آدم بدون حوا _ رمان_ نوشته ی ی_ ک_شالی
http://www.y-k-shali.com/adam.pdf
رمان« بز» نوشته ی شالی
http://www.amazon.de/Die-Ziegennovelle-Y-K-Shali-ebook/dp/B00H8I2J10
. اگرلینکهای بالا مستقیما داونلود نشد، لطفا آنها را کپی پیست کنید . نوشته ها وآثار شالی را می توانید مستقیما از سایت شالی ، داونلود کنید
سایت نویسنده از قرار زیر است
http://www.y-k-shali.com/
افسانهً آفرینش. اثر زنده یاد صادق هدایت
صورت ها : خالقاف جبراييل پاشا ميكاييل افندی ملاّ عزراييل اسرافيل بيك مسيو شيطان بابا آدم ننه حوّا حوری ها ، غِلمان ها ، فيل ، شتر مرغ .
پرده اول
مجلس با شكوهی پيداست كه ميان آن تخت جواهر نگاری گذاشته شده، روی آن خالقاف به شكل پيرمرد لهيده با ريش بلند و موهای سفيد، لباس گشاد جواهر دوزی پوشيده، عينك كلفت به چشم زده و به متكای جواهر نگاری يله داده است. يك نفر غلام سياه بالای سر او چتر نگه داشته. پهلوی او، دختر سفيد پوستی بادبزن در دست دارد و خالقاف را باد می زند. دو طرف تخت، چهار پيشخدمت مقرّب خالقاف دست راست: جبراييل پاشا و ميكاييل افندي. طرف چپ، ملا عزراييل و اسرافيلبيك به شكل سربازهای رومی سپر، زره، كلاه خود، چكمه تا سر زانو، شمشيرهای بلند به كمر دارند و بالهای آنها به پشتشان خوابيده.
فقط ملا عزراييل صورتش مثل كاسه سر مرده است، لباده سياه به دوش انداخته و عوض شمشير هم داس بلندی در دست دارد. همه آنها به حالت نظام ايستاده اند. پشت سر آنها، دسته ای حوری، با چارقدهای قالبی وسمه كشيده مجلس را تماشا می كنند و غِلمان ها با نگاه های خريداری آنها را بر انداز می كنند. كنار اتاق، مسيو شيطان با قد بلند، كلاه بوقی، شنل سرخ به دوش انداخته و قدداره به كمرش است. ريش بزی زير چانه دارد و با ابروهای بالا جسته به مجلس نگاه ميكند. ميان مجلس دسته ای حور و پری با لباسهای نازك، سرنا و دنبك و دايره می زنند و می خوانند: "دل هوس سبزه و صحرا ندارد، ندارد، "ميلی به گل گشت و تماشا ندارد، ندارد…" يكی از پريان با شليته، آن ميان، قر كمر می آيد. ساز كه تمام می شود، كج كج جلوی خالقاف رفته زنگ خود را با غمزه جلوی او نگهمی دارد. خالقاف هم دست كرده از كمر شالش پولی در می آورد و در زنگ او می اندازد. مطربها و رامشگران كه ميخواهند دوباره بنوازند، حالق اف يك مرتبه دست را بلند كرده امر به خاموشی ميكند و خودش نيمه تنه يلند می شود. خالقاف (تكه كاغذی از بغل خود در آورده ، می خواند): - همانا به درستی كه چنين است و جز اين نيست كه ميخواهم شما را به مطلبی آگاه سازم. (آب دهن خود را فرو ميدهد). ميدانيد كه با وجود پيری و ناتوانی چند روز است كه دست به كار شده ام. روز اوّل روشنايی، بعد زمينها، آسمانها، آبها، سنگها، كلوخها و غيره را درست كردم … ( قدری تأمل می كند) اينك می خواهم يك يادگار پاينده ای از خود بگذارم و قدرت نمايی بكنم. از اين رو مشيّت و اراده من بر آن قرار گرفت تا روی اين زمينی كه در منظومه شمسی و در خانواده خورشيد است، يك دسته جانور بيافرينم و پادشاهی "آدم" نام به صورت خودم از گل درست كرده بر آنها بگمارم تا بر همه موجودات فرمانروايی داشته باشد. - (به به و آقرين حضّار) - نه تنها پادشاهی روی زمين را داشته باشد، بلكه می خواهم كه همه ملائكه، جنها و پريان و حوران و غلمانان بر وی تعظيم كرده، سر فرود بياورند و… مسيو شيطان (حرف خالقاف را بريده می آيد به ميدان) : - پس من چه كاره هستم؟ پس من كی هستم؟ (پچ پچ حضّار). خالقاف (رنگ شاه توت شده): - با من يكی به دو می كنی؟ فضولی نكن. خفه شو. مسيو شيطان (با لبخند): - دكی سه! من هرگز به آدم كرنش نمی كنم.
من از آتشم، او از گل. خالقاف (به جبراييل پاشا): - اين مردكه را بيانداز بيرون. مسيو شيطان (دهن كجی می كند): - حالا كه اين طور شد، منهم بابا آدم را گول ميزنم، حالا ميبيني..! (هياهوی حضّار). (جبراييل پاشا يخه شيطان را كشيده با پس گردنی او را از اتاق بيرون می اندازد و صدای ونگ مسيو شيطان از بيرون بلند ميشود). خالقاف (برآشفته به چهار پيشخدمت مقرب خود ميگويد): - شماها بمانيد. باقی همه بيرون بروند. بروند پی كارشان. (همه حوران و پريان با لوچه آويزان سر بزير از مجلس بيرون ميروند. كمی سكوت). خالقاف (سرش را بلند می كند): - جبراييل پاشا! تو چه می گويی؟ مثلاً امروز بعد از اين همه زحمتی كه سر آفرينش كشيدم، آمدم يك خرده خستگی در بكنم! راستی اين مردكه مسيو شيطان را من خيلی رو داده ام. جبراييل پاشا : - بله قربان! گستاخی كرد. خالقاف (سبيل خود را می جود): - حالا كه همچين شد، از لج مسيو شيطان هم شده، همين فردا دست به كار می شوم. امّا ديگر نبايد روی شيطان را ببينم. ميدهم او را از بهشت بيرون بكنند. جبراييل پاشا : - امر، امر مبارك است. خالقاف : - می خواستم پيش از اين كه دست به كار بشوم، با شما مشورت بكنم و عقيده تان را بپرسم. (هر چهار نفر تعظيم می كنند). خالقاف (به جبراييل پاشا) : - خوب، بگو ببينم نقشه من چطوريه ؟ جبراييل پاشا : - البته خيلی خوب است امّا اين جانوران را كه از گل درست می كنيد، چه طور زندگی می كنند؟ خالقاف: - فكرش را كرده ام. آنها را به جان يكديگر می اندازم تا همديگر را بخورند. جبراييل پاشا : - در اين صورت نژاد آنها پاينده نيست و به زودی از بين خواهد رفت و پادشاهی آدم نيز پايدار نمی ماند. چون ديگر كسی از رعايای او باقی نخواهد ماند تا بر آنها فرمانروايی بكند. و همچنين، چون آدم از گل است و بايد بخورد و بياشامد پاينده نخواهد بود. خالقاف: - راست گفتی، پس چه كار بكنم؟ جبراييل پاشا : - اين جانوران را طوری بسازيد كه توليد مثل بكنند و هر كدام از آنها مثل دانه گندم صد برابر بشود.
خالقاف: - چه خوب گفتي! جبراييل پاشا : - امّا يك اشكال فنی ديگر در بين است: عده آنها ممكن است خيلی زياد بشود و روی زمين را بگيرد و يا آنهايی كه توانا هستند ناتوانان را بخورند، به طوری كه گروهی از آنها بی خوراك بمانند و هرج و مرج بشود. خالقاف : - فكر خوبی يادم آمد! ديروز در بهشت بودم، باغبان آنجا علفهای هرزه را وجين می كرد. گفتم: چرا همچين می كنی؟ جواب داد: برای اين كه قوّت زمين و خوراك برای گلها بماند. ما هم همبن كار را ميكنيم. جبراييل پاشا : - پس بايد زندگی اين جانوران را محدود بكنيم و يك نفر را بگماريم تا هر كدام از اين نژادها زياد شد، برود جان يك دسته از آنها را بستاند تا تعادل به هم نخورد. خالقاف (به ملاّ عزراييل) : - ملاّ عزراييل؟ ملاّ عزراييل : - بله قربان. خالقاف : - تو می توانی اين كار را به عهده بگيری؟ ملاّ عزراييل : - دستم به دامنتان، من پيرم. غلط كردم. از من اين كار ساخته نيست. خالقاف (خشمناك) : - عجب حكابتی است! امروز همه نوكرهايم با من مخالفت می كنند! آن مسيو شيطان، اين هم ملاّ عزراييل! من را بگو كه به چه كسانی پشت گرمی داشتم. حالا مزدم را كف دستم گذاشتند! ملاّ عزراييل (مثل بيد می لرزد) : - غلط كردم! به روی چشم. جان حبراييل پاشا مرا از بهشت بيرون نكنيد. امّا من چه طور بدون مقدّمه بروم جان بگيرم؟ : - كارت نباشد. من بهانه اش را دستت می دهم. (ملاّ عزراييل تعظيم می كند. خالقاف لبخند می زند). خالقاف (به ميكاييل افندي) : - ميكاييل افندی؟ ميكاييل افندی : - جان ميكاييل افندی؟ خالقاف : - می دانی كه كارمان خيلی زياد می شود. بايد دفتر و دستك بگيري. چند نفر محاسب و منشی اضافه هم لازم است.
به علاوه، به صورت حساب هم خوب رسيدگی بكن. راستی حوض كوثر ترك خورده بود درست كردی؟ مخارجش چقدر می شود؟ ميكاييل افندی : - بله قربان. دادم حوض كوثر را آهك و ساروج كردند. هنوز صورت حسابش حاضر نشده. خالقاف : - می دهی كارگاه من را گردگيری بكنند و همه اسباب ها را روبراه می كني. می دانی، از كوری چشم شيطان هم شده، فردا شروع به كار خواهم كرد. دستور می دهی صد كرور توبره خاك رس، صد كرور سطل آب ، صد كرور زنبه، صد كرور شن كش، صد كرور نردبان، صد كرور بام غلتان، صد كرور تيشه، صد كرور ارّه، صد كرور سرتير، صد كرور دسته بيل، صد كرور كلنگ، صد كرور ماله، صد كرور غربيل، همه را آماده كنند. ميكاييل افندی : - بله قربان. راستی، قصر زمرّد طاقش چكه می كند. خالقاف : - باز می خواهی برايمان حساب بتراشی؟ ميكاييل افندی : - غلط كردم ! خالقاف : - می دهی بهشت را زود آب و جارو بكنند. چون حالا پشيمان شدم. فرشته ای را كه به شكل خودم می سازم می فرستم در بهشت كيف بكند. حيف است او را بفرستم روی زمين، ميان جانوران. امّا، همه تان بايد به او سلام بكنيد. هر چهار نفر تعظيم می كنند: - به چشم! به چشم! خالقاف : - اسرافيل بيك، تو چيزی نمی گويی؟ اسرافيل : - بله قربان. خالقاف : - ترا هم لـله آقای آدم می كنم. او را می پايی تا شيطان گولش نزند. هر جا خطری متوجّه آدم شد تو توی بوقت بدم. اسرافيل بيك : - قربان! بنده درگاه هميشه در خدمت حاضر است . خالقاف : - بارك الله. تو خوب صحبت می كني. اسرافيل بيك : - من نمك پرورده هستم، من خانه زادم. خالقاف : - حالا از عهده اين كار بر می آيی؟ اسرافيل بيك : - خدمتتان عرض بكنم كه خودتان بهتر می دانيد. مگر پريروز يكی از غلمان ها با يكی از حوری ها لاس می زد اطلاع ندادم و شما هر دوی آنها را به آشپزخانه جهنّم فرستاديد؟ خالقاف : - من از همه شما راضيم. امّا هيچ كدام جبراييل پاشا نميشويد. حالا، روبروی خودش ميگويم. من او را خيلی دوست دارم. هي..هي.. جوانيهايمان را با هم گذرانديم. افسوس كه گذشت! يادش بهخير..هی جواني.. جوانی (جبراييل پاشا لوس می شود، بالهای خودش را از هم باز ميكند. ميكاييل افندی يك پای خود را زير بالش جمع كرده چرت ميزند). خالقاف : - جبراييل پاشا ! جبراييل پاشا : - بله قربان. خالقاف : - من به تو خيلی پشت گرمی دارم. به همه كارهايم رسيدگی بكن. تو بمان. (اشاره به اسرافيل بيك و ميكاييل افندی و ملاّ عزراييل ميكند) شماها برويد، جبراييل پاشا بماند. (جبراييل پاشا می ماند. آنهای ديگر افتان و خيزان بيرون می روند). خالقاف : - حالا تنها مانديم. برو برايم يك بشقاب فرنی بيار .. بر پدر پيری لعنت! … (جبراييل پاشا از اتاق بيرون ميرود. خالقاف سرفه می كند. چشمش را هم ميگذارد و نوك انگشتهای سبابه دست راست و چپش را به طرف هم می آورد).
جبراييل پاشا با يك ديگچه وارد می شود و از آن در بشقابی فرنی ريخته به دست خالقاف می دهد). خالقاف (با لبخند) : - توكه نبودی، استخاره كردم خوب آمد. جبراييل پاشا : - چرا كه بد بيايد؟ اراده اراده خالقاف است. (خالقاف فرنی ها را لف لف سر می كشد). جبراييل پاشا : - صبر كنيد غليزبندتان را بياورم. (خالقاف می خندد، فرنی ها را پف می كند و می ريزد روی ريشش. جبراييل پاشا از زور خنده زوزه می كشد). خالقاف : - چه كلكی روی زمين سوار می كنيم!… آن وقت با هم می نشينيم تماشا می كنيم، فرنی می خوريم و می خنديم. (پرده می افتد. از پشت پرده صدای خنده بلند است. بعد خاموش می شود). پرده دوّم كارگاه بزرگی ديده می شود. روی ميز باريكی كه به طول اتاق گذاشته شده آلات فيزيكی و شيميايی، ميكروسكوپ، ترازو، ماشين الكتريك، پرگار، گونيا، چوب و تخته و مرتبانهای بزرگ با آب رنگين چيده شده. سر بخاری پيه سوزی روشن است. جلوی كارگاه گل رس آب گرفته اند. ماله، سرند، غربيل، كلنگ و غيره روی زمين به ترتيب ريخته. كنار ميز، يك دانه صندلی راحتی جلوی آينه بلندی گذاشته شده. خالقاف آستينهايش را بالا كرده. دامن قبای آبی خود را به كمر شالش زده آهسته قدم می زند. جبراييل پاشا، بيل به دست دارد و گلها را به هم ميزند . خالقاف (به جبراييل پاشا) : - آن تپه گل را بغلتان اين ميان. جبراييل پاشا : - به چشم! (توده گل را كه به شكل استوانه لوله كرده اند، به ميان اتاق می سُراند و هِن هِن می كند. بعد با آستين عرق روی پيشانيش را پاك می كند). خالقاف : - ترا خيلی خسته كردم؟ جبراييل پاشا : - چه قابلی دارد. خالقاف : - من هم خسته شده ام. می دانی، امروز ششمين روز است كه مشغول كار هستيم. روز چهارم گياه ها را ساختم. روز پنجم جانوران را، امروز با هر چه گل نخاله و زيادی مانده می روم "فيل" بسازم. يك جانور گنده، سرش اينجا، پايش آنجا. (اشاره می كند). از آن گلهای خوب كنار گذاشتهام برای ساختن آدم. گفتم هر چه گل و شفته زيادی مانده فيل درست می كنم. بعد هم آدم را كه نيمه كاره است تمام می كنم. آن وقت، روز هفتم می نشينيم تماشا می كنيم. جبراييل پاشا : - انگاری كه ساختن اينها آسان تر است. زبانم لال می خواستم يك چيزی بگويم.
خالقاف : - بگو. جبراييل پاشا : - يادتان هست ساختن ميكروبها و حشرات كه اوّل شروع كرديد خيلی سخت تر از ساختن آدم بود. چقدر با ذرّه بين و سيخ و سنبه سر آنها كار كرديد، امّا، اينهای ديگر آسان تر است. خالقاف: - هان… تقصير من است كه فوت و فن كاسه گری خودم را يادت دادم. حالا، كور باطن، به كارخانه خالقاف ايراد می گيری؟ پيداست كه تو هم عقلت پاره سنگ می برد! اگر من آنها را اول درست كردم برای اين بود كه دستم روان بشود. ساختن آدم به خيالت كار آسانی است؟ مگر نديدی يك ساعت پيش جلوی آينه قدی ميمونها را شبيه خودم درست كردم تا برای ساختن آدم دستم روان بشود؟ جبراييل پاشا : - حالا می فرماييد چه كار بكنم؟ خالقاف : - برو آن چهار تا كنده درخت را از گوشه اتاق بياور. جبراييل پاشا : - برای پاهای فيل؟ خالقاف : - آفرين! تو هم هوشت روان شده (جبراييل پاشا می رود كنده های درخت را می آورد و در گل می مالد). خالقاف : - حالا برو فرو بكن در چهار گوشه اين گل. (توده گل را نشان می دهد). خالقاف : - كله اش را هم بياور به گردنش بچسبان. آن گلوله گل را (اشاره) بده. (جبراييل پاشا اطاعت می كند). خالقاف (می خندد) : - جبراييلپاشا فكر خوبی برايم آمد. آن لوله بخاری را هم بياور فرو كن در كله اش. حالا هوا گرم شده، احتياجی به بخاری نداريم و دو تا نان لواش هم از توی سفره بياور بچسبان به دو طرف كله اش. البته می دانی كه اعضای جانوران بايد از روی قرينه باشد و هر عضوی كه طاق است در ميان قرار بگيرد. جبراييل پاشا : - اطاعت می شود. (خالقاف می رود از روی ميز يك نی هفت بند بر می دارد. سر آن را ميگذارد زير دم فيل و در آن می دمد. جبراييل پاشا هم دستش را به كمرش زده و تماشا می كند. ناگاه، تمام توده گل به تكان می آيد.
خالقاف نی را برداشته پس پس می رود. فيل خرطوم خود را تكان می دهد. از جا جست می زند و خرناس شديدی می كشد. خالقاف يك مشت يونجه در دست گرفته جلوی فيل می رود. فيل خرناس ديگری می كشد و يونجه را با خرطوم خود گرفته به هوا پرتاب می كند. خالقاف با رنگ پريده پس پس می رود. خالقاف : - فيلبان را بگوييد بيايد و فيل را در پالكی بگذاريد و بفرستيد روی زمين. (فيلبان با كلنگ می آيد سوار فيل می شود و از كارگاه بيرون می روند. خالقاف آهی كشيده روی صندلی راحتی می افتد. بعد كيسه توتون خود را در آورده چپق چاق می كند و كبريت را با ته كفشش روشن می كند). خالقاف : - جيراييل جان؟ جبراييل پاشا : - بله قربان. خالقاف: - نمی دانی چقدر خسته شده ام. امّا می ترسم ميانش باد بخورد و دستم پی كار نرود.
ر پيری چه هوسهايی به كله ام زده! باشد.. می روم زودتر آدم را درست بكنم. بعد، ديگر آسوده خواهم شد. می روم تو رختخوابم می افتم. يكی از حوريها را می گويم پاهايم را بمالد. تو به من فرنی می دهی، روی زمين را تماشا می كنيم و می خنديم… همچين نيست؟.. جبراييل پاشا : - بله قربان. خالقاف : - اين مگسها را بزن رد كن. چه جانورهای سمجی خلق كرده ام! عوض اينكه مدح و ثنا و شكر گذاری خالق خودشان را بكنند مرا كلافه كردند! جبراييل پاشا : - قربان يك مشت آب به صورتتان بزنيد. ريش و سبيلتان از فرنی نوچ شده، مگسها بوی شيرينی شنيده اند. (می رود يك تكه مقوا بر می دارد خاكش را تكان می دهد و مگسها را می زند). خالقاف : - حالا برو آينه قدی را جلو بكش. آن گلهايی را هم كه روی لنگه در خيس كرده ام بياور (جبراييل پاشا می رود لنگه دری كه رويش گل به شكل آدم خمير شده می آورد). خالقاف (عينك خود را پاك می كندو با تعجب نگاه می كند. با تغيّر) : - جبراييل؟ جبراييل پاشا : - بله قربان. خالقاف : - بگو ببينم پايت را توی كفش من كرده ای؟ به خيالت رسيده با من هم چشمی بكنی؟ جبراييل پاشا : - بنده غلط كرده ام. خالقاف : - اين گل را پس كی به شكل من درست كرده؟ جبراييل پاشا : - چه عرض كنم؟ خالقاف : - ای شيطان! راستش را بگو وگرنه خودت می داني!.. جبراييل پاشا (دست به پيشانی خود می كشد) : - آهان يادم آمد. ديروز شما روی صندلی خوابتان برده بود. من وقتی كه وارد اتاق شدم ديدم ميمون تقليد شما را در آورده بود، ماله را برداشته بود، خودش را در آينه قدی نگاه می كرد و با اين گل ور می رفت. مرا كه ديد گذاشت و در رفت.
خالقاف : - بد نشد. عوضش كارمان جلو افتاد. امّا برای اينكه با من همسری نكند، دستش را ناقص می كنم تا قابل كار نباشد. حالا مشغول بشويم. (خالقاف جلوی لنگه در نشسته سنباده می كشد و فوت می كند). جبراييل پاشا : - خدا پدر ميمون را بيامرزد كه كارمان را آسان كرد! خالقاف (می خندد) : - نی را بياور. (دستمال ابريشمی خودش را در می آورد و می اندازد روی صورت آدم و زير لب با خودش ورد ميخواند). جبراييل پاشا نی را می آورد، خالقاف می گيرد و به آدم می دمد. آدم تكانی می خورد، چشم هايش باز می شود. ملائكه و پريان همه جلوی در كارگاه ربخته صدای "آفرين، آفرين" بلند ميشود. خالقاف با تكبّر لبخند می زند : - آدم! بابا آدم از جايش جسته زوزه می كشد. خالقاف جلو می رود: - آدم! بيا پهلوی من. بابا آدم : - گشنمه، گشنمه.. (دستهايش را می زند روی شكمش). خالقاف: - بيا جلو، بيا پيش من سجده بكن. اول می دهم دست و رويت را بشويند. زلف هايت را شانه بزنند. بعد ترا می فرستم به بهشت غذاهای خوب خوب بخوري. امّا مبادا گندم بخوری، اگر گندم خوردی كلاهمان می رود توی هم. می دهم از بهشت بيرونت بكنند. بابا آدم با قيافه ترسناك، تن پشم آلود و چشم های وردريده، دو بامبی روی سرش می زند و موهايش را چنگه چنگه ميكند. بابا آدم : - من گشنمه.. من گشنمه… (با انگشت شكمش را نشان می دهد). پرده می افتد. از پشت پرده صدای گريه بابا آدم و فرياد "من گشنمه!" بلند است. پرده سوم دورنمای زمين، جنگل های دوردست، كوه، يك تكه ابر سياه روی آسمان و ماه كه از پشت آن صورتك در آورده پيداست. صدای جنجال خفه پرندگان و چرندگان ميآيد. جانوران بزرگ بی تناسب خودشان را از لای درختها نشان ميدهند. بابا آدم به شكل ميمونهای بزرگ، پشمالو، سياه، شكم گنده، چشمهای بی حالت، موهای ژوليده دارد، زير درخت توت بزرگی پهلوی ننه حوّا ايستاده. ننه حوا موهای سرش بلند است و به زمين می كش. قدِ كوتاه، كلهِ گنده، لپهای سرخ، دهن گشاد، با پستانها و كپل برجسته مات ايستاده است. ننه حوا (رو می كند به بابا آدم) : - خاك به سرم! ميمونه را ديدی نوای مرا در آورد؟ (روی زمين می نشيند اوهو اوهو گريه ميكند). بابا آدم شاخه درخت توت را تكان ميدهد. چند دانه توت به زمين می افتد. ننهحوا چشمهای خود را ميمالاند، توتها را جمع ميكند و دو لپی می خورد. بابا آدم نگاه خريداری به ننه حوا می كند. لبخند می زند. ننه حوا : - چه خوشمزه است! توی بهشت از اين ميوه نبود. بابا آدم : - ديدی در بهشت چه آسوده بوديم؟ بر پدر مسيو شيطان لعنت كه ما را گول زد! (ننه حوا دهنش پر از توت خاك آلود است، سر خود را می جنباند). بابا آدم : - در بهشت به درخت گلابی اشاره می كرديم، ميوه اش كنده ميشد، ميآمد تو دهنمان. اينجا بايد دنبال هر چيز بدويم. جانوران ديگر هم با ما همسری می كنند. بر شيطان لعنت! (در اين بين، شتر مرغ كلانی سلانه سلانه پيدا می شود). ننه حوا (بلند می شود) : - مرده شور! اين ديگه چيه؟ چه هيكلی داره! بابا آدم : - اين شتر مرغ است. ننه حوا : - شتر مرغ .. شتر مرغ .. من می ترسم! بابا آدم دست می كند يك قلبه سنگ برميدارد و به طرف شتر مرغ پرتاب می كند. او هم سنگ را می بلعد. ننه حوا : - تو ديدی سنگ را خورد! خالقاف چه بلاهايی به جان ما می فرستد. حالا ما را نخورد. زود باش برويم بالای درخت.
(بابا آدم ننه حوا را بغل می زند، از درخت توت بالا می روند). ننه حوا : - من می ترسم. ديشب هيچ خوابم نبرد. بابا آدم : - نگفتم توی بهشت بهتر بود؟ الان جبراييل را صدا می زنم و از خالقاف عذرخواهی ميكنم تا ما را برگرداند به بهشت يا اينكه از جبراييل پاشا خواهش می كنم در بهشت را به ما نشان بدهد، اگر هم خالقاف اجازه نداد، من با قاپوچی آنجا رفيقم، دزدكی وارد می شويم. باباآدم دستها را بغل دهانش می گذارد و فرياد می زند : - جبراييل هو… جبراييل هو… همه جانوران ساكت می شوند. جبراييلپاشا با بالهای باز می آيد جلو آدم، سلام می كند. آدم و حوا از درخت پايين می آيند. بابا آدم : - آقا جبراييل، خيلی ببخشيد اگر به شما زحمت داديم، دستم به دامنت. برای ما كاری بكن. از قول من از خالقاف خيلی احوال پرسی بكن و معذرت بخواه. به شرط اين كه ما را برگرداند به بهشت. والله تقصير من نبود. مسيو شيطان مرا گول زد، گفت: گندم بخور خوش مزه است، من هم خوردم. ديگر نمی دانستم كه خالقاف از مسيو شيطان قهر كرده. ما نمی توانيم اينجا زندگی بكنيم. حوا خانم ديشب خوابش نبرده. اين كه وضع نمی شود! آخر مگر خالقاف بی كار بود ما را درست كرد؟ مگر ما به او دستور داده بوديم يا از او خواهش كرده بوديم كه ما را بيافريند؟ حالا كه كرده چرا ما را فرستاده روی زمين؟ جبراييل پاشا : - آسوده باشيد، خود خالقاف هم از كرده اش پشيمان شده، ديشب پهلوی من های های گريه كرد، امروز هم اوقاتش تلخ است. مثل برج زهر مار غضب كرده، كسی جرئت نمی كند جلويش برود. صبحی دو كرور فحش به من داد. همه اش تقصير شماست.
اگر گندم نخورده بوديد اين طور نمی شد. ننه حوا : - آقا جبراييل، ديشب ما با بابا آدم رفتيم توی شكاف آن غار (اشاره می كند) اين جانوران زوزه می كشيدند. من می ترسيدم. امروز به بابا آدم گفتم مثل اين ميمون ها بالای درخت نارگيل برای خودمان لانه درست بكنيم. به خالقاف بگو يك قصر فيروزه برايمان بسازد، از آنهايی كه تو بهشت است … بابا آدم (به جبراييل پاشا) : - بالای غيرتت، نوكرتيم، يك كاری بكن. من به درك، حوّا خانم را چه كار بكنم؟ جبراييل پاشا : - از دستش كاری ساخته نيست. بابا آدم : - پس به خالقاف بگو ما را برگرداند به حال اوّلمان. ما كه از او خواهش نكرده بوديم تا ما را بيافريند و قدرت نمايی بكند. حالا كه كرده، چشمش كور بشود، بايد جورمان را بكشد. جبراييل پاشا : - ميدانيد؟ خالقاف حرفش يك كلمه است.
وانگهی، اگر به حرف شما گوش بدهد، فردا همه جك و جانورهای روی زمين به صدا در می آيند. ننه حوا (زبانش را گاز می گيرد، چپ چپ به آدم نگاه می كند) : - باز هم كفر گفتی ؟ آقا جبراييل، دخيلتانم. مبادا به خالقاف بگوييد. آدم غلط كرد. جبراييل پاشا : - به! خالقاف گوشش از اين حرفها پر شده. آن روز كه شروع به آفرينش كرد پيه فحش را به تنش ماليد. ننه حوا : - آقا جبراييل، شما خيلی خوب آدمی هستيد. نه! خيلی خوب فرشته ای هستيد. برايتان يك چيزی نقل بكنم. الان من و بابا آدم ايستاده بوديم، يك شتر مرغ آمد رد شد. يك قلبه سنگ به چه گندگی را خورد! جبراييل پاشا : - بازهم بنده ناشكر خالقاف باشيد! بابا آدم : - راستي! حالا كه خودمانيم، بگو ببينم خالقاف برای چه اين جانوران را به قول خودش آفريد؟ جبراييل پاشا (انگشت را به لب می گزد) : - به كسی نگو، ميان خودمان باشد. خودش هم نمی داند. پشيمان هم شده. ميدانی، اين ها را آقريده تا بنشيند فرنی بخورد، تماشا بكند و بخندد. ننه حوا : - به حرف آدم گوش نكنيد. مخصوصاً خيلی هم خوب است. به، ما نمی خواهيم برگرديم تو بهشت. آنجا آسوده نبوديم. هميشه اسرافيل بيك با آن دك و پوز بد تركيبش موی دماغ ما ميشد. تا با هم حرف ميزديم، شوخی باردی می كرديم، بوق می كشيد نمی گذاشت با هم خوش باشيم. همچنين نيست، آدم؟ جبراييل پاشا : - پيداست كه كم كم داريد عادت می كنيد. شماها در بهشت هم راضی نبوديد. اين جا هم راضی نيستيد. هيچ وقت راضی نخواهيد بود.
بابا آدم : - همه دلخوشی من همين حواست. ننه حوا : - عوضش من هم ترا دوست دارم. (جبراييل پاشا به سر تا پای ننه حوا نگاه می كند. حوّا مثل اين كه خجالت ميكشد، می رود يك برگ از درخت توت می چيند، جلو خودش ميگيرد). جبراييل پاشا : - برای اين كه به زندگی دلخوشی پيدا بكنيد خالقاف ميخواهد به شما بچه بدهد. ننه حوا : - بچه! بچه … بچه چيه؟ جبراييل پاشا : - يك موجودی است مانند خودتان. يك حوا كوچولو يا يك آدم كوچولو. بعد بزرگ می شود و هر دوی شما برای او زحمت می كشيد و او را دوست داريد و برای او به زندگی دلبستگی پيدا می كنيد. بابا آدم : - باز هم يك كَلَك ديگر! خالقاف همين ما را آفريد بس نبود، ميخواهد يك دسته ديگر را هم بدبخت بكند؟ مگر ما چه گناهی كرده ايم؟ ننه حوا : - خالقاف بهتر از تو می داند. آقا جبراييل، شما راست می گوييد. از قول من به خالقاف خيلی سلام برسانيد. خالقاف راست می گويد. هنوز خيلی وقت نيست كه ما را از بهشت بيرون كرده اند (اشاره به آدم) تو مرا می گذاری می روی اين طرف و آن طرف، من تنها می مانم. آخر من يك كسی را می خواهم كه پهلويم باشد و او را دوست داشته باشم. شتر مرغ كه نمی تواند با من حرف بزند. من كه او را دوست ندارم. بابا آدم : - خوب شد تو امروز اسم شتر مرغ را ياد گرفتي.
در اين بين از بالای آسمان ندا می آيد: "جبراييل، هو! جبراييل، هو! هو…" جبراييل پاشا : - باز ديگر خالقاف حوصله اش سر رفته. يا فرنی ميخواهد يا می خواهد با من هسته هلو بازی بكند و جر بزند. چه آخر و عاقبتی پيدا كرديم! عجالتاً خدا نگهدارتان باشد. هر وقت با من كار داشتيد صدايم بكنيد (بعد تنوره می كشد و می رود). بابا آدم (به ننه حوا) : - چقدر پر چانگی كردي! هر چه من خواستم كارها را درست بكنم نگذاشتي. چه همدمی خالقاف برايم آفريده! مثلاً ترا از دنده چپم درست كرد تا من تنها نباشم! ننه حوا : - وا .. چه دروغها! تو گفتی من هم باور كردم! حالا كه مرا دوست نداری، اين دفعه به جبراييل پاشا چغلی می كنم.
اگر خالقاف به من بچه داده بود ديگر منّت ترا نمی كشيدم. حالا به من سركوفت دنده چپت را می زنی؟ كاشكی خالقاف دنده ات را انداخته بود جلو شتر مرغ. تف به اين زندگي.. تف.. تف.. (روی زمين تف می اندازد، سرش را ما بين دو دست گرفته گريه می كند). بابا آدم دست روی سر او می كشد: - هان تو هم به يك چيزهايی پی برده اي! ننه حوا : - من به خيالم تو مرا دوست داري. حالا می بينم كه گول خورده بودم. همه اش به من تو دهنی می زني. به بهانه اين كه سوراخ و سنبه بهشت را پيدا كنی از من می گريزي. من تنها هستم، از اين جانورها می ترسم. (با پشت دست اشكهای چشمش را پاك می كند). بابا آدم : - من شوخی كردم. جونم تو چه خوشگلي! ترا دوست دارم. ننه حوا : - من هم ترا دوست دارم. مگر يك مرتبه جلو جبراييل پاشا بهت نگفتم؟ اگر تو نبودی من از غصّه می تركيدم. (خورشيد غروب می كند.
ماه با صورتك ترسناك خود روشن ميشود و از يك طرف آسمان بالا می آيد. فيلی از پشت شاخه ها سرش را در آورده خرناس ميكشد. آدم و حوا از درخت توت بالا می روند و ننه حوا خودش را می اندازد در بغل بابا آدم). بابا آدم : - اگر چه زندگی اينجا پر از دوندگی و زد و خورد است، امّا از زندگی يكنواخت و بی مزه بهشت بهتر است. من در بهشت داشتم خفه می شدم. زندگی تنبلی بخور و بخواب زودتر خسته می كند. نمی دانم اين فرشته ها چطور در بهشت مانده اند. ننه حوا : - مخصوصاً خيلی خوب شد كه ما را از بهشت بيرون كردند. اقلاً اينجا كشيكچی نداريم و آسوده با هم خوش هستيم. بابا آدم : - لبهايت را بيار نزديك، مقصود آفرينش همين است. (بابا آدم سر خود را جلو می برد و ماچ محكمی از ننه حوا می كند. ننه حوا هم دست انداخته شاخه درخت را جلوی خود می كشد و پشت برگها پنهان می شوند). پرده می افتد. از پشت پرده صدای نعره و زوزه جانوران كمكم خاموش ميشود.
پاريس - 18 فروردين 1309
پرده اول
مجلس با شكوهی پيداست كه ميان آن تخت جواهر نگاری گذاشته شده، روی آن خالقاف به شكل پيرمرد لهيده با ريش بلند و موهای سفيد، لباس گشاد جواهر دوزی پوشيده، عينك كلفت به چشم زده و به متكای جواهر نگاری يله داده است. يك نفر غلام سياه بالای سر او چتر نگه داشته. پهلوی او، دختر سفيد پوستی بادبزن در دست دارد و خالقاف را باد می زند. دو طرف تخت، چهار پيشخدمت مقرّب خالقاف دست راست: جبراييل پاشا و ميكاييل افندي. طرف چپ، ملا عزراييل و اسرافيلبيك به شكل سربازهای رومی سپر، زره، كلاه خود، چكمه تا سر زانو، شمشيرهای بلند به كمر دارند و بالهای آنها به پشتشان خوابيده.
فقط ملا عزراييل صورتش مثل كاسه سر مرده است، لباده سياه به دوش انداخته و عوض شمشير هم داس بلندی در دست دارد. همه آنها به حالت نظام ايستاده اند. پشت سر آنها، دسته ای حوری، با چارقدهای قالبی وسمه كشيده مجلس را تماشا می كنند و غِلمان ها با نگاه های خريداری آنها را بر انداز می كنند. كنار اتاق، مسيو شيطان با قد بلند، كلاه بوقی، شنل سرخ به دوش انداخته و قدداره به كمرش است. ريش بزی زير چانه دارد و با ابروهای بالا جسته به مجلس نگاه ميكند. ميان مجلس دسته ای حور و پری با لباسهای نازك، سرنا و دنبك و دايره می زنند و می خوانند: "دل هوس سبزه و صحرا ندارد، ندارد، "ميلی به گل گشت و تماشا ندارد، ندارد…" يكی از پريان با شليته، آن ميان، قر كمر می آيد. ساز كه تمام می شود، كج كج جلوی خالقاف رفته زنگ خود را با غمزه جلوی او نگهمی دارد. خالقاف هم دست كرده از كمر شالش پولی در می آورد و در زنگ او می اندازد. مطربها و رامشگران كه ميخواهند دوباره بنوازند، حالق اف يك مرتبه دست را بلند كرده امر به خاموشی ميكند و خودش نيمه تنه يلند می شود. خالقاف (تكه كاغذی از بغل خود در آورده ، می خواند): - همانا به درستی كه چنين است و جز اين نيست كه ميخواهم شما را به مطلبی آگاه سازم. (آب دهن خود را فرو ميدهد). ميدانيد كه با وجود پيری و ناتوانی چند روز است كه دست به كار شده ام. روز اوّل روشنايی، بعد زمينها، آسمانها، آبها، سنگها، كلوخها و غيره را درست كردم … ( قدری تأمل می كند) اينك می خواهم يك يادگار پاينده ای از خود بگذارم و قدرت نمايی بكنم. از اين رو مشيّت و اراده من بر آن قرار گرفت تا روی اين زمينی كه در منظومه شمسی و در خانواده خورشيد است، يك دسته جانور بيافرينم و پادشاهی "آدم" نام به صورت خودم از گل درست كرده بر آنها بگمارم تا بر همه موجودات فرمانروايی داشته باشد. - (به به و آقرين حضّار) - نه تنها پادشاهی روی زمين را داشته باشد، بلكه می خواهم كه همه ملائكه، جنها و پريان و حوران و غلمانان بر وی تعظيم كرده، سر فرود بياورند و… مسيو شيطان (حرف خالقاف را بريده می آيد به ميدان) : - پس من چه كاره هستم؟ پس من كی هستم؟ (پچ پچ حضّار). خالقاف (رنگ شاه توت شده): - با من يكی به دو می كنی؟ فضولی نكن. خفه شو. مسيو شيطان (با لبخند): - دكی سه! من هرگز به آدم كرنش نمی كنم.
من از آتشم، او از گل. خالقاف (به جبراييل پاشا): - اين مردكه را بيانداز بيرون. مسيو شيطان (دهن كجی می كند): - حالا كه اين طور شد، منهم بابا آدم را گول ميزنم، حالا ميبيني..! (هياهوی حضّار). (جبراييل پاشا يخه شيطان را كشيده با پس گردنی او را از اتاق بيرون می اندازد و صدای ونگ مسيو شيطان از بيرون بلند ميشود). خالقاف (برآشفته به چهار پيشخدمت مقرب خود ميگويد): - شماها بمانيد. باقی همه بيرون بروند. بروند پی كارشان. (همه حوران و پريان با لوچه آويزان سر بزير از مجلس بيرون ميروند. كمی سكوت). خالقاف (سرش را بلند می كند): - جبراييل پاشا! تو چه می گويی؟ مثلاً امروز بعد از اين همه زحمتی كه سر آفرينش كشيدم، آمدم يك خرده خستگی در بكنم! راستی اين مردكه مسيو شيطان را من خيلی رو داده ام. جبراييل پاشا : - بله قربان! گستاخی كرد. خالقاف (سبيل خود را می جود): - حالا كه همچين شد، از لج مسيو شيطان هم شده، همين فردا دست به كار می شوم. امّا ديگر نبايد روی شيطان را ببينم. ميدهم او را از بهشت بيرون بكنند. جبراييل پاشا : - امر، امر مبارك است. خالقاف : - می خواستم پيش از اين كه دست به كار بشوم، با شما مشورت بكنم و عقيده تان را بپرسم. (هر چهار نفر تعظيم می كنند). خالقاف (به جبراييل پاشا) : - خوب، بگو ببينم نقشه من چطوريه ؟ جبراييل پاشا : - البته خيلی خوب است امّا اين جانوران را كه از گل درست می كنيد، چه طور زندگی می كنند؟ خالقاف: - فكرش را كرده ام. آنها را به جان يكديگر می اندازم تا همديگر را بخورند. جبراييل پاشا : - در اين صورت نژاد آنها پاينده نيست و به زودی از بين خواهد رفت و پادشاهی آدم نيز پايدار نمی ماند. چون ديگر كسی از رعايای او باقی نخواهد ماند تا بر آنها فرمانروايی بكند. و همچنين، چون آدم از گل است و بايد بخورد و بياشامد پاينده نخواهد بود. خالقاف: - راست گفتی، پس چه كار بكنم؟ جبراييل پاشا : - اين جانوران را طوری بسازيد كه توليد مثل بكنند و هر كدام از آنها مثل دانه گندم صد برابر بشود.
خالقاف: - چه خوب گفتي! جبراييل پاشا : - امّا يك اشكال فنی ديگر در بين است: عده آنها ممكن است خيلی زياد بشود و روی زمين را بگيرد و يا آنهايی كه توانا هستند ناتوانان را بخورند، به طوری كه گروهی از آنها بی خوراك بمانند و هرج و مرج بشود. خالقاف : - فكر خوبی يادم آمد! ديروز در بهشت بودم، باغبان آنجا علفهای هرزه را وجين می كرد. گفتم: چرا همچين می كنی؟ جواب داد: برای اين كه قوّت زمين و خوراك برای گلها بماند. ما هم همبن كار را ميكنيم. جبراييل پاشا : - پس بايد زندگی اين جانوران را محدود بكنيم و يك نفر را بگماريم تا هر كدام از اين نژادها زياد شد، برود جان يك دسته از آنها را بستاند تا تعادل به هم نخورد. خالقاف (به ملاّ عزراييل) : - ملاّ عزراييل؟ ملاّ عزراييل : - بله قربان. خالقاف : - تو می توانی اين كار را به عهده بگيری؟ ملاّ عزراييل : - دستم به دامنتان، من پيرم. غلط كردم. از من اين كار ساخته نيست. خالقاف (خشمناك) : - عجب حكابتی است! امروز همه نوكرهايم با من مخالفت می كنند! آن مسيو شيطان، اين هم ملاّ عزراييل! من را بگو كه به چه كسانی پشت گرمی داشتم. حالا مزدم را كف دستم گذاشتند! ملاّ عزراييل (مثل بيد می لرزد) : - غلط كردم! به روی چشم. جان حبراييل پاشا مرا از بهشت بيرون نكنيد. امّا من چه طور بدون مقدّمه بروم جان بگيرم؟ : - كارت نباشد. من بهانه اش را دستت می دهم. (ملاّ عزراييل تعظيم می كند. خالقاف لبخند می زند). خالقاف (به ميكاييل افندي) : - ميكاييل افندی؟ ميكاييل افندی : - جان ميكاييل افندی؟ خالقاف : - می دانی كه كارمان خيلی زياد می شود. بايد دفتر و دستك بگيري. چند نفر محاسب و منشی اضافه هم لازم است.
به علاوه، به صورت حساب هم خوب رسيدگی بكن. راستی حوض كوثر ترك خورده بود درست كردی؟ مخارجش چقدر می شود؟ ميكاييل افندی : - بله قربان. دادم حوض كوثر را آهك و ساروج كردند. هنوز صورت حسابش حاضر نشده. خالقاف : - می دهی كارگاه من را گردگيری بكنند و همه اسباب ها را روبراه می كني. می دانی، از كوری چشم شيطان هم شده، فردا شروع به كار خواهم كرد. دستور می دهی صد كرور توبره خاك رس، صد كرور سطل آب ، صد كرور زنبه، صد كرور شن كش، صد كرور نردبان، صد كرور بام غلتان، صد كرور تيشه، صد كرور ارّه، صد كرور سرتير، صد كرور دسته بيل، صد كرور كلنگ، صد كرور ماله، صد كرور غربيل، همه را آماده كنند. ميكاييل افندی : - بله قربان. راستی، قصر زمرّد طاقش چكه می كند. خالقاف : - باز می خواهی برايمان حساب بتراشی؟ ميكاييل افندی : - غلط كردم ! خالقاف : - می دهی بهشت را زود آب و جارو بكنند. چون حالا پشيمان شدم. فرشته ای را كه به شكل خودم می سازم می فرستم در بهشت كيف بكند. حيف است او را بفرستم روی زمين، ميان جانوران. امّا، همه تان بايد به او سلام بكنيد. هر چهار نفر تعظيم می كنند: - به چشم! به چشم! خالقاف : - اسرافيل بيك، تو چيزی نمی گويی؟ اسرافيل : - بله قربان. خالقاف : - ترا هم لـله آقای آدم می كنم. او را می پايی تا شيطان گولش نزند. هر جا خطری متوجّه آدم شد تو توی بوقت بدم. اسرافيل بيك : - قربان! بنده درگاه هميشه در خدمت حاضر است . خالقاف : - بارك الله. تو خوب صحبت می كني. اسرافيل بيك : - من نمك پرورده هستم، من خانه زادم. خالقاف : - حالا از عهده اين كار بر می آيی؟ اسرافيل بيك : - خدمتتان عرض بكنم كه خودتان بهتر می دانيد. مگر پريروز يكی از غلمان ها با يكی از حوری ها لاس می زد اطلاع ندادم و شما هر دوی آنها را به آشپزخانه جهنّم فرستاديد؟ خالقاف : - من از همه شما راضيم. امّا هيچ كدام جبراييل پاشا نميشويد. حالا، روبروی خودش ميگويم. من او را خيلی دوست دارم. هي..هي.. جوانيهايمان را با هم گذرانديم. افسوس كه گذشت! يادش بهخير..هی جواني.. جوانی (جبراييل پاشا لوس می شود، بالهای خودش را از هم باز ميكند. ميكاييل افندی يك پای خود را زير بالش جمع كرده چرت ميزند). خالقاف : - جبراييل پاشا ! جبراييل پاشا : - بله قربان. خالقاف : - من به تو خيلی پشت گرمی دارم. به همه كارهايم رسيدگی بكن. تو بمان. (اشاره به اسرافيل بيك و ميكاييل افندی و ملاّ عزراييل ميكند) شماها برويد، جبراييل پاشا بماند. (جبراييل پاشا می ماند. آنهای ديگر افتان و خيزان بيرون می روند). خالقاف : - حالا تنها مانديم. برو برايم يك بشقاب فرنی بيار .. بر پدر پيری لعنت! … (جبراييل پاشا از اتاق بيرون ميرود. خالقاف سرفه می كند. چشمش را هم ميگذارد و نوك انگشتهای سبابه دست راست و چپش را به طرف هم می آورد).
جبراييل پاشا با يك ديگچه وارد می شود و از آن در بشقابی فرنی ريخته به دست خالقاف می دهد). خالقاف (با لبخند) : - توكه نبودی، استخاره كردم خوب آمد. جبراييل پاشا : - چرا كه بد بيايد؟ اراده اراده خالقاف است. (خالقاف فرنی ها را لف لف سر می كشد). جبراييل پاشا : - صبر كنيد غليزبندتان را بياورم. (خالقاف می خندد، فرنی ها را پف می كند و می ريزد روی ريشش. جبراييل پاشا از زور خنده زوزه می كشد). خالقاف : - چه كلكی روی زمين سوار می كنيم!… آن وقت با هم می نشينيم تماشا می كنيم، فرنی می خوريم و می خنديم. (پرده می افتد. از پشت پرده صدای خنده بلند است. بعد خاموش می شود). پرده دوّم كارگاه بزرگی ديده می شود. روی ميز باريكی كه به طول اتاق گذاشته شده آلات فيزيكی و شيميايی، ميكروسكوپ، ترازو، ماشين الكتريك، پرگار، گونيا، چوب و تخته و مرتبانهای بزرگ با آب رنگين چيده شده. سر بخاری پيه سوزی روشن است. جلوی كارگاه گل رس آب گرفته اند. ماله، سرند، غربيل، كلنگ و غيره روی زمين به ترتيب ريخته. كنار ميز، يك دانه صندلی راحتی جلوی آينه بلندی گذاشته شده. خالقاف آستينهايش را بالا كرده. دامن قبای آبی خود را به كمر شالش زده آهسته قدم می زند. جبراييل پاشا، بيل به دست دارد و گلها را به هم ميزند . خالقاف (به جبراييل پاشا) : - آن تپه گل را بغلتان اين ميان. جبراييل پاشا : - به چشم! (توده گل را كه به شكل استوانه لوله كرده اند، به ميان اتاق می سُراند و هِن هِن می كند. بعد با آستين عرق روی پيشانيش را پاك می كند). خالقاف : - ترا خيلی خسته كردم؟ جبراييل پاشا : - چه قابلی دارد. خالقاف : - من هم خسته شده ام. می دانی، امروز ششمين روز است كه مشغول كار هستيم. روز چهارم گياه ها را ساختم. روز پنجم جانوران را، امروز با هر چه گل نخاله و زيادی مانده می روم "فيل" بسازم. يك جانور گنده، سرش اينجا، پايش آنجا. (اشاره می كند). از آن گلهای خوب كنار گذاشتهام برای ساختن آدم. گفتم هر چه گل و شفته زيادی مانده فيل درست می كنم. بعد هم آدم را كه نيمه كاره است تمام می كنم. آن وقت، روز هفتم می نشينيم تماشا می كنيم. جبراييل پاشا : - انگاری كه ساختن اينها آسان تر است. زبانم لال می خواستم يك چيزی بگويم.
خالقاف : - بگو. جبراييل پاشا : - يادتان هست ساختن ميكروبها و حشرات كه اوّل شروع كرديد خيلی سخت تر از ساختن آدم بود. چقدر با ذرّه بين و سيخ و سنبه سر آنها كار كرديد، امّا، اينهای ديگر آسان تر است. خالقاف: - هان… تقصير من است كه فوت و فن كاسه گری خودم را يادت دادم. حالا، كور باطن، به كارخانه خالقاف ايراد می گيری؟ پيداست كه تو هم عقلت پاره سنگ می برد! اگر من آنها را اول درست كردم برای اين بود كه دستم روان بشود. ساختن آدم به خيالت كار آسانی است؟ مگر نديدی يك ساعت پيش جلوی آينه قدی ميمونها را شبيه خودم درست كردم تا برای ساختن آدم دستم روان بشود؟ جبراييل پاشا : - حالا می فرماييد چه كار بكنم؟ خالقاف : - برو آن چهار تا كنده درخت را از گوشه اتاق بياور. جبراييل پاشا : - برای پاهای فيل؟ خالقاف : - آفرين! تو هم هوشت روان شده (جبراييل پاشا می رود كنده های درخت را می آورد و در گل می مالد). خالقاف : - حالا برو فرو بكن در چهار گوشه اين گل. (توده گل را نشان می دهد). خالقاف : - كله اش را هم بياور به گردنش بچسبان. آن گلوله گل را (اشاره) بده. (جبراييل پاشا اطاعت می كند). خالقاف (می خندد) : - جبراييلپاشا فكر خوبی برايم آمد. آن لوله بخاری را هم بياور فرو كن در كله اش. حالا هوا گرم شده، احتياجی به بخاری نداريم و دو تا نان لواش هم از توی سفره بياور بچسبان به دو طرف كله اش. البته می دانی كه اعضای جانوران بايد از روی قرينه باشد و هر عضوی كه طاق است در ميان قرار بگيرد. جبراييل پاشا : - اطاعت می شود. (خالقاف می رود از روی ميز يك نی هفت بند بر می دارد. سر آن را ميگذارد زير دم فيل و در آن می دمد. جبراييل پاشا هم دستش را به كمرش زده و تماشا می كند. ناگاه، تمام توده گل به تكان می آيد.
خالقاف نی را برداشته پس پس می رود. فيل خرطوم خود را تكان می دهد. از جا جست می زند و خرناس شديدی می كشد. خالقاف يك مشت يونجه در دست گرفته جلوی فيل می رود. فيل خرناس ديگری می كشد و يونجه را با خرطوم خود گرفته به هوا پرتاب می كند. خالقاف با رنگ پريده پس پس می رود. خالقاف : - فيلبان را بگوييد بيايد و فيل را در پالكی بگذاريد و بفرستيد روی زمين. (فيلبان با كلنگ می آيد سوار فيل می شود و از كارگاه بيرون می روند. خالقاف آهی كشيده روی صندلی راحتی می افتد. بعد كيسه توتون خود را در آورده چپق چاق می كند و كبريت را با ته كفشش روشن می كند). خالقاف : - جيراييل جان؟ جبراييل پاشا : - بله قربان. خالقاف: - نمی دانی چقدر خسته شده ام. امّا می ترسم ميانش باد بخورد و دستم پی كار نرود.
ر پيری چه هوسهايی به كله ام زده! باشد.. می روم زودتر آدم را درست بكنم. بعد، ديگر آسوده خواهم شد. می روم تو رختخوابم می افتم. يكی از حوريها را می گويم پاهايم را بمالد. تو به من فرنی می دهی، روی زمين را تماشا می كنيم و می خنديم… همچين نيست؟.. جبراييل پاشا : - بله قربان. خالقاف : - اين مگسها را بزن رد كن. چه جانورهای سمجی خلق كرده ام! عوض اينكه مدح و ثنا و شكر گذاری خالق خودشان را بكنند مرا كلافه كردند! جبراييل پاشا : - قربان يك مشت آب به صورتتان بزنيد. ريش و سبيلتان از فرنی نوچ شده، مگسها بوی شيرينی شنيده اند. (می رود يك تكه مقوا بر می دارد خاكش را تكان می دهد و مگسها را می زند). خالقاف : - حالا برو آينه قدی را جلو بكش. آن گلهايی را هم كه روی لنگه در خيس كرده ام بياور (جبراييل پاشا می رود لنگه دری كه رويش گل به شكل آدم خمير شده می آورد). خالقاف (عينك خود را پاك می كندو با تعجب نگاه می كند. با تغيّر) : - جبراييل؟ جبراييل پاشا : - بله قربان. خالقاف : - بگو ببينم پايت را توی كفش من كرده ای؟ به خيالت رسيده با من هم چشمی بكنی؟ جبراييل پاشا : - بنده غلط كرده ام. خالقاف : - اين گل را پس كی به شكل من درست كرده؟ جبراييل پاشا : - چه عرض كنم؟ خالقاف : - ای شيطان! راستش را بگو وگرنه خودت می داني!.. جبراييل پاشا (دست به پيشانی خود می كشد) : - آهان يادم آمد. ديروز شما روی صندلی خوابتان برده بود. من وقتی كه وارد اتاق شدم ديدم ميمون تقليد شما را در آورده بود، ماله را برداشته بود، خودش را در آينه قدی نگاه می كرد و با اين گل ور می رفت. مرا كه ديد گذاشت و در رفت.
خالقاف : - بد نشد. عوضش كارمان جلو افتاد. امّا برای اينكه با من همسری نكند، دستش را ناقص می كنم تا قابل كار نباشد. حالا مشغول بشويم. (خالقاف جلوی لنگه در نشسته سنباده می كشد و فوت می كند). جبراييل پاشا : - خدا پدر ميمون را بيامرزد كه كارمان را آسان كرد! خالقاف (می خندد) : - نی را بياور. (دستمال ابريشمی خودش را در می آورد و می اندازد روی صورت آدم و زير لب با خودش ورد ميخواند). جبراييل پاشا نی را می آورد، خالقاف می گيرد و به آدم می دمد. آدم تكانی می خورد، چشم هايش باز می شود. ملائكه و پريان همه جلوی در كارگاه ربخته صدای "آفرين، آفرين" بلند ميشود. خالقاف با تكبّر لبخند می زند : - آدم! بابا آدم از جايش جسته زوزه می كشد. خالقاف جلو می رود: - آدم! بيا پهلوی من. بابا آدم : - گشنمه، گشنمه.. (دستهايش را می زند روی شكمش). خالقاف: - بيا جلو، بيا پيش من سجده بكن. اول می دهم دست و رويت را بشويند. زلف هايت را شانه بزنند. بعد ترا می فرستم به بهشت غذاهای خوب خوب بخوري. امّا مبادا گندم بخوری، اگر گندم خوردی كلاهمان می رود توی هم. می دهم از بهشت بيرونت بكنند. بابا آدم با قيافه ترسناك، تن پشم آلود و چشم های وردريده، دو بامبی روی سرش می زند و موهايش را چنگه چنگه ميكند. بابا آدم : - من گشنمه.. من گشنمه… (با انگشت شكمش را نشان می دهد). پرده می افتد. از پشت پرده صدای گريه بابا آدم و فرياد "من گشنمه!" بلند است. پرده سوم دورنمای زمين، جنگل های دوردست، كوه، يك تكه ابر سياه روی آسمان و ماه كه از پشت آن صورتك در آورده پيداست. صدای جنجال خفه پرندگان و چرندگان ميآيد. جانوران بزرگ بی تناسب خودشان را از لای درختها نشان ميدهند. بابا آدم به شكل ميمونهای بزرگ، پشمالو، سياه، شكم گنده، چشمهای بی حالت، موهای ژوليده دارد، زير درخت توت بزرگی پهلوی ننه حوّا ايستاده. ننه حوا موهای سرش بلند است و به زمين می كش. قدِ كوتاه، كلهِ گنده، لپهای سرخ، دهن گشاد، با پستانها و كپل برجسته مات ايستاده است. ننه حوا (رو می كند به بابا آدم) : - خاك به سرم! ميمونه را ديدی نوای مرا در آورد؟ (روی زمين می نشيند اوهو اوهو گريه ميكند). بابا آدم شاخه درخت توت را تكان ميدهد. چند دانه توت به زمين می افتد. ننهحوا چشمهای خود را ميمالاند، توتها را جمع ميكند و دو لپی می خورد. بابا آدم نگاه خريداری به ننه حوا می كند. لبخند می زند. ننه حوا : - چه خوشمزه است! توی بهشت از اين ميوه نبود. بابا آدم : - ديدی در بهشت چه آسوده بوديم؟ بر پدر مسيو شيطان لعنت كه ما را گول زد! (ننه حوا دهنش پر از توت خاك آلود است، سر خود را می جنباند). بابا آدم : - در بهشت به درخت گلابی اشاره می كرديم، ميوه اش كنده ميشد، ميآمد تو دهنمان. اينجا بايد دنبال هر چيز بدويم. جانوران ديگر هم با ما همسری می كنند. بر شيطان لعنت! (در اين بين، شتر مرغ كلانی سلانه سلانه پيدا می شود). ننه حوا (بلند می شود) : - مرده شور! اين ديگه چيه؟ چه هيكلی داره! بابا آدم : - اين شتر مرغ است. ننه حوا : - شتر مرغ .. شتر مرغ .. من می ترسم! بابا آدم دست می كند يك قلبه سنگ برميدارد و به طرف شتر مرغ پرتاب می كند. او هم سنگ را می بلعد. ننه حوا : - تو ديدی سنگ را خورد! خالقاف چه بلاهايی به جان ما می فرستد. حالا ما را نخورد. زود باش برويم بالای درخت.
(بابا آدم ننه حوا را بغل می زند، از درخت توت بالا می روند). ننه حوا : - من می ترسم. ديشب هيچ خوابم نبرد. بابا آدم : - نگفتم توی بهشت بهتر بود؟ الان جبراييل را صدا می زنم و از خالقاف عذرخواهی ميكنم تا ما را برگرداند به بهشت يا اينكه از جبراييل پاشا خواهش می كنم در بهشت را به ما نشان بدهد، اگر هم خالقاف اجازه نداد، من با قاپوچی آنجا رفيقم، دزدكی وارد می شويم. باباآدم دستها را بغل دهانش می گذارد و فرياد می زند : - جبراييل هو… جبراييل هو… همه جانوران ساكت می شوند. جبراييلپاشا با بالهای باز می آيد جلو آدم، سلام می كند. آدم و حوا از درخت پايين می آيند. بابا آدم : - آقا جبراييل، خيلی ببخشيد اگر به شما زحمت داديم، دستم به دامنت. برای ما كاری بكن. از قول من از خالقاف خيلی احوال پرسی بكن و معذرت بخواه. به شرط اين كه ما را برگرداند به بهشت. والله تقصير من نبود. مسيو شيطان مرا گول زد، گفت: گندم بخور خوش مزه است، من هم خوردم. ديگر نمی دانستم كه خالقاف از مسيو شيطان قهر كرده. ما نمی توانيم اينجا زندگی بكنيم. حوا خانم ديشب خوابش نبرده. اين كه وضع نمی شود! آخر مگر خالقاف بی كار بود ما را درست كرد؟ مگر ما به او دستور داده بوديم يا از او خواهش كرده بوديم كه ما را بيافريند؟ حالا كه كرده چرا ما را فرستاده روی زمين؟ جبراييل پاشا : - آسوده باشيد، خود خالقاف هم از كرده اش پشيمان شده، ديشب پهلوی من های های گريه كرد، امروز هم اوقاتش تلخ است. مثل برج زهر مار غضب كرده، كسی جرئت نمی كند جلويش برود. صبحی دو كرور فحش به من داد. همه اش تقصير شماست.
اگر گندم نخورده بوديد اين طور نمی شد. ننه حوا : - آقا جبراييل، ديشب ما با بابا آدم رفتيم توی شكاف آن غار (اشاره می كند) اين جانوران زوزه می كشيدند. من می ترسيدم. امروز به بابا آدم گفتم مثل اين ميمون ها بالای درخت نارگيل برای خودمان لانه درست بكنيم. به خالقاف بگو يك قصر فيروزه برايمان بسازد، از آنهايی كه تو بهشت است … بابا آدم (به جبراييل پاشا) : - بالای غيرتت، نوكرتيم، يك كاری بكن. من به درك، حوّا خانم را چه كار بكنم؟ جبراييل پاشا : - از دستش كاری ساخته نيست. بابا آدم : - پس به خالقاف بگو ما را برگرداند به حال اوّلمان. ما كه از او خواهش نكرده بوديم تا ما را بيافريند و قدرت نمايی بكند. حالا كه كرده، چشمش كور بشود، بايد جورمان را بكشد. جبراييل پاشا : - ميدانيد؟ خالقاف حرفش يك كلمه است.
وانگهی، اگر به حرف شما گوش بدهد، فردا همه جك و جانورهای روی زمين به صدا در می آيند. ننه حوا (زبانش را گاز می گيرد، چپ چپ به آدم نگاه می كند) : - باز هم كفر گفتی ؟ آقا جبراييل، دخيلتانم. مبادا به خالقاف بگوييد. آدم غلط كرد. جبراييل پاشا : - به! خالقاف گوشش از اين حرفها پر شده. آن روز كه شروع به آفرينش كرد پيه فحش را به تنش ماليد. ننه حوا : - آقا جبراييل، شما خيلی خوب آدمی هستيد. نه! خيلی خوب فرشته ای هستيد. برايتان يك چيزی نقل بكنم. الان من و بابا آدم ايستاده بوديم، يك شتر مرغ آمد رد شد. يك قلبه سنگ به چه گندگی را خورد! جبراييل پاشا : - بازهم بنده ناشكر خالقاف باشيد! بابا آدم : - راستي! حالا كه خودمانيم، بگو ببينم خالقاف برای چه اين جانوران را به قول خودش آفريد؟ جبراييل پاشا (انگشت را به لب می گزد) : - به كسی نگو، ميان خودمان باشد. خودش هم نمی داند. پشيمان هم شده. ميدانی، اين ها را آقريده تا بنشيند فرنی بخورد، تماشا بكند و بخندد. ننه حوا : - به حرف آدم گوش نكنيد. مخصوصاً خيلی هم خوب است. به، ما نمی خواهيم برگرديم تو بهشت. آنجا آسوده نبوديم. هميشه اسرافيل بيك با آن دك و پوز بد تركيبش موی دماغ ما ميشد. تا با هم حرف ميزديم، شوخی باردی می كرديم، بوق می كشيد نمی گذاشت با هم خوش باشيم. همچنين نيست، آدم؟ جبراييل پاشا : - پيداست كه كم كم داريد عادت می كنيد. شماها در بهشت هم راضی نبوديد. اين جا هم راضی نيستيد. هيچ وقت راضی نخواهيد بود.
بابا آدم : - همه دلخوشی من همين حواست. ننه حوا : - عوضش من هم ترا دوست دارم. (جبراييل پاشا به سر تا پای ننه حوا نگاه می كند. حوّا مثل اين كه خجالت ميكشد، می رود يك برگ از درخت توت می چيند، جلو خودش ميگيرد). جبراييل پاشا : - برای اين كه به زندگی دلخوشی پيدا بكنيد خالقاف ميخواهد به شما بچه بدهد. ننه حوا : - بچه! بچه … بچه چيه؟ جبراييل پاشا : - يك موجودی است مانند خودتان. يك حوا كوچولو يا يك آدم كوچولو. بعد بزرگ می شود و هر دوی شما برای او زحمت می كشيد و او را دوست داريد و برای او به زندگی دلبستگی پيدا می كنيد. بابا آدم : - باز هم يك كَلَك ديگر! خالقاف همين ما را آفريد بس نبود، ميخواهد يك دسته ديگر را هم بدبخت بكند؟ مگر ما چه گناهی كرده ايم؟ ننه حوا : - خالقاف بهتر از تو می داند. آقا جبراييل، شما راست می گوييد. از قول من به خالقاف خيلی سلام برسانيد. خالقاف راست می گويد. هنوز خيلی وقت نيست كه ما را از بهشت بيرون كرده اند (اشاره به آدم) تو مرا می گذاری می روی اين طرف و آن طرف، من تنها می مانم. آخر من يك كسی را می خواهم كه پهلويم باشد و او را دوست داشته باشم. شتر مرغ كه نمی تواند با من حرف بزند. من كه او را دوست ندارم. بابا آدم : - خوب شد تو امروز اسم شتر مرغ را ياد گرفتي.
در اين بين از بالای آسمان ندا می آيد: "جبراييل، هو! جبراييل، هو! هو…" جبراييل پاشا : - باز ديگر خالقاف حوصله اش سر رفته. يا فرنی ميخواهد يا می خواهد با من هسته هلو بازی بكند و جر بزند. چه آخر و عاقبتی پيدا كرديم! عجالتاً خدا نگهدارتان باشد. هر وقت با من كار داشتيد صدايم بكنيد (بعد تنوره می كشد و می رود). بابا آدم (به ننه حوا) : - چقدر پر چانگی كردي! هر چه من خواستم كارها را درست بكنم نگذاشتي. چه همدمی خالقاف برايم آفريده! مثلاً ترا از دنده چپم درست كرد تا من تنها نباشم! ننه حوا : - وا .. چه دروغها! تو گفتی من هم باور كردم! حالا كه مرا دوست نداری، اين دفعه به جبراييل پاشا چغلی می كنم.
اگر خالقاف به من بچه داده بود ديگر منّت ترا نمی كشيدم. حالا به من سركوفت دنده چپت را می زنی؟ كاشكی خالقاف دنده ات را انداخته بود جلو شتر مرغ. تف به اين زندگي.. تف.. تف.. (روی زمين تف می اندازد، سرش را ما بين دو دست گرفته گريه می كند). بابا آدم دست روی سر او می كشد: - هان تو هم به يك چيزهايی پی برده اي! ننه حوا : - من به خيالم تو مرا دوست داري. حالا می بينم كه گول خورده بودم. همه اش به من تو دهنی می زني. به بهانه اين كه سوراخ و سنبه بهشت را پيدا كنی از من می گريزي. من تنها هستم، از اين جانورها می ترسم. (با پشت دست اشكهای چشمش را پاك می كند). بابا آدم : - من شوخی كردم. جونم تو چه خوشگلي! ترا دوست دارم. ننه حوا : - من هم ترا دوست دارم. مگر يك مرتبه جلو جبراييل پاشا بهت نگفتم؟ اگر تو نبودی من از غصّه می تركيدم. (خورشيد غروب می كند.
ماه با صورتك ترسناك خود روشن ميشود و از يك طرف آسمان بالا می آيد. فيلی از پشت شاخه ها سرش را در آورده خرناس ميكشد. آدم و حوا از درخت توت بالا می روند و ننه حوا خودش را می اندازد در بغل بابا آدم). بابا آدم : - اگر چه زندگی اينجا پر از دوندگی و زد و خورد است، امّا از زندگی يكنواخت و بی مزه بهشت بهتر است. من در بهشت داشتم خفه می شدم. زندگی تنبلی بخور و بخواب زودتر خسته می كند. نمی دانم اين فرشته ها چطور در بهشت مانده اند. ننه حوا : - مخصوصاً خيلی خوب شد كه ما را از بهشت بيرون كردند. اقلاً اينجا كشيكچی نداريم و آسوده با هم خوش هستيم. بابا آدم : - لبهايت را بيار نزديك، مقصود آفرينش همين است. (بابا آدم سر خود را جلو می برد و ماچ محكمی از ننه حوا می كند. ننه حوا هم دست انداخته شاخه درخت را جلوی خود می كشد و پشت برگها پنهان می شوند). پرده می افتد. از پشت پرده صدای نعره و زوزه جانوران كمكم خاموش ميشود.
پاريس - 18 فروردين 1309