بلشویک ها و کنترل کنترل کارگری ۱۹۱۷ ــ ۱۹۲۱. دولت و ضد انقلاب. نوشته ی موریس برینتون( کریس پال) ــــــ ارسالی توسط کاک مجید آذری
1917-1921.pdf | |
File Size: | 873 kb |
File Type: |
نوشته ی زیر توسط دوست بسیار عزیزم کاک مجید آذری نوشته شده ـ مطلب یک بیوگرافی کوتاه از زنده یادان فخرالدین و عزیز سلیمان زاده است. این رفقا در گردان ۲۲ ورمی فعالیت داشتند. دوستی بسیار نزدیک کاک مجید آذری با این دو عزیز بر اعتبار نوشته می افزاید. نزدیکی فهم ودریافت از فعالیت های آنهنگام در حزب کمونیست ایران (کومه له)ما بین مجید آذری و این دو یار دیرین یکی دیگر از نقاط مهم ماجراست. در واقع این هر سه نفر از قشر زحمتکشان بوده و هستندـ و به نظر من تنها زحمتکش است که مقام و موقعیت و کلا وضعیت فکری و چگونگی زندگی زحمتکشان را می فهمد. از اینرو این نوشته در بر گیرنده ی بسیاری مطالب است که برای نسل جوان در مبارزه با هیولای جمهوری اسلامی حایز اهمیت است ـــــــ نادر خلیلی ــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.به پاس زحمات فخرالدین و عزیز سلیمان زاده
هنوز چراغ های برق آنسوی مرز سوسو میزدند. نسیم صبحگاهی بوی آراز را در هوا پخش مینمود. سرما به تدریج در مقابل بادهای موسمیِ بهاری عقبنشینی میکرد. مِهِ ملایمی اطراف روستای عَرَب لَر را در آغوش گرفته بود. سکوت سنگینی بر همه جا حاکم بود. سگ ها، این نگهبانان باوفای دِه، پس از گذراندن شب زنده داری معمول، به خواب رفته بودند. اکنون نوبت خروسهای روستا بود، تا به مردم فقیر و زحمتکش روستا، شروع تلاشی تازه را برای تامین معاش یادآوری کنند.
مَحُو( محمد به زبان کرمانجی)، با بی میلی تمام و نامید از یافتن کار، آرام، خود را از زیر لحاف بیرون کشید. فاطی همسر دلسوزش تلاش و کار را زودتر از وی شروع کرده بود. وی صبح زود به کمک گَوَن و تپاله اجاق را روشن کرده بود تا چای صبحانه را آماده سازد. صبحانه این زوج مانند همه خانواده های فقیر منطقه اغلب استکانی چای شیرین و مقداری پنیر سفال و نان محلی بنام گِرده بود. این دو از همان کودکی با چهره زشت و زمخت فقر آشنا بودند.
فاطی با دیدن محو، آفتابه مسی را با آب پر کرد و با عجله خود را به همسرش رساند. وی آب را آرام آرام بر دستان همسرش جاری میساخت. مَحُو پس از شستن دست و صورت، به سوی کلبه ای که خانه مینامیدند، به راه افتاد. صرف صبحانه حدود 5 تا 6 دقیقه طول کشید. محو آرام از جا بلند شد تا خود را به میدان کار برساند. در آن روز ها این محل را فَعله میدانی مینامیدند. فاطی وی را تا دم در مشایعت کرد و پس از گفتن خاتری ته ( بهدرود) آرام به سوی خانه برگشت.
مَحُو آرام و با قدم هایی سنگین و مردّد به سوی میدان کار راه افتاد. غم تلخی بر قلبش سنگینی میکرد، گویی چیزی گلویش را میفشرد. به یاد صحبت های فاطی افتاد. از روزی که اینان با هم ازدواج کرده بودند، حتی یک بار هم لباس تازه بر تن نکرده بودند. فاطی هنوز هم از همان لباس هایی که خانواده اش به عنوان جهیزیه به وی داده بودند، استفاده میکرد. آنها در چند هفته گذشته، هر شب، از فرزندی که در راه بود صحبت میکردند. در آن روزها، این زوج حس متناقضی داشتند. از یک سو از این خوشحال بودند که فرزندی به جمع آنها میپیوندد، اما از سوی دیگر به فکر آینده این کودک بودند. محو بدون این که متوجه شود خود را یکباره در وسط میدان کار یافت.
تعدادی از کارگران فصلی، که محکم به سیگار های دستپیچ خود پک میزدند، در حال گفتگو بودند. محو آرام با ادای سلام به جمعیت حاضر در میدان ملحق شد. وی چند نفراز این کارگران را از نزدیک میشناخت و با زندگی ومشکلات آنها آشنا بود. او شش روز هفته و هر روز حداقل سه ساعت در این میدان در جستجوی کار، بخشی از زندگیش را تلف کرده بود، اما هنوز موفق نشده بود کاری پیدا کند. در چنین محل هایی میتوان کار های موقتی روزمزد ساختمانی یا کشاورزی چند روزه یافت. اگر شانس یار بود و زنبوردار و یا باغداری نیاز به نیروی کار داشت، در این صورت چند روزی کارگر به کار گرفته میشد. در این روز شانس با محو یار بود. یکی از باغداران به چند کارگر نیاز داشت تا بخشی از دیوار باغش که بر اثر فرسایش ریخته بود را ترمیم کند. محو در حالی که بقچه نان و پنیرش را به دست گرفته بود، همراه چهار نفر دیگر به دنبال حاجی علی راه افتاد..
ساعات اول صبح، گهگاهی باد میوزید. وزش باد سبب میشد به نوعی سرما را حس کرد، اما به تدریج هوا ملایم و مطبوع میگردید. محو از اینکه چند روزی کار گیرآورده بود خوشحال و امیدوار به نظر میرسید. نزدیکیهای ظهر بود که پسر بچهای نفس زنان به سوی محل کار نزدیک شد. وی پسر همسایهی مَحُو بود که تاروردی مینامیدند. تاروِردی در حالیکه به شدت نفس نفس میزد خود را به محو رساند و با خوشحالی تقاضای انعام نمود. فاطی آن روز درد وضع حمل را حس میکرد، اما برای اینکه محو در سَرِکار نگران نشود چیزی به وی نگفته بود.
مَحُو با شنیدنِ خبرِ زایمانِ همسرش از پسر همسایه، هیجان زده و خوشحال به نظر میرسید. وی رو به پسر همسایه نمود و گفت" باشه الآن برگرد به خانه. موقع برگشتن از کار حتما انعامت را میدهم. اکنون اینجا چیزی با خود همراه ندارم."
مَحُو هر لحظه ثانیهشماری میکرد تا کار زودتر تمام شود و بتواند فرزند خود را در آغوش گیرد. با پایان یافتن کار، محو همچون آهویی بادپا به سوی خانه به راه افتاد. با نزدیک شدن به آبادی، همسایه و آشنایان تولد نوزاد را تبریک میگفتند. محو با گامهایی بلند و سریع خود را به خانه رساند. فاطی درگوشهای از اتاق بر روی تشکی دراز کشیده و فرزند خود را روی سینه خود محکم بغل کرده بود. خانوادهی فاطی و چند تن از همسایگان نزدیک نیز در اطراف وی حلقه زده بودند.
اقوام و همسایه ها نزدیک غروب، یکی پس از دیگری، پس از وداع با صاحبخانه، خانه را برای این زوج جوان خلوت کردند. فاطی تنها توانست یک روز در رختخواب استراحت کند. زنان زحمتکش برخلاف زنان طبقات میانی و طبقات بالای جامعه بر اثر تحمل سختیها و ناملایمات زندگی مقاومتر بار میآیند. روزبعد، مَحُو تصمیم گرفت آن روز را درکنار همسرش بگذراند تا بدین وسیله هم کمکی به وی بکند و هم از وجود فرزند خود لذت ببرد..
آنشب، این زوج جوان در حالی که همهی حواسشان متوجه عضو جدید خانواده بود، به آرامی در کنار همدیگر دراز کشیدند. فاطی با لحنی آرام شبیه نجوا، نظر مَحُو را در رابطه با نام کودک پرسید. مَحُو کوتاه و شمرده گفت"فکر میکنم در این زمینه بهتر است با پدر و مادر مشورت کنیم." فاطی آرام و باصدایی محبتآمیز گفت" هر طور تو صلاح میدانی."
روز بعد باز، خانواده مَحُو و فاطی و چند تن از همسایه ها برای احوالپرسی و دیدن مجدد نوزاد دور فاطی حلقه زده بودند. همسایه ها برای فاطی قویماق( کاچی اولین غذای بعد از زایمان ) آورده بودند تا زودتر بر ضعفِ حاصله از وضعِ حمل غلبه کند. در حین صحبت، فَرزنده پدر محو، مساله نامگذاری نوزاد را طرح نمود. مهمانان و همسایهگان اسامی متعددی را طرح کردند. فرزنده پدرمَحُو نام فخرالدین را پیشنهاد نمود. پس از چند دقیقه صحبت کوتاه، تقریبا همه روی فخرالدین توافق کردند. من در این رنجنامه و قصه کوتاه، از این به بعد، از وی به نام فرخو یاد خواهم کرد.
فرخو در اوایل پاییز بدنیا آمد. بنابراین والدین وی برای زنده نگهداشتن وی میبایست آن سال نسبت به سال های قبل برای روبرو شدن با زمستان سرد منطقه هیزم و تپاله و گَوَنِ بیشتری فراهم میکردند. از همان روزهای اوٌلِ تولد، استخوان های درشت و انگشتان بلند فرخو نشان میداد که در آینده هیکل درشت و ستبری خواهد داشت. علیرغم تنگدستی و سختی زندگی، فرخو آرام آرام رشد مینمود. زندگی از همان روز های اول به وی میآموحت که برای زنده ماندن باید مقاوم بود.
تمام مال و دارایی این انسان های زحمتکش را دو عدد گوسفند و یک بز تشکیل میداد که میتوانستند از شیر آنها ماست و پنیر درست کنند. همین شیر و ماست، سالها غذای اصلی این خانوده را تشکیل میداد. گویی بین این حیوانات و فرخو از همان کودکی یک رابطه طبیعی و قابل درک برقرار شده بود. این رابطه به صورت غریزی همیشه با وی همراه ماند، تا جاییکه حتی در بزرگسالی نیز با دیدن گوسفند و بز به وجد میآمد و در نگاهش نوعی حس قدردانی موج میزد.
سال های اول زندگی به سختی سپری شد تا این که فرخو به هفت سالگی رسید. در آن زمان اغلب کودکان همسن وسال وی به مدرسه رفتند، اما فقر و تنگدستی میان وی و مدرسه به یک سدِّ غیرقابل عبور تبدیل گردید. فرخو از همان کودکی، برای زنده ماندن، میبایست جنگی را آغاز کند که پایانی نداشت. وی به جای مدرسه و درس و مشق مجبور شد که کار سخت و پرمشقت را پیشه خود سازد. او از همان کودکی می بایست درکنار پدر به یکی از نانآورانِ خانواده تبدیل گردد، زیرا دستمزد ناچیز و غیرمداوم پدر، تکافوی نیاز های بسیار ساده و ابتدایی خانواده را نمیکرد.
پدر و پسر در طول تابستان، اغلب در کارهای ساختمانی مشغول به کار بودند. در سال های اول که هنوز فرخو قادر به حمل آجر و جابجاکردن کیسه های سیمانی و درست کردن ملات نبود، تلاش میکرد به پدر و همکاراناش در آوردن آب و درست کردن چای کمک کند. فرخو زیستن را اینگونه آغاز کرد.
فرخو تنگدستی ورنج و سختی را باپوست وگوشت خود حس مینمود. وی هنوز 11 ساله بود که برای یاریرساندن به خانواده فروش نیروی کار خود را تجربه کرد. وقتی به 13 سالگی رسید، همراه چند تن از آشنایان خانواده راهی خوی شد تا درکورهپرخانه کاری گیر بیاورد. پیدا کردن میدان برای قالب زدن خشت، در آن سال ها، کار سادهای نبود، زیرا تعداد زیادی از خانواده های زحمتکش از روستاهای اطراف راهی کورهپزخانه ها میشدند. معمولا هرکس همراه خانواده خود و با اقوام نزدیکشان سعی میکردند میدان های مناسب و نزدیک به منبع آب را انتخاب کنند. اینان معمولا هر سال در همان محل سابق، مشغول به کار میشدند.
فرخو و دوستاناش به عنوان تازه وارد، میبایست ابتدا به صاحب کوره مراجعه میکردند، تا به میدانی برای کار دسترسی داشته باشند. در این سال تقریبا همه خانواده های قبلی به سرکار بازگشته بودند و عملا همه میدان ها را در اختیارگرفته بودند. صاحب کوره با ورنداز کردن کارگران جدید، با تکیه بر تجربه خویش، دریافت که اینان از دهات اطراف آمده اند و آدمهای مطیعی خواهند بود. بنابراین با بیتفاوتی گفت" امسال میدانی باقی نمانده است، اما اگر بخواهید کار کنید، میتوانید در انتهای کورهپزخانه، محل وسیعی را که هنوز دستنخورده باقی مانده است، برای کار آماده سازید.
مالک کورهپزخانه با اشارهی سَر، از دفتردار خود خواست تا محل مورد اشاره را به کارگران جدید نشان دهد. فرخو همراه دوستانش به سوی انتهای کورهپزخانه حرکت کردند. نقطه مورد نظر صاحبکار، محلی ناهموار و پر از سنگ و کلوخ بود. آنها مجبور شدند چهار روز سنگ ها را جمع کرده و چند صدمتری دورتر بریزند. تازه این بخشی از مقدمات کار بود. پس از تمیزکردن محل کار، نوبت به صاف کردن زمین رسید، زیرا بدون هموارکردنِ زمین، امکان قالب زدن خشت وجود نداشت. تازه واردین به مدت یک هفته، با بکار گرفتن بیل وکلنگ و فُرغون دستی، به مسطح ساختن زمین پرداختند. تازه پس از یازده روز کارِ سخت، زمین تا حدودی شبیه میدان آجر شده بود. در طی این یازده روز، نان بربری، پنیر و چای شیرین غذای روزانه اینان را تشکیل میداد. آخر هفته، احمد موقع خرید هفتگی، غیر از نان و پنیر، یک کیلو خرما نیز بر اقلام غذاییشان افزوده بود.
در طول این مدت، از میان کارگران کورهپزخانه، فقط چند نوجوان همسن و سال فرخو از روی کنجکاوی به تازه واردین سر زده بودند. از میان این گروه از کارگرانِ جدید، دو نفر از آنها قبلا در کورهپزخانه های وایگانِ شبستر کار کرده بودند. این دو نفر نسبت به سه نفر دیگر در این زمینه باتجربهتر بودند. سه نفر از این جوانان برای اولین بار بود که خود مستقیماً روستاهای خود را برای پیداکردن کار به منظور ادامه زیست ترک کرده بودند.
سالِ اول، این کارگرانِ نوجوان مجبور بودند مشکلات زیادی را پشت سربگذارند. میدان کار اینان در نقطه پرتی از کورهپزخانه قرار داشت. این مساله باعث میشد، صاحبکار دیرتر از دیگران خاک تحویل دهد. موضوع دیگر سن و سال این کارگران بود. حسابدار ها موقع شمردن آجر ها سعی میکردند سَرِ اینها کلاه بگذارند و تعداد آجر ها را کمتر نشان دهند و یا گاها با طرح بهانه های بیجا، آجرهای تولیدی اینان را به قیمت کمتری حساب کنند
ظاهرا در آن سال ها کار کودکان زیر 15 سال حتی از نظرِ خودِ قانون کار شاهنشاهی قدغن و غیرقانونی بود، اما سرمایه برای پروار کردن خود، در طول حیات خود، سن و سال، جنسیت، ملیت و دین و مذهبی را به رسمیت نشناخته و نمیشناسد.
رابطه این کارگران نوجوان و جوان با سایر کارگران کورهپزخانه محدود بود، زیرا همانطور که گفته شد، محل کار اینان با سایرین فاصله زیادی داشت. بعد از گذشت چند هفته از شروع به کار، سایر کارگران از وجود آنها مطلع شدند و به محل کار اینان سَرَکی کشیدند..فاصله سنی این دسته از کارگران نیز عامل دیگر محدود بودن رابطه آنها با سایر کارگران بود. این جوانان باوجود غریب بودن و نداشتن دوست و آشنا، در میان خود همبستهگی عمیقی حس میکردند.
فرخو کم سن و سالتر از بقیه کارگران بود؛ باوجود این کار سختِ کشیدنِ قالب را برعهده گرفته بود. روز های گرم و طولانی تابستان رمق این دسته از کارگران را میبُرید، اما فرخو شرایط سخت را تحمل میکرد. این اولین تجربهیِ دوری از محیط خانه و خانواده بود. در آن روزهای داغ و طولانی و طاقتفرسا این نوجوانان نشان دادند که برای ادامه بقای خود از آمادگی برخوردارند.
این آدمها برای زنده ماندن و کمک به خانواده های خود سال های زیادی را از اردیبهشت تا اواخر شهریور با تحمل این کار شاق به این کار ادامه دادند عزیز برادر کوچک فرخو نیز، سال بعد به این جمع پیوست. با پیوستن عزیز به این گروه کوچک کارگران، وضعیت معیشتی خانواده به درجهای بهبود یافت. فرخو و گاها عزیز در پایان ماه به مدت دو روز به آغوش خانواده بازمیگشتند، تا هم مقداری رفع خستگی کنند و هم پول های پسانداز شده را به آنان برسانند. کارگران کورهپزخانه به ابتداییترین امکانات زندگی نظیر مسکن و آب آشامیدنی سالم و بهداشت دسترسی نداشتند. بخش زیادی از خانواده های کارگری در آلونکهایی که خود ساخته بودند، شب را به صبح میرساندند. اغلب آنان پس از چند فصل کار در میان خاک وخل، به بیماریهای پوستی، تنفسی و دیسک کمر دچار میشدند و گاهن تا آخر عمر آثار این شکنجه را با خود حمل میکردند
فرخو و دوستانش تنها گروهِ جوان و مجرد کورهپزخانه محسوب میشدند. بقیه کارگران اغلب با خانواده و قوم و خویش خود کار میکردند. این دسته از کارگران برای فرار از دست گرمای فوقالعاده تابستان، ساعت 4 صبح کار را شروع میکردند تا در ساعاتِ داغِ روز در کلبه های خود از گرمای کشنده در امان بمانند. این خانواده ها میبایست هزینه شش ماه آینده را با جان کندن درتابستان تامین میکردند. سال آینده این شرایط سخت وناگوار میبایست از نو تکرار گردد.
در آن سال ها، اغلب خوشنشینان منطقه برای پیدا کردن کار فصلی به کورهپزخانه های خوی و مرند و تبریز سفر میکردند. بخشی از اینان راهی تهران میشدند تا در کارهای ساختمانی کاری گیر بیاورند. کارگران ساختمانی اغلب در همان ساختمان های نیمه تمام شب را به روز میرساندند و روز بعد مجددا درهمانجا مشغول به کار میشدند. دستمزد های نازل آن زمان اجازه نمیداد که بتوانند اتاقی در مسافرخانه اجاره کنند. دستیابی به غذای سالم و گرم برای کارگران ساختمانی و به ویژه کسانی که از شهرستانها و دهات به تهران میآمدند، ناممکن بود. اغلب کارگران جوان به جای غذا، حتی از نوع حقیرانهاش، شکم خود را با یک نان بربری و نوشابه پپسی و یا کانادادرای پر میکردند. کارگران بیسواد به این نوشابه ها پپسی سیاه و پپسی زرد میگفتند.
چند سال بعد، عموی فرخو برای پیدا کردن کار راهی ارومیه شد. قبل از وی دو نفر از همسایه های وی در روستای بالو خانه گِلیِ کوچکی خریده بودند. عموی فرخو نیز به خاطر نداشتن وُسع کافی برای اسکان در شهر، مجبور شد در بالُو اتراق کند. همان سال مَحُو برای دیدار برادرش به بالُو آمد. هر دو برادر پس از سبک سنگین کردن شرایط خود، به این نتیجه رسیدند که همگی در این روستا مستقر شوند تا در شرایط سخت از همدیگر پشتیبانی کنند. بهمین خاطر اواخر تابستان مَحُو همراه همسر و فرزندانش راهی بالو شدند.
مَحُو اینجا هم یکبار دیگر باید از صفر شروع میکرد. با پسانداز های خود و فرخو به زحمت میشد، قطعه زمینی برای ایجاد خانه خرید. بنابراین، آنها مجبور شدند از چند دوست و فامیل برای خرید زمین خانه کمک مالی بگیرند. بقیه کارها یعنی دیوارکشی و ساختن خانه و ایوان، به کمک برادر و فامیل ها و فرزندان عملی شد. حس همکاری و یاری رساندن به همدیگر درمیان زحمتکشان امری عادی است، زیرا آنان بین خود بهطور غریزی، نوعی همسرنوشتی احساس میکنند و در روز های سخت زندگی تلاش میکنند از بارِغَم و اندوه همدیگر بکاهند. بین این دسته از خانواده های زحمتکشان، قرض کردن قند و چای و لپه و نخود از همدیگر به ویژه زمان ورود میهمان نابهنگام امری متداول بود. اما گذر زمان و نفوذ فرهنگ سرمایه در روابط انسانها، رفتار و اخلاق و همه تاروپودشان را به تدریج تغییر داد.
باوجود مشکلات عدیده مالی، محو به کمک فامیل و آشنایان برای همیشه در بالُو ماندگار شد. بالو در آن زمان روستای نسبتاّ بزرگی محسوب میشد و مرتبا خوشنشینان روستاهای ارومیه که قادر به امرار معاش نبودند به تدریج وارد این روستا میشدند. درآن سال ها شاید این روستا جمعیتی بالغ بر سیصد نفر داشت. پس از طغیان سیاسی سال 57 به خاطر نبود امنیت در کردستان و تحت فشار قرار گرفتن زحمتکشان کُرد از سوی جمهوری اسلامی در منطقه صومای و برادوست وکناربروژ و انزل، به تدریج بعضی از آنان نیز به بالُو نقل مکان و در آنجا اتراق کردند. اکنون با گذشت بیش ازچهل سال از آن زمان، جمعیت آن به بیشتر از شانزده هزار نفر بالغ شده است. هنوز هم اکثریت افراد این روستا را کارگران فصلی تشکیل میدهند.
مَحُو هرچند در خانواده ای سُنی مذهب بارآمده بود، اما نسبت به مذهب وتعلیمات آن چندان پایبند نبود، زیرا به قول قدیمیها، آدم گرسنه بنا به مذهب شرعی و عرفی دین وایمان ندارد. وی به همین خاطر، از جماعت آخوند و به ویژه از جنس شیعه آن تجربه تلخ و ناگواری داشت. مَحُو نه به دانشگاه رفته بود و نه به مکتب، اما غریزه طبقاتی و شیوه زندگیاش به وی آموخته بود که آدمها را نه در گفتار بلکه در عمل به محک بزند. وی همین درس ساده زندگی را به فرزندان خود فرخو و عزیز نیز منتقل کرده بود.
زمانی که موج اعتراضات ضدسلطنتی بالا گرفت، افرادی از روستای بالو در اورمیه به این حرکات ملحق شدند. یکی از این افراد، پسر حاجی خالص بود. حاجی دکانی در بالو داشت که به گرانفروشی مشهوربود. روزی پسر حاجی که مَسرور نام داشت با لحن گزنده ای ازفرخو پرسید که" شما چرا به شهر به تظاهرات نمیروید؟ قرار است امام تشریف بیاورند. وقتی شاه رفت، دیگر برق و آب و اتوبوس و دارو و درمان همه چیز مجانی خواهد شد." فرخو به وی محل نگذاشت و راه خود را کج کرده و به خانه آمد.
فرخو همان شب سخنان مسرور را با پدرش در میان گذاشت. مَحُو رو به فرخو کرده آرام و شمرده گفت" پسرم هر کس که دهان دارد برای خوردن میآید، فرق نمیکند یارو امام و پیغمبر باشد و یا بیدین و خدانشناس ."."
در طول تاریخ سرمایه، رسم بر این بوده است که کارگران و زحمتکشان در غیاب تشکل و سازمان خودشان به سازمان های سیاسی رادیکال زمان خود سمپاتی نشان میدهند. درآن روز ها در میان زحمتکشان کردستان چنین القا میشد که كومهله یار و یاور زحمتکشان است. پس از طغیان سیاسی سال 57 اعضای همه طبقات و اقشار جامعه تحت تاثیر این رویداد همه جا درگیر بحث و فحص بودند. هنوز رژیم جدید پایه های خود را به کمک شرق و غرب و مزدوران آنها مستحکم نکرده بود.
فرخو و عزیز هر روز پس از کار و تحمل برخورد های زشت و تحقیرآمیز صاحبکاران، روی احزاب سیاسی کردستان صحبت میکردند. آنها با معدود کسانی که از صومای و برادوست برای دیدار قوم و خویش خود به بالو میآمدند، سوالاتی را در رابطه با احزاب کردستاني میپرسیدند. زحمتکشان صومای و برادوست از قلدری و زورگویی حزب دموکرات و سربازگیری اجباری آنان در مناطق صومای و شپیران داستانهایی تعریف میکردند. صحبت های مردم فرخو و عزیز را به شدت تحت تاثیر قرار داد. محمدامین یکی از فامیلهای نزدیک همسایه فرخو میگفت "کومهلهایها همه جوان و درسخوانده وآدم های درست و فداکار هستند. آنها باوجود تبلیعات منفیِ حزب دموکرات، آخوند های منطقه و کهنهخانها در میان فقرا و زحمتکشان محبوب هستند." فرخو و عزیز تحت تاثیر سخنان مثبت دوستان و آشنایان خود بدون اینکه از کومهله شناخت عمیقی داشته باشند، به هواداری از این جریان سیاسی پرداختند. در آن مقطع برای آنها یک چیز روشن بود. کومهله با زحمتکشان است و حزب دموکرات با طبقات و اقشار دارا است. بنابراین، با کسب اطلاعات کافی از محل فعالیت پیشمرگان، فرخو به همراه برادرِ کوچکش عزیز، بالاخره خود را در اواخر بهار سال 62 به پیشمرگان کومهله درصومای رساندند. آنها سرنوشت خود را به روزهای سخت آینده این سازمان سیاسی گره زدند.
فرخو از همان ابتدا کمحرف، آرام و به درجاتی کمرو بود. عزیز سرحال و پرشور و در عین حال سبکبال مینمود. این هر دو برادر پس از گذراندن چند هفته آموزش نظامی، عملا تفنگ بردوش گرفتند تا در جبهه جنگ علیه رژیم اسلامی جای بگیرند. فرخو صاحبِ تفنگِ برنویِ بلندی شد. تفنگ برنو در مقایسه با کلاشینکف و یا ژ.س. درازتر است، اما این اسلحه در دوش فرخو به خاطر بلندی قدش کوتاه به نظر میرسید.
ورود به عرصه مبارزه مسلحانه، مرحله تازه ای در زندگی این دو برادر محسوب میشد. برای اینان، ایجاد یک رابطه صمیمانه با زحمتکشان منطقه، کاری ساده و طبیعی مینمود، زیرا اینان خود زحمتکش بوده و از جنس خود آنان بودند. سادگی و حساس بودن در قبال زندگی زحمتکشان بطور غریزی در سرشت اینان نهفته بود. به همین دلیل، توده زحمتکشان، اینان را همچون اعضای جدید خانواده خود مینگریستند.
فرخو مثل همه آدمها، روزی از روزها، زمانیکه در منطقه کنار بروژ همراه اعضای واحد خود، درحال گشت سیاسی بود، دختری از خانواده زحمتکشی از منطقه را ملاقات میکند. وی در رفتوآمد های بعدی امکان این را پیدا کرد تا با دلبند خود صحبت کند واحساسش را با وی در میان بگذارد. در ادامه این دید و بازدیدها، آنها تا جایی پیش رفتند که قرار گذاشتند که فرخو وی را فراری دهد. فراری دادن همسر آینده، یک رسم بسیار قدیمی به ویژه در میان خانواده های فقیر است. معمولا فرار دختر با پسر دلخواه خود اغلب به دو دلیل اتفاق میافتاد. یا خانواده دختر و یا پسر به دلیل اختلاف طبقاتی حاضر به این وصلت نمیشدند و یا خانواده هر دو طرف به خاطر نداشتن بضاعت مالی قادر نمیشدند مخارج تهیه جهیزیه و مراسم عروسی را تقبل کنند. اگر فراری دادن دختری با مخالفت خانواده وی روبرو میشد، گاها کار بهجاهای باریک از جمله دعوا و کشته شدن یکی از طرفین میانجامید.
باگذشت هر روز شرایط منطقه برای ارتباط مستقیم با زحمتکشان منطقه سختتر و محدودتر میشد. این مساله بر روی دیدار فرخو و دختر مورد علاقهاش نیز تاثیر میگذاشت. یک سال قبل، حضوردر اطراف ارومیه و اجرای عملیات مسلحانه علیه رژیم کار چندان سختی نبود، اما با از دست دادن منطقه انزل بخش وسیعی از مناطق تحت فعالیت پیشمرگان کوچکتر و حضور در مناطق قبلی مخاطرهآمیزتر شده بود. دختر مورد علاقه فرخو در منطقه کناربروژ زندگی میکرد. در آن زمان، این منطقه بینابینی نامیده میشد. این بدین معنی بود که با رعایت قواعد جنگ مسلحانه پس از تاریک شدن هوا، نیروی پیشمرگ میتوانست برای گشتِ سیاسی و جمعآوری کمکهای مالی در این منطقه حضور یابد. تحت چنین شرایطی، فرخو در ماموریت های تشکیلاتی هنوز گاها موفق به دیدار دخترمورد علاقهاش میشد، اما هر روز که میگذشت ترتیب این ملاقات سختترمیشد.
رژیم در کنار بروژ مرتب نیروهای خود را تقویت و برتعداد پایگاههای نظامی خود میافزود. هدف از گسترش این پایگاهها، قطع رابطه پیشمرگان با زحمتکشان منطقه بود تا بدینوسیله رژیم هم نفوذ سیاسی خود را در میان روستاییان گسترش دهد و هم امکانات مالی وتدارکاتی نیروی مسلح را محدود ونهایتا به طور کامل ازبین ببرد. در آنزمان، اگر کسی با منطقه آشنایی نداشت و شبانه به آن نزدیک میشد، تصور میکرد که به یک منطقه بزرگ صنعتی قدم گذاشته است. نورافکنها با تاریک شدن هوا همه جا را روشن میساخت و چشم هر بینندهای را خیره میساخت، زیرا برروی تمامی ارتفاعات وگاها تپههای مسلط بر آبادیهای منطقه یک پایگاه نظامی احداث شده بود.
فرخو و عزیز هر دو، در دهها نبرد بزرگ و کوچک شرکت کردند و بهتدریج در عرصه جنگ مسلحانه تجارب گرانبهایی کسب کردند. تسخیر پایگاه باوان، جنگ های خونین برده رش، ناوسه ر، جنگ به له هی، گچی، جنگ اشکفتک، گوران آوا، عملیات کمین عمرآوا، عملیات جوجهی، عملیات کمین جاده خرابه- سنجی، عملیات گلشیخان، حسنی، عملیات قره آغاج، خلع سلاح روستای مغول، جنگ کانیمیران، جنگ شیوان، ماته خرپه، کمین بزرگ سیاوان، درگیری با حزب دموکرات در کلهشین و مرگه وه ر از عرصه هایی بودند که این دو برادر با شهامت و جسارت خود درخشیدند. درکمین نزدیک قوشچی جان دو مجاهد اعدامی نجات داده شد که در آن فرخو نقش مهمی داشت.
فرخو و عزیز در موارد متعددی به عنوان ضدکمین در جریان راهپیماییهای طولانی و طاقت فرسای شبانه در عمل مسئولیت جان همسرنوشتان خود را به عهده گرفتند. عزیز پس از مدتی مسئولیت تیربار گردان را به عهده گرفت. قطار طولانی فشنگ های تیربار که سراسر سینه و شانه عزیز را میپوشاند، به وی ابهت خاصی میداد. اسلحه عزیز و صدای قدرتمند آن در جریان درگیریها، همیشه بر دل دشمن رعب میانداخت. فرخو و عزیز همراه تعداد کمی از کسانی که جانشان را در طبق اخلاص نهاده بودند و برای هر سختی و مرارتی آمادگی داشتند، خود را برای روز های سخت و اتفاقات پیشبینی نشده آینده آماده کرده بودند.
با شروع جنگ داخلی، جنگ بین حزب دموکرات و کومهله، جنگ با رژیم اسلامی سرمایه، عملا فرعی گردید. هر دو جریان مجبور بودند آرایش نظامی خود را تغییر دهند. نیروهای کومهله در مقایسه با نیروهای حزب دموکرات در منطقه اطراف ارومیه و سلماس به لحاظ عددی بسیار ناچیز بودند. حزب دموکرات برای تحمیل جنگ بر کومهله در این منطقه، به خاطر غیرقابل اتکا بودن نیروهایش، از همان ابتدا به تدریج نیروهای مناطق اشنویه و مهاباد را برای ضربه زدن به پیشمرگان کومهله در مناطق ارومیه و سلماس سازمان داده و آماده میکرد. این نیروها به نسبت افراد بومی حزبیتر و به درجاتی بادیسیپلینتر و به رهبری وفادارتر بودند. پیشمرگان کومهله حتی در گرماگرم جنگ با حزب دموکرات در سایر مناطق، گاها با پیشمرگان حزب درمنطقه ربرو شدند، اما از دستگیری ویا کشتن آنان صرفنظر کردند. درگیری با حزب به خاطر کمی تعداد ما و عدم دسترسی به نیروی تقویتی، به هیچوجه به نفع ما تمام نمیشد.
در چنین شرایطی، نیروهای ما برای اجتناب از درگیری با نیروهای حزب دموکرات در روستای جَه تَه ر جلسهای ترتیب دادند تا در این زمینه تصمیم گیری شود. در این نشست یکی از پیشمرگان پیشنهاد نمود که در بخش هایی از مناطق کردنشین سلماس به جوله سیاسی بپردازیم. این پیشنهاد براین مبنا استوار بود که تعداد وسیعی از پیشمرگان و اعضای حزب دموکرات در آن مناطق تسلیم رژیم شده بودند. بهعلاوه، مردم آن منطقه با توجه به شناخت و داده های قبلی دلِ خوشی از حزب دموکرات نداشتند. براساس چنین تحلیلی، بنابراین، عصر آن روز همه به سوی بَردِیان به راه افتادند.
پیشمرگان کومهله، روز را طبق معمول در خانه های زحمتکشان روستا استراحت کردند. اوایل شام، پس از خوردن مقداری غذا از سفره بیرونقشان(روستائیان)، به سوی دهات آنسویِ مناطق کردنشینِ سلماس راه افتادند. ریش سفیدان محل به پیشمرگان مراجعه کرده و خطر عبور از آن مسیر را با آنان گوشزدگردند. بنا به تجربه آنها، عبور از این مسیر به ویژه شبهنگام، حتی در ماه های تابستان، گاها مخاطره آمیز بود، زیرا مسیری که باید طی شود، مسیری به شدت طوفانی بود.
پیشمرگان بدون توجه به توصیه ریش سفیدان روستا، راه افتادند. هنوز نیم ساعتی از آبادی دورنشده بودند که برف سنگینی شروع به باریدن کرد. افراد گردان، پس از گذشت چند دقیقه از بارش برف، به محل بادگیر نزدیک شدند. باد همچون اسبی وحشی شیهه میکشید. در یک چشم بهمزدن، چنان طوفانی برپا شد که دیگر هیچکس نه قادر به دیدن بغل دستی خود بود و نه قادر به شنیدن صدای یکدیگر. فرخو همچون پرچمدار گردان، با برفکوبی و باز کردن راه برای بقیه، بدون آگاهی از خطر غیرمنتظره، به خطرناکترین نقطه از گردنه کوه رسید. باد شدید برف را بصورت پیشمرگان می زد. با برداشتن هر قدمی به جلو، به سرعت و صدای باد افزوده می شد. در بالای کوه، باد از سوی مقابل میغرید و توان حرکت را از همه سلب میکرد. قدرت توفنده باد، در یک لحظه همه را در جای خود میخکوب نمود. کسانی که فیلم یول از یلماز گونی را به دقت تماشا کرده و خشم طبیعت را در آن حس کرده باشند، میتوانند آن را با شرایط ما مقایسه کنند. در این حادثه، یکی از افراد قابلاتکای گردان به نام انور، در یک لحظه در میان برف و بوران وتوفان سهمگین خود را تنها مییابد. وی چندین بار با صدای بلند تعدادی از پیشمرگ ها را صدا میکند، ولی زوزه توفان و شدت بارش برف به قدری قدرتمند بود که هیچکس صدای وی را نشنیده بود. انور برای ملحق شدن به بقیه در آن موقع شب مجبور شده بود که تیراندازی کند تا کسی با دیدن آتش تفنگ وی به محل وی پی ببرد. درچنین شرایط خطیری تنها فرخو توانست به آنسوی کوه برود. در یک آن، بهمن سنگینی از چند قدمی فرخو شروع به حرکت نمود، اما فرخو با یک حرکت سریع خود را از سنگی آویزان کرد. بعد از رفع خطر و رد شدن بهمن، فرخو که دست و گوشش را سرما زده بود، منتظر رفقایش شد، اما چون کسی نتوانست از قله به آن سو برود؛ اجبارن، با تلاشی غیرقابل وصف، دوباره پیش پیشمرگان برگشت.
در چنین شرایط خطرناکی، همه تمام نیروی خود را بهکار میگرفتند، تا در مقابل این عکسالعمل طبیعت مقاومتی از خود نشان دهند. سرمای شدید و بورانی که همچون شلاقی برف را بر سرو صورت پیشمرگان میکوبید، مقاومت آن ها را درهم میشکست. زنده یاد سلیم فرمانده گردان با مشاهده خطر و بینظمی حاکم بر واحد، تصمیم گرفت که از همه بخواهد سریعا برگشته و به سوی آبادی حرکت کنند. سرمای شدید، طوفان سهمگین و برف سنگین چنان تاثیر مخربی بر روحیه افراد باقی گذاشت که اغلب برای حفظ جان خود با بینظمی و عجله به سوی سراشیبی منتهی به آبادی به حرکت درآمدند. زمان برگشت یکی از پیشمرگان بومی به نام ستار زیر برف گیر کرده بود. افراد گردان، بدلیل نبود دید کافی و تعجیل در دور شدن از منطقه خطر، همه بدون توجه از روی وی رد میشدند. ستار عملا در زیربرف دفن شده بود. درچنین بحبوحهای، اسماعیل دست های خود را بهم میکوبید و صدایی شبیه تخته از آنها بلند میشد. اسماعیل مرتب تکرار میکرد مجید ببین دستهایم چه صدایی میدهند. مجید سریع دستکش های پشمی خود را درآورده و دستان اسماعیل را پوشانده و شروع به ماشاژ دادن دستهای وی کرده بود. در اینجا اسماعیل دستان خود را از دست داد. مجید که سبیلهای پرپشت و بلندی داشت، قیافه جالبی پیدا کرده بود. براثر برودت هوا و دم و بازدم، یخهایی به شکل قندیل ازهر دوسوی سبیلهایش آویزان شده بود که موقع حرکت و بههم خوردن این قندیل ها صدایی شبیه بهمخوردن زنگوله ایجاد میکرد. در این جا وی لاله گوش چپ خود را بر اثر یخزدگی از دست داد.
افراد گردان با بینظمی خود را از منطقه خطر دور کردند و به سرعت به سوی روستا روانه شدند. در نقطه پایانی دامنه کوه، که به درهای ختم میشد، یکی از اسب های باوفای ما همراه با مهمات در میان دو سنگ بزرگ گیر نمود. زندهیادان، مصطفی، سلیم و من، علیرغم خستگی مفرط و برودت هوا، پس از برداشتن بارِمُهِمّات از پشت اسب، با تلاش فراوان، این حیوان نجیب را از میان سنگها آزاد ساختیم.
هنوز همه اهالی آبادی بیدار بودند. آنها گویی چشم بهراهِ میهمانانی بودند که چند ساعت پیش از آنان جدا شده بودند. ریش سفیدان ده باز هم با استفاده از تجربهیِ تاریخی خود به داد پیشمرگان رسیدند. آنها اجازه ندادند تعدادی از پیشمرگان که بر اثر سرما صدمه دیده بودند، فیالفور وارد خانه شوند. آنها گفتند که "اگر سریعا به محل گرم و خصوصا به بخاری نزدیک شوید، پوست دست و صورتتان صدمه بیشتری خواهد دید. بنابراین، حداقل نیم ساعتی در ایوان و یا کاهدانی باید بمانید تا بدنتان به تدریج برای ورود به محل گرم آماده شود." بالاخره پس از نیم ساعت آرام آرام این دسته از پیشمرگان به خانه های زحمتکشان تقسیم شدند تا شب را به صبح برسانند.
روز بعد، پیشمرگان، این بار، با راهنمایی زحمتکشان روستا، از مسیری کمخطر روانه آنسوی صومای شدند. آنها به منطقهای وارد شده بودند که سال ها مرکز قدرت حزب دموکرات محسوب میشد. افراد حزب دموکرات چندین ماه بود که منطقه را ترک کرده بودند. در غیبت حزب دموکرات، نیروهای رژیم اعم از ارتشی، ژاندارم، بسیجی، و سپاهی منطقه را با ایجاد پایگاه های متعدد کاملا به یک منطقه اشغالی تبدیل کرده بودند. نیروهای رژیم با استفاده از فرصت بهدست آمده، چند ماهی استراحت کرده بودند. ورود نیروهای کومهله به این منطقه، برای نیروهای رژیم خبرخوبی نبود. بنابراین، قبل از این که پیشمرگان بتوانند با مردم تماس پیدا کنند، باید هرچه زودتر از منطقه بیرون رانده میشدند. در طی این مدت کوتاه، بجز کمین ِسِیاوان که در آن نیروهای رژیم ضربه سختی خوردند، در بقیه موارد تقریبا ابتکار عمل در دست نیروهای رژیم بود. در کمین سِیاوان نیروهایی که برای تقویت شبانگاهی سایر پایگاه های نظامی اعزام شده بودند، ضربه سختی خوردند و در آن چند نفر از افراد رژیم زخمی شدند و دو خودرو زیل ارتشی با مهمات به دست پیشمرگان افتاد. اغلب مهمات گلوله های خمپاره 81 و خمپاره 120 بودند. هر دو زیل نزدیکیهای عصر با مهماتشان به آتش کشیده شدند. صدای انفجار و نور ساطع شده از انفجار، تا نزدیک نیمه شب، جاده سِیاوان و ارتفاعات روستای اِلیاسی را روشن میکرد. ازمیان درگیری هایی که در نواحی کوهستانی سلماس روی داد، دو فقره از آنان یعنی سیاوان و ماتَه خِرپه اهمیت نظامی داشتند. درجریان کمین سیاوان پیشمرگ زحمتکش و جسوری بنام حمزه احمدی و در ماته خِرپه تاج الدین عیسی زاده زحمتکش دیگری از منطقه که صدای بسیارخوبی داشت جان باختند. تاجالدین قبلا پیشمرگ حزب دموکرات کردستان ایران بود که پس از پیبردن به سیاستهای ضدزحمتکشی این حزب صفوف آن را ترک و به پیشمرگان کومهله پیوسته بود. نحوه زخمی شدن و مرگ وی صحنهی بسیار غمانگیزی بود که خاطره تلخش تا آخرین نفس با کسانی که در کنارش بودند، همراه خواهد بود. وی ساعاتی طولانی در حالت بیهوشی بود. گلوله به سر وی اصابت کرده بود. همه تلاش های جدی و مهارت های دکتر خالد قادر نشد جان وی را نجات دهد. متاسفانه، به دلیل شرایط بسیار نامساعد، ما قادر نشدیم جسد وی را به خاک بسپاریم و از زحمتکشان آبادی خواستیم این کار را روز بعد انجام دهند. آن شب میبایست از آن منطقه تا آنجا که میتوانستیم دورشویم تا روز بعد مجددا جنگی به ما تحمیل نشود.
فشار و تداوم حملات رژیم و عدم شناخت از منطقه و نداشتن دوست و هوادار در اطراف سلماس، مسئولین پیشمرگان را بدین نتیجه رساند که امکان ماندن در این منطقه به قیمت از دست دادن افراد بیشتری تمام خواهد شد. بنابراین میبایست از آن منطقه دور شد و مکانی برای چند روز استراحت پیدا کرد. حرکات بعدی مسئولین گردان چنان نشان میداد که آنها به دستور کمیته مرکزی منطقه میبایست منطقه را ترک کنند.
بعد از چهار روز استراحت، این بار میبایست باروبنه خود را برای یک سفرطولانی آماده میکردیم. قرار بود پس از طی مسیر منطقه مرگور و اشنویه ازطریق مرز کلهشین خود را به اردوگاههای مرکزی کومهله برسانیم. این مسیر طولانی نیز با کمک همدیگر و با سرسختی طی شد. ما تقریبا از اطراف چهارستون در منطقه دره قطور-مرز خوی و ترکیه- باید مسیری بسیار طولانی را طی میکردیم. با توجه به حضور نیروهای سپاه، ارتش و ژاندارمری در این مناطق، روز را در مخفیگاه استراحت کرده و با فرارسیدن تاریکی به راهپیمایی میپرداختیم. این واحد پس از 25 روز خود را به کنار رودخانه گادر در اشنویه رساند. عبور ازاین رود خروشان و درگیری با حزب دموکرات کردستان در ارتفاعات کلهشین قصه تلخ دیگری است که از پرداختن به آن در این جا احتراز میشود. مسئولین گردان، در روزهای آخر با تیمی که رهبری کومهله برای راهنمایی فرستاده بود، در تماس بودند. بالاخره رزمندگانِ خسته، با پشت سرگذاشتن تهدیدات و خطرات جانکاه، به مقر کومه له در سلیمانیه وارد شدند.
عزیز موقع ورود به اردوگاه مرکزی، سرحال وشاداب به نظر میرسید. دیدن صدها پیشمرگ در یکجا وامکاناتی از قبیل رادیو، انتشارات، سلف سرویس و تیربارهوایی، در نگاه اول، برای تازهواردین جالب و روحیهبخش بود. فرخو باوجود این که تحت تاثیر محیط جدید قرار گرفته بود، از ته دل خوشحال نبود. دور شدن از منطقه آشنا و پشتسرگذاشتن دختر آرزوهایش فرخو را نسبت به آینده نگران میکرد. این نگرانی بیاساس نبود. فرخو دیگر نه روی منطقه آشنای خود را دید و نه دختر آرزوهایش را.
پیشمرگان ساده که به خاطر وجودجامعه طبقاتی از خواندن ونوشتن محروم مانده بودند، در زمان اقامت در اردوگاه مرکزی فرصت پیدا کردند که با الفبا آشنا شوند. درآن زمان پیشعضوها برای تایید عضویتشان به عنوان یک وظیفه از سوی حوزه حزبی درون واحد، میبایست با پیشمرگان بیسواد کار میکردند وآنها را با خواندن و نوشتن آشنا میساختند.
دراین میان کار سوادآموزی با فرخو، به رفیق سعادت سپرده شد. فرخو از بچگی علاقه شدیدی به چایی داشت. پس از ترک خانه به منظور کمک به وضعیت مالی خانواده، سیگار هم به چایی اضافه شده بود. در آن روز ها، این دو نیاز، بخش بزرگی از مشغله فرخو را تشکیل میداد. رفیق سعادت هر روز میبایست با خواهش و تمنا از سایر پیشمرگان سیگار تهیه کند تا فرخو را به ادامه درس ترغیب سازد. آن زمان کومهله از دولت عراق سیگار دریافت میکرد. بنا به گفته مسئولین، این سیگار که سومر نام داشت، مخصوص افسران ارتش عراق بود. در آن روز ها به افراد سیگاری روزی ده نخ سیگار در نظر گرفته شده بود. این تعداد سیگار حتی نصف نیاز افراد سیگاری را تامین نمیکرد. فرخو همان طور که اشاره شد، به چای پررنگ واقعا علاقه داشت. چای نیز یکی از نیازهای ضروری وی را تشکیل میداد. در صورت عدم دسترسی به چای و سیگار، فرخو دمغ و کمحوصله میشد. خود وی جمله زیبایی در این رابطه داشت، جملهای که بعد ها به عنوان یک لطیفه ورد زبان بقیه افراد واحد شده بود. فرخو میگفت" چایِکی رَه ش به رانبه ر بَه دَه چایی زه لاله" یعنی یک چای پررنگ به ده چای کمرنگ میارزد.
در آن روز ها، گاها عصر ها پیشمرگان بومی واحد، با تشویق زنده یاد خلیل مبارکی، دست در دست هم رقص و پایکوبی میکردند. محمد تِزخَراب و جاویدان با خواندن آهنگهای فولکلوریک به بزمِ رقصِ یاران هیجان میبخشیدند. فرخو در این موارد اغلب در گوشه ای به تماشای جستوخیز موزون رفقایش میپرداخت، اما خود به بزم رقص آنان ملحق نمیشد. او وقتی سرحال بود و تحت تاثیر عمیق روحیه جمعی قرار میگرفت، به جمع نزدیک میشد و در خواندن ترانه خزاله یِللی یِللی- دلاله یللی جان؛ خزاله یللی یللی- دلاله از حیران؛ بقیه را همراهی میکرد.( برگردان: آهویم یللی یللی- زیبایم یللی جان؛ آهویم یللی یللی- زیبایم من حیران)
فرخو بهراستی متین و مودب بود. اغلب در سکوت خاص خود تعمق میکرد. کمرویی و کمحرفی وی مانع از این میشد که ایده ها و نظرات خود را با بقیه در میان بگذارد. این درد میلیونها و شاید میلیارد ها کارگر و زحمتکش دنیای امروز است. دیکتاتوری طبقاتی، در طول تاریخ حیات این نظام، مانع بزرگی برای رشد و شکوفایی ذهنی و فکری تک تک آحاد طبقه ماست.
بعد از غافلگیری و شکست نظامی ما از حزب دموکرات در روز 22 بهمن 1363، افراد واحد ما به موجودات متفاوتی تبدیل شدند. دیگر کمتر کسی شوخی میکرد. دیگر از خنده ها و آواز خوندن و شیطنت های همیشگی خبری نبود. هرکس به نوعی با اندوه سنگین از دست دادن یاران نزدیک و صمیمی خود کلنجار میرفت. گویی احساسات بعضی از این آدم ها منجمد شده بود. آنها از درون چنان افسرده بودند که هنوز نیاز به گذر زمان داشتند تا بتوانند به صدمات روحی خود وقوف پیدا کند. رفتار تک تک افراد واحد، بدون این که خود بدانند، دچار تحول شده بود. خواب کمتر، خواب طولانی، بی اشتهایی، پرخوری، بیحوصلگی، پرخاشجویی بدون دلیل، عوارض این شکست بود. هرکس به نوعی خود را با اندوه و خشم وفق میداد. از میان ما دو تن از رفقا شکنندهتر به نظر میرسیدند. فرخو و اسماعیل هر دو برادران کوچک خود را از دست داده بودند. آنها هم مثل بقیه به ظاهر مشغول کار روتین نگهبانی، حضور در جلسات سیاسی، آشپزی و غیره بودند، اما از درون خود را تنها میدیدند. قطعا رفقایی به اندوه عمیق و جانفرسای اسماعیل و فرخو توجه ویژهای داشتند، اما همه این توجهات و برقراری رابطه گرم با این دو رفیق نمیتوانست جای خالی برادران از دست رفته آنان را پر کند. اگر صدها صفحه نیز به درد و رنجی که این افراد پس از این شکست تحمل کردند، اضافه شود، باز نمیتواند آن را در تمامیت خود بازگو کند..
فرخو قبلا هم کمحرف و به درجاتی کمرو بود، اما از دست دادن عزیز وی را به انسانی کاملا متفاوت تبدیل نمود. قبل از این حادثه دلخراش ذوق و شوقی برای فراگیری زبان فارسی نشان میداد. گاها در اواسط و انتهای خواندن ترانه های فولکلوریک کرمانجی به جمع میپیوست. در پوشیدن لباس و کفش دقت خاصی نشان میداد. اکنون فرخو به آدمی بیحوصله و عصبی تبدیل شده بود. کمتر با کسی صحبت میکرد. سعی میکرد در حاشیه بماند. کمتر به کسی اعتماد نشان میداد. بعد از این فاجعه، افسردگی و تشویش درونی تا مدتها به بخشی از وجود فرخو تبدیل گردید.
رهبری کومهله بدون توجه به شرایط روحی افراد، پس از این فاجعه، آنها را در ارگان ها و گردان های دیگر سازماندهی کرد. فرخو سال 1365 در گردان مهاباد سازماندهی شد و بهار آن سال روانه جنوب کردستان شد. بهار آن سال، پیشمرگان اقدام به تسخیر پایگاه دگاگا نمودند. در این حرکت نظامی فرخو جزو تیم پیشروی بود که میبایست پس از عبور از سیم خاردار و تسخیر سنگرهای دشمن آن را به تصرف درآورد. در این جنگ فرخو از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمی گردید. فرخو خوشبختانه زنذه ماند تا چند صباحی دیگر زندگی کند. اوزنده ماند تا با مشاهده بمباران های پیدرپی اردوگاه بوتِی و از بین رفتن گردان شوان و انشعاب در حزب و کومهله به کولهبار رنج و مرارتهایش افزوده شود.
پس از گسستن شیرازه امور در تشکیلات کومهله، بر اثر انشعاب در آن، عافیتطلبی، فردیت، دزدی، و همه ویژگیهای منفی این موجود دوپا در نظام سرمایه با همه عقبماندگیها، خود را به معرض نمایش گذاشت. کسانی که بناحق مدعی کمونیسم بودند، در هموار کردن بروز این اخلاقیات زشت سهیم بودند. در این دوره، متاسفانه، به خاطر تحمیل شرایط ناخواسته از سوی رهبری، اغلب آدم ها در جستجوی راهی برای نجات خود وخانواده هایشان بودند. بعضی ها بطوردسته جمعی به رهبری مراجعه کردند تا برطبق یک نقشه صحیح به خارج از کشور اعزام شوند. تعدادی به اردوگاه های اسرای عراق پناه بردند. عده ای نورچشمی و نوچه های رهبری با ویزا و پاسپورت بهراحتی راهی کشور های اروپایی شدند. بعضی از موجودات فرصتطلب در آن دوره که با حمل پسوند "چپ" صاحب امتیاز شده بودند، از طریق فروش اموال تشکیلات، با کرایه کردن خودرو دربست مستقیما از اردوگاه به سوی آنکارا رهسپار گردیدند. بعضی ها با استفاده از بلبشوی ایجاد شده، برای آینده خود، به سرمایهاندوزی پرداختند تا در آینده رفقای تشکیلاتی سابق خود را به عنوان کارگر استثمار کنند.
فخرالدین نیز با سیل کسانی که درصدد نجات خود بودند، در یکی از روزهای داغ تابستان وارد ترکیه شد. اینجا وی به گمنامترین گمنامان تبدیل شد. شاید تنها چیزی که کمکی در حق فرخو محسوب میشد، آشنایی به زبان ترکی آذربایجانی بود، زیرا وی در آذربایجان بزرگ شده بود. این امر کمک میکرد فرخو نسبت به بقیهی رفقای کرد، با مردم ترکیه راحتتر رابطه برقرار سازد.
فرخو پس از تحمل مشقات زیاد، یک سال بعد، به فنلاند منتقل شد. ورود به فنلاند تحول تازه ای در زندگی او ایجاد کرد. فرخو پس از گذراندن یک دوره چند ماهه، به عنوان کارگر و نقاش ساختمانی شروع به کار کرد. وی بعد ازچند سال با یک زن آرام ومتین آشنا شد و زندگی جدیدی را شروع کرد که حاصل آن دختری بهنام جنی است.
چند ماه قبل با یکی از آشنایان قدیمی از منطقه کناربروژ صحبت میکردیم که پای صحبت فرخو به میان کشیده شد. وی که همراه چند نفر ازدوستان قدیمی به عیادت وی رفته بودند، خبر ابتلای فرخو را به سرطان ریه به من اطلاع داد. در اولین تماسمان به محض شنیدن صدایم، هیجانزده جویای حال خانوادهام شد. در ضمن صحبتهایمان یکی دو خاطره کوتاه از صومای و شیطنت های پسرم را دراردوگاه بازگو کرد. فرخو مثل همیشه آهسته و آرام اضافه کرد که مدتی است با سرطان ریه دست و پنجه نرم میکند و دیگر قادر به کار کردن نیست. وی علیرغم ناخوشی تلاش میکرد روحیه مثبتی از خود نشان دهد. وقتی دررابطه با این دوره زندگیش، پس از گذشت سال ها، از وی سوال کردم، قلبا خوشحال شدم. از زندگی در فنلاند همراه با همسرش رضایت کامل داشت. فرخو حداقل بخشی از زندگیش را با آرامشی نسبی و بدلخواه خود بسر برده بود.
در یکی دیگر از تماسهای تلفنی، از عیادت چند تن از دوستان قدیمی خبر داد. متاسفانه این عیادت تاثیر معکوسی بر روحیه فرخو بجا گذاشته بود. دلیل گله و دلخوریش را از این ملاقات پرسیدم. فرخو با سادگی مخصوص خودش گفت" یکی چنان صحبت میکرد که گویی صاحب کومهله بوده و آنهای دیگر موقعیت طبقاتی خودشان را غیرمستقیم به رخ من میکشیدند. من نیازی به این نوع ارتباطات ندارم" .
از این که بعد از سال ها توانسته بودم با فرخو رابطه برقرار کنم، سعی میکردم در این روز های سخت زندگیش، با یادآوری روزهای خوش و ناخوش آن دوره، به لحاط احساسی و عاطفی در کنارش باشم، اما متاسفانه عمر این ارتباط مجدد چندان طولانی نبود.
یک روز مثل هفته های قبل زنگ زدم، ولی از آن سوی خط خبری نبود. فکر کردم شاید شماره را اشتباهی گرفتهام. مجددا شماره را گرفتم، اما تماس برقرار نشد. بالاجبار سراغ یکی از دوستان فرخو رفتم. خبر تلخ و کوتاه بود. فرخو را به جایی منتقل کردهاند که آنجا با آرامش روزهای آخر زندگیش را طی کند.
درهمین چند ماه ارتباط مجدد، هر بار از لابلای جملات کوتاهش حس میکردم که این انسان زحمتکش در این سال ها چقدر تنها بوده است. فرخو مرا از پشت تلفن نمیدید، اما با آه کشیدن های کوتاه خود نشان میداد که چقدر به رابطه دوستان قدیمیاش نیاز داشت. ما همهمان فرخو و فرخوها را سال ها به خاطر بیتفاوتیمان فراموش کردیم. من و چند نفر از دوستان قدیمی زمانی به سراغ وی رفتیم که دیگر دیر شده بود.
پس از این که خبر انتقال فرخو به آخرین مکان روزهای آخر زندگیش را شنیدم، مساله را با اسماعیل در میان گذاشتم. ما در گذشته بنا به شرایطی که درآن قرار داشتیم، به از دست دادن عزیزانمان بالاجبار عادت کرده بودیم، اما با تغییر شرایط و لطماتی که در طی سالها خوردهایم، ما را به لحاظ احساسی حساستر نموده است. با شنیدن این خبر ناگوار یک نوع حس ناامیدی وبیچارگی کردم. بعد از چند روز باز سراغ آشنای فرخو را در فنلاند گرفتم. در این مدت بار ها پیام صوتی و نوشتاری فرستادم. ظاهرا وی نیز ارتباطش با فرخو قطع شده بود. چند روزپیش در حالیکه به قصد تعقیب اخبار روزانه کامپیوتر را روشن کردم، به پیام اسماعیل برخوردم. اسماعیل پس از سه بار زنگ زدن بالاخره با فرخو صحبت کرده بود. احساس کردم که دوباره زنده شدم. روزبعد تماس گرفتم و مساله بیخبری و اطلاعات آشنایش را با وی در میان گذاشتم. فرخو مکثی کرد و بنا به ویژگیهای خود سکوت نمود. درهر حال هر دو خوشحال بودیم که باز صدای همدیگر را هرچند از پشت تلفن میشنیدیم. فرخو هنوز هم در بیمارستان بستری است.
روز16 آوریل باز زنگ زدم. باز خبری از فرخو نبود. باز تکرار، تکرار همراه با نگرانی. کمی مایوس شدم. پس از ده دقیقه باز تکرار، تکرار و بالاخره پس از شش بار زنگ زدن، صدای بسیار نحیفی از پشت گوشی به گوشم رسید. فرخو تمام زورش را میزد تا بتواند صحبت کند. به نظر میرسید که در حال خواب و بیداری است. پرسیدم آیا از افراد خانواده کسی آنجاست؟ جواب داد الآن نه. از وی خواستم گوشی را به کسی بدهد چون صدای کسی از نزدیک میآمد. درست تشخیص داده بودم، وی پرستار فرخو بود. پس از حال و احوال کوتاه خودم را معرفی کردم. پرستار با لحنی غمگین گفت از دیشب حالش زیاد خوب نیست. از زحماتش تشکر کردم.
دیروز 22 آوریل باز زنگ زدم، اما از آن سوی گوشی صدایی شنیده نمیشد. بار دوم، سوم باز تکرار...بار ششم زنگ زدم این بار بعد از دو زنگ صدای گوشی قطع شد. حس غریبی داشتم، حسی توام با ناامیدی و حسرت.
فرخو روز 23 آوریل ما را برای همیشه ترک کرد. اکنون در چنین شرایطی حتی قادر به بیان احساسم نیستم...
ما که زمانی در کنار هم نفس کشیدن و حتی ضربان قلب همدیگر را از نزدیک حس میکردیم، نیازها، خواستها و شرایط روحی همدیگر را با یک نگاه ساده درک میکردیم، چنان از سوی جمهوری اسلامی سرمایه و رهبران حزب کمونیست ایران و کومهله و به دلیل ضعف معرفتی خودمان، مورد حمله قرار گرفتیم که هر کداممان با دردهایمان به گوشه ای از دنیا پرت شدیم و رشته پیوندهایمان از هم گسست. پس از این گسست، هرکس بنا با جوهر شخصیت و موقعیت و جایگاه طبقاتی ودرکش از دنیای امروز رنگ و بوی تازه ای یافت. عده ای مسخ شده در روابط این نظام، عده ای غرق شده در "بهشت سوسیال دموکراسی اسکاندیناوی"، عده ای غرق در دنیای ملیگرایی، عده ای صاحب سرمایه و عده قلیلی هم مثل همه دوره های تاریخ بشر، با قبول یک زندگی ساده اما بامحتوا به پاسداری از ارزشهایی پرداختند که زمانی در شرایط سخت در روحیات و رفتار و کردار جمعیمان نمایان میشد.
فرزندان اشراف و سرمایهداران نسل قبل از ما، با قبله قرار دادن مسکو، پس از انواع زیگزاگ های سیاسی در رقابت سرمایه های شرق و غرب، بالاخره پس از اجماع جهانی سرمایه در رابطه با ایران، در خدمت سرمایه و تحکیم جمهوری اسلامی قرار گرفتند و همراه قدرتِ جدید، زندگی نسلی را بهتباهی کشاندند و در انتها خود نیز قربانی شدند. فرزندان اشراف وسرمایهداران نسل ما نیز، با تشکیل حزب کمونیست و سپس تبدیل کردن آن به فرقههای کوچکتر، نهایتا قبله خود را در واشنگتن یافتند، اما فخرالدین و فخراالدین ها با حفظ صداقت و غریزه طبقاتی خود، به طبقه خود وفادار ماندند و نشان دادند که راهشان از آدمفروش ها جداست.
اول مارس2020
خلیل ورمزیاری همسنگر فرخو وعزیز
فخرالدین سلیمانزاده
عزیز سلیمانزاده
______________________________________________________________________________________________
نگاهی به گذشته نوشته ی مجید آذری از رفقای دیرین پیشمرگ حزب کمونیست ایران(کومه له) . برای مطالعه ی این اثر بر روی فایل پی دی اف زیر کلیک کنید
negahi_be_gozashte.pdf | |
File Size: | 123 kb |
File Type: |
جنایت فراموش نشدنی حزب دموکرات کردستان ایران در مرگه ور_ جنگ حزب دموکرات کردستان ایران و حزب کمونیست ایران( کومه له) .خاطرات یک پیشمرگ سوسیالیست آذربایجانی در کردستان _ نوشته ی کاک اسماعبل مشهور به اسماعیل عجم ، صورت گرفته که تا این ساعت، جامعترین نوشتار در مورد گردان 22 ارومیه می باشد. من امید به آن دارم که این اثربه زودی وبه صورت کتاب، منتشر و در اختیارمردم قرار بگیرد_ در ادامه ی همین نوشتار، مطلب دیگری از رفیق حسام قادرپور می آید که او هم از رفقای گردان 22 ارومیه است. مردم مبارز کردستان هیچگاه خاطرات ومبارزات پیشمرگان خودرابه دست فراموشی نخواهند سپرد واز این میان، فاجعه ی گردان 22 ارومیه وهمچنین فاجعه ی تلخ گردان شوان دو جنایتی است که توسط سیستم سرمایه داری منطقه ای وجهانی صورت گرفت. پرسش این است که آیا مجموع این مبارزات واز دست دادن بهترین عزیزانمان، تاثیری در نگاه طبقاتی وفهم ما داشته است؟
درمورد این نوشتار اگر نظر_ پیشنهاد یا انتقادی دارید می توانید در قسمت نظرات برای مدیریت سایت بفرستید
دو فایل تصویری زیر، مجموع رفقای گردان 22 را نشان می دهد
خاطرات یک سوسیالیست آذربایجانی در کردستان
جنگ و فاجعه مرگور، جنایت فراموش نشدنی حزب دمکرات کردستان ایران
بمناسبت روز 22 آبان 1364 روز کشتار کمونیستها توسط ناسیونالیستیهای افراطی
*****************************ا – اسماعیل عجم***************************
فهرست
مقدمه
اوضاع منطقه و گردان 22 بعد از آغاز جنگ سراسری با حزب دمکرات
عقب نشینی از شمال
عبور از مرز
اردوگاه مالومه
تصمیم نادرست و غیر مسئولانه رهبری حزب کمونیست و کومه له
حرکت بسوی شمال
همکاری و کمک احزاب کورد و عراقی در دره مرگ و وحشت
عبور از مرز دالانپر
اولین درگیری با حزب دمکرات کردستان ایران
جنگ و جنایات حزب دمکرات کردستان ایران
گردان 22 در محاصره نیروهای دو دشمن
شکست محاصره
تصمیم برگشت به اردوگاه
کمین گسترده حزب دمکرات و جنگ در خاک کردستان جنوبی (عراق)
کمکهای مجدد حزب کمونیست عراق
حرکت بسوی اردوگاههای مرکزی
استقبال از پیشمرگان گردان 22
جلسه کمیته مرکزی با پیشمرگان و بررسی واقعه مرگور
سازماندهی جدید و ادامه فعالیت
تاثیرات و عواقب جنگ
تصاویر 28 پیشمرگ جانباخته گردان 22
تصاویری از قبر جمعی تعدادی از جانباختگان گردان 22
منابع و توضیحات
******
مقدمه جنگها و مبارزات رهائیبخش ملت ستمدیده کورد همیشه با اختلافات و جنگهای داخلی همراه بوده است. عدم تفاهم و جنگ های داخلی تاکنون جان هزاران نفر از جنگجویان و پیشروان مبارزه را گرفته است و مبارزه ملت کورد را در برابر دولتهای مرکزی به ضعف برده است.
احزاب و نیروهای دیکتاتور، ضد دمکراتیک، قدرت طلب، سلطه جو و مرتجع کورد همیشه برای حذف و نابودی مخالفان خود به اسلحه و جنگ متوسل شدند. حزب دمکرات کردستان نمونه ای از این احزاب مرتجع و ضد کردستانی میباشد که در طول تاریخ سیاه و ننگین خود برای حذف و نابودی مخالفان درون حزبی و نیروهای سیاسی کردستان به شیوه های پست و جنایتکارانه متوسل شده است.
حزب دمکرات کردستان به رهبری عبدالرحمان قاسملو برای از بین بردن مخالفان سیاسی خود، نیروهای دمکرات، کمونیست و کومه له در کردستان جنگی را آغاز کرد که در نتیجه آن صدها پیشمرگ جنبش رهایی بخش ملی کردستان از هر دو طرف بخون غلتیدند، صدها پیشمرگ کومه له و حزب دمکرات زخمی شدند، صدها خانواده در داغ از دست دادن فرزندانشان همچون شمعی سوخته و نابود شدند و بسیاری هنوز هم از لطمات روحی و روانی آن رنج میبرند.
قاسملو و دیگر رهبران حزب دمکرات آتش جنگی را افروختند که دود آن به چشم مردم کردستان رفت. آنها با آغاز جنگ داخلی اتحاد ملی و مردمی را از هم گسیختند و دشمنی در بین مردم کردستان ایجاد کردند. حزب دمکرات با ایجاد فضای بی اعتمادی، دلسردی و انفعال در میان مردم کردستان، بزرگترین ضربات را به جنبش رهایی بخش ملی و استقلال طلبانه کردستان وارد آورده و بزرگترین خدمات را به رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی ایران کرد. این حزب بخاطرکسب امتیاز و سازش با رژیم فاشیستی ایران به کشتار انسانهای دمکرات، آزادیخواه و کمونیست کردستان پرداخت. ملت کرد هرگز عملکردهای ضد ملی و ضد کردستانی حزب دمکرات و رهبران آن را فراموش نخواهد کرد.
پیشمرگان قدیمی خاطرات زیادی از تلخی های جنگ داخلی کردستان در سینه دارند که هنوز در اختیار جنبش و مردم نگذاشتند. تاریخ مبارزات آزادیخواهانه، استقلال طلبانه و برابری طلبانه مردم کردستان در قالب خاطرات هم قابل ثبت است. خاطره ای که در زیر می آید مانند دیگر خاطرات، یکی از اسناد تاریخی ملت کرد است که ماهیت جنایتکارانه و ضد دمکراتیک حزب دمکرات کردستان را نشان میدهد. من نخواستم خاطراتم را با خود نگه داشته و بعد از مدتی در زیر خاک مدفون گردند.
این خاطره داستان غم انگیز، داستان رنج و تلاش پیشمرگانی است که بدست حزب دمکرات کشته شدند، پیشمرگانی که سرمایه کردستان بودند و در ده ها و صدها جنگ بر علیه اشغالگران کردستان جنگ کرده و تجربیات فراوانی کسب کرده بودند. بی شک نام و یاد این جنگاوران راه برابری انسانها، آزادی، استقلال و رهایی قطعی سرزمین کردستان از اشغال دشمن هرگز فراموش نخواهد شد. من برای گرامیداشت یاد همرزمان جان باخته گردان 22 به چگونگی واقعه و فاجعه پرداختم ، فاجعه ای که سالیان دراز در موقع بیان آن دچار لرز و شوک میشدم.
تعدادی ازمسئولین و کادرهای گردان 22 رفقا حسام قادرپور، مجید تورک (خلیل ورمزیاری)، دکتر خالد بوکانی و ناصر کشکولی قشقایی که شاهدان زنده این واقعه بودند صمیمانه مرا در نوشتن این خاطره یاری دادند و کمکهای ارزنده و زیادی برایم کردند. من از زحمات و دلسوزی این عزیزان بی نهایت تشکر و قدردانی میکنم.
اوضاع منطقه و گردان 22 بعد از آغاز جنگ سراسری با حزب دمکرات قبل از پرداختن به خاطره جنگ مرگور و جنایت فراموش نشدنی حزب دمکرات کردستان ایران، ابتدا بطور مختصربه اوضاع منطقه فعالیت گردان 22 درمناطق غربی ارومیه اشاره میشود تا زمینه ها و علل وقوع این فاجعه تا حدودی روشن شود.
پیشمرگان (1) کومه له از سال 1358 درمناطق غربی ارومیه درحاشیه مرز ی ترکبه که شمال کردستان (2) نامیده میشود فعالیت را آغاز کردند. آنها بعد ازسالها فعالیت سیاسی و نظامی در اردیبهشت ماه سال 1364 عقب نشینی کرده و به اردوگاههای کومه له در کردستان جنوبی ( عراق) برگشتند.
جمهوری اسلامی ایران بمنظور اشغال نظامی کامل کردستان هر روز به گوشه ای از کردستان لشکر کشی میکرد. اشغالگران در روز31 خرداد سال 1363 با بیش از ده هزار پاسدار، ارتشی، پیشمرگ مسلمان و گروههای ضربت حملات بزرگ و وسیعی را از چندین جبهه به مناطق مختلف شمال کردستان بویژه منطقه شپیران آغاز نمودند و با شکستن مقاومت گروههای مسلح، همه روستاها و مناطق آزاد را اشغال کردند. بدنبال جنگها و اشغال منطقه، حاکمیت عشیره ای و سازمانهای نظامی طاهرخان و سنار مامدی درهم شکست و هزاران نفر از افراد مسلح آنها و مردم مسلح روستاها به ترکیه فرار کرده و یا خود را تسلیم رژیم اسلامی کردند.
در جریان جنگها و بعد از اشغال منطقه حزب دمکرات بخش مهمی از نیروهای خود را از دست داد. بسیاری از آنها دسته دسته و بطور گروهی خود را تسلیم نیروهای نظامی ایران کردند و یا اسلحه به زمین گذاشته و به خانه های خود برگشتند. اما علیرغم همه آنها، نیروی نظامی حزب دمکرات کردستان از هم نپاشیده و صدها نفراز پیشمرگان مسلح آن به فعالیت ادامه دادند.
دراین جنگهای سخت و دشوار، کومه له تلفات کمی داد و استحکام تشکیلاتی خود را حفظ نمود ولی پیشمرگان بخاطر جنگهای مداوم و طولانی، تحرک بیش ازحد، بیخوابی، کمبود مواد غذایی و زندگی درهوای سرد و گرم و خسته کننده در کوهها و دره ها بسیار فرسوده شده بودند.
جمهوری اسلامی با اشغال اکثر روستاها و ایجاد پایگاههای نظامی در آنها، ابتکارعمل را در منطقه بدست گرفته و نیروهای مسلح کومه له و حزب دمکرات را کاملا به حالت دفاعی درآورد.
در این دوره نیروهای دشمن روحیه، جرات و جسارت پیدا کرده و با نیروی کمی به نیرویهای پارتیزانی کومه له و دمکرات حمله می نمودند در حالی که قبلا برای هر عملیاتی صدها و هزاران سرباز و پاسدار وارد جنگ میشدند.
در شرایط اشغالی تازه، پیشمرگان فقط در شبها برای غذا خوردن در روستاها حضور یافته و بعد از ساعاتی از روستا خارج می شدند و خود را در کوهها و دره ها مخفی میکردند. آنها هر روز محل استقرار خود را با طی مسافتی طولانی تغییر داده تا از حملات نظامی رژیم در امان باشند. جنگجویان سوسیالیست علیرغم همه اقدامات امنیتی و تغییر تاکتیهای نظامی، متحمل جنگها و درگیریهای زیادی شده و هر روز رادیو کومه له اخبار درگیریهای آنها را به اطلاع مردم می رساند.
در بحبوحه جنگ کومه له با رژیم اسلامی، حزب دمکرات هر از چند گاهی به نیروهای کومه له تعرض کرده و جنگی را تحمیل میکرد. این حزب بلاخره جنگهای پراکنده و منطقه ای را به جنگهای سراسری و دائمی در کردستان تبدیل نمود.(3)
جنگهای سراسری حزب دمکرات کردستان و کومه له از تاریخ 25 آبان سال 1363 آغاز شد. جنگ داخلی در کردستان شرایط را برای نیروهای مسلح هر دو طرف درگیرسخت تر نمود. سختیها برای گردان 22 ارومیه که با نیروی کم و در نقطه ای دورافتاده که درمقابل دو نیروی قوی دشمن مقاومت میکرد، دو چندان بود.
با شروع جنگ سراسری، حزب دمکرات تلاش نمود به ضعیف ترین نقطه کومه له ضربه وارد آورد. یکی از نقاط ضعیف کومه له گردان 22 بود. در مناطق کرد نشین حوالی ارومیه و سلماس، تعداد نیروهای متشکل حزب دمکرات در "نیروی آگرین"، چندین برابر نیروهای کومه له بودند. حزب دمکرات بعد از چند بار تجمع پانصد ششصد نفری نتوانست نیروهای کومه له را مورد تعرض قرار دهد.
پیشمرگان گردان 22 با تحرک و تغییر مکان مداوم، اختفا و بلاخره ترک منطقه، خود را از تعرض حزب دمکرات در امان نگه داشتند. عامل دیگری که حزب دمکرات را در ضربه زدن به کومه له ناکام گذاشته بود، عدم تمایل پیشمرگان بومی و بادینی برای جنگ با کومه له بود. خیلی از پیشمرگان بادینی یا شیکاک در حزب دمکرات بر عکس دیگر پیشمرگان حزب در دیگر مناطق، کومه له را واقعا دوست داشتند و حاضر نبودند به جنگ پیشمرگان کومه له بروند. خورشید پیشمرگ حزب دمکرات و هوادار و دوستدار کومه له بود و بلاخره حزب دمکرات او را به جرم هواداری از کومه له کشتند. جهانگیر پیرگل مشیک نیروی کمکی مسلح حزب دمکرات یکی از آنها بود که همیشه میگفت: " ئه ز جهانگیر، هیزا به رگری حیزبا دیمکراتا کوردستان، لاین گرا کومه له م" ( من جهانگیر، نیروی مسلح و پشتیبان حزب دمکرات، هوادار کومه له هستم.)
پیشمرگان کومه له علیرغم اختلافات سیاسی، ایدئولوژیک با حزب دمکرات و ضد دمکراتیک دانستن آن نمی خواستند با حزب دمکرات وارد جنگ شوند. پیشمرگان کومه له جنگ داخلی را خطرناک و به ضرر جنبش ملی کردستان و منافع ملی کردستان می دانستند. این جنگ به پراکندگی نیروهای کردستان، ناامیدی مردم و تقویت جمهوری اسلامی کمک میکرد. از سوی دیگرپیشمرگان سوسیالیست قلبا دوست نداشتند لوله تفنگ خود را بسوی پیشمرگان زحمتکش حزب دمکرات که با آرزو و آرمان آزادی و رهایی کردستان به آن حزب ملحق شده بودند، بگیرند. پیشمرگان گردان 22 بدفعات با افراد و واحدهای کوچک حزب دمکرات در روستاها روبرو شده بودند ولی بعد از گفتگو و اعلام مواضع کومه له، آنها را آزاد میکردند. یک ماه بعد از آغاز جنگ سراسری، رفقای گردان ما مجموعا هیجده نفر از پیشمرگان حزب دمکرات را دستگیر کرده و بعد از کار آگاهگرانه بدون اینکه آنها را خلع سلاح کنند آزاد کردند.
پیشمرگان گردان 22 به هیچ وجه نمی خواستند به روی پیشمرگان حزب دمکرات اسلحه بکشند. آنها از جنگ داخلی نفرت داشته و تلاش میکردند دچار درگیری و جنگ با حزب دمکرات نشوند. عامل دیگری که نیروهای کومه له را به صلح طلبی تشویق و ترغیب میکرد عامل کمی نیرو در برابر حزب دمکرات بود. بنا به همه این دلایل نیروهای کومه له نمیخواستند جنگ گسترش یافته و در جنگ تحمیلی و خارج از اراده شان متحمل تلفات شوند.
از اینرو نیروهای کومه له بطور آگاهانه برای اجتناب از درگیری و جنگ با حزب دمکرات مجبور شدند در اواخر پاییز 1363 از مناطق اصلی فعالیت خود یعنی "سومای"، "برادوست"، "بخشی از انزل" و "کناربروژ" را ترک کنند و به مناطق ناشناخته مرزی درغرب سلماس عقب نشینی کنند. این مناطق هم مانند مناطق دیگر ملیتاریزه شده بودند. رژیم در تپه ها و کوههای کنار روستا پایگاه زده و در داخل بعضی از روستاهای بزرگ مقر هم برپا کرده بود. تعداد کمی از روستاها چند صد متری از پایگاهها دور بودند. پیشمرگان برای مدت کوتاهی از آنها برای استراحت استفاده میکردند. اما در موارد زیادی استراحت در این روستا به جنگهای چندین ساعته منجر میشد.
اشغالی بودن منطقه سلماس، وجود پایگاههای نظامی در اکثر روستاها و حملات مداوم رژیم باعث شده بودند که پیشمرگان کومه له در پاییز و زمستان سرد سال 1363 بیشتر دربیرون از روستاها بسر برده و شبها درحال راهپیمایی و تغییر محل اشند.
اواخر پاییز و زمستان سال 1363 دورانی بسیار سخت و غیر قابل تحملی برای پیشمرگان گردان 22 بود. درگیری با نیروهای نظامی ایران، سرمای شدید، کم غذایی، خستگی و بی خوابی پیشمرگه ها را بشدت فرسوده کرده بودند. دراین شرایط طاقت فرسا و غیر قابل تحمل، تنها ایمان به سوسیالیسم، آزادی و رهایی ملی کردستان ازاشغال دشمن، به مبارزان مسلح کومه له نیرو و انرژی میداد. اما ایمان و اعتقادات ایدئولوژیکی محکم نمی توانستند برای مدت طولانی و همیشه کارساز باشند
عقب نشینی از شمال با سخت تر شدن فعالیت درمنطقه اشغالی بویژه نگرانی از سوی خطر حزب دمکرات باعث شدند تا رهبری کومه له اجبارا گردان 22 را به اردوگاههای مرکزی در خاک عراق فرا بخواند. پیشمرگان در چهارم فروردین ماه سال 1364 از حوالی روستاهای چهار ستون و راویان درغرب خوی و نزدیکی دره قطور به طرف جنوب راه افتادند.
در مسیرحرکت و برگشت، چندین درگیری کوچک و بزرگ با نیروهای اشغالگر اسلامی روی داد که بزرگترین آن در روز 13 فروردین در روستای "شیوان" در نزدیکی مرز ایران و ترکیه بود که سیزده ساعت طول کشید. همچنین دراین مسیراز چندین کمین و تمرکز حزب دمکرات گذشته و درسه نقطه درگیری روی داد.
حزب دمکرات توسط جاسوسانش ازمسیر حرکت گردان 22 و حضور آن در منظقه سومای و کنار بروژ اطلاع پیدا کرده و نیروی بزرگی برای نابودی گردان 22 در این منطقه متمرکز کرده بود
روزهای 27 – 28 فروردین ییشمرگان دو شب و دو روز در خانه های مردم اشکوتیک مخفی شدند. حمایت و فداکاری بی نظیر مردم روستاهای کناربروژ، بخصوص مردم روستاهای "چه مان" و "اشکوتیک" در حالی که پایگاه بزرگی بر روستاهای آنها مسلط بود، پیشمرگان گردان 22 را از هر خطری محفوظ نگهداشت.
درعصر 28 فروردین 1364 بعد از ترک روستای اشکوتیک، خلیل سور و علی کوسه کهریز در حالی که از گردان دورافتاده بودند در روستای اشکه سو با واحدی از پیشمرگان حزب دمکرات درگیر شدند اما ساعاتی بعد آنها بسلامتی به گردان ملحق شدند.
حزب دمکرات تمام مسیرهای گردان 22 بطرف ترگور، مرگور و اشنویه را سد کرده بود. تنها راه باقیمانده را هم رودخانه طغیانی نازلو چای در دره میرداود و آسینگران بسته و مسدود کرده بود.
شب برای استراحت و عبور از رودخانه به روستای میرداود حرکت کردیم. روستاهای کوچک میرداود و آسینگران در کنار رودخانه و در میان کوههای بلند و سنگلاخی قرار گرفته اند که فاصله کمی با جاده ارومیه – سرو و پایگاهها داشت. آب رودخانه زیاد بود و عبور از آن ممکن نبود. پل سیمی یا گرگر خراب بود. دو نفر از مردم میرداود جهت خرید وسایل برای کار انداختن مجدد گرگریا جره به شهر رفتند. "گرگر" چیزی شبیه تله کابین بود که در آن دو قرقره در دو سوی رودخانه در مقابل هم محکم بسته شده و سیم بکسلی فولادی روی قرقره بسته شده بود.
روز 29 فروردین نزدیکیهای صبح در تاریکی هوا از روستای میردادو خارج شدیم تا با نیروهای رژیم یا دمکراتها درگیر نشویم. رفقای گردان تا آماده شدن "گرگر" مجبور شدند یک روز بارانی را در پشت کوههای بلند میرداود در زیر صخره های غار مانند مخفی شوند. در کوههای میرداود غاری تاریخی بطولی بیش از پنج هزار متر وجود داشت که ما از محل دقیق آن اطلاع نداشتیم تا از آن استفاده کنیم .
قبل از تاریکی هوا به روستای میرداود برگشتیم. تعدادی از مردم این روستا بخاطر قاچاق مواد مخدر و تولید هروئین ثروتمند شده بودند و زندگی شان خوب بود و در آن شب بعضی از رفقا شام مفصلی خورده بودند. درشب 29 فروردین پل سیمی یا گرگر آماده شد و پیشمرگان در گروههای دو نفره سوار اتاقک شده و به آنسو کشیده شدند. اسبها با شنا خود را به آنسوی آب رساندند. درآن شب تنها علی کوسه کهریز که زحمت زیادی درانتقال پیشمرگان کشیده بود در آخرین نوبت و آخرین لحظه از بالای کابین به قسمت کم عمق رودخانه افتاد. او بطورخنده آوری به رودخانه افتاد و باعث خنده تعدادی شد. علی از شوخی و خنده آنها عصبانی بود و با زبان گرفتگی خاص خود اعتراض میکرد. او با لباسهای خیس تا روستای هسبستان میلرزید
روز 30 فروردین – هشتم اردیبهشت قبل از اینکه هوا روشن شود پیشمرگان از روستای هسبستان خارج شده و بسوی منطقه ترکور راه افتادند. از ظهر آنروز باران تندی آغاز شد. همه لباس نایلونی خود را پوشیدند اما حرکت در زمین خیس و گل آلود خسته کننده و مشکل شده بود.
مسیر راه از برادوست بطرف اشنویه بسیارسخت، طولانی و خطرناک بود. این مسیراز یکطرف به مناطق تورکها و از طرف دیگر به ترگور، مرگور و دشت بل منتهی میشد که توسط رژیم و نیروهای حزب دمکرات کردستان عراق یعنی نیروهای بارازانی اشغال شده بود. به همین جهت پیشمرگان در باریکه ای در مابین این دو منطقه در زیر باران پیاده روی کرده و در زیر باران در درون نایلون میخوابیدند.
در طول هشت نه روز، پیشمرگان کمتر به روستاها میرفتند. آنها در روستاهایی که کمی امنیت داشتند غذا خورده و توشه راهشان را مهیا میساختند. بارانهای شبانه روزی پایانی نداشت و همه از آن بیزار شده بودند. در طول روز در کوهها و دره ها مخفی میشدیم و در تاریکی به مسیر راهمان ادامه میدادیم. خستگی و بیخوابی همه را از پای در می آورد. تنها طبیعت وحشی، کوهها زیبا و دره های سرسبز نشاط و شادابی در وجود ما ایجاد میکردند
روز نهم اردیبهشت
در نزدیکی اشنویه محمد مامل یکی از زحمتکشان محبوب منطقه اشنویه، سلیمان کاشانی یکی از مسئولین تشکیلات اشنویه و دو نفر دیگر از رفقای تشکیلات اشنویه به گردان 22 ملحق شدند. آنها برای راهنمایی گردان 22 از مرز کیله شین گذشته و به حوالی اشنویه آمده بودند. واحد اصلی این گروه، شامل دسته ای از پیشمرگان گردان 24 مهاباد و دسته ای از گردان سامرند اشنویه بود، در روستایی بنام شیوان در آنسوی مرز باقی مانده بودند. در بعد ازظهرآ نروز به روستایی کوچک در نزدیکی اشنویه وارد شدیم که ساعتی بعد گروه ضربت رژیم به آن روستا یورش آورد. پیشمرگان با جنگیدن و بدون تلفات از روستا خارج و درارتفاعات مستقر شدند.
بعد ازعقب نشینی پاسداران اسلامی، راه خود را بسوی رودخانه " گادار" (آدا) ادامه دادیم. افراد گردان مجبور بودند از رودخانه پر آب گادار که تنها یک پل داشت عبورکنند. ولی مسئولین گردان و رققای اشنویه شناخت دقیقی از منطقه داشتند و احتمال کمین دشمن در روی پل را میدادند. از طرفی دیگر رهبری و مخابرات کومه له که از رمز و رموز بیسیم های حزب دمکرات کم و بیش اطلاع داشتند، خبر کمین افراد حزب دمکرات را به فرماندهان گردان 22 داده بودند. به همین منظور اعضا کمیته ناحیه و اعصا عدالبدل جلسه مشورتی برگزارکردند. آنها بخاطر سردی و زیاد بودن آب رودخانه اجبارا تصمیم گرفتند افراد گردان با احتیاط از روی پل عبور کنند.
با تاریک شدن هوا واحد ضد کمین گردان برای عبور از" پل گادار" به آنسوی رودخانه براه افتاد. یشمرگان درجوی خشک و طویلی در موازات رودخانه موضع گرفته بودند وهمه نگاه هایشان را به روی پل متمرکزنموده و درحالت عصبی و نگران درانتظار آتش سلاحهای دشمن داخلی بودند.
دقایقی گذشت، واحد ضد کمین به روی پل رسید. ناگهان در یک لحظه آتش شدیدی به روی آنها باز شد. دو نفر از پیشمرگان واحد ضد کمین با تیراندازی و سینه خیز عقب نشستند اما از خلیل سور خبری نبود. پیشمرگان خبرجان باختن خلیل را یک به یک بگوش همدیگر رساندند
افراد گردان به عقب برگشتند. درآن شب، پیشمرگان برای ادامه راهشان مجبور بودند از میان آب پر طغیان و عمیق رودخانه عبور کنند. بعد ازطی مسافتی درطول رودخانه، هیچ نقطه کم عمقی برای عبور از رودخانه پیدا نشد. پیشمرگان در کنار رودخانه با فاصله نشستند تا مسئولین محلی را برای عبور پیدا کنند. بلاخره حسام و سلیمان کاشانی محلی را که پهنای رودخانه بزرگ و گسترده بود برای عبور پیدا کردند. دراین قسمت، آب رودخانه به دو بخش تقسیم شده بود و عمق آبی که بسرعت عبور میکرد حداقل به یک مترمیرسید و آب تا سینه پیشمرگان میرسید. سرعت آب امکان عبور تک نفری را نمی داد. بنا براین گروهی از پیشمرگان در گروههای بزرگتر دست یکدیگر را گرفته تا از آب بگذرند، اما آب رودخانه کریم نارنجک و حسام را ربود و با خود برد. آنها با شنا خود را از پایین رودخانه بیرون کشیدند. آب خشمگین اسلحه کریم را با خود برد. آنها لباس هایشان را بعد ازچلاندن پوشیده و از سرما می لرزیدند.
بلاخره منصور شوکتی ابتکارش را بکار گرفت. او با اسب قدرتمند، فداکارو جسور گردان که همیشه مهمات سنگین گردان را حمل میکرد، بقیه پیشمرگان را یک بیک از رودخانه به آنسو برد. در این موقع تنها دکترخالد دچار ناراحتی و مشکل شد. وقتی او سواراسب شد، از پشت محکم کمرمنصوررا گرفته بود. اسب در آب خشمگین به سختی پیش میرفت. منصور در حین بیرون آمدن از آب، شلاقی به پشت اسب زد و اسب عاقل و وظیفه شناس گردان از درد جفتگی زد تا اعتراضش را نشان دهد. خالد نتوانست خود را روی اسب نگه دارد. او درکنار رودخانه روی سنگی افتاد و از درد استخوانهای قفسه سینه و درد کلیه بخود می پیچید. وقتی درد خالد اندکی کاسته شده بود، منصور را بخاطر کارش بشدت سرزنش میکرد.
حسام به آب افتاده و از سرما می لرزید اما همچنان شوخ طبعی خود راحفظ کرده بود. او با خالد بیشتر شوخی میکرد و بشوخی گفت: سواراسب شدن ریسکهایی هم دارد، درمهاباد بعضی ها میگفتند: " کسی که ازهمه کم عقل تره، موتور سواره. ولی از موتور سوارکم عقلتر، کسی است که در پشت موتور سوار می نشیند."
خالد دستش را روی کلیه هایش گذاشته بود. هر چند او درد می کشید ولی خندیده و گفت که این حرف کاملا در مورد شان صدق میکند. خنده خالد و حرف حسام، رفقای آن جمع را به خنده آورده و ناخوشیها و سختیهای آن روز و شب را کمی تسکین داد.
درساعات دیر وقت آن شب، پیشمرگان برای استراحت وصرف غذا وارد روستایی شدند. فرماندهان ازتصمیم رفتن به خانه های مردم آن روستا، و حتی از رفتن به یکی از روستاهای نزدیک "درود "، "هق " و "میرآوا" صرفنظر کردند. رفقای گردان بعد از جمع آوری نان و پنیر از روستا خارج شدند و شب سرد را در دره ای سپری کردند.
روز دهم اردیبهشت
پیشمرگان درهمان دره در انتظار بعد ار ظهر و تاریکی هوا بودند تا در تاریکی به مسیرشان ادامه دهند. در طول آنروز همه از کمین شب گذشته، جان باختن خلیل سور، عبور از رودخانه پر آب و خشن و مسیری که باید طی شود گفتگو میکردند. در این صحبتها برای پیشمرگان سوال این بود که کمیته مرکزی از کجا میدانست که حزب دمکرات در روی پل کمین خواهد گذاشت. سلیمان کاشانی به جدی یا شوخی گفته بود که " کومیته ی مه رکه زی کومه له قه نده قه ند، ئاگای له هه مو چی هه یه" ( کمیته مرکزی کومه له مثل قند است و ازهمه چیز اطلاع دارد). ناصرکشکولی مسئول تدارکات گردان هم این جمله را بدست گرفته و با شوخی و خنده گاه و بیگاه آنرا تکرارمیکرد.
حوالی ظهرآنروز، یک نفر با تراکتور از روستا بطرف پیشمرگان آمده و مسئولین با او به صحبت نشستند. سلطان به او مشکوک شده بود و بدرستی حدس زد که او یکی از هواداران یا از پیشمرگان حزب دمکرات است که برای جاسوسی و جمع آوری اطلاعات آمده است. به همین جهت بعد از برگشتن او به روستا، دستورحرکت گردان بسوی مرز داده شد.
بعد ازظهرآنروز در دره ای زیبا که پوشیده از گیاهان و گلهای رنگارنگ بهاری بود بسوی کیله شین بالا می رفتیم. همه احساس ضعف و خستگی میکردند. آنها درحین حرکت گیاهان و سبزیهای قابل خوردن را چیده و خود را سیر میکردند. فرماندهان زود زود به پیشمرگان گوشزد میکردند که بسرعت حرکت خود بیافزایند.
حوالی ساعت چهار بعد از ظهر فرماندهان از دور متوجه حمله پیشمرگان حزب دمکرات شدند. افراد حزبی تلاش میکردند خود را به بلندیهای استراتژیک برسانند. برای این منظور تعدادی از افراد حزب با اسب به بالای کوهها میرفتند.
سلیم و مصطفی عجم زودتر از همه خود را به یکی ازارتفاعات کیله شین رسانده بودند. سلیمان کاشانی و تعدادی دیگرهم به یکی دیگر از ارتفاعات مهم دست یافته بودند. رفقای دسته ما در حالی که شیب تند کوهی را می پیمودند تیراندازی شروع شد و صدا در دره ها می پیچید.
پیشمرگان حزب دمکرات دربخش مهمی از بلندیها و ازجمله در پایگاه نظامی تخلیه شده جمهوری اسلامی که دارای خاکریز و سنگر بود، مستقر شده بودند. پیشروی از پشت شیارها و سنگها بسوی افراد حزب آغاز شد. درغروب آفتاب سلیم، جاویدان، مصطفی و تعدادی دیگر با تعرض خود پایگاه کهنه رژیم و بلندیهای اطراف آنرا از دست حزبیها خارج ساختند. افراد حزب دمکرات پیاده و سواره فرار را بر قرار ترجیح داده و بطور پراکنده از دور به تیراندازی پرداختند. این درگیری در دو جبهه تند و شدید بود و بعد از دو سه ساعتی تمام شد. تعدادی از رفقا احتمال کشته شدن چند نفراز پیشمرگان حزب را میدادند اما یکی از رفقا اغراق کرده و تعداد کشته های حزب را به هشت نفر رسانده بود.
سلیم از رفقای گردان میخواست که هر چه زودتر خود را بلندیها برسانند. دکترخالد و حسام در راه باریک کوه، اسبی را که مواد غذایی و دارو حمل میکرد، بدنبال خود می کشیدند تا سریع خود را به بلندیها برسانند. با آغاز درگیری، آنها مورد هدف پیشمرگان حزب دمکرات قرارگرفتند و اسب کشته شد و با همه بارهایش به ته دره سقوط کرد. آنها دربحبوحه جنگ برای سریع رساندن خودشان به بالای کوه تلاش میکردند و موقع مناسبی برای آوردن بار اسب نبود..
بعد ازپایان درگیری سلطان مسئول ناحیه، با عصابانیت با دکترخالد به جر و بحث پرداخت که چرا مواد غذایی و داروها را با خود نیاوردند. سلطان نمی خواست قبول کند که درجریان جنگ، آوردن بار اسب از دره ایی عمیق توقعی بیجا و بی مورد است و اگر چنین امکانی بود دستور کسی لازم نبود و حتما آندو رفیق اینکار را میکردند. خالد در واکنش به برخورد سلطان، ضمن توضیحاتی ازمسئولیت پزشکی استعفا داد و اعلام کرد که دیگر در گردان 22 بعنوان دکتر کار نخواهد کرد.
پارتیزانها بعد از جمع شدن درگردنه گیله شین، در اطراف سنگ نوشته تاریخی و ماندگار کیله شین (4) استراحت نمودند. سنگ کیله شین با وزنی بیش از شش تن نزدیک به 170 سانتی متر طول و سی سانتی متر ضخامت در روی سنگی مکعب شکل قرار داشت. در روی این سنگ آبی 42 سطر به دو زبان اوراتویی و آشوری نوشته شده و در سر راه رواندوز به اشنویه در وسط گردنه نصب شده بود. این رشته کوه در نوار مرزی ایران و عراق نام خود را از سنگ کیله شین گرفته است.
عبور از مرز
در گردنه کیله شین اوضاع به مخابرات مرکزی کومه له مخابره شد. در تاریکی هوا پیشمرگان به آنسوی مرز پا گذاشتند. آنسوی رشته کوه کیله شین یعنی طرف کردستان عراق طرف بر عکس طرف اشنویه پوشیده از برف بود. برفها یخ بسته و همه روی برف سفت و محکم راه میرفتند. اما برای اسب ممکن نبود روی برفی به ارتفاع بیش از یک مترراه برود. به همین جهت اسب شجاع، بلند، قدرتمند و وفادار که سالها مهمات بسیار سنگین گردان را حمل میکرد در برف فرو رفته و گیر کرد. تعدادی از رفقا مهمات را ازپشت آن باز کردند اما به هیچ شیوه ای نتوانستند آنرا از برف بیرون بکشند. مهمات زیادی در کناراسب باقی مانده و پارتیزانها چاره ای جز ترک و تنها گذاشتن اسب وفادارشان نداشتند. اسب زیبا، سالها جزیی از خانواده صمیمی گردان ما بود و تنها گذاشتن آن برای پیشمرگان بسیارغم انگیزبود. اسب که شانس خلاصی و زنده ماندن نداشت در حالی که نفسهای عمیقی میکشید به صف پارتیزانهایی که توان راه رفتن نداشتند و برای نجات خود به کندی قدم برمیداشتند با دلهره و نا امیدانه نگاه میکرد.
پیشمرگان درتمام طول شب پیاده روی سخت و ناخوشی داشتند. یکی از کفشهای انور در میان سنگهای زیر برف مانده و پیدا نشد. او در روی برفها با یک کفش راه میرفت و چیزی به پای دیگرش بسته بود تا از یخ و سرما در امان باشد. افراد گردان و واحدها در طول مسیرغیر مشخص و بدون جاده بکلی ازهم گسسته بودند. افراد در گروههای کوچک و بزرگ با فاصله های زیاد به پایین می آمدند. تعدادی بکلی از حال افتاده بودند بطوریکه اگر کمک رفقای دیگر نبود در طول راه از گرسنگی و ناتوانی تلف می شدند.
روز یازدهم اردیبهشت
صبح زود قبل ازاینکه هوا روشن شده باشد نیروهای فرسوده گردان درنزدیکی پایگاههای عراق، با واحدی از پیشمرگان اشنویه و مهاباد روبرو شدند. شب گذشته، آنها از طریق بیسیم از وضعیت بحرانی گردان 22 اطلاع یافته و مقداری مواد خوراکی از روستای شیوان برای افراد گردان 22 آورده بودند. یک هفته پیش از رسیدن گردان 22 به مرز، این واحد ازاردوگاههای مرکزی کومه له برای پشتیبانی گردان 22 تا نزدیکی مرزآمده بودند اما بدلایلی، تصمیم کمیته مرکزی تغییر کرده و فقط تیمی با سلیمان کاشانی و محمد مامل بطرف اشنویه آمده و بقیه پیشمرگان به روستای شیوان برگشته و درمسجد روستا مستقر شده بودند. مردم روستای شیوان بیش ازیک هفته پذیرایی گرم و صمیمانه ای از آنها کرده بودند. در میان پیشمرگان این واحد نظامی، تعدادی آشنا بودند. بهمن شیرازی یکی از قابل اعتمادترین و فداکارترین کادرهای منطقه مهاباد که از رفقای صمیمی ام بود، درمیان آنها بود. بعد ازدو سال دوری، بهمن را در چنان شرایطی ملاقات کردم. من و بهمن از تابستان سال 1360 تا اول تابستان سال 1362بمدت دو سال از پیشمرگان " په ل شهید خانه " مهاباد بودیم و خاطرات بی شماری از مبارزات و جنگهای بزرگ ایندوره داشتیم. اکثریت رفقای" په ل شهید خانه " در طول چهار سال گذشته در جنگها و درگیریها جان باخته بودند اما ما دو نفرازمعدود کسانی بودیم که هنوزکشته نشده بودیم.
روز یازدهم اردیبهشت روزجهانی کارگر، جنگجویان ناتوان و رنگ پریده درپایین پایگاه عراقی روی تپه ای افتاده بودند. آنها با باد سردی که در دره ها و کوهها می پیجید و تعدادی را مریض کرد به مقابله پرداخته بودند. جنگ و کنار آمدن با مشکلات طبیعی برای هر پیشمرگی به اندازه جنگ با اشغالگران و دشمنان واقعا سخت و دشوار است. پیشمرگان با امید پایان یافتن سختیهای این دوره از مبارزه شان، این وضعیت را بخود سخت نگرفته و به استراحت در روزهای آینده فکر میکردند.
مسئولین تشکیلاتی درانتقال پیشمرگان از پشت پایگاههای عراقی به اردوگاههای مرکزی کومه له تاخیر داشته و این تاخیر طولانی همه را نا آرام و ناراحت کرده بود. بعد از ساعتها انتظار، با رسیدن محمد نبوی اجازه عبوربه گردان 22 داده شد. تعدادی ازرفقا برخوردغیر پیشمرگانه نبوی را که مسئول رابطه با دولت عراق بود نپسندیدند. مجید ناراحت بنظر میرسید. او در دوان تحصیل سالها با محمد نبوی در دانشگاه همکلاس شده بود ولی برخورد ایشان با مجید سرد بود. مجید از دیدن رفیق دانشگاهی اش در صفوف پیشمرگان شاد شده بود اما بعد ازملاقات او ناراحت دیده میشد.
بعد از ظهرروزیازده اردیبهشت هنوز اکثر ماشینهای کومه له نرسیده بودند. فرماندهان عراقی اجازه نمی دادند پیشمرگان مسلح بیش از آن دراطراف پایگاه های عراق بمانند به همین جهت مجبور شدند نیروهای ما را با چند ماشین ذیل ارتشی به روستای شیوان منتقل کنند. در طول شب رفت و آمد ماشینها در جاده ها ممنوع بود از اینرو امکان رفتن به شهرها نبود. مردم شیوان با خوشحالی پیشمرگان را به گروههای دو سه نفری تقسیم کرده و به خانه های خود بردند. آنها پذیرایی گرمی از پارتیزانهای کومه له کردند بطوریکه محبت آنها هیچوقت از خاطره های رفقای ما پاک نخواهد شد.
در آنشب دسته ای از پیشمرگان در مسجد روستا خوابیده و نگهبانی دادند و بقیه در خانه های مردم غذا خورده و خوابیدند. پیشمرگان بلاخره بعد ازچندین ماه و حتی بعد ازچند سال با خیال آسوده به اندازه کافی تا صبح خوابیدند.
روز دوازدهم اردیبهشت
نزدیکی ظهر، ماشینهایی که از طرف کومه له فرستاده شده بودند در روستای شیوان آماده بودند. پیشمرگه ها ازمردم روستا که برای بدرقه به جلو مسجد جمع شده بودند تشکر و قدردانی کرده و بسوی اردوگاه حرکت کردند
اردوگاه مالومه بعد از ظهر روز دوازدهم اردیبهشت، پیشمرگان گردان 22 بعد از گذشتن از شهرها و روستاهای کردستان جنوبی وارد اردوگاه مالومه شده و با استقبال گرم صدها پیشمرگ روبرو شدند. در آنروز رفقای گردان 22 در میان عشق و محبت دیگرهمرزمان غرق شده بودند.
در فردای آنروز خبر به کمین افتادن پیشمرگان کومه له در روی پل " گادار" و درگیری کومه له و حزب دمکرات در گیله شین از رادیوی "صدای انقلاب" کومه له پخش شد و از خلیل مبارکی بعنوان جانباخته یاد شد.
یک روز پس از آن، حزب دمکرات براساس خبر کومه له، خبر جنگ و کشته شدن یک " پولپوتی" بنام خلیل مبارکی را اعلام کرد.
دو یا سه روز بعد یکی ازرانندگان ماشینهای کومه له که از سلیمانیه به اردوگاه رسیده بود در بیرون مقربآرامی و زیر گوشی خبر سلامتی خلیل را به سلیم گفت. هوا گرم بود و پیشمرگان بعد از صرف نهار و چایی در مقردر حال استراحت، مطالعه و صحبت با هم بودند.
ناگهان سلیم به مقر وارد شد، چشمانش برق میزد و گونه هایش از شادی سرخ شده بود. در حالی که هیجانش را بزور کنترل میکرد، با صدای بلند جمله ای کوتاه را بر زبان آورد: "رفقا، خلیل زنده است. او تا نیم ساعت دیگر به جمع ما برمیگردد."
هورای شادی و هلهله همه جا را فرا گرفت. تعداد از پارتیزانها زمان خوش خود را صرف پیدا کردن کفشهایشان از میان دهها جفت کفش دیگرنکرده و بدون پوشیدن کفش از مقربیرون آمدند و با بی صبری به باریکه راه اردوگاه چشم دوختند تا شاهد آمدن یکی از پیشمرگان جسور و خوب گردان شوند.
بیش ازهشتاد نفردست همدیگر را گرفته و رقص و پایکوبی را شروع کردند. هر لحظه به جمعیت و دایره رقص کنندگان افزوده میشد. طولی نکشید که اولین ماشین وارد اردوگاه شد. پیشمرگان حلقه ای بزرگ دور ماشین زدند. آنها خلیل را در آغوش گرفتند. اشک شادی در چشمان تعدادی جاری بود. خلیل زخمی شده و دست شکسته و گچ گرفته شده اش را از گردنش آویزان کرده بود. چند نفر خلیل را یکراست به رقص و پایکوبی کشیدند. خلیل همیشه خوب می رقصید. آنروز هم با همان وضع با رقص زیبایش همه را وجد آورد.
آن روزشادی بخش بلاخره بپایان رسید ولی خوشی آن روزها ادامه داشت. روز بعد رادیو کومه له خبرسلامتی خلیل را به مردم اعلام کرد ولی درست در فردای آنروز رادیو حزب دمکرات، کومه له را درغگو معرفی کرده و اعلام کرد که جنازه خلیل بدست پیشمرگان حزب دمکرات افتاده است.
رادیو کومه له مجبور شد مصاحبه ای با خلیل ترتیب دهد تا دروغگویی حزب دمکرات را اثبات کند. خلیل در مصاحبه رادیویی داستان خود را با جزئیات تعریف نمود. او در جلو واحد ضد کمین و در روی پل از ناحیه دست راست مورد اصابت گلوله قرار گرفته و و چون امکان عقب نشینی نداشته، اجبارا خود را از پل به رودخانه خروشان انداخته بود. او با یک دست شنا کرده و خود را بزحمت از رودخانه بیرون کشیده بود. او به روستایی در نزدیکی کمینگاه، به خانه پیرزن و پیر مردی فقیر و مهربان رفته و با محبتها و کمکهای آنها روبرو شده بود. آنها دست خلیل را پانسمان کرده و لباسهایش را عوض کرده بودند. درفردای آنروز خلیل با راهنمائی و کمک آن خانواده به طرف مرزحرکت کرده بود. درمسیرراه چوپانی به او کمک کرده و دقیقا مسیرراه را به او نشان داده بود. خلیل به تنهایی از مسیر گیله شین و از راهی که گردان 22 آمده بود خود رابه پایگاه عراقیها رسانده بود. فرمانده پایگاه عراقی هم امکان ملحق شدن خلیل به کومه له را ایجاد کرده بود. بعد از مصاحبه خلیل دیگر حرفی برای حزب دمکرات نمانده و روی این مسئله نرفت.
رفقای خسته و فرسوده گردان 22، بعد از یکی دو هفته استراحت، وظایف مختلفی را دراردوگاههای مالومه و چخماق بعهده گرفتند. حفاظت از رهبری حزب، حفاظت از اردوگاه رهبری، حفاظت از ارگانهای مختلف رادیو، انتشارات، بیمارستان و زندان مرکزی بخشی از اصلی ترین وظایف گردان بودند. در طول روز مطالعه، آموزشهای سیاسی، استراحت و انجام کارهای روزمره از قبیل آشپزی و نظافت وقت پیشمرگه ها را پرمیکردند.
در تابستان سال 1364 تعدادی از کادرها و مسئولان گردان برای آموزش تحت نظر رهبران حزب کمونیست، در دوره چهارم مدرسه حزبی انتخاب شدند و بمدت دو ماه در کنار دیگر کادرها، فرمانده هان نظامی و مسئولان سیاسی در قسمت انتهایی اردوگاه مستقر شدند. رفقا ابراهیم مکری، دکترخالد بوکانی، سلیم صابرنیا، عتیق شیری، حسام قادرپور، رضا کعبی، خسرو جهاندیده (مصطفی عجم)، فاضل اصولیان (انور) و تعدادی دیگرجزء شرکت کنندگان این دوره از آموزشهای سیاسی، فلسفی، اقتصادی وغیره بودند.
در این دوره مسائلی وضعیت گردان را بتدریج متحول میکردند و پیشمرگان را به برگشتن به مناطق فعالیت تحریک و ترغیب میکردند. بعد از چند ماه نیروهای نظامی گردان از زندگی اردوگاهی خسته و بی زار شدند. زندگی اردوگاهی برای آنها بی روح، تکراری، ثابت و وقت کشی به حساب می آمد. آنها به ارتباط و زندگی با مردم، تحرک فیزیکی مداوم و فعالیتهای نظامی عادت کرده بوده و از نتایج مثبت مبارزاتشان لذت می بردند.به همین جهت تعدادی از رفقایی که قبلا از واحدهای نظامی بوکان، سقز و سنندج در گردان22 سازماندهی شده بودند دوباره به گردانهای خود ملحق شدند که متاسفانه تعدادی از آنها از جمله حسین معماری، مصطفی کرمی، صلاح بهرامی، کمال رسولپور و محمد امین امینی بعدها در جریان جنگهای منطقه بوکان جان باختند.
درتابستان سال 1364 اختلاف کورد بادینی و کورد سورانی مجددا در گردان 22 قوت گرفت. در ایندوره اختلافات سیاسی و فکری در گردانهای جنوب کردستان هم در جریان بوده و طاهر خالدی یکی ازمسئولان منطقه، پرچمدار اپوزیسیون بود.
پیشمرگان بادینی درمقابل کوردهای سورانی تفاوتهای لهجه ای، فرهنگی و غیره حس کرده و کمی از پیشمرگان سورانی فاصله می گرفتند. اختلاف و یا فاصله بادینی و سورانی همیشه یکی از مشکلات و موانع اتحاد درجامعه کردستان بوده و هراز چند گاهی در گوشه ای از کردستان سر بلند میکرد. بادینی ها خواهان مسئولیتهای بیشتر تشکیلاتی، استقلال عمل و تمایل به حرکت گردان به منطقه بادینی درمناطق مرزی ما بین ارومیه و ترکیه بودند. این خط فکری یک سال پیش توسط زبید معاون نظامی گردان و عبدالله زندشت رهبری میشد که بلاخره شش نفراز آنها درزمستان سال 1363 در نزدیکی چهریق از تشکیلات جدا شدند. آنها نه تنها نتوانستند فعالیت مستقلی را سازمان دهند بلکه بدست نیروهای رژیم افتاده و درزندانهای اسلامی تحت شدیدترین شکنجه ها قرارگرفتند.
رفقای شیکاک یا بادینی مانند جاویدان، عتیق شیری، فخرالدین سلیمانزاده، عزیز سلیمانزاده، ولی، سلیمان، فاضل، جمیل کوهی، محمد تزخراب، قباد جلالی، محمد جلالی، عادل باقری، علی ایراندوست، خلیل فتاحی برای دیدار خانواده خود، دیدار مردم صمیمی، دل پاک و فقیر منطقه بادینی دلتنک بودند و آرزوی برگشتن به مناطق خود را داشتند. خیلی از مسئولین سیاسی، فرماندهان و اعضا گردان میدانستند که شرایط برای فعالیت نظامی مجدد در منطقه غربی ارومیه و سلماس امکان ناپذیراست. این واقعیت بارها در جلسات سیاسی برای پیشمرگان بومی که در میان اکثریت پیشمرگان سورانی احساس تنهایی و غریبی میکردند مطرح شده و عواقب خطرناک آن گوشزد میشد.
همان موقع تعدادی از پیشمرگان گردان تصورمیکردند که وقت وعمرشان بیخودی دراردوگاه تلف میشود. آنها ازاینکه دیگرمانند گذشته خبری از جنگهای پیروزمندانه کمونیستها از شمال بگوش نمی رسد ناراحت بودند. آنها فکرمیکردند که نیروی نظامی باید همیشه درجنگ و مبارزه باشد درحالیکه تعداد کمی بر این باور بودند که موجودیت و حفظ نیروی مسلح در دوره هایی ازمبارزه برای آینده، موجودیت و قدرتمندی ملت کورد ازاهمیت بزرگی برخوردار است و یک ارتش یا گروه چریکی کورد الزاما نباید همیشه درجنگ و گریز باشد. نیروهای نظامی و ارتشهای ملی زیادی کشورهای جهان وجود دارند که هیچ وقت وارد هیچ جنگی نشدند ولی ارتشی زبده و آماده را برای دفاع از دولت و سرزمین شان همیشه حفظ کرده اند.
در آن دوره حزب دمکرات کردستان هنوزدرمنطقه بادینان ارومیه حضور نافعال و دفاعی داشت و گاها اخبار درگیریهای دفاعی، عملیاتهای کوچک و ایذائی شان با رژیم، از رادیوی این حزب پخش می شد. این مسئله روحیه رقابت را در میان بخشی از پیشمرگان و رهبری کومه له تقویت میکرد. برای آنها عقب نشینی از منطقه شمال در برابر حزب دمکرات شکست محسوب شده و قبول این شکست برای این عده غیر قابل قبول بود.
در این دوره اردوگاههای مه لومه و چخماق امن و آرام بودند. رفقای گردان علیرغم امکانات محدود و محرومیتها در شرایط نسبتا مناسبی بسربرده و روحیه شادابی داشتند. آنها هر روز با اعضای رهبری کومه له نشست و برخاست داشته و با اعضا ارگانهای مرکزی و پیشمرگان مناطق مختلف کردستان آشنا می شدند.
در این مدت کوتاه رفقای گردان تجربه و آموزشهای زیادی کسب کردند. در این رابطه شناخت نزدیک ازاعضای رهبری تشکیلات، شناخت ازتوانایی ها و قدرت کومه له و حزب کمونیست ایران، شناخت از نیروها و وضعیت سیاسی و نظامی مناطق مختلف کردستان، رابطه دیپلماتیک کومه له با دولت عراق، رابطه کومه له با احزاب اپوزیسیون کرد درعراق و وضعیت عمومی عراق مهمترین موضوعات بودند.
تصمیم نادرست و غیر مسئولانه رهبری حزب کمونیست و کومه له از اوایل پاییزسال 1364 خبر برگشتن گردان به حوالی ارومیه پخش شده و واکنشهای متفاوتی در برخورد به این خبرایجاد شد. شادی و نگرانی درهمه دیده میشد. رفتن به میان زحمتکشانی که با تمام وجود به پیشمرگان عشق می ورزیدند احساس لذتبخشی در انسان ایجاد میکرد اما یادآوری و تصور اشغالی بودن کامل منطقه و وجود دو دشمن بزرگ در برابر نیروی کوچک پارتیزانی کومه له بسیار نگران کننده بودند.
با شنیدن این خبر این سوالات برای خیلی ها مطرح شد که چه شد از شمال آمدیم و چه شد که دوباره برمیگردیم و چرا بر میگردیم؟ کسی نمیدانست که برچه اساسی و با چه دلایلی رهبری چنین تصمیم غیرمسئولانه ای را گرفته است.
در شش ماه گذشته، اوضاع جنگ و توازون قوا درمنطقه نه تنها به نفع ما تغییر نکرده بود بلکه حتی اوضاع بدتراز گذشته شده بود. کسانی که دید و قدرت تحلیل نظامی داشتند اتخاذ سیاست اعزام نیرو به مناطق اشغالی و کرد نشین در غرب ارومیه را دور ازعقل میدانستند. از اینرو مسئولین سیاسی و فرماندهان نظامی گردانها ی دیگر کومه له در جلسات متعددی مخالفت خود را با اعزام گردان 22 به شمال، به عمر ایلخانی زاده اعلام کرده بودند ولی عمر ایلخانی زاده توجهی به نظرات آنها نکرده بود. تعدادی از آماده باش بودن حزب دمکرات در مقابله با گردان 22 اطلاع یافته بودند و با ارسال پیام و نامه از کمیته مرکزی کومه له خواسته بودند که گردان 22 را به نواحی شمال نفرستند.
اعضای کمیته مرکزی کومه له و حزب کمونیست ایران تصمیم قطعی اعزام و روانه کردن گردان 22 به حوالی غرب ارومیه را در غیاب موافقت یا مخالفت فرماندهان، اعضا و پیشمرگان گرفته بودند. به این منظور دستورات لازم برای تدارک لباس، مهمات، کفش، اسب و غیره را داده بودند و سازماندهی گردان در دستور کار قرار گرفته بود.
در چنین مواردی انسان متوجه میشود که برای بعضی از رهبران و فرماندهان جان انسانها در مقایسه با امیال آنها خیلی بی ارزش و ناچیز است. پیشمرگان زیادی بخاطر طرحها، نقشه ها و تصمیمات نادرست فرماندهان جان باختند. بسیاری بخاطر بی دقتی، اشتباهات و نانوانی مسئولین زخمی و کشته شده و کشته میشوند. این اشتباهات در رابطه با گردان 22 هم تکرار میشد.
مدرسه حزبی دوره چهارم دراواسط مهر ماه تمام شد و همه اعضا و مسئولان به گردان برگشتند. همچنین در همان روزها تعدادی از پیشمرگان گردانهای جنوب و اشنویه به گردان 22 منتقل شدند.
گردان 22 ترکیب ویژه ای داشت. پیشمرگان این گردان متشکل ازترکها و کردها بودند. پیشمرگان کورد بومی حوالی غرب ارومیه، سلماس به لهجه بادینی و پیشمرگانی که ازاهالی مناطق جنوبی، مهاباد و بوکان و اشنویه بودند به لهجه سورانی صحبت میکردند. سورانیها تلاش میکردند با لهجه بادینی یا کرمانجی مردم آن منطقه صحبت کنند. اکثریت پیشمرگان گردان به دو زبان ترکی و کردی آشنایی کامل داشته و بطور روزمره به سورانی، بادینی و تورکی صحبت میکردند.
گردان 22 بخاطر وجود کادرهای کمونیست، رزمنده، باتجربه، با ایمان، منضبط، سیاسی، نظامی، صمیمی، انسان دوست استخوان بندی محکمی داشت. رفقا سلیم صابرنیا، سلطان خسروی، خسرو جهاندیده (مصطفی عجم)، سید حسین موسوی، حسام قادرپور، رضا کعبی، فاضل اصولیان ( انور)، سید ناصرعلوی، منصورعلوی، اعلا (یدالله فیروزیار)، دکترخالد بوکانی، ابراهیم مکری (غریب)، خلیل ورمزیاری (مجید ترک)، صادق ترک، حسن عجم، نجیبه عبداللهی، ناصر کشکول (قشقایی)، سیف الله هژیری زاده (هوشنگ قشقایی)، محمد تورک( شکوهی)، مریم تورک (طاهره آماجی)، مهین دارایی، فرخ صالحی، جاویدان، زوبید شیکاک، عتیق شیری، بارزان (اشکوتیک)، فایق خزدوزی، فایق خضری، عیسی رضایی قروه، مولود جوانمردی ایسی سو، حسین معماری، خلیل سور(مبارکی)، منصورشوکتی، برهان انصاری، صلاح بهرامی، غفور میرزایی، کمال رسولپور، صلاح رسولپور، فخرالدین سلیمانزاده، عزیز سلیمانزاده، مینه صوفی، هه لو هورامی و غیره ازقدرت و توانایی های بزرگی برخوردار بود. به همین جهت این گردان بارها درجریان جنگهای بزرگ، نیروها و لشکرهای چند هزار نفری جمهوری اسلامی ایران را شکست داده بودند.
بعد از پایان مدرسه حزبی سازماندهی گردان و انتخابات مسئولین از بالا تا پایین دردستور کار قرار گرفته بود. در اواسط مهر ماه 1364درسالن بزرگ حصیری، جلسه ای در باره برگشتن گردان 22 به منطقه ارومیه و انتخابات کمیته ناحیه برگزارگردید. رفقای گردان همه از پایگاههای حوالی به اردوگاه آمدند و پایگاهها را به تعدادی دیگر سپردند.
نزدیک به هشتاد پیشمرگ درسالن حصیری بزرگ در کنار هم دور تا دور نشسته و در انتظار آغازجلسه بودند. سلطان و سلیم در بالای مقر نشسته بودند. ابتدا آنها موضوع رفتن به شمال و غرب ارومیه را توضیح دادند. بعد از آنها پیشمرگان نوبت گرفته و اظهارنظرکردند. تعدادی ازرفقا بویژه افراد بومی بدون تجزیه و تحلیل اوضاع منطقه، از تصمیم کمیته مرکزی مبنی برگشتن گردان به منطقه کورد نشین ارومیه حمایت کرده و ازاین تصمیم خوشحال بودند. تعدادی از پیشمرگه ها برگسترش جبهه جنگ، پراکنده ساختن نیروهای حزب دمکرات و جمهوری اسلامی و گسترش منطقه فعالیت کومه له درمیان زحمتکشان تاکید میکردند.
تعدادی از دوستان به مشکلات جدی درمنطقه اشاره کردند ولی آنها مخالفتی با رفتن به مناطق فعالیت خود نداشتند. بخشی از رفقا که من هم جزء آنها بودم فعالیت در حوالی ارومیه و سلماس را بسیار سخت و خطرناک میدانستند اما آنها از سختی و خطرهراسی نداشته و به زندگی سخت و پر خطرعادت کرده بودند و براین باور بودند که سخت ترین شرایط را با ازخود گذشتگی، اراده محکم و شکست ناپذیر خود تحمل خواهند کرد. آنها برای به انجام رساندن وظایف حزبی و تصمیمات رهبری، به هرگونه فداکاری حاضر و آماده بودند. آنها مشکلات و سختیهای واقعی را درک کرده و آنها را بیان کردند. این تعداد از رفقا به نزدیکی زمستان سرد و پر برف منطقه شمال، نبودن روستای آزادی برای استراحت و بستری کردن رفقای زخمی و مریض اشاره نمودند. آنها همچنین متذکر شدند که پیشمرگان نمی توانند مانند سال گذشته بیشترساعات شب و روز را درمیان برف و سرمای کوهها و دره ها بسر ببرند و در برابر دو دشمن مقاومت کنند. این رفقا با شمردن همه مشکلات موجود درمنطقه کوچک و اشغالی کورد نشین ارومیه و نشان دادن شرایط نامناسب منطقه قصد داشتند رهبری کومه له و مسئولین گردان را ازتصمیم فرستادن گردان 22 به مناطق شمالی منصرف کنند. اما آنها بخاطر تسلط روحیه نظامیگری بر تشکیلات جرات نکردند مخالفت آشکار و علنی خود را با رفتن به حوالی ارومیه اعلام کنند. مخالفت با رفتن گردان 22 به طرف شمال بمعنای مخالفت با تصمیمات رهبری حزب تلقی شده و از طرف بعضیها به ترسویی، راحت طلبی و انفعال متهم میشد. در آن موقع اظهار نظر در برابر سیاستهای نظامی رهبری آسان نبوده و معمولا با تحقیر واتهام روبرو میشد.
در این میان تنها منصورشوکتی بعد از تحلیل دقیق نظامی منطقه، با شهامت و جسارت فراوان برگشتن گردان 22 را احمقانه و خطرناک توصیف کرد. اما خیلی ها به حرفهای او اهمیتی ندادند. کسی نمی توانست مخالفت منصور را دال بر بزدلی و ترسویی او بگذارد چون او درجنگها اثبات کرده بود که یکی از جسورترین پیشمرگه ها است.
همه پیشمرگان دراشغالی بودن کامل منطقه، قدرت تعرضی جمهوری اسلامی و حزب دمکرات برعلیه کومه له، تغییر معادلات و اوضاع نظامی منطقه به نفع رژیم و حزب دمکرات، کمیت چشمگیر نیروهای کومه له در برابر دو دشمن، انزوا و عدم ارتباط گردان 22 با دیگر نیروهای کومه له و سختیهای نابود کننده طبیعت در فصل سرما و زمستان اتفاق نظر داشتند و میدانستند که بخاطراین وضعیت سخت از منطقه عقب نشسته بودند.
کسی نمیدانست بخاطرکدام بهبودها یا تغییراتی در وضعیت نظامی منطقه، گردان22 به شمال روانه میشود؟ کسی ندانست که گردان 22 با چه اهداف و سیاستی با تعداد کم و در فصل سرما به میدان جنگ به مقابل دو دشمن قویتر روانه می شود؟
آنچه که پیشمرگان از حرکت رهبری حزب کمونیست و کومه له در رابطه با حزب دمکرات در یافته بودند ابن بود که آنها اهداف نظامی، سیاست های نظامی را نه براساس واقعیت های موجود بلکه بر اساس رقابت و قدرت نمایی با حزب دمکرات تعیین میکرد. آنها میخواستند با حضور وسیع و گسترده سیاسی و نظامی پشت حزب دمکرات را بر زمین بزنند.
بعد از دو ساعت گفتگو در رابطه با حرکت گردان، در قسمت دوم جلسه انتخابات کمیته ناحیه برگزار شد. در انتخابات تعدادی از اعضا از جمله سلطان، سلیم، سید حسین، حمه فتاحی، رضا کعبی کاندید شدند. در این قسمت از جلسه هر کس از نقطه قوت کمیته ناحیه قبلی و کاندیداهای جدید صحبت کردند. بیشتر اعضا تصور میکردند که بدون سلیم و سلطان گردان فلج شده و نمی تواند فعالیت نظامی داشته باشد. آنها علیرغم هر انتقادی میخواستند به سلطان و سلیم رای بدهند ولی حسام ده الی پانزده دقیقه به مخالفت با سلطان و انتخاب او به عنوان کمیته ناحیه صحبت کرد. او به فرگرایی، برخوردهای غیر سیاسی و تحقیرآمیز سلطان اشاره و انتقاد کرد. او همچنین به شیوه اداره تشکیلات توسط سلطان انتقاد داشت و او را فرد مناسبی در کمیته رهبری گردان 22 نمی دانست. بلاخره دراین انتخابات سلطان خسروی، سلیم صابرنیا و محمد فتاحی اعضای اصلی کمیته ناحیه و سیدحسین موسوی و رضا کعبی بعنوان اعضای عدالبدل انتخاب شدند. در این سازماندهی ها سلیم بعنوان فرمانده گردان 22 تعیین شده بود. بعد از انتخابات و جلسه سلیمان کاشانی و حسام درگوشه ای صحبت میکردند. سلیمان با شوخی به حسام میگفت که من فکر میکردم تو در جلسه استالین را به نقد می کنی.
چند روز بعد، پیشمرگان دربعد از ظهر یکی از روزهای اواخرمهرماه، در اردوگاه چخماق درغاری که محل غذا خوری اعضای کمیته مرکزی کومه له و حزب کمونیست بود جمع شدند و درانتخابات مسئول سیاسی گردان شرکت کردند. پیشمرگان انتظار داشتند تعداد زیادی از کادرهای سیاسی و نظامی کاندید شوند. همه چشمها روی ابراهیم غریب، حسام، رضا کعبی، مجید تورک، انور ( فاضل اصولیان) دوخته شده بود اما اندکی بعد فقط رضا کعبی و خسرو جهاندیده (مصطفی عجم) کاندید شدند. رضا کعبی یکی از مسئولین سیاسی با تجربه ای بود که خصوصیاتی مانند صمیمیت، فداکاری و سخت کوشی او را به فردی محبوب تبدیل کرده بودند ولی درانتخابات مصطفی عجم با اختلاف آرای کمی بعنوان مسئول سیاسی گردان 22 انتخاب شد. در طول جلسه، هوشنگ نیک نژاد مسئول اردوگاه و مسئول تامین غذای اعضای کمیته مرکزی، چای و نوشابه همه افراد را آماده کرده و با لبخند های همیشگی پذیرایی میکرد. بعد ازجلسه همه حاضرین به عکس گرفتن ازهمدیگر مشغول شدند. عکسهایی جمعی آنروز با احمد ترک، مصطفی عجم و بقیه پیشمرگان آن لحظات را همیشه برایم زنده میکنند.
دو سه روز بعد از انتخابات و سازماندهی ها، افراد گردان به اردوگاه مالومه که در دو یا سه کیلومتری اردوگاه کمیته مرکزی در نزدیکی روستای چخماق قرار داشت رفتند و درسالن بزرگی که با بلوک در وسط اردوگاه ساخته شده بود ساکن شدند تا وسایل و امکانات حرکت گردان آماده شوند. هنوز لباس کردی پیشمرگان و وسایل دیگرآماده نشده بودند. خبر حرکت گردان 22 در اردوگاه بگوش همه رسیده بود. هر شب تعداد زیادی برای دیدن رفقای گردان می آمدند. در این مدت با تعداد زیادی از پارتیزانهای دیگر مناطق کردستان آشنا شدیم.
شبها شلوغی، صدای بگو و بخند، رقص و آواز بادینی، سورانی و تورکی تا دیر وقت از هر سو بگوش میرسید. دود سیکار فضای مقر را آلوده و روشنایی را به رنگ تیره در آورده بودند. چای تنها نوشیدنی بود که درفواصلی از حاضرین پذیرایی میشد. هر بار بخاطر کمبود استکان تعدادی در انتظار می مانند تا نوبت شان برسد
پیشمرگان گردان هر روز صبح زود با صدای آوازهای کردی که از بلندگوهای اردوگاه پخش می شدند از خواب برمی خاستند. همه پیشمرگان گردانها، ارگانها و بخشهای دیگر تشکیلات در مقابل ساختمان شان در چند صف منظم و رو به پرچم سرخ بزرگی که در وسط اردوگاه برافراشته شده بود می ایستادند. با پخش سرود انترناسیونال تفنگها را از شانه پایین آورده و بطور عمودی در سمت راست پایشان نگه میداشتند. درپایان سرود انترناسیونال برای گرامیداشت یاد جانباختکان سوسیالیسم یک دقیقه سکوت اعلام میشد.
در همین روزها، مصطفی عجم اولین جلسه سیاسی گردان را برگزار کرد. یکی از موضوعات آنروز در مورد حزب دمکرات بود. مصطفی این جریان بورژوایی و ضد دمکراتیک را با دقت سیاسی نقد و بشدت زیر حمله برد و چگونگی شیوه برخورد کمونیستها و نیروهای انقلابی به این حزب را تعریف نمود. او زیر دقت و ارزیابی همه قرار گرفته بود. او بخوبی از عهده ارائه بحث و اداره جلسه بر آمد و رضایت همه را جلب کرد.
پیشمرگان خسرو جهاندیده (مصطفی) رابخوبی میشناختند. او نه تنها پیشمرگی جسور و با تجربه ای بود بلکه انسانی سیاسی، مبلغ، مروج و سخنوری توانا هم بود. همرزمان او همگی هنر و توانایی سخنوری او را می ستودند. او با بیانی شیوا همه شنوندگان را مجذوب خود می ساخت. پیشمرگان به خسرو اعتمادی عمیق داشتند و صمیمانه او را دوست داشتند. او انسانی صمیمی، بی غرض، راستگو و بسیار مهربان بود. این جوان بیست و سه ساله آذربایجانی با همه پیشمرگان و مردم روستاها رابطه بسیار گرمی داشت. در وجود او کینه، بغض، رشک و خود ستایی وجود نداشت و در صحبتهایش کلامی زشت و ناپسند هرگز دیده نشده بود. مصطفی بخاطرخصوصیات برجسته اش در میان مردم و پیشمرگان به شخصیت محبوب و بزرگی تبدیل شده بود. او اهل مطالعه بوده و از سواد خوبی بر خوردارب ود. به همین جهت در سخنرانی ها برخود مسلط بوده و میداست چه بگوید و به چه ترتیبی مردم را آگاه، تهیج و یا قانع سازد.
مصطفی، تورک آذربایجانی و از اهالی ارومیه بود. او به زبان ترکی، فارسی، کردی سورانی و بادینی تسلط داشت. خسرو در حوالی ارومیه بارها به زبان ترکی در مورد ظلم طبقاتی و ستمهای ملی در عرصه های فرهنگی، سیاسی و اقتصادی بر آذربایجانیها و کردها سخنرانی کرده بود اما سخنرانی ها و جلسات او با مردم سومای و برادوست زمانی که او عضو کمیته سازماندهی و تشکیلات بود هرگز از ذهن مردم آن مناطق پاک نخواهد شد.
مصطفی درآن جلسه، مثل همیشه بی آنکه به یادداشتهایش نگاهی بیاندازد با روانی، آراستگی، فصاحت و سادگی سخن گفته و در دلها امید، روحیه رزمندگی، شور و هیجان آفرید. مصطفی در جلسه گردان بار دیگر اثبات نمود که لایق بعهده گرفتن مسئولیتهای سیاسی سنگین تراز مسئولیت سیاسی گردان میباشد.
در فردای آنروز وقتی با خسرو در کنار آتش نشسته و برای رفقای گردان چای آماده میکردیم موضوع توانایی های او را برایش گفتم. اد دوست نداشت تعریفش کنم و یا انگشت روی روی توانی های او بگذارم. او در حالی که چند دانه بلوط پخته را از آتش بیرون می کشید موضوع را عوض کرده و متوجه من ساخت. او شروع به انتقاد از من نمود. انتقادش این بود که من هر چند که توانایی های زیادی در کارهای سیاسی و نظامی دارم ولی اعتماد به نفس نداشته و ساده لوحانه خود را کمتراز آن که هستم نشان داده و از قبول مسئولیتهای تشکیلاتی فرارمیکنم. این دومین بار بود که او در یکسال گذشته ازمن انتقاد میکرد. در آن موقع بیاد اولین انتقاد او افتاده بودم که دربالای روستای هله کوش در سومای از من میکرد ولی در همان حین ولوله ای در روستا بلند شد و گفتند که ارتش و پاسداران به روستا حمله میکنند. شایع حمله و آماده جنگ شدن بهانه خوبی شد که یقه ام از برخوردهای انتقادی مصطفی خلاص شود.
در آن روزها مصطفی، سلیم، رضا، حسام، سید حسین، سلطان و دیگر مسئولان برای سرو سامان دادن به گردان مرتب جلسه گرفته و با همدیگر بحث میکردند. در یکی از این روزها، مسئولین برای گرفتن فیلم ازپیشمرگان و همچنین ایجاد آمادگی جسمی و روحی در آنها تصمیم گرفته بودند افراد گردان را از اردوگاه خارج کرده و شبی را در کوه و دره ای بمانند. به همین جهت بعد از صبحانه همه آماده شدند. رفقای تدارکات غذای بیست و چهار ساعت را آماده کرده و بر اسبها سوار کردند. فیلمبردار، پزشکیار و بیسیم چی هم هر کدام وسایل خود را برداشته به صف طولانی گردان پیوسته و ازاردوگاه خارج شدند. این بار برخلاف معمول هرپیشمرگی با خود یک کیسه خواب هم حمل میکرد. در مسیر راه فیلم برداراز زوایای مختلف از صف طولانی افراد گردان فیلم میگرفت. بعد از ساعاتی پیاده روی و گذشتن از کوهها و و دره ها توقف کردیم در دره ای که چندین کوه بلند و سنگلاخی ما را اردوگاه مالومه جدا میکرد ماندیم. هرکس دراطراف چشمه ای در میان سنگها جایی برای خود صاف نموده و کیسه خوابش را پهن کرد. در حالی که حسن حقیقت بیسیم را آماده میکرد، مصطفی یونسی، بایزید بیاضی و مولود جوانمردی (علی ایستی سو) وسایل تدارکاتی را از اسبها پیاده کردند و در گوشه ای گذاشتند. چند نفر برای جمع کردن هیزم رفتند تا آتش روشن کنند. فخرالدین بالو که برای چای خوردن عجله نشان میداد، کتریها را از تدارکات گرفته و برای پر کردن آنها با عجله و با قدمهای بلند بسوی چشمه رفت. صدای آواز دلنشین شیکاکی "خزال خزال" از دور بگوش میرسید. جلو چشمه شلوغ بود و همه میخواستند آب خورده و سر و صورت خود را صفا دهند. هرپیشمرگی برای آب و چایی خوردن از ظرفهای پاکتی و پلاستیکی آب انگور بجای لیوان استفاده میکرد و بعد از تمام شدن آنها را تا کرده و درجیب شان نگه میداشتند.
پیشمرگان زن بخش کوچکی از این گردان را تشکیل میدادند. نسرین حسنخالی، خدیجه احمدی، منیر مدرسی، سعادت هاشمیان، سوعدا مراد بیگی و نجیبه عبداللهی از زنان و دخترانی مبارز کردستان بودند که مانند نگین گردان در هرسو می درخشیدند و حضور فعال داشتند. در بعد از ظهرآن روزنجیبه بهمراه در سه نفر دیگر بدلیل خوردن قارچ سمی مسموم شدند که به یاری چند رفیق دیگر با اسب به بیمارستان اردوگاه منتقل شدند.
عصر آنروز رفقای گردان برای جمع آوری هیزم در طول دره پراکنده شدند و بعد از مدت کوتاهی توده بزرگی ازشاخه ها و تنه های درختان در زیر تخته سنگی بزرگ انباشته شده بود. با تاریکی هوا همه افراد در اطراف روشنایی آتشی بزرگ نان و کنسرو خورده و بعد از چایی، برنامه رقص و آواز حول آتش شروع شد و تا دیر وقت صدای آواز و خنده در دره ها می پیچید.
صبح روزبعد، همه ازکیسه خوابهای خود بیرون خزیده و روز زیبایی را آغاز نموده و گروه گروه به گردش در اطراف استراحتگاه پرداختند. کوههای پر صخره در میان درختان محو شده و طبیعت وحشی محیط به انسان روح تازه ای می بخشید. وقت نهار همه جمع شده و در گروههای کوچک و بزرگ نان و چایی خوردند و برای شنیدن اخبار جنگها و درگیریهای پیشمرگان به رادیو کومه له و رادیو حزب دمکرات گوش میدادند. بعد از ظهر آنروز همه آماده شده و راهی اردوگاه شدند. همان موقع گوشه هایی از دو روز زندگی آرام پیشمرگی فیلم برداری شد تا سندی از زندگی جنگجویان آزادیخواه در تاریخ کردستان باشد. اکنون این فیلم و عکسهای پیشمرگان گردان 22 در یوتیوب قابل دسترس همه میباشند. (5)
ساختمان وسط اردوگاه بعد ازیک شب آرامش دوباره به محیط شاداب و آمد و رفت دیگر رفقای اردوگاه مالومه تبدیل شده بود، اما روزهای خوش زیاد نبودند.
حرکت بسوی شمال روز چهارم آبان صدها نفر از پیشمرگان مستقر دراردوگاه مالومه بعد از صبحانه برای بدرقه یکی ازمحبوبترین و فعالترین گردانهای خود به وسط اردوگاه جمع شده بودند. گردانها و واحدهای نظامی مناطق مختلف کردستان همیشه به اردوگاه آمد و رفت داشتند، اما برای بدرقه هیچ گردانی این همه آدم جمع نشده بود. ماشینهای وانت بار و لندرور درراه خروجی اردوگاه پارک شده بودند.
همه رفقا لباس یکرنگ و تازه ای پوشیده، رخت یا حمایل پر از خشاب بسته و تفنگها را بر دوش انداخته و مشغول عکس گرفتن و صحبت با رفقایشان بودند. کوه بلند آسنگران از پشت اردوگاه ناظرلحظات هیجانی و غم انگیز این تعداد از جنگجویان آزادی و برابری بود.
احمد تورک بخاطرزخم دستش نمی توانست با گردان همراه شود. او از جدا شدن از رفقایش بخصوص مصطفی (خسرو) که از فامیلهای خانوادگی اش بود افسرده و غمگین به نظر می رسید. آنروز احمد تمام مدت با مصطفی بود و نمی خواست لحظه های بودن با مصطفی را از دست بدهد. مصطفی از عمق احساسات و عواطف احمد نسبت به خودش بخوبی آگاه بود و به همان اندازه احساس نزدیکی و محبت به احمد میکرد. آنها ضمن صحبتهایشان توصیه هایی به همدیگر میکردند. احمد هم مانند مصطفی از کادرهای فعال و موفق کومه له بود که در منظقه مکریان زخمی شده و چند ماه پیش به گردان ارومیه منتقل شده بود.
لحظه جدایی فرا رسیده بود. دست دادنها و رو بوسی ها تمامی نداشت. آواز "آیرلیق" ترکی یادم افتاده بود که میگوید هیچ دردی بدتراز جدایی نیست. رابطه عاطفی عمیق و ناگسستنی بین این انسانها ایجاد شده بود. پیشمرگان کمونیست گردان ارومیه این رابطه محبت آمیز و صمیمی را با فداکاریها و زحمات فراوان در دل میلیونها انسان مبارز و آزادیخواه ایجاد کرده بودند. آنها در میان پیشمرگه های دیگر گردانها و ارگانهای مرکزی حزب تاثیرات خوبی بجا گذاشته و همه از کادرها و جنگجویان این گردان بخوبی یاد میکردند.
در موقع حرکت افراد هر واحد نظامی در ماشین های تعیین شده جای گرفتند. با حرکت ماشینها دستها به تکان درآمدند. اشک در چشمان روناک و آوات که دوازده سیزده سال بیشتر نداشتند میدرخشید. آنها بهمراه بچه های دیگر که دوستهای زیادی در گردان پیدا کرده بودند تا پیچ جاده خاکی اردوگاه در میان گرد و غبار ماشین ها می دویدند و دست تکان میدادند.
ماشینها از جاده شنی، از مقابل مقرهای سازمان راه کارگر، چریکهای فدایی خلق و حزب دمکرات کردستان عبور کرده و به شهرک کهریزه رسیدند. قرارگاه بزرگ مجاهدین خلق ایران در آنسوی شهرک یعنی در نزدیکی راه کهریزه و سلیمانیه قرار گرفته و دیوارهای بلند حفاظتی دور آنرا محاصره کرده بودند. این قرار گاه یکی از پایگاههای بزرگ مجاهدین بوده و در عین حال محل زندانی شدن و شکنجه صدها نفر از مخالفان مجاهدین بخصوص مخالفان" انقلاب ایدئولوژیک" مسعود و مریم بودند..
ماشینهای گردان 22 از کهریزه و سلیمانیه، شاقلاوه و غیره گذشته و به روستای شیوان وارد شدند. در روستای ویران شده شیوان هم مجوزعبور گردان مانند ایستهای بازرسی مسیر راه به افراد بازرسی نشان داده شد.
شیوان روستایی بود که شش ماه پیش روستایی آباد، زیبا و پر از مردم صمیمی و انقلابی کرد بودند که پذیرایی خوبی از ما کرده بودند اما درنتیجه جنگ ایران و عراق روستا به ویرانه تبدیل شده ومردم روستا را ترک کرده بودند. ویرانی روستای شیوان غم و اندوه بزرگی را در دل پیشمرگه ها نهاد.
بلندیهای اطراف روستا پوشیده از خاکریز و سنگرهای پایگاههای نظامی عراق بودند. ماشینهای ارتشی مداوم در آمد و رفت بوده و منطقه به تمامی نظامی بود. فرماندهان گردان اعلام کردند که چند روزی اینجا خواهیم ماند تا راهنما و راهی مناسب پیدا کنیم. برای پیشمرگان آشکار شد که هنوز آمادگی لازم و کافی برای حرکت ایجاد نشده است. هر دسته از پیشمرگان در نقطه ای مستقر شدند. آنها در میان خرابه ها بدنبال جایی بودند تا کیسه خواب خود را پهن کنند. مواد غذایی و مهمات زیادی در کنار دیوار فرو ریخته ای گذاشته شده بود. رفقا در گروه های چند نفره قدم زده یا با همدیگر در گوشه ای صحبت میکردند. در اینروزها هوا آفتابی و گرم بود در حالی که هوای کردستان در ایران در آن موقع از فصل همیشه سردتربود
روز پنجم تا یازدهم آبان افراد گردان در داخل خرابه های روستا و درمیان پایگاههای عراقی روزها و شبهای کسل کننده ای را سپری میکردند. آنها انتظار نداشتند در چنین جایی زمین گیر شوند. تعدادی از مسئولین انتقاد میکردند که چرا پیشمرگان را بیخودی خسته میکنید؟ اگر آماده نبودید چرا ازاردوگاه زود حرکت کردید؟
سربازان عراقی از پایگاهایشان معمولا پیش ما آمده و صحبت میکردند. خلیل مبارکی تنها رفیقی بود که کمی عربی میدانست. او در روستای مبارک آوای دهگلان متولد شده بود اما در دوران کودکی با او خانواده اش به مریوان و بعدا به عراق رفته و چند سالی درعراق زندگی کرده بود. به همین جهت او کمی عربی میدانست.
ما برای ایجاد فضای شاداب و دلپذیر، هر شب در محوطه ای آتش روشن کرده و برنامه آواز خوانی و رقص برپا میکردند. هر شب عسکرهای عراقی با دیدن نور آتش و شنیدن صدای آلات موسیقی ما یعنی صدای در قابلمه و صدای سطل نایلونی، بسرعت از تپه های نزدیک پایین آمده و به جمع ما می پیوستند و رقص و آواز عربی و کردی شروع می شد. برنامه هر شب معمولا با رقص و آواز کردی آغاز و با رقص و آوازعربی پایان می یافت
روز دوازدهم آبان حوالی ظهر دو ماشین بخش دیپلماسی کومه له ( آسوس ) مواد غدایی یعنی نان، گوشت کنسرو شده و پنیر آوردند آنها به سعادت خبر دادند که دخترچهارساله او و مادرش از نقده به اردوگاه آمده و او باید به اردوگاه برگردد. سعادت از اینکه نمی توانست با بهترین همرزمانش به منطقه فعالیت برود شدیدا ناراحت بود. او ساعتی بعد برای بدرود دست همه رفقای گردان را فشرده و با چشمان اشک آلود از آنها جدا شد.
در آنروزبا شنیدن کلمه مادرچشمهایم پراز اشک شدند. مادرم برای ما آنقدرگریه و اشک ریخته بود که چشمایش رو به کوری بودند. در طی چهارسال گذشته فقط سه بار او را ملاقات کرده بودم. شکی نداشتم که آنروز مادرم بیش ازهمیشه بیاد من بود چون بیست و پنج سال پیش در روز دوازدهم آبان مرا بدنیا آورده بود.
روز سیزدهم آبان هم مثل روزهای دیگر سپری شد. در این روزها جز انتظار و وقت کشی کار دیگری نداشتیم. بعضی از رفقا از اوقات فراغت خود استفاده کرده و به رفقای حزبی شان نامه می نوشتند. مصطفی عجم در نامه ای بتاریخ سیزدهم آبان 1364 که از شیوان به یکی از رفقای تشکیلاتی اش بنام احمد ترک ( منصوری) که از کردستان برای سازماندهی تشکیلات حزب کمونیست به ترکیه منتقل شده بود، چنین می نویسد: " نمیدانم تا چه حد از وضعیت ما با خبرهستی. ولی بطور خلاصه وضع ما از این قرار است که در ابتدای جنگ با حزب دمکرات، مجموعا حزب دمکرات در موقعیتی برتر قرارداشت، هرچند که در تمام نبردها شکست خورده بود ولی اکنون ما در شرایطی دیگری قرار داریم، ابتکار عمل را در دست داریم. در اوایل حتی ناحیه فعالیت را تخلیه کردیم و الان که برایت نامه می نویسم در حال برگشتن به ناحیه فعالیت مان هستیم."
روز چهاردهم آبان بعد ازظهر تعدادی ازماشینهای کومه له برای انتقال پیشمرگان به مرز به شیوان آمدند ولی تعداد ماشینها به نسبت افراد گردان کم بود. مسئولین آسوس مجبور شدند از فرمانده عراقی درخواست ماشین بکنند. فرمانده عراقی راضی شد با یک یا دو ماشین ارتشی تعدادی از پیشمرگان را حمل کنند. دو نفرراهنما و آشنا به منطقه حاضرشده بودند تا درقبال دریافت پول، گردان را از مرز عبور دهند.
برای حمل مهمات و تدارکات بیش از10 اسب و قاطر آماده شده بود. قوی ترین آنها قاطری جوان، قوی و چموش بود که همه از آن میترسیدند. آنها با طنابی به ماشینها بسته شدند تا بدنبال ماشینها بدوند. به همین جهت ماشینها در جاده های خاکی کوهها و دره ها به آرامی بسوی نزدیکترین نقطه مرزی حرکت میکردند. تقریبا بعد از ساعتی ماشینها در نقطه ای ایستاده و همه پیاده شدند. رفقایی که دربستن بار اسب مهارت داشتند، این کار سخت را شروع کرده و تمام مهمات، کیسه خوابها و مواد غذایی را به پشت اسبها و قاطرها بستند. رفقا جاویدان، عادل، مصطفی یونسی، مولود جوانمردی (ایستی سو)، عزیزسلیمانزاده ، خالد قارنا و چند نفر دیگر خود را بیش ازهمه در این کار خسته کردند.
سلطان مسئول ناحیه، قبل از حرکت در جهت رعایت احتیاط و حفظ نظم و همچنین اوضاع مسیر توضحیاتی داد. هنوز یکی دو ساعت برای تاریک شدن هوا مانده بود که پیشمرگان با فاصله کمی در صف طولانی در پیچ و خمها، پستیها و بلندیهای کوهها و تپه ها پیش میرفتند . درآخر صف، رفقای یک دسته از گردان مسئول اسبها و بارها بوده و هر کدام ازپیشمرگان افسار اسبی را گرفته بود.
فرماندهان تلاش میکردند قبل از تاریکی هوا به ارتفاعات رسیده تا مسیر و جهت راه را بخوبی شناسایی کنند، اما تاریکی بزودی فرا رسید. ساعاتی ازشب نگذشته بود که صف متوقف شد و هر کس در جای خود نشست. توقف طول کشید و همه علت توقف را از فرماندهان واحدها می پرسیدند. فرماندهان اعلام کردند که راهنماها از تاریکی استفاده کرده و بعد از فاصله گرفتن فرارکرده اند.
ادامه حرکت گردان بدون راهنما غیرممکن بود. مسئولین تصمیم گرفتند چند نفررا به آخرین پایگاه عراقی که از حضور و حرکت ما مطلع بودند، بفرستند تا اطلاعات، کمک و یا اجازه برگشت بگیرند. خلیل سور که کمی عربی میدانست بهمراه ابراهیم غریب به طرف پایگاهی که نور چراغهایش در نقطه ای نه چندان دور دیده میشد رفته و بعد از دو یا سه ساعت برگشتند.
ایندو رفیق بعد از رسیدن به نزدیکی پایگاه، با صدای بلند افراد پایگاه را صدا کرده و خود را پیشمرگ کومه له معرفی کرده بودند. افراد پایگاه به آنها اعتماد کرده و تیراندازی نکرده بودند اما فرمانده عراقی حاضر به هیچ کمکی نشده و اعلام کرده بود که امشب باید از منطقه خارج شوید درغیراینصورت اگر فردا نیروهای شما را ببینیم با توپ و خمپاره خواهیم زد. اعضای کمیته ناحیه بعد از شیندن حرفهای ابراهیم و خلیل تصمیم گرفتند در دره ای مخفی شویم و عصر فردا قبل از تاریکی هوا بدون راهنما مسیررا ادامه بدهیم.
در آنشب گردان 22 توان جلو رفتن و یا توان عقب رفتن را نداشت. این وضع افکار همه را بخود مشغول کرده بود. پیشمرگان از اینکه مشکلات از لحظه اول حرکت آغاز شده، حوصله و دلخوشی نداشند.
هر دسته از پیشمرگان در فواصلی از همدیگر در دره ای که شناخت چندانی از حوالی آن در دست نبود جای گرفته و بارها را از اسبها زمین گذاشتند. اوضاع توسط فرماندهان توضیح داد شد و بر مخفی ماندن تاکید کردند. آتش درست کردن و سیکار روشن کردن قدغن شد.
بعد از مشخص شدن واحد نگهبان و واحد کمین، هر کس کیسه خواب خود را روی زمین ناهموار پهن کرده و دراز کشید.
روز پانزدهم آبان صبح زود تعدادی از پارتیزانها بخاطر استرس، نگرانی و مشخص نبودن وضعیت زود بیدار شده بودند و در جمع های چند نفره نشسته بودند. درهوای صاف، آفتاب پاییزی خود را به آرامی از پشت کوهها بالا می کشید. دره ای که دوستان در آن بطور پراکنده جای گرفته بودند دره ای باز و گسترده بود و بخشی از آن زیر دید پایگاه بود. به همین جهت تحرک و رفت و آمد رفقا در محدوده کوچکی صورت میگرفت. جوی آب کوچکی در دره روان بود و برای دست شستن از آن استفاده میشد.
بعد از ظهر آنروز، خطر حمله یا خمپاره باران کاسته شده بود. به همین جهت دو نفر برای آوردن آب خوردن به جستجوی چشمه رفتند. آنها چشمه ای پیدا کرده و آب آوردند. بعد از ساعتی چند نفر برای شستن موی سرشان به بالای دره رفتند. پایگاه با دیدن آنها دره را به توپ و خمپاره بست. پارتیزانها آماده شده و به پشت سنگها رفتند. دیده بانها حرکات نیروهای پایگاه را زیر نظر گرفته و لحظه به لحظه اوضاع را به فرماندهان گزارش می دادند. در حوالی عصر اوضاع آرام شد. خوشبختانه کسی آسیب ندید. افراد گردان درمنطقه جنگی ایران و عراق گیر کرده بود و عبور از این منطقه 5 تا 6 ساعت وقت نیاز داشت. مشکل ما تنها در طولانی بودن مسیر نبود بلکه از مسیری که میبایست بگذریم هیچ گونه اطلاع و شناختی نداشتیم. چاره ای جز پیش رفتن و ادامه راه نبود.
همکاری و کمک احزاب کورد و عراقی با کومه له در دره مرگ و وحشت قبل از تاریکی کامل باراسبها بسته شد و رفقا با فاصله زیاد بحرکت درآمدند. با تاریک شدن هوا، رفقا ی گردان 22 کورکورانه بی آنکه جهت مسیر را بدرستی بدانند بر خلاف جهت پایگاه عراقی پیش میرفتند. حدود ساعت ده شب، درارتفاعات رشته کوهی، صف از حرکت باز ایستاد. اندکی بعد همه مطلع شدند که رفقای واحد ضد کمین روشنایی چراغی را در آنسوی رشته کوه و در پایین دره دیدند.
بدون کسب اطلاعات دقیق و به موقع از جغرافیای منطقه، تصمیم گیری و ادامه راه غیر ممکن بود. سلیم و سلطان یک تیم سه نفره متشکل از خالد قارنا، جاویدان و خلیل را برای تحقیق و کسب اطلاعات، به محلی که روشنایی داشت، فرستادند. همه واحد ها در بالای رشته کوه از پشت سنگها به روشنایی نگاه میکردند و درانتظار حادثه ای بودند. معلوم نبود که افراد تیم درگیر جنگ خواهند بود یا با اخبار و اطلاعات مفید برخواهند گشت.
اعضای تیم بآرامی و بدون سر و صدا خود را به خانه ای رساندند که روشنایی چراغ آنرا همه پیشمرگان از بالای کوه میدیدند. " جاویدان و خلیل در نزدیکی خانه سنگر گرفته و خالد تفنگ بدست و با آمادگی کامل خود را به پشت پنجره خانه رساند. او تعدادی مسلح کورد را در داخل خانه دید که هیچ نگهبانی در بیرون نداشتند. خالد از خانه فاصله گرفته و آنها را صدا زد. افراد سراسیمه از خانه بیرون آمدند. خالد گفت نترسید ما پیشمرگ کومه له هستیم و به کمک شما احتیاج داریم.
آنها خود را پیشمرگ پارت دمکرات کردستان معرفی کردند. خالد جلو رفته و با آنها دست داد. خلیل با بی سیم به سلیم و سلطان گفت که خالد در حال گفتگو با پیشمرگان پارت دمکرات میباشد. فرمانده پارت دمکرات که خلیل نام داشت خالد و رفقای دیگر را به مقرشان دعوت کرد اما خالد بخاطرعجله و نبود وقت کافی قبول نکرد.
فرمانده پارت دمکرات کردستان به خالد گفت که اگر همین دره خواکورک را ادامه دهید به مرز ایران و عراق می رسید. او صمیمانه و بدقت وجود پایگاه و اردوگاه مشترک لشکریان اسلام با بارزانیها به رهبری شیخ خالد بارزان را در مسیر راه و همچنین وجود اردوگاههای حزب دمکرات کردستان و حزب شیوعی عراق (حزب کمونیست عراق) در مسیر راه را به خالد قارنا توضیح داد.
بیسیم های سلیم و سلطان روشن بودند. خالد و دیگر رفقا بعد از جدا شدن از پیشمرگان پارت دمکرات تماس گرفته و برخورد دوستانه فرمانده پارت دمکرات را اطلاع دادند. همه ما تا آن لحظه تصور میکردیم که پارت دمکرات در اولین برخوردشان مانند سال 1359 با کومه له جنگ خواهد کرد.
با شنیدن این خبرامید تازه ای در دلها ایجاد شد اما هنوزکسی از این مطمئن نبود که سیاست پارت دمکرات نسبت به کومه له تغییر کرده باشد. گمان می رفت که فرمانده پارتی دمکرات بر خلاف سیاستهای جنگ طلبانه حزبش و بخاطر کورد بودن و بنا به میل و افکار " کرد آیتی " خودش به ما کمک کرده است.
ما از کوه بلند به دره تاریک و عمیقی سرازیر شدیم. وقتی که در دره به خالد و رفقای تیم رسیدیم آنها مسیر راه را نشان داده و بدون توقف به حرکت ادامه دادیم. مسیری که قبلا پیش گرفته بودیم به ترکیه منتهی میشد ولی در داخل دره نود درجه جهت مسیر را به سمت راست و بسوی مرز ایران و عراق تغییر داده و طول دره را بسوی مرز پیش گرفتیم. راه تنک و پر پیچ خم بسختی دیده میشد. درطول راه بارهای اسبها و قاطرها چندین بارافتادند و هر بار برای بستن آنها مدتی توقف شد. خستگی و دلهره های عواقب پیش بینی نشده دراین دره عمیق پیشمرگه ها را نگران و ناراحت کرده بودند.
از آن لحظه به بعد علاوه بر پیدا کردن مسیردرست، مشکلات دیگری در سر راه بودند. حزب شیوعی عراق یکی از آنها بود که با حزب توده ایران رابطه نزدیکی داشت. حزب توده بعد ازاتحاد و همکاری با رژیم هزاران نفر ازکادرها و هواداران کومه له و نیروهای سیاسی را در ایران شناسایی کرده و به زندانها، شکنجه گاهها و میدانهای اعدام جمهوری اسلامی فرستاده بود. به همین جهت کومه له موضع تندی در برابرحزب توده داشت.
بعد ازاینکه جمهوری اسلامی حزب توده را ازخود راند تعدادی از آنها به حزب شیوعی ملحق شده بودند. از اینرو حزب شیوعی عراق دوست محسوب نشده و احتمال حملات نظامی آنها نگران کننده بود.
همچنین عدم اطلاع ازموقعیت پایگاه های ایران، اردوگاه حزب دمکرات و آمد و رفت های آنها در دره تنک و عمیق خواکورک نگرانیها و احتمال درگیری با این نیروها را صد چندان کرده بودند. هرلحظه احتمال رودررویی و برخورد با آنها دراین دره که تنها راه منطقه بود، وجود داشت.
هر اشتباهی می توانست فاجعه بارباشد. دقایقی بعد از استراحت کوتاه، صدای تک تیرتفنگی از پشت بگوش رسید. پیشمرگان فورا نشسته و آماده عکس العمل شدند. فرماندهان از طریق بیسیم متوجه شدند که سلیم در موقع استراحت خوابیده و جا مانده است. او دردو روز گذشته تحت فشار کار و تلاش بسیارخسته و بیخواب بود. بعد از رسیدن سلیم به ما به سرعت حرکت کردیم تا از آن منطقه دورشویم و بخاطر تیراندازی او دچار مشکل نشویم.
از نیمه شب گذشته بود، در نقطه ای، دره به دو شاخه تقسیم شده بود. در آنجا تشخیص مسیر راه ممکن نبود. درفاصله کمی از باریکه راه دو خانه که از سنگ ساخته شده بودند قرار داشتند. در این دره همه چیز مشکوک و خطر محسوب میشد. خطر از همه جا و همه چیز می بارید. یک واحد برای شناسایی به خانه ها نزدیک شدند. با نزدیک شدن ما به خانه ها صدای سگها بلند شد.
پیشمرگان ضمن حفظ آمادگی و احتیاط درب خانه ای را زده و لحظاتی بعد دو پسر جوان بیرون آمدند. پیشمرگان بعد از معرفی کردن خود اوضاع و اخبار منطقه را از آنها پرسیدند. در جریان گفتگو ها سه مرد دیگر از خانه همسایه بیرون آمدند.
مردان آن دو خانه جهت پایگاههای ایران و مسیر راه مرزی را نشان دادند. آنها همچنین به رفت و آمد هر روزه پاسداران اسلامی و نیروهای سیاسی از دره را تاکید کرده و طولانی بودن راه تا مرز را گوشزد کردند.
فرمانده هان با کسب اطلاعات تازه بیش از پیش به خطرات راه و مشکلات فراوان مسیر آگاهی یافته و از پسران جوان آندو خانه خواستند که یک یا دو نفراز آنها داوطلبانه با دریافت پول ما را تا مرز راهنمایی کنند اما آنها از ترس احزاب فعال آن منطقه حاضربه کمک نشدند. سلطان و دیگر فرماندهان گردان میخواستند برای آوردن آنها به زور متوسل شوند اما ترس، مقاومت و سر و صدای زیاد اعضای آندو خانواده باعث منصرف شدن فرماندهان گردان از این تصمیم شدند.
درطول این گفتگوها، پیشمرگان در جای خود نشسته و استراحت میکردند. بلاخره همه آماده حرکت شده و راهی را که مردان آندو خانه نشان داده بودند پیش گرفته و تا نزدیکی صبح راه رفتند.
شانزدهم آبان صبح زود قبل از اینکه هوا به تمامی روشن شود، محیط و فضای باز و بزرگی درسمت چپ دره دیده میشد. کوهها ی اطراف دره پوشیده ازدرختان جنگلی بود. در این نقطه درختان و بوته در هم فرو رفته و داخل درختان دیده نمی شد.
اعضای کمیته ناحیه و فرماندهان تصمیم گرفتند تمام روز را در میان درختان مخفی شده و شب هنگام براهمان ادامه دهیم. افراد از جاده تنک و حیوان رو دره پایینترآمده وبمیان درختان رفتند. هر دسته از پیشمرگان در فاصله ای نه چندان دوراز همدیگر جای گرفته و بعد از یازده یا دوازده ساعت پیاده روی و رودررویی با مشکلات با نگرانی بخواب رفتند تا انرژی کافی برای ساعات سختی که در انتظارشان بود بدست بیاورند. فرماندهان هنوز اوضاع امنیتی مخفیگاه و حوالی را بررسی میکردند. سلیم در میان درختان و بیشه های انبوه محلی را برای دیده بانی و نگهبانی تعیین کرد. منصورفرمانده دسته هم دو نفر را برای نگهبانی به آنجا فرستاد. اسبها و بارها کمی دورتر و پایین تر برده شدند.
ساعت ده نوبت نگهبانی من و یکی دیگر از رفقا بود. محل نگهبانی مناسب بوده و بر بخشی از جاده که در مقابل نقطه دیدبانی و استقرار گردان بود دید داشت. از آنجا جاده نظامی یایگاه های ایران که تا آن منطقه پیشروی کرده بودند دیده میشد.
نزدیک ساعت یازده صدای گفتگوی چند نفربگوش رسید. ترس، هیجان و تپش سریع قلبمان آغاز شده بود. لحظه ای بعد سه نفرغیر مسلح دیده شدند که صحبت کنان از مقابل ما بطرف مرزعبور کردند. خوشحال بودیم که از حضور گردان در میان درختان بویی نبردند.
آفتاب کوه بلندی را که روستای ویرانه را در آغوش گرفته بود، پوشانده بود. نزدیکی ظهر تقریبا بیشتر بچه ها از خواب بیدار شده بودند. خستگی از تن آنها خارج نشده و نگرانی در چهره ها هویدا بود. آنها حوصله شوخی و شیطانت نداشتند. زمان به کندی میگذشت.
بعد از ظهر فرا رسیده و از خطرات احتمالی کاسته شده بود. قیافه ها به آرامی بشاش می شدند. پارتیزانها به قدرت دفاعی شان در این وقت روز ایمان داشتند و میدانستند که بزودی تاریکی شب به کمک آنها خواهد آمد.
سایه کوههای بلند بر دره ها گسترده شده بود. آنتن بیسیم به بالا کشیده شد تا با مخابرات مرکزی کومه له ارتباط برقرارکنند. صدای خنده های پیشمرگان از هر سو شینیده میشد. تعدادی برای چیدن انگورهای سیاه و سفید درختان انگور که به درختان پیچیده شده بودند شروع به بالا رفتن از درختان نمودند. تعدادی برای چیدن گردو به بالای درختان رفتند. درحالی که عتیق از رادیوی کوچک اش به آوازهای کردی رادیو بغداد گوش میداد، اینسو و آنسو میرفت. تعدادی از رفقا برای گشت به حوالی مخفیگاه رفتند. معلوم شد که افراد در کنار روستای ویران شده ای مخفی شده اند. اطراف روستا باز و پر از درخت بود و شیب پایین روستا به دره ای منتهی میشد.
در کنار جاده روی دیوار فرو ریخته ی خانه ای، کلمه پاسوک نوشته شده بود و احتمال میدادیم که آنجا قبلا مقر پارت سوسیالیست کردستان بوده باشد. کاک حسام و خلیل در کنار روستای ویرانه کندوهای کهنه عسل را پیدا کردند. آنها لباس پلاستیکی خود را به سر کشیده تا زنبورها را از عسل جدا کند اما زنبورها هم مانند پیشمرگان به دفاع از خانه و کاشانه خود پرداخته و چانه حسام را نیش زدند. عسل به مسئول تدارکات داده شد تا آنرا به بایزید و تعدادی از پیشمرگان که سرما خورده بودند بدهند اما کسی نمی توانست ازعسل چشم پوشی کند بنا براین هرکس انگشتی به آن فرو برده و دهانش را شیرین میکرد.
قبل از تاریکی هوا و حرکت پیشمرگه ها نان و کنسرو گوشت خوردند. در حالی که آنها آماده حرکت میشدند و پوزه وانه (ساق بند)، شال کمر و حمایلشان را می بستند، چندین نفردیگر در حال بستن باراسبها بودند. کاروان پیشمرگه ها براه افتاد. تلاش میکردیم از این دره مرگ، عمیق و بی انتها خلاص شویم. دره خواکورک هر چند در طول تاریخ یار و یاور مبارزان و آزادیخواهان کوردستان بوده اما شاید این اولین باری باشد که دشمنی اش را با بخشی از رزمندگان کمونیست آغاز کرده است.
طبق معمول اسم شب یا رمز شب از جلو تا انتهای صف فرستاده شد. ضد کمین ها صد الی دویست متر جلوتر حرکت کرده و در فاصله زمانی معین با فرماندهان تماس میگرفتند. بار اسبها زود زود شل و خم شده و یا می افتادند و حرکت گردان را کند میکردند. برقراری سکوت از جانب پارتیزانها کاملا رعایت میشد اما صدای برخورد نعل اسبها به سنگها از فاصله دور شنیده می شد. راهپیمایی بعد از چندین ماه استراحت و عدم تحرک خسته کننده بود. شکی نداشتیم که بعد از چند روز بدنمان مانند گذشته هر روز ده دوازده ساعت پیاده روی را تحمل خواهد کرد.
کسی نمی دانست مرز کجاست و چه موقعی از آن خواهیم گذشت. ما فقط جهت مرز را پیش گرفته و همچنان در تنها راه باریک دره که پهنای آن کمتر از یک متر بود جلو می رفتیم.
هر لحظه انتظار وقوع حادثه و درگیری با دشمن و یایکی از نیروهای سیاسی و نظامی مخالف را داشتیم. حوالی ساعت یازده سرو صدای رفقای جلوتر بلند شد. پیشمرگه ها درجای خود نشسته و سنگر گرفتند. چند دقیقه بعد خبربرخورد واحد ضد کمین با سه پیشمرگ حزب شیوعی را دادند. سلیم و سلطان به جلو رفته و با آنها صحبت میکردند. آنها از طریق بی سیم به فرماندهان دسته ها خبر دادند که برخورد پیشمرگان حزب کمونیست عراق دوستانه بوده و آنها ما را به اردوگاه خودشان همراهی خواهند کرد. با شنیدن این خبر همه نگرانی، ناراحتی ها و خستگی ها فراموش شده و روحا و جسما احساس آرامش نمودیم.
دقایقی بعد پیشمرگان حزب شیوعی که ساعتی قبل دشمن محسوب میشدند در جلو گردان بیست و دو ارومیه بعنوان راهنما و محافظ حرکت میکردند. بعد از دو یا سه ساعت پیاده روی یعنی حوالی ساعت دو شب در نقطه ای صاف و هموارتوقف اعلام شد. پیشمرگان حزب شیوعی ترجیح دادند که شب را در آن محل استراحت کنیم و صبح به حرکت ادامه دهیم. دسته نگهبان و محل استرحت هر دسته در فواصلی از همدیگر تعیین شدند. اسبها به درختان بسته شدند تا با برگهای خزان و گیاهان خشک خود را سیر کنند. پیشمرگه ها که احساس امنیت و آرامش میکردند به کیسه خواب هایشان فرو رفته و بخواب رفتند.
هفدهم آبان صبح زود آفتاب از قله کوهها خود را به آرامی بالا می کشید. در تاریکی شب گذشته معلوم نبود که جمعیت در میان کوهها، در زمینی پهن و مسطح جای گرفتند. شبنم سرد زمین و چمنهای خشک را پوشانده بود. تعدادی از پیشمرگ ها بیدار شده و در کنارآتشی جمع شده و با یکی از پیشمرگان حزب شیوعی صحبت میکردند.
هر روز یک دسته مسئول نگهداری اسبها بود. آنها صبح زود اسبها را به جاهای پرعلف بسته بودند تا شکم شان را پر کنند. دو نفرکتریهای سیاه و دود گرفته را بعد از چند روزاز بار اسب بیرون کشیدند و مشغول چای درست کردن شدند. در حالی که چند نفر در کنار آب دست و صورت خود را می شستند، یکی از رفقا از "سه ر کانی" (سر آب) و از پایین جوی به بالا می آمد. همه رفقا بعد از سر و صورت شستن برای سلام، احوالپرسی و تشکر پیش پیشمرگ حزب شیوعی می رفتند. او صمیمانه و با احترام با آنها دست داده و خودش را معرفی می نمود. ا و با متانت و خوشرویی حرف زده و گاها به سوالات پاسخ میداد و یا سوالی می کرد. او آشنا نبود اما مثل یکی از ماها بود. با او همدرد و هم سرنوشت بودیم و زندگی همدیگررا بهترمی فهمیدیم. بقیه رفقا و دو پیشمرگ دیگر حزب شیوعی هم از خواب بیدار شده و با آنها هم دیدار و گفتگو در جریان بود. دراین میان نان و چایی هم به گفتگوها گرمی بیشتری بخشید.
پیشمرگان حزب شیوعی شب گذشته با بی سیم حضور کومه له را در دره خواکورک به اطلاع مسئولان حزب شان رسانده بودند و قرار گذاشته بودند پیشمرگ های کومه له در یکی از اردوگاه ها یشان مهمان آنها شوند.
بنا به اخبار و اطلاعات پیشمرگان حزب شیوعی، ما پایگاههای ایران را پشت سر گذاشته بودیم و راه زیادی به اردوگاههای حزب شیوعی و حزب دمکرات کردستان در پیش داشتیم. ساعت ده صبح پیشمرگان شیوعی جلوتر از رفقای ما براه افتاده و ما بدنبال آنها دره خواکورک را طی کردیم. دره دراین بخش پهن و وسیعتر بوده و کوههای پوشیده از درخت به آسمان کشیده شده بودند. ترس و وحشت از دره کاهش یافته بود. زیبایی منطقه توجه همه را جلب کرده و ما را به شوق آورده بود. صدای آواز کردی " خزال خزال " رفقا از عقب صف بگوش می رسید. علی ایستی سو مثل همیشه گلاشینگف خود را مانند ساز بدست گرفته و آواز آشیق های آذربایجان را سر داده بود. بعد از چند ساعت پیاده روی در زیر آفتاب گرم یواش یواش خستگی در چهره بعضی از رفقا دیده میشد. غذایی برای خوردن نمانده بود و بخاطر خستگی و گرسنگی در صف منظم گردان فاصله افتاده بود. پیشمرگان حزب شیوعی میگفتند اردوگاه در سر راه قرار دارد، شما اگر این راه را پی گرفته و ادامه دهید از اردوگاه ما سر در می آورید. عطا مریوانی پیشمرگ جوان مریوانی که برای اولین بار به منطقه آمده بود توان راه رفتن نداشت. او مثل بقیه پیشمرگان نبود و ضعف زیادی از خود نشان میداد. خستگی مفرط او را به گریه انداخته بطوریکه میخواست در همان دره سر بر بالین گذاشته و هیچگاه برنخیزد و اگر هم برخاست هیچ وقت پیشمرگایتی نکند.
مصطفی عجم و حسام به کمک عطا شتافتند. آنها خشابها و تفنگ او را حمل کرده و او را برای حرکت تشویق میکردند اما عطا حاضر نبود حتی یک قدم هم بردارد. اسبها به اندازه کافی بار داشتند و امکان سوار شدن به آنها نبود. رها کردن او در دره وحشت کاری غیر انسانی و برابر با مرگ او بود. یکی از رفقا از روی عصبانیت پیشنهاد کرد که اعضای کمیته ناحیه او را خلع سلاح و اخراج کنند و تا اولین روستا با پیشمرگان بیاید. ولی این تصمیم مشکلی را درآن لحظه حل نمیکرد. چون او نمی خواست تکان خورده تا اولین روستا بیاید. بلاخره بعد از معطلی زیاد، او حاضر شد لاک پشت وار حرکت کرده و بدنیال گردان خود را جلو بکشد. گردان نمی توانست بخاطر یک نفر از حرکت بایستد به همین جهت تنها مصطفی عجم با او ماند. مصطفی در برخورد با این نوع آدمها انعطاف و حوصله زیادی از خود نشان میداد و انرژی زیادی بر تغییر و پرورش آنها صرف میکرد.
حدود ساعت پنج بعد از ظهر رفقای گردان، گروه گروه و بطور پراکنده یکی بعد از دیگری وارد اردوگاه شده و مورد پیشواز گرم تعدادی از رهبران، کادرها و پیشمرگان حزب کمونیست عراق قرار گرفتند.
پیشمرگان حزب شیوعی قبل از رسیدن پیشمرگان کومه له، جای صاف و چمنی بزرگی را در زیر سایه درختان فرش کرده بودند. در فاصله ای کمی از آنجا دیکهای بزرگ برنج و خورشت روی آتش بودند و چند پیشمرگ مشغول آشپزی بودند. آنروز یک گوساله و یک گوسفند را برای تهیه غذا کشته بودند. کتریهای بزرگ چای روی آتش می جوشیدند. تعدادی از اعضای کمیته مرکزی و فرماندهان نظامی حزب شیوعی با آمدن هر گروه از رفقای ما بلند شده و با آنها دست داده و روبوسی میکردند.
طولی نکشید که سفره پهن و درازی انداخته شد و بیش از صد نفر متشکل از پیشمرگه های کومه له و حزب شیوعی بطور صمیمانه دور آن حلقه زدند. برای هر کس آنقدربرنج و گوشت دادند که پراشتهاترین پیشمرگان هم زیادی آورده بودند.
مصطفی وهمراهش دیرتر ازهمه به اردوگاه حزب کمونیست عراق رسیدند. مصطفی تمیز و مرتب بود اما خیلی خسته بنظرمی رسید و از گرسنگی رنگش پریده بود. او از گوشه ای بطرف پیشمرگان و رهبران حزب شیوعی رفته و با آنها دست داد. سلیم او را معرفی کرد و حاضرین جایی برای نشستن او در نزد رهبران حزب شیوعی باز کردند. در این جمع رفقا سید حسین موسوی، حسام، ابراهیم قم قلعه، سلطان خسروی، سلیم صابرنیا، رضا کعبی، مجید ترک، دکتر خالد، انور( فاضل)، خالد قارنا، مصطفی عجم ( خسرو جهاندیده) و محمد فتاحی درنزدیکی اعضای کمیته مرکزی حزب شیوعی نشسته و بیشترازهمه آنها اظهارنظر و صحبت میکردند.
بعد ازغذا صحبتهای رهبران حزب شیوعی و مسئولان گردان بصورت معمولی و دوستانه ادامه پیدا کرد. رهبران حزب شیوعی برخلاف رهبران کومه له، مسن بوده و حدود شصت یا شصت و پنج ساله به نظر می رسیدند. رفتار و برخورد گرم آنها انسان را بیاد دیدار رهبران کشورها می انداخت. رفتاراحترام آمیز رهبران حزب شیوعی در شرایطی که ما در وضعیت بدی قرار داشتیم تاثیرعمیقی بر جماعت کومه له گذاشت. همچنین رهبران و مسئولان حزب شیوعی از پیشمرگ های سوسیالیست کومه له تاثیرگرفتند. آنها از دیدن زنان و دختران پارتیزان در میان مردان مسلح کورد ابراز خوشی و شادمانی میکردند. آنها از قدرت و نفوذ کومه له در کردستان مطلع بودند اما از نزدیک آنها را ندیده و این فرصت خوبی برای آغاز دوستی و همکاری ایندو حزب بود. گردان ما مسئولان توانا، با سواد و با تجربه زیادی داشت که در این دیدارتصادفی، برخوردی صمیمانه، سیاسی و دیپلماتیک مناسبی با پیشمرگان و رهبران حزب شیوعی داشتند.
چند چادر در نزدیکی زمین فرش شده برپا شده بود. حسن حقیقت بعد ازغذا بیسیم را آماده کرد و به یکی از چادرها رفت تا با مخابرات مرکزی کومه له تماس بگیرد. هوا رو به تاریکی میرفت. رهبران حزب شیوعی بعد از چند ساعت ما را ترک کردند و به محل کار و استراحت خود بازگشتند. پیشمرگان آنها در حال پذیرایی و تدارک خوراک برای راه ما بودند. جاویدان، منصور، عطا فارس( عطا الله جوان)، حسام، خدیجه و تعدادی دیگراز رفقا مسئولیت نان پختن را بعهده گرفتند و تا نزدیکی صبح نان پختند. دراین مدت ازاسبها و قاطرها هم پذیرایی خوبی شده و برای غذای راهشان جو آماده شده بود.
ما همگی در آن شب سیر شدیم و خستگی زیادی احساس نمی کردیم پیشمرگان و کادرهای هردو حزب که با هم آشنا و صمیمی شده بودند درجمعهای کوچک و بزرگ در مورد موضوعات مختلف با همدیگربحث و گفتگو میکردند.
لقمان همتیان، قادر کریمی، ابراهیم پورمند و قاسم در جمعی چای میخوردند و با قادر شوخی میکردند. اشرف حسین پناهی که پیشمرگ و مسئولی جدی و با نظم بود در گوشه ای شال درازی را به دور کمرش می بست. این رفیق هم مانند علی جعفر شیخوندی، شهرام علائی برزنجی، سواره بختیاری تازه به گردان ما منتقل شده بودند و هنوز روابط ما زیاد خودمانی نشده بود ولی در فرصتهای مختلف باهمدیگر به گفتگو می نشستم تا بیشتر صمیمی تر شویم. بهرام ملکی هم تازه از گردانهای دیگر آمده بود. او از ترکهای آذربایجانی بود و خوشحال بود که به جمع بزرگی از تورکها وارد شده است. بهرام بسیار آرام، متین، خوشرو و منضبط بود. او هم مثل همیشه با آسودگی و بآرامی چای میخورد و به اطرافیان نگاه میکرد.
رفقا موسی ولی لو، عادل، علی ایراندوست، ولی، جمیل کوهی، سلیمان و محمد تزخراب از پیشمرگان جوان و هم سن و سال بادینی بودند که از خوردن سیر شده بودند و در اخر جمعیت میگفتند و می خندیدند.
رفقای ما، حزب کمونیست ایران و کومه له را تشکلی پرولتری می دانستند ولی حزب شیوعی را حزبی رویزیونیستی، بورژوایی و نوکرروسیه میدانستند و باور نمی کردند که یک حزب بورژوایی از حزب پرولتری اینچنین پذیرایی گرمی بکند. یکی از رفقا با شک و تردید میگفت در تاریخ منطقه ما موارد و نمونه های زیادی وجود دارد که احزاب، عشایر و دولت حاکم مخالفان خود را در جریان مهمانی، ملاقات و گفتگوها غافلگیر کرده و از بین بردند، به همین جهت ما باید دقت، احتیاط و آمادگی کامل را داشته باشیم. حرف او درست بود ولی حزب شیوعی چنان نکرد.
محمد جلالی که ازعشیره جلالی بود، به شوخی یا جدی میگفت: " بخدا کومه له نمک نشناس است، بعد از این همه محبت باز به حزب شیوعی " بورجوواجی" (بورژوازی) میگوید". او انسانی با سواد و تئوریک نبود و بزبان ساده حرفش را بیان میکرد و این جمله کوتاه او در تمام آن مدت برای شوخی و خندیدن از طرف رفقا بازگو میشد. بعداز چایی شب پیشمرگان حزب شیوعی به اتاقهایشان در فاصله صد یا صد و پنجاه متری ما رفتند. در طول شب پیشمرگان کومه له در نقطه ای که به اطراف و جاده احاطه داشت نگهبانی میدادند و پاس بخشها در حال گشت بود. آن شب، پارتیزانها در کیسه خواب ارتشی خزیده و در زیر آسمان پر ستاره بخواب رفتند.
روز هیجدهم آبان همه پارتیزانها بشاش و سر حال بودند. آنها سر و صورت شسته و تعدادی ریش خود را اصلاح کردند. رفقای حزب شیوعی دوباره سفره دراز و بزرگ را پهن کرده و صبحانه را آماده کرده بودند.
بعد از صبحانه همه آماده حرکت بودیم. تعدادی از اعضای رهبری شیوعی برای وداع پیش ما آمدند. بعد از دست دادنهای گرم با رضایت کامل ازاردوگاه حزب شیوعی بسوی مرز براه افتادیم. سه پیشمرگ حزب شیوعی بعنوان راهنما در جلو صف حرکت میکردند. پیشمرگان و رهبران حزب شیوعی نظاره گر جنگجویان جوان، شاداب و چالاک اسلحه بدوش بودند و از دیدن چنین جوانانی که راهی مبارزه با دشمن ضد کورد بودند، احساس غرور و خوشی می کردند.
پستی و بلندیهای جاده کوچک و پر پیچ و خم دره خواکورک با سرعت پشت سر نهاده میشد. خواکورک اسم روستا و منطقه ای است که روستاهای ویران شده و زیادی مانند بنی، گه لی ره ش و جورت در آن قرار دارند. این منطقه بیشتر در کنترل حزب شیوعی بود و به همین جهت پیشمرگان با احساس امنیت، آوازهای کردی و ترکی را در طول صف شان می خواندند. علی درمان آوا با صدای دلنیشین خود علاوه بر آوازهای ترکی، آوازهای بادینی هم میخواند. او آنروز از کوراوغلی میخواند: " چونکه اولدون دیرمانچی، چاغیر گلسین دن کوراوغلو" سنی گوردوم عاشیق اولدوم ، درده سالدین جانیمی......"
خلیل مبارکی با آواز کردی، احساس عاشقانه اش را بیان می کرد. او که فاصله زیادی با نسرین نداشت آواز " چه ندی گه رام له شاران، نه م دیی که س وه ک تو جوان بی " ( در شهرها خیلی گشتم اما کسی به زیبایی تو ندیدم ) را میخواند. آن روز نسرین اسبی زیبا و بزرگی را که پر از مهمات بود بدنبال خود میکشید. نسرین دختری شجاع و قدرتمندی بود که نسبت به سوعدا، و خدیجه هیکلی درشتتر و نسبت به منیر قدش بلندتر بود. نسرین دختری ساده و مهربان بود و لبخند از لبانش کمتر محو میشد. معمولا او با خجالتی حرف میزد و گونه هایش سرخ میشدند و این بر زیبایی اش می افزود. منصور و خلیل سور رقابت وعشق شان را نسبت به نسرین پنهان نمی کردند.
رفقا نسرین، منیر، خدیجه و سوعدا چهار دختری بودند که با گردان22 به ماموریتی پر خطر پیوسته بودند و پیش از مردان بار سختیهای مبارزه را تحمل میکردند. آنها شخصیتهای بزرگی بودند که با کار وتلاش خود تاریخ مردانه و مذکر کورد و کردستان را تغییر و متحول میکردند. این زنان مبارز کردستان در همه عرصه های مبارزات و زندگی اجتماعی کردستان حضور و نقش فعال ایفا کردند و تاریخ زنانه را به تاریخ کردستان تحمیل و افزودند. پارتیزانها بعد از سه ساعت پیاه روی هنوز در اعماق دره ها و درمیان کوههای بلند سنگلاخی قرار داشتند. کمی دورتر در پشت کوههای سمت چپ اراضی کردستان ترکیه قرار داشتند. پیشمرگان حزب شیوعی اعلام کردند که بزودی به نزدیکی اردوگاه حزب دمکرات می رسیم و اصلا نگران نباشیم.
حزب دمکرات رابطه طولانی و دوستانه ای با حزب شیوعی داشت و همکاریهای مختلفی با همدیگر داشتند. حزب شیوعی درعین قبول و تضمین امنیت ما در منطقه، حضور ما را به اردوگاه حزب دمکرات اطلاع داده بود. این مسئله بنا به رابطه ای که این دو حزب با همدیگر داشتند برای بخشی از پیشمرگان ما طبیعی بود ولی تعدادی دیگراز پیشمرگان جنبه دوستی و همکاری نظامی طولانی مدت این دو حزب را از نظر می انداختند و این اقدام را همکاری دو حزب بورژوایی ودشمن علیه کومه له و حزب کمونیست ایران تلقی میکردند.
پیشمرگان کومه له در خاک عراق نگرانی زیادی از سوی حزب دمکرات نداشتند چون کومه له و دمکرات قرارداد سه جانبه بین دولت عراق، کومه له و حزب دمکرات در بغداد معقد شده بود. بر اساس آن قرارداد کومه له و دمکرات حق جنگ و درگیری در اراضی و خاک عراق را ندارند. پیشمرگان کومه له محکم به این قرارداد پای بند بودند و هیچوقت به نیرو ها، مقرها و اردوگاههای حزب دمکرات که در فاصله کمی از مراکز کومه له بودند حمله نبردند. اما بی پرنسیبی حزب دمکرات در طول تاریخ سیاه اش یکی از خصوصیات بارزی است که همه پیشمرگان کومه له با آن آشنا بودند و همیشه آمادگی و احتیاط کامل را در برابر این حزب رعایت میکردند.
بنا بر این علیرغم وجود چنین قراردادی، سلطان و سلیم دستوراتی را در رعایت نظم و حفظ آمادگی در صورت تعرض حزب دمکرات به فرماندهان واحد ها دادند. افراد با فاصله ده متری ازهمدیگر حرکت کرده و فرماندهان دسته ها برای کنترل افرادشان پس و پیش می رفتند. سلطان برای کنترل اوضاع فعال و پر جنب و جوش شده و قیافه جدی و نگرانش جلب توجه میکرد.
اردوگاه حزب دمکرات در دره ای درسمت راست مسیر حرکت گردان قرار گرفته بود. گردان 22 از فاصله دویست متری آنها رد شد. اوضاع عادی بنظر میرسید و تحرک یا عکس العملی از طرف حزبیها دیده نشد.
پس از گذشتن از مقابل اردوگاه حزب دمکرات، سه یا چهار ساعت پیاده روی کرده و در دامنه کوهی بلند وعظیم برای استراحت توقف کردیم. از این نقطه به بعد در هر قدم به ارتفاع و شیب جاده افزوده میشد. پیشمرگان حزب شیوعی اشاره کردند که این کوه بخشی از دالانپراست و دالانپر نقطه مرزی ایران، عراق و ترکیه می باشد. آنها مسیر حرکت و اسامی دهات را به فرماندهان توضیح داده و با صمیمیت از رفقای ما جدا شدند. رفقای ما در حین دست دادن همگی از کمکها و محبتهای حزب کمونیست عراق تشکر کرده و آرزوی موفقیت و دیدار مجدد کردند.
حرکت در جاده ای که به سوی بلندیها کشیده شده بود ادامه یافت. قبل از تاریکی هوا گوسفندان زیادی در نزدیک جاده دیده شدند. صعود کوه بلند در تاریکی شب بخاطر خستگی پیشمرگان مشکل بنظر میرسید. مسئولان و فرماندهان تصمیم گرفتند چند گوسفند از چوپان خریده و شب را تا صبح در همانجا بگذارانیم. تعدادی از پیشمرگان پیش چوپان رفته و چهار گوسفند خریدند. گوشت گوسفندان در کنار چشمه تکه تکه شدند و هر دسته بطور مجزا و دور از هم آتش درست کرده و به کباب کردن گوشت مشغول شدند. هوا تاریک و سرد تر میشد و ابرها در آسمان ظاهر میشدند. خرابی هوا ما را ناراحت کرده بود اما خلیل خوشحال بود. او درختی را که در فاصله کمی از ما قرار داشت نشان من داد و گفت من و نسرین به آنجا میرویم تا کمی صحبت کنیم. او گفت که میخواهد تمام حرفهایش را با نسرین در میان میگذارد تا با هم ازدواج کنند. او از من خواست لیست نگهبانهای شب را بنویسم و مقداری گوشت یا کباب برای آنها نگهدارم. خلیل هیجان زیادی داشت و نگران بود که نسرین پیشنهاد ازدواج او را رد کند. او قبلا یکی ازشکستهای عشقی خود را برایم تعریف نموده بود و اکنون در برابر حریفان دیگر شرایط سخت تری داشت. خلیل بیست یا بیست و دو ساله بوده و قد بلندی داشت. او موی صاف، دراز، زرد رنگ ولی چشمانی آبی رنگ داشت.
خلیل همیشه شاد و خندان بود اما وقتی او برگشت بیش از گذشته خوشحال تر بود. پیشمرگان بعد ازخوردن نان و کباب و نوشیدن چای مدتی دور آتش صحبت کردند. گرمای آتش آنها را یواش یواش سست کرده و دور آتش بخواب رفتند.
عبور از مرز دالانپر روز نوزدهم آبان صبح وقتی چشم باز کردیم هوا را ابری و قله کوهها را پوشیده از برف سفید دیدیم. این منظره زیبا و جالب بود اما مناسب حال و وضع ما نبود. هر چه نان از مقر حزب شیوعی آورده شده بود در صبحانه خورده شد. پارتیزانها بعد از صبحانه بدنبال گروه ضد کمین راه افتادند. چهار دسته پیشمرگ بطور مجزا در جاده ای پیچا پیچ بسوی بلندی کوه پیش میرفتند. بر اساس تجربه تصور مبشد که می توان در چهار ساعت به بالای کوه رسید. هنوز دو ساعتی از حرکت نگذشته بود که ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفته و مه غلیظی کوهها را پوشاند. اندکی بعد باران شروع شد. در طول هفته هر چه از کردستان جنوبی به طرف کردستان شمالی حرکت میکردیم تغییرات آب و هوا را بیشتر احساس میکردیم.
باران هر چند گاها قطع میشد اما در همان لحظات اول ضربه خود را با خیس کردن کیسه خوابها و کفشهای ما زده بود و مشکلات تازه ای برای پیشمرگان آفریده بود. زمین خیس و گل آلود شده وهر کس با کفش هایش گل زیادی را حمل میکرد. کفشهای آدیداس ما برای برف و باران مناسب نبودند بنا براین کفشها و جورابهای رفقا خیس شده بود و پوست پاهای پیشمرگان در طول راهپیمایی ساییده شده و تاول زده بودند. درهرکجا که استراحت داده میشد همه کفشهایشان را در آورده و پاهای سرخ شده و تاولی شان را ماساژ میدادند. پاهای تعدادی زیادی از پیشمرگان تاول زده بود. در کف پاهای دختران مخصوصا منیر تاولهای بزرگی درست شده بود. راه رفتن سخت تر شده و انرژی زیادی برای بالا رفتن از کوه لازم شده بود.
غذایی برای خوردن و تامین انرژی باقی نمانده بود. حسام دو روز پیش، قبل از پیدا کردن عسل بیش از صد و پنجاه گردو ازدرختان کنده و هسته آنها را به کوله پشتی اش ریخته بود. او آنها را در میان پیشمرگان تقسیم کرد اما اندکی بعد همه گرسنه بوده و از سرعت حرکت کاسته شد. در این مدت گردویی برای حسام نمانده بود اما سید حسین گاها بشوخی می گفت:" حسام گردو نمانده بخوریم."
از ظهر گذشته بود و ما راه زیادی برای رسیدن به قله کوه داشتیم. مسئول تدارکات اندکی نان و شکری را که برای چایی آورده بود، او مجبور شد شکر را بجای غذا به پیشمرگان بدهد. علی ایراندوست که یک بارسهمیه شکر خود را گرفته بود اما برای بار دوم در حالی که او رویش را بطرف دیگر برگردانده بود دستش را برای گرفتن غذا دراز کرد. قاسم خسروی که شکررا تقسیم میکرد برای باردوم باز به او شکرداد اما نتوانست خنده و قهقه های خود را نگه دارد. پیشمرگان متوجه حرکت به اصطلاح " خرده بورژوایی" علی شده و غرق خنده شدند.
بعد از ساعتی مقداری از غله و جو را که برای تغذیه اسبها بود در بین تعدادی از رفقا که حالشان خوب نبود تقسیم کردند. باد سردی می وزید و ابرهای سیاه در آسمان بسرعت درحرکت و گاه گاه باران می بارید. افراد قبل از تاریکی هوا به نقطه مرزی دالانپر و علایم مرزی رسیدند. قله "دالانپربزرگ" به منطقه بزرگی تسلط داشت. دالانپر با ارتفاع سه هزار و پانصد متری نقطه مرزی سه کشور ایران، عراق و ترکیه می باشد و دارای دریاچه ای زیبا است. این کوه دارای یخچالهای دائمی بوده و برفها حتی درتابستان هم در آن آب نمی شوند. رسیدن به بلندیهای دالانپر نیرویی تازه به افراد داد. هوا به آرامی تاریکتر میشد اما از این بلندی روشنایی چراغی دیده نمیشد.
افراد ما تنها راه مشخص و سر پایینی کوه را به کندی طی میکردند. ساعتی بعد در تاریکی کامل شب روشنایی چراغهای روستاها در فاصله ای بسیار دور دیده می شدند. برای ما معلوم نبود جاده ای که پیش رو گرفته بودیم ما را به کدام روستا هدایت میکند. بعد از پنچ یا شش ساعت پیاده روی از نقطه ای در
از بلندیها و کوهپایه ها نور چراغ خانه های روستایی و نورافکن های پایگاه نظامی اشغالگران اسلامی دیده میشدند. حدود ساعت یازده شب، بعد از استراحتی کوتاه مسئولان تصمیم گرفتند اسبها و رفقایی که پاهایشان تاول زیادی زده بود درهمانجا بمانند و بقیه برای غذا خوردن و تهیه غذا به روستا بروند.
واحدی از گردان ازجمله فخرالدین بالو، سلطان، مجید ترک، منیر، سوعدا، خدیجه، و ده یا دوازده نفر دیگر در بالا ماندیم. رفقا کفشها را در آورده و مشغول پاهای تاول زده شدند. همه خسته و گرسنه بودند . رفقا شلوار و پیراهن نایلونی را پوشیده و به درون کیسه خواب هایشان رفتند. فخرالدین اولین نگهبان بود که بعد از ساعتی مجید را بیدار کرده بود. بعد از نگهبانی من هیچ کس بخاطر تاول پاها و خستگی توانایی نگهبانی دادن را نداشت. حتی سلطان مسئول ناحیه از خستگی نتوانست نگهبانی بدهد. می خواستم منیر، سوعدا یا خدیجه را برای نگهبانی بیدار کنم اما یکدفعه یاد تاولهای پرآب و بزرگ کف پاهای آنها افتادم و از تصمیم خود پشیمان شدم. من هم خیلی خسته و خواب آلود بوده و نمی توانستم تا صبح نگهبانی بدهم. بلاخره بعد از دو ساعت نگهبانی به یکی از بارهای مهمات تکیه داده و در حالت خواب و بیداری خوابیدم. نزدیک صبح از سرما بیدار شده و بی سیم را باز کردم. رفقا روی خط بودند و گفتند که تازه از روستا خارج شده و می آیند. آنها قبل از روشنایی کامل به واحد ما ملحق شدند.
روز بیستم آبان از صبح تا عصر افراد گردان در دره ای در کوهپایه ها و دامنه های دالانپر مستقر بودند. با رسیدن رفقایمان از روستا، همه از خواب بیدار شده تا چیزی بخورند. همه احساس سردی میکردند. هوا ابری و سرد بود. خستگی و بیخوابی در قیافه ها و چشمهای سرخ و باد کرده پیشمرگان مشخص بود. رفقای تدارکات نان و پنیر در بین ما تقسیم کردند. پیشمرگ برای نان خشک و پنیر هم راضی بود و با خوردن آن کمی انرژی و جان میگرفت. درد کف پای بعضی از رفقا کمی بهتر شده بود اما کف پای خیلیها هنوز تاول زده بود و تاولهای پر آب ترکیده بودند. آنها تلاش میکردند پاهایشان را خشک و گرم نگه دارند تا خود را برای پیاده روی شب آماده کنند.
ما برای دیدن رفقا و اطلاع از مردم و اخبار روستا به جمع ها و گروه هایی که در اطراف نشسته یا ایستاده بودند سر میزدیم. روستایی که آنها رفته بودند سوره دوکل نام داشت. آنها اطلاعاتی را که در رابطه با پایگاهها، روستاهای اطراف، مردم روستاها و نیروهای حزب دمکرات کسب کرده بودند در اختیارمان میگذاشتند.
شب قبل مبارزان مسلح کومه له به روستای سوره دوکل رفته بودند و بعد از گذاشتن نگهبانی در طرف پایگاه نظامی ایران، به خانه های مردم تقسیم شده بودند و بعد ازغذا خوردن کفش و جورابشان راخشک کرده بودند. آنها تا نزدیکی صبح در خانه های مردم خوابیده و کمی استراحت کرده بودند. مسئولین تدارکات گردان برای دو وعده مقداری نان و پنیر جمع کرده و با خود آورده بود.
اما خبر مهم آنها رفتن صادق و خالد ازکومه له بود. آنها غیبت و رفتن صادق و خالد را موقع تجمع و خروج از ده متوجه شده بودند. صادق تورک و خالد بی آنکه به رفقایشان اطلاع دهند هر کدام جداگانه به مسیری رفته و یا در روستا مانده و نخواسته بودند پیش پارتیزانها برگردند. خالد تازه مسلح شده بود و تحمل سختی و مشکلات را نداشت ولی صادق تورک یکی از فرماندهان با تجربه و جسوری بود که رفتن او برای گردان 22 لطمه ای بزرگ بود.
در کومه له پیشمرگ شدن یا ترک کردن داوطلبانه بود و رفقای گردان ماندن و یا رفتن آندو را داوطلبانه و حق آنها میدانستند اما همگی از این ناراحت بودند که آنها بخصوص صادق، رفقایش را در شرایط سخت و بدی بجا گذاشته اند.
در دره ای که در نزدیکی روستای سوله دوکل مستقر شده بودیم چوب و یا هیزمی برای سوزاندن نبود. رفقایی که چایی را زیاد دوست داشتند، تلاش میکردند با ساقه گیاهان و خارها آتشی برای چایی درست کردن روشن کنند اما آنها تر و خیس بوده و دود زیادی داشتند. محمد جلالی یک جفت کفش پاره پلاستکی پیدا کرده و با سوزندان آنها و گیاهان آب را نیمه گرم کند. او با آب نیمه گرم برای همه چایی درست کرد. چشمان فخرالدین بالو در اثر دود سرخ شده و آب از آنها جاری بود. او با هیکل بزرگش به امید خوردن یک "چایی سیاه" مرتب آتش را فوت میکرد. فخو اعتقاد داشت " چایکی ره ش برانبر ده چای زه لاله" ( یک چای سیاه و پررنگ برابر با ده چایی زلال و کم رنگ است). ابراهیم غریب و تعدادی دیگر برای شوخی این جمله را گاه بیگاه بزبان بادینی تکرار میکردند و همگی میخندیم
قبل از تاریکی هوا اسبها بارشدند و رفقا آماده می شدند تا به طرف روستای سوره دوکل حرکت کنیم. در آن موقع مصطفی عجم، ابراهیم قم قلعه و عتیق در گوشه ای جمع شده و با صمیمیت مشغول گفتگو و شوخی بودند. ابراهیم از هر لحاظ انسان فوق العاده ای بود. از روزی که اسلحه بدست گرفتم با او آشنایی داشتم. هر چه از توانایی های چشمگیر سیاسی، نظامی، تشکیلاتی او گفته شود باز کم است. ابراهیم شوخ طبع و بسیارمهربان بود. او یکی از پیشمرگانی بود که در دل مردم جای گرفته بود.
مصطفی مرا صدا کرد و پیش آنها رفتم. ابراهیم، عتیق و مصطفی هنوز کمی از نان و پنیری که از روستا آورده بودند همراه داشتند. آنها نان و پنیر را زمین گذاشته و با اشتهای فراوان شروع به خوردن کردیم. مصطفی بسیار سرحال بود. او اصلا خسته و بی حوصله بنظرنمی رسید. خیلی خوشحال بودم که او سلامت و شاد است. مصطفی همیشه بفکرمن بود. محبت او را با نگاه ها و حرفهایش عمیقا احساس میکردم. لحن و شیوه حرف زدنش با من فرق داشت. او نزدیکی روحی و روانی زیادی نسبت بمن داشت و وابستگی عمیق اش را در حالات و رفتارهایش نشان میداد. مصطفی با نان و پنیر بابوله خوبی درست کرده و برایم داد و مانند همیشه عشق و محبت بی پایانش را به من نشان داد. یاد این لحظات هنوز هم بعد از چند دهه چشمهای کم نور و پر خطوط مرا پراز اشک میکند.
اولین درگیری با حزب دمکرات کردستان ایران هوا هنوز روشن بود و پیشمرگه ها یک به یک با فاصله زیاد بطرف روستا براه افتادند. در تاریکی شب در سکوت کامل به روستای کوچک بیست یا سی خانواری سوله دوکل رسیده و زود به چند خانه تقسیم شدیم، بطوریکه کمتر کسی از حضور پیشمرگان در روستا اطلاع داشتند. پایگاه در حدود چهارصد متری از روستا دور بود به همین جهت فرماندهان و اعضای کمیته ناحیه تصمیم گرفتند درچند خانه شام خورده و در همانجا تا عصر روز بعد مخفی بمانیم.
روستای سوله دوکل دوراز آبادیهای دیگر در کوهپایه های وسیع دالانپر بزرگ و دالانپر کوچک قرار گرفته بود. دو روستای کوچک "گل بی" و "گلابی" نزدیکترین روستاها به "سوله دوکل" بودند. جاده خاکی ناهمواری این روستا را به "گل بی" وصل کرده و توسط جاده خاکی از"گل بی" به روستای بزرگ "کیسیان" منتهی میشد. روستای"کیسیان" هم در منطقه سرسبز و زیبای مرگور از طریق جاده اسفالت به "دزه" و "زیوه" وصل میشد. در شمال" سوله دوکل" آبشار بزرگ و دیدنی وجود دارد که بسیاری از مردم شهرها و روستاهای دور از وجود آن بی خبر بودند.
با رفقا علی درمان آوا، عادل و چند پیشمرگ شیکاک یادینی به خانه ای رفتیم و صاحبخانه پذیرایی گرمی از ما کرد و به اسبی که داشتیم آب و علف داد. بعد از شام بقیه افراد دسته به ما ملحق شدند تا در آن خانه مخفی بمانیم. همه چیز آرام به نظر میرسید و حتی صدای سگی هم بگوش نمی رسید. نگهبانی و حفاظت به عهده دسته های دیگر بود و میخواستیم زود دراز کشیده و بخوابیم اما شکم پیشمرگان جوان سیر شده بود و همچنان حرفهای خنده دار رد و بدل کرده و می خندیدند.
فتیله چراغ را پایین کشیدیم تا بخوابیم. در این لحظه صدای تیراندازی، رگبار و انفجار آر پی جی شب آرام را بر هم زد. پیشمرگان بسرعت آماده شده و به بیرون از خانه پریدند. تیراندازی ازاطراف خانه ای درآنسوی روستا آغاز شد که دکتر خالد، حسام، سید حسین موسوی، اشرف حسین پناهی و مصطفی یونسی درآن بودند. قبل از خوابیدن، وقتی دکتر خالد محمدی برای توالت به بیرون از خانه میرود، در آن لحظه یک دسته پانزده نفره از پیشمرگان حزب دمکرات به فرماندهی طاهر حمیدی (6) وارد روستا شدند . طاهراز چند متری به خالد ایست داده و فریاد زد: " کی کوره ؟ " (کیستی؟)
دکتر خالد که دستش در دوخین یا بند شلوار کوردی اش بود غافلگیر شده و چاره ای جز فریب پیشمرگان حزب ندید. خالد گفت: "من مهمان این خانه هستم و از آبادی دیگر اینجا آمدم ". طاهر و پیشمرگان حزب به خالد باور کردند و همان لحظه به او تیراندازی نکردند.. خالد فوری ولی با حالت عادی خود را به داخل خانه رساند و آمدن پیشمرگان حزب را به رفقایش خبرداد. سید حسین و حسام با عجله بدون رخت و خشاب بستن و با تنها خشاب گلاشینگف، خود را به درب خانه رساندند. پیشمرگان حزب دمکرات وقتی متوجه فریب خوردنشان شدند خانه را به رگبار سلاحهای خود بستند. پیشمرگان کومه له هم درکنار پنجره خانه و اطراف خانه سنگر گرفته و متقابلا بطرف حزبیها تیراندازی را آغاز کردند. حزبیها خانه را به آر پی جی بستند اما گلوله آر پی جی به بالای درب خانه اصابت کرد و به کسی آسیبی نرسید. خانه بسیار محکم بود و چند اتاق تو در تو داشت که با دالان یا کالیدوری از هم جدا میشدند. در انتهای کالیدور مرغدانی بزرگی از سنگ و گل ساخته بودند. در این میان زن مهربان و شجاع خانه با صدای اولین تیراندازی دو فرزند خردسالش را در مرغدانی جای داد. متانت و روحیه این زن مهربان قابل ستایش بود. خانه او به سنگر پیشمرگه های کومه له و میدان جنگ تبدیل شده بود و خانه و اعضای خانواده اش در خطر نابودی بودند اما او اصلا ناراحت نشده و به رویش نیاورد.
دقایقی بعد پیشمرگان حزب دمکرات از بلندی مسلط بر روستا، نقاط مختلف روستا را به آتش سلاحهای خود بسته و شعار" بِژی حزبی دیموکرات کوردستان" ( زنده باد حزب دمکرات کردستان) را سر دادند.
فرماندهان گردان 22 افراد را سازماندهی کرده و روستا را به کنترل خود گرفتند. رفقای ما در برابر شعارهای " زنده باد حزبی دمکرات کردستان" و " زنده باد دکتر قاسملو" شعارهای " زنده باد کومه له "، " زنده باد سوسیالیسم " را میدادند. در میان شعارهای طرفین چند فحش رکیک هم رد و بدل شد.
تیمی از دسته ما برای تسخیر بلندی که در دست پیشمرگان حزب دمکرات بود تعیین شد. با شش پیشمرگ با فاصله ای چند متری و بطور موازی پیشروی را آغاز کردیم. هوا ابری و بسیار تاریک بود و دو متری خود را بزحمت می دیدیم. قراربود تا نزدیکی دشمن پیش رفته و از نزدیک آنها را مورد تعرض خود قراردهیم. هیچ چیزی بجز نور آتش سلاحهای دشمن دیده نمیشد. بالا رفتن در تاریکی آسان نبود. انگشت به روی ماشه تفنگ گذاشته و با دقت و احتیاط در تاریکی مطلق به بالا گام بر میداشتیم. دقایقی تیراندازی متوقف شد. بخاطر نبود دید تلاش میکردیم با شنیدن صدای آنها سنگر پیشمرگان حزب دمکرات را تشخیص دهیم. نفسهایم حبس شده و هر لحظه در انتظار آتش غافلگیرانه دشمن بودیم. تقریبا به نقطه صاف و بالای کوه رسیده بودیم اما هیچ صدایی شنیده نمی شد. چند رگبار به اطراف شلیک کردیم و عکس العملی ندیدیم. حزبی ها عقب نشینی کرده و از کوههای مشرف بر روستا تیر اندازی پراکنده و بی هدف را آغاز کردند. ما خطر را از سر گذارنده بودیم. نفس عمیق و راحتی در بالای تپه کشیده و اوضاع را با بیسیمی که در تمام مدت روشن بود به فرماندهان گردان گزارش دادم.
پایگاه رژیم اسلامی درمدت درگیری هیچ عکس العملی از خود نشان نداد. ماندن در روستا دیگر ممکن نبود. از تیم ما خواسته شد در بالای کوه بمانیم تا همه افراد گردان به ما ملحق شوند.
رفقای گردان آماده ترک و خروج از روستا بودند. مصطفی یونسی تیر چوبی بزرگ و سنگینی را که در اثر اصابت گلوله آر پی جی به پایین افتاده بود بلند کرد و میخواست آنرا با خود به کوه ببرد، تا پیشمرگان در کوه با آن آتش روشن کنند و چایی درست کنند. حسام به مصطفی یونسی خندیده و به شوخی به او گفته بود که حزب دمکرات خانه مردم را ویران کرده است و حالا تو هم تیرچوبی خانه ویران شده را میبری تا آتش درست کنی؟ مصطفی یونسی درآن لحظه با به زحمت انداختن خود و حمل تیر چوبی سنگین، تنها برای کاهش مشکلات پیشمرگان فکر میکرد. او متوجه اشتباه خود شده و تیر چوبی را به زمین انداخته بود.
ساعتی بعد همه پیشمرگان از راهی به بالای کوه رسیدند. بار اسبها در این فاصله چندین دفعه افتاده بودند. در حالی که تاریکی شدید شب حرکت گردان را سخت و کند نموده بود، باران سیل آسا شروع شد. همه پیشمرگان لباسهای نایلونی شان را پوشیدند بجز دو نفر که لباسهای بارانی شان از بین رفته بود. باران مانند سیل تند و شدید بود. حرکت کندتراز پیش شده بود. اسبها لیز خورده و بارها می افتادند. جاویدان و چند نفر دیگر بارها را با دشواری و سختی می بستند. بلاخره شدت باران حرکت را از ما و اسبها بکلی سلب کرد. همه به زمین میخکوب شدند. هرکس در جای خود ایستاده یا نشست تا باران تمام شود. لباسهای پلاستکی نتوانستند پیشمرگه ها را در امان نگه دارند. همه خیس شده و سرما همه را سست و کرخت کرده بود. پارتیزانها جهار یا پنچ ساعت در نقطه ای در زیر سیلی، مشت و لگد باد و باران مقاومت میکردند و حتی امکان خوابیدن و چرت زدن نداشتند. باران بعد از ساعتها در نزدیکی صبح تمام شد.
روز بیستم و یکم آبان هوا بـارامی روشن میشد. روستا در تاریکی و روشنی صبح در پایین کوه دیده میشد. بعد از این همه تلاش نتوانسته بودیم زیاد از روستا دور شویم. چرخهای گردان 22 در گل فرو رفته بود و در مقابل روستا و پایگاه دشمن از حرکت باز ایستاده بود. همه میدانستند که هرچه زودتر از زیر دید پایگاه اسلامی دور شوند تا در طول روز جنگی دیگر برایشان تحمیل نشود.
در همان موقع یکدفعه گفتند که چند نفر در بالای کوهها دیده می شوند. با این خبر اوضاع بدتراز بد شد. ماهیچه ها و تمام اعضای بدن پیشمرگان خشک شده و پاهایشان بسختی حرکت میکردند، اما این خبر اجبارا همه را بحرکت و جنب و جوش وادار ساخت.
رفقا درچند ثانیه لباسهای نایلونی خود را در آورده و از دو سو به بلندیها حرکت کردند. تعدادی از مسیر راه کوهستانی اسبها را بالا می کشیدند. یک گروه از رفقای پیشروی به بالای رشته کوهی رسیدند و با بیسیم خبر دادند که چیزی نیست و اوضاع عادی است. پیشمرگان گروه گروه ازکوههای بلندتر پایین آمدند و برای پیدا کردن مخفیگاه مناسب در ارتفاعات مسلط بر روستا پیش می رفتند.
ناصرکشکولی، من و حسام درمیان دو گروه از پیشمرگان که فاصله زیادی از هم داشتند راه می رفتیم. ما گرسنه بودیم و توان کمی برای حرکت داشتیم. بنابر این برای استراحت روی سنگی بزرگ نشستیم. من کمی نان و یک کنسرو یا کمپوتی با خود ازروستا آورده بودم. آنرا در آورده تا با هم بخوریم. با دستهای سرد و کرخت برای باز کردن کنسرو تلاش کردم اما درب تیز آن دستم را بسختی برید و هنوز هم آثار زخم یاد آور آنروزها شده است.
افراد ما در دره ای در ارتفاعات کوهپایه های دالانپر توقف کرده و بار اسبها را زمین گذاشتند و هر کس بخاطر خیسی زمین سر و پا ایستاده یا به سنگی لم دادند. آنها کیسه خوابها را روی سنگها پهن کردند تا کمی خشک شوند. سه نفردر دامنه کوه دالانپر بزرگ برای دیدبانی به یکی از بلندیهای مسلط بالا میرفتند. از محل دیده بانی فقط حوالی سوره دوکل، کوهپایه و دره های وسیع دالانپر دیده میشدند
نان و پنیر تدارکات ته کشیده بود ولی تعدادی ازرفقا مقداری نان و پنیر از روستا آورده و بطور دسته جمعی میخوردند اما با آن مقدار نان کسی سیر نشد. آسمان ابری، خستگی، بی خوابی، سردی، لباسها و کفشهای خیس پیشمرگه ها را بی حوصله کرده و درانسان دلتنگی ایجاد میکردند. تنها دلخوشی و ارتباط با دنیای خارج، گوش دادن به آوازهای کردی و اخباررادیو بود. این آدمها در چند روز گذشته جمعا سه یا چهار ساعت نخوابیده بودند. پاهای تاول زده آنها هنوزالتیام نیافته و باران شب قبل و پیاده روی با کفشهای خیس وضعیت آنها را دشوارتر و وخیم ترکرده بود.
در این روز اعضای کمیته ناحیه و عدالبدل ها جلسه گرفته و درمورد برگشتن گردان به اردوگاه بحث کرده بودند. در آن جلسه سلیم و رضا موافق ادامه حرکت به حوالی ارومیه بوده و سلطان و سید حسین خواهان برگشتن به اردوگاه بودند.(7) آنها همچنین نظرمسئولین سیاسی و نظامی را در این مورد خواسته بودند که حسام بعنوان یکی از مسئولین سیاسی موافق برگشتن سریع و بدون اتلاف وقت به اردوگاه بود. در این روز فرماندهان و اعضای کمیته ناحیه تصمیم گرفتند بخش زیادی از مهمات را در جایی مخفی کنند تا در موقع لزوم آنها را دربیاورند.
برای مخفی کردن مهمات تعدادی از کادرهای قابل اعتماد تشکیلات را در نظر گرفتند که ابراهیم غریب، مجید آذری، خالد قارنا، خسرو (مصطفی عجم) جزء این گروه بودند. آنها قبل از تاریکی هوا اسبها را بار کردند و از دره به طرف بالا رفتند تا جای مناسبی پیدا کنند و بعد از مخفی کردن مهمات در روستای کچله بما ملحق شوند
بنا به اطلاعات مردم پایگاه کمی از روستای "کچله" دور بود به همین جهت افراد در روشنایی هوا از دره ای بسوی روستای گچله از توابع بخش سیلوانه راه افتادند.
ساعتی بعد از مسیر سرازیری ولی سخت دره به روستا رسیدیم. روستای کچله کوچک و زیبا بنظرمی رسید. مردم برای دیدن پیشمرگان کومه له به کوچه ها آمده بودند. این اولین بار بود که کومه له ای ها به این روستا می آمدند. دیدن پیشمرگ های زن در صفوف مردان برای مردم آنجا عجیب و جالب بود و زنان پیشمرگ را در محاصره خود قرار داده بودند. مردان روستا پیشمرگه ها را به خانه های خود بردند. چهار نفر از ما را به بخانه ای بردند که چندین دختر و پسر کوچولو و دوست داشتنی هم داشتند. زن و دختری جوان سفره بزرگی پهن کردند و نان و پنیر زیادی آوردند، ولی در مدتی کوتاه همه آنها خورده شدند. آنها تعجب میکردند که این همه نان را در چند دقیقه چگونه ما تمام کردیم. رفقا دوباره و سه باره نان و پنیر خواستند و باز همه را خوردیم. ما می توانستیم بیش از آن هم بخوریم اما خجالت کشیده و با شکمی نیمه سیر عقب کشیدیم و در پایان هر کس یکی دو نان برای روز بعد با خود برداشت. دیگر نانی در آن خانه نمانده بود. ما وضع دشوار و ناجور خود را برای آنها توضیح دادیم تا از تعجب در آیند.
چای در حال آماده شدن بود. دراین موقع یکی از پیشمرگان با عجله به خانه آمده و گفت: " زود بیرون بیایید حزبیها در بالای کوهها هستند". ما هم در یک چشم به هم زدن از صاحبخانه تشکر کرده و بیرون آمدیم. رفقا در کوچه ها در حال آمدن و جمع شدن بودند. فرماندهان با دوربین هایشان به کوهها تماشا میکردند. بعد ازاندکی معلوم شد که آنها در کوه چوبانانی هستند که گوسفندان را از کوه به روستا می آورند. مردم روستا اطلاع دادند که پیشمرگان حزب دمکرات بیشتر روزها به این روستا رفت و آمد میکنند. حزب دمکرات بخاطر داشتن مناسبات دوستانه با بارازانیها و پارت دمکرات کردستان عراق دستش در منطقه باز بود و همیشه در روستاهای بزرگ این منطقه حضور داشت. نیروهای نظامی کومه له قبلا بخاطر حضور نیروهای حزب دمکرات کردستان ایران، استقرار پارت دمکرات کردستان عراق در روستاهای بزرگ مرگور مانند زیوه، سیلوانا، دیزه و راژان و همچنین بخاطر وجود پایگاههای ایران اجبارا از فعالیت و حضور در روستاهای این منطقه اجتناب میکردند
ما ساعتی در گوشه ای از ده در حالت آماده باش بسر بردیم و بلاخره برای اینکه با پیشمرگان حزب دمکرات درگیر جنگ نشویم از روستا خارج شدیم.
افراد گردان 22 از لحاظ جسمی و روحی در شرایط خوبی نبودند و هر روز وضع خرابتر میشد. خیلی از رفقا ماندن در این منطقه را که شناخت زیادی ازآن نداشتیم اشتباه میدانستند. آنها هنوز مانند گذشته مرگور را منطقه خطرناک محسوب کرده و ماندن در این منطقه را به صلاح و مصلحت خود نمی دیدند و توقف غیر ضروری در یک نقطه را در مبارزه پارتیزانی غیر اصولی و نابود کننده میدانستند. به همین خاطر ما این موضوع را با فرماندهان و اعضای کمیته ناحیه در میان گذاشتیم.
برای عبور و رد شدن به آنطرف مرگور حداقل ده ساعت پیاده روی لازم بود و حرکت نیروها به آن سوی مرکورمی بایست با آغاز تاریکی هوا شروع میشد. پیشمرگان انتظار داشتند بعد از رسیدن رفقایی که برای مخفی کردن مهمات رفته بودند بطرف ارومیه حرکت کنیم اما پیشمرگان از برنامه فرماندهان و مسئولان خبری نداشتند و بر خلاف میل و اراده آنها گردان دوباره بسوی کوهپایه های دالانپر برگشت. حسام یکی از مسئولان گردان بعدا بما گفت که فرماندهان و مسئولان تصمیم گرفتند بعد ازمخفی کردن مهمات به عراق برگردیم.
افراد گردان در صفی با فاصله چند متری روستا را پشت سر گذاشته و حدود یک یا دو ساعتی از روستا دور شدند. پیشمرگان در نقطه ای که چوپانها قبلا با سنگ چندین چهار دیواری درست کرده بودند توقف کرده تا رفقایی که برای مخفی کردن مهمات رفته بودند باز گردند. در تاریکی شب باد سرد کوهستان ضربات خود را به پیشمرگان ضعیف و فرسوده می کوبید. رفقا برای حفظ خود از سرما و باد کوهستانهای دالانپر لباسهای نایلونی بتن کرده و هر کدام به زیر سنگی پناه بردند. سلطان با چند نفر دیگر در پشت دیوار سنگی نشسته و توسط بیسیم با واحد دیگر صحبت میکرد. عطاالله جوان ( فارس) که در مسیر راه پشت سرم من می آمد در کنارم ایستاده و به آرامی با هم حرف میزدیم. او از شهرخودش آمل در شمال ایران، فعالیتهایش با سازمان پیکار و دوران سربازی اش در زهدان و پاسگاههای مرزی صحبت میکرد. عطا فارس دو سال پیش در مناطق ارومیه بما ملحق شده بود و خانواده اش هیچ خبری از او نداشتند. او جوانی بیست دو یا سه ساله و قوی هیکل بود. عطا الله جوان، انسانی بسیارساده، صمیمی و پرکاربود و اعتقادا ت محکم سوسیالیستی داشت. در آنروزها و درشرایطی که فشار زیادی روی افراد ما بود دراو روحیه رزمندگی و ایستادگی زیادی دیده میشد. عطا فارس در دوره های مختلف و سخت مبارزه لیاقت و شایستگی عضویت در حزب کمونیست ایران را نشان داده بود به همین جهت در آن شب تصمیم قطعی گرفتم که دراولین فرصت در مورد عضویت عطا در حزب کمونیست با مسئولین صحبت کنم. عطا تاثیرات باد سرد را یواش یواش احساس می کرد. او برای پاک کردن آب چشمها و بینی اش دست برده و برای برگشتن رفقا بی قراری میکرد. بلاخره رسیدن دوستان به صحبت آرام، صمیمانه و طولانی ما پایان داد.
رفقا مهمات را مخفی کرده و موقع آمدن سوار اسبها شده بودند. آنها از اسبها پایین آمدند و بعد از اندکی گردان براه افتاد. بعد از اندکی پیشمرگه ها دره ای در زمینی صاف و مسطح در نزدیکی روستای کچله توقف کردند تا شب را در آنجا سپری کنند. محل توقف ما در میان یک کوه و یک رشته تپه در کوهپایه های دالانپر قرار گرفته بود. یکی دو نفراز رفقا آنجا را مناسب ندیدند و اصرار میکردند براه خود ادامه دهیم تا در پشت کوهها و دور از روستا و پایگاه رژیم محل مناسبی پیدا کنیم. بیشترپیشمرگان شناختی از منطقه نداشتند و در تاریکی شب موقعیت آن محل را تشخیص نمیدادند به همین جهت اعتراضی به محل توقف نداشتند. تصمیم قطعی را سلطان، سلیم و دیگر اعضای کمیته ناحیه میگرفتند و بنا به تصمیم آنها در همان محل ماندیم.
رفقا بعد از پوشیدن لباس نایلونی دراز کشیده و کیسه خواب خیس خود را برویشان کشیدند تا از سرمای باد سرد پاییزی و کوهستان درامان بمانند.
در نزدیکی جوی خشک شده دره و در زیر سنگی بزرگ، زمین ناصاف، ناهموار و پر ازخرده سنگ را برای خوابیدن کمی صاف و تخت کردم. من هم مثل بقیه رفقا بعد از پوشیدن لباس نایلونی کیسه خواب را بروی خود انداختم. کیسه خواب آنقدر خیس بود که نمی شد به درون آن رفت. لباس نایلونی انسان را کمی گرم نگه میداشت و به همین جهت در زمین سرد و رطوبی بخواب رفتم.
بعد از توقف، مجید تورک و عزیز بالو بعنوان واحد کمین به بالای کوه بلند رفته بودند. مجید و عزیز در طول نگهبانی خود، چهارچوپان را در کنار آتشی دیده که در حال چایی خوردن بودند. عزیز و مجید آرام آرام و با احتیاط به آنها نزدیک شده و پیش آنها رفته بودند. این دو رفیق پانزده دقیقه ای با چوپانها صحبت کرده بودند و هر کدام یک چایی با آنها خورده بودند. دو نفر از چوپانها به نظر مجید مشکوک به نظر رسیده بود و بنظراو هیچ شباهتی به چوپان نداشتند ولی او چیزی نگفته و با عزیز به پست خود برگشته بودند.
قبل از نگهبانی من، عتیق و مصطفی در اطراف پیشمرگان نگهبان بودند. ساعت پنج صبح عتیق و مصطفی مرا برای نگهبانی بیدار کردند. آنها کمی قبل از من رضا بالو و دو نفر دیگر را برای کمین شب و دیده بانی به بالای کوهی که بلندتراز بقیه بود فرستاده بودند.
مصطفی و عتیق هم مثل بقیه رفقا لباس نایلونی را پوشیده و در میان تعدادی دیگر که در یک ردیف خوابیده بودند دراز کشیدند. آنها سرشان را روی حمایل و خشابها گذاشته و برای گرم شدن دستهایشان را میان دو پایشان که بسمت شکم شان خم کرده بودند، گذاشتند. من برای کشیدن کیسه خوابها به روی آنها کمک کردم. قبل از اینکه آنها بخوابند کمی با آنها صحبت کردم. آنها صمیمانه حرف میزدند و به آرامی می خندیدند. من ازشاد بودن آندو احساس آرامش و خوشی میکردم.
من مصطفی را بخشی از وجود خود میدانستم و درشادیها و ناراحتی های زندگی اش شریک بودم. ما در واقع انسانی در دو کالبد با احساسات و عواطفی مشترک بودیم و بدون هم موجودیت واقعی خود را از دست میدادیم. رابطه عتیق و مصطفی هم صمیمانه بود. آنها قبل ازاینکه پیشمرگ کومه له شوند عضو یا هوادارسازمان پیکار بودند و در آذربایجان فعالیت مشترکی داشتند و سختیهای فعالیت مخفی در شهر و طعم تلخ زندان های رژیم اسلامی را چشیده بودند.
جنگ و جنایات حزب دمکرات کردستان ایران
روز بیست و دوم آبان از شب تا سحرگاه این روز پیشمرگان گردان 22 در آغوش کوهستان و طبیعت خشن آن خوابیده بودند. در نزدیکیهای صبح بعد ازیکساعت نگهبانی آخرین نگهبان را بیدار کردم. من هم بجای خود رفته و بخواب عمیق و شیرینی فرو رفتم. اما طولی نکشید که با صدای رگبار گلوله ها ازخواب پریدم. این اولین بار نبود که با صدای رگبار سلاحهای دشمن از خواب بیدار میشدیم. تفکر و تصمیم گرفتن در چنین لحظه ای برای واکنش و عکس العمل بسیار سخت است. انسان در چنین لحظه ای با مرگ روبروست و برای زنده ماندن مغزانسان باید پیچیده ترین مسائل را در کوتاهترین زمان بررسی کرده و راه حل نجات را بیابد.
پیشمرگان از خواب پریده و گیج شده بودند. معلوم نبود دشمن در کجا قرار گرفته و گلوله ها از کجا شلیک میشوند. پیشمرگان در شبی تاریک به آنجا رسیده و هیچ تصوری از اطراف خود نداشتند. کسی نمی دانست دشمن کیست و سنگرهایشان کجاست. باران گلوله در زمین صاف و مسطح بر سر پارتیزانها می بارید. برداشتن تفنگ و بستن حمایل اولین کاری بود که هر کس بطورغیرارادی انجام میداد. هیچ سنگر و سنگی برای پناه گرفتن نبود. دالانپر در زیر پای پیشمرگان سوسیالیست به جهنم تبدیل شده بود.
در این موقع رضا بالو نفس زنان و با سرعت خود را از کوه بلند و سنگلاخی به پیش ما رساند و گفت " پیشمرگان حزب دمکرات دو پیشمرگ مان را در محل دیده بانی گشتند و من فرار کردم" . خیلی ها رضا را ندیده و خبر او را نشنیدند. ولی چون حمله از سمت پایین و طرفهای پایگاههای اسلامی و ایرانی نبود همه حدس زدند که حزب دمکرات به این حمله دست زده است. عتیق هم از گوشه ای حدس خود را با صدای بلند اعلام کرد که حزب دمکرات حمله کرده است.
ساعت حدود هفت صبح بود. آسمان صاف و آفتاب درحال طلوع بود. اما غروب زندگی دهها جنگجوی آزادی کردستان فرا رسیده بود. دالانپر که آوازه زیبائیها و عظمت بلندی اش در تاریخ کردستان همیشه زبانزد همه بود در آنروز بخاطراین اتفاق ناگوار که در دامن آن روی میداد شدیدا شرمسار بود.
در زیر باران گلوله، فرصتی برای طرح حمله، دفاع و سازماندهی نبود. فرماندهی معنای خود را بکلی از دست داده و امکان و فرصت تصمیم گیری برای فرمانده نمانده بود. در یک حمله غافلگیرانه همه نقاط مهم و استراتژیک بدست حزب دمکرات افتاده و نیروهای سوسیالیست کاملا غافلگیر شده بودند. در این موقع کسی به عقب نشینی فکر نمی کرد، هرکس تفنگ برداشته و بر طبق عادت برای تعرض و پیشروی بسوی دشمن هجوم میبرد. کسی نمی دانست که اگر پیشمرگان در لحظه اول جنگ عقب نشینی میکردند چه اتفاقی پیش می آمد. علیرغم مشکلات و شرایط بدی که پیشمرگان در یکماه گذشته داشتند هنوز روحیه تعرضی، جنگ و مقاومت در اکثر پیشمرگان قوی و قدرتمند بود ولی در معدودی از پیشمرگان ترس، استرس و ضعف روحی نمایان شده بود
معدودی از رفقا با آغاز تیراندازی و از خواب پریدن سر در گم و گیج شده و قدرت تحرک، مقاومت، عکس العمل و تصمیم گیری شان سلب شده بود. منصورشوکتی فرمانده یک دسته از پارتیزانها در پای تپه زخمی شده و توان بالا رفتن نداشت. او با تکان دادن گلاشینکف تاشو که با دست راستش آنرا گرفته بود با جسارت بی نظیری فرمان پیشروی به بالای تپه ها را میداد.
تعداد زیادی از پارتیزانها به سه بخش تقسیم شده و به سوی تپه هایی که در یک امتداد بودند می دویدند. خالد قارنا، حسام، خدیجه، منیر، علی درمان آوا، رضا بالو، خودم و پنج شش نفر دیگر به بالای نزدیکترین تپه دویدیم. صدای تیراندازی لحظه ای قطع نمی شد. نفس نفس زنان بالا رفته و هر لحظه در انتظار اصابت گلوله ای بودیم. در طول کمتراز ده دقیقه به بالای تپه و رشته کوهی رسیدیم. علی درمان آوا ( مولود جوانمردی) در نزدیکی بلندی از ناحیه استخوان ران زخمی شده و استخوان پایش شکست. دو نفر در زیر باران گلوله با فداکاری او را بالا کشیده و در پشت سنگ کوچکی قراردادند. تپه قله ای سنگلاخی کوچکی داشت. پنج شش نفر در پشت آنها جای گرفتند اما جایی برای پناه گرفتن همه نبود. خدیجه، منیر و تعدادی دیگربطور پراکنده در پشت سنگهای کوچک حتی پشت گونها و بوته های خار با فاصله کمی نشسته و سنگری محکم نداشتند. دیدن چنین صحنه ای برایمان درد آور بود اما چاره ای نبود
موقعیت نا مناسب زمین و محل جنگ برای همه پیشمرگان گردان عیان و آشکار شده بود. همه جا صاف بوده و سنگری برای موضع گرفتن نبود. نیروهای حزب دمکرات در مقابل نیروهای ما در تپه های بلندتر، سنگلاخی مستقر شده بودند.
نیروهای ما با مستقر شدن در تپه ها نه تنها در وضعیت بهتری قرار نگرفتند بلکه دربرابر دید و تیررس مستقیم گلوله های حزب دمکرات قرار گرفتند.
یک کوه کله قندی و سنگلاخی در سمت راست یکی از نقاط کلیدی و مهمی بود. قله آن کوه حدود صد و پنجاه متر با ما فاصله داشت. یک واحد از نیروهای حزب دمکرات آنجا را براحتی از دیدبانهای ما گرفته و به همه نیروهای ما تسلط یافته بودند.
دو واحد از پیشمرگان گردان با فاصله کمی از هم در سمت چپ واحد ما قرار گرفته بودند. آنها در امتداد تپه ما و درفاصله صد و پنجاه یا دویست متری ما قرار داشتند. تپه ای که گروه ما بر روی آن قرار داشت مرتفعتر بوده و واحدهای دیگر بخوبی دیده میشدند. ایندو واحد بی آنکه سنگری داشته باشند، تحت تعرض آتش شدید حزب دمکرات بودند. پیشمرگان حزب دمکرات از نزدیک و از تپه های مقابل به آنها تسلط کامل داشتند و بدون هیچ مشکلی پیشمرگه های کومه له را بدقت مورد هدف قرار میدادند.
پیشمرگان حزب دمکرات درتپه ها ی مرتفع تر مستقر شده بودند و ازآنجا رفقای ما را در زمین صاف و مسطح به رگبار بسته و مورد تعرض قرار دادند. تعدادی از پیشمرگان حزب دمکرات از تپه و بلندیهای مقابل به سمت راست میدان جنگ می دویدند تا مواضع تازه ای را بدست بگیرند.
تعرض و جنگ غافلگیرانه حزب دمکرات به واحدهای نظامی ما در زمینی مسطح نه تنها قدرت تعرض را از نیروهای ما گرفت بلکه قدرت دفاع را هم از ما گرفته بود. میدان و زمین جنگ برای نیروهای ما به هیچ وجهی مناسب نبوده و ابتکارعمل کلا بدست حزب دمکرات کردستان افتاده بود. تیراندازی واحد ما فقط برای ممانعت از دید و تیراندازی دقیق افراد حزب دمکرات صورت میگرفت تا زودتر کشته نشویم.
درصبح پاییزی پیشمرگان در برابر مرگ و نابودی استواری میکردند اما بسیاری نتوانستند آن را فریب داده و یا از چنگ آن خلاصی یابند. تلفات نیروهای گردان 22 از آغاز جنگ شروع شد. دو نفر در بالای کوه دیده بانی و کمین کشته شده و تعدادی در زیر کیسه خوابها کشته شدند. منصور در پای تپه زخمی شده و بر زمین افتاد. اکثر پیشمرگه های واحدهای دیگر در لحظه های اول رسیدن به بالای تپه ها جان باختند. بدین صورت تنها در بیست دقیقه اول جنگ بیش از بیست نفراز پیشمرگان کشته و زخمی شدند. در گروه ما، علی درمان آوا ( جوانمردی) در لحظه های اول زخمی شده و پایش از ناحیه ران شکسته شده بود.
فرماندهان هر واحد معمولا درجنگها همیشه با سلطان و سلیم درارتباط دائمی قرار داشتند ولی آنروزسلطان روی خط بیسیم نبود. خالد قارنا فرمانده یکی از" په ل" ها که شامل 35 نفر میشد تنها با سلیم صابرنیا درارتباط بود و اوضاع را به او گزارش میداد.
در آغاز درگیری سلطان در سمت چپ مجید تورک در پشت شیارها و پستی و بلندیهای سرازیری دره ای که به طرف روستای گچله منتهی میشد بدنبال پیدا کردن پناهگاهی بود اما لحظاتی دیگر او در آنجا نبود. سلطان همیشه بیسیم بهمراه داشت ولی او دیگر روی خط بیسیم نمی آمد. به همین جهت پیشمرگان تصور میکردند که سلطان در آن دره کشته شده و او را "شهید سلطان" می نامیدند.
رفقای گروه ما لحظاتی بعد ازرسیدن به بالای کوه، ماندن و مقاومت در آنجا را نادرست و خطرناک تشخیص دادند. باران گلوله بشدت برسر پیشمرگان می بارید. حسام برای توضیح اوضاع و موقعیت واحدها و اطلاع از تصمیم فرماندهی به پیش سلیم رفته و زود برگشت. من با تاکید به خرابی اوضاع زمین و محل جنگ از خالد قارنا خواستم تا ازسلیم اجازه عقب نشینی گرفته تا مواضع دفاعی بهتری پیدا کنیم. خالد در ابتدا کمی معطلی کرد اما بلاخره پیشنهاد مرا قبول کرد و از سلیم اجازه عقب نشینی گرفت. خالد دستورعقب نشینی را به رفقا اعلام کرده و مرا جلوتر فرستاد. از پشت سنگ برخاسته و بطرف پایین دویدم اما پایم به سنگی خورده و چندین متر به پایین معلق خوردم، زود بلند شده و براه ادامه دادم تا رفقا تصور زخمی شدن مرا بخود راه ندهند. وقتی به پایین رسیدم تعدادی از افراد گروه در حال پایین آمدن بودند و دو نفرهم علی را پایین می کشیدند.
بلاخره همه پیشمرگان گروه غیراز خدیجه و منیربه پایین دره و پایین کوه کله قندی رسیدند. رفقای آخری گفتند که درست در موقع عقب نشینی خدیجه مورد هدف گلوله قرارگرفت. منیرمدرسی برای کمک او شتافت ولی خدیجه جانباخته بود. درحالی که منیرمدرسی در بالین خدیجه میگریست او هم مورد هدف گلوله پیشمرگان حزب دمکرات قرار گرفت و زخمی شد. حمل او در زیر باران گلوله که شدت گرفته بود برای رفقا ممکن نبود.
داخل دره در دید و تیررس نیروهای حزب دمکرات نبود. علی را با سختی تا نزدیک محل خواب و کیسه خوابها بردیم. مجید تورک از تپه پایین آمده بود و در زیر باران گلوله، اسبها را به عقب می آورد. او و رفیقی دیگر مقداری مهمات، بیسیم بزرگ و حداقل وسایل تدارکاتی را سوار دو اسب کرده و با خود آوردند. درهمانجا علی را با عجله به یکی ازاسبها سوار کرده و با خود به پایین دره بردیم. علی با هر تکان اسب درد شدیدی را تحمل میکرد.
کمی از میدان جنگ دور و از دید حزبیها دور شده و در پشت تپه ای به انتظار دیگر رفقا ایستادیم. خالد قارنا با سلیم در ارتباط بود. سلیم دستور عقب نشینی داده بود. هنوز هیچ کس از جبهه های دیگر و تلفات خبری دقیقی نداشت. منتظر تصمیمات و دستورات فرماندهان گردان بودیم. بلندی کوهها در دست حزب دمکرات بود و ما اجبارا به طرف پایین دره میرفتیم. درسمت چپ دره کوهی که با یک شیب به دره دیگر منتهی میشد تعدادی از جمله رضا کعبی، انور و جاویدان جمع شده بودند. آنها از تپه های دیگری که در امتداد تپه ما بودند عقب نشسته بودند و با حالت گرفته در مورد رفقای جانباخته و اوضاع جبهه هایی که خودشان در آنها بودند حرف میزدند. انور(فاضل اصولیان) زخمی سطحی از صورتش برداشته و خونین بود. او آرام بود و خطر مرگ را از سر گذرانده بود. در این موقع جاویدان به آنها گفت: " مصطفی عجم هم شهید شد ". هر چند درآن لحظه خبر کشته شدن مصطفی و کشته شدن تعداد زیادی از پیشمرگان برای من کاملا عادی و پذیرفتنی بود اما با شنیدن این خبر دلم شدیدا گرفت. مرگ مصطفی، مرگ و نابودی احساسات و روحیات شاداب و امید بخش زندگیم بود. با مرگ او خلاء بزرگی در وجود و هستی من ایجاد شد. مصطفی همیشه در زندگی برای من امید و تکیه گاه بزرگی بود. او بخشی از من بود و بدون او انسانی کامل نبودم. خبر کشته شدن او برای من آسان نبود. لحطه به لحظه مغزم گیج و منگ میشد و درد از دست دادن مصطفی و دیگر رفقا را کمتر احساس میکردم ولی با آن وضع تمام لحظات زندگیم با مصطفی تا نقطه پایانی زندگی او از ذهنم گذشت و به غم و اندوه پدر و مادری میاندیشیدم که چنین انسان بزرگی را پرورده بودند.
نیروهای جمهوری اسلامی در هفت سال گذشته نتوانسته بودند مصطفی را در در سنگرهای مبارزه سیاسی و نظامی بکشند اما حزب دمکرات کردستان ایران این جنایت را با افتخار و سربلندی با موفقیت به پایان رساند.
بآرامی و خونسردی از جاویدان پرسیدم مصطفی چگونه و در کجا کشته شد. جاویدان گفت که مصطفی در نزدیکی من بود " گلوله ای به قلب او اصابت کرده و به زمین افتاد". توضیح او بسیارکوتاه بود و مرا که شدیدا خواهان دانستن ریزترین جزئیات جانباختن مصطفی بودم راضی و قانع نکرد.
جاویدان درادامه گفت که در واحد آنها همه پیشمرگان کشته و یا زخمی شدند و همگی در بالای تپه بجا ماندند. او اسم رفقای جانباخته ابراهیم غریب، عتیق، جمیل، سلیمان و تعدادی دیگر را نام برد. جاویدان و یکی دیگراز رفقا به زخمی شدن نسرین اشاره نمودند که نمی توانست راه بیاید. نسرین به آنها گفته بود: " شما بروید من در همین جا تا پای مرگ در برابر حزب دمکرات مقاومت خواهم کرد." نسرین هم مانند برادرش شجاع و مقاوم بود. او چهارسال پیش برادرش یوسف حسنخالی را از دست داده بود. برادر پیشمرگ او یوسف حسنخالی در بهار سال 1360 زمانیکه میخواست با موتورسیکلت از روستای عیسی کند در حوالی مهاباد عبور کند توسط دمکراتها دستگیر شد و در همانجا او را اعدام نمودند.
جاویدان به زخمی شدن سلیمان و زخمیها دیگراشاره کرد که نتوانستند عقب نشینی کنند. رفقای واحد ما هم از جان باختن خدیجه، زخمی شدن منیره و منصور صحبت میکردند. منصورکه بیش از همه ما با پیشمرگان و مسئولین حزب دمکرات بخصوص "کرم" یکی از فرماندهان یلند پایه حزب دوستی و رابطه داشت، بدست حزب دمکرات زخمی شده و بعدا اعدام شد. منصور در گذشته پزشکیار با تجربه واحدهای نظامی کومه له بود ولی بارها به کمک زخمی های پیشمرگان حزب دمکرات شتافته و جان تعداد زیادی از آنها را از مرگ حتمی نجات داده بود که یک مورد آنرا خود شاهد بودم. در روز سی و یک خرداد سال 1363 رژیم به منطقه شبیران سلماس حمله کرده و دهها روستا از جمله روستای حسنی به محاصره دشمن درآمد. با حمله رژیم به روستای حسنی، پیشمرگان حزب دمکرات از روستا عقب نشینی کرده و زخمی هایشان را بجا گذاشتند. زخمی هایی که منصور هر روز برای مداوای آنها میرفت. منصور در آن شرایط با کمک تعدادی از پیشمرگان کومه له و چند نفراز جوانان و مردان روستا سیزده نفر از پیشمرگ زخمی حزب دمکرات را که در خانه ای در نزدیکی مقر حزب دمکرات بستری بودند ضمن پانسمان زخمهایشان سوار اسب و الاغ کرد و آنها را در زیر آتش سلاحهای جمهوری اسلامی به روستای سلطانی فرستاد. اما حزب دمکرات با تیرباران منصور که زخمی شده بود از او قدردانی کرد.
تعدادی دور علی درمان آوا جمع شده و حال او را می پرسیدند. یواش یواش به تعداد پیشمرگانی که به ما ملحق میشدند زیاد می شدند. رفقای سالم از تپه ها عقب نشستند. فقط زخمیها و رفقای جانباخته در میدان جنگ باقی مانده بودند که امکان آوردن آنها غیر ممکن بود. این اولین باری بود که شاهد بجا ماندن رفقای زخمی و جانباخته در میدان جنگ بوده و احساس گناه میکردیم.
تا آن لحظه بیست و چهار نفر از پیشمرگان به اسامی خسرو جهاندیده ( مصطفی عجم) مسئول سیاسی گردان، ابراهیم مکری ( غریب ) مسئول تشکیلاتی و عضو عدالبدل سابق کمیته ناحیه، عطا الله جوان، حسن حقیقت مسئول بیسیم گردان، نسرین حسنخالی، خدیجه احمدی ، بهرام ملکی (بهرام تورک )، موسی ولی لو، سواره بختیاری، عادل باقری، لقمان همتیان، شهرام علایی برزنجی (فواد)، عتیق شیری فرمانده دسته، قادر کریمی، نجمه الدین اکرادی معاون فرمانده دسته ، خلیل فتاحی بالو، قاسم خسروی فرمانده دسته، جمیل کوهی، سلیمان(جلالی)، علی جعفر شیخوندی، منیره مدرسی، منصور شوکتی فرمانده دسته، اشرف حسین پناهی فرمانده تیم، سلطان خسروی عضو کمیته ناحیه ارومیه از دست داده بودیم
در این میان کسی زخمی یا کشته شدن سلطان را ندیده بود ولی چون بیسیم او جواب نمیداد او را جزء جانباختکان قرار داده بودیم. در میان این رفقا، تعدادی از رفقای زخمی نتوانستند عقب نشینی کنند. رفقا منیره مدرسی، خلیل فتاحی، اشرف حسین پناهی، عادل باقری، لقمان همتیان، سلیمان، شهرام علایی برزنجی، عتیق شیری و منصور شوکتی در میان زخمی شدگان بودند که در میدان درگیری بجا مانده و به اسارت در آمدند. بیش از بیست رزمنده کمونیست و جنگجوی آزادی و رهایی کردستان در کمتر از بیست دقیقه بخون خود غلتیدند. در صبح آنروز افراد ما در شرایطی بودند که حتی فرصت فکر کردن و غم خوردن به عزیزترین رفقایشان را نداشتند.
با جمع شدن همرزمان، چند نفر به بالای تپه رفتند تا مانع پیشروی نیروهای حزب دمکرات شوند اما پیشمرگان حزب دمکرات قدم بقدم و پله به پله از بلندیها به پایین آمده و درگیری مجددا آغاز شد. برای دور شدن از آنجا سلیم خواست به دره پشت کوه پیش برویم. در این موقع واحدی دیگر به فرماندهی خالد قارنا برای گرفتن کوهی بلند تر که به دره و تپه های صاف پایین تسلط داشت پیش می دویدند. اما آن کوه هم توسط پیشمرگان حزب دمکرات اشغال شده و رفقای ما را به رگبار بستند.
ما دوباره در نقطه و زمینی نامناسب گیر افتاده بودیم. ما در پایین کوه کوچکی که چند نفر در بالای آن با حزب دمکرات درگیر بودند مانده بودیم . نیروهای حزب بر رفقای ما تسلط داشتند و مقاومت نمی توانست طولانی باشد. ما نمی توانستیم از دره مستقیما به طرف پایین برویم چون به روستا و پایگاه جمهوری اسلامی می رسیدیم.
نیروهای جمهوری اسلامی در طرف پایین کوهپایه و نیروهای حزب دمکرات در بالای کوهپایه مستقر بودند. به همین جهت ما تلاش میکردیم با عبور افقی از چند دره و تپه از میان نیروهای دو دشمن عبور کرده و یا مواضعی مناسب برای دفاع پیدا کنیم.
پیشمرگان حزب دمکرات در بلندیهای و قله کوه سنگلاخی مستقر شده و بر مسیر ما دید کامل داشتند. ما برای رسیدن به دره دیگر باید فاصله صد و پنجاه متر را در روی تپه و رشته کوهی صاف، در زیر آتش پیشمرگان حزب دمکرات طی میکردیم. قرار شد افراد ما با فاصله پانزده الی بیست متری بدنبال هم دویده و خود را به دره برسانند تا از آنجا به کوه بلند سنگلاخی دیگری صعود کنند و آنرا بدست بگیرند.
با حرکت اولین نفر تیر اندازی پیشمرگان حزب دمکرات آغاز شد. پیشمرگان با فاصله زیاد بدنبال هم دویده و گلوله بر سرشان می بارید. دویدن دراین وضعیت آسان نبود. بدن همه ناتوان، کوبیده، خسته بوده و با پاهای تاولی به سختی می دویدند. بلاخره نیمی از پیشمرگان خود را به آنسو رساندند. من برای گذشتن از این مسیر با تمام توان قدمها را برداشته و در زیر گلوله ها بجلو می دویدم، در این هنگام علی ایراندوست که جلوتر از من بود تیر خورده و به زمین افتاد، با کمک رفیقی دیگر دستهای او را گرفته و کشان کشان به آنسو بردیم. تفنگ علی در زمین جا مانده بود، حسام با چالاکی در زیر گلوله هایی که به اطراف او می باریدند، به عقب برگشته و تفنگ علی را آورد.
آنسوی دره در تیررس جماعت حزب نبود. رفقای ما در سر پایینی که به دره منتهی میشد بطور پراکنده ایستاده و تعدادی جلو میرفتند. علی ایراندوست پایش از پایین زانو شکسته بود. همان لحظه چوپانی با عجله میخواست گوسفندان خود را از صحنه جنگ دور کند. چند نفر از رفقا دویده و به چوپان رسیدند.
آنها از چوپان خواستند علی را سوار خرش کرده و به روستا ببرد. علی از اهالی مرگور بود و فامیلهای زیادی در روستاهای اطراف داشت. چوپان جوان بدون هیچ مقاومتی قبول کرد که علی را مخفیانه تحویل فامیلهایش بدهد. ما علی را سوار خر کرده و از چوپان تشکر نمودیم. به علی قول دادیم که بزودی با او تماس خواهیم گرفت. چوپان گوسفندان را جلو انداخته و بحرکت ادامه داد.
رفقای دیگر این فاصله پر خطر را با سلامتی گذشته و به دره آمدند. ما بخاطر تیررس بودن و دید پیشمرگان حزب مجبور بودیم به دره رفته و ازجای مناسب به بالای کوه برویم . اما چند صد متر پایین تر، در انتهای دره متوجه پایگاه جمهوری اسلامی در بالای تپه ای شدیم که دویست متر با ما فاصله داشت. آن دره در انتهای خود به دو شاخه دیگرتقسیم میشد که یکی از آنها درست در زیر پایگاه قرارگرفته بود. پارتیزانهای کومه له از مقابل نگهبانان پایگاه به دره دیگر حرکت کردند. خالد قارنا و حسام برای بدست گرفتن کوه به طرف قله کوه راه افتادند اما قبل از اینکه به نیمه راه برسند از بالا مورد هدف پیشمرگان حزب قرار گرفتند. گلوله ای به خشاب تفنگ خالد اصابت و آنرا سوراخ نمود. این رفقا به عقب کشیده و سنگر گرفتند. رضا کعبی همراه پیشمرگان دیگر در پایین کوه سنگر گرفته بودند. حزبیها از بالای کوه به آنها تیراندازی کرده و رضا کعبی از ناحیه پا زخمی شد.
گردان 22 در محاصره نیروهای دو دشمن پیشمرگه ها در گوشه سه راهی، داخل دره و کمی بالاتر از دره در میان سنگهای کوه سنگلاخی موضع گرفتند. پایگاه جمهوری اسلامی کاملا به سنگرهای ما مسلط بودند. درمقابل کوه سنگلاخی ما کوهی صاف و بدون سنگ قرار داشت که آن هم در مقابل و تحت تسلط افراد حزب و پایگاه جمهوری اسلامی قرار داشت.
نیروهای حزب دمکرات در آنسوی دره یعنی درامتداد تپه هایی که پایگاه اسلامی قرار داشت، از کوههای بلندتر به پایین آمدند و در بلندیهای مسطحی مستقر شدند که ساعتی قبل ما را در موقع آمدن به رگبار بسته و علی ایراندوست را زخمی کرده بودند. آنها برای تسلط بر سنگرهای گردان 22 از روی تپه ها تا نزدیکی پایگاه جمهوری اسلامی پیش آمدند.
پیشمرگان کومه له این بار در محاصره کامل حزب دمکرات و جمهوری اسلامی ایران قرار گرفته بودند. پیشمرگان حزب دمکرات و پایگاه جمهوری اسلامی بر بخش زیادی از دره و سنگرهای ما تسلط داشتند. در محدوده کوچک و تحت محاصره تنها امید و محافظ پیشمرگان کومه له سنگهای بزرگ آن کوه بودند.
افراد واحد ما در دهانه و گوشه ای از سه راهی دره، در میان سنگهای بزرگ کوه سنگلاخی موضع گرفتند تا مانع پیشروی پیشمرگان حزب دمکرات و نیروهای اسلامی از دره، کوهها و تپه های مقابل شوند. تیراندازی موثر رفقا اجازه پیشروی را از حزبیها گرفته بود.
در هوای آفتابی نزدیک ظهر، همه تشنه و گرسنه بودند. لب های پیشمرگان خشک و ترک خورده و قیافه ها خسته و افسرده بودند. ریش آنها بالا آمده و رنگشان تیره تر به نظر می رسید. در طول چندین سال گذشته هیچ وقت پیشمرگان کومه له را اینقدر عاجز و ناتوان ندیده بودیم. آنها بعلت عدم انرژی و فرسودگی کند شده و چابکی سابق را نداشتند.
نیروهای پایگاه چمهوری اسلامی از پشت خاکریزها ناظر جنگ احزاب کردستانی و بقولی جنگ ناسیونالیستهای افراطی کردستان و سوسیالیستهای کردستان بودند. لازم نبود پاسداران اسلامی به سینما رفته و فیلم جنگی تماشا بکنند. آنها از نزدیک و صبح زود، شاهد یک جنگ خشن، بیرحم و کشتار واقعی جوانان آزادیخواه و کمونیست کومه له توسط حزب ضد دمکراتیک کردستان ایران بودند. وضعیت سخت و حساس شده بود. درآن لحظه همه شاهد به محاصره افتادن نیروهای شکست خورده، زخمی و گرسنه سوسیالیستها در دره کوچکی بودند.
جمهوری اسلامی ایران و افراد پایگاه از جنگ داخلی نیروهای کردستانی بسیار خوشحال بوده و بر این باور بودند که ازهر طرف کشته شود بنفع اسلام است. ما میدانستیم که نیروهای پایگاه جمهوری اسلامی بزودی بعد از رسیدن نیروهای کمکی از شهر ارومیه یا اشنویه عکس العمل نشان داد و حمله ای وسیع آغاز خواهند کرد و در این صحنه نقش ایفا خواهند.
یشمرگان در میان دو آتش سوزان و نابود کننده قرار گرفته بودند. فرماندهان و کادرهای باقی مانده در فکر چاره و خلاصی از محاصره بودند. سلیم خسته و ناراحت بود اما مانند گذشته فعال و با روحیه بود. وجود سلیم و دیدن او به افراد روحیه امید بخشی میداد. او همه سنگرها را بازرسی و کنترل میکرد و از همه نظر خواهی میکرد. سلیم به سنگرهای ما که در نقطه حساس و در برابر نیروهای حزب دمکرات و جمهوری اسلامی قرار داشتند زیاد رفت و آمد میکرد. او بعد از برگشتن از سنگرهای دیگر گفت: یک تیم از دره زیر پایگاه به آنسو میروند، اگرآنها موفق شدند با بیسیم به ما خبر میدهند تا ما هم با فاصله زیاد یک به یک از زیر پایگاه دویده و به آنسو میرویم تا از محاصره خلاص بشویم.
در دو سو و یا در دو جبهه با پیشمرگان حزب دمکرات درگیری ادامه داشت. پیشمرگان حزب دمکرات از کوه های مقابل و هم جوار پایگاه ایران و همچنین از قله های کوهی که ما در پایین آن قرار داشتیم ما را مورد هدف و تحت آتش سلاحهای خود قرار داده بودند. حدود ساعت دوازده و نیم ظهر رفقا خالد قارنا، بایزید بیاضی، خلیل سور، هاشم (ابراهیمی)و رضا بالو و آماده عبور از زیر پایگاه بودند. آنها با فاصله چهار- پنج متری از کنار سنگهای بزرگ دره خود را به زیر پایگاه رساندند. آنها در پیچ دره که به تنگه ای شبیه بود از چشم ما گم شدند. در آن لحظه سکوت پایگاه جمهوری اسلامی درهم شکست و افراد تیم را به رگبار بستند. یکی از آنها بحالت خمیده از زیر پایگاه به عقب برمی گشت. پیشمرگان در انتظار دیدن بقیه افراد گروه بودند اما کسی برنگشت. دقایقی بعد بایزید خود را رساند. او هیجان زده و نفس زنان گفت: " پایگاه خیلی نزدیک و مسلط بر دره است. افراد پایگاه ما را دیده و ما را به رگبار بستند. گلوله به تفنگم خورده و بزمین افتاد و فرصت برداشتن آن را نداشتم. از رفقای جلوتر زیاد خبر ندارم ولی من زخمی یا کشته شدن آنها را ندیدم."
بایزید می گفت امکان بی سر و صدا رفتن از زیر پایگاه وجود نداشت چون دره و اطرف پایگاه پر از قوطی کنسرو و کمپوت است و با هر قدمی دهها قوطی به همدیگر خورد کرده و صدای زیادی ایجاد میکردند. بایزید تفنگش شکسته و بزمین افتاده بود ولی او بی سیم گروه را که بزرگتر و قویتر از بیسیم دستی و کوچکتراز بیسیم های سراسری و ناحیه بود، با خود آورده بود. بایزید کمی بعد تفنگ علی ایراندوست را که پیش ما بود برداشته و در زیر سنگی سنگر گرفت.
آن طرح برای خلاصی از محاصره شکست خورده بود و تعدادی از رفقای توانا و فعال هر چند از محاصره نجات یافته بودند اما ارتباط شان با فرماندهی قطع شده بود. بیشتر افراد آن تیم از فرماندهان نظامی با تجربه گردان بودند. مشکل بدنبال مشکل پیدا می شد. هر مشکلی فشارهای روحی بزرگی را بر افراد وارد می آورد اما بخشی از کادرها و اعضا کومه له به کار و فعالیت در شرایط سخت عادت کرده بودند.
اندکی بعد تیربارها و خمپاره اندازهای پایگاه نظامی رژیم شروع بکار کردند. خمپاره باران دره و دامنه های کوه سنگلاخی و کوه مقابل آن آغاز شد. انفجار خمپاره های هشتاد و یک میلیمتری و انعکاس صداهای آنها اعصاب و گوشها را داغان میکرد. زمین زیر پایمان از انفجار خمپاره ها می لرزید و تکه های خپماره و تکه سنکها تا فاصله های دوری پرتاب میشدند. گاها آنسوی دره در میان گرد و خاک انفجارها دیده نمی شد. تعدادی از رفقا از جمله چند نفر زخمی در زیر سنگی طاق مانند جا گرفته بودند. چندین خمپاره پی در پی در نزدیکی آنها منفجر شد. برای اطلاع از وضعشان خود را پیش آنها رساندم. علی درمان آوا، سوعدا، محمد تزخراب و چند نفر دیگر در آنجا بودند و جایشان محکم و امن بود. کمی با آنها نشسته و اخبار خودمان و بقیه را به آنها دادم. وقتی پیش آنها بودم علی درمان آوا میگفت لطفا مدارک شخصی مرا نگه دارید چون فکر نمیکنم من از این جنگ سلامت بیرون بیایم و بعد کارت پیشمرگی، دفترچه یادداشت و آلبوم عکسش را از جیب اش در آورد و به یکی از رفقا داد.
شکست محاصره سلیم صابرنیا لحظه ای آرامش و قرار نداشت. او وظایف سنگینی بر دوش خود احساس کرده و زود زود به سنگرها سر میزد. او در آن شرایط پیچیده، بحرانی، حساس و سخت بیشتر به اعضا و کادرهای جسور و تسلیم ناپذیر اتکا داشت و برای نجات جان افرادش از حملات حزب دمکرات و جمهوری اسلامی ایران میکوشید. سلیم برای تصمیم گیری در هر شرایطی ازپیشمرگه ها نظر خواهی می کرد. او در آن روز از همه نظر میخواست تا با کمترین درصد اشتباه، بتواند بهترین تصمیمها را اتخاذ کند.
سلیم طرح و برنامه ای تازه داشت ولی او قبل از اجرا ی تصمیم خود، نظر پیشمرگان دیگر را میخواست. او گفت اگر نیروهای پیاده جمهوری اسلامی وارد عمل شوند وضعمان از این هم بدتر خواهد شد به همین جهت ما باید این کوه را از دست حزب دمکرات بگیریم و از محاصر ه خارج شویم. او گفت که میدانم اینکار خطرناک و پر تلفات است ولی چاره ای نداریم. او در ادامه گفت، تعدادی زخمی داریم و بقیه خسته، گرسنه و توان حرکت ندارند، بنا بر این میخواهم یک تیم داوطلب از میان رفقا پیدا کنم تا به سنگرهای حزب دمکرات پیشروی و حمله کنند.
قبل از اینکه او حرفش را تمام کند من موافقت خود را اعلام کردم و برای پیشروی داوطلب شدم. سلیم صابرنیا به من گفت تو باید زنده بمانی چون اولا تو امروزعزیزترین کسان خود را شهید دادی، ثانیا بعدا کارهای بزرگتر، مهمتر و سخت تری در پیش داریم که تو آنها را باید به انجام برسانی، از سوی دیگرحفظ این نقطه برای ما مهم است و شماها باید در این نقطه بمانید. او برای آماده کردن تیم پیشروی از میان سنگها به آنطرف دره رفت.
خمپاره باران از طرف جمهوری اسلامی گاها کم میشد ولی همچنان ادامه داشت. در طول اینمدت هرچند پیشمرگان حزب دمکرات در تیررس و دید نیروهای مستقر در پایگاه جمهوری اسلامی بودند اما آنها حتی یک خمپاره یا گلوله بسوی پیشمرگان حزب دمکرات شلیک نکردند.
نیروهای ما، توجه و دقت خود را به دو جبهه متمرکز کرده و برای مقابله با پیشروی نیروهای جمهوری اسلامی و حزب دمکرات می کوشیدند. پیشمرگان بخوبی میدانستند که در محاصره کامل دو دشمن بیرحم و جنایتکار قرار گرفته و آنجا آخرین نقطه دفاع و جنگ میباشد. عزیز سلیمانزاده مسئول تک تیر قناسه، هفتاد – هشتاد متر بالاتر از ما سنگر گرفته بود. او با شلیک قناسه، پیشمرگان حزب را در پشت سنگرها یشان میخکوب کرده بود. اما تلاش پیشمرگان حزب دمکرات برای نابودی او و از کار انداختن قناسه به نتیجه رسید.
حسام قادرپور از چند متری شاهد جانباختن عزیز بود. او با اندوهی بی پایان صحنه ای غم انگیز و متاثر کننده مرگ یک کارگر همسنگر را شاهد بود. حزبیها سنگر او را شناسایی کرده و او را به رگبار سلاحهای خود بسته بودند. عزیز در میان دو سنگ سنگر گرفته بود. گلوله ای به سنگ برخورد کرده و بعد از منحرف شدن به عزیز برخورد کرد. گلوله قلب عزیز را سوراخ کرده و خون سرخ او را پوشاند. عزیز در حالی که دستش را به روی قلبش می برد سرش به طرفی افتاده و جان باخت. ناصر کشکولی هم در سوی دیگر، در بیست متری عزیزسنگر گرفته و یکدیگر را بخوبی میدیدند. ناصر در یک لحظه تیرخوردن و افتادن عزیز را شاهد بود. عزیز جوانی بیست و دو ساله بود و درقره بولاق ( سیاه چشمه ) متولد شده بود. او با خانواده فقیرش به روستای ترک نشین بالو مهاجرت کرده بود. فخرالدین برادر بزرگ عزیز، کمی دورتر از عزیز و بدون اطلاع از مرگ برادرش در سنگری مقاومت میکرد.
حدود ساعت سه یا سه و نیم بعد از ظهرسلیم برگشت. او یک تیم داوطلب به فرماندهی ابراهیم پورمند (خنخنه) آماده کرده بود. ابراهیم پورمند یکی از پشمرگه های جسور، وظیفه شناس و صمیمی گردان 22 بود که با دقت و مهارت وظایف و مسئولیتهای نظامی اش را انجام میداد. مجید ترک یکی دیگراز اعضای گروه پیشروی بود. مجید یکی از پیشمرگان قابل اتکای گردان قدی بلند، هیکلی درشت و سبیلهای پر پشت و درازی داشت. وجود مجید دلگرمی و اعتماد به نفس زیادی به افراد میداد. خمپاره باران سنگرها همچنان ادامه داشت. رفقای پیشروی با آرامی از میان سنگها پیشروی را آغاز کردند. آنها بنا به دستورفرماندهی می بایست بطور مخفیانه تا نزدیکی سنگرهای حزب دمکرات پیش رفته و از چند متری حمله غافلگیرانه را آغاز کنند.
بیست دقیقه ای از حرکت تیم پیشروی گذشته بود. ابراهیم در فواصلی تماس گرفته و اوضاع را در یکی دو جمله گزارش میداد. بلاخره آنها با خستگی و نفس نفس زنان به نزدیکی سنگرهای پیشمرگان حزب دمکرات رسیدند. بیسیم ابراهیم روشن بود و با سلیم در ارتباط مستقیم بود. او آخرین وضعیت خود شان را قبل از حمله اعلام کرد. لحظات حساس و تعیین کننده بود. دل پیشمرگان مانند پرنده به دام افتاده بشدت و بسرعت میزد. امید زندگی همه پیشمرگان ما به اقدام سریع، کوبنده تیم پیشروی گره خورده بود. بسیاری از رفقای ما از پیشروی واحد مطلع بوده و از سنگرهای مختلف تیراندازی می کردند تا حزبیها سرشان را از پشت سنگرهایشان بالا نیاورده و صدای پای گروه پیشروی ما را نشنوند.
ابراهیم پورمند و دیگر رفقا بـآرامی و براحتی از پشت سنگها تا نزدیک سنگر پیشمرگان حزب دمکرات رسیدند. ابراهیم به آرامی به سلیم گفت تا چند متری سنگر حزبیها رسیدیم و صدای آنها را می شنویم و الان میخواهیم با پرتاپ نارنجک حمله را آغاز کنیم. سلیم در حرفهایش او را تشویق کرده و توصیه نمود که با خونسردی و احتیاط حمله را آغاز کنند.
اعضای تیم پیشروی برای تازه کردن نفس و استراحتی کوتاه مکث کردند. بعد از لحظاتی کوتاه آنها با پرتاب چند نارنجک و رگبارهای پی در پی حمله را آغاز کردند. پیشمرگان تحت محاصره برای ایجاد وحشت در بین افراد حزب دمکرات از هرسو تیراندازی هوایی به حوالی قله کوه میکردند. صدای انفجارها و رگبارهای سلاحها در کوهها و صخره ها انعکاس زیادی می یافتند . آتش شدید و لاینقطع ازتغییر اوضاع در میدان جنگ خبر می داد.
پیشمرگان حزب دمکرات غافلگیر شده و بدون کوچکترین مقاومتی فرارکرده و از سنگرهای مهم و کلیدی نقطه استراتژیک عقب نشستند. ابراهیم با بی سیم خبر تسخیر قله را به سلیم صابرنیا گزارش داد و این خبرفوری به اطلاع همه رسید.
در آنروز برای اولین بار دلهای خسته، شکسته، پر درد و گرفته پیشمرگان آرام گرفته و تبسمی برلبان خشک و ترک خورده جنگجویان سوسیالیست نقش بست و بار دیگر آنها به ادامه زندگی و مبارزه امیدوار شدند. هنوز رفقای تیم به تعرض و پیشروی در بالای کوه ادامه میدادند. برای تقویت آنها چند نفر از رفقای دیگر به آنها ملحق شدند. پیشمرگه های کومه له از آنجا مواضع حزب دمکرات را در تپه های مقابل هم زیر آتش گرفته و آنها را مجبور به عقب نشینی کردند. مجید و دیگر رفقای پیشروی در روی سنگها چکه های خون دیده بودند و زخمی شدن یک یا دو نفر از پیشمرگان حزب را حدس میزدند. پیشمرگان حزب دمکرات سنگر به سنگر عقب نشسته و تمامی رشته کوه درمدتی کمتراز نیم ساعت بدست پیشمرگان سوسیالیست کومه له افتاد.
بلاخره پیشمرگان کومه له در طول جنگ به یک بلندی مهم و استراتژیک دست یافته و به منطقه وسیعی تسلط یافتند. آنها از بالای کوه شاهد ستون نظامی بزرگی از نیروهای رژیم اسلامی در کنار روستای کچله شده که از آنجا سنگرهای رفقای گردان 22 را به توپ و خمپاره باران بسته بودند. بعد از فرار جماعت حزب دمکرات از کوهها، خمپاره باران مواضع نیروهای کو مه له از طرف پایگاه جمهوری اسلامی هم کاهش یافت. آنها دهها توپ، دهها خمپاره هشتاد میلیمتری و دهها خمپاره شصت میلی متری بسوی نیروهای گردان 22 پرتاپ کرده بودند. اما در اثر خمپاره بارانهای جمهوری اسلامی تلفات و صدماتی به افراد گردان وارد نشد. در این جنگ اتحاد اعلام نشده حزب دمکرات و جمهوری اسلامی بوضوع دیده میشد. در طول این جنگ نیروهای جمهوری اسلامی، خمپاره سهل است حتی یک گلوله هم بسوی افراد حزب دمکرات که در بالای کوهها و در نزدیکی و امتداد پایگاه رژیم قرار داشتند شلیک نکردند.
سلیم از من خواست به بالای کوه بلندی که درمقابل پایگاه جمهوری اسلامی و کوه سنگلاخی بود بروم تا خبری از رفقای دیگر یعنی از تیم خالد قارنا و هاشم که از زیر پایگاه به آنسو رفته بودند پیدا کنم. بخاطر ناتوانی دیگر رفقا به تنهایی دوربین و بیسیم را برداشتم و از شیاری که در دید پایگاه نبود به بالای کوه حرکت کردم. بعلت ضعف و نبود انرژی، سنگینی تفنگ و خشابها را چندین برابر حس میکردم اما به امید پیدا کردن رفقایمان لحظه ای نایستادم.
بعد از بیست یا سی دقیقه به قسمتی از کوه رسیدم که آنطرف کوه کمی دیده میشد. پایگاه درارتفاعی پایین تر قرار داشت. اطراف را با دوربین بدقت دید زدم. منطقه سراسر کوه بود. هوا صاف و آفتابی بود ولی کوهها ی دور دست و تعدادی از روستاهای مرگور در میا ن مه ضعیفی تار و تیره دیده می شدند. بعد از ساعتها محاصره در میان سنگهای دره ای کوچک، فضای باز و بزرگی را از بالای کوهی مشاهده میکردم. فکر میکردم از زندان و اسارت رهایی یافتم. در این فضا اندکی احساس آزادی کرده و دلم کمی باز شد. به پشت کوه پیچیدم تا دور از دید پایگاه بطرف قله کوه بروم.
وقتی نزدیک قله کوه شدم در پشت سنگی یک نفر را دیدم که به کوه سنگلاخی مقابل که بدست رفقای خودمان افتاده بود نگاه میکرد. از رنگ کاپشن آبی تیره رنگ او حدس زدم که او پارتیزان خودمان است اما برای اطمینان یافتن با تفنگ او را نشانه گرفته و اسامی خالد و خلیل را صدا زدم. یکی صدای مرا شناخت و از پشت سنگ بلند شد. او خلیل سور بود. گفتم: خلیل شمائید. تفنگ را پایین آورده و بسوی او رفتم. رفقا هاشم، رضا، خالد و بقیه ازپشت سنگهابیرون آمدند. از دیدن همدیگر خیلی شاد شدیم. با بیسیم خبر پیدا شدن رفقا را به اطلاع سلیم رسانده و بعد بیسیم را به خالد قارنا دادم تا با سلیم حرف بزند.
این رفقا شرح دادند که آنها بعد از گذشتن از زیر پایگاه بی آنکه زخمی و کشته بدهند از پشت چند کوه و دره دوباره خود را به بالای آن کوه رسانده تا نیروهای حزب دمکرات و جمهوری اسلامی آنجا را اشغال نکنند. پیشمرگان تحت محاصره در داخل دره از این موضوع خبری نداشتند ولی پیشمرگان حزب دمکرات و افراد پایگاه از حضور آنها در آن کوه مطلع شده بودند. ما بعد از پایان جنگ متوجه شدیم که بخاطر حضور آن عده از پیشمرگان در بالای آن کوه باعث عدم پیشروی دشمنان به آن کوه بوده است. در چند ساعت گذشته این گروه از اوضاع ما و جنگ در پایین خبری نداشتند. آنها از شنیدن فرار حزبیها از کوه سنگلاخی و خلاصی از محاصره خوشحال شدند.
ما در پشت سنگها سر و پا ایستاده و اخبار را رد و بدل میکردیم. خلیل وضعیت نسرین حسنخالی را از من پرسید. وقتی خبر زخمی شدن و بجا ماندن نسرین را گفتم خلیل بگریه افتاده و اشک از چشمهایش فرو می ریخت. او مرا بغل کرد و با صدای بلند هق هق گریه میکرد. دلم پر بود و بسیاراحساساتی شده بودم . گریه مرا هم گرفت و دقایقی بی آنکه چیزی بگوییم با خلیل میگریستیم. این اولین بار بود که بعد از دوران کودکی گریه بمن رو آورده بود. رفقای دیگر مرا آرام کردند اما گریه های خلیل پایانی نداشت.
ساعت چهار و نیم یا پنج بعد از ظهر بود. جنگی که از ساعت شش و نیم یا هفت صبح شروع شده بود تقریبا تمام شده بود. رفقای ما در بالای رشته کوه سنگلاخی دیده میشدند. آنها به تمام منطقه جنگ دید داشتند و با دوربین تعدادی از پیشمرگان حزب را در بالای سر جسد های بیجان و زخمی پیشمرگان کومه له می دیدند.
سلیم از ما خواست از روی بلندیهای همان رشته کوه بطرف غرب و مرز حرکت کنیم. آنها هم بطرف بالای دره به راه افتاده بودند اما تنها جسد بیجان عزیز سلیمانزاده در میان سنگهای دامنه آن کوه بجا ماند. بجا ماندن جنازه یک پیشمرگ که سالها برای آزادی، برابری و استقلال ملتی جنگیده بود برای پیشمرگان بویژه به فخرالدین برادر بزرگ عزیز سخت بود اما چاره ای دیگر نبود. امبد و انتظار پیشمرگان این بود که مردم روستا او را پیدا کرده و دفن کنند اما هیچکس از مردم روستا از جان باختن عزیز و محل جسد او اطلاعی نداشت.
حرکت گروه ما کند بود و برای رفع خستگی نشستیم. رضا بالو تفنگ و خشابهایش را کنار ما گذاشته و برای "کار توالت"کمی پایین تر رفت. مدتی در انتظار او نشستیم اما خبری نشد. بدنبال او رفته و صدایش کردیم، اما صدایی از او نبود. رضا رفته بود. او از اعلام رفتن و ترک صفوف کومه له خجالت کشیده و به بهانه توالت رفتن از ما جدا شد. رضا بخاطرجوانی و کم تجربگی تحمل مشکلات زیاد را نداشت و رفتن او تعجب آور نبود اما ما از این نگران بودیم که او با خستگی و گرسنگی نتواند خود را به روستاهای اطراف برساند. او در آن روز بارها ازمرگ نجات یافته و بیش از این نمیخواست روی مخوف مرگ را ببیند. رضا از اهالی روستاهای کردنشین سلماس بود که درسالهای گذشته با خانواده اش در روستای بزرگ و تورک نشین بالو ساکن شده بودند.
اندکی بعد هاشم تصمیم ترک و جدا شدنش را مطرح کرد. او میخواست قبل از رفتن با سلیم و سید حسین موسوی صحبت کند. هاشم فرزند یکی از زمینداران بزرگ منطقه بود او قبلا یکی از فرماندهان حزب دمکرات بود و مردم منطقه او را بخوبی می شناختند. او مناطق مرگور، ترگور، سومای و برادوست را بخوبی می شناخت و در روستاهای مرگور دوستان و فامیلهای زیادی داشت. هاشم تصمیم داشت با کمک خانواده اش به ترکیه برود.
قبل از تاریکی هوا همه پیشمرگه ها در انتهای دره که به یک بلندی در تقاطع چند رشته کوه منتهی میشد، رسیدند. مجید تورک و تعدادی از رفقا هنوز در بالای کوه مانده بودند. چریکهای ناتوان و گرسنه ازا حوال همدیگر می پرسیدند و هنوز از تعداد دقیق تلفات و زخمی ها اطلاع نداشتند. از آن همه اسب و قاطر فقط سه اسب باقی مانده بودند. مقداری نان و پنیر در بار اسب تدارکات بود. یکی از رفقا به هرکس مقداری نان و پنیر داد که در لای دندانهایمان محو شدند اما با وجود آن کمی جان گرفتیم. یکی از مسئولین فشنگ از بار مهمات در آورده و بین رفقا تقسیم کرد و پارتیزانها همه خشابهای خالی شان را پر کردند.
هاشم بعد از صحبت با مسئولین گردان تفنگ خود را برداشته و از ما جدا شد. خالد ارغوانی که از پزشکیاران گردان بود، بیسیم بزرگ را آماده میکرد تا با مخابرات مرکزی تماس برقرار کنند. مولود جوانمردی را هم در کنار سنگی خوابانده و زخم او را می بستند.
تصمیم برگشت به اردوگاه سلیم با بعضی از پیشمرگان بطور خصوصی و جمعی صحبت کرده و می پرسید که چکار کنیم. او مرا هم به گوشه ای کشید و پرسید: " به نظر تو به طرف شمال حرکت کنیم یا بطرف عراق؟". من هم مثل بقیه رفقا بخاطر تلفات زیاد، زخمی ها، کمبود نیرو، ضعف و ناتوانی جسمی، روحیه خراب پیشمرگان، اشغالی بودن منطقه، حضور حزب دمکرات در منطقه، رسیدن فصل زمستان با رفتن به شمال مخالفت کردم. از صحبت سلیم معلوم بود که همه رفقا خواهان برگشتن به اردوگاههای مرکزی درعراق هستند.
مسئولین تصمیم گرفتند از راهی که آمده بودیم به عراق برگردیم. هوا تاریک و سرد شده بود. بعد از سازماندهی جزیی همه براه افتادند. بسیاری از رفقا در میان کوهپایه های وسیع دالانپر هیچ آشنایی به منطقه نداشتند و حتی جهت های شمال و جنوب یا غرب و شرق را هم قاطی کرده بودند. جاویدان و چند نفری مسیر راه را یاد گرفته بودند و صف شکست خورده ما بدنبال آنها بحرکت درآمد. جاویدان یکی از فرماندهان شجاع و فداکار کومه له بود او مثل خیلی از پیشمرگان دیگر تحصیلات متوسطه و دانشگاهی نداشت اما تیزهوش، با تجربه، پرکار، چالاک و پر جنب و جوش بود.
اندکی بعد بدنبال هاشم یک یا دو پیشمرک بادینی صف کومه له را بجا گذاشته و به مرگور برگشتند در آن شب 31یا 32 نفر از پیشمرگان گردان 22 کم شده و تعدادی زخمی شده ودند. درمیان زخمیها وضع مولود جوانمردی (علی درمان آوا) از همه خرابتر بود. او بخاطر خونریزی سردش بود و در اثر تکانهای اسب درد زیادی میکشید. علی اهل روستای"ایسی سو" در نزدیکی ارومیه بود که درمان آوا هم نامیده میشد. او یکی از جنگجویان جسور، سخت کوش و کمونیست آذربایجانی بود که مورد احترام مردم و پیشمرگان کومه له بود.
در طول راه زخمیها به نوبت از اسب استفاده میکردند. تا نقطه مرزی هفت یا هشت ساعت راه داشتیم. فرماندهان میخواستند این مسیربا سرعت پیموده شود. حسام برای سریع حرکت کردن ریسمان اسبی را که یکی از پیشمرگان بادینی سوارش بود از رفیق دیگری گرفته و بسرعت بدنبال خود می کشید. بعد از مدتی استراحت داده شد. حسام برای پایین آوردن زخمی از اسب شتافت ولی او خودش پایین پرید. حسام تازه فهمیده بود که او زخمی نیست و شروع به اعتراض کرد. او از این ناراحت بود که اسب یک نفر آدم سالم را با سختی بدنبال خود کشیده یود در حالی که زخمیها پیاده بودند. پیشمرگی که سوار اسب بود میگفت که من اشتباه نکردم و بخاطر خستگی زیاد و عدم توانایی در راه رفتن سوار اسب شدم. مستولین کمیته ناحیه برای آرام کردن آنها مداخله کردند و قول دادند بعدا آن پیشمرگ را بخاطر عدم رعایت حال زخمی ها تنبیه کنند. حسام میگفت: " نه خیر، او را به خاطر زرنگی اش تشویق کنید و مرا به خاطر عدم دقت و عدم توجهی تنبیه کنید."
آسمان تاریک، صاف و پر ستاره بود. پیشمرگه ها با کوله باری ازغم و انده راههای باریک و پیچ در پیچ را در دامنه کوهپایه های دالانپر پیش میرفتند. تمام لحظه های جنگ از ذهنمان عبور میکرد. فکر مصطفی لحظه ای مرا رها نمیکرد. چشمانم پر از اشک بود و صدای گریه هایم را فقط خودم می شنیدم. سکوت کوهستان و تماشای ستاره ها گاها به من آرامش میبخشیدند.
هوا کم کم سردتر شده و باد سردی می وزید. جاده باریک در بلندیها و در سینه کوهها قرارگرفته بود. در نقطه ای از راه توقف شد تا حاملان درد و غم اندکی استراحت کنند. آنها گرسنه بودند اما کسی حرفش را نمی زد. در کیسه تدارکات کمی شکر برای روز مبادا نگه داشته بودند. مسئول تدارکات دو قاشق شکر به کف دست هر کس ریخت تا با خوردن آن انرژی بگیرند. در کنار جاده باریکی که در بالای دره ای عمیق قرار داشت، یک چهار دیواری کم ارتفاع از سنگ قرار داشت. علی خیلی سردش بود او را به آنجا بردند تا از باد سرد در امان باشد. او را برای ادرار کردن چند متر دورتر بردیم. او نمی توانست بنشیند و پای شکسته و پردردش درکنترل او نبود. علی خیلی خجالت می کشید اما کار از خجالت گذشته بود. سه نفری او را در حالتهای مختلف نگه داشتیم اما او نتوانست ادار بکند و برای روز بعد واگذار کرد.
در شب تاریک پیاده روی در راه باریک کوهستانی سخت و خطرناک است. تعدادی از رفقا که چشمشان ضعیف بود با مشکلات زیادی پیاده روی کرده و هر شب دهها بار به زمین می افتادند. سوعدا مراد بیگی بعلت ضعف و ناتوانی جسمی و دید ضعیف سوار اسب بود. در مسیر باریکی پای اسب او لیز خورده و تا ته دره غلتیدند. عمق دره معلوم نبود و کوه شیب تندی داشت. کسی در شب تاریک و سرد، انرژی بالا و پایین رفتن نداشت. دو سه نفر برای پیدا کردن زنده یا مرده سوعدا به پایین رفتند. کسی فکر نمیکرد او زنده مانده باشد. سوعدا و اسبش بعد از دهها بار غلت خوردن از عمق دره عمیق سالم و زنده بیرون آورده شدند.
ما ساعت سه صبح به مثلث دالانپر یعنی نقطه مرزی ایران، عراق و ترکیه در دالانپر رسیدیم. از کوه بلند دالانپر بسوی دره مرگ و وجشت شیخان در خواکورک راه افتادیم تا از راهی که آمده بودیم به اردوگاه حزب کمونیست عراق برویم. همه میدانستند که هدف ما رسیدن به اردوگاه حزب شیوعی در درون دره خواکوک و شیخان است و جهت اردوگاه در آن دره برای همه مشخص بود. در مسیر راه حسام از بیخوابی و ناتوانی نمی توانست قدم بردارد. او خود را به نفرات اول صف رساند و در کنار راه دراز کشید تا چند دقیقه یعنی تا لحظه رسیدن آخرین نفر صف استراحت کند. بخاطر تاریکی نفرات آخر او را در کنار جاده ندیده و حسام بجا ماند اما دقایقی بعد بیدار شده و بعد از طی فاصله ای زیاد در سراشیبی راه به رفقای گردان رسید. پایین رفتن از راه پیچا و پیچ و زیکزاک کوه انرژی زیادی نمی طلبید و سرعت حرکت پیشمرگه ها زیاد شده بود. آنها به امید رسیدن به نقطه ای امن و استراحت در پایین کوه که جزیی از اراصی کردستان جنوبی در عراق بود، گامهای بلند برمی داشتند. آنها در تمام مدت پیاده روی به بزرگی و سنگینی شکست نظامی خود اندیشیده و هر لحظه موضوعات مختلفی از ذهنشان عبور میکرد. کسی نمی دانست که به کدامیک از بدبختیها فکر کند. گردان 22 یکی از گردانهای فعال و پیروزمند حزب کمونیست ایران در مناطق کردنشین ارومیه برای اولین بار شکست خورد و طعم تلخ شکست را چشید. این نیروی سیاسی و نظامی که سالها سختی کشیده و سالها در برابر لشکرها و نیروهای نظامی اشغالگر ایران جنگ کرده بود، همیشه از میدانهای جنگهای بزرگ و سخت پیروزمندانه بیرون آمده بود.
اما گردان 22 در روز بیست و دوم آبان ماه بخاطر سیاستهای نادرست نظامی رهبران حزب کمونیست ایران، کومه له، کمیته ناحیه، عدم شناخت منطقه، اشتباهات نظامی، غافلگیری و درگیر جنگ شدن در زمینی نا مناسب ضربه خورد و بخش مهمی از نیروهایش را از دست داد. اعضای کمیته مرکزی کومه له بدون ارزیابی درست وضعیت سیاسی و نظامی منطقه، بدون بررسی وضعیت برتر نیروهای دشمنان و توانمندیهای نیروهای خودی تصمیم گرفت یکی از بهترین گردانهای خود را به میان چنگالهای درنده دشمن و قتلگاه بیاندازد. در این میان کمیته رهبری شمال هم مامور و مجری بی اراده سیاستهای غلط کمیته مرکزی شد.
در روز بیست دوم آبان، حزب دمکرات کردستان علیرغم ضعفها و ناتوانیهایش، اصل غافلگیری را بخوبی برای نابودی یک گردان از بهترین پیشمرگان سوسیالیست کومه له بکار بست. حزب دمکرات در آن روز از میدان و زمین جنگ بخوبی بهره برد. این حزب همچنین با بکار بستن اصل غافلگیری پیروزی بزرگی را نصیب خود کرد و تا توانست کشتار نمود. حزب دمکرات کردستان حتی زخمی ها را به رگبار بسته و در جنایت، بیرحمی و بی پرنسیبی پا را فراتر از جمهوری اسلامی ایران گذاشت و با جنایاتش روی جمهوری اسلامی ایران را سفید کرد.
حزب دمکرات تا آن موقع هیچ وقت در طول جنگها علیه کومه له و رژیم اسلامی این قدر زیرکانه و مبتکرانه عمل نکرده بود. البته این یک تصادف بود و غافلگیری کومه له توسط حزب دمکرات ناشی از کاردانی فرماندهان حزب دمکرات و یا با طرح و برنامه عالی نبود.
زمین درگیری مهمترین و کار آمدترین عامل پیروزی در عملیات و درگیری نظامی میباشد. بدون شناخت زمین و منطقه عملیاتی نباید وارد جنگ شد. چگونگی و طبیعت زمین عامل اساسی و بنیادی در پیروزی یکی از طرفین جنگ است. از همین رو شناخت زمین همیشه برای جنگجو و فرمانده هان جزء اصول اولیه پیروزی بوده است. در این جنگ حزب دمکرات بخوبی از امتیاز مناسب زمین برخوردار شد و نقاط مرتفع و استراتژیک را از لحظه اول جنگ تا آخر در دست نگه داشت. اما برعکس دمکرانها ، پیشمرگان کومه له تا پایان جنگ در دره ها و تپه های مسطح و صاف تحت تسلط نیروهای دو دشمن و زیر آتش سلاحهای افراد حزب دمکرات قرار داشتند.
جنگ در منطقه ای که هیچ شناختی از آن نبود به پیشمرگان کومه له تحمیل شد. به خاطر دلایل و عوامل زیادی با تجربه ترین و جسورترین مبارزان کردستان نتوانستند جنگ مرگور را بنفع خود تغییردهند.
کمین گسترده حزب دمکرات و جنگ در خاک کردستان جنوبی (عراق) بیست و سوم آبان در سحرگاه این روز پیشمرگان جهت استراحت در پای کوه سر به فلک کشیده توقف کردند. آنها کمی احساس آرامش کرده و بخاطر رسیدن به خاک کردستان عراق جنگ را با حزب دمکرات تقریبا تمام شده فرض میکردند. بنا به قرارداد و یا پیمان مشترک دولت عراق، حزب دمکرات و حزب کمونیست ایران ایندو حزب حق نداشتند در عراق درگیری نظامی داشته باشند. این قرار از طریق تشکیلات بارها به ما اعلام شده و پیشمرگان کومه له ملزم به رعایت اکید آن بودند.
پیشمرگه ها در دو یا سه نقطه بوته های گون های خشک را آتش زده و دور آنها جمع شدند. گون ها بسرعت آتش گرفته و اطراف را روشن کردند. آنها نزدیک به پانزده - بیست دقیقه ای استراحت کرده و براه افتادند. دقایقی بعد، زمانیکه پیشمرگان در پای کوه به محلی صاف و مسطح رسیدند از فاصله کمی به رگبار گلوله های سرخ و آتشین بسته شدند. پیشمرگان به کمین غیره منتظره ای افتادند. چند نفر از پیشمرگان ما در جلو صف فریاد زدند: " که ی کوره " ( کی هستی؟). طرف مقابل خود را بنام یک حزب عراقی که اسمش را بخاطر نمی آورم معرفی کرد.
فرماندهان گردان گفتند که ما با کسی سر جنگ نداریم و آنها را برای گفتگو دعوت کردند و طرف مقابل قبول کرد. تیراندازی متوقف شده بود و همه برای حل مشکل دلخوش شدند. پیشمرگان کومه له درخاک عراق احتمال برخورد با احزاب کردستانی عراق را میدادند و از سوی دیگر از بی پرنسیبی حزب دمکرات و عدم پای بندی این حزب به توافق نامه ها و قراردادها اطلاع داشته و احتمال تعرض حزب دمکرات را میدادند.
سلیم صابرنیا دو نفر را با ابراهیم پورمند بسوی آنها فرستاد تا با هم گفتگو کنند. رفقای ما با صدای بلند از طرف مقابل خواستند تیراندازی نکنند تا افراد ما پیش آنها بروند. آنها در جواب میگفتند: " جلوتر بیایید ما تیراندازی نمی کنیم ". تیر اندازی متوقف شده و آرامش و سکوت به دره باز گشت. ابراهیم پورمند با دو رفیق دیگر بطرف آنها حرکت کردند اما قبل از اینکه به آنها برسند از بیست سی متری مورد هدف رگبارهای آنها قرار گرفتند. رفقای ما خود را به زمین انداخته و شروع به تیراندازی کردند. تعدادی از افراد گردان ما برای حمایت از تیم ابراهیم به تیراندازی متقابل پرداختند. در این موقع از کوههای چپ و راست کمینگاه هم تیراندازی شدیدی بطرف ما آغاز شد.
هوا هنوز تاریک بود ولی کم کم و به آرامی روشن میشد. پارتیزانها از سه طرف زیر آتش قرار داشتند. آتش شلیک تفنگها و گلوله های آتش زا محل کمینها را آشکار و مشخص میکردند. برای نیروهای ما تنها راه عقب نشینی کوه بلندی بود که از آن پایین آمده بودیم ولی آن به دیوار بلندی شبیه بود که عقب نشینی از آن بخاطر خستگی و گرسنگی ممکن نبود. پیشمرگان خسته، بیخواب، گرسنه و فرسوده گردان 22 دوباره به کمین و محاصره حزب دمکرات در آمده بودند. در چنین وضعی سلیم در فکر چاره و خلاصی پیشمرگان بود. او هنوز تصمیم نگرفته بود که چه باید بکند. پیشمرگان هم درفکر چاره جویی بودند ولی اولویت را به تصمیم فرماندهی میدادند و فرصت مشورت با فرماندهی هم نبود. محمد حدس میزد که طرف مقابل پیشمرگان حزب شیوعی هستند ولی حسام به سلیم گفته بود: " نباید توهم داشته باشیم، اینها جماعت حزب دمکرات هستند و ما باید هر چه زودتر از کمین شان خارج شویم."
سلیم بسرعت تصمیم خود را گرفته و به پیشمرگان و مسئولین اعلام کرده بود که از طریق دره باریک و گود که در وسط کمینهای دشمن قرار داشت خارج میشویم
در ابتدا با شروع تیراندازیها ما به اطراف پراکنده شده بودیم. من از تصمیم سلیم اطلاعی نداشتم و کسی را در اطراف خود ندیدم. فکر میکردم که همه از راهی که پایین آمدیم به بالای کوه بلند برگشتند. با همین تصور کمی بالاتر رفته و ناصر کشکولی را در حال بالا رفتن دیدم. او هم بقیه افراد را گم کرده بود. ما به تندی به بطرف ارتفاعات کوه حرکت کردیم اما کسی را ندیده و به طرف پایین برگشتیم. ناگهان در تاریکی علی درمان آوا (مولود جوانمردی) را در روی زمین دیدیم که اسبی بالای سرش ایستاده بود. از علی پرسیدیم که بچه ها چی شدند؟ او گفت همه به طرف راست جاده و دره پایینی رفتند. من و ناصر کشکولی علی را سوار اسب کردیم . علی اصرار میکرد: " سیز گئدین" ( شما بروید). او چندین بار تاکید کرد که "من کشته خواهم شد اقلا شما زنده بمانید". ما به علی اطمینان می دادیم که او را بجا نگذاشته و با خود میبریم.
ما نود درجه نسبت به کمین مقابل و اصلی دشمن تغییر مسیر داده و بسمت کمین سمت راست دشمن حرکت کردیم تا خود را به دیگر دوستان برسانیم. در حالی که من اسب را میکشیدم ناصر هم از پشت اسب را میزد تا بسرعت از کمینگاه دشمن دور شویم. در آن مسیر رفقایمان دو اسب دیگر را رها کرده بودند. حزبیها بطور پراکنده و بی هدف تیراندازی میکردند. بعد از طی صد یا صد و پنجاه متری به دره ای گود و سنگلاخی و پر از درخت رسیدیم. این دره درست در پایین و موازی با راهی بود که حزب دمکرات در روی آن کمین گذاشته بود. ما راهی پیدا کرده و اسب را به پایین بردیم. اسب بخاطر وجود درختان زیاد در دره ای گود، باریک، سنگلاخی و وجود پرتکاههایی کوچک که آب از آنها همچون آبشار به پایین میریخت از حرکت ایستاد. تلاش برای بردن علی بی فایده بود. علی اصرار میکرد که او را جا گذاشته و خودمان برویم. او نمی خواست ما بخاطر او کشته شویم. او راه را بما نشان داد تا خودمان را کمینگاه خلاص کنیم. شکی نداشتم که بدون راهنمائی علی ما هم در آنجا بدست حزبیها افتاده و کشته میشدیم.
هوا هنوز تاریک بود. ما مجبور شدیم علی را در زیر فرو رفتگی دیواره صخره ای که به غار بسیار کوچکی شبیه بود مخفی کنیم. برای اینکه محل علی لو نرود اسب را به بالای دره آورده و از پشت چندین سنگ به اسب پرتاب کردم تا از آنجا دور شود. اسب دور شد و به پیش علی و ناصر برگشتم. روحیه علی خوب بود و به او قول دادیم که موقع شب با پیشمرگان حزب شیوعی عراق برمیگردیم و او را با خود می بریم. جدایی از علی یکی دیگر از لحظات سخت زندگی ما بود. درآن شرایط با تنها گذاشتن یکی از بهترین و فداکارترین کادرهای کمونیست در میدان جنگ احساس گناه میکردیم. اگر اصرارهای علی برای ترک او و امید ما برای برگشتن و نجات او نبود شاید هیچ وقت او را ترک نمی کردیم. علی را بوسیده، دستهایش را فشرده و از او جدا شدیم.
برای آخرین بار به مخفی گاه علی که در وسط دو کمینگاه دشمن قرار داشت نگاه کردیم. وقتی ما مطئمن شدیم که او از اطراف دیده نمی شود به دره باریک، سنگلاخی و پردرخت که در زیر کمینگاه بود، سرازیر شدیم. عبور از میان درختان و سنگها با سختی صورت میگرفت. در بعضی جاها از ارتفاع یک متری به پایین می پریدیم. آبی که در دره جریان داشت کفشها و لباسهای ما را خیس کرده بود. بعد ازطی مسافتی به چند نفر از دوستان رسیده و نگرانی ما از درستی مسیر رفع شد.
زمان بکندی میگذشت. هوا روشن شده و آفتاب در آسمان دیده شد اما باز ما در میان کوههای بلند در دره ای عمیق قرار گرفته بودیم. بیش از دو ساعت ما در دره پیش آمده و از زیر کمین دشمن خارج شده بودیم. لباسها و کفشهای پیشمرگه ها به تمامی خیس شده و سردشان بود. زخم و تاول زیر پاهای آنها تازه شده و از خستگی، بیخوابی، ناتوانی و گرسنگی توان راه رفتن نداشتند. در بین پیشمرگان فاصله افتاده و معلوم نبود رفقای جلوتر چقدر با عقبی ها فاصله دارند. سیامک سنه ای (شامی) پایش تاول زده و از گرسنگی نمی توانست راه برود. او بخاطر ضعف جسمی و پا درد از بقیه عقب مانده و مجبورشده بود تیربار قناسه را در دره مخفی کند تا بعدا آن را بیاوریم. بلاخره به رفقای دیگر در زیر کوه سنگی بزرگی که بخشی از دره را در زیر چتر خود پوشانده بود رسیدیم. سطح دره را آب فرا گرفته و رفقا در کنار آب سرد ایستاده و نشسته بودند. درآنجا موضوع بجا ماندن علی و بلاخره مخفی کردن او را به سلیم و سید حسین و حسام و رضا کعبی و بقیه گفتیم. سیامک هم مخفی کردن تیر بار قناسه را به سلیم تعریف کرد.
تیربار قناسه اسلحه ای تقریبا سبک ولی مرگبار است و صدای آن روحیه دشمن را تضعیف میکند. تیربار قناسه بخاطر کارآیی اش میتواند نیروی دشمن را زمین گیر کند. به همین جهت سلیم از سیامک و ناصر کشکولی خواست تا برگشته و تیربار قناسه را بیاورند. سیامک بزحمت راه میرفت. ناصرکشکولی هم علیرغم خستگی و ناتوانی با سیامک براه افتاده و طولی نکشید آنها تیربار قناسه را با پیکر ضعیف خود آوردند.
مسئولان و فرماندهان تصمیم داشتند تا تاریکی شب در همانجا مخفی مانده و بعد از برداشتن علی به راه خود ادامه دهیم. رفقای مقاوم و رنجدیده از کمینگاه مرگ نجات یافته بودند اما هنوز نگران بودند. آنها در زیر صخره در مورد کمین سحرگاه صحبت میکردند. آنها همگی خسته و گرسنه بودند و گاها آب میخوردند تا شاید گرسنگی شان برطرف شود. اکثریت رفقا بر این عقیده بودند که پیشمرگان حزب دمکرات کمین را گذاشته بودند تا بقیه نیروهای گردان 22 را نابود کنند. حزب دمکرات میدانست که واحدهای نظامی کومه له ضربه خورده و شیرازه آنها از هم پاشیده و یا داغان شده است. آنها از تعداد کشته ها و زخمی های ما اطلاع داشته و تمامی این اطلاعات را با بیسیم به نیروهای مستقر در اردوگاه شان که فاصله کمی با محل کمین داشت داده بودند.
حزب دمکرات با شناخت ازوضعیت بحرانی و نابسامان گردان 22 قصد داشت گردان بیست و دو را بکلی نابود کند. حزب دمکرات کردستان کمین را در نقطه بسیار خوب و مناسیی جهت نابودی پیشمرگان کومه له گذاشته بود. آنها در اطراف زمینی با مساحت کوچک و مسطح دره و در پای کوه بلندی که تنها مسیر رفت و آمد بود، سه کمین مجزا در سه طرف گذاشته بودند تا هیچ راه گریزی برای پارتیزانهای کمونیست نباشد.
حزب دمکرات تصور میکرد که نیروهای ضربه خورده کومه له در صبح روشن و ساعات روز به آنجا خواهند رسید. اما واحدهای ما یکساعت زودتر به کمینگاه حزب دمکرات رسیدند و با استفاده از تاریکی ازطریق دره باریک، نزدیک و زیر کمینگاه خارج شدند. اگر پیشمرگان کومه له چهل دقیقه یا یکساعت دیرتر یعنی در روشنایی صبح به کمین حزب دمکرات می افتادند یک نفر هم زنده نمی ماند.
پیشمرگه ها تا نزدیکی ظهر در محدوده ای کوچک با لباسها و کفشهای خیس ماندند ولی بیش از آن سرما برای کسی قابل تحمل نبود. همچنین تعدادی تصور میکردند که خطر رفع شده و میتوان از آن منطقه خارج شد. تعدادی هم بر این باور بودند که تجمع در زیر تخته سنگ درست نیست چون اگر حزبی ها یورش بیاورند همگی نابود میشویم. مخقیگاه در میان کمینگاه و اردوگاه حزب دمکرات قرار داشت. بخاطر بزرگی و پهنای دره و امکان دیده شدن از هر سو و همچنین بخاطر نزدیک شدن به اردوگاه حزب دمکرات نمی شد مسیر دره را ادامه داد.
رفقا محمد فتاحی، بایزید بیاضی و احتمالا هاشم برای پیدا کردن راهی از میان درختان به بالای کوه رفتند. این کوه روبروی جاده قرار داشت. ساعتی از رفتن این تیم نگذشته بود که صدای چند تک تیر از بالای کوه شنیده شد. جنب و جوشی در بین پیشمرگان ایجاد شد تا آماده مقابله شوند. سلیم بیسیم را باز کرد تا خبری از تیم بالای کوه بدست آورد. بایزید بعنوان بیسیم چی تیم به سلیم گفت که ما در بالا ی کوه مسیر را گم کردیم و نمیتوانیم شما را پیدا کنیم به همین جهت کاک حمه تیراندازی کرد تا شما مطلع شده و ما را راهنمایی کنید.
سلیم از تیراندازی بی مورد رفقای تیم ناراحت و عصبانی شده بود و در بیسیم توضیحاتی به آنها داد. آنها بدون پیدا کردن راهی برگشتند. پیشمرگان هم از تیراندازی بی مورد رفقا بسیارعصبانی شدند و گمان می کردند که با تیراندازی مخفیگاه آشکار یا لو رفته و دمکراتها دیر یا زود سر خواهند رسید.
اندکی از ظهر گذشته بود. مخفیگاه به احتمال زیاد لو رفته و چاره ای حز ترک آنجا نمانده بود. فرماندهان و مسئولین تصمیم گرفتند از آن محل خارج شده تا به جای دیگری برویم. به همین جهت پیشمرگان بدون اتلاف وقت در طول دره به حرکت ادامه دادند. پیاده روی با کفش و لباس خیس مشکل شده بود. ماهیچه های پاها خشک شده و پاها انعطاف خود را از دست داده بودند. همه درانتظار تاولهای تازه و بیشتری در کف پایشان بودند. خستگی، گرسنگی و بیخوابی توان حرکت را از ما گرفته بود. لبهای ترک خورده و خشکی دهان، حرف زدن را سخت تر کرده و صدای تعدادی تغییرکرده بود. تعدادی بعد از طی سی، چهل یا پنجاه متر مجبور به نشستن بودند. کسانی که کمی انرژی داشتند به انتهای دره که شاخه ای دیگر از آن جدا میشد رسیدند و در سه راهی دره در انتظار رسیدن بقیه رفقا بودند.
تعدادی از رفقای عقبی ما را خیلی معطل کردند و آمدنشان طول کشید. سلیم مرا برای جمع کردن و آوردن آنها به عقب فرستاد. رفقا در فواصلی در برابر آفتاب دراز کشیده و چرت میزدند و چند نفر هم به آرامی و لنگان لنگان می آمدند. آنها ضعیف شده و توان راه رفتن نداشتند. من دستور سلیم، جهت تند رفتن و رسیدن به دیگر پیشمرگان را به آنها رساندم و آنها کمی به سرعت خود افزودند. آخرین نفر فخرالدین بالو برادرعزیز بود که دراز کشیده و نمی توانست راه برود. چهره او تیره تر و لبان ترک خورده اش سیاه شده بودند. فخرالدین بزحمت بلند شده و با قد بلندش بزحمت هیکل بزرگ اش را می کشید. من تفنگش را برداشتم تا تندتر حرکت کند. فخرالدین بیش از هر چیز به سیگار و چای ره ش (سیاه) نیاز داشت. فکر میکردم که اگر در همان لحظه او یک سیکار کشیده و یک "چایی ره ش" میخورد، در چند دقیقه هفت کوه را پشت سر میگذاشت
بعد از طی اندک مسافتی ناظر آمدن دو پیشمرگ حزب دمکرات از طرف جاده و دامنه کوه بطرف دره بودند. ما فوری خود را در زیر شاخ و برگ درختان مخفی کردیم . آنها دره را نگاه کردند و چون کسی را ندیدند به بالا برگشتند. خطر نزدیک شده بود و فخرالدین کمی بحرکت در آمده بود. برای استتار خود، هر کدام چند بوته پر برگ را شکسته و بر سر خود گذاشتیم و از کنار دره حرکت کرده و خود را بعد از طی پیچ دره به پیشمرگان دیگررساندیم. پیشمرگان بی آنکه رخت و خشابها را از کمرشان باز کنند، بطور پراکنده در برابر آفتاب نشسته یا دراز کشیده بودند. رفقا سید حسین، سلیم، رضا کعبی، خالد قارنا، بایزید، حمه فتاحی و حسام در روی سنگی پهن و بزرگی در سه راهی دره نشسته و مشورت میکردند.
با عجله خبر حضور افراد حزب در بالای دره را که در جستجوی محل پیشمرگان بودند را به آنها دادیم و از آنها خواستیم هر چه زودتر ارتفاعات را بدست بگیریم. محمد با ما مخالفت کرد ه و گفت که آنها پیشمرگ حزب شیوعی هستند و بهتراست نامه ای بنویسم و یک نفر نامه را به آنها برساند تا به کمک ما بیایند.
سایه خطر مرگباری درب الای سر پیشمرگان لحظه به لحظه گسترده تر میشد و به شدت آنرا حس می کردم. از آنرو با عصباینت با محمد مخالفت کردم و مسئولین دیگر را برای آماده شدن و دفاع ترغیب کردم. درست در همان موقع افراد حزب دمکرات از دور دیده شدند. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود. سلیم با دیدن حزبیها شک و تردیدی بخود راه نداد و به فرماندهان گفت که واحد ها را آماده کنند و از دره به بالای کوهها بروند. او از من، بایزید بیاضی و شخص دیگری خواست که هر چه زودتر کوه سیاه رنگی که بر سه راهی دره مسلط بود رویم و آنرا به کنترل و بدست خود بگیریم. ما بسوی کوهی که با سنگهایی سیاه خود نمایی میکرد راه افتادیم . بدست گرفتن آن کوه برای حفظ امنیت واحدهای نظامی ما حیاتی بود. بنا بر این تلاش میکردیم هر چه زودتر به بالای کوه برسیم اما انرژی چندانی نداشتیم و حرکتمان کند و آرام بود. بعد ازهر قدمی احتیاج به استراحت و خوابیدن داشتیم. مسئولیت بزرگی بعهده ما گذاشته شده بود. با تحمل فشار زیاد بالا میرفتیم. دوست همراه من و بایزید پنجاه متر نیامده در روی سنگی نشست و گفت شما بروید من بیش از این نمی توانم بالا بیایم و بعد بطرف دره برگشت.
نیمساعت بعد، زمانی که بایزید بیاضی و من به بالای کوه نزدیک شده بودیم از پشت و از فاصله صد متری مورد هدف پیشمرگان حزب دمکرات قرار گرفتیم. حزبیها از آنسوی دره به اینسوی دره آمده و بر بلندیها و دره ای که به اردوگاه حزب دمکرات و حزب شیوعی عراق منتهی میشد تسلط یافته بودند. من و بایزید بیاضی خود را به پشت نزدیکترین سنگ انداخته و با رگبارهای پی در پی به مقابله پرداختیم. سنگی که ما در پشت آن موضع گرفته بودیم کوچک و کوتاه بود و می بایست آن را هر چه زودتر ترک می کردیم. ما در جلو چشم آنها بدون پناه بودیم و شکار خوبی برای حزبیها بودیم. ما قرار گذاشتیم در برابر آتش پیشمرگان حزب دمکرات یکی بعد از دیگری تیراندازی کرده و یک به یک بسوی قله کوه حرکت کنیم.
ابتدا من سنگر پیشمرگان حزب را به آتش بستم تا نتوانند از سنگرهایشان سر بیرون بیاورند. در این فاصله بایزید ده متری بالا رفت. او در مقابل آتش و رگبارهای حزبیها نشسته و شروع به تیراندازی کرد. در حالی که او حزبیها را به آتش گرفته بود من خود را به چند متری بایزید رسانده و بسوی حزبیها تیراندازی را شروع کردم. در این موقع بایزید دوباره چند متری به بالا حرکت کرد و از خستگی نتوانست بیشتر برود. در طول اینمدت تیراندازی پیشمرگان حزب قطع نمیشد و گلوله ها مانند تگرگ به اطراف ما می باریدند. تیراندازی ما به سنگرهای حزبیها اجازه نمی داد آنها فرصت نشانه گیری دقیقی داشته باشند. با تیراندازی بایزید من خود را کمی بالاتر از او رساندم. حدود پانزده متر به بالای کوه مانده بود. من رو به افراد حزب دمکرات شسته و بدقت سنگر آنها را هدف قرار دادم. در این موقع بایزید خود را با زحمت به بالای کوه رساند. زمانیکه او از بالای کوه تیراندازی را شروع کرد من بحرکت ادامه دادم اما چند قدمی بر نداشته بودم که ضربه ای از پشت به ران پایم خورد و صدایی شنیدم. من زخمی شدم ولی به زمین نیافتاده و کوشیدم تا چند متر پایانی را طی کنم. صدای رگبارهای حزبیها شدت گرفته بود و در دره ها می پیچیدند. با اصابت گلوله ها تکه های سنگ و گرد غبار در اطرافم به هوا برمی خاستند. در حالی که قدمهای آخر را به پشت کوه برمی داشتم بکلی از نفس افتاده بودم. بلاخره خود را به پشت کوه رسانده و لحظاتی دراز کشیدم. خوشحال بودم که گلوله به استخوان نخورده است. بایزید نمی دانست زخمی شدم. او در پشت سنگی دراز کشیده و سنگرهای دمکراتها را می کوبید.
گلوله ای ازپشت به ران پای راست من خورد و در موقع خارج شدن، جلو ران پایم را دریده و سوراخی بزرگ و گشاد درست کرده بود. خون زیادی از پایم آمده و پانتول یا شلوار کوردی ام در خون خیس شده بود. به بایزید بیاضی گفتم من زخمی شدم مواظب باش تا من زخمم را با پیش بند (شال کمر) ببندم. او فوری پیش من آمد و با شال و آغابانویی که همیشه در سر و یا گردنش بود رانم را محکم بست. درطول کمتراز چند دقیقه ما زخم را بستیم و از دو سنگر جداگانه به دفاع پرداختیم.
ما نقطه مهمی را بدست گرفته بودیم اما فشنگ ما کاهش یافته بود. به همین جهت تیراندازی دقیق و با تک تیر انجام میگرفت. ما مواضع حزب دمکرات را علاوه بر تپه مقابل، در تپه های سمت چپ هم زیر آتش گرفته بودیم و جلو پیشروی آنها را از دو جهت سد کردیم. اما بیشترین نیرو را برای مقابله با نیروهای حزب در کوه مقابل خودمان گذاشته بودیم. به همین علت پیشمرگان حزب دمکرات نتوانستند بیشتر از آن جلوتر بیایند. در این موقع از دره پشت یعنی از دره "شیخان" خواکورک در نزدیکی اردوگاه حزب دمکرات صدای تیراندازی بگوش میرسید. ما هیچ اطلاعی از آنجا و حتی رفقای پایین نداشتیم
آفتاب به آرامی پشت کوهها میرفت ولی هنوز ما در مواضع خود به جنگ ادامه میدادیم. از بالای کوه گاها به محل کمینگاه و دره ای که از آن آمده بودیم تماشا میکردم. در آنجا مطئمن شدم که اگر صبح آنروز از همان نقطه ای که رفقا به دنبال پیدا کردن راه رفته و تیراندازی بی موردی کرده بودند عقب می نشستیم میتوانستیم بدون درگیری از منطقه کمین و حزبیها دور شویم و دچار چنین جنگی نشویم.
از پایین و پشت ما که در تیررس پیشمرگان حزب دمکرات نبود یک نفر بالا می آمد کسی که ساعاتی پیش نتوانست یا نخواست با ما بالا بیاید. ایشان تفنگ و خشابی همراه نداشتند و بیسیمی را که باطری نداشت به گردن آویزان کرده بود. او گفت که تفنگ اش گیر کرده است و به همین جهت تفنگش را زمین انداخته است.
تشنگی بعد ازخونریزی فرا رسیده بود. چشمانم تار شده، لبهایم ترک خورده و و دهانم خشک شده بود. در فاصله چهل پنجاه متری، آب از کوههای بسیار بلند سرازیر شده و از دره و شیار کوچکی به پایین جاری بود. بخاطر آب خوردن نمی توانستم سنگرم را رها کرده و آنرا بجا بگذارم. حفظ آن کوه از تعرض پیشمرگان حزب دمکرات بمعنای حفظ جان پیشمرگانی بود که در پایین قرار داشتند.
هر چه زمان میگذشت چشمانم بیشتر تار و تیره میشد. فردی که تازه به بالای کوه رسیده بود، پایینتر از ما در روی سنگی خسته و افسرده نشسته بود. از او خواستم چند دقیقه در سنگر قرار گرفته و با تفنگ من به دشمن تیراندازی کند تا من برای آب خوردن بروم، اما روحیه او بکلی درهم شکسته بود و قبول نکرد.
هوا رو به تاریکی بود و تیراندازی پیشمرگان حزب کاهش یافته بود. تیراندازی بطور پراکنده از نقاط مختلف بگوش میرسید. احساس ضعف و سرگیجی کرده و چشمانم تار و کم نور شده بودند. من برای آب خوردن، خود را به جوی آب رساندم. دستهای خونی را شسته و بعد از نوشیدن آب به سنگرم برگشتم.
آن فرد بدون توجه به اصرار ما میخواست به تنهایی و بدون اسلحه به مقر حزب شیوعی برود. او تحمل انتظار و رسیدن دیگر رفقا را نداشت و به طرف رشته کوه های بلند و سنگلاخی که به طرف مرز ترکیه منتهی میشد حرکت کرد تا با طی کوهها به مقر حزب شیوعی برود.
بایزید بعدا بمن گفت: " زمانی که تو برای آب خوردن رفتی او اصرار میکرد که قبل از اینکه کشته شوم، با او از روی کوههای بلند به اردوگاه حزب شیوعی برویم. اما من با او مخالفت کرده و هرگز نمی توانستم مانند او دست از مبارزه و پیشمرگی کشیده و سنگرم را رها کنم. من هرگز نمی توانستم شما را بتنهایی دربالای کوه و پیشمرگان را در ته دره بجا گذاشته و با او بروم."
نیم ساعتی نگذشته بود که انور(فاضل) از پشت سنگهای کوه خود را بما رساند. او به هر یک از ما یک خشاب پر از گلوله داده و خودش در سنگری جای گرفت. انور از کادرهای سازمانده مردم منطقه صومای و از کادرهای سیاسی کومه له بود که ما هم مانند مردم سومای او را بسیار دوست داشتیم. رسیدن او به بالای کوه بما دلگرمی و نیرو بخشید. کاک انور خبر داد که پیشمرگان در حال بالا آمدن هستند.
هوا تاریک می شد و حزبیها از کوههای اطراف عقب می نشستند و تیراندازیهای پراکنده از کوههای دورتر بگوش میرسید. فاضل و بایزید از من خواستند کمی استراحت کنم تا کمی حالم خوب بشود. بخاطر ضعف شدید سرگیجه داشتم. در زیر سنگی بزودی خوابم گرفت. پیشمرگان در پنج روز گذشته مجموعا پنج یا شش ساعت نخوابیده بودند. آنها همچنین در چهل هشت ساعت گذشته فقط یکبار با کمی نان و پنیر خود را سیر کرده و شب گذشته در مسیر راه دو قاشق شکرخورده بودند.
وقتی از سرما و درد زخم بیدار شدم همه جا تاریک بود. بعد از سی و شش ساعت جنگ و گریز نیم ساعتی خوابیدم و خستگی کمی از تنم بیرون آمده بود. یادم آمد که در سنگر و میدان جنگ خوابیده ام و کمی از خودم شرم کردم. کسی در کنارم نبود ولی باورنمی کردم رفقای خوب، فداکاری مانند انور و بایزید مرا تنها گذاشته باشند. آنها را صدا کردم و بایزید ازپ شت سنگها پیش من آمد. انور پیش تعدادی از پیشمرگان که به نزدیکی ما رسیده بودند رفته بود. پیشمرگان بدنبال هم بالا می آمدند و در نقطه ای نزدیک آب جمع می شدند.
مجید تورک دیگر در میان این گروه نبود. با آغاز جنگ مجید، فخرالدین و تعداد دیگری از پیشمرگان در داخل دره از روبرو در دید و تیررس افراد حزب دمکرات بودند. پیشمرگان حزب از کوهی مسلط بر سه راهی دره، رفقای گردان را در دره زیر آتش گرفته بودند. تعداد زیادی از رفقای ما خود را به پیچ دره رسانده و از دید حزبیها خارج شده بودند اما مجید و فخرالدین در پشت چند سنگ بجا مانده بودند.
مجید با تغییر سنگر، حزبیها را مورد هدف قرار داد تا فخرالدین در زیر حمایت آتش او، خود را به رفقای دیگر برساند. فخرالدین با ضعف و ناتوانی خود را به پیشمرگان رساند اما با تاریک شدن هوا و دور شدن پیشمرگان از آن نقطه مجید تنها ماند.
پیشمرگان با سوت کشیدن و با فریاد زدن مجید را صدا می زدند. در ابتدا، صدای مجید از دور بگوش می رسید. پیشمرگان علیرغم تاریکی و خستگی به طرف صدای مجید رفته و او را صدا می کردند اما بعد از مدتی صدایی از او شنیده نمیشد. پیشمرگان نزدیک به یکساعت مجید را صدا زدند و در انتظار او نشستند ولی همه از پیدا شدن مجید نا امید شدند.
مجید جهت صدای پیشمرگان را تشخیص نداده و از جهتی دیگر بسوی کوههای آسمانخرش راه افتاد. صدای تیراندازی گاهگاهی از تپه و کوههای دورتر شنیده می شد. ما بعد از قطع شدن صدای مجید احتمال میدادیم که او در یکی از کوهها یا دره ها بدست پیشمرگان دمکرات کشته شده است. از دست دادن و یا گم شدن مجید برای همه پیشمرگان سخت و دردآور بود چون مجید یکی ازکمونیستهای با سابقه و با تجربه شهر خوی بود که سالها در آذربایجان و کردستان وظایف و مسئولیتهای مهمی را بعهده گرفته و یکی از رفقای صمیمی، شاداب و پر کار تشکیلات بود.
از موقعی که من و بایزید به بالای کوه حرکت کردیم از اتفاقات پایین بی اطلاع بودیم . بعد از پایان درگیری مطلع شدیم که پیشمرگه ها با آغاز درگیری در سه راهی دره به دو بخش تقسیم شدند. رفقا سید حسین موسوی، عیسا، خالد ارغوانی، ابراهیم پورمند، سوعدا، محمد تزخراب و تعدادی دیگر به دره شیخان و در جهت اردوگاه حزب دمکرات رفته بودند. درابتدای جنگ چند نفر از رفقا آنها را دیده بودند. زمانی که ما در بالای کوه با حزبی ها درگیر بودیم این عده هم در دره ای در نزدیکی اردوگاه حزب دمکرات درگیر شده و صدای تیر اندازی بگوش میرسید.
ما دلخوشی مان این بود که درگیری در جبهه دیگر شدید نبود و مسئولینی با تجربه و دلسوزی مانند سید حسین، خالد ارغوانی و ابراهیم پورمند در آن گروه هستند. این عده بیسیم کوچک برای تماس با فرماندهان نداشتند ولی بیسیم بزرگ گردان را که برای تماس با مخابرات مرکزی کومه له مورد استفاده قرار میگرفت همراه آنها بود و خالد ارغوانی مسئول آن بود.
خالد قارنا و ناصر کشکولی می گفتند که آندو در کوه کوچکی در پایین ما سنگر گرفته بودند. سلیم از آنها خواسته بود که بخاطر کمبود فشنگ قناسه، کم کم و با دقت به افراد دشمن تیراندازی کنند تا با صدای ویژه و سهمگین قناسه، ترس بر دل دشمن مستولی کرده و آنها را از پیشروی باز دارند.
جنگ با دمکراتها تمام شده بود ولی تازه جنگ با طبیعت آغاز شده بود. هوا لحظه به لحظه سردتر میشد و بدن ضعیف و رنجور پیشمرگان در سرمای باد کوهستانها می لرزید.
آن شب تعداد پیشمرگان به بیست و هفت نفر رسیده بود. مرگ و نابودی پیشمرگان را به محاصره خود در آورده بودند و مبارزه برای زندگی لحظه ای تعطیل نمی شد. سلیم تصمیم گرفت برای اجتناب از درگیری به کوههای سنگلاخی و بلند مرزی ترکیه و عراق که به آسمان کشیده شده بودند صعود کنیم تا با طی رشته کوههای بلند، برفی و سنکلاخی بسوی اردوگاه حزب کمونیست عراق برویم. این تنها امید و تنها راه نجات بود اما طی نمودن این مسافت طولانی و سخت با انسانهای خسته، گرسنه و بیخواب غیر ممکن بود.
در آن شب پیشمرگان نه تنها نتوانستند علی درمان آوا را بیاورند بلکه خودشان هم تقریبا به وضعیت علی افتاده بودند. همه پیشمرگان نگران وضع من بودند و نمی خواستند من هم در زیر سنگی جا بمانم. دکتر خالد زخم یایم را دیده و آنرا بخوبی بست. او هیچ دارویی برای پانسمان نداشت و در روز دوم جنگ همه داروها و وسایل پزشکی را از دست داده بودیم. دکترخالد بوکانی یکی از کادرها و دکترهای با تجربه و توانای کومه له بود که جان بسیاری از پیشمرگان و مردم را از مرگ نجات داده بود. او قبلا دو بار به مداوای من پرداخته بود و حتی جان مرا از مرگ نجات داده بود. این بار خالد با دست خالی مشغول زخم پایم بود. به درخواست او یکی از پیشمرگان چوبی برای من پیدا کرد تا با کمک آن راه بروم.
وقتی در شب تاریک با تنی ضعیف لنگان لنگان به بالا می رفتم، مصطفی یونسی خود را بمن رساند. او "بابوله" کوچکی با کمی کنسرو ماهی که در پلاستکی پیچیده شده بود به من داد. من آنرا از او نگرفتم و خواستم خودش بخورد یا کمی از آن را بمن بدهد. مصطفی گفت: " اگر میخواستم آنرا بخورم در این چند روز خورده بودم اما آنرا برای چنین لحظه ای نگه داشته بودم، از تو خون رفته و اگرنخوری در این بجا می مانی و طعمه گرگها میشوی."
می دانستم که خوردن آن لقمه مرا تقویت خواهد کرد اما خوردن آن در حالی که همه گرسنه بودند مرا وجدانا عذاب میداد. حالم اصلا خوب نبود و نمی دانستم در کجا از پای در خواهم آمد. به همین جهت "بابوله" را یک لقمه کرده و خوردم. من ندانستم لقمه بکجا رفت اما کمی بعد احساس نیرومندی کرده و حالم اندکی بهتر شد. محبتها و ازخود گذشتگی های این انسانها در آن شرایط سخت، و همچنین جنایات حزب دمکرات هرگز فراموش شدنی نیستند.
پیشمرگان در تاریکی شب به کندی بالا میرفتند. آنها با دشواری نفر جلوی و زمین زیر پایشان را می دیدند. مسیر کوه شیب زیادی داشت و بعد از طی مسافتی کوتاه از نفس می افتادند. پارتیزانها انرژی شان به تحلیل رفته و به سختی پاهایشان بدنبال هم کشیده می شد. هر چند دقیقه یکبار برای استراحت توقف کرده و دراز می کشیدند تا چند دقیقه بخوابند. بیخوابی ها، گرسنگی طولانی و خستگی شدید پیشمرگان را از پای در می آورد. آنها میخواستند حداکثر انرژی را برای طی مسیر سخت از بدن فرسوده شان بگیرند.
جنگها و شکستهای پی درپی و از دست دادن دهها جنگجوی همسنگر، فشارهای غیر قابل تصوری را بر اذهان آنها وارد میکرد. آنها بسوی آینده ای نامعلوم گام برمیداشتند و در انتظار لحظات و فردای سخت تری بودند. علیرغم تمامی سختیها روحیه فداکاری و صمیمیت در میان پیشمرگان موج میزد و زندگی را برای آنان زیبا و پر از امید میساخت.
ساعاتی از نیمه شب گذشته بود. پیشمرگان بعد از شش هفت ساعت پیاده روی به بالای رشته کوههای آسمانخراش رسیدند که سراسر با سنگهای بزرگ پوشیده شده بودند. برف سفید بخشهای زیادی از ارتفاعات را پوشانده و باد سردی می وزید. کسی توان حرکت نداشت. سلیم تصمیم گرفت تا نزدیکی صبح همانجا بمانیم و چند نفر برای نگهبانی داوطلب بشوند. ناصرکشکولی در آنجا هم وظیفه شناس و سخت کوش بو. او علیرغم ضعف و بیخوابی زیاد داوطلب نگهبانی اول شد.
پیشمرگان به غیراز نگهبان به زیر تخته سنگها پناه بردند تا از باد و سرما در امان بمانند. تعداد زیادی از آنها بعد از دو شب و دو روز بخواب رفتند. آنها در شش روز گذشته بیش از شش ساعت نخوابیده بودند. چون از تنم خون رفته بود تمام مدت میلرزیدم. سرما اجازه نداد بیش از یکساعت چرت بزنم . چشمایم خسته و خواب آلود بوده و شدیدا بخواب احتیاج داشتم اما سرما به استخوانهایم نفوذ کرده بود. گاهگاهی صدای رفقا شنیده می شد و معلوم بود که آنها هم نمی توانند از سرما بخوابند.
بیست و چهارم آبان قبل از اینکه هوا به تمامی روشن شود پیشمرگان یخ زده از میان سنگهای بزرگ رشته کوه مرزی برخاستند و مسیر خود را نود درجه به سمت غرب تغییر دادند بطوریکه ترکیه در سمت شمال و عراق در سمت جنوبی قرار گرفته بود. حرکت پیشمرگان همچنان کند و از گرسنگی نمی توانستند راه بروند. هوا به آرامی روشن میشد. هرچند در بالای رشته کوه پستی و بلندی کم بود ولی تا آن موقع بیش از چند صد متر راه نپیموده بودیم. سلیم و خالد قارنا و بعضا دیگر پارتیزانها با دوربین تمام کوهها را نگاه میکردند. تا آن لحظه هیچ نشان و خبری از پیشمرگان حزب دمکرات نبود.
بالای کوهها پوشیده از برف بود ولی در دامنه و پایین کوهها برفی دیده نمیشد. تمام منطقه از هر سو تا دور دستها که چشم توان دیدن داشت، سراسر کوه و دره بود. در سمت ترکیه بعضی از کوهها و دره ها در زیر مه غلیظ گم شده بودند. برف یخ زده تنها چیزی بود که قابل خوردن بود اما خوردن برف برخلاف تصور بعضی از رفقا نه تنها خوب نبود بلکه خوردن برف حداقل انرژی بدن را میگرفت. بدن با خوردن برف سردتر شده و سیستم سوخت و ساز بدن برای تنظیم دمای بدن مجبور بود انرژی بیشتری را بسوزاند. در شرایطی که بدن انرژی کمی دارد و انرژی از دست رفته جبران نمی شود، خوردن آب سرد و برف کار درستی نبود. بلاخره خوردن برف باعث ضعف شدید تعدادی از پیشمرگان شد. رضا کعبی در شرایط بدی قرار داشت و با دشواری زیادی راه می رفت.
تعدادی از پارتیزانها با کفشهایشان مشکل جدی پیدا کرده بودند. کفش تعدادی سوراخ و پاره شده بود. خلیل سور و علی نقده کفش هایشان بکلی پاره شده و دور انداخته بودند. آنها شال کمربند یا پیش بند خود را پاره کرده و به پاهایشان بسته بودند. اما پارچه ها دوام نیاورده و در روی برفها خیس شده و در تماس با سنگها سوراخ سوراخ و پاره شده بودند.
نزدیک ظهر بود و تا آن لحظه نه تنها پیشمرگ حزب دمکرات بلکه یک پرنده و یا یک شاخه گیاه هم دیده نشده بود. بعد از پنج شش ساعت پیاده روی، از آنجا اردوگاه حزب دمکرات را از دور مشاهده میکردیم و اندکی از مقابل آن رد شده بودیم. اشیا شفاف و چادرهای نایلونی دمکراتها، نور آفتاب را از دور منعکس میکردند.
همه برای رفع مشکل گرسنگی فکرمیکردند. ابتدا امید پیشمرگان برای رسیدن به میوه درختان "برو" یا "به رو" بلوط بود. در کوههای جنگلی کردستان درختان بلوط به تعداد زیادی وجود دارند. هنگامیکه در اردوگاه و یا حتی منطقه آلان سردشت بودیم پیشمرگان بلوط ها را پخته یا نپخته میخوردند. در این کوهها جز سنگ سخت چیزی دیگری وجود نداشت. در اینجا من آخرین فکر ناامیدانه خود را با سلیم و خلیل سور بمیان گذاشتم. به آرامی گفتم: دلم شدیدا گرفته و زندگی بدون مصطفی برایم بی معنی و دنیا برایم تاریک شده است. بخاطر زخمی بودن و ضعف شدید تا آخر مسیر نمی توانم با شما بیایم و بلاخره در جایی به زمین خواهم افتاد. به همین جهت میخواهم در پشت کوه با یک گلوله خود را راحت کنم تا بقیه پیشمرگان با خوردن گوشتم خود را از مرگ نجات دهند.
خلیل حتی در آن شرایط دشوار شوخ طبعی خود را حفظ کرده بود. او گفت: اگر قرار باشد پیشمرگان با خوردن گوشت یک نفر نجات یابند آن گوشت نازک و خوشمزه من خواهد بود نه گوشت تال و تلخ یک عجم. حرف او تبسمی در لبان ترک خورده ما بوجود آورد. دلیل او این بود که او زیر پاهایش زخمی و خونین شده و نمی تواند راه برود و هر قدمی که روی سنگها برمیدارد احساس میکند روی میخ و شیشه خرد شده راه میرود. خلیل معمولا حرفها و توضیحاتش را خیلی طول می داد ولی آنروزها حوصله حرف زدن زیادی نداشت و ما هم حوصله گوش دادن به او را نداشتیم. سلیم گفت فعلا جای این حرفها نیست درست است که همه گرسنه و ضعیف هستیم اما فعلا توان حرکت داریم.
ساعتی نگذشته بود که یکی از رفقا با دوربین سه اسب را دره عمیق پایین کوه دید. با دیدن اسبها، چشمها نورانی و دلها پرامید شدند. همه برای خوردن گوشت اسبها بی طاقتی میکردند. تصمیم گرفته شد پیشمرگان بدون آنکه تیراندازی بکنند اسبی را بگیرند. اسبها در این سوی کوه یعنی در جهت اردوگاه حرب دمکرات بودند و هیچ کس نمی خواست بار دیگر مانند روز گذشته اشتباهی به اسبها تیراندازی کنند و حزبیها بر سرمان بریزند.
هنوز اسیی در میان نبود ولی ناصر کشکولی درغم این بود که چگونه گوشت اسب را خواهیم برید. برای اینکه خیال ناصر راحت شود دکتر خالد گفت که چند تا چاقوی تیزعمل جراحی برایمان باقی مانده است. جاویدان با نفری دیگر به پایین کوه حرکت کردند. کمی بعد ما هم با فاصله زیادی به پایین کوه به راه افتادیم. شیب کوه تند و حرکت آسانتر بود. پیشمرگان در چند قسمت روی سنگریزه ها و ماسه ها نشسته و دهها متر سر خوردند. آنها روی ماسه ها و ریزه سنگها دراز کشیده و بعد از بلند کردن پاها به پایین لیز میخوردند.
اسبها در کنار چشمه و جوی آب مشغول خوردن علفهای سبز بودند. رفقایی که برای گرفتن اسبها پایین رفته بودند قدم بقدم و به آرامی خود را به نزدیک اسبها رساندند. ناگهان اسبها ترسیده و پا به فرار گذاشتند و گرفتن آنها ممکن نبود. کنار چشمه و جوی آب چشمه پر از کوزله (بولاغ اوته)، آب تره یا تره تیزک بود. پیشمرگان به کوزله ها یا بولاغ اوتی ها یورش برده و هر آنچه که از اسبها بجا مانده بود خوردند. سبزی هیچ وقت به تنهایی جای غذای گرم و نان را نمی گیرد، با وجود این با خوردن سبزیها کمی جان گرفتیم.
در کنار چشمه، جای مسطح چادر بزرگی دیده میشد. خلیل و علی جاوید از اطراف چادر دو جفت کفش پلاستیکی پاره پیدا کرده و آنها را پوشیدند. کفشهای خلیل یک یا دو شماره کوچکتر از اندازه پایش بودند و زخمهای پایش او را اذیت میکردند. زخم پای من هم کمی عفونت کرده و بوی خوبی نداشت.
حدود بیست و چند پیشمرگ در کنارچشمه روی زمین نشسته و یا درازکشیده بودند. آنها با ضعف اما با جدیت درباره موقعیت خودمان، جهت اردوگاههای حزب شیوعی و حزب دمکرات و فاصله ما با آنها مشورت میکردند. دیگر کسی انرژی برگشتن به بالای رشته کوه بلند را نداشت. دوستان براین عقیده بودند که از روی کوههای کم ارتفاع به جاده ما بین اردوگاه حزب دمکرات و حزب شیوعی (کمونیست) عراق رفته و بعد از تاریک شدن هوا از روی جاده به سمت اردوگاه حزب شیوعی برویم. محمد با این نظر مخالفت کرد و گفت که ما قدرت راه رفتن نداریم به همین جهت من نامه ای برای درخواست کمک به مسئولان حزب شیوعی می نویسم تا دو پیشمرگ آن را به اردوگاه حزب شیوعی ببرند تا آنها با غذا و اسب به کمک ما بیایند و ما را ببرند. ما با او مخالفت کردیم. ما بر این باور بودیم که به حرکت ادامه دهیم و در جواب او استدلال شد که اگر بفرض رفقای ما مانند پیشمرگان سالم پیاده روی کرده و بدون درگیری با حزب دمکرات یا بدون گم شدن در کوهها و دره ها، نامه شما را به اردوگاه حزب شیوعی برسانند و اگر پیشمرگان حزب شیوعی هم بدون اتلاف وقت به کمک ما بیایند حداقل بیست یا سی ساعت طول میکشد تا آنها به کمک ما برسند. دراین مدت بیست یا سی ساعته ممکن است تعدادی از رفقای ما از گرسنگی تلف شوند. در صورتی که اگر آندو پیشمرگ در مسیر راه دچار مشکل شوند ممکن است دیرتر کمک برسد و یا هیچ وقت کمکی نرسد که در هر دو حالت وضعیت بدتری ما را تهدید خواهد کرد.
با خوردن سبزیهای چشمه کمی انرژی گرفته بودیم و این رفیق هم دیگر با ادامه راه مخالفتی نداشت. ساعت حدود دو بعد از ظهر، با دستور سلیم صابرنیا از جا برخاسته و به سمت جاده راه افتادیم. در نیم ساعت اول حال پیشمرگان زیاد بد نبود اما در زیر فشار بار تفنگ و فشنگ از سرعت حرکت لحظه به لحظه کاسته میشد. پیشمرگان درهر چند دقیقه یا بعد از طی مسافتی کوتاه به زمین می نشستند. روحیه همکاری و کمک همچنان در میان پیشمرگان موج میزد. آنهایی که کمی وضع شان بهتر بود تفنگ رفقای ناتوان را برمی داشتند و دوشا دوش هم راه می آمدند. بهرام سنه در تمام طول مسیر توان حرکت نداشت و تفنگ اش را دیگران حمل میکردند. او لنگان لنگان راه رفته و میگفت: "ته وقه سه رم ئیشی" (سرم درد) میکند.
قبل از تاریکی هوا، اولین نفرات بعد از سه چهارساعت پیاده روی و گذشتن از چندین تپه، دره و کوه به بالای تپه ای رسیدند. روستای کوچکی که شش روز قبل از کنار آن رد شده بودیم در سمت چپ در فاصله ای نه چندان دور قرار گرفته بود
فرماندهان با دوربین اطراف را نگاه کردند. اوضاع عادی بنظر میرسید، به همین جهت خالد قارنا و یک نفر دیگر به طرف روستا حرکت کردند تا اطلاعاتی بدست آوردند و مقداری نان و پنیر جمع کنند. حزب شیوعی در آنجا مقر داشت و گفته میشد که حزب دمکرات هم مقر کوچکی در آنجا دارد. رفقا هنوز به پایین نرسیده بودند که یک نفر تفنگ بدست درپایین تپه به پشت سنگ بزرگی دوید و خود را مخفی کرد. سلیم که با دوربین نگاه میکرد فوری او را شناخت و گفت که او حسام است. او با بیسیم به خالد گفت که حسام در پشت سنگ سنگر گرفته است او را صدا کنید. حسام هنوز ما را نشناخته بود. رفقا حسام را صدا کرده و حسام از پشت سنگ بیرون آمد.
پیشمرگانی که در پشت و بالای کوه نشسته بودند از شنیدن خبرسلامتی حسام و پیدا شدن او بسیار خوشحال شدند و بعد از چند روز شادی در چهره های شکسته و غمبار آنها نمایان شد و خنده بر لبان خشکیده و ترکیده آنها روی آورد. حسام قادرپور پیشمرگی بیست و پنج ساله و قوی هیکلی بود که همیشه با صمیمیت و خوش رویی با مردم و پیشمرگان برخورد میکرده و در دل پیشمرگان و مردم جای گرفته بود. او از پیشمرگان قدیمی کومه له بود و با فعالیت در مناطق مختلف کردستان بویژه در مناطق نقده، مهاباد تجربیات زیادی کسب کرده بود. حسام در جنگها فداکاریها و قهرمانیهای زیادی از خود نشان داده و درعرصه سیاسی کادری توانا بود. پیدا شدن حسام و نجات او از مرگ برای همسنگرانش یکی از بهترین لحظات خوشی و شادی بود.
اندکی بعد رفقا خبر پیدا شدن عیسی رضایی (8) را دادند. عیسی از اهالی قروه بوده و یکی از رفقای صمیمی، صادق، پر کار و رو خوش گردان 22 بود. او همیشه شاداب و خندان بود و محبت اش به انسانها بی پایان بود. با پیدا شدن عیسی و حسام دلهایمان شاد گشته و بیش از پیش به عمق رفاقتی که در سالیان گذشته ما بین ما ایجاد شده بود پی میبردیم.
کمکهای مجدد حزب کمونیست عراق هوا رو به تاریکی بود. خالد فارنا، حسام و رفیقی دیگر در نزدیکی روستا به مقر کوچک حزب شیوعی رفته و از آنها کمک خواستند. سه پیشمرگ حزب شیوعی مقدار زیادی نان، پنیر، خرما، کتری، چای، سیگار و سه اسب را آماده کرده و به بیرون از روستا آمدند. خالد که با بیسیم در تمام مدت با سلیم در ارتباط بود از او خواست به پایین حرکت کنیم.
ما با ضعف و ناتوانی اما با خوشحالی به پایین کوه آمدیم و در بیرون روستا به بقیه ملحق شدیم. همه با حسام، عیسی و پیشمرگان حزب شیوعی دست داده و آنها را بگرمی به آغوش کشیدند. احساس و هیجان همه را فرا گرفته بود . از چهره عیسی هیچ وقت خنده محو نمی شد اما در آن روز عیسی مثل سابق نبود. او با دیدن رفقایش بسیاراحساساتی شده و میگریست. اشک شادی در چشمان خسته و ضعیف بسیاری خشکیده بود اما آنها با دست دادنها و نگاههایشان، عشق و محبت بی پایان خود را به همدیگر نشان میدادند.
مقداری نان و پنیر دربین پیشمرگان تقسیم شد که در چند دقیقه با دهان و گلوی خشکیده قورت دادیم تا جانی تازه بگیریم. بعد از دیدارها و گفتگوها، پیشمرگان حزب شیوعی جلو افتاده تا ما را به اردوگاه بزرگ شان هدایت کنند. زخمیها سوار اسبها شده و صف کوچک پیشمرگان به راه افتاد. گرسنگی آنها کمی رفع شده بود اما بخاطر ضعف شدید در طول راه چند دفعه برای استراحت نشستند.
بعد از دو سه ساعت راهپیمایی، در کنار جاده در نقطه ای در میان درختان توقف اعلام شد. پیشمرگان حزب شیوعی گفتند که راهمان طولانی است و شما با این وضع نمی توانید امشب به اردوگاه برسید. آنها از ما خواستند شب را در آنجا استراحت کرده و فردا براه خود ادامه دهیم.
پیشمرگان آتشی بزرگ درست کردند. پیشمرگان شیوعی مقداری نان و کنسرو به پیشمرگان داده و کتریهای آب را از جوی آب که درآن نزدیکی قرار داشت پر کرده و روی آتش گذاشتند. بعد از چندین روز پیشمرگان نجات یافته از جنگ در آسودگی نان و چای خوردند و سیکاریها هم بعد از هر چایی سیکاری دود میکردند.
حسام قادرپور داستان جدا افتادنش را بعد از آغاز درگیری تا ملحق شدن دوباره به پیشمرگان، در کنار گرمای لذتبخش آتش برای رفقا بازگو کرد. او می گفت: هوا رو به تاریکی میرفت، بایزید و رفیقی دیگر هنوز در قله کوه بلند با حزبیها درگیر بودند. بقیه در عمق دره جمع شده بودند.
سلیم عجله داشت تا قبل از اینکه هوا کاملا تاریک شود حرکت کنیم اما بخاطر نداشتن تماس بیسیمی با بایزید و یکی از رفقای تورک، با مشکل روبرو شده بود. به سلیم پیشنهاد کردم از کوه بالا بروم و آنها را پیدا کنم، تا با هم برگردیم. سلیم موافقت کرد. با بیسیمی کوچک براه افتادم. اوایل تماس بیسیمی من با سلیم خوب بود. اما وقتی به دور کوه پیچیدم، تماسم قطع شد. هوا کاملا تاریک شده بود.
با صدای بلند رفیق تورکمان را صدا کردم ولی بجای او حزبیها در کوه مقابل به جای او جواب میدادند که با لهجه نیمه کوردی و نیمه آذری او فرق داشت و نمی توانستند من را فریب بدهند.
فکر کردم این دو رفیق از مسیری دیگر برگشته اند و به سلیم ملحق شده اند. به هر حال در جهت خلاف صدای حزبیها از کوه دیگری بالا رفتم. بارها رفقا را صدا کردم اما آنها صدای مرا نشنیدند. در آنجا فقط من بودم کوه، سنگ و تاریکی. مطمئن شدم از همه دورافتاده ام. جهت کلی حرکت را می دانستم و در همان جهت حرکت کردم. در وسط کوه به یک رشته سنگ بر خورد کردم. سعی کردم از آن عبور کنم. کورمال کورمال جلو رفتم تا اینکه در وسط سنگ گیر کردم. چند قطعه سنگ کوچک را به پایین پرتاب کردم. از صدای سنگها معلوم بود درارتفاع بلندی قرار گرفته ام. برحسب اتفاق هیچ موجودی نمی توانست مرا ببیند. سنگ ریزه ها را دور ریختم و با رخت و تفنگم بالش زیر سرم را آماده کردم. جامانه را روی سر و سینه ام کشیدم و دراز کسیدم. در آنجا از باد و سرما در امان بودم. قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم خوابم برد. فردا که بیدار شدم، آسمان صاف و زیبا بود. خورشید خود را به بالای همه کوهها رسانده بود و با گرمایش همه طبیعت را نوازش میکرد. دوباره به راه افتادم و به پیدا کردن رفقایم فکر میکردم. در پیدا کردن آنها شکی نداشتم ولی نمی دانستم چقدر طول خواهد کشید. با وجود گلو دردی که تازه به سراغم آمده بود احساس آرامش میکردم. از قله کوه بسیار بلندی سرازیر شدم. بسیار خسته بودم بعضی وقتها روی انبوه شن و ماسه قدم می گذاشتم و مسافتی را بدون زحمت قدم زدن طی میکردم. به چشمه آبی رسیدم ، بسیار زیبا بود و دور و برش پر از سبزی بود. از سبزیها زیاد خوردم. چند اسب زیبا و وحشی هم پایین تر از من مشغول چرا بودند. آب چشمه به دره ای عمیق سرازیر میشد. از عمق دره صدای زنگوله می آمد. به عمق دره خیره شدم، گله گوسفندی را دیدم که در امتداد دره آرام آرام جلو می آمدند. خوشحال شدم امیدوار بودم چیزی برای خوردن از آنها خواهم گرفت. حرکتم را سریعتر کردم ولی چوپانها از دیدن من پا به فرار گذاشتند. بعد از طی مسافتی ایستادند. آنها را صدا کردم و با زحمت بسیار اعتمادشان را جلب کردم. دو نفر چوپان خیلی کم سن و سال گله گوسفندان را هدایت میکردند. بعد از گفتگوی کوتاه یک (بابوله) نان (ژاژی) به من دادند. ژاژی خیلی خشک بود و با گلو دردم زیاد سازگار نبود. اما به هر حال خوردنی بود و در این کوهستان نعمت بزرگی بود.
چوپانهای جوان مقداری اطلاعات بمن دادند و پیشنهاد کردند همراه آنها دوباره به بالای کوه و کنار چشمه برویم تا در کنارچشمه گوسفندی را کباب کنیم. پیشنهاد خوب و جالبی بود ولی هر چه به سن و سال و دستهای کوچک شان نگاه میکردم، توانایی این کار را در آنها نمی دیدم. آنها گفتند تا روستای آنها فقط پانزده دقیقه راه است. من رفتن به روستا را مناسبتر دیدم. یک ساعت در مسیر سرازیری بطرف روستا راه پیمودم. روستا زیبا و قشنگ و خیلی آرام و خلوت بود.
به اولین خانه که رسیدم به آرامی در زدم. زن جوانی در خانه را به رویم باز کرد. با یک نگاه عمیق به سر تا پای وجودم خیره شد. گفت شما پیشمرگ کومه له هستی؟! جواب مثبت دادم. او از من پرسید، حزبیها را ندیدی؟ تا چند لحظه پیش دور و بر خانه ما بودند.
تازه متوجه شدم که چه اشتباه خطرناکی کردم. در روز روشن وارد روستایی شده ام که محل مقر حزبیها و نزدیک اردوگاه حزب دمکرات است. چوپانهای جوان در این باره چیزی بمن نگفته بودند و من هم از آنها سوالی در این باره نکرده بودم.
خانم جوان و مهربان مرا به داخل خانه کوچک و تمیزش هدایت کرد و برای اطمینان بیشتر به دور خانه و روستا گشتی زد و سریع برگشت. او در خانه را بست و به گفتگویش ادامه داد. او گفت: حزبیها خیلی وقت است در این روستا مقر دارند. شوهر من هم به مقرشان رفت و آمد میکند. اتفاقاتی که به پیشمرگان کومه له پیش آمده می دانم. همه تعجب میکنند، شما از آن گوشه دنیا به اینجا آمدید و هیچ آشنایی به این منطقه ندارید. قلبا به گفته هایش فکر میکردم. فرصتی نداد چیزی بگویم و ادامه داد: فکر میکنم خیلی گرسنه باشی؟ من هم خندیدم و گفتم خیلی.
با عجله سفره پارچه ای کوچک و تمیزی را پهن کرد. با یک کاسه ماست و چند نان ساجی گرم سفره را آراست. با آب داغ کتری کنار آتش چای تازه ای را هم دم کرد.
آن خانم با با وارد شدن من کار نان پختنش را قطع کرده بود، دوباره کارش را شروع کرد. من هم حسابی از خودم پذیرایی کردم. نان گرم ساجی با ماست و چای تازه دم بسیار لذتبخش بود. زیاد چای خوردم، برای اولین بار رکورد چای خوردن را از فخرالدین بالو گرفتم. آن خانه بسیار تمیز و مرتب بود. آتش آرام و زیبایی در داخل آتشدانی کوچک در جریان بود. از سوختن چوبهای جنگلی بوی خوشایندی در فضای خانه پخش میشد.
بعد از خوردن نان و چای تصمیم گرفتم از روستا خارج شوم. از مهربانی و محبتهای زن جوان و مهربان تشکر و قدردانی کردم. او توشه کوجکی از مواد خوراکی برایم آماده کرده و اصرار کرد همراه خودم ببرم.
او قبل از خارج شدن من از خانه دوباره دور و بر خانه و داخل روستا را بدقت نگاه کرده و گشت. با اشاره دست او من هم از خانه بیرون آمدم و از داخل درختان و بی راهه از همان مسیری که وارد روستا شده بودم، دوباره در جهت کوهستان حرکت کردم. بعد از یک ساعت پیاده روی سریع به جای امنی رسیدم. در آنجا به یک درخت زالزالک برخورد کردم. جیبهایم را پر از زالزالک کردم. راه افتادم و به بالای تپه کوچکی رسیدم که تخته سنگهای بزرگی آنرا پوشانده بود ولی چهار طرفش صاف بود. برای مدت کوتاهی استراحت کردم. یک دفعه صدای چند نفر را در کوه مقابل شنیدم. به کوه خیره شدم، یک گروه مسلح آنجا بودند. تعدادی از کوه به طرف پایین می آمدند. دو نفری که جلوتر بودند به من اشاره میکردند. نمی دانستم این افراد کی هستند. شرایط سختی را برای خودم تصور میکردم و خود را برای درگیری آماده میکردم. دراین موقع آنها اسم مرا صدا کردند. خلیل مبارکی و خالد قارنا بسوی من می آمدند و از دور زبان شوخی شان را به رویم باز کرده بودند. من هم جوابشان را دادم. بعد از لحظه ای همدیگر را به آغوش گرفتیم. فوری توشه غذا را برایشان باز کردم.
بعد از صحبتهای حسام رفقا از او سوالاتی کرده و تعدادی هم به موارد و نکاتی مختلف پرداختند.
عیسی هم با شروع جنگ، از دره ای که مستقیما در جهت اردوگاه حزب دمکرات و حزب شیوعی بود به پیش رفته و از میدان جنگ خارج شده بود. او تاریکی شب را در میان صخره ها و درختان گذرانده و در روز 24 آبان با احتیاط مسیر اردوگاه شیوعی ها را پیش گرفته بود و بلاخره به رفقای پیشمرگ ملحق شد.
در آن شب، پیشمرگان در منطقه تحت کنترل حزب کمونیست عراق احساس امنیت می کردند و بزودی در کنار آتشی که گرمایش از هر سو به آنها میرسید بخواب رفتند.
روز بیست و پنجم آبان صبح زود با صدای کتریهای سیاه و دود گرفته و صدای صحبت پیشمرگان بیدارشدیم. بعد از مدتها پیشمرگان چند ساعتی خوابیده و استراحت کرده بودند. نان کافی برای صبحانه نبود بنابراین هر کس تکه ای نان و پنیر خوردند. بعد از صرف چای بطرف اردوگاه حزب شیوعی راه افتادیم.
پستی و بلندی راه باریک و پر پیچ و خمی را که یک هفته پیش با جمع زیادی از جوانان پر شور با خوشحالی طی کرده بودیم این بار با تعداد کمتری از رفقا در غم و اندوه طی میکردیم.
بعد از چهار ساعت پیاده روی با ناراحتی و سر افکندگی به اردوگاه حزب شیوعی پا گذاشتیم. احساس و روحیات ما نسبت به زمانیکه از آنجا خارج میشدیم خیای فرق داشت. وقتی به محوطه اردوگاه رسیدیم تعدادی به سوی ما می آمدند. در میان آنها تعدادی از رفقای گم شده ما دیده میشدند.
سید حسین، مولود و تعدادی دیگربهمراه پیشمرگان حزب شیوعی به پیشواز ما می آمدند. پیشمرگان همدیگر را به آغوش کشیدند. زنده بودن سید حسین و تعدادی دیگراز پیشمرگان ( که اسامی شان فراموش شده) روحیه ما را کمی بهتر کرد. سید حسین موسوی از مسئولین و کادرهای فعال کومه له، همیشه چهره ای محبوب در بین مردم و پیشمرگان بود. او سالها عضو کمیته تشکیلاتهای اشنویه - شمال بود. علیرغم همه خوشحالیها، ناراحتی عمیقی بر وجود همه تسلط داشت. هنوز خبری از بقیه پارتیزانها که در سه راهی دره شیخان یا خواکورک از واحد های نطامی جدا شده بودند نبود. در هنگام درگیری ما بین آنها و گروه سید حسین فاصله افتاده بود. رفقا تعریف کردند که در آغاز درگیری حدود ده نفر از پیشمرگان به دره ای رفتند که به اردوگاه حزب دمکرات و حزب شیوعی منتهی میشد ولی تعدادی بخاطر ناتوانی نمی توانستند با سرعت دره را طی کنند به همین علت عقب مانده بودند. سید حسین با دو سه نفر دیگر از محل زد و خورد دور شده و از راه اصلی شبانه خود را به اردوگاه حزب شیوعی رسانده بودند. رفیقی که از من و بایزید جدا شده بود با پیمودن کوههای بلند خود را به تنهایی به اردوگاه رسانده بود.
در همان روز مسئولین حزب کمونیست عراق به دیدار ما آمدند. آنها بعد از اظهار تاسف از جنگ حزب دمکرات و کومه له، از دست دادن اعضا و پیشمرگان کومه له را برای ما تسلیت گفتند.
رهبران حزب شیوعی تاکید کردند که آنجا را مثل اردوگاه خودمان بدانیم و قول دادند هر چه از دست شان برآید برای ما انجام خواهند داد. آنها قول دادند هر چه زودتر شرایط را برای برگشتن ما به اردوگاههایمان آماده سازند.
طولی نکشید با غذای گرم و خوبی از ما پذیرایی شد. بعد از ترک این اردوگاه کسی غذای گرم نخورده بود. موقع چای خوردن رادیو کومه له و رادیو حزب دمکرات را گوش میدادیم تا چگونگی پخش خبر جنگ حزب دمکرات و کومه له در منطقه مرگور را بشنویم. در این موقع حزب دمکرات اخبار جنگ را پخش کرد.
رادیوی حزب دمکرات، خبردرگیری در شب بیستم آبان، درگیری روز22آبان و درگیری روز 23آبان را به اطلاع رساند. رادیو حزب دمکرات اسامی دقیق بیست و هشت نفر از پیشمرگان را با استفاده از کارت شناسایی شان نام برد.
در این خبراسامی همه زخمیها در میان اسامی کشته شدگان آمدند. در آن لحظه برای ما معلوم شد که حزب دمکرات یازده نفر از زخمیهای کومه له را اعدام کرده است.
اسامی زخمیهایی که حزب دمکرات آنها را اعدام کرده بود عبارت بودند از : مولود جوانمردی (علی درمان آوا – ایسی سو)، علی ایراندوست، منیره مدرسی، نسرین حسنخالی، خلیل فتاحی، اشرف حسین پناهی، عادل باقری، لقمان همتیان، شهرام علایی برزنجی، عتیق شیری، سلیمان (جلالی) و منصور شوکتی.
علاوه بر اسامی بالا اسامی خسرو جهاندیده ( مصطفی عجم) مسئول سیاسی گردان، ابراهیم مکری (غریب) مسئول تشکیلاتی، عطا الله جوان، حسن حقیقت مسئول بیسیم گردان، خدیجه احمدی ، بهرام ملکی (بهرام تورک)، موسی ولی لو، سواره بختیاری، قادر کریمی، نجمه الدین اکرادی، قاسم خسروی فرمانده دسته، جمیل کوهی، علی جعفر شیخوندی، عزیز سلیمانزاده، خالد ارغوانی، ابراهیم پورمند در لیست کشته شدگان بودند.
حزب دمکرات اعلام کرد که در روز بیست و سوم آبان در دره شیخان دو پیشمرگ بنامهای خالد ارغوانی و ابراهیم پورمند کشته شدند و چهار پیشمرگ بنامهای سوعدا مراد بیگی، محمد تزخراب و ... اسیر شدند. ( من اسم دو نفر دیگر را که فراموش کردم)
رادیو حزب دمکرات ما را از سرنوشت بقیه رفقایمان مطلع ساخت. بدین وسیله ما مطلع شدیم که اولا، پیشمرگان حزب دمکرات بدون استثنا همه اسرای زخمی در جنگ روز 22 آبان را تیرباران کرده اند. ثانیا، بدین وسیله ما مطلع شدیم که پیشمرگان حزب دمکرات در روز بیست و دو آبان، علی ایراندوست را از دست چوپان گرفته و اعدام کردند. ثالثا، بدین وسیله ما مطلع شدیم که در روز بیست و سوم آبان مولود جوانمردی (علی درمان آوا ) را که من و ناصر مخفی کرده بودیم پیدا کرده و اعدام کردند. و بلاخره ما مطلع شدیم که روز بیست و سه آبان گروه جدا شده در دره شیخان درگیرجنگ شده و بعد از مقاومت و جان باختن خالد ارغوانی پنج پیشمرگ دیگر به اسارت در آمدند. ولی ابراهیم پورمند فرمانده دسته را در مسیر راه از پشت سر و عقب به رگبار بسته و او را کشتند.(9)
درکردستان همه مردم میدانستند که کشتن اسیر مغایر با قوانین بین المللی جنگ بوده و جنایت محض میباشد. اما حزب دمکرات اسیران زخمی و غیر زخمی پیشمرگان سوسیالیست و آزادیخواه را تیرباران کرده و به جسد پیشمرگان دختر تجاوزنمودند. (10) ما دهها و دهها باراز تجاوز مسئولین و پیشمرگان حزب دمکرات به زنان و دختران کردستان و حتی تجاوز به پسران جوان کورد در داخل این حزب را شنیده بودیم اما هرگز تصور نمی کردیم روزی افراد این حزب به جنازه پیشمرگان و پارتیزانهای کورد که از پیشرو ترین و مبارزترین زنان کردستان بودند و در جنبش رهایی بخش کردستان نقش تاریخی ایفا کرده بودند تجاوز کنند. نیروهای حزب دمکرات زنان پیشمرگ را زخمی کردند، زنان زخمی را اسیر و اعدام کردند و به جنازه زنان اعدامی تجاوز کردند.
پستی و بی پرنسیبی حزب دمکرات کردستان خارج از تصور انسان میباشد. مردم کردستان مخصوصا مردم روستاهای کردنشین سلماس و ارومیه از اعمال جنایتکارانه حزب دمکرات بخوبی آگاهی داشته اند و حاضر نبوده اند سرنوشت خود را برای لحظه ای به چنین حزبی جنایتکار و ظالم بسپارند.
حکم اعدام در افکارکمونیستی مردود و محکوم است اما کومه له برخلاف افکار کمونیستی، بعد از دادگاه علنی به اعدام فرماندهان ارشد و بزرگ سپاه پاسداران و جنایتکاران اسلامی مبادرت میکرد، اما کومه له همیشه عکس العمل تندی در برابر بد رفتاری با اسرا و یا کشتن اسرا از خود نشان میداد. هرکس در کومه له به اسیری توهین کرده یا اسیری را در جنگ اعدام میکرد بعد از جلسه عمومی گردان فورا خلع عضویت، خلع مسئولیت و خلع سلاح موقت میشد. اگر کسی دو یا سه بار این اشتباه را تکرار میکرد از تشکیلات اخراج میشد.
در میان اخبار دلخراش حزب دمکرات، اخباری امیدوارکننده هم وجود داشت. حزب دمکرات در اخبار خود هیچ اشاره ای به سلطان خسروی (11) عضو و مسئول کمیته تشکیلات و خلیل ورمزیاری (مجید تورک ) نکرد و امید زنده ماندن آنها را در پیشمرگان زنده نمود.
به کودکان مجید فکر میکردم که در پنج شش سال گذشته مجموعا یکماه با پدرشان زندگی نکرده بودند. سلطان خسروی و قاسم خسروی دو برادر صمیمی، خوب و خوشرو و دو فرمانده گردان در میان ما نبودند.
بعد از شنیدن اخبار، سکوت جمع ما را فرا گرفته و همه رفقا در افکارپریشان و آزار دهنده گم شده بودند. فخرالدین بالو هم برادر خود را از دست داده بود. او با شنیدن اسم برادرش از رادیو بی آنکه صدایش درآید قطره های اشک از چشمان خسته و سرخ اش سرازیر میشدند. با دیدن این صحنه چانه هایم لرزیده و اشکها از چشمانم جاری شدند. در آن لحظه هیچ کس او را به اندازه من درک نمی کرد.
پخش این خبر از رادیو حزب دمکرات نه تنها پیشمرگان کومه له و خانواده جانباختکان (12) بلکه میلیونها کورد را درماتم عمیقی فرو برد. درمیان غم و اندوه مردم کورد، فقط حزب دمکرات و جمهوری اسلامی ایران در اوج شادی، سرور و پایکوبی بودند. جمهوری اسلامی و حزب دمکرات کردستان نیروهای سوسیالیست بویژه کومه له را دشمن مشترک خودشان میداتنستند. آنها برای قلع و قمع نیروهای کمونیست کردستان مذاکرات و همکاریهایی ما بین خود داشتند. حزب دمکرات کردستان جهت کسب امتیاز از رژیم اسلامی میخواست مبارزات ملی و رهاییبخش مردم کردستان را به سازش و نابودی بکشد اما نمیدانست که خود فدای اتخاذ چنین سیاست خائنانه ای خواهد شد.
حزب دمکرات درب خش اخبار و تفسیرهای سیاسی اش از رادیو، در پی بهره برداری سیاسی همه جانبه از جنایت و پیروزی اش برعلیه کومه له بود. بی تردید فرماندهان کومه له بعد از شنیدن اخبار حزب دمکرات نمی توانستند سکوت کنند. ما مطمئن بودیم که آنها برای انتقام گرفتن از حزب دمکرات و خنثی نمودن تاثیرات منفی این شکست، در فکر طرح و اجرای عملیاتهای بزرگ برعلیه حزب دمکرات هستند.
بعد از ظهر آن روز، مسئولین حزب شیوعی در گوشه ای از اردوگاه دو یا سه اتاق بزرگ با تعداد زیادی پتو در اختیار ما گذاشته و دائما مانند مهمان از ما پذیرایی میکردند.
زخم مجروحین عفونت کرده و بوی بدی میدادند. دکتر حزب شیوعی در اردوگاه دیگراین حزب بود. به همین جهت تا آمدن دکتر به آنجا، پزشکیار حزب شیوعی زخمهای ما را پانسمان کرد.
در تمام طول بعد از ظهر و بعد از شام اتفاقات و لحظه های جنگ به جزئیات بحث شده و هر کس مشاهدات خود را بیان میکرد.
دیر وقت از کنار آتش بزرگ بلند شده و به اتاقهای تعیین شده رفتیم. هر چند پیشمرگان حزب شیوعی برای حفظ امنیت ما می کوشیدند اما در طول شب، ما نگهبان خود را گذاشته و خوابیدیم.
روز بیست و ششم آبان بعد از صبحانه با جمعی از رفقا در محوطه اردوگاه زیر درختان قدم زده یا دور آتشی صحبت میکردیم. در این روز تعدادی آب گرم کرده تا لباس ها و سرشان را بشورند.
نزدیک ظهر دکترحزب شیوعی با یک کلوله پشتی پر از دارو به اردگاه رسید. او زخمهای ما را با دارو شسته و آمپول قوی پنی سیلین به ما تزریق کرد. تمیز کردن داخل زخم بسیار دردآور بود اما درد آورتر از آن تزریق وحشتناک آمپول پنی سیلین بود که هر بار فریاد و گریه مرا در میآورد.
پیشمرگان حزب کمونیست عراق زود زود به پیش ما آمده و به صحبت می نشستند. آنها چای و غذای خوب و کافی بما آماده میکردند. قبل از رسیدن به اردوگاه حزب شیوعی، یک هفته معده ما تقریبا خالی بود. کم غذایی و گرسنگی هفته گذشته معده های پیشمرگه ها را با مشکل مواجه ساخته بود. در این حالت ما می بایست یکی دو روز غذاهای آبکی و نرم مانند شیر و سوپ میخوردیم تا معده هایمان تسکین می یافت، اما بخاطر بی توجهی و کم اطلاعی هرغذایی بدستمان می رسید فوری قورتش میدادیم. بنا بر این تعداد زیادی از پیشمرگان به اسهال افتادند و یک پایشان در کنار جوی آب بود. در این وضعیت اسهالی بخاطر زخم پایم نشستن برای من ممکن نبود. از اینرو به ابتکار جالبی دست زده بودم که هر بار مرا به خنده وا میداشت.
بعد از ظهر روز بیست و ششم آبان در زیر درختان که پوشیده از برگهای سبز، زرد و متمایل به سرخ بودند برای چایی خوردن دور آتشی که کتریهای دود زده روی آن به جوش آمده بودند، جمع شده بودیم. در آن موقع یک نفر از جاده بطرف اردوگاه پیچید. لحظاتی بعد، یکی از رفقا گفت که او به مجید شبیه است و بسرعت بسوی او شتافت. وقتی آنها همدیگررا بغل کرده و به روبوسی پرداختند. دیگر شکی باقی نمانده و همگی بلند شده و با عجله بطرف مجید هجوم بردیم.
مجید را احساسات فرا گرفته و چشمهایش پر از اشک شده و گریه میکرد. بغض او گرفته و نمی توانست حرف بزند. چهره در هم شکسته، افسرده و لاغر مجید عمق درد و رنج او راعیان و آشکار میکردند. هیکل درشت مجید در این چند روز لاغر شده بود. صورتش استخوانی، پر چروک و چشمانش فرو رفته بودند. ریش مجید بالا آمده و ماهیچه های گردنش از دور دیده میشدند. لباسهای او کثیف و از چندین جا پاره شده بودند. مجید همیشه خندان و غرور مخصوصی داشت ولی دیگر خبری از آنها نبود.
رفقا یک به یک با مجید دست داده و او را می بوسیدند. اندکی بعد مجید با دلی پر و گرفته جملاتی کوتاه به زبان آورد. ساعتی طول کشید تا او خود را پیدا کند. هیچوقت این انسان اینقدر دل نازک و احساسی دیده نشده بود. مجید چند سالی بزرگتر از ما بود. ضعف و لاغری مجید در مدت چند روز و اشکهای او ما را بسیار متاثر کرده بود. معلوم نبود اشکها از خوشحالی است یا از غصه های بی شمار که بر دوش او سنگینی میکردند.
او بعد از خوردن کمی غذا و چایی، شروع به تعریف اتفاقاتی کرد که در تنهایی برایش افتاده بودند. مجید به آرامی سخنانش را بیان میکرد. او میگفت: " جماعت حزب دمکرات بخاطرآشنایی کامل به منطقه، به گرگی درنده تبدیل شده بودند و آنها برای پیدا کردن و دریدن بهترین جنگجویان کمونیست به هر سوراخی سر می کشیدند. آنها وقتی بار دیگر نیروهای فرسوده ما را مورد هجوم قرار دادند نیروهای ما پراکنده شدند. بخشی از آنها که نزدیکم بودند مداوم در تیررس حزبیها بودند. با آتش مداوم ما فخرالدین و تعدادی دیگر به نقطه امنی رفتند. علیرغم تیراندازی افراد حزب دمکرات، رفقا از مهلکه نجات یافتند. آنها در غروب همدیگر را صدا کرده و با کمک همدیگر صخره ای را دور زدند تا خود را به بالای کوه برسانند. در آن موفع صدای رفیقی برای پیوستن پیشمرگان به آنها بگوش میرسید اما بعدا صدا قطع شده و سکوت مرگباری بر کوهستانها غالب شد.
مجید توضیح داد که بعد از گم کردن پیشمرگان، خود را در تاریکی تنها یافته و برای زنده ماندن و خلاصی از مرگ که آسان به سراغ انسان می آید، تلاش میکرد. او به استراحت نیاز داشت اما استراحت با دستان لرزان، بی رمق، با شکمی گرسنه و اعصابی متشنج را بی معنی میدانست. فجایعی که در مقابل چشمان او روی داده بودند دل او را پر از کینه نموده بودند. او از مرگ هراسی نداشت و مرگ را مانند دیگر همرزمانش همیشه تحقیر میکرد.
مجید در تنهایی تصمیم گرفت تا راه را ادامه دهد. او در مسیر سنگلاخی در حالی که برای زنده ماندن به هر خس و خاشاکی آویزان میشد به رفقای جانباخته خود فکر میکرد. او مصطفی عجم، ابراهیم غریب را در کنار خود تصور میکرد اما با غلتیدن سنگ زیر پایش این افکار از سر او پریدند. او در شب ظلمانی در زیر شلاقهای باد و سرما گردنه های بلند را پشت سر گذشته و از ارتفاعات عبور کرد. مجید در آنجا برای در امان ماندن از باد به زیر صخره ای پناه میبرد. در فردای آنروز در حالی که ده فشنگ برایش باقی مانده خود را در کوهستانهای کردستان ترکیه می یابد. در کوهستانهای وحشی و مه آلود در جای خالی چادرهای ییلاقی چوپانها، مقداری آرد کرم زده در توبره ای پیدا میکند. مهمان ناخوانده آرد را تصاحب کرده و کرمها را از آرد بیرون می اندازد. او آرد را خمیر کرده و با خوردن مقداری از آن انرژی میگیرد. او باقی خمیر را نگه داشته و گاها اندکی از آن را میخورد.
در غروب روز بعد مجید هم با اسبهایی که واحد ما برای خوردن آنها طرح ریخته بود روبرو شده بود و تلاش او هم برای گرفتن اسبها بی نتیجه مانده بود. این رفیق از فاصله دور از مقابل اردوگاه حزب دمکرات گذشته و بعد از سیر کردن خود با زال زالکهای کوهی، در تاریکی هوا خود را به اولین خانه روستای کوچک میرساند. تمام اعضای خانوده بگرمی از مهمان پذیرایی کرده و خبر عبور واحدی از پیشمرگان کومه له را به او میدهند.
صاحبخانه که سردی و گرمی زندگی و مبارزات پارتیزانی منطقه را چشیده بود، وقتی نگرانی مجید را در چهره غمبار و افسرده مهمان می بیند میگوید: " پسرم نگران نباش، حزب دمکرات مگر از روی جنازه من رد شود تا آسیبی بتو برساند. امشب اینجا بخواب فردا باز راه درازی در پیش داری."(13)
مجید با نگرانی شب را در خانه خانواده ای فداکار و مهربان خوابیده بود. درفردای آنروز بعد از صرف صبحانه با کمک و راهنمایی پسر خانواده بسوی مقر حزب شیوعی حرکت کرده و عصر آن روز در اردوگاه حزب شیوعی به پیشمرگان ملحق شد.
روز بیست و هفتم آبان پیشمرگان کومه له همچنان مهمان حزب شیوعی هستند. در این روز هم دردها و فجایع روزهای جنگ ذهن آنها را لحظه ای رها نمی کرد. جای خالی عزیزترین نزدیکان جان باخته هر لحظه دیده میشدند. خاطرات گذشته در ذهن پیشمرگه ها زنده شده و بر افکار پریشان آنها سنگینی میکرد. آنها تاثیرات روانی شکست نظامی را با تمام وجود در خود حس میکردند. محیط جنگ و صحنه های جنگ استرس زا بوده و عوامل مختلف استرس، تاثیرات منفی زیادی بر روی پیشمرگان گذاشته بود بطوریکه هر کس در رفتارها و برخوردها بنوعی واکنش نشان میداد. مشکلات و اختلالات روانی ناشی از استرسهای پس از این جنگ معمولا فریادهای خاموشی هستند که تنها جنگجویان مسلح توان شنیدن و حس آنها را دارند. ما بارها شاهد آنها بوده و آنها را تجربه کرده بودیم. تعدادی از پیشمرگان قدیمی بخاطر ویژگیهای شخصیتی، تجربه و فعالیت درشرایط پر استرس یا استرس زای جنگ طولانی، در برابر فشارها و سختیها مقاوم بوده و رفتارشان نسبتا عادی بود اما شکی نبود که این زخمهای روانی دیر یا زود در روحیات آنها هم سر باز خواهند کرد. افراد گردان برای کاهش عواقب منفی این وضعیت و برای تقویت جسمی و روحی خود تلاش میکردند تا افسردگی ویرانگر دامن آنها را نگیرد.
در چند هفته گذشته شاهد عصبی و هیجانی شدن سریع، کند شدن و از دست دادن قدرت تصمیم گیری، از دست دادن سرعت عمل ، نافعال شدن حافظه و دچار اشتباه شدن، نا امیدی و بلاخره از دست دادن انگیزه مبارزاتی و دست کشیدن از جنگ پارتیزانی در میان پیشمرگان بودیم. این وضعیت روحی همگی از تاثیرات شکست نظامی و شرایط سختی بودند که افراد گردان 22 با آن مواجه شده بودند.
در نتیجه سختیها و استرسها و فشارهای روحی، در مدت کوتاهی شش یا هفت پیشمرگ اسلحه گذاشته و صف جنگجویان را ترک کرده بودند و بنا به تجربه شکی نداشتیم که در روزها و ماههای آینده تعدادی دیگر هم از تشکیلات خواهند رفت.
پیشمرگان در شرایط سخت جنگ و مبارزه، آسیبهای روانی جنگ و مصدومیتهای مغزی متحمل شدند که در نتیجه آن سرتاسر زندگی اجتماعی آنها را بطور اجتناب ناپذیری در خطر تاثیر قرار دادند.
روز بیست و هشتم آبان پیشمرگان مانند روزهای بعد از صبحانه در محوطه اردوگاه مشغول قدم زدن، گفتگو و شستن لباس بودند. حال پیشمرگان بعد از ضربات نابود کننده رو به بهبودی میرفت. تبسمها، لبخندهای پیشمرگان یواش یواش به خنده ها تبدیل میشدند.
هر روز در ساعت یازده صبح، دکتر زخمیها را پانسمان میکرد و مرا با درد پنی سیلین و شستن داخل زخم به گریه می انداخت.
قبل از نهار یکی از فرمانده هان حزب کمونیست عراق اطلاع داد که پیشمرگان حزب دمکرات بعد از ظهر از کنار اردوگاه گذشته و به مقر کمیته مرکزی و اردوگاههای دیگرشان خواهند رفت. او از ما خواهش کرد که اصلا نگران نباشیم و هیچگونه عکس العملی از خود نشان ندهیم.
تعدادی از پیشمرگان نگران شدند. آنها توطئه مشترک حزب شیوعی عراق و حزب دمکرات کردستان را علیه نیروهای ما محتمل میدانستند. به همین جهت سلیم از فرماندهان خواست تا عادی شدن اوضاع دو نفرنگهبان در اطراف بگذارند و از همه خواست در برابرهراتفاقی آماده باشیم. پیشمرگان حزب شیوعی می دانستند که ما ضمن حفظ حالت عادی برای دفاع از خود اقداماتی کردیم.
بعد از ظهر وقتی برای چای عصرانه دور آتش نشسته بودیم نگهبانها خبر نزدیک شدن پیشمرگان حزب را دادند. تعدادی از پیشمرگان حزب کمونیست عراق در کنار و اطراف رفقای ما بودند تا افراد حزب از جاده باریک کنار اردوگاه رد شوند.
حدود صد و ده نفراز پیشمرگان حزب دمکرات از فاصله صد متری ما عبور کردند. پارتیزانهای کومه له با بیزاری و با دلی پر از کینه و نفرت عمیق ناظر رژه دشمن پیروزمند از مقابل خود بودند.
روز بیست و نهم آبان این روز هم مانند روزهای قبل سپری میشد. حزب شیوعی از هیچ کمکی دریغ نمی کرد اما ما هم نمی خواستیم بیش از آن برای آنها سربار شویم. به همین علت افکار ما برای برگشتن به اردوگاه متمرکز شده بود.
حرکت بسوی اردوگاههای مرکزی روز سی ام آبان تا آن روز مسئولین حزب شیوعی نتوانسته بودند با رهبری کومه له ارتباط بگیرند و امکان برگشت پیشمرگان را به اردوگاه های مرکزی کومه له آماده کنند اما آنها همچنان به تلاش خود ادامه میدادند.
مسئولین تصمیم گرفتند از همان مسیری که قبلا آمده بودیم بدون اطلاع قبلی به پایگاههای عراق رفته و از آنجا به اردوگاه برویم. اما این کارخطر تیراندازی عراقی ها بسوی پیشمرگان را به همراه داشت.
این تصمیم با مسئولین حزب شیوعی درمیان گذاشته شد. صبح روز بعد آنها مواد غذایی زیادی را روی اسبی بار کرده و دو اسب هم برای زخمی ها آماده کردند.
بعد از صبحانه، پیشمرگان حزب شیوعی برای بدرقه پیشمرگان کومه له جمع شدند. پیشمرگه ها از محبتهای آنها تشکر کردند و با همه آنها دست داده و روبوسی کردند.
دو پشمرگ حزب شیوعی بعنوان راهنما در جلو صف حرکت میکردند. سلیم در ارتفاعات مسیر راه گاها بیسیم متوسط و قوی را که به همراه داشت روشن میکرد تا شاید با کومه له ارتباط برقرار کند که یکدفعه بطور اتفاقی با سلیمان کاشانی تماس بر قرار شد. سلیم بعد از شرح اوضاع به او اطلاع داد که پیشمرگان درحال حرکت به پایگاه عراقی هستند و اقدامات لازمه را قبل از رسیدن به پایگاه عراقی انجام دهند.
از آن لحظه به بعد در ساعات معینی تماسهای بیسیمی ما با کومه له برقرار شد. پیشمرگان حزب شیوعی از برقراری ارتباط خوشحال بودند. هوای آفتابی و امید رسیدن به اردوگاههای مرکزی همه را شاداب کرده بود.
بعد از چهار ساعت پیاده روی در کنار درختان و جوی آب روان، محوطه ای زیبا و مسطحی نمایان شد. پیشمرگان حزب شیوعی و چند نفر از رهبران آنها از اردوگاه دیگر شان به آنجا آمده تا پیشمرگان کومه له را بدرقه کنند.
آنها زمین چمنی را با زیلو و پتو فرش کرده بودند و دیک های غذا و ظرفها را در گوشه ای گذاشته بودند. آتشی بزرگ برپا شده و چای حاضر بود. مسئولین و رهبران حزب شیوعی که تپانچه در کمر داشتند با دیدن ما بپا خاسته و بطرف ما آمدند.
این مهمانی برای ما غیر منتظره بود. آمدن مجدد چند نفر از رهبران حزب کمونیست عراق برای بدرقه پیشمرگان کومه له و آماده کردن برنج و خورشت خوشمزه و کافی، رفقای ما را خیلی خوشحال کرده و وضعیت روحی ما را تقویت کرد.
احترامی که آنها به ما میگذاشتند پیشمرگان کومه له را به ارزش و اهمیت واقعی شان بیشتر آگاه میکرد. حزب کمونیست عراق در این دوره، در شرایطی به کومه له کمک میکرد که زمین و آسمان در دشمنی با کومه له قرار گرفته بودند.
بسیاری از رفقا بدرستی تصورمیکردند که اگرحزب شیوعی به کمک و بداد ما نمی رسید شاید آخرین نفرات ما هم نابود میشدند. امید و آرزوی ما این بود که روزی بتوانیم این همکاری و کمکها را جبران کنیم و رهبری کومه له بطور رسمی از آنها تشکر کند.
پذایریی گرم و دوستانه با چایی، نهار شاهانه، چایی بعد از نهار و گفتگو با مسئولان و رهبران حزب کمونیست عراق حدود سه ساعتی طول کشید. در پایان با میزبانها دست داده و همدیگر را به آغوش کشیدیم و آرزوی موفقیت به همدیگر کردیم.
دو پیشمرگ حزب شیوعی واحد نظامی ما را از مسیری نزدیک تر تا نزدیکی پایگاه عراق راهنمائی کردند. هوا رو به تاریکی میرفت. پیشمرگان شیوعی، اسبهایی را که من و یکی دیگراز رفقا سوارشده بودیم پس نگرفتند. آنها با پیشمرگان ما از بالای صف تا آخرین نفر صف دست داده و به اردوگاه خود باز گشتند.
گردان شکست خورده 22با تعداد کم، در تاریکی هوا به پایگاه عراقی وارد شد. محمد نبوی با چندین راننده و ماشین زودتر از پیشمرگان به پایگاه آمده و در انتظار رسیدن ما بودند.
روز اول آذر ماه بلاخره پیشمرگان گردان 22 با طی مسافتی زیاد در بعد از ظهر این روز به هتلی بزرگ و چندین طبقه در شهر هولیر (اربیل) راهنمائی شدند و یک طبقه هتل در اختیار آنها گذاشته شد. هتل تمیز و مرتب بود. پیشمرگان بعد از سالها زندگی در کوهها، زیر چادر و دهات به شهر آمده و با فضا و روحیاتی دیگر روبرو شدند.
پیشمرگان در اتاق بزرگی نشسته و بساط شوخی و خنده را باز کرده بودند. یکی میگفت نگهبانی شب در بالای هتل خواهد بود یا جلو در ورودی هتل؟ دیگری از بهرام می پرسید که " ئستاش ته وقه سه رت ئیشی یان نه؟ " ( (حالا هم سر درد داری؟
در این موقع دکتر خالد، رضا کعبی و حسام بیش از دیگران پیشمرگان را به خنده آورده بودند. رضا کعبی جوانی بسیار مودب و شوخ طبعی بود. او همیشه پیشمرگان را می خنداند و فضای شادابی در بین پیشمرگان ایجاد میکرد. صدای خنده های عیسی و خلیل سور تا طبقه پایین میرفت. در این موقع جاویدان وارد اتاق شد و گفت این هتل بزرگ توالت ندارد!با این حرف صدای خنده ها اوج گرفت. قبل از او چند نفر دیگر هم توالت پیدا نکرده بودند. دکتر خالد که در میان ما باسوادتر و متمدن تر بود توالت فرنگی را به آنها نشان داده و روش استفاده از آن را گفت. تعدادی از رفقا تا آنروز توالت فرنگی ندیده بودند. تعدادی وجود آنرا شنیده ولی روش استفاده از آن را نمی دانستند و فکر میکردند باید روی آن رفته و بحالت چمپاته روی آن بنشیند. بلاخره تعدادی از دوستان نخواستند یا نتوانستند از آنها استفاده کنند و برای " سر آو" (توالت) رفتن بدنبال پیدا کردن" کانی" (چشمه) بوده و به نزدیکترین مسجد رفتند.
دیدن شهر هولیر از بلندترین هتل شهر برای ما تماشایی بود. دوستان قبل از خوابیدن مدتی در مقابل پنجره به تماشای شهر چراغانی پرداختند.
روز دوم آذر ماه از شهر هولیر، شهر زیبای کردستان جدا شده و با چند ماشین بطرف اردوگاه مرکزی راه افتادیم. در طول مسیر راه، سیطره های ارتش عراق بارها ماشینها را نگه داشته و مدرک عدم تعرض یا اجازه نامه میخواستند. هر بار مسئول انتقال گردان "عدم تعرض" را نشان داده و راه را به روی ماشینها باز میکردند. بلاخره در این روز در یکی از سیطره ها مانع حرکت ماشینهای کومه له شده و سربازان ماشینهای حامل پیشمرگان را محاصره کردند.
بعد از ساعتی یکی از فرماندهان بلند پایه عراق با چندین ماشین اسکورت به آنجا رسید و دقایقی بعد راه به روی ماشینهای کومه له باز شد.
استقبال از پیشمرگان گردان 22 پیشمرگان گردان بعد از گذشتن از شهرها و جاده های زیادی به مقر سلیمانیه رسیدند. آنها بعد از دیدار صمیمانه با رفقای مقر، صرف نهار و استراحت از سلیمانیه بطرف اردوگاه مه لومه راه افتادند.
در اردوگاه تعداد زیادی از پیشمرگان در دو صف موازی در انتظار گردان 22 بودند. وقتی ماشینها در ورودی اردوگاه مه لومه پارک کردند، همه بسوی ما هجوم آوردند و ما را در محاصره خود گرفتند.
با دیدن پیشمرگان دلم خیلی باز شد. فشار غمها و سختیهای یک ماه گذشته برای لحظاتی کاهش یافته بود. در حالی که با لبخند از ماشین پباده میشدم همه رفقای اردوگاه را بسیار افسرده و ناراحت دیدم. رفقای انتشارات مرکزی در آن حال عکس خندان مرا را گرفته و یک کپی از آن را بعدا برایم دادند. اما چند لحظه بعد با توجه فضای آنجا چهره ام تغییر کرده و با دیدن احساسات رفقا دوباره دلم گرفت. آنها برای پیشمرگان گردان22 و رفقای جان باخته بسیار ناراحت بودند و بسیاری از عزیزان خود را در میان ما نمیدیدند.
فضای اردوگاه چنان غمناک شده بودند که اشک از چشمان تعدادی جاری بود. دست دادنها، تسلیتها و روبوسی ها پایانی نداشت. حتی پارتیزانهای دختر که قبلا موقع خداحافظی و خوش آمد گفتن کمتر رفقای پسر را می بوسیدند در آن روز رفقای گردان را صمیمانه بوسیدند. پیشمرگان گردان از مجبت و ابراز احساسات همرزمان و همسنگران و دیگر گردانها بسیار ممنون بوده و به همه سپاس و تشکر می گفتیم. محمد فتاحی برای روحیه دادن به رفقای اردوگاه و تشکر از آنها در سکوتی کامل و غم بار دو سه دقیقه سخنرانی کرد.
روز سوم آذر ماه در اردوگاه چخماق که اردوگاه مرکزیت حزب بود اتاق بزرگی را که از چوب و نایلون درست شده بود در اختیار گردان22 گذاشتند. پیشمرگان اردوگاهها بطور مداوم بدیدن رفقای ما می آمدند. تعدادی از اعضای رهبری کومه له و حزب کمونیست هم بدیدن ما آمدند. هرکس چیزی در باره این واقعه میگفت. تعدادی در غم و اندو غوطه ور بوده و سکوت کرده بودند. آنشب حسام فکرش بسیار ناراحت بود و اصلا قاطی جمع نشد تا اینکه کوروش مدرسی او را به میان پیشمرگان آورد. رفقای گردان هرکدام از زوایای مختلف و هر آنچه که خود در جنگ شاهد بودند به مهمانها توضیح می دادند. هرکس که داستان این واقعه تلخ و جنایات حزب دمکرات را بازگو میکرد، تمام اعضای بدنش "گزگز" یا "مورمور" میشد.
جلسه کمیته مرکزی با پیشمرگان و بررسی واقعه مرگور
چهارم آذر ماه بعد از رسیدن گردان 22 که کمی بیش از 22 نفر از آن باقی مانده بود، سه نفر از اعضای کمیته مرکزی دکترجعفر شفیعی، عمرایلخانی زاده و اگر اشتباه نکنم کوروش مدرسی جلسه ای را در مورد واقعه مرگور با پیشمرگان گردان22 گذاشتند. عمرایلخانی زاده گفت که قرار بود سید ابراهیم علیزاده به این جلسه بیاید اما ایشان در اردوگاه نیستند. او ادامه داد که "من از چیزی که ترس و نگرانی داشتم به واقعیت تبدیل شد." او در صحبتهایش به جنگ حزب و کومه له پرداخت. دکتر جعفر شفیعی از زاویه سیاسی به تحلیل فاجعه پرداخت. او از تجربه کموناردهای پاریس و شکست آنها بخاطر توهم به بورژوازی شروع کرد و بحث را به گردان 22 ربط داد. او گفت که پیشمرگان گردان 22 مانند کموناردها بخاطر توهم به ماهیت جنایتکارانه و ضد انقلابی حزب دمکرات دچار جنگ و شکست شده است. بلاخره برای روحیه دادن به پیشمرگان گفت: "شما بخاطر از دست دادن رفقای گردان احساس شرمندگی میکنید. شما نباید چنین احساسی داشته باشید."
دراین جلسه اعضای کمیته مرکزی همگی به ناحق پیشمرگان را متهم به داشتن توهم به ماهیت ارتجاعی، ضد انقلابی و جنایتکارانه حزب دمکرات کردند. آنها به این موضوع تکیه کردند که اگر نیروهای گردان 22 به ماهیت بورژوایی و جنایتکارانه حزب دمکرات متوهم نمی شدند این فاجعه رخ نمی داد.
بعد از صحبتهای رفقای رهبری، پیشمرگان به نوبت و به آرامی حرف زدند. شاید بهتر میشد ابتدا پیشمرگان حرف میزدند. آنها از مرگ خلاص شده و برگشته بودند و چیزی برای گفتن داشتند. احترام، متانت، صمیمیت و جدیت خاصی در صحبتهای پیشمرگان نمایان بود. در هیچ کس غرور و خود بزرگ بینی دیده نمیشد. رفقا سلیم، محمد فتاحی، سید حسین، رضا کعبی هر کدام به گوشه ای از این فاجعه پرداختند. بخاطر هوا ی ابری، اتاق حلسه روشنایی کمی داشت. فضای جلسه خیلی غم بار بود. حسام هم در نوبت خود به تحلیل جنگ مرگور پرداخت و به مسائل مهمی اشاره نمود. او گفت: "دلیل ضربه خوردن گردان ما از حزب دمکرات بخاطر بر هم خوردن توازن قوا و موقعیت برتر حزب دمکرات در جنگ داخلی نبود بلکه محصول اشتباه تشکیلات ما بود که سیاست اراده گرایانه داشتیم. اعزام دوباره گردان 22 به شمال و مسیری که انتخاب کرده بودیم شرایط لازم و موقعیت خوبی را برای حزب دمکرات فراهم کرده بود. روز 22 آبان ما غافلگیر شده بودیم و ابتکار عمل بدست حزب دمکرات افتاده بود. تغییر این وضعیت و موقعیت چندان آسان نبود. تاکتیک جنگی ما با توجه به شرایط پیش آمده انتخاب خوبی نبود. در اوایل شروع جنگ در حالیکه ما محاصره شده بودیم، تعرض متقابل را انتخاب نمودیم. در ابتدا ما فرصت داشتیم با درگیر کردن واحدی کوچک از گردان، بقیه به نقاط مناسبی عقب نشینی کنند و موضع بگیرند.
در جنگ روز 23 آبان هم ما آمادگی لازم برای کمین حزب دمکرات نداشتیم. ما بی پرنسیبی حزب دمکرات و خلا حاکمیت در این دره را در نظر نگرفته بودیم. بعد از خارج شدن از کمین حزب ما بجای تاکتیک مخفی شدن در دره که در نزدیکی و مقابل حزبیها قرار داشت می توانستیم در جهت مسیری که طی کرده بودیم عقب نشینی کنیم و جهت دیگری را برای ادامه حرکتمان انتخاب کنیم. اگر ما بعلت نا آشنایی به منطقه در تاریکی اجبارا مخفی شدن را انتخاب کردیم بعد از روشن شدن هوا لازم بود نیروهایمان را سر و سامان بدهیم و بشکل سازمانیافته به مسیر دیگری حرکت کنیم. اما نتوانستیم تصمیم درستی برای خروج از آنجا بگیریم. در نتیجه دچار جنگ، پراکندگی پیشمرگان و ضایعه شدیم و تعدادی از رفقا اسیر، تعدادی زخمی و تعدادی جان باختند."
رفقا یک به یک و به نوبت صبحت کردند و دیدگاههای خود را بیان کردند اما عکس العمعل جدی در برابر تحلیل و تفکر اعضای کمیته مرکزی ارائه ندادند. احساس میکردم رفقای ما بعد از این همه وقایع تلخ و ناگوار، هنوز هم به مسائل حاشیه ای و فرعی می پردازند. من که کمتر در جلسات حرف می زدم، بعد از این واقعه نتوانستم در برابر نظرات نادرست کمیته مرکزی سکوت کنم. احساس میکردم که اگر مانند جلسه اول یعنی جلسه قبل از حرکت گردان به طرف شمال حرف نزنم به خون رفقایم خیانت میکنم و اعضا کمیته مرکزی با چنین طرز تفکری مجددا تصمیمات غلطی را در زمان و مکان دیگری اتخاذ خواهند کرد تا باز هم تعدادی دیگری از جوانان مبارز را قربانی خواهند کرد.
قلبم بسرعت می تپید و صورتم سرخ و گرم شده بود. در آن موقع زبان فارسی را راحت تر از کوردی حرف میزدم اما زبان فارسی را هم بعد از سیزده سال تحصیل نمی توانستم بخوبی صحبت کنم. در آغاز و ابتدای صحبت، فارسی حرف زدنم تعریفی نداشت و دست انداز زیاد داشتم ولی بعدا کمی راه افتادم و روانتر شدم. نظرم را با مخالفت و رد نظر کمیته مرکزی چنین آغاز کردم که هیچ کس در گردان 22 به ماهیت ارتجاعی و جنایتکارانه حزب دمکرات توهم نداشت بلکه علت فاجعه در نادرستی تصمیمات رهبری، نادرستی سیاست نظامی کومه له و اشکلات نظامی گردان ما بود. ولی متاسفانه شما اشکلات رهبری کومه له را به پیشمرگان گردان نسبت میدهید و کاسه کوزه ها را بر سر گردان 22 می شکنید. درست است که حزب دمکرات کردستان نیروهای خسته، گرسنه، بیخواب و فرسوده ما را در زمینی نامناسب غافلگیر، محاصره و کشتار کرد اما اگر رهبری کومه له تصمیمات صحیح و سیاست جنگی درستی داشت ما به چنین وضعی دچار نمی شدیم و براحتی طمعه لذیذی برای دشمن نمی شدیم.
همانطوریکه میدانید رهبری کومه له در ابتدای جنگ نتوانست حزب دمکرات را به آتش بس وادار نماید به همین جهت سیاست تمرکز نیرو و منطقه ای کردن جنگ را پیش گرفت. کومه له نیروهای خود را در جنوب کردستان متمرکز کرد و حزب دمکرات هم متقابلا نیروهای خود را درمناطق مکریان متمرکز نمود. تحت چنین شرایطی نمی بایست گردان 22 به منطقه دور دست که حزب دمکرات نیروی بزرگی درحوالی و نزدیکی آنجا داشت، اعزام میشد.
از سوی دیگر فرستادن گردان 22 به منطقه اشغالی غرب ارومیه اشتباه بود چون اولا در آن منطفه حتی یک روستای آزاد شده وجود نداشت و منطقه بکلی اشغال شده بود. ثانیا زمستان سختی در راه بود و فعالیت و زندگی در کوهها و دره های سرد و پر برف برای پیشمرگان سخت و حتی غیر ممکن بود. ثالثا نیروهای اشغالگر اسلامی و نیروهای حزب دمکرات در آن منطقه قدرتمند و درحالت تعرضی بودند.
رهبری کومه له با ادامه اشتباهاتش، به ادامه راه و مسیری که پیشمرگان هیچ شناخت و اطلاعاتی از آن برای رسیدن به ایران نداشتند پا فشاری میکرد و پیشمرگان خطرات مسیر راه و "دره مرگ" شیخان و خواکورک را بجان خریدند.
اعزام گردان 22 در زمستان به منطقه اشغالی و دور دست، با تعداد زیادی پیشمرگ تازه و چهارده اسب حامل مهمات که از تحرک و کیفیت گردان می کاستند، عاقلانه نبود.
هدف سیاسی و نظامی کومه له از فرستادن گردان 22 رقابت با حزب دمکرات کردستان، اعلام حضور و قدرت نمایی در منطقه کردنشین غرب ارومیه بود. این سیاست نه تنها توازن قوا را در منطقه تغییر نداد بلکه به شکست و نابودی گردان 22 منجر شد.
در شرایطی که کومه له نیروهای خود را در مناطق موکریان و جنوب کردستان متمرکز کرده و چندین گردان بطور مشترک و دوش بدوش هم فعالیت داشتند و با حزب دمکرات مقابله میکردند، گردان 22 به تنهایی به منطقه ای دور افتاده که حزب دمکرات در آنجا قدرتمند بود اعزام شد.
تحت سیاست رقابت کومه له با حزب دمکرات به هر قیمتی، گردان 22 محکوم به نابودی بود. اگر گردان 22 در مرگورهم نابود نمی شد در زمان و مکان دیگری بدست حزب دمکرات یا جمهوری اسلامی نابود میشد.
علاوه بر اشتباه در بعضی از سیاستهای رقابتی و نظامی رهبری کومه له، فرماندهی گردان و کمیته ناحیه هم اشتباهاتی را دچار شدند. عدم استقلال فکری، عملی و تمکین در برابر تصمیمات نادرست رهبری کومه له اولین اشتباه مسئولین کمیته ناحیه و فرماندهان گردان بود. آنها اوضاع منطقه را میدانستند و نمی بایست به دستورات رهبری جهت راندن گردان به غرب ارومیه گردن می نهادند.
رهبری کومه له و فرماندهان گردان با انتخاب مسیر سخت، طولانی و خطرناک پیشمرگان را فرسوده کردند و توان مقابله با دشمن و هر نوع سختی را از پیشمرگان سلب کردند. فرماندهان گردان علیرغم مخالفت تعدادی از افراد دو روز در حوالی منطقه درگیری معطل شدند و امکان تجمع نیرو و کسب اطلاعات را به حزب دمکرات دادند.
فرماندهان گردان علیرغم مخالفت چند نفر از رفقا، در شب قبل از درگیری محل نا مناسبی را برای خوابیدن تعیین کردند و فرماندهان دسته هم تعداد کمی از پیشمرگان کم تجربه را برای کمین شب به بالای کوه فرستاده بودند که آنها با هوشیاری، جدیت و استواری برای حفظ نقطه استراتژیک میدان جنگ دفاع نکردند.
غافلگیری گردان و تعرض حزب دمکرات، قدرت فرماندهی گردان را به حداقل رساند، بخصوص سلطان خسروی مسئول تشکیلات ناحیه و یکی از فرماندهان مهم گردان از لحظه اول جنگ، از میدان جنگ خارج شد و هیچ نقشی در فرماندهی نداشت.
تیراندازی یکی از رفقا در روز 23 آبان، محل اختفای گردان را افشا کرد که در نتیجه آن به تعرض حزب دمکرات به نیروهای در هم شکسته، ضعیف و ناتوان ما منجر شد و تعدادی از رفقای ما کشته، تعدای زخمی، تعدادی اسیر و تعدادی پراکنده و گم شدند.
در ادامه جلسه تعدادی از رفقا در نوبتهای خود به دفاع و مخالفت از نظرات من پرداختند و از جوانب مختلف به بررسی موضوع پرداختند. بلاخره بعد از بحثهای زیاد جلسه تمام شد و اعضای رهبری با برداشتن چند نت و یادداشت به چادرهایشان برگشتند. پیشمرگان افسرده و فرسوده هم دلشان خوش شد که این چند یادداشت تغییرات کیفی بزرگی را در سرنوشت جنگ، پیشمرگان کومه له و گردان 22 ایجاد خواهند کرد.
سازماندهی جدید و ادامه فعالیت پیشمرگان نجات یافته گردان 22 مدتی در اردوگاه مرکزی در حال استراحت و کارهای روزمره مانند نگهبانی و آشپزی بودند. آنها در طول اینمدت با صدها نفر در مورد این فاجعه صحبت کردند. روزها و هفته ها یکی بعد از دیگری بدنبال هم میگذشتند. دراین مدت پیشمرگان بار سنگین ضربات روحی و جسمی این جنگ را بدوش می کشیدند. آنها برای تطبیق خود با شرایط جدید تلاش زیادی میکردند. دراین مدت پیشمرگان گردانهای دیگر برای ابراز همدردی و کاهش فشارهای روحی محبت و احترام مخصوص و زیادی به ما می کردند.
در یکی از این روزها بعد از چایی نهار برای شستن لباس با تشتی بطرف آب راه افتادم. در آنسوی مقر چندین پیشمرگه دختر ایستاده بودند. یکی از آنها که دختر جوان و زیبایی بود جلو آمد و با لبخندهای زیبا و صمیمانه لباسها را از من گرفت و گفت تو زخمی هستی من اینها را شسته و برایت خشک میکنم.
من او را نمی شناختم و اصرار و مخالفتم فایده ای نداشت. فردای آنروز وقتی برای پانسمان زخم پایم پیش دکتر رفته بودم او لباسهای تمیز و تا کرده مرا آورده و به رفقایم تحویل داده بود. محبت آن دختر برای همیشه در ذهنم نقش بسته و تاکنون هرگز او را ندیده ام تا از او تشکر کنم.
هر روز رفقای گردان شاهد چنین محبتهایی بودند اما این محبتها نمی توانستند زخم هایی را که حزب دمکرات کردستان با جنایاتش در وجود و روحیات پیشمرگان زده بود تسکین و التیام بخشند.
علیرغم مشکلات فراوان بسیاری از رفقای باقی مانده گردان 22 بعد از سازماندهی های جدید به مبارزات خود همچنان ادامه داده اند. تعدادی از پیشمرگان نجات یافته گردان 22 در گردانها و ارگانهای مرکزی سازماندهی شدند. واحد نظامی باقیمانده از گردان 22 بعدها تقویت و باز سازی شد و بصورت یک "په ل" سی نفری در آمد و با گردانهای بانه، سردشت، سقز، دیواندره، گردان شوان فعالیتها سیاسی و نظامی مشترکی داشت. این "په ل" در سال 1366 به گردان 24 مهاباد ملحق شد. پیشمرگان سابق گردان 22 در مناطق مختلف کردستان به جنگ و مبارزه پرداختند و در سالهای بعدی تعدادی از آنها جان باختند.(14)
تاثیرات و عواقب جنگ حزب دمکرات کردستان آغازگر و ادامه دهنده جنگ داخلی درکردستان، در تاریخ 22 آبان 1364 جنایت و فاجعه مرگور را آفرید. واقعیت این است که حزب کمونیست ایران و تشکیلات کردستان آن یعنی کومه له هم اشتباهاتی در دامن زدن به جنگ داخلی کردستان بطورعام و وقوع فاجعه مرگور بطور خاص داشت. در آن زمان کومه له رادیکالتر و دمکراتیک تر از همه جریانات چپ و راست سیاسی در ایران و کردستان بود. اما هر چه زمان میگذشت و بر قدرت کومه له افزوده میشد، ایده های غیر دمکراتیک و حذف مخالفان در کومه له هم جان سخت تر میشد. در هر دو حزب متخاصم، بویژه حزب دمکرات ایده کنار زدن، حذف و سرکوب هرمخالفی در تشکیلات و جامعه کردستان شیوه ای عادی و معمول بود. اعتقاد به حاکمیت تک حزبی در کردستان، قدرت طلبی، تسلط تفکر حذف مخالفان و نیروهای رقیب در حزب دمکرات کردستان و کومه له عوامل مهمی در آغاز جنگ داخلی در کردستان بود.
جنایات حزب دمکرات کردستان برهبری عبدالرحمان قاسملو در مرگور، تنها جان دهها جنگجوی راه آزادی، برابری و استقلال ملی کردستان را نگرفت بلکه این جنگ جوانب منفی گسترده و تاثیرات بسیار مخرب و نابود کننده ای داشت که بعد از سه دهه هنوز هم روشنفکران کردستان این واقعه را بررسی میکنند. (15) جنگ مرگور علاوه بر کشتار پیشمرگان سوسیالیست و کمونیست، زندگی دهها خانواده را در غم از دست دادن فرزندانشان متحول و تباه ساخت. تاکنون یادها و خاطره های پیشمرگان جانباخته همیشه در میان خانواده ها و همرزمانشان زنده بوده اند و غم و انده ها مشکلات روحی و روانی زیادی ایجاد کرده اند. جنگ و فاجعه مرگور در دیگر جنگهای داخلی کردستان باعث شدند مردم کردستان روحیه، دلگرمی، اعتماد و امید خود را به مبارزه از دست بدهند و آنها را بیشتر به انفعال سوق بکشند.
در جریان جنگ مرگور و جنگهای داخلی کردستان تعداد زیادی از پیشمرگان حزب دمکرات و کومه له بخاطر نارضایتی از جنگ اسلحه به زمین گذاشته و رفتند. در آن زمان مردم شهرها و روستاهای کردستان با ارسال نامه های اعتراضی جمعی و طومار بر علیه جنگ داخلی بپا خواستند اما رهبران حزب دمکرات گوش شنوا نداشتند.
شکست گردان 22 مباحثات زیادی را در تشکیلات کومه له و حزب کمونیست ایران دامن زد. در این مباحثات اشتباهات سیاسی و نظامی حزب کمونیست ایران و کومه له بارها گوشزد شدند اما تحولی در تفکرحاکم بر تشکیلات ایجاد نشد. متاسفانه در سی سال گذشته، رهبران کومه له و حزب کمونیست ایران هیچوقت به بررسی اشتباهاتشان درسیاستها، عملکردها و تصمیم گیریهایشان در فعالیتهای نظامی نپرداختند. آنها از اشتباهات غیر قابل گذشت و تصمیمات نادرست خود که درنابود شدن گردان 22 تاثیر مهمی داشتند درس نگرفتند و به اتخاذ سیاستهای نظامی نادرست ادامه دادند، بنا بر این در ادامه فعالیت نظامی کومه له، مرگورهای زیادی مانند نابودی گردان شوان آفریده شدند که موارد مختلف و فراوان آن قبل و بعد از جریان مرگور بطور جداگانه قابل بحث هستند.
حزب دمکرات کردستان ایران با آغاز و ادامه جنگ داخلی در کردستان به همسویی و دنباله روی از رژیم اسلامی پرداخت و به اهداف پست و اشغالگرانه دولت ایران خدمت نمود. پیشمرگان گردان 22 و بسیاری از جوانان آزادیخواه و عدالت خواه کردستان بخاطر تصمیمات نادرست، سیاستها و اهداف ضد ملی و ضد دمکراتیک احزاب سیاسی قربانی شدند. سیاستهای ضد دمکراتیک و جنگ طلبانه حزب دمکرات ضربات نابود کننده ای بر جنبش برابری طلبانه، جنبش ملی و حق ملت کورد در تعیین سرنوشت خویش یعنی کسب استقلال ملی و تشکیل کشور و دولت مستقل کردستان وارد آوردند. حزب دمکرات با این اقدامات نتوانست اندک امتیازی هم از فاشیستهای اسلامی ایران بگیرد اما این حزب با به کشت دادن جوانان کورد خانواده های بی شماری را داغدار کرد و هزاران زخمی بجا گذاشت.
حزب دمکرات کردستان برهبری قاسملو با سیاستهای جنگ طلبانه نتوانست کومه له و سوسیالیستها را نابود کنند تا به تنها حزب قدرتمند و دیکتاتور کردستان تبدیل شود. این حزب افراطی و عقب مانده با آغاز جنگ داخلی و ایجاد فجایع زیادی مانند مرگور نه تنها جنبش ملی و جنبش های برابری طلبانه و عدالت طلبانه کردستان را به ضعف و نابودی سوق داد بلکه خودش در این جنگ شکست خورد و در اوج انزوا و بی اعتباری سیاسی با انشعابات متعددی روبرو شد و موجودیت سیاهش به خطر افتاد.
در کشورهای غربی حتی در احزاب و دولتهای بورژوایی اگر کسی کوچکترین اشتباهی بکند از کارش استعفا میدهد، به محاکمه کشیده میشود و عذر خواهی میکند اما در کردستان تاکنون هیچ کس بعنوان عامل و مسئول این همه جنایات در جنگ داخلی، خونریزی و خیانت به کردستان مقصر و مجرم شناخته نشده، بازخواست نشده، از مسئولیت اش کنار گذاشته نشده، استعفا نکرده و از خانواده های قربانیان جنگ داخلی و ملت کورد عذر خواهی نکرده است. ملت کورد به این بی عدالتی ها و بی احترامیها بی جواب نخواهد بود
داستان این جنایات خاتمه نیافته است، این جنایات نه بخشیده میشود و نه فراموش میشوند. اقدامات جنایتکارانه، ضد انسانی و ضد دمکراتیک حزب دمکرات در تاریخ کردستان برای همیشه ثبت شده است. اگر حزب دمکرات کردستان و رهبران آن بطور طبیعی محو و نابود نشوند روزی در دادگاههای مستقل و مردمی کردستان استقلال یافته چوابگو خواهند شد
پیشمرگان گردان 22 مانند صدها و هزاران پیشمرگه دیگر از طرفین جنگ قربانی سیاستهای جنایتکارانه قاسملو و دیگر رهبران حزب دمکرات کردستان شدند و در آتش جنگهای داخلی سوختند. علیرغم همه خونریزیها، هنوز احزاب کورد درسی از اشتباهات و انحرافات خود نگرفتند و علیرغم اتحاد عملهای موقت و ناپایدار بعید نیست که مردم کوردستان در آینده همچنان شاهد جنگهای ویرانگر داخلی و زد و خوردهای احزاب کورد باشد
تصاویر28 پیشمرگ جانباخته گردان 22 که در تاریخ 22 و 23 آبان سال 1364 در نزدیکی روستای کچله درمرگور و دره شیخان در خواکورک، توسط حزب دمکرات کردستان ایران کشته شدند - برای دیدن تصاویر اینجا را کلیک کنید
تصاویری از میدان جنگ و قبر جمعی جانباختگان گردان 22 عکس 1 - عکس 2 منابع و توضیحات 1 - پیشمرگه گذشته با پیشمرگه امروز فرق داشت. در گذشته ها پیشمرگ نامی قابل احترام در میان مردم بود اما اکنون چنین نیست. در دهه های گذشته هر کس و ناکسی خود را پیشمرگه نامیده است. جمهوری اسلانی پیشمرگان مسلمان را سازمان داد و احزاب کرد در کردستان شرقی و جنوبی تحت نام پیشمرگ به اقدامات نفرت آور زیادی علیه مردم زحمتکش کورد دست زدند. به همین علت علیرغم میل خودم از کلمه "پیشمرگ" که بکار بردنش به عادت تبدیل شده استفاده کردم.
2 - مناطق شمالی کردستان، مناطقی در غرب محورها و جاده های اشنویه – ارومیه، ارومیه – سلماس و سلماس – خوی بصورت، باریکه ای طولانی با پهنای کم در نوار مرزی ترکیه قرار دارد . بخشها یا دهستانهای صومای، برادوست، مرگور، ترگور، بخشی از انزل، دشت بل، کناربروژ، شپیران، چهریق و قطور در این منطقه واقع شده اند و مردمان آنها به زبان کردی بادینی یا شیکاکی صحبت میکنند. بخشی از مردم این منطقه، بعد از انقلاب اسلامی در اثر جنگ، فقر و بیکاری به شهرهای تورکها در آذربایجان مانند ارومیه، سلماس، خوی و ماکو مهاجرت کردند. گردان 22 بیشتر در کنار بروژ، صومای، برادوست و انزل فعالیت میکرد و گاها در مرگور، ترگور، چهریق و شپیران هم گشت و گذاری میکرد
3 - در اینجا برای اطلاع کسانی که آشنایی کمی از جنگ داخلی کردستان دارند مطالبی اضافه میشود
حزب دمکرات کردستان همیشه با آزادیهای دمکراتیک از قبیل آزادی های بیان، قلم، مطبوعات، ازادی تشکل و فعالیت سیاسی تشکلهای مختلف سیاسی دشمنی کرده است. این حزب برای محو و نابودی تمامی احزاب سیاسی دیگر دست به تفنگ برده و به جنگ متوسل شده است تا با از میان برداشتن احزاب رقیب، به تنها حزب کردستانی و بعنوان نیروی مطلق العنان و خودسر تبدیل شود. در همین راستا حزب دمکرات کردستان در برابرفعالیت نیرو های دمکرات، کمونیستها و کومه له سنگ اندازی میکرد و در مناطق مختلف کردستان به درگیرهای پراکنده نظامی اقدام می نمود.
از سوی دیگرحزب دمکرات میخواست با نابودی کمونیستها در کردستان ازجمهوری اسلامی امتیاز بگیرد. این حزب در نقاط مختلف کردستان بویژه در بوکان به سازمان پیکار، چریکهای فدایی، راه کارگر، وحدت کمونیستی وسازمان طوفان تعرض نظامی نمود. اعضا و رهبران جدا شده ازحزب دمکرات بارها با سند و مدرک ادعا کردند که جمهوری اسلامی در مذاکره با حزب دمکرات خواستار ضعف و نابودی کومه له توسط حزب دمکرات شده بود تا در قبال نابودی کومه له و کمونیستها، امتیازاتی به حزب دمکرات بدهد. اما پیشمرگان سوسیالیست کومه له علیرغم تمامی ضعفها و اشکلات در برابر زورگوییها و قلدریهای حزب دمکرات به مقاومت پرداختند.
حزب دمکرات از یک سو بعلت دشمنی با دمکراسی وعدم تحمل احزاب مخالف و از سوی دیگر بخاطر بند و بست با دولت اسلامی ایران به امید کسب امتیازاتی ناچیز به جنگ با کومه له و سوسیالیستها پرداخت و آتش جنگ داخلی را درکردستان شعله ور ساخت.
این واقعیت که حزب دمکرات عامل اصلی و آغازگر جنگ داخلی در کردستان بود شکی وجود ندارد اما انصافا حزب کمونیست ایران و کومه له شاخه کردستانی حزب کمونیست ایران هم در ایجاد جنگ داخلی اشکالات و اشتباهاتی داشتند. این بدین معنا نیست که کومه له خواهان جنگ داخلی بوده و به اندازه حزب دمکرات در ایجاد جنگ داخلی نقش داشت. بلکه منظور این است که کومه له با ایجاد تنش و اشتباهات خود بهانه بدست حزب دمکرات میداد تا حزب دمکرات اهداف پلید خود را به اجرا بگذارد.
کومه له همیشه و بطور دائم با افکار احزاب بورژوایی در جنبش ملی کردستان مبارزه میکرد. کومه له با آغاز فعالیت و رشد خود، حزب دمکرات را مانعی برای بقدرت رسیدن کومه له، اعمال حاکمیت انقلابی و رهبری کارگری و کمونیستی خود می دید.
کارسیاسی و تبلیغی مداوم و دائمی علیه حزب دمکرات کردستان بخشی ازفعالیت کومه له را تشکیل میداد. آزادی بیان و عقیده حق انکارناپذیر کومه له بود اما کومه له گاها در مناطقی که قدرتمند بود پا را فراتر می گذاشت
کومه له هیچ وقت در برابر حزب دمکرات کوتاه نیامد و انعطافی نشان نداد. پلورالیسم در میان احزاب کورد معنای نداشته است. کومه له و حزب دمکرات میخواستند به تنها حزب برتر و یکه تاز تبدیل شده، حرف اول و آخر را زده و در جامعه تک حزبی کردستان حاکمیت خود را اعمال کنند. آنها همیشه اعتقاد داشته اند که " قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون می آید.
در نشریه درون تشکیلاتی " مشعل" در مرداد یا شهریور ماه سال 1361مطلبی در باره حاکمیت در کردستان آمده بود که درآن به روشنی به اعمال حاکمیت طبقاتی درکردستان بعنوان اساس اختلاف کومه له و حزب دمکرات اشاره شده بود. کومه له ادعا میکرد که او خواهان حاکمیت کارگران و حزب دمکرات خواهان حاکمیت بورژوازی در کردستان است. بنا بر این کومه له و پرولتاریا برای کسب حاکمیت باید قدرتمند شود و حزب دمکرات بعنوان حزبی بورژوایی تضعیف بشود.
کمیته مرکزی کومه له و حزب کمونیست ایران، جنگ حزب دمکرات و کومه له را " تقابل طبقات و جنبشهای مختلف طبقاتی"، "تقابل کمونیسم کارگری با ناسیونالیسم قوم پرست"، " تقابل بورژوازی کورد و پرولتاریای کورد"، جنگ بر سر "هژمونی در کردستان"، " هژمونی بر جنبش انقلابی خلق کورد" و بلاخره جنگ بر سر" رهبری در جنبش کردستان" تعریف و تفسیر میکردند. این تفکرات با غالب شدن و تسلط یافتن جریان سوسیال شوونیستی فارس و ایرانی گروه منصور حکمت به حزب کمونیست ایران و کومه له شدت گرفت و در نهایت کومه له را هم از درون و برون متلاشی کرد.
کومه له به شیوه سیاسی با حزب دمکرات مبارزه میکرد اما حزب دمکرات به هر شیوه ای برای نابودی کومه له و نیروهای سیاسی دیگر دست میبرد. حزب دمکرات در مناطق مختلف کردستان، فعالیت کومه له را ممنوع یا محدود کرده و در صورت امکان به جنگهای پراکنده متوسل میشد تا بساط کومه له را جمع کرده و یا کومه له را به تمکین و تبعیت از خود وا دارد.
کومه له خود را در رقابت شدید با حرب دمکرات می دید و هر نوع انعطاف یا سکوتی در برابر حزب را برابر با میدان دادن به حزب دمکرات و باز شدن دستهای این حزب در تعرضات نظامی بعدی میدانست. به همین جهت کومه له ضمن درخواست آتش بس، تعرضات نظامی حزب دمکرات را با تعرضات نظامی پاسخ میداد. زمانی که کومه له اپوزیسیون و فراکسیونهای درون تشکیلاتی خود را تحمل نمی کرد چگونه می توانست جریان ضد دمکراتیک و فاشیستی حزب دمکرات کردستان را تحمل کند.
حزب دمکرات برهبری قاسملو درکنگره ششم و پلنوم کمیته مرکزی خود در شهریور 1363جنگ سراسری علیه کومه له را اعلام کرد و در تاریخ 25 آبان 1363 به مقرهای کومه له در اورامانات حمله نظامی کرد. در این حمله سه پیشمرگ کومه له جان باخته و 10 پیشمرگ اسیر شدند که همه آنها را در روز روشن درمقابل چشم مردم نوسود اعدام کرد.
برای بررسی عاملان جنایات کمیته تحقیق متشکل از کومه له، حزب دمکرات کردستان و اتحادیه میهنی کردستان عراق تشکیل شد و به بررسی واقعه پرداختند. کار کمیته نیمه تمام و بی نتیجه ماند ولی وضعیت (صلح و آتش بس یا نه جنگ و نه صلح) ما بین کومه له و حزب دمکرات برقرار شد.
حزب دمکرات از قبل بصراحت به کومه له اعلام کرده بود که اگر کومه له در یک نقطه از کردستان ایجاد درگیری کند این درگیری به جنگ عمومی و سراسری تبدیل خواهد شد.
اما کومه له توجهی به گوشزد حزب دمکرات نکرد و برای مقابله به مثل، انتقام، خنثی کردن تاثیرات سیاسی تعرض حزب دمکرات و بلاخره برای عقب نشاندن حزب دمکرات و پشیمان نمودن حزب دمکرات از عبث و بیهوده بودن تعرضات نظامی، به فکر زدن ضربه کاری به حزب دمکرات بود.
عبدالله مهتدی در نشریە 'کمونیست' شمارە ١٥ مورد اشارە به تاریخ سیام آذرماە ١٣٦٣ در مقالە "تعرض مسلحانه به کومه له، نشانه هراس و درماندگی بورژوازی کرد"چنین نوشت: " در کردستان شما نه با یک تقابل سادە و دو جانبە بورژوازی و پرولتاریا بلکە با یک مثلث سیاسی – طبقاتی مواجە هستید، مثلثی کە دو رأس آنرا بورژوازی و یک رأسش را پرولتاریا تشکیل میدهد. . با این همه اشتباە محض است اگر تصور شود که ما فقط با وسائل سیاسی قادر خواهیم بود – و یا قادر بودەایم – کە جلوی تعرضات مسلحانه ی بورژوازی کرد را در کردستان بگیریم. حصول چنین وضعیت معینی در مبارزە سیاسی و طبقاتی در کردستان به داشتن آمادگی کامل برای مقابلە همە جانبە با هر سطحی از تعرض قهرآمیز بورژوازی، و به پیش گرفتن آنچنان سیاست عملی نیازمند است کە حزب دموکرات را بە عبث بودن چنین اقدامی متقاعد سازد و یا در صورت ارتکاب کاملا پشیمان نماید."
رهبران کومه له و حزب کمونیست ایران بعد از بن بست رسیدن کار "کمیته تحقیق" در فکر ضربه ای بزرگ بر پیکر حزب دمکرات بودند. کومه له به گوشزد حزب دمکرات در سراسری شدن جنگ داخلی دقت نکرد و عواقب تعرض نظامی خود علیه حزب دمکرات را بررسی نکرد. کومه له ساده لوحانه به تاثیرات کوتاه مدت تعرض خود اهمیت داده و تاثیرات دراز مدت اقدام خود را مثبت ارزیابی میکرد. کومه له به اشتباه فکر میکرد که رهبران حزب دمکرات با یک یا دو شکست نظامی و با چند تعرض نظامی کومه له عاقل شده و مثل آدم های عاقل در سر جای خود خواهد نشست. به همین جهت در ششم بهمن 1363 با تعرض نظامی موفقیت آمیزخود اقدام جنایتکارانه حزب دمکرات را جواب داد اما حزب دمکرات تسلیم خواسته ها و آرزوهای رهبران کومه له و حزب کمونیست نشد.
با تعرض کومه له، مصوبه کنگره ششم حزب یعنی سراسری شدن جنگ به اجرا درآمد. جنگ به تمام معنا سراسری شد و حزب دمکرات در کوردستان شماره 103 شروطی را برای پایان درگیریها اعلام کرد که بدین قرار بودند: اولا کومه له بگوید حزب دمکرات اصیل و انقلابی است. ثانیا در مقابل سازمانهای مترقی تعهد کند که فاجعه ششم بهمن را تکرار نکند. ثالثا این واقعیت را بپذیرد که کومه له در کردستان نماینده اقلیتی ناچیزاست و اگر طرفدار دمکراسی است باید اراده اکثریت (حزب دمکرات) را بپذیرد.
کومه له نمی توانست این شروط حزب دمکرات را قبول کند. قبول شروط حزب، به معنای شکست و تسلیم کومه له بود بی آنکه ته قه ای ( شلیکی) کرده باشد.جنگی خشن و بیرحمانه چهار سال ادامه یافت. بلاخره در جنگی که حزب دمکرات خودش آغاز کرده بود از نظر سیاسی و نظامی شکست خورد.
بخاطر سیاستهای ضد دمکراتیک و ضد انسانی قاسملو و دیگر رهبران، صدها پیشمرگ سوسیالیست، دمکرات و آزادیخواه کردستان از هر دو حزب درگیر بخون خود غلتیدند. زندگی صدها پیشمرگ زخمی تباه شد و صدها خانواده برای همیشه بخاطر غم و داغ فرزندانشان مانند شمع سوخته و آب شده اند. اما مهمتراز همه این است که این احزاب و رهبران با ادامه جنگ داخلی بزرگترین ضربه سیاسی و نظامی را بر جنبش ملی و دمکراتیک کردستان وارد آوردند بطوریکه اشغالگران ایران هرگز نتوانسته بودند چنین ضربه ای را به جنبش رهایی بخش و اسقلال طلبانه کردستان وارد کنند
جالب اینجاست که بعد ازسالها جنگ داخلی و سالها بعد از پایان آن، انکارهیچ اتفاقی نیافتاده است. احزاب کومه له و حزب دمکرات هر کدام مانند نارنجک به چهل تکه تقسیم شدند و دهها مصوبه در کنگره ها و پلنومهایشان بتصویب رسانده اند اما هیچ کس و هیچکدام از طرفین در یک مصوبه رسمی، جنگ داخلی را محکوم نکردند. هیچکدام به بررسی ضررهای جنگهای داخلی و اشتباهات خود نپرداختند و هیچ کس انتقادی از خود نگرفته است. یقه هیجکس گرفته نشد. آنها حتی از بازماندگان قربانیان جنگ داخلی کردستان عذرخواهی نکردند و همچنان سیاستها و اهداف سابق و همیشگی خود را تعقیب کرده و مانند قهرمانان پیروز و شکست ناپذیر جنگ حضور دارند. تعدادی از مجریان و معماران جنگ داخلی تاکنون تلاش کردند نقش خود را در این جنگها انکار کنند تا پایشان در این معرکه گیر نکند. آنها جرئت نکرده اند تا اشتباهات غیر قابل بخشش خود را به نقد بکشند، چون آنها بخوبی میدانند که موجودیت احزاب ضد دمکراتیک و قدوسیت رهبران سمبولیک فعلی و گذشته شان به خطر می افتد. بی شک آنها تاوان و بهای چنین برخوردها و مواضع را خواهند پرداخت و مردم آگاه و آزاده کورد چنین رهبرانی را هرگز نخواهند بخشید.
ما هم " نه می بخشیم، نه فراموش می کنیم". شاید کسانی بتوانند این وقایع تلخ را فراموش کرده و ندیده بگیرند اما تا زمانیکه سیاستهای دیکتاتور منشانه و ضد دمکراتیک بر احزاب کورد حاکم باشد، وقوع جنگ داخلی در میان احزاب چپ و راست کرد و جناحهای اپوزیسیون درونی آنها محتمل است و کردستان قطعا فجایع بی شماری ازجنگ داخلی را در آینده به خود خواهد دید.
4 - این سنگ در سال 1365 برای حفظ و جلوگیری از آسیب در جنگ ایران و عراق به موزه ارومیه منتقل شد.
5 - ویدئو ها و عکسهای رفقای گردان 22
https://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=620pLCa0AmY#!
http://www.youtube.com/watch?v=sRl8IutlRu8&feature=share
6 - در شهر استاوانگر نروژ درخانه یکی از رفقا با طاهرحمیدی یکی از پیشمرگان بادینی و سابق حزب دمکرات، آشنا شدم. او در جنگهای مرگور شرکت داشت. ما بارها درمورد جنگ مرگوربا همدیگر گفتگو کرده بودیم. طاهرحمیدی می گفت که او با یک واحد از پیشمرگان برای کسب اطلاعات از محل استقرار کومه له به روستا آمده بودند. در آن شب طاهر برای دکتر خالد ایست داده بود که به درگیری انجامید ولی چون تعداد شان کم بوده و محل پیشمرگان کومه له را پیدا کرده بودند از ادامه درگیری اجتناب کرده بودند.
طاهرمیگفت که حزب دمکرات جهت ضربه زدن به کومه له نیروی زیادی متمرکز نموده و در دامنه ها و کوهپایه های دالانپر در جستجو گردان 22 بودند. آنها درسحرگاه 22 آبان موفق به یافتن استراحتگاه پیشمرگان شده و ضربه کاری را وارد آوردند. طاهر میگفت که او در آن جنگ حضور داشت اما از میذان اصلی جنگ فاصله داشت.
طاهر بخاطر جنگ حزب دمکرات با کومه له و اهداف و سیاستهای ضد دمکراتیک آن، از حزب دمکرات جدا شده و به نروژ پناهنده شده بود. طاهر شخصا انسانی مودب و قابل احترامی بود. او چند سال بعد در شهر استاوانگر نروژ به شکل فجیعی بقتل رسید و یکی از رفقای او که قبلا حزبی بود متهم شناخته شده و به حبس ابد محکوم شد.
7 - محمد فتاحی مینویسد: وقتی از مرز عراق وارد خاک ایران شدیم، برف زودرس پائیزی در مناطقی که بین ارومیه و سلماس مقصد ما بود، شروع شده بود. همین مسئله تردید جدی در حرکت ما ایجاد کرد. دو روز در بلندی های منطقه منتظر مانده و نهایتا در مشورت با کمیته مرکزی تصمیم به بازگشت به اردوگاه مرکزی گرفتیم.
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=28466
8 - کمیته مرکزی کومه له بخاطر ناتوانی درعدم درک شرایط سیاسی و نظامی منطقه و عدم درس گیری از شکست گردان 22 دوباره اشتباه گذشته را تکرار نمود و عیسی رضایی را در سال 1365 برای کار تشکیلاتی و سازماندهی هواداران به منطقه سومای، برادوست و کناربروژ فرستاد. عیسی بزودی در روستای ترک نشین بالو در خانه ای دستگیر شد و چهار پنج سال زندانی شد. او بعد از آزادی به قروه رفت اما اندکی بعد، ماموران اطلاعات مجددا عیسی رضایی را دستگیر کردند و او را در سالهای اول دهه 1380 اعدام نمودند.
9 - اسرا بعد از آزادی از زندان حزب دمکرات میگفتند که ابراهیم بعد از اسیر شدن خلع سلاح شده بود. ولی او را در حین حرکت از پشت به رگبار بستند و جسد او را به دره انداختند.
10 - محمد فتاحی در مصاحبه با روزنامه نگار و وبساید "روژنامه" در باره این جنگ میگوید: "در پایان جنگ آنروز به دنبال اعدام زخمی ها به جنازه ها هم بی حرمتی به سبک حزب دمکرات شده بود. یکی از محافظین سابق دفتر سیاسی حزب دمکرات که اکنون از دوستان من است بعدها برای من تعریف کرد که کسانی از پیشمرگان دمکرات در متن تعریف از نقش خود در آن جنگ، آشکار کرده اند که به جنازه دو نفر از رفقای زن تجاوز کرده بودند."
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=28466
11 - سلطان خسروی یکی از فرماندهان کومه له چندین ماه بعد از جنگ مرگور پیدا شد و به اردوگاه مالومه باز گشت و همه پیشمرگان شادمان شدند. اما بعد از ملحق شدن سلطان به تشکیلات و همچنین بعد از انشعابات حزب کمونیست ایران، تعدادی به او بی اعتماد شدند و بر این عقیده بودند که او بعنوان مسئول و فرمانده، صحنه جنگ را در مرگور ترک کرده و اندکی بعد در پست بازرسی مسیر راه توسط پاسداران دستگیر شده و غیره. در تشکیلات این موضوعات مبهم ماندند و هیچوقت جدی گرفته نشدند و رهبری کومه له سلطان را به مسئولیتهای بزرگ نظامی و تشکیلاتی منسوب نمود.
12 - برای نمونه مادر مصطفی عجم (خسرو جهاندیده) وقتی خبر جان باختن فرزندش را از رادیو حزب دمکرات شنیده بود، سکته کرده و چندین هفته در بیمارستانهای ارومیه و تبریز بستری شده بود و بلاخره در سکته بعدی فوت کرد..
مادر یکی از پیشمرگان دختر با قلبی شکسته از مهاباد به محل جنگ در مرگور آمده بود تا با باز کردن قبر او، برای آخرین بار چهره دخترش را بببند.
معروف و صدیق کعبی از پیشمرگان گردان 26 سقز در روستای "حه و تاش" در حالی که با نگرانی به اخبار حزب دمکرات گوش میدادند هر لحظه در انتظار شنیدن جان باختن برادرشان رضا کعبی در مرگور بودند.
13 - فاجعه مه ر که وه ر - مجيد آذری
http://www.peykarandeesh.org/old/saf.aza/s.aza.pdf/margavar-Madjid-Azeri.pdf
14 - تعدادی از رفقایی که از جنگ مرگور جان سالم بدر برده بودند در سالهای بعد جان باختند.
عیسی رضایی چند ماه بعد از فاجعه مرگور به سومای و برادوست اعزام شد اما نیروهای رژیم اسلامی او را چند هفته بعد در روستای بالو دستگیر کردند عیسی رضایی بعد از چهار پنج سال از زندان آزاد شد. طولی نکشید که او را مجددا دستگیر کردند و در سالهای اول دهه 1380 اعدام شد.
سلیم صابرنیا بعد از اختلافات موسوم به "چپ و راست" از کومه له جدا شد و بهمراه مصطفی قادری، اردوگاه "بوتی" را در اوایل پاییز 1369 به قصد ترکیه ترک کردند در مسیر راه، راهنمای آنها نیروهای رژیم اسلامی را از محل اختفای آنها آگاه کرده و دشمن آنها را درخانه ای در روستای کوچکی محاصره نمود. سلیم و سید مصطفی در حمله دشمن بشدت زخمی شده و به اسارت در آمدند. سلیم صابرنیا و سید مصطفی بعد از شش سال زندان، شکنجه، مقاومت قهرمانانه و بی نظیر در تاریخ 22 اردیبهشت 1375 در شهر ارومیه اعدام شدند.
خلیل مبارکی در تاریخ 31 خرداد 1365 بعنوان فرمانده یک دسته از پیشمرگان سابق گردان 22 در جریان حمله به دو پایگاه "ده کاکا " در مسیر مریوان - سقز، در منطقه سرشیو سقز در اثر انفجار خمپاره یا آرپی جی از ناحیه پا، دست و شکم بشدت زخمی شد و ساعاتی بعد جان باخت.
قباد از پیشمرگان بادینی گردان 22 علیرغم میل فرماندهان برای دیدن پدرش عزیز که پیشمرگ حزب دمکرات بود به اردوگاه حزب دمکرات رفت. عزیز برای مدتی قباد را پیش خودش نگه داشت. ولی قباد نمی خواست پیشمرگ حزب دمکرات شود و قصد برگشتن به کومه له را داشت. مسئولین تشکیلاتی در سال 1366در اردوگاه به ما خبر دادند که زمانی که قباد به قصد پیوستن به کومه له، از اردوگاه حزب دمکرات خارج شده بود، او را از پشت به رگبار بسته اند و در دم جان باخته است.
خالد قارنا (خالد خضر پور) فرمانده "په ل" پیشمرگان سابق گردان 22 که به گردان 24 مهاباد ملحق شده بودند، در تاریخ 26 اردیبهشت سال 1366 در جریان خمپاره باران شدید و درگیری با نیروهای نظامی ایران، در دره ای در پشت روستای "کنده سوره " در حوالی بانه و نزدیک مرز ایران و عراق زخمی شد و تلاشهای رفقای پزشکی برای نجات او بی نتیجه ماند. در این درگیری علاوه بر خالد قارنا دو پیشمرگ دیگر بنامهای ناصر دادفر و همایون حلمی جان خود را از دست داند. در این درگیری رفیقی دیگر بنام احمد محمد عراقی (کرکوکی) در اثر اصابت تکه خمپاره پایش شکست که درست یکسال بعد زمانیکه پایش رو به بهبودی بود در تاریخ 25 اردیبهشت 1367 در جریان بمباران شیمیایی اردوگاه "بوتی" در نزدیکی شهر رانیه جان باخت.
بایزید بیاضی فرمانده واحدی از پیشمرگان در تاریخ 25 اردیبهشت سال 1367 به همراه 22 پیشمرگ دیگر در بمباران شیمیایی اردوگاه بوتی در منطقه بالیسان توسط جنگنده های ارتش عراق جان باخت
http://www.solgunaz.com/Socialism/Mergever/Hesam_%20Mergever.htm
11/ 10/ 2012
20/ 08/ 1391
در گرامیداشت یاد جانباختگان گردان 22 ارومیه در مرگور
حسام قادرپور
گردان 22 ارومیه در جنبش انقلابی کردستان ایران، نامی آشنا و محبوبی بود. کمتر هفته ای بود که اخبار عملیات این گردان علیه نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی، از طریق رادیو کومه له بگوش مردم نرسد. در شمال کردستان هم این گردان با ارتباط صمیمانه و انقلابی با توده های مردم، به تکیه گاه آنها در برابر ارتجاع جمهوری اسلامی و ارتجاع محلی تبدیل شده بود. طی مدت یکسال که از تشکیل این گردان میگذشت جمهوری اسلامی بارها برای بدام انداختن و نابودی آن نقشه کشید و تلاش کرد اما هیچوقت موفق نشد و هر بار سر افکنده و شکست خورده از میدان نبرد خارج شد، اما سرانجام این هدف جمهوری اسلامی ایران به وسیله حزب دمکرات کردستان ایران متحقق شد. دستیبابی حزب دمکرات به این هدف از قدرت و توانایی آن نبود بلکه نتیجه و محصول اشتباهات خود کومه له بود.
حزب دمکرات در جنگ سرتاسری که به کومه له تحمیل کرد موفقیت چندانی بدست نیاورد و در اهداف جنگی اش کاملا شکست خورده بود. به همین علت حزب دمکرات نتوانست مانع فعالیت سیاسی، تشکیلاتی و نظامی کومه له بشود و شرایطی که میخواست به کومه له تحمیل کند معلق ماند و دیگران هم بحدی نترسیدند که به همه چیز این حزب گردن نهند. تازه بعد از جنگ بود که ادعاهای غیر واقعی این حزب در افکار عمومی مردم کردستان و منطقه محک میخورد. در پشت نعره های جنگی اش این شکست بود که سرنوشت اش را رقم میزد. این شکست مشکلات قبلی حزب دمکرات را عمیق تر کرد و زمینه بحران درونی آنرا بوجود آورد و سرانجام به انشعاب و دو دستگی آن منجر شد.
سیاست حزب دمکرات در آندوره دو جهت کاملا مشخصی داشت. از یک طرف به ادامه سیاست جنگ با کومه له اصرار میکرد و درعین حال برای مذاکره و بند و بست با جمهوری اسلامی به هر دری میزد و هیچ اعتنایی هم به مخالفت و نارضایتی مردم کردستان با ادامه این جنگ را نمی کرد. حزب دمکرات در حفظ فضای جنگ داخلی خواب بند و بست با جمهوری اسلامی را می دید که مخفیانه برای آن تلاش میکرد. تلاشی که سرانجام شرایط لازم را برای تروریسم جمهوری اسلامی ایران علیه رهبری اش را فراهم کرد. به هر حال این جنگ برای حزب دمکرات هیچ دستاوردی نداشت و حتی نتوانست زمینه را برای کسب چیزی از جمهوری اسلامی را برایش فراهم کند.
با این حال ضربه ای که به گردان 22 ارومیه زدند برای مدتی بعنوان کارت برنده و امید دهنده در سطح تشکیلات شان بکاربردند. در کنگره ای که کمی بعد از این اتفاق برگزار کردند تا توانستند از آن سوء استفاده کردند و در جهت تخفیف و کم کردن شک و تزلزل نسبت به ادامه این سیاست جنگی بکار بردند و رو به بیرون هم از کشتار "پولپوتی ها" نعره کشیدند و بیشتر به بلندگوی جنگی شان فوت کردند.
واقعیت این است که ضربه خوردن گردان 22 ارومیه انعکاس قوای برتر و موقعیت برتر حزب دمکرات در جنگ علیه کومه له نبود بلکه نتیجه سیاست اشتباه و اراده گرایانه رهبری آن وقت کومه له بود.
این مسئله لازم بود همان وقت در سطح تشکیلات و هم رو به بیرون بیان شود. زیرا میتوانست میدان سیاست جنگ طلبانه حزب دمکرات را محدودتر کند و امکان سوء استفاده کردن از آنرا ندهد. برای تشکیلات کومه له هم می توانست آموزش خوبی داشته باشد. نقد و بررسی درست آن شاید از پیش آمدن ماجرای گردان شوان جلوگیری میکرد.
برگشتن گردان 22 ارومیه به اردوگاه مرکزی سیاست درست اما ناوقت
گردان 22 ارومیه در واقع در پشت جبهه حزب دمکرات مشغول فعالیت بود. مناطق پیرانشهر، نقده، اشنویه، مرگور و ترگور مناطقی بودند که حزب دمکرات همیشه فعالیت سیاسی و نظامی داشت. نیرو های حزب دمکرات هر زمان میخواستند می توانستند تمرکز قوا بکنند. محل فعالیت گردان 22 ارومیه مناطقی از شمال کردستان، دور و بر ارومیه و نزدیک مرز ترکیه بود. فقط یک گردان 70 یا 80 نفری بود و امکان تمرکز با واحدهای دیگر کومه له را نداشت. بین مناطق فعالیت گردان 22 ارومیه با نیروها و گردانهای دیگر کومه له پل وسیعی بود که از نیروهای حزب دمکرات ایجاد شده بود. خارج شدن از پشت جبهه حزب دمکرات و ملحق شدن به نیروهای دیگر کومه له، حداقل 25 تا 30 شبانه روز پیاده روی بود. درمنطقه شمال هم نیروی حزب دمکرات همیشه از گردان 22 ارومیه بیشتربود. در آغاز جنگ سرتاسری حزب دمکرات علیه کومه له ما با اتخاذ تاکتیکی آگاهانه از درگیری با حزب دمکرات پرهیز کردیم. مناطق بسیار وسیع و کوهستانی شمال این امکان را به ما میداد. ما بسیار پر تحرک بودیم و توده مردم هم بخوبی از ما پشتیبانی میکردند. ما بعضا جا خالی میدادیم و از مناطق جدید سر در می آوردیم. به هر حال این وضعیت نمی توانست برای مدت طولانی پایدار بماند. در رابطه با جنگ داخلی گردان 22 ارومیه ضعیف ترین حلقه نیروهای کومه له بود.
بعد از طی شدن دوره طولانی از جنگ تحمیلی، رهبری کومه له تصمیم گرفت گردان 22 ارومیه را به اردوگاه مرکزی فرا بخواند.
این تصمیم درست ولی ناوقت بود و بر مبنای تحلیل علمی و عینی از عوامل و مولفه های داده شده در این مورد نبود و بیشتر متکی به تجربه گرایی بود. در این دوره در بیشتر مناطق کومه له و دمکرات بشکل تمرکز چند گردان یا چند واحد نظامی بزرگتر در برابر همدیگر صف آرایی میکردند. فعالیت و حضور واحد های کوچکتر در مناطق برای هر دو طرف میتوانست خطرناک باشد.
قبل از آغاز جنگ سرتاسری لازم بود گردان 22 ارومیه به اردوگاه مرکزی فرا خوانده شود. رهبری کومه له این فرصت را داشت. بعد از قتل عامی که حزب دمکرات در اورامانات براه انداخت و حاضر نبود مسئولیت آنرا بعهده بگیرد و به همین جهت کومه له هم نقشه ضربه زدن به حزب دمکرات را در اورامانات طرح ریزی کرد. قبل از اجرای این تصمیم می بایست گردان 22 از پشت جبهه حزب دمکرات خارج شود. گردان 22 ارومیه دست به ریسک بزرگی زد و به اردوگاه مرکزی برگشت ولی آسان هم به اردوگاه نرسید.
اعزام دوباره گردان 22 ارومیه به شمال کردستان
فرا خواندن گردان به اردوگاه مرکزی قبلا که متکی به تجربه گرایی بود، در فرستادن دوباره آن نیز تحلیل و بررسی درستی در کار نبود. هیچ اصول علمی و نظامی و شرایط واقعی مبنا قرار نگرفت. شرایطی که رهبری را مجبور کرده بود گردان را به اردوگاه برگرداند، هنوز به قوت خودشان باقی مانده بودند و چیزی تغییر نکرده بود. حزب دمکرات عصبابی تر و وحشی تر شده بود و در مناطق دیگر ضربه خورده بود و مانند خرس زخمی شده برای جبران شکست هایش بدنبال فرصت مناسبی می گشت. رهبری حزب دمکرات برای نابودی کامل گردان 22 ارومیه به نیرو هایشان فشار می آورد. رهبری کومه له اطلاع دقیقی از این مسئله داشت و از نقشه رهبری جنگ طلب حزب دمکرات آگاهی کامل داشت. اعزام این گردان به شمال در چنین شرایط و اوضاعی در واقع ایجاد شرایط طلایی برای حزب دمکرات بود.
نقش کمیته ناحیه ارومیه در این مورد
کمیته ناحیه ارومیه که مسئولیت رهبری تشکیلات در منطقه شمال را داشت، قاعدتا می بایست خیلی عینی تر و واقع بینانه تربه این مسئله برخورد کند. آنها در اعزام گردان 22 به شمال مخالفت یا دیدگاه خاصی نداشتند و اجرا کنندگان این سیاست بودند و در اجرای این سیاست هم چند اشکال اساسی داشتند که مشکلات گردان را بیشتر کرد. نیرویی که برای حرکت به شمال آماده کرده بودند، با اوضاع و شرایط تازه آن دوره خوانایی نداشت. شرایط آن دوره یک واحد نظامی منسجم، سبک و پر تحرکی را طلب میکرد. در واقع بجای سازماندهی یک گردان پرتحرک یک کاروان سنگین را سازمان دادند. بخشی از رفقای ما تجربه و آمادگی لازم برای این حرکت را نداشتند. روحیه رزمندگی و شور انقلابی آنها را به گردان ملحق کرده بود اما هنوز تجربه کافی برای این شرایط سخت را نداشتند. در سازماندهی گردان بخشی از کادرها مسئولیت مشخصی نداشتند و لازم نبود جز این حرکت باشند. اشتباه اساسی ترکمیته ناحیه مسیری بود که برای عبوراز مرز انتخاب کرده بودند، منطقه حکاری، مثلث مرزی عراق، ایران و ترکیه. این منطقه برای تمامی پیشمرگان گردان ناشناخته بود و در هیچ زمانی از این مسیر عبور نکرده بودند. این منطقه خالی از مردم و جبهه جنگ ایران و عراق بود. اطلاعات رفقای کمیته ناحیه هم ازمنطقه در حد صفر و بر اساس گفته ها و شنیده ها بود و با پرس و جو حرکت می کردیم. هشتاد درصد حرکت ما در ابهام و ناروشنی بود. مسیر انتخاب شده بسیار طولانی بود و ما مجبور بودیم از جبهه عراق و ایران عبور کنیم تا به دره خواکورک یا شیخان برسیم.
در این دره فقط نیروهای احزاب سیاسی کم و پیش رفت و آمد داشتند. آنها هم اگر با ما دشمن نبودند دوست هم نبودند. در انتهای این دره نرسیده به مرزایران روستایی کوجکی وجود داشت که حزب دمکرات درآنجا مقری داشت که با اردوگاه شان فاصله چندانی نداشت. اردوگاه حزب دمکرات در دره ای در نزدیکی روستا قرار داشت که ما با راهنمایی پیشمرگان حزب شیوعی از نزدیکی آن عبور کردیم. ما از جبهه و موقعیت پایگاههای جمهوری اسلامی اطلاعات چندان دقیقی نداشتیم به همین جهت هم ما یک روز را در زیر یکی از پایگاههای جمهوری اسلامی سپری کردیم و با روشن شدن هوا متوجه پایگاه شدیم.
بهرحال این مسیری بود که ما با شرایط سخت و مشکلات زیادی طی کردیم. تا قبل از رسیدن گردان ما به مرز، شرایط لازم برای نابودی آن فراهم شده بود. اما این شانس حزب دمکرات بود که بلیط این جنایت به اسم او در آمد. در چنین شرایطی ما به منطقه مرگور رسیدیم. عبور از منطقه مرگورهم فاصله طولانی بود و لازم بود در منطقه کاملا اشغالی جایی مناسبی را برای توقف یک روزه پیدا می کردیم. این مشکلی بود که گردان ما را دو شب و روز در مرزمرگور زمین گیر کرده بود. حزب دمکرات هم در منطقه مرزی حضور داشت و درتعقیب ما بود و تمامی امکانات حزبی را برای ضربه زدن به گردان ما بکار انداخته بود.
برای حزب دمکرات شرایط بسیار مناسب و طلایی فراهم شده بود. بعد از اولین درگیری در شب 20 آبان با حزب دمکرات، کمیته ناحیه ارومیه به ادامه حرکت بسوی شمال به شک و تردید افتاده بودند. در جلسه کمیته ناحیه با اختلاف زیاد به این نتیجه رسیده بودند که به اردوگاه مرکزی برگردند. محور بحثهای آنها برف و باران و مناطق اشغالی بودند. این عوامل هر کدام شان میتوانستند برای فعالیت ما مشکل ساز باشند اما رفقای کمیته ناحیه حزب دمکرات را عامل و مانع اصلی و تعیین کننده نمی دیدند. با اتکا به این دیدگاه شبی که ما در مسیر برگشتن به مرز عراق حرکت کردیم، اگر یک ساعت بیشتر به حرکت مان ادامه میدادیم به محاصره حزب دمکرات نمی افتادیم و غافلگیر نمی شدیم.
اشتباه فرماندهی در جریان جنگ
فرمانده گردان با وجود اینکه در این جنگ هم نمونه ای از شهامت و اعتماد به نفس بود و در تمام مراحل جنگ خونسردی خود را حفظ کرده بود اما درانتخاب تاکتیک جنگ اشتباهاتی داشت که نتوانست از ضربه حوردن گردان جلوگیری کند. در جنگ روز 22 آبان بلندیها و نقاط استراتژیگ در دست حزب دمکرات بود و ما کاملا غافلگیر شده بودیم. فرماندهی گردان میتوانست با درگیر کردن واحدی کوچک ، بقیه نیروها را بجای مناسب تری عقب بکشد و در موقعیت مناسب تری سازمان بدهد. ما در اوایل درگیری این فرصت را داشتیم کاری که بعدا مجبور به انجام آن شدیم. در آغاز درگیری فرمانده بجای دستورعقب نشینی و موضع گرفتن در جای مناسب تر، تعرض متقابل را انتخاب کرد.
در روز 23 آبان، درخاک عراق ما آمادگی لازم برای احتمال کمین حزب دمکرات را نداشتیم. زیرا بر مبنای توافق سه جانبه حکومت عراق، کومه له و حزب دمکرات مبنا بر این بود که درهیچ جایی از خاک عراق درگیر نشویم. اما همه ما از بی پرنسیبی حزب دمکرات مطلع بودیم و در ضمن هر چند این دره در خاک عراق بود ولی بطور واقعی حاکمیتی بر آن وجود نداشت. بنا براین لازم بود ما موارد فوق را کاملا در نظر می گرفتیم.
وقتی ما در خاک عراق با کمین گسترده حزب دمکرات روبرو شدیم بی آنکه تلفاتی بدهیم با موفقیت از میان کمین های آنها خارج شدیم و در همان دره که درمقابل و نزدیکی آنها بود مخفی شدیم. این اشتباه فرماندهی بود و تاکتیک مناسب عقب نشینی در جهت مسیری بود که طی کرده بودیم.
به علت ناآشنایی ما به منطقه، تصمیم مخفی شدن در شب اجبارا به ما تحمیل شد اما با روشن شدن هوا که اوضاع منطقه برایمان معلوم شده بود می بایست به نیروهایمان سر و سامان میدادیم و بشکل سازمانیافته و هماهنگ در جهت دیگری حرکت میکردیم.
در حالیکه ما تا نزدیکی ظهردر همان محل مخفی ماندیم. این وضعیت شکل سازمانی ما را تا حدودی به هم زد و باعث شد بعدا یک واحد چند نفره از نیروی ما جدا شده و توسط حزبیها محاصره شدند. دو نفر از رفقای محاصره شده جان باختند و بقیه به اسارت حزبیها درآمدند.
نقش و جایگاه جمهوری اسلامی در این جنگ
در روز 22 آبان که درگیری اصلی و پرتلفات ما با حزب دمکرات بود، نیروهای جمهوری اسلامی در اوایل جنگ دخالتی نداشتند. در ادامه درگیری ستونی از نیروهای جمهوری اسلامی وارد منطقه شدند و در روبروی ما موضع گرفتند و با توپ و خمپاره مواضع ما را می کوبیدند و زمین درگیری را برای ما محدودتر کرده و از تحرک ما کاستند. در این حال ما در بین هر دو نیروی حزب دمکرات و جمهوری اسلامی به محاصره کامل افتادیم و میدان بسیار کمی را در اختیار داشتیم. اما در طول جنگ نیروهای جمهوری اسلامی حتی یک مورد هم بطرف حزبیها شلیک نکردند. قبل ازاینکه نیروهای پیاده جمهوری اسلامی وارد عمل شوند، محاصره حزبیها را شکستیم و بر بخشی از بلندیها مسلط شدیم. در این موقع نیروهای جمهوری اسلامی هم به پیشروی شان ادامه ندادند.
نقش و جایگاه حزب شیوعی عراق در ماجرای گردان 22 ارومیه
ما در دره خواکورک بطوراتفاقی به پیشمرگان حزب شیوعی عراق ( حزب کمونیست عراق) برخورد کردیم. آنها صمیمانه در زمینه های تدارکاتی، اطلاعاتی، درمانی و پزشکی به ما کمک کردند. ما قبلا با آنها هیچگونه ارتباط سیاسی و همکاری نداشتیم ولی با حزب توده ایران که حزب برادر و هم جهت سیاسی آنها بود، تاریخی طولانی از مبارزه و مواضع سیاسی متفاوت را طی کرده بودیم. حزب شیوعی و ما همدیگر را بخوبی می شناختیم. با این حال آنها در آن شرایط سخت صمیمانه به ما کمک کردند. در اولین روز که به اردوگاه حزب شیوعی رسیدیم، با غذای گرم و فراوان از ما استقبال کردند و در عین حال حضور و حرکت ما بطرف مرز ایران را به حزب دمکرات که در نزدیکی آنها بود اطلاع دادند. مسئولین حزب هم این خبر را به رهبری شان مخابره کرده بودند. رهبری کومه له که از رد و بدل کردن این اطلاعات آگاهی داشتند توسط بیسیم به اطلاع ما رساندند. قبل از اینکه ما اردوگاه حزب شیوعی را ترک کنیم، یکی از اعضای کمیته ناحیه این مسئله را با آنها در میان گذاشته بود. آنها در جواب گفته بودند که ما در سطحی با حزب دمکرات ارتباط و همکاری داریم. گویا آنها نگران بودند که ما به مقر و اردوگاه حزب دمکرات حمله کنیم. البته ما در حرکت مان برنامه تعرض و حمله به حزب دمکرات را نداشتیم، هدف ما رسیدن به شمال کردستان و ادامه فعالیت روتین خودمان بود. حزب شیوعی می توانست از ما سوال کند و ما هم به روشنی جواب شان را میدادیم و در رابطه با حزب دمکرات مشکلی برایشان درست نمی کردیم. به هر حال با همه صمیمیت و کمکی که به ما داشتند این کارشان نادرست بود اما جایگاه تعیین کننده در ضربه خوردن به گردان ما را نداشت. حزب دمکرات این میزان از اطلاعات را می توانست از راههای دیگری هم بدست بیاورد. ما وقتی که از اردوگاه حزب شیوعی خارج شدیم با فاصله دویست متری از بالای مقر و اردوگاه آنها عبور کردیم. اگر یک نفر از حزبیها از پشت بام مقرشان ما را نگاه میکرد می توانست تعداد نفرات ما را بشمارد و جهت حرکت ما را تشخیص بدهد.
بعضی از رفقای ما مسئله حزب شیوعی را بسیار عمده دیدند یا عمده کردند و جایگاه تعیین کننده ای در ضربه خوردن گردان به آن دادند. برعکس، اگر کمک و همکاری آنها نبود، بقیه افراد گردان هم نمی توانستند به اردوگاه مرکزی برگردند.
کافی بود آنها بهانه ای درست کنند و تدارکاتشان را در اختیار ما نگذارند و بعدا که ما یک هفته در اردوگاه شان گیر کرده بودیم، اگر تمایلی به نابودی ما داشتند، همه شرایط برای یک توطئه علیه ما آماده بود. اما آنها با وجود اینکه در یک مورد علیه ما کار نادرست و نا شایست داشتند، در موارد زیادی به ما کمک کردند. در هر حال ما هنوزهم یک تشکر و قدردانی از زحمات و همکاری شان را بدهکاریم.
حقوق بشر و بی پرنسیبی حزب دمکرات کردستان
در درگیریهای حزب دمکرات کردستان با گردان 22 ارومیه 28 نفر از پیشمرگان انقلابی و کمونیست کومه له جانشان را فدای آرمانهای آزادیخواهانه و برابری طلبانه کردند.
در روز 22 آبان 11 نفر از رفقای ما که زخمی و اسیر شده بودند و توانایی حرکت کردن نداشتند، با بدن خون آلودشان توسط حزب دمکرات کردستان تیرباران شدند. اسامی رفقای زخمی که تیرباران شدند بقرار زیر میباشند:
عتیق شیری، خلیل فتاحی، اشرف حسین پناهی، منیره مدرسی، نسرین حسنخالی، عادل باقری ، شهرام علایی برزنجی ، سلیمان جلالی، لقمان همتیان، منصور شوکتی و علی ایراندوست.
رفیق علی ایراندوست در موقع عقب نشینی، بعد از زخمی شدن و شکستن پایش به چوپانی سپرده شد تا او را با اسبش برای مداوا به روستا ببرد ولی حزبیها درمسیر راه با زور علی را از چوپان گرفته و در همانجا او را به رگبار بسته بودند. علی ایراندوست جوانی بود که سالها پیشمرگ حزب دمکرات بود و سه هفته قبل از این واقعه از حزب دمکرات جدا شده و به کومه له پیوسته بود.
در روز 23 آبان در دره شیخان در خاک عراق، یک واحد شش نفری از بقیه پیشمرگان جدا افتاده بودند و به محاصره حزب دمکرات افتاده و به اسارت گرفته شدند. درهمانجا رفیق خالد ارغوانی درحین مقاومت جانش را از دست داد و بقیه به اسارت در آمدند. نیروهای حزب دمکرات درحین انتقال پنج پیشمرگ اسیرکومه له، رفیق ابراهیم پورمند را از پشت به رگبار بسته و کشتند.
رفیق مولود جوانمردی (علی درمان آوا) که در روز 22 آبان از ناحیه ران پا زخمی و پایش شکسته بود تا آنسوی مرز با اسب منتقل شد اما در روز 23 آبان بعد از خروج از کمین حزب، بخاطر سختی مسیردره امکان انتقال او وجود نداشت به همین جهت پیشمرگان او را در زیر تخته سنگها مخفی کردند ولی حزبیها با روشن شدن هوا مخفیگاه او را در دره پیدا کرده و در همانجا او را اعدام کردند.
حزب دمکرات کردستان هر وقت راجع به عدم رعایت حقوق بشر و بی پرنسیبی جمهوری اسلامی زبانش را باز میکند، رگ گردنش بیشتر از همه باد میکند، اما رفتاری که دراین جنگ با زخمی ها و اسیران جنگی کومه له داشت، در بی پرنسیبی و عقب ماندگی از جمهوری اسلامی ایران سبقت گرفته و از آن پیشی گرفت.
جامعه کردستان موارد بی شماری از این نوع بی پرنسیبی ها را از حزب دمکرات دیده است.
هر دو بخش حزب دمکرات کردستان راجع به این گذشته شرم آورشان هنوزهم سکوت می کنند و اگرهم مچبور به اظهارنظری در این مورد میشوند، چنگ و دندان نشان میدهند و چیزی در مورد گذشته خودشان نمی گویند؛ تا جامعه کردستان به عدم تکرار دوباره جنگ داخلی در آینده امیدوار باشندد.
حسام قادرپور
گردان 22 ارومیه در جنبش انقلابی کردستان ایران، نامی آشنا و محبوبی بود. کمتر هفته ای بود که اخبار عملیات این گردان علیه نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی، از طریق رادیو کومه له بگوش مردم نرسد. در شمال کردستان هم این گردان با ارتباط صمیمانه و انقلابی با توده های مردم، به تکیه گاه آنها در برابر ارتجاع جمهوری اسلامی و ارتجاع محلی تبدیل شده بود. طی مدت یکسال که از تشکیل این گردان میگذشت جمهوری اسلامی بارها برای بدام انداختن و نابودی آن نقشه کشید و تلاش کرد اما هیچوقت موفق نشد و هر بار سر افکنده و شکست خورده از میدان نبرد خارج شد، اما سرانجام این هدف جمهوری اسلامی ایران به وسیله حزب دمکرات کردستان ایران متحقق شد. دستیبابی حزب دمکرات به این هدف از قدرت و توانایی آن نبود بلکه نتیجه و محصول اشتباهات خود کومه له بود.
حزب دمکرات در جنگ سرتاسری که به کومه له تحمیل کرد موفقیت چندانی بدست نیاورد و در اهداف جنگی اش کاملا شکست خورده بود. به همین علت حزب دمکرات نتوانست مانع فعالیت سیاسی، تشکیلاتی و نظامی کومه له بشود و شرایطی که میخواست به کومه له تحمیل کند معلق ماند و دیگران هم بحدی نترسیدند که به همه چیز این حزب گردن نهند. تازه بعد از جنگ بود که ادعاهای غیر واقعی این حزب در افکار عمومی مردم کردستان و منطقه محک میخورد. در پشت نعره های جنگی اش این شکست بود که سرنوشت اش را رقم میزد. این شکست مشکلات قبلی حزب دمکرات را عمیق تر کرد و زمینه بحران درونی آنرا بوجود آورد و سرانجام به انشعاب و دو دستگی آن منجر شد.
سیاست حزب دمکرات در آندوره دو جهت کاملا مشخصی داشت. از یک طرف به ادامه سیاست جنگ با کومه له اصرار میکرد و درعین حال برای مذاکره و بند و بست با جمهوری اسلامی به هر دری میزد و هیچ اعتنایی هم به مخالفت و نارضایتی مردم کردستان با ادامه این جنگ را نمی کرد. حزب دمکرات در حفظ فضای جنگ داخلی خواب بند و بست با جمهوری اسلامی را می دید که مخفیانه برای آن تلاش میکرد. تلاشی که سرانجام شرایط لازم را برای تروریسم جمهوری اسلامی ایران علیه رهبری اش را فراهم کرد. به هر حال این جنگ برای حزب دمکرات هیچ دستاوردی نداشت و حتی نتوانست زمینه را برای کسب چیزی از جمهوری اسلامی را برایش فراهم کند.
با این حال ضربه ای که به گردان 22 ارومیه زدند برای مدتی بعنوان کارت برنده و امید دهنده در سطح تشکیلات شان بکاربردند. در کنگره ای که کمی بعد از این اتفاق برگزار کردند تا توانستند از آن سوء استفاده کردند و در جهت تخفیف و کم کردن شک و تزلزل نسبت به ادامه این سیاست جنگی بکار بردند و رو به بیرون هم از کشتار "پولپوتی ها" نعره کشیدند و بیشتر به بلندگوی جنگی شان فوت کردند.
واقعیت این است که ضربه خوردن گردان 22 ارومیه انعکاس قوای برتر و موقعیت برتر حزب دمکرات در جنگ علیه کومه له نبود بلکه نتیجه سیاست اشتباه و اراده گرایانه رهبری آن وقت کومه له بود.
این مسئله لازم بود همان وقت در سطح تشکیلات و هم رو به بیرون بیان شود. زیرا میتوانست میدان سیاست جنگ طلبانه حزب دمکرات را محدودتر کند و امکان سوء استفاده کردن از آنرا ندهد. برای تشکیلات کومه له هم می توانست آموزش خوبی داشته باشد. نقد و بررسی درست آن شاید از پیش آمدن ماجرای گردان شوان جلوگیری میکرد.
برگشتن گردان 22 ارومیه به اردوگاه مرکزی سیاست درست اما ناوقت
گردان 22 ارومیه در واقع در پشت جبهه حزب دمکرات مشغول فعالیت بود. مناطق پیرانشهر، نقده، اشنویه، مرگور و ترگور مناطقی بودند که حزب دمکرات همیشه فعالیت سیاسی و نظامی داشت. نیرو های حزب دمکرات هر زمان میخواستند می توانستند تمرکز قوا بکنند. محل فعالیت گردان 22 ارومیه مناطقی از شمال کردستان، دور و بر ارومیه و نزدیک مرز ترکیه بود. فقط یک گردان 70 یا 80 نفری بود و امکان تمرکز با واحدهای دیگر کومه له را نداشت. بین مناطق فعالیت گردان 22 ارومیه با نیروها و گردانهای دیگر کومه له پل وسیعی بود که از نیروهای حزب دمکرات ایجاد شده بود. خارج شدن از پشت جبهه حزب دمکرات و ملحق شدن به نیروهای دیگر کومه له، حداقل 25 تا 30 شبانه روز پیاده روی بود. درمنطقه شمال هم نیروی حزب دمکرات همیشه از گردان 22 ارومیه بیشتربود. در آغاز جنگ سرتاسری حزب دمکرات علیه کومه له ما با اتخاذ تاکتیکی آگاهانه از درگیری با حزب دمکرات پرهیز کردیم. مناطق بسیار وسیع و کوهستانی شمال این امکان را به ما میداد. ما بسیار پر تحرک بودیم و توده مردم هم بخوبی از ما پشتیبانی میکردند. ما بعضا جا خالی میدادیم و از مناطق جدید سر در می آوردیم. به هر حال این وضعیت نمی توانست برای مدت طولانی پایدار بماند. در رابطه با جنگ داخلی گردان 22 ارومیه ضعیف ترین حلقه نیروهای کومه له بود.
بعد از طی شدن دوره طولانی از جنگ تحمیلی، رهبری کومه له تصمیم گرفت گردان 22 ارومیه را به اردوگاه مرکزی فرا بخواند.
این تصمیم درست ولی ناوقت بود و بر مبنای تحلیل علمی و عینی از عوامل و مولفه های داده شده در این مورد نبود و بیشتر متکی به تجربه گرایی بود. در این دوره در بیشتر مناطق کومه له و دمکرات بشکل تمرکز چند گردان یا چند واحد نظامی بزرگتر در برابر همدیگر صف آرایی میکردند. فعالیت و حضور واحد های کوچکتر در مناطق برای هر دو طرف میتوانست خطرناک باشد.
قبل از آغاز جنگ سرتاسری لازم بود گردان 22 ارومیه به اردوگاه مرکزی فرا خوانده شود. رهبری کومه له این فرصت را داشت. بعد از قتل عامی که حزب دمکرات در اورامانات براه انداخت و حاضر نبود مسئولیت آنرا بعهده بگیرد و به همین جهت کومه له هم نقشه ضربه زدن به حزب دمکرات را در اورامانات طرح ریزی کرد. قبل از اجرای این تصمیم می بایست گردان 22 از پشت جبهه حزب دمکرات خارج شود. گردان 22 ارومیه دست به ریسک بزرگی زد و به اردوگاه مرکزی برگشت ولی آسان هم به اردوگاه نرسید.
اعزام دوباره گردان 22 ارومیه به شمال کردستان
فرا خواندن گردان به اردوگاه مرکزی قبلا که متکی به تجربه گرایی بود، در فرستادن دوباره آن نیز تحلیل و بررسی درستی در کار نبود. هیچ اصول علمی و نظامی و شرایط واقعی مبنا قرار نگرفت. شرایطی که رهبری را مجبور کرده بود گردان را به اردوگاه برگرداند، هنوز به قوت خودشان باقی مانده بودند و چیزی تغییر نکرده بود. حزب دمکرات عصبابی تر و وحشی تر شده بود و در مناطق دیگر ضربه خورده بود و مانند خرس زخمی شده برای جبران شکست هایش بدنبال فرصت مناسبی می گشت. رهبری حزب دمکرات برای نابودی کامل گردان 22 ارومیه به نیرو هایشان فشار می آورد. رهبری کومه له اطلاع دقیقی از این مسئله داشت و از نقشه رهبری جنگ طلب حزب دمکرات آگاهی کامل داشت. اعزام این گردان به شمال در چنین شرایط و اوضاعی در واقع ایجاد شرایط طلایی برای حزب دمکرات بود.
نقش کمیته ناحیه ارومیه در این مورد
کمیته ناحیه ارومیه که مسئولیت رهبری تشکیلات در منطقه شمال را داشت، قاعدتا می بایست خیلی عینی تر و واقع بینانه تربه این مسئله برخورد کند. آنها در اعزام گردان 22 به شمال مخالفت یا دیدگاه خاصی نداشتند و اجرا کنندگان این سیاست بودند و در اجرای این سیاست هم چند اشکال اساسی داشتند که مشکلات گردان را بیشتر کرد. نیرویی که برای حرکت به شمال آماده کرده بودند، با اوضاع و شرایط تازه آن دوره خوانایی نداشت. شرایط آن دوره یک واحد نظامی منسجم، سبک و پر تحرکی را طلب میکرد. در واقع بجای سازماندهی یک گردان پرتحرک یک کاروان سنگین را سازمان دادند. بخشی از رفقای ما تجربه و آمادگی لازم برای این حرکت را نداشتند. روحیه رزمندگی و شور انقلابی آنها را به گردان ملحق کرده بود اما هنوز تجربه کافی برای این شرایط سخت را نداشتند. در سازماندهی گردان بخشی از کادرها مسئولیت مشخصی نداشتند و لازم نبود جز این حرکت باشند. اشتباه اساسی ترکمیته ناحیه مسیری بود که برای عبوراز مرز انتخاب کرده بودند، منطقه حکاری، مثلث مرزی عراق، ایران و ترکیه. این منطقه برای تمامی پیشمرگان گردان ناشناخته بود و در هیچ زمانی از این مسیر عبور نکرده بودند. این منطقه خالی از مردم و جبهه جنگ ایران و عراق بود. اطلاعات رفقای کمیته ناحیه هم ازمنطقه در حد صفر و بر اساس گفته ها و شنیده ها بود و با پرس و جو حرکت می کردیم. هشتاد درصد حرکت ما در ابهام و ناروشنی بود. مسیر انتخاب شده بسیار طولانی بود و ما مجبور بودیم از جبهه عراق و ایران عبور کنیم تا به دره خواکورک یا شیخان برسیم.
در این دره فقط نیروهای احزاب سیاسی کم و پیش رفت و آمد داشتند. آنها هم اگر با ما دشمن نبودند دوست هم نبودند. در انتهای این دره نرسیده به مرزایران روستایی کوجکی وجود داشت که حزب دمکرات درآنجا مقری داشت که با اردوگاه شان فاصله چندانی نداشت. اردوگاه حزب دمکرات در دره ای در نزدیکی روستا قرار داشت که ما با راهنمایی پیشمرگان حزب شیوعی از نزدیکی آن عبور کردیم. ما از جبهه و موقعیت پایگاههای جمهوری اسلامی اطلاعات چندان دقیقی نداشتیم به همین جهت هم ما یک روز را در زیر یکی از پایگاههای جمهوری اسلامی سپری کردیم و با روشن شدن هوا متوجه پایگاه شدیم.
بهرحال این مسیری بود که ما با شرایط سخت و مشکلات زیادی طی کردیم. تا قبل از رسیدن گردان ما به مرز، شرایط لازم برای نابودی آن فراهم شده بود. اما این شانس حزب دمکرات بود که بلیط این جنایت به اسم او در آمد. در چنین شرایطی ما به منطقه مرگور رسیدیم. عبور از منطقه مرگورهم فاصله طولانی بود و لازم بود در منطقه کاملا اشغالی جایی مناسبی را برای توقف یک روزه پیدا می کردیم. این مشکلی بود که گردان ما را دو شب و روز در مرزمرگور زمین گیر کرده بود. حزب دمکرات هم در منطقه مرزی حضور داشت و درتعقیب ما بود و تمامی امکانات حزبی را برای ضربه زدن به گردان ما بکار انداخته بود.
برای حزب دمکرات شرایط بسیار مناسب و طلایی فراهم شده بود. بعد از اولین درگیری در شب 20 آبان با حزب دمکرات، کمیته ناحیه ارومیه به ادامه حرکت بسوی شمال به شک و تردید افتاده بودند. در جلسه کمیته ناحیه با اختلاف زیاد به این نتیجه رسیده بودند که به اردوگاه مرکزی برگردند. محور بحثهای آنها برف و باران و مناطق اشغالی بودند. این عوامل هر کدام شان میتوانستند برای فعالیت ما مشکل ساز باشند اما رفقای کمیته ناحیه حزب دمکرات را عامل و مانع اصلی و تعیین کننده نمی دیدند. با اتکا به این دیدگاه شبی که ما در مسیر برگشتن به مرز عراق حرکت کردیم، اگر یک ساعت بیشتر به حرکت مان ادامه میدادیم به محاصره حزب دمکرات نمی افتادیم و غافلگیر نمی شدیم.
اشتباه فرماندهی در جریان جنگ
فرمانده گردان با وجود اینکه در این جنگ هم نمونه ای از شهامت و اعتماد به نفس بود و در تمام مراحل جنگ خونسردی خود را حفظ کرده بود اما درانتخاب تاکتیک جنگ اشتباهاتی داشت که نتوانست از ضربه حوردن گردان جلوگیری کند. در جنگ روز 22 آبان بلندیها و نقاط استراتژیگ در دست حزب دمکرات بود و ما کاملا غافلگیر شده بودیم. فرماندهی گردان میتوانست با درگیر کردن واحدی کوچک ، بقیه نیروها را بجای مناسب تری عقب بکشد و در موقعیت مناسب تری سازمان بدهد. ما در اوایل درگیری این فرصت را داشتیم کاری که بعدا مجبور به انجام آن شدیم. در آغاز درگیری فرمانده بجای دستورعقب نشینی و موضع گرفتن در جای مناسب تر، تعرض متقابل را انتخاب کرد.
در روز 23 آبان، درخاک عراق ما آمادگی لازم برای احتمال کمین حزب دمکرات را نداشتیم. زیرا بر مبنای توافق سه جانبه حکومت عراق، کومه له و حزب دمکرات مبنا بر این بود که درهیچ جایی از خاک عراق درگیر نشویم. اما همه ما از بی پرنسیبی حزب دمکرات مطلع بودیم و در ضمن هر چند این دره در خاک عراق بود ولی بطور واقعی حاکمیتی بر آن وجود نداشت. بنا براین لازم بود ما موارد فوق را کاملا در نظر می گرفتیم.
وقتی ما در خاک عراق با کمین گسترده حزب دمکرات روبرو شدیم بی آنکه تلفاتی بدهیم با موفقیت از میان کمین های آنها خارج شدیم و در همان دره که درمقابل و نزدیکی آنها بود مخفی شدیم. این اشتباه فرماندهی بود و تاکتیک مناسب عقب نشینی در جهت مسیری بود که طی کرده بودیم.
به علت ناآشنایی ما به منطقه، تصمیم مخفی شدن در شب اجبارا به ما تحمیل شد اما با روشن شدن هوا که اوضاع منطقه برایمان معلوم شده بود می بایست به نیروهایمان سر و سامان میدادیم و بشکل سازمانیافته و هماهنگ در جهت دیگری حرکت میکردیم.
در حالیکه ما تا نزدیکی ظهردر همان محل مخفی ماندیم. این وضعیت شکل سازمانی ما را تا حدودی به هم زد و باعث شد بعدا یک واحد چند نفره از نیروی ما جدا شده و توسط حزبیها محاصره شدند. دو نفر از رفقای محاصره شده جان باختند و بقیه به اسارت حزبیها درآمدند.
نقش و جایگاه جمهوری اسلامی در این جنگ
در روز 22 آبان که درگیری اصلی و پرتلفات ما با حزب دمکرات بود، نیروهای جمهوری اسلامی در اوایل جنگ دخالتی نداشتند. در ادامه درگیری ستونی از نیروهای جمهوری اسلامی وارد منطقه شدند و در روبروی ما موضع گرفتند و با توپ و خمپاره مواضع ما را می کوبیدند و زمین درگیری را برای ما محدودتر کرده و از تحرک ما کاستند. در این حال ما در بین هر دو نیروی حزب دمکرات و جمهوری اسلامی به محاصره کامل افتادیم و میدان بسیار کمی را در اختیار داشتیم. اما در طول جنگ نیروهای جمهوری اسلامی حتی یک مورد هم بطرف حزبیها شلیک نکردند. قبل ازاینکه نیروهای پیاده جمهوری اسلامی وارد عمل شوند، محاصره حزبیها را شکستیم و بر بخشی از بلندیها مسلط شدیم. در این موقع نیروهای جمهوری اسلامی هم به پیشروی شان ادامه ندادند.
نقش و جایگاه حزب شیوعی عراق در ماجرای گردان 22 ارومیه
ما در دره خواکورک بطوراتفاقی به پیشمرگان حزب شیوعی عراق ( حزب کمونیست عراق) برخورد کردیم. آنها صمیمانه در زمینه های تدارکاتی، اطلاعاتی، درمانی و پزشکی به ما کمک کردند. ما قبلا با آنها هیچگونه ارتباط سیاسی و همکاری نداشتیم ولی با حزب توده ایران که حزب برادر و هم جهت سیاسی آنها بود، تاریخی طولانی از مبارزه و مواضع سیاسی متفاوت را طی کرده بودیم. حزب شیوعی و ما همدیگر را بخوبی می شناختیم. با این حال آنها در آن شرایط سخت صمیمانه به ما کمک کردند. در اولین روز که به اردوگاه حزب شیوعی رسیدیم، با غذای گرم و فراوان از ما استقبال کردند و در عین حال حضور و حرکت ما بطرف مرز ایران را به حزب دمکرات که در نزدیکی آنها بود اطلاع دادند. مسئولین حزب هم این خبر را به رهبری شان مخابره کرده بودند. رهبری کومه له که از رد و بدل کردن این اطلاعات آگاهی داشتند توسط بیسیم به اطلاع ما رساندند. قبل از اینکه ما اردوگاه حزب شیوعی را ترک کنیم، یکی از اعضای کمیته ناحیه این مسئله را با آنها در میان گذاشته بود. آنها در جواب گفته بودند که ما در سطحی با حزب دمکرات ارتباط و همکاری داریم. گویا آنها نگران بودند که ما به مقر و اردوگاه حزب دمکرات حمله کنیم. البته ما در حرکت مان برنامه تعرض و حمله به حزب دمکرات را نداشتیم، هدف ما رسیدن به شمال کردستان و ادامه فعالیت روتین خودمان بود. حزب شیوعی می توانست از ما سوال کند و ما هم به روشنی جواب شان را میدادیم و در رابطه با حزب دمکرات مشکلی برایشان درست نمی کردیم. به هر حال با همه صمیمیت و کمکی که به ما داشتند این کارشان نادرست بود اما جایگاه تعیین کننده در ضربه خوردن به گردان ما را نداشت. حزب دمکرات این میزان از اطلاعات را می توانست از راههای دیگری هم بدست بیاورد. ما وقتی که از اردوگاه حزب شیوعی خارج شدیم با فاصله دویست متری از بالای مقر و اردوگاه آنها عبور کردیم. اگر یک نفر از حزبیها از پشت بام مقرشان ما را نگاه میکرد می توانست تعداد نفرات ما را بشمارد و جهت حرکت ما را تشخیص بدهد.
بعضی از رفقای ما مسئله حزب شیوعی را بسیار عمده دیدند یا عمده کردند و جایگاه تعیین کننده ای در ضربه خوردن گردان به آن دادند. برعکس، اگر کمک و همکاری آنها نبود، بقیه افراد گردان هم نمی توانستند به اردوگاه مرکزی برگردند.
کافی بود آنها بهانه ای درست کنند و تدارکاتشان را در اختیار ما نگذارند و بعدا که ما یک هفته در اردوگاه شان گیر کرده بودیم، اگر تمایلی به نابودی ما داشتند، همه شرایط برای یک توطئه علیه ما آماده بود. اما آنها با وجود اینکه در یک مورد علیه ما کار نادرست و نا شایست داشتند، در موارد زیادی به ما کمک کردند. در هر حال ما هنوزهم یک تشکر و قدردانی از زحمات و همکاری شان را بدهکاریم.
حقوق بشر و بی پرنسیبی حزب دمکرات کردستان
در درگیریهای حزب دمکرات کردستان با گردان 22 ارومیه 28 نفر از پیشمرگان انقلابی و کمونیست کومه له جانشان را فدای آرمانهای آزادیخواهانه و برابری طلبانه کردند.
در روز 22 آبان 11 نفر از رفقای ما که زخمی و اسیر شده بودند و توانایی حرکت کردن نداشتند، با بدن خون آلودشان توسط حزب دمکرات کردستان تیرباران شدند. اسامی رفقای زخمی که تیرباران شدند بقرار زیر میباشند:
عتیق شیری، خلیل فتاحی، اشرف حسین پناهی، منیره مدرسی، نسرین حسنخالی، عادل باقری ، شهرام علایی برزنجی ، سلیمان جلالی، لقمان همتیان، منصور شوکتی و علی ایراندوست.
رفیق علی ایراندوست در موقع عقب نشینی، بعد از زخمی شدن و شکستن پایش به چوپانی سپرده شد تا او را با اسبش برای مداوا به روستا ببرد ولی حزبیها درمسیر راه با زور علی را از چوپان گرفته و در همانجا او را به رگبار بسته بودند. علی ایراندوست جوانی بود که سالها پیشمرگ حزب دمکرات بود و سه هفته قبل از این واقعه از حزب دمکرات جدا شده و به کومه له پیوسته بود.
در روز 23 آبان در دره شیخان در خاک عراق، یک واحد شش نفری از بقیه پیشمرگان جدا افتاده بودند و به محاصره حزب دمکرات افتاده و به اسارت گرفته شدند. درهمانجا رفیق خالد ارغوانی درحین مقاومت جانش را از دست داد و بقیه به اسارت در آمدند. نیروهای حزب دمکرات درحین انتقال پنج پیشمرگ اسیرکومه له، رفیق ابراهیم پورمند را از پشت به رگبار بسته و کشتند.
رفیق مولود جوانمردی (علی درمان آوا) که در روز 22 آبان از ناحیه ران پا زخمی و پایش شکسته بود تا آنسوی مرز با اسب منتقل شد اما در روز 23 آبان بعد از خروج از کمین حزب، بخاطر سختی مسیردره امکان انتقال او وجود نداشت به همین جهت پیشمرگان او را در زیر تخته سنگها مخفی کردند ولی حزبیها با روشن شدن هوا مخفیگاه او را در دره پیدا کرده و در همانجا او را اعدام کردند.
حزب دمکرات کردستان هر وقت راجع به عدم رعایت حقوق بشر و بی پرنسیبی جمهوری اسلامی زبانش را باز میکند، رگ گردنش بیشتر از همه باد میکند، اما رفتاری که دراین جنگ با زخمی ها و اسیران جنگی کومه له داشت، در بی پرنسیبی و عقب ماندگی از جمهوری اسلامی ایران سبقت گرفته و از آن پیشی گرفت.
جامعه کردستان موارد بی شماری از این نوع بی پرنسیبی ها را از حزب دمکرات دیده است.
هر دو بخش حزب دمکرات کردستان راجع به این گذشته شرم آورشان هنوزهم سکوت می کنند و اگرهم مچبور به اظهارنظری در این مورد میشوند، چنگ و دندان نشان میدهند و چیزی در مورد گذشته خودشان نمی گویند؛ تا جامعه کردستان به عدم تکرار دوباره جنگ داخلی در آینده امیدوار باشندد.