پدیدار شناسی از آغاز تا انجام. پارمنیدس، ادموند هوسرل، فرنیناندو سوسور، مارتین هایدگر، نیچه، میشل فوکو، ژاک دریدا
بخش اول را قبلا نوشته بودم اما متاسفانه به خاطر اشتباهی در عالم نت، تمامی فایل در این صفحه ناپدید شد ! ناچارا باز دوباره مطالب زیر را در خصوص پدیدار شناسی، باز نگارش کردم. اگر چه نگاه همآن نگاه است اما اینبار تلاش کرده ام که موضوعات، مقداری بیشتر زلال باشند و ساده تر.
بخش اول
پیش از هر چیز،این پرسش که پدیدار چیست و پدیدار شناسی کدام است؟
به تعبیری ساده و روشن،به هر آنچه که در سطح قرار دارد و یا روبناست و می توان آنرا تجربه کرد ،پدیدار گفته میشود. یعنی ظاهر اشیاء و پدیده ها. اما موضوع به همین جا ختم نمی شود؛زیرا پدیدارشناسی تنها به امور مادی مربوط نیست و بسیاری از امور انتزاعی را نیز در بر میگیرد و نه فقط اندیشه ها و دردها_ عواطف و خاطرات خودِ شخص؛ بلکه موسیقی_ریاضیات و بسیاری چیزهای دیگر را شامل می شود.. ....
پدیده شناسی یا( فنو منولوژی)درک و دریافت تجربی وذهنی پدیده ها است که توسط ادموند هوسرل،در جهت سامان بخشیدن به مسائل فلسفی،مطرح شد.اگر یک میز را به عنوان یک شیء پذیرفته و از آن صحبت شود،ظاهر آن مورد بررسی قرار گرفته است. اما بدون حضور همآن میز،و با در یافت و تجربه ای که شخص از میز دارد،میتوان خود میز را در پرانتز قرار داده و از طریق ذهنیت،به حضور آن_ کیفیت آن و شرح و بست آن پرداخت. به عبارتی دیگر،به جای اینکه معرفت اشیاء و پدیده ها را،از خود آن پدیده ها بپرسیم؛ آنها را در پرانتز قرار داده وپرسش از معرفت آنها را،در غیاب آنها انجام می دهیم. و این پیشنهاد هوسرل بود. در این صورت نیازی به حضور خودِ پدیده ها و اشیاء نخواهد بود و بنا به گفته ی ادموند هوسرل، می توان ،حتی هستی را در میان پرانتز قرار داد . و این تحرک و گام بلندی را در فلسفه ایجاد کرد. از آنجا که پارمنیدس، برای اولین بار جهانِ هستی را به دوبخشِ بود و نمود ،تقسیم کرد، می توان اولین پدیدار شناس باشد.
گویا هنوز پرداخت بالا ،خیلی روشن و زلال نیست. و ازآنجا که هوسرل مکتب بسیار مهم(پدیدار شناسی) را بوجود آورد؛ناچاریم مقداری بیشتر آنرا باز کنیم. از سویی هم بدون دریافت درست از هوسرل،نمی توان درک و شناخت روشنی از آراء و اندیشه های هایدگر داشت. زیرا که هایدگر،ادامه دهنده ی راه هوسرل است وپدیدار شناسی،از اصول بنیادی تشکیل ذهنیت مارتین هایدگر در مباحث فلسفی و درک او از جهانِ هستی و انسان است.هر چند در نقطه ای، هایدگر از هوسرل جدا می شود که در جای خود به آن اشاره خواهد شد.
دو اثر بالنده ی هوسرل 1_ تحقیقات منطقی( که مهمترین و در واقع شاهکار اوست(تاریخ انتشار آن 1901 است .2_ کتاب تصورات که در 1913 به چاپ رسید.
باز هم این پرسش که اساس اندیشه ی هوسرل چیست؟
رهیافت اساسی هوسرل این بود که برای همه ی ما یک چیز وجود دارد و آن آگاهی ماست که
ون هیچ شک و تردیدی، به آن یقین داریم. و همین دریافت هوسرل شالوده و پایه ی فلسفه و اندیشه ی اوست. و این آشکار است که تا این نقطه، هوسرل با دکارت ،(می اندیشم، پس هستم.
(Cogito sum,
همقیده و همسو است.اما همینکه این آگاهی ( اندیشه)را تحلیل می کنیم و مورد بررسی قرار می دهیم؛ می بینیم که آگاهی همواره به چیزی است، یا به چیزی مربوط است و غیر از این نمی تواند باشد. آگاهی بایستی آگاهی به چیزی باشد و ممکن نیست خودش به تنهایی، و بدون اینکه به چیزی تعلق داشته باشد، به عنوان یکی از حالت های ذهن یا نفسانیات وجود داشته باشد.شکاکان از قدیم چنین استدلال کرده اند که: هیچگاه ممکن نیست بدانیم که آنچه آگاهی ما به آن تعلق می گیرد،آیا مستقل از اینکه به تجربه در بیاید، جدا از ما هم وجود دارد یا نه؟؟؟ و این نقطه ای است که دستگاه فکری اگزیستانسیالیسم رابه ذهن می رساند که در نوشتاری جداگانه به این مبحث می پردازیم. هوسرل می گوید که به هر حال، مطلقا شکی نیست که آنچه آگاهی ما به آن تعلق می گیرد، به عنوان متعلق آگاهی نزد ما وجود دارد،صرف نظر از هر مقام وجودی دیگری که داشته یا نداشته باشد. بنا بر این می توانیم در همین راستا،بدون قائل شدن به هیچ فرضی( چه در رّد موضوع یا در اثبات آن)(بدون پیشداوری و قضاوت)، در باره ی وجود مستقل آن تحقیق کنیم. در هر حال پیشنهاد هوسرل این است که مسائل پیچیده ای را که هزاران سال است،فلاسفه گرد آن بحث کرده وچرخیده اند،کنار گذاشته و آن مسائل را در میان پرانتز قرار داده و از لحاظ آگاهی از پدیده ها،آنها را مورد کاوش قرار دهیم که اینگونه میتوان به فراز های بسیار ارزشمندتر و پیشرفت های سریعتر ی رسید. نکته ی مهمی دیگری که هوسرل به آن اشاره می کند حاکی از این است که « هیچ چیزی جز ذهن، به بیرون از خود توجه نشان نمی دهد و این تنها ذهن است که به بیرون ازخودش، جهت پیدا میکند» و این به گونه ای، بنیادِ اندیشه ی هوسرل است که _ ذهن( یا شناسنده) باید از جنبه ی خاصی به سوی عین( یا مورد شناخت)،جهت پیدا کند. مثلا من آن میز را چیزی ادراک می کنم که از این سمت دیده می شود. از این گذشته،می توانم میز را به یاد بیاورم و اعتقادات و خواست هایی در باره اش داشته باشم.
هوسرل به این ترتیب،مکتب جدیدی در فلسفه و به منظور تحلیل منظم آگاهی و آنچه آگاهی به آن تعلق می گیرد تاسیس کرد که نام آن مکتب « پدیدار شناسی» است.
از آنجا که سراسرِ جهان هستی را پدیدارها تشکیل می دهند،پس بحث پدیدار شناسی به سراسر جهان هستی مربوط است. و پرسش اینکه جهان هستی شامل چه چیز نیست؟!
ایمانوئل کانت،فیلسوف قرن هژدهم آلمان، هستی را به دو بخش بود و نمود تقسیم کرد.او امور را چنان که هستند« فی ذات» یا پدیدار نام داد و در مقابل،امور و چیز ها را، آنچنان که ادراک می شوند،ناپدیدار نام نهاد. و گفت آنچه موضوع ادراک می شود« جهان نا پدیدار» نام می گیرد و آنچه فی نفسه وجود دارد به قلمرو « جها ن پدیدار» تعلق می گیرد.
به نظر می آید که « پارمنیدس» اولین فیلسوفی است که امور عالم را به پیدا و نا پیدا_ ظاهر و باطن _ بود و نمود تقسیم کرد. کما اینکه افلاطون نیز همآن راه را رفت. پارمنیدس معتقد بود که وجود به دو بخش محسوس و معقول قابل تقسیم است.آنچه را که می توان با چشم دید و با گوش شنید،در دایره ی محسوسات قرار دارند و آنچه را که در پرتو لوگوس می توان ادراک کرد،به امور معقول،مربوط است.
اگر دقت شود،تا همین نقطه از ماجرا،ما با دو گانگی های دکارتی مواجه هستیم. زیرا که جهان هستی به دو بخش تقسیم شده اند! و غالبا یکی از این بخش ها بر دیگری برتری داده شده. و این روند تفکر و اندیشه،از زمان پیشا سقراطیان تا افلاطون و ارسطو رفته و تا زمان حال، به شیوه های گوناگون ادامه داشته است. که در روند همین نوشتار،به چگونگی این موضوع،رسیدگی خواهد شد.
چنانکه اشاره شد_ پدیدارها،تنها به امور ظاهر،مربوط نیستند؛و بسیاری از امور انتزاعی را نیز در بر می گیرند. و در مبحث فارماکانِ افلاطون،با جمله و تاکیدی،دقیق و زلال روبرو می شویم. توضیح اینکه فارماکان،مکانی بوده است در اطراف آتن،که به پیشنهاد افلاطون،برای بحث و گفتگو،معرفی شده است. فارماکان خود دارای معانی متغایر و مختلفی است از قبیل شادی_ اندوه_ خار_ نوش دارو _ زهر و غیره .......
افلاطون آشکارا نوشتار را بر گفتار برتری داده و می گوید که: نوشتار فرزند ناخلف گفتار است.
ناگفته پیداست که افلاطون باوران،در پی آن بودند تا در پرتو حضورهر چیزی را به سرعت با مدلول خاص پیوند بدهند و به همین جهت بود که افلاطون در رساله ی فایدروس در سلسله مراتب ارزشهای تقابلی،نوشتار را در مرتبه ای فروتر از گفتار قرار داد. زیرا که در گفتار گوینده و مخاطب حضور دارند_ اما در نوشتار، نویسنده غایب است و این واژگان هستند که سراسر بارِ معنایی و معرفتی موضوعات را به دوش گرفته و در غیاب نویسنده به حیاط خود ادامه می دهند. در هر حال افلاطون به خاطر حضور گوینده گان در گفتار،آنرا بر نوشتار برتری داده است.
در حالیکه در همین بحث موجود نوشتار و گفتار، می توان به آسانی ثابت کرد که افلاطون،مسیر را به خطا پیموده است و داوری او بی مورد است. اما چگونه و چرا؟
همه می دانند که فرنیناندو سوسور، فیلسوف و اندیشمند سویسی، نشانه شناسی واژگان را مطرح نمود. و این نظام نشانه شناسی،تحول بسیار بزرگی را در روند اندیشه و تفکر به وجود آورد. نا گفته پیداست که این دستگاه فکری، بر روی فلسفه و ادبیات؛ تاثیر بسیار زیادی داشته است. زیرا که هر دوی اینها با واژگان سر و کار دارند. چه در گفتار و چه در نوشتار. اما در این نقطه، شخصا ترفند دکنستراکشن را بکار می گیرم و در دفاع از نوشتار،و بر خلاف اندیشه ها و دریافت های افلاطون،دلایلی ارائه خواهد شد تا موضوع با انسجامی خاص و در نهایت زلالی، آشکار گردد.
آنچنانکه اشاره شد، سوسور_ به نظام نشانه ها پرداخت و واژه گان را در ساختارِ بنیادین آنها،مورد تحلیل و بررسی قرار داد. در این راستا به چند موضوع می رسیم. 1_ رابطه ی دال و مدلول2_ نقاط سفید در متن( با در نظر گرفتن اینکه متن خود با واژگان سر و کار دارد.)3_ گذر زمان و تغییر مفاهیم واژگان4_ تفاوت زبان هادر ملیت های گوناگون که اصولا باعث متغاییر بودن نسبی مفاهیم آنها هستند.
ازنظر سوسور،نشانه ها و کلمات،مفهوم خود را نه به واسطه ی جهان خارج؛ که دقیقا بر حسب رابطه ی مابین خودِ آنها ، در نظام زبانی به دست می آورد. متاسفانه فرنیناندو سوسور، این رابطه را در نظام زبانی ثابت می انگارد، در صورتیکه واژگانی مانند دموکراسی _ عدالت و یا کلمه ی آینه و یا گفتمان، در برگیرنده ی مفاهیمی گاه حتی متضاد هستند. و به تعبیر هر کسی، میتواند مفهوم خاصی را دنبال نماید و به ذهن متبادر سازد. از اینرو مطلق کردن نظام نشانه ها _ دال ها و مدلول ها، و اصولا هر پدیده ی دیگری،آنرااز واقعیت دور می کند.
از آنجا که متن با واژه سر و کار دارد، در داخل متن ها؛ با نقاطی سفید روبرو می شویم که ای بسا به هیچ وجه مورد منظور مؤلف یا نویسنده نبوده است. و این مخاظب یا خواننده است که وظیفه دارد تا آن نقاط سفید را پر کند. این اتفاق گاه در جمله ای یا فاکتی روی می دهد. برای مثال این گفته ی صادق هدایت که: « وای به حال مملکتی که من بزرگترین نویسنده اش باشم».
من مسلم می دانم که چند نگاه و چند تعبیر می تواند از همین جمله صورت گیرد. و در اینجا به برداشت خود،درین خصوص نمی پردازم. و یا باز هم از صادق هدایت در ابتدای بوف کور_ اولین جمله اینگونه است:« در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح راآهسته در انزوا می خورد و می تراشد»
اگر در همین جمله دقت شود می بینیم در واژه های ( زخم هایی_خوره_می خورد) سه بار حرف (خ) آمده است و این حرف از حروف حلقوی است که گلو را به شیوه ای خراش می زند. رابطه ی این کلمات با همدیگر،و روند نشانه هایی که در آن بکار رفته است؛چیزی را در ذهن پدید می آورد که جدای زیباییِ هنری،بسیار رقت انگیز است و از دیگر سو اینکه پرسش هایی را در ذهن به وجود می آورد مبنی بر اینکه دست کم، چه زخم هایی در زندگی وجود دارند؟ و این زخم ها چه تاثیراتی بر درون و برون انسان دارند؟پاسخ به این پرسشها می تواند بخشی از همآن نقاط سفید باشد.
دال و مدلول_ نشانه شناسی.
مثال: من در اینجا و در اطاقم نشسته و دوستم بیرون از اطاق در نقطه ای نزدیک بمن اما بیرون ایستاده است. من به او می گویم که: اینجا پیش روی من کتابی هست از هایدگر. از آنجا که ما هر دو به زبان فارسی صحبت می کنیم، او با شنیدن کلمه ی کتاب_ تصویری خاص در ذهنش شکل می گیرد. اما نمی داند که محتوای این کتاب چیست؟ و مطالب آن از چه قرار است. ولی به گونه ای عام، تصویری از کتاب در ذهن او نقش می بندد.
در این مثال زبان فنی واژه ی کتاب_ دال است. وصورت ذهنی دوستم از کتاب_ مدلول می باشد. رابطه ای که مابین دال و مدلول قرار دارد، _ دلالت خوانده می شود. با این مفهوم و در واقع؛ رابطه ی ما بین دال و مدلول حاصل قرار داد های اجتماعی است. اما تنها این نیست. زیرا که در منطق ارسطویی، گاهی اوقات دلالت ها حالت واژه را ندارند و از قالب حرف و کلمه، خارج هستند مثل: قرمز شدن صورت یا چهره که نشانه ی شرم و خجالت می باشد و یا رنگ پریدگی که دلالت بر ترس و وحشت دارد. و اینگونه است که از چیزی به چیز دیگری، پی می بریم. و آن در شش حالت صورت می گیرد.
1_دلالت طبعی لفظی :مثل فریاد کشیدن که می تواند دلالت بر شکنجه یا آزار از درد باشد. و اینجا رابطه ی درد و فریاد،حایز اهمیت است.
2_ دلالت طبعی غیر لفظی : مثل دلالت پریدگی رنگ چهره که نشانه از ترس و اظطراب دارد. در اینجا نیز دلالت از آنجهت طبعی است که طبیعت فرد راهنمای آن شده است و غیر لفظی است از آن جهت که پریدگی رنگ چهره ، هیچ آوایی را به همراه ندارد.
3__ دلالت عقلی لفظی: مانند صدای رادیو که بر گوینده و فرستنده ی آن دلالت دارد. در اینجا عقل آدمی با شنیدن صدای رادیو پی می برد که این صدای فلان گوینده است.
4_ دلالت عقلی غیر لفظی : مانند دود که بر وجود آتش دلالت دارد. زیرا که به محض مشاهده ی دود، پی می بریم که در بستر اولیه ی آن ، آتشی و جود دارد.
5_دلالت وضعی لفظی : دلالت لفظ دانشکده_ که نشانه ی محلی است که در آن به تدریس علوم یا دانش،پرداخته می شود.در واقع لفظ مزبور وضع شده است تا بر معنای خاصی دلالت نماید.
6_ دلالت وضعی غیر لفظی : مانند چراغ قرمز چهار راه که بر منع عبور و مرور، دلالت دارد و یا پرچم کشورهای گوناگون، که هر یک به رنگ و شکل خاصی است و بر کشور معینی دلالت دارد.
درک و شناخت نشانه ها در واژگان به خصوص در آثار ادبی،وظیفه ی مخاطب یا خواننده ی مطلب یا متن و یا اثر است. در هر حال با درک و شناخت از جهان نشانه ها در واژگان که به سطح آگاهی شخص خواننده مربوط است، ورود به جهان درونی هنر مند و صاحب اثر را مهیا می سازد. به این بند کوتاه از بوف کور صادق هدایت توجه کنیم: میان چهار دیواری که اطاق مرا تشکیل می دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع، خرده خرده آب می شود، نه اشتباه می کنم،مثل یک هیزم ترّ است که گوشه ی دیگدان افتاده و بآ تش هیزم های دیگر، برشته وزغال شده،ولی نه سوخته است و نه ترّ و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفّه شده.اطاقم مثل همه ی اطاقها،با خشت و آجر،روی خرابه ی هزاران خانه های قدیمی ساخته شده...........
این تصویری است که قصه گویِ بوفِ کور، از اطاق خود، به دست می دهد. ولی تنها تصویر اطاق او نیست؛ چرا که،به زندگی خویش اشاره می کند و اینکه مثل شمع خرده خرده آب می شود( گذارِ زمان) و بعد اضافه میکند که نه، اشتباه می کند؛ مثل یک هیزم ترّ است که گوشه ی دیگدان افتاده است. آیا به ذهن خواننده این انتقال نمی شود که هیزم ترّ اشاره به خودِ انسان است و دیگدان،محل زندگی است و هیزم های دیگر،اجتماع هستند؟ و آیا اطاق او اشاره به اطاق ذهن راوی ست و این ذهن رو بنایی است که، زیر بنایش به هزاران سال پیش مر بوط است؟ چرا که راوی در سراسر بوف کور، به اندیشه های متافیزیکی_ایده آلیستی و افلاطون باوری،می تازد و آنرا مردود می شمارد( قبلا اشاره شده بود که این هر سه یعنی متافیزیک_ایده آلیسم و افلاطون باوری؛ هر سه یکی هستند).
در هر حال واژه ها و نشانه هایی که در آنها قرار دارند، کلید هایی هستند که آدمی را به وادیِ زیبای اثر هنری و به جهان اندیشه ی او راهنمایی می کنند و بدون این نشانه ها، نمی توان تصویر زلال و روشنی از جهانِ ارائه شده،نظاره کرد.اینجاست که رابطه یا مناسبت دال و مدلول،با در نظر گرفتن دقیق نشانه شناسی،اهمیتی خاص می یابد و جهان پدیدارها را، با سراسر آنچه که در خود هویدا کرده و آنچه که در خود نهان کرده اند، معلوم می سازد.از اینرو انقلابی را که هوسرل و بخصوص فرنیناندو سوسور، در جهت نظام نشانه ها و واژگان،پدید آوردند،دارای اهمیت بسیار بالایی است.با در نظر گرفتن آنچه در بالا رفت، آیا هنگام آن فرا نرسیده که بر خلاف افلاطون گفت که: نوشتار فرزند ناخلف گفتار نیست؟! بلکه گفتار و نوشتار در رابطه با همدیگر و با در نظر داشتن نظام دال ها و مدلول ها، تکمیل کننده ی یکدیگرند....!
دست کم هنگام آن است که این جمله نوشته بشود که: مطلق گرایی در هیچ عرصه ای مورد پذیرش ذهن آگاهِ امروز نیست.
من در نوشتاری جداگانه توضیح خواهم داد که اصولا دکنستراکشنِ ژاک دریدا (متفکر فرانسوی)چیست؟ بخصوص اینکه دکنستراکشن از بین بردن پدیده ها نیست_رّد کردن موضوعات نیست_مطلق کردن موضوعات و پدیده ها نیز نیست. بلکه دکنستراکشن درک مفاهیم به صورتی چهار بعدی(در حد امکان)موضوعات و پدیده هاست. کامل کردن یک موضوع یا پدیده نیست؛ بلکه شرح و بسط و درک بهتر با نگاهی تضاد گونه از پدیده هاست.
در مبحث پدیدار شناسی ، هنگامی که آثار هر متفکری را تا قبل از نیچه؛ورق می زنیم؛ به نوعی ازدوگانه گرایی مواجه می شویم و این دو گانه گرایی در اندیشه های فلسفی مارکس نیز به گونه ای خاص و در چهار چوب تحلیلی اقتصادی پدیدار شد. به نظر او کلیه ی پدیده های اجتماعی و سیاسی ، روبنا محسوب می شوند و نمی باید آنها را چیزی جز بازتاب عوامل زیر بنایی دانست.بنا بر این او نیز به دوگانگی میان درون و بیرون_ژرفنا و سطح پدیده ها باور داشت واین دو گانگی را در تحلیل های تاریخی-اجتماعی خویش به کار گرفت. قابل انکار نیست آنچه را که او دنبال نموده و حتی به اثبات رسانده است؛به خصوص در بحث سرمایه و روند آن و در رابطه با طبقه ی پرولتاریا( مانفیست کمونیست). میشل فوکو( فیلسوف فرانسوی) از طریق دیرینه شناسی در پدیده ها و اندیشه ها،نگاهی دیگر گون دارد و نگاه او در جهت درک پدیده ها، بسیار ارزشمند است. جدای تاثیر او بر علوم گوناگون_ در آثاری مثل « تاریخ جنون» ،« مراقبت و تنبیه_ تولد زندان» و زایش درمانگاه و خصوصا کتاب « واژه ها و جیزها» مسیری را طی می کند که بسیار زلال و روشن است. دیرینه شناسی ِ او تاثیر از نیچه داشت. اما دیرینه شناسی چیست؟دیرینه شناسی حرکتی است از امور روز مره ی فعلی به سوی گذشته . در دریرینه شناسی ،متفکر از لایه های ژرفناک پدیده ها و اندیشه ها دوری کرده و به ظاهر آنها توجه نشان می دهد. و راه را از همآنجا آغاز می کند. کار دیرینه شناس آن است که سامان و انگاره ی دانایی ِ هر روزگار را در سایه ی اسناد و مدارک مربوط به همآن دوره مطالعه بکند.اما فراموش نشود که سر آغاز حرکت و تحقیق یک دیرینه شناس از زمان حال_ شروع شده و به سوی گذشته،می رود.
فوکو در کتاب دیرینه شناسی دانش با طرح این پرسش که : آیا می توان نظام دلالتی و گفتمانی دوره ای را در مورد عصری دیگر به کار گرفت؟ وپاسخ او به این پرسش منفی است. زیرا که نظام نشانه شناسی و دلالت های حاکم بر هر دوره با دوره های دیگر تفاوت دارد. به نظر او شرح هر دوره ی تاریخی، بایستی همآهنگ با داده های علمی_ فرهنگی و اجتماعی همآن دوره باشد. این بخش از اندیشه های فوکو،مرا به یاد مائویست ها می اندازد که معتقدند،همآن اندیشه را و همآن دستگاه فکری را بایستی در ایران پیاده کرد!!! از سویی در محافل روشنفکری ایرانی، شنیده می شود که می بایستی در ایران دموکراسی را بر قرار نمود. اصولا این خواستگاهِ بسیار زیبایی است اما آیا بدونِ ایجادِ بستر دموکراسی و آزادی خواهی در ایران مورد مثال؛ میتوان واقعا چنین ادعایی نمود؟!! پاسخ با شما. و در نگاهِ پدیدار شناسانه به موضوعات اخیر ایران، متوجه بسیاری متغایر ها وچگونگیِ روند قدرت از سیستمی، به سیستمی دیگر می شویم. و این روشی است که از طریق درک آثار میشل فوکو می توان به آسانی دریافت نمود. پدیدارِ فعلیِ سیستم سیاسی ایران_ پدیده ای است به نام جمهوری اسلامی. درک و تشریح چگونگی آن و بستر های آن،نه تنها حائز اهمیت است که به نظر می آید با نگاهی دیرینه شاناسانه به موضوع، می توان به بسیار ی از مسائل ناگفته و نانوشته ی دیگری رسید. برای مثال،(امر به معروف و نهی از منکر) که دقیقا کاری است بر ضد آزادی. چراکه،جدای پیش داوری و قضاوت افرادِ اجتماع،(آنهم توسط تنها یک سیستم فکری و یک ایدئولوژیک یا دین یا مذهب ،مطرح شده است)بر علیه یکدیگر،داوری کرده ودستور میدهند. این خود نمونه ای است مثالی و نشانه ی نظم و نظامی است در چهارچوب و روند قدرت،که میشل فوکو مورد تحلیل قرار میدهد.در واقع هر جا که قدرت حضور دارد_ نقاط دیگری به نام مقاومت هم وجود دارد. چرا که قدرت در برابر این نقاط مقاومت می ایستد و بدون این نقاط مقاومت،وجود قدرت؛ مفهوم چندانی ندارد.
با پرداختِ بالا، و با در نظر گرفتن مکتب« پدیدار شناسی» به مرور به مبحث متافیزیکِ حضور می رسیم. اما پیش از هر شرحی، این پرسش که متافیزیک چیست؟ پیشتر در قالب حضور چیزهایی نگارش شد و به اندیشه های افلاطون و دیگرانی اشاره شد که بر حضور تاکیدی خاص داشته اند.( قدر مسلم اهمیت موضوع« حضور» مرا وادار خواهد کرد که باز هم به همین مبحث باز گردم. چرا که در راستای بخش مهمی از اندیشه های ژاک دریدا،دقیقا با همین موضوع مواجه خواهیم بود). متافیزیک از دو کلمه ی فیزیک به معنای طبیعت و متا به مفهوم « بعد از» گفته می شود. افلاطون تا قبل از مرگ خود، یاد داشت هایی نوشته بود. ارسطو آن یاد داشت ها را طبقه بندی و باز نگارش کرده و مجموعا آنها را به عنوان متافیزیک انتشار داد. به عبارتی ساده تر، آنچه را که به فرا طبیعت مربوط است؛متافیزیک می گویند و در زبان فارسی بیشتر به ماوراء طبیعه مشهور شده است.
در واقع بایستی اشاره کرد که متافیزیک_ افلاطون باوری و ایده آلیسم هر سه یکی هستند.
خصوصیتی که در این دستگاه فکری قرار دارد، برتری بخشیدن ِ پدیده ای بر دیگری است. چه آن پدیده وجود داشته باشد چه نه. ولی نا گفته پیداست که این سیستم فکری در گذارِ هزاران سال، تاثیر بسیار عمیقی بر روند تفکر، ادبیات_ اجتماعات بشری_ و خلاصه هر چیزی داشته است. متافیزیک، روح را بر جسم یا ماده، ترجیح داده و از هزاران سال پیش تا کنون، باعث پدیدار شدن ادیان و مذاهب گوناگون شده است. اشاره به نام و شاخه های مختلف و فراوانِ ادیان و مذاهب؛ در حوصله ی این نوشتار نیست.توجه شود که در دورانِ پیش از سقزاط، مردم در جستجوی چیزهایی بودند که برای آنها،پایدار و اساسی باشد.ودر آن دوره ها،فنا ناپذیری به خدایان اسطوره ای تعلق داشت و با از بین رفتن اسطوره های یونانی، فنا ناپذیری ،به حوزه ی فیلسوفان منتقل می شود. برای نمونه_ هراکلیتوس،اصل همیشگی و فنا نا پذیری را در آتش می دید. فیثاغورث آنرا به عدد تشبیه کرد یا تالس آنرا به عنوان آب معرفی کرد.و زمانی که به افلاطون می رسیم می بینیم از طریق ارسطو،متا فیزیک مطرح می شود. و به تدریج مجموعه ی خدایان مصری و غیره،به یک خدا تبدیل می شود و همآن خدا نیز نهایتا به آنسوی آسمانها،پرتاب می شود. .وقتی به نیچه می رسیم،تحلیل او را از سه زاویه و سه نگرش در رابطه با زن می بینیم. چرا که نیچه می گوید: برای دریافت حقیقت،ناچارا بایستی زن بود. اما چرا؟ و آن سه کدام هستند؟
1_زن همچون قدرتی فریب کار
2_زن به عنوان نیروی حقیقت
3_زن ،فراسوی این دو قطب
در مفهوم اول سترون و عقیم است. در مفهوم دوم. سترون کننده است و در مفهوم سوم. زیبا و طرب انگیز.
او توضیح می دهد که در دوره ی دوم، یعنی مسیحیت،دو گانگی افلاطونی مابین جهان حسی و فرا حسی شدت گرفته و جهان دیگر(سرای دیگر) همآن جهان حقیقی شناخته شد. و در این مرحله حقیقت منشی زنانه به خود می گیرد و زن ،به معمای هستی تبدیل می شود. ودروغ با مردانگی و اختگی قیاس می شود.و در حالت سوم، زن با حقیقت ،به عنوان ابزاری استفاده کرده و خود می داند که هیچ حقیقتی در میان نیست.
از سویی دیرینه شناسی واژه ی «زن» می تواند مقداری راه گشا باشد. در فرهنگ ابرانی «زن»ریشه ی واژه یی دیگر به نام زایندگی است . و در همین کلمه مفاهیم بنیادی محسور کننده ای، نهفته است و آنچنانکه پیداست در پدیده ی زن، استعداد و توان زایندگی و آفرینندگی،وجود دارد. به نظر می آید که ادیان به خاطر این رقابت در« آفرینندگی» مابین متافیزیک و زن است که او را(زن را) محدود کرده اند و ای بسا از توان و قدرت او در هراسند. در فرهنگ کردی واژه ی زن ،به گونه ای آشکار به ژنتیک مربوط می شود. زیرا که در کردی به زن می گویند« ژِن». و خودِ ژِن در واقع اساس و ریشه ی علم ژنتیک است و بنیاد انسان را در بر می گیرد. به نظر می آید که نیچه، به خاطر این بارِ معنا و مفهوم ِ واژه ی زن است که می گوید: برای درک حقیقت،ناچارا بایستی زن بود. و ناگفته پیداست که متفکری چون نیچه، به خاطر ضعف زبان و واژگان معمولی است که به این پرداخت های ژرفناک و چند بُعدی، اندیشیده و طرح کرده است.زیرا که واژه های معمولی نمی توانسته اند بار معناییِ مورد و منظور او را برسانند. در هر حال انسان بخصوص پس از دوره ی مدرن و در گذار از ساختار گرایی و پسا ساختار گرایی _مدرن وسپس به پسا مدرن رسیده است و در چنین زمانی است که واژه گان،نهایت بار مسولیت های حیطه ی تفکر و اندیشه و فلسفه را بر دوش می کشد. و شناخت این جهانِ پیچیده( جهان واژه ها) کار هر فیلسوف و متفکری است.
در تحلیل و بررسی اندیشه های ادموند هوسرل و مکتب پدیدار شناسی، اشاره شد که،وجو دِ « آگاهی» امری قطعی است از سوی انسان. دیگر اینکه این آگاهی در جهت شناخت، دریافت و درک پدیده ها، همواره جهت پیدا میکند. و در آنجا صندلی را مثال آوردیم. و به این هم اشاره شد که پدیدار شناسی تنها به امور مادی،ختم نمی شود و بسیاری از مسائل انتزاعی را مثل دردها و غصه ها،احساسات،ریاضیات و حتی موسیقی و هنر را،در بر می گیرد. نهایتا پدیدار شناسی،جهانِ هستی را مورد کاوش قرار می دهد و فراموش نکنیم که پیشنهاد هوسرل این بود که در این رهیافت،پدیده ها را( چه مادی یا غیر مادی) در میان پرانتز قرار داده و با در نظر گرفتن قطعیت آگاهی، به مطالعه ی آنها بپردازیم.
متا فیزیک اگرچه،تا حد بسیار زیادی پیچیده شده است، اما میتوان یکایک موضوعات آنرا در پرانتز قرار داده یا به مفهومی دیگر،از خود پدیده ها دور شده،و بَعد ذهنیتی آنها را تحلیل کنیم. و یکی از مباحث متافیزیکی،پدیده ای است به نام خدا،که در اوج مطلب قرار می گیرد.
در این راستا وقتی اندیشه های نیچه را نظاره میکنیم. می بینیم که « مرگ خدا » را اعلام می کند. نیچه در سراسر آثار خود، بر علیه دستگاه فکری متافیزیکی، شوریده و آنرا به شیوه ای زبر دستانه،به چالش می گیرد. در واقع او با اعلام مرگ خدا، بنیادِ اندیشه های متافیزیکی را از اوج به زیر کشیده و آنها را سرنگون ،کرده است. ولی باید اشاره کرد که در دوران پیش سقراطی نیز،فلاسفه و متفکرینی بوده اند که،جهت اندیشه ی ایشان،مادی بوده و غیر از طبیعت و برداشتشان از هستی و در عالم پدیدارها،به پدیده ای به نام خدا باور نداشته اند.زیرا که خدا، پدیده ای است؛ نا پدیدار. از اینرو تنها نیچه نیست که به با دستگاه فکری متافیزیکی و یا ماوراء طبیعی،ستیز داشته،یا مخالف بوده است. اما مسئله به افلاطون مربوط است و این افلاطون است که برای اولین بار دست به نگارش متافیزیک زده و چیزی را به نام روح مطرح می سازد که دکارت دقیقا همآن راه را پیش گرفته و در تایید اندیشه های افلاطون گام بر می دارد. زیرا دکارت باور دارد که آنچه قابل فهم و درک نیست،به فراطبیعت مربوط است و آن چیزی نیست جز خدا. از سویی می بینیم که نه تنها نیچه،که اندیشمندان دیگری نیز،مثل هگل،مارکس،انگلس،اسپینوزا،فوکو، ژاک دریدا و بسیارانِ دیگری،سیستم فکری متافیزیکی را به چالش گرفته اند. از سوی دیگر هم، علم فیزیک و کل روند دانش و علم،دلایل فراوانی را در رّد متافیزیک،ارائه داده است. و در این گذار،دیدگاه ایده آلیستی _ متافیزیکی و یا همآن افلاطون باوری،به حالت دفاعی کشیده شده اند. برای مثال اگر تا دیروز جوامع بشری،تولید اعضاء بدن انسان را،مردود می شمردند،امروزه با پیدایش نه تنها قلب مصنوعی، که حتی خون مصنوعی، مواجه هستیم. یکی از آخرین ادیان به نام« جهوا ویتنسس» هنوز هم باور دارند که تزریق خون طبیعی خودِ انسانها به دیگری صحیح و درست نیست و در این راستا دلایلی را ارائه می دهند که بسیار بچگانه است. از اینرو حقیقتا سیستم فکری متافیزیکی با مشکل جدی مواجه شده است.
در جهان ادبی ایرانی، باز هم از صادق هدایت مثال می آورم. در کتاب « بوف کور» و آنجا که شرح داده است،« فرمانروایان زمینی، در جهتِ چپاول رعایا و اجتماع، برداشت های موهوم خود را به آسمانها،ربط داده اند. و با نام خدا، بر اجتماع بشری حکمرانی میکنند.»
در هر صورت می بینیم که متفکرینی چون دکارت،بر سیستم فکری متافیزیک افزوده اند و آنرا بسیار پیچیده کرده اند. حتی امروزه در سایت های اینتر نتی و بعضی مجلات داخلی ایران، پدیدار شناسی ادیان و مذاهب را می بینیم!!! این است که موضوع از جهت هایی،دارای ابعاد جالب و خنده داری شده است. اما هر گز نیز نمی توان ایشان را از دریافت ها و ترفند های فلسفی که دست آورد متفکرین،خارج از جهان ایده آلیسم و متافیزیک است،ممنوع ساخت. شاید هم بسیار بهتر باشد که ایشان ناچارند خود را به دنبال علم و آگاهی،لنگان لنگان بکشانند.
********
منابع: 1_ فلاسفه ی بزرگ،آشنایی با فلسفه ی غرب نوشته ی براین مگی 2_دانش و قدرت اثر میشل فوکو 3_مراقبت و تنبیه، تولد زندان_ و همچنین تاریخ جنون اثر میشل فوکو 4_ تاریخ هستی ، اثر مارتین هایدگر( بابک احمدی).5_ ژاک دریدا و متافیزیک حضور ( محمد ضمیران).5_ بوف کور، صادق هدایت.
****************************** پدیدار شناسی_ بخش دوم ***********************************
تا این نقطه از بحث،در خصوص پدیدارِموضوعات ،یکی دو گام پیش نهاده ایم.اما هنوز غیر از طرح اولیه ی موضوع،کار چندانی صورت نگرفته است.به هر صورت،و آنگونه که آشکار است،از زمان افلاطون،تا دوره ی مدرن _به گونه یی، نگاه افلاطونی،در اکثر موارد چیره بوده و هر اندیشمندی و هر فیلسوفی،در راستای این نگاه و تفکر،قرار داشته است.اما امروزه این نگرش کاملا به چالش گرفته شده و ضعف این دستگاه فکری هویدا شده است
پیش از هر چیز بایستی اشاره کرد که نتیجه ی نگاه افلاطونی و برتری دادن به یکی از پدیده ها یا پدیدارها،خود به خود،نوعی مطلق گرایی را سبب شده است که این مطلق گرایی در انواع و اشکال مختلف آن بروز کرده است و چنانچه رفت،مثلا روز را بر شب _روح را بر ماده و یا مرد را بر زن برتری داده اند و در حیطه ی بحث سوسور_نیچه_فوکو و خصوصا ژاک دریدا،این نگاه کاملا ،نقد شده و نقاط ضعفِ آن بر ملا شده است.اگر از همآن فارماکان افلاطون و مسئله ی برتری گفتار بر نوشتار،مثال بیاوریم،می بینیم که روند تفکر خالی از اشکال نبوده است.آنچنانکه سوسور و دریدا در مبحث دال و مدلول؛آنرا باز کرده اند
در گفتار،گوینده و مخاطب حضور دارند و این خاصیتی است که افلاطون و ارسطو و بسیارانی دیگر،بر آن پای فشاری میکنند و تا اینجا هیچ اشکالی ندارد اما همینکه نوشتار،فرزند ناخلف گفتار،معرفی میشود،متوجه می شویم که نه تنها چیزی بر چیز دیگر برتری داده شده،بلکه در دفاع از پدیده ای،با مطلق شدن آن مواجه شده ایم و این در امتداد قرنهای متمادی در افکارِ متفکرین؛نقش خورده است
اگر با سیستم فکری دکنستراکشن،همین اندیشه را تجزیه و تحلیل کنیم،به نتایج در خور توجهی می رسیم. اینکه در نوشتار،نویسنده غالبا غایب است. دقیقتر آنکه وقتی کسی کتابی یا متنی را می خواند،نویسنده و خالق اثر(مئولف)حضور ندارد. اما آنچنانکه پیداست،واژگان در متن یا اثر نویسنده،و در غیاب او به حیاط ادامه می دهند.
دوم اینکه توجه داشته باشیم که همین واژگان ،با درک سوسوری،و مفهوم نشانه هایی که در آنها قرار دارند،دارای بارهای مختلف و مفاهیم گوناگون می توانند باشند. ای بسا که یک نویسنده،آنچه را که در اثر خود بازتاب داده است،از نگاه خودِ او پنهان مانده و شاید حتی از آن اندیشه دور بوده و به وجود آن آگاه نبوده است . اصطلاحا ،در متن به آن «نقاط سفید» گفته میشودو این وظیفه ی خواننده یا مخاطب است که آن نقاط سفید را پر بکند.در شعر کلاسیک به دو موضوع ایجاز و ایهام،اشاره شده که در شعر ایران،حافظ شیرازی،مشهور ترین ِ این ساختاراست.چه،بیشتر غزلیات این شاعر،دارای ابعاد چند گانه است( ای بسا از همین سمت و سوست که فال حافظ در میان جامعه ایرانی،هویدا شده است).ولی بطور روشنتری باید اضافه کرد که هر متنی دارای نقاط سفیدی است که این نقاط تنها توسط مخاطبین و سطح دانش ایشان است که کشف می شوند از اینرو واژگان حقیقتا ودر غیاب نویسنده،به حیاط خود ادامه می دهند و این نکته ای است که درست در مقابل گفتار قرار می گیرد.ساده اینکه در گفتار،می توان بعضی اشتباهات را اصلاح کرد اما در نوشتار نمی توان چنین کرد زیرا که متن،که دارای همآن واژگان است،در غیاب نویسنده زندگی میکند و هر چه هست بر روی کاغذ نقش زده شده و در این نقطه نویسنده برای دفاع از مفاهیم یا محتوا ی متن،حضور ندارد و این کاری است که به عهده ی واژگان نهاده شده است
در همین بحث؛مهم این است که نه گفتار و نه نوشتار_نمی بایستی مطلق شوند. زیرا هر کدام با واژگان سر و کار دارند ومطلق کردن هر کدام،میتواند آن موضوع را به بن بست بکشاند
آنچنانکه پیداست،و در خلال هزاران سال،" اندیشه و تفکر"،تحت تاثیر افکار و نوشته های افلاطون و ارسطو،دچار متافیزیک حضور بوده است و این مسئله تا امتداد هستی کشانیده شده است! و از آنجا که در همین راستا،روح را بر ماده برتری داده اند؛ادیان و مذاهب فراوانی نیز،در اجتماعات بشری،حضور داشته اند.تا اینکه نیچه مرگ خدا را اعلام می کند.و پیشتر از نیچه نیز،کسانی چون انگلس و مارکس،زمینه را برای این نگاه آماده کردند و این بر خلاف روزگاران قدیمتر بود که متافیزیک هر روز بر قدرت خویش افزوده بود
مارتین هایدگر در کتاب نیچه،صریحا اعلام می کند که فلسفه ی غرب چیزی نیست جز افلاطون باوری. یعنی ایده آلیمسم_متافیزیک و افلاطون باوری؛ هر سه یکی هستند
شک کردن یا شک ورزی،اصولا کار هر متفکر_اندیشمند و روشنفکری است. دکارت در همین راستا بود که به هر چیزی،با دیده ی شک نگریست و در این رهگذر به نتیجه ای رسید مبنی بر اینکه "من می اندیشم_ پس هستم."
پرسشی که انسان را به مکتب اگزیستانسیالیسم،نزدیک می کند این است که: تا زمانی که نباشی؛ چگونه می توانی بیاندیشی؟ پس وجود و هست،میتواند نقشی اساسی داشته باشد. از اینرو بدون وجود(هست) اندیشه هیچ مفهومی نخواهد داشت. اما این هم ظاهر (پدیدار) است. چرا که واژه_ بدون حضورِ واژه نگار( نویسنده) به زندگی ادامه می دهد. طبق دستگاه فکری اگزیستانسیالیسم، انسان، آنچنان است که بدون آن،هیچ چیزی وجود خارجی ندارد! کیرکه گارد می گوید: " من چنان وجودی هستم که،هستی از اوست"
ولی این انتهای راه نیست. و بدون وجود فرد، جهان هستی،به وجود خود ادامه می دهد. اما برای فردی که دیگر نمی اندیشد و از بین رفته است؛جهان هستی نمی تواند دارای معنا و مفهومی باشد. (عدم). ولی پرسشی دیگر. آیا عدم حقیقتا وجود دارد؟ چرا که پس از مرگ انسان،عنصرهایی از وجودِ او به حیات ادامه می دهند مثل موی سر،و ناخن های دست و پا. از اینرو،با پیچیدگی دستگاه فکری اگزیستانسیالیسم مواجه می شویم.
یک پرسشِ ساده: 1_ آیا مارکس مرده است؟ یا اصلا آیا افلاطون یا ارسطو و یا هایدگر مرده اند؟
اگر پاسخ مثبت است. پس اندیشه ها _آثار و افکار ایشان که هنوز هم مورد کاوش و بررسی دیگر متفکرین هستند؛ چه می شود؟ شاید از گذرگاه درک سوسوری،بتوان گفت که: آثار و نوشته ها و اندیشه های ایشان، بخشی از پدیدارهای آنها هستند. پس بطور کلی آنها از بین نرفته اند. اگر دقت شود، در همین نقطه با چیزی در تضاد با مفهوم « دازاین» مارتین هایدگر مواجه هستیم. و این چرخه ایست در هستی که در اشکال گوناگون،ادامه داشته و دارد.دازاین مطرح شده توسط هایدگر در معنا یعنی= در آنجا بودن. و در آنجا بودن به نوعی،صحبت«شدن» را پیش ذهن می گذارد.زیرا در مبحث شدن عواملی دخالت دارند.1_ برای «شدن» و یا پدید آمدن،بستری باید مهیا باشد؛یعنی زمینه ای باید در کار باشد،زمینه ای که با دقت پایه ریزی شده است.2_ شدنِ پدیده ای مانند انسان دو حالت دارد.اول اینکه پدر و مادر،واقعا به منظور بچه داشتن تصمیم گرفته باشند. و غالبا دیده می شود که اینگونه نیست و «شدن» تحت فضایی حاکی از حادثه و اتفاق صورت می پذیرد. و ناگفته پیداست که در« شدن» های دیگرِ فراوانی،مانند گرده افشانی گلها،همه چیز،بر حسب اتفاق و حاثه شکل می گیرد و این گرده ها هستند که سوار بر بالِ باد،به اینسو و آنسو،پرت می شوند تا اینکه بعضی از آنها به گل می رسند. از سویی حتی در عمل لقاع(حاملگی ِ مادر) از میان اسپرم ها یکی از آنها موفق می شود تا وارد فضای داخلی یک تخمک بشود و میلیونهای دیگر از بین می روند. استثنایی هم هست مبنی بر اینکه دو اسپرم با یک تخمک،جفت می شوند و در اینصورت با پدیده ی دو قلو ها مواجهیم. به هر صورت می توان مثال های بسیاری زد. و درکل می بینیم که هایدگر با طرح دازاین از« در آنجا بودن» صحبت به میان می آورد. اما تنها یک دازاین را مطرح نمی کند و به دازاین های گوناگون زیادی،اشاره می کند. شاید علت در این است که او نمی خواهد راهروی راهِ ادموند هوسرل و دکارت باشد! زیرا این هر دو فیلسوف مبنا را بر فرد گذاشتند و برای فرار از این ضعف در دستگاه فلسفیِ خویش،از دازاین های دیگر و یا کثرت و جمع،صحبت می کند و به این وسیله از هوسرل و دکارت ،فاصله می گیرد.ناگفته پیداست که همین کلمه ی دازاین،در بر گیرنده ی بسیاری مطالب است که می بایستی در نوشتاری کاملا جداگانه به آن پرداخت. از سویی هم این آشکار است که نوع نگارش هایدگر به شیوه ای خاص صورت گرفته است و از این رهگذر باعث پیچیدگی های بیشتر و ابهامات فراوانی شده است. طوری که زبان شناسان و ادبای آلمانی،اظهار کرده اند که: هایدگر زبان آلمانی را بر زمین زده و آنرا آلوده کرده است. حال تصور شود اینکه چنین اثری حاکی از مسائل پیچیده ی فلسفی،آنهم با چنین خصوصیتی،ترجمه شود. حاصل کار همآن خواهد بود که امروزه دیده و می بینیم !!! پس افزایش سردرگمی ها نمی تواند بی دلیل باشد.در این راستا باید گفت که حتی ژان پل سارتر،در درک ژرفناکِ هایدگر وامانده است،چرا که در قسمت دوم« هستی و زمان» حل شده و آنچه در جهان اندیشه اش شکل می گیرد،چیزی جز اگزیستانسیالیسم نیست. به گونه ای که خود سارتر،یکی از خداوندان مکتب اصالت وجود،می شود. و این در حالیست که هایدگر به هیچ وجه خوش ندارد او را اگزیستانسیالیست،خطاب کنند.از همین رهگذر،نوشتن کتاب «هستی و نیستی» که کنایه ای است به «هستی و زمان» هایدگر و توسط سارتر نوشته شده است،خود هایدگر را بر آشفته است و خطاب به «دریفوس»( هایدگر شناس و دوست هایدگر) می گوید: من چگونه می توانم این کثافت را بخوانم؟!.
در بحث دازاینِ هایدگر که با شدن یا پرتاب شدگی و یا بودن در آنجا ست، به پدیده ی «شدن» می رسیم و همین شدن ما رابه مبحث جبر و اختیار می کشاند. از این رهگذر می بنیم که بودا باور داشته که روح افراد در قالب های دیگری حلول کرده یا می نشینند و به زندگی ادامه می دهند.
ناگفته پیداست که بودیسم،خود جزیی از سیستم فکری متافیزیک و یا همآن ایده آلیسم می باشد. ولی مسئله این است که هر چه از این نقطه( متافیزیک) دور می شویم، بیشتر و بیشتر به اگزیستانسیالیسم ؛ نزدیک می شویم. و این در حالیست که می دانیم و یقین داریم که جهان ِ هستی،بدونِ وجود ما،به هست و وجودِ خود ادامه می دهد.در صورتی که پدر فلسفه ی اگزیستا نسیالیسم یعنی کیرکه گاردِ دانمارکی، می گوید که: جهانی خارج از ما وجود ندارد و حقیقی نیست.
معنا و مفهوم آن چنین است که، آنچه در خارج از وجود ما،وجود می یابد،در واقع چیزی نیست جز بازتاب ِ ذهنِ خود ما !!! و این بر پیچیدگی روند تفکر در مورد «پدیدارها» تا اندازه ی بسیار زیادی افزوده است. به همین خاطر درک و دریافت،و تحلیل مکتب اصالت وجودی،حائز اهمیت است.
وقتی به نیچه می رسیم، می بینیم که تحلیل او، بسیار گویا تر است. زیرا که حقیقت و زن،در هم آمیخته و یکی می شوند. او شرح می دهد که هیچ حقیقتی وجود ندارد و آنچه در فلسفه ی غرب و در خلال هزاران سال،جریان داشته چیزی جز بازی های کلامی و متافیزیک نیست. و زن را در سه مرحله مورد ارزیابی قرار می دهد.1_ زن به معنای سترون.2_ زن به معنای سترون کننده3_ زن در مفهوم طرب انگیزی و زیبا. و در معنای دوم ،زن در گذار از جریان متافیزیک،و تا قبل از رنسانس،( مسیحیت) حقیقت به جهان دیگر پرتاب می شود.و در این حالت باز هم به گونه ای اخته می شود. (حقیقت _خدا).
واما در مفهوم سوم، که زن، ماورای هر دو قطب قبلی، عمل می کند وبه بزرگترینِ پدیدار شنا سان تبدیل می شود.
از همین روست که نیچه می گوید: برای درک حقیقت، ناچارا باید زن بود.
درک این پیچیدگیها،و روند طولانی آن،باعث شد تا مارتین هایدگر، هر جا که با کلمه ی حقیقت مواجه میشد و مجبور بود آنرا بنویسد،بر روی همآن کلمه ی حقیقت خط می کشید. اما چرا؟
هر انسانی،در طول زندگی اش، تجارب و اندیشه هایی را کسب میکند. در آغاز که در خانواده رشد می کند،اندیشه ها_ باور_ دین و مذهبی را که همآن خانواده داراست،به کودک تلقین می کند. اجتماع هم بر روند این تلقین می افزاید. شخص به این حقیقت باور دارد اما در گذر زمان، همآن حقیقت،دستخوشِ تغییر و دگرگونی می شود. و حقیقت بعدی هم باز به همین ترتیب،متغییر می شود.فهم این مطلب با درک تضاد دیالکتیکی کارل مارکس، آسان می شود( تز>>>> آنتی تز>>>>> سنتز......... و باز در خود سنتز فعلی ،همآن چرخه ی بر خورد تز با آنتی تز روی میدهد یعنی بلا فاصله و با تشکیل یک سنتز؛ دو عامل دیگر به نام های تز و آنتی تز باز دوباره در همآن سنتز پدیدار می شوند و این چرخه همچنان ادامه دارد. از همین روست که آلبرت انشتین ثابت کرد که جهان ِ هستی در حال انبساط است. ساده تر اینکه یک انسان یا هر پدیده ای،با حتی یک ثانیه ی پیش،تغییر میکند و حقیقتِ وجودی اش، به هیچ وجه مطلق نبوده و نخواهد بود. آنچنان که اندیشه ی او نیز؛ بر یک مدار نخواهد ماند. و خلاصه تر اینکه حقیقتِ وجودی اش، هر آن، در دست دگرگونی است. پس میتوان در این راستا با هایدگر،همگام بود و بر روی حقیقت خط کشید.
و از اینجا بود که مبحث انسان و طبیعت،به صورت پرداختی فلسفی،مطرح شد. تمامی این اندیشه ها انسان را مخاطب قرار داده بودند . نهایتا،اوج اندیشه ها ،توسط کانت به یک پرسش تقلیل یافت و پرسش این بود که : " انسان چیست؟"
کاشکی بودم ولیکن نیستم!!!
در محفل گّل مگر من کیستم؟
گشته و می گردم به دنبال خود
بلکه درکِ این سخن، من چیستم؟
_________
*************