ارسطو
چکیده ی بیوگرافی ارسطو:
ارسطو پسر پزشک در بار پادشاه مقدونیه بود. در 384 قبل از میلاد، در شهر «استاگیرا» متولد شدودر هفده سالگی، برای تحصیل به آتن فرستاده شد و در آکادمیا ی آتن، جزء شاگردان افلاطون بود. او تا هنگام مرگ استاد، یعنی افلاطون، یعنی در حدود بیست سال، در آتن ماندگار بود. سپس آواره شد و به دلائل سیاسی مدت دوازده سال دور از وطن، زندگی کرد. در این دوره ارسطو بیشتر به پژوهش در زمینه ی زیست شناسی مشغول بود. او مدت کوتاهی معلم اسکندر مقدونی بود. بعد به آتن بازگشت و در آنجا مدرسه ای را به نام« الکئون»تاسیس کردو مدت دوازده سال، در آنجا ماند و باز دوباره، مجبور شد آتن را ترک نماید. او در 322 قبل از میلاد و در سن 62 سالگی درگذشت.
از میان ارسطو شناسان، پروفسور« مارتا نوس باوم» استاد دانشگاه براون در آمریکا، بسا که از همه مشهورتر است. البته خانم نوس باوم، با اصل فلسفه ی ارسطو، هیچ مخالفتی نداشته و حتی در دفاع از او، بر دلائل شخص ارسطو افزوده است ودر این راستا، درک ارسطو را به نوعی آسانتر کرده است. اگر چه فلسفه ی ارسطو، چندان پیچیده نیست و در ادامه ی این نوشتار، نقاط ضعف دستگاه فکری اش، آشکار خواهد شد. در هر حال، نوس باوم، تنها اعتراضی که نسبت به ارسطو، اعلام داشته است در خصوص طبقه بندی، اقشار و اجتماع و افراد آن است. آنجا که ارسطو، «زن» را موجودی، نابرابر با مرد، اعلام داشته و گفته است که: «زن» در تولد فرزند، تنها توده ای از ماده را که بدون «صورت» است، تحویل می دهد و در ساختار «صورت» او هیچ نقشی ندارد! منظور ارسطو از «صورت» در دنباله ی مطلب، خواهد آمد. در هر حال ارسطو، نه تنها زن را، که پیشه وران، کشاورزان وملوانان را، از ساختار دارا بودن یک زندگی خوب، جدا می سازد و حقوق ایشان را مردود می شمارد. در این نقطه پروفسور نوس باوم، بر ارسطو، اشکال می گیرد…
باور نوس باوم بر این است که، ارسطو در این تعریف از اجتماع، بسیار تند رفته و اغراق کرده است. مسئله اما تنها این نیست و ارسطو، در خصوص، برده داری که در آنزمان رواج داشته است، و بسیارانی در همآن باستان یونان، برده داری را از بنیان، خطا و غلط دانسته و آنرا بر علیه« عدالت» می شمرده اند و این ارسطوست که بر خلاف ایشان و در رد نظراتشان، استدلال می آورد!
از این قسمت بحث اگر بگذریم بهتر می دانم که به سراغ، اصل فلسفه و آثار ارسطو رفته، و دستگاه فکری اش را بررسی کنیم.
تقسیم بندی کارهای ارسطو، اینگونه است: 1_ اساس کلی سبب یابی2_ کلیات حکمت طبیعی3_ مابعد الطبیعه( جوهر- اینهمانی- دوام)4_ حیات و قوای انسانی و کارهایی در خصوص اخلاق، سیاست، فن خطابه و شناخت مسائل ادبی.
ارسطو می گوید: فیلسوف بایستی اول«نمودها» را ثبت کرده و بعد از تحلیل همه ی نمودها و حل و فصل معماهای اطراف آنها، باز هم به همآن نمود های اول برگردد و در این میان، نمود هایی را که اساسی تر و بیشترند، حفظ نماید. مثلا شما روی مسئله ی مکان، کار می کنید یعنی هر آنچه را که به ما می نماید که حقیقت مسئله ی «مکان» است.
حالا به همه ی این موضوعات جمع آوری شده در خصوص«مکان»، توجه کرده و به دنبال تناقضات موجود در مسائل می پردازید. و آنها را که متناقضند، جدا میکنید.
در گام سوم، اگر باز هم تناقضات، موجود بودند، نگاه می کنید ببینید، کدام مسئله اساسی تر و از دیگران، محوری تر هستند. آنها را از دیگر مسائل، جدامی کنید و در پایان باز هم به نمود های اولیه بر گشته و با در دست داشتن دلائل و تحلیل هایی که صورت گرفته، به زبان عادی و ساده، منتها با فهم و ساختاری بهتر، بیان میکنید و یا می نویسید.
ارسطو مثل دیگر فلاسفه ی پیش از خود به دنبال« اصل فنا ناپذیر» بود و این اصل فنا ناپذیری را در دستگاه فکری خود معرفی و شرح داده است.
او می گوید: پایدارترین، اساسی ترین و مطمئن ترین اصل،« اصل امتناع تناقض» می باشد.
حالا « اصل امتناع تناقض» چیست؟
به موجب این اصل، هیچ موضوعی نمی تواند در آن واحد و درجای واحد، دارای صفات متناقض باشد.
و این یکی از ستون ها و اساس فلسفه ی ارسطو است. ودر همین راستا این اندیشه و این تز، خالی از اشکال نیست. اما چگونه؟
ارسطو بر این باور است که یک پدیده نمی تواند در آن واحد( زمانی) و در یک مکان معلوم و مشخص( یک پدیده) دارای صفات متناقض و ضد باشد. در صورتی که چنین چیزی کاملا ممکن است و همواره در جهان هستی روی می دهد. به این مفهوم که اصل تضادی را که پیشتر از او، «هراکلیتوس» طرح کرده بود، در جهان هستی، موجودیت دارد و همواره در حال «شدن» یا اتفاق می باشد. شما اگر یک سطل آب داغ_ یک سطل آب سرد و یک سطل آب ولرم تهیه کرده و سطل داغ را در سمت راست_ سطل سرد را در سمت چپ و سطل آب ولرم را در وسط قرار دهید و به ترتیب دست راست را در آب داغ و دست چپ را در آب سرد فرو کنید و پس از یک دقیقه، همزمان و در« آن واحد» هر دو دست رادر آب ولرم بگذارید، بر خلاف تز ارسطو، دست راست شما که در آب داغ قرار داشته، حسی از سرما خواهد کرد و بعکس، دست چپ شما که در آب سرد بوده، حسی از گرما خواهد داشت. بنابراین؛ دو خاصیت متضاد ومتناقض، در یک پدیده و در یک مکان و در یک زمان واحد، اگزیستانسیال خواهد داشت یعنی وجود دارد.
ویا کسی که تب ولرز دارد_ در حالیکه حرارت بدن او، بیشتر از 30 درجه است، شخص همچنان حس سرما دارد. و همزمان، سرما و گرما، در بدن او، خود را می نمایاند. و مثالهایی بس بیشتر نیز می توان در تضاد با تز ارسطو عنوان نمود. در اساس اندیشه ودستگاه ارسطو بر روی دو مسئله، بنیان گذاری شده است. اول« اصل امتناع تناقض» و دوم واژه ای به نام« جوهر». که در پی توضیح داده خواهد شد.او سیستم ماتریالیستی را به چالش گرفته و آنرا مردود می شمارد. ارسطو حتی، به شیوه ای تحقیر و توهین آمیز، نطریه ی« مثل» افلاطون را رد می کند. در کتاب«مابعد الطبیعه» و یا همآن «متافیزیک» می گوید که، ما نمی توانیم اصل امتناع تناقض را بر مبنای چیزی خارج از حوزه ی تجربه ها، توجیه کنیم. چون همواره ناچاریم از این اصل استفاده کنیم. در ادامه توضیح می دهد که اگر کسی، این اصل را مردود دانست، اشکالی ندارد. اما اول بایستی بدانیم که آیا او حاضر است نظری قطعی، ارایه بدهد یا نه؟ زیرا که از نظر ارسطو، کسی که سکوت میکند، به مانند یک گیاه است. حالا اگر او نظری قطعی را مطرح ساخت، به ناچار ودر رد اصل امتناع تناقض، بایستی چیزی را که خود به آن باور دارد، مطرح ساخته و در دفاع از آن چیز دیگر را مردود بشمارد. و در این صورت میتوان به او گفت که، او از همآن اصل امتناع تناقض استفاده کرده است. زیرا که او، ضد آنچه را که خود به آن باور دارد، نفی میکند.
نکته ی دیگری که می توان به آن اشاره کرد این است که، چیستی پدیدارها، بیشتراز زبان ما_ فهم ما ودریافت ما ودر قالب واژگان، طرح ریزی می شود. چیستی اشیاء در گذار تغییراتی که بر آنها عارض می شود یعنی در هر مرحله از این تغییرات، دارای خاصیت طبیعی خود می باشد_ هنگامی که یک پدیدارهمواره تغییرمی یابد و نو به نو می شود، در هر مرحله وهر نقطه ای، ودر واقع تعریف تازه ای را می طلبد زیرا که جوهرواقعی آن پدیدار، از پدیدار قبلی جدا می شود ودارای ساختار تازه تری می گردد. تعریف از این ساختار تازه تر موضوعی دیگر است ونی بایستی ذهن را به چیستی ثابتی مشغول داشت که همواره ثابت است! زیرا خود معترفیم که چیزها یا هستنده ها، همواره در حال تغییر هستند ودر این صورت تعریف ما از هستنده ها نیز بایستی ناچارا، تغییر کرده باشند نه اینکه در یک قالب و ساختارثابت مانده باشند! نتیجه اینکه، این تعاریف ما از پدیدارهاست که مسیرنا-درخوری رادر خصوص هستنده ها، ارایه می دهد. در همین راستا می توان به این نکته اشاره کرد که اگویست فرهنگی اجتماعی و فردی، از لحاظ علمی و فلسفی، جایگاه والای خود را از دست می دهد.
این تز ارسطو، چیزی جدای «مطلق گرایی» اندیشه ی او نیست. در فلسفه ی مدرن، و در اندیشه ی پسا مردن، به این واقعیت دست یافته ایم که: هیچ پدیده ای در جهان هستی، نمی تواندمطلق باشد. از اینرو پدیده ی مطلق، پدیده ای مردود در نزد علم و دانش و آگاهی است.
آنچنانکه استاد ارسطو یعنی افلاطون، نوشتار را فرزند ناخلف گفتار، دانسته و آنرا مردود شمارده بود، برتری یک پدیده بر پدیده ای دیگر، را مطرح ساخته است. و امروزه آشکار است که چنین اندیشه ای درست نیست. زیرا که نوشتار، با خواصی که در آن موجود است، ای بسا بسیار بهتر از«گفتار» عملکرد دارد. اما هم گفتار و هم نوشتار، هر دو با واژگان سر و کار دارند، و نمی توان هیچکدام را بر دیگری برتری داد. از اینرو این هردو، پا به پا در جهت آگاهی، و در جهت فرهنگ، به پیش می روند.
«تجربه» در سیستم فکری ارسطو، حایز اهمیت فراوانی است. او می گوید که هر پدیده ای که از سوی فیلسوف، مورد کاوش و پژوهش قرار می گیرد، می بایستی، دست کم به تجربه ی یک شخص در آمده باشد. مثلا زلزله. بایستی کسی زلزله را تجربه کرده باشد و یا رعد. و اینکه صدای رعد وبرق در آسمان، بر وجود «رعد» دلالت می کند. از اینرو تجربی است. تجاربی مانند، علیت_ مکان_ زمان_ماده و غیره، مورد کاوش و بررسی ارسطو قرار گرفته است. البته هسته ی اصلی فلسفه ی ارسطو و آنچنان که پیشتر اشاره شد به واژه ی « جوهر» بر میگردد.
دو مسئله وجود دارد که ارسطو نمی گذارد از هم جدا بشوند. اول: تغییر و دگرگونی و دوم مسئله ی اینهمانی یا هویت.
شخصی، بعد از تولد، دوره ی بچگی را طی کرده، به جوانی می رسد، رشد کرده و بعدا به پیری رسیده و در پایان می میرد. پرسش ارسطو این است که : پس چیست آنچه که در خلال اینهمه تغییر و تحول در شخص، هنوز در وجود او ماندگار بوده است؟ « آنچه ماندگار است، همآن جوهر مورد نظر ارسطو ست». جوهر آن چیزی است که خودش پایدار است اما خاصیت ها و نمود هایش، در حال تغییر هستند.
پرسش دوم ارسطو« چه بودی» یا «چیستی» پدیده هاست. یا ماهیت پدیده ها. او می خواهد بداند که، کدام بخش ها یا عناصر، نقشی بسیار اساسی و بنیادی دارند؟
شما بر فرض لباسی به رنگ مشکی پوشیده اید و دارای کفش هایی سفید هستید. و در روزهای دیگری، لباسهایی دیگر به رنگ های دیگر می پوشید مسئله این است که این رنگ ها و لباس ها با شما هستند، اما خود شما نیستند.
اگر آنها را از شما جدا کنند به«چیستی» یا« چه بودی» شما لطمه ای وارد نمی شود. ولی آن چیست که اگر از شما گرفته بشود، دیگر انسان نباشید؟ یعنی اساسی ترین و پایدارترین پدیده در انسان بودن شما چیست؟ ارسطو با طرح این موضوع، سیستم ماتریالیسم را به چالش می گیرد و حتی تا امروز کسانی هستند که به این باورند که هنوز هم پاسخی از سویی ماتریالیسم، در رد اندیشه ی ارسطو دلایل او، عنوان نشده است! و من فکر می کنم طرح چنین چیزی، دور از واقعیت است و در همین نوشتار و در شرح اصل امتناع تناقض، توضیح داده شد که تز ارسطو، خالی از ایرادو اشکال نیست. و در پی مشخص خواهد شد که« جوهر» طرح شده ی او نیز باز دوباره خالی از اشکال نبوده است. مجموعا باور من بر این است که سیستم فکری ارسطو، بسیار فقیر و در مقایسه با هراکلیتوس و یا پارمنیدس، رنگ می بازد. پیش از قید دلایل این موضوع، گفتار کامل و فلسفه ی ارسطو را در خصوص «ماده» و جوهر؛ بیاوریم بر این مبنا که ارسطو باور دارد که، هیچ فهرستی از مواد، نمی تواند«چیستی» پدیده ها را معلوم سازد!
او می گوید که ماده تنها اشیاء را تشکیل می دهد یا درست می کند. ترکیب ماده در اشیاء و موجودات زنده، یکی نیست. و هیچ مجموعه ای از مواد، نمی تواند به ما بگوید که مثلا درخت یا اسب چیست؟ چون درختان مختلف و اسبهای مختلف، از مواد مختلف درست شده اند ویک اندازه هم نیستند. در این سیستم فلسفی، تغیر و دگرگونی ماده، تنها یکی از علت ها محسوب می شود. زیرا که ارسطو در این راستا به چهار علت اشاره میکند و اوج این علت ها را( علت غایی) قرار داده و می گوید که هر چیز، درطبیعت همیشه به طرف وضع شکوفنده و دوره ی بلوغ، حرکت میکند.
چهار «علت» مشهور ارسطو از این قرار است. اول_ علت مادی. دوم علت صوری. سوم علت فاعلی و چهارم علت غایی. پیش از شرح این چهار علت در دستگاه فکری ارسطو، دو گام پس تر رفته و به همآن مسئله ی جوهر بر میگردم. زیرا به نظرم هنوز مسئله به گونه ای زلال پوشش داده نشده و هنوز برداشت ارسطو از «جوهر» ناگویا باقی مانده است. حساسیت موضوع به کتاب« متافیزیک» بر میگردد از اینرو هیچگاه نمی توان به سادگی از کنار«جوهر»ی که ارسطو طرح کرده است، گذشت ویا آنرا کمرنگ شمرد.
در مثال« انسان» و در سیستم فکری ارسطویی، جوهر انسان، همآن «عملکرد» انسان است. اصولا عملکرد اشیاء و پدیده ها، از نظر ارسطو، جوهر آنهاست. در یکی از نوشته های او آمده است که« اگر تبر، روح می داشت، روح آن برندگی می بود». و این «عملکرد» پدیده ها را به ذهن می رساند. از اینرو عملکرد یک انسان و یک شخص خاص، همآن جوهر وجودی اوست. پروفسور مارتا نوس باوم، می گوید که دانشمندان ومتفکرین بسیار دیگری، موضوع را به اشتباه فهم کرده اند! او می گوید که ارسطو بر این باور نداشته که دست هایی از آنسوی آسمانها، جوهر را در نهاد پدیده ها قرار داده است_ بلکه هر آنچه که هست، آنجاست و از نظر ارسطو، در همآن پدیده موجود است. او در دفاع ارسطو طرحی ذهنی را پیش کشیده ودر تلاش، نجات ارسطو از بغرنجی است که در آن گرفتار آمده است. نوس باوم می گوید: یک کشتی را در نظر بگیرید. شما اگر به مرور زمان، قطعات آن کشتی را( تخته هارا) از آن جدا کنید و آنها را تغییر بدهید، در پایان، کشتی همچنان در جای خود خواهد بود زیرا که عملکرد خود را یا جوهر خود را از دست نداده است. ارسطو هم مثال های دیگری می زند و در مجموع، کارکرد پدیده ها، از نظر او نقشی بنیادی و اساسی را ایفا می کند. آنچنانکه گفته بود که جوهر یا روح تبر، «برندگی» است. و اگر این برندگی را از دست بدهد، دیگر تبر یا چاقو نیست.
در زمان ارسطو، پدیده ای به نام« تلویزیون» وجود نداشته است. و تلویزیون، بدون برق، نمی تواند کارکردی داشته باشد. هنگامی که برق قطع است، هر کسی که آنرا نگاه کند، در تعریف آن خواهد گفت که « این یک تلویزیون است».
یک اسلحه را در نظر بگیرید و سارقی که به بانک حمله کرده است. ما پیشتر سوزن اسلحه اش را، بیرون آورده ایم، از اینرو اسلحه ای که در دست دارد، کارکرد_ جوهر یا استعداد کشتن و تیر اندازی را ندارد، سارق با اطمینان، داخل بانک می شود، اصولا تمام کارمندان بانک، باور دارند که اسلحه ی او کشنده است و این در حالی است که من و شما می دانیم و مطمئنیم که اسلحه ی او، خالی از تعبیر جوهر ارسطویی است. بنابر این، صندوق بانک بدون هیچ تیر اندازی و کشتاری، سرقت می شود! از اینرو کارکرد پدیده ها یا جوهر پدیده ها، نیز خالی از ایراد نیستند. مارتین هایدگر در کتاب« هستی و زمان» به این کارکرد و در تعریف «اگزیستانسیال» رویکردی زلال و زیبا دارد. او در آنجا توضیح می دهد که خیلی از اوقات ما از کارکرد وعملکرد اشیاء، به حدی دور هستیم، که آنها را نمی بینیم و یا کاملا فراموش میکنیم. و در این راستا مثال «چکش» را می زند_ استاد نجار با چکشی که در دست دارد، همچنان میخ هارا به تخته ها می کوبد، و همزمان با کسی دیگر صحبت می کند، در واقع چکش در دست های او« تودستی» می شود و دیگر نجار به چکش فکر نمیکند. ویا کسی که رانندگی میکندو در آن زیر، کلاج را گرفته_ گاز می دهد و دنده ها را عوض می کند، به قدری اینکار« تودستی» می شود که به طور کلی، ازمفهوم اگزیستانسیالی اش دور می گردد و در ذهن، مورد تحلیلی خاص قرار نمی گیرد. ای بسا راننده به هنگام رانندگی_ با ما وارد بحث سنگین فلسفی شده است و هیچکسی، نه او و نه ما به وجود گاز و کلاج و ترمز، در آن زیر ها توجه یا فکر نمیکنیم. و یا تکمه ی پیراهنمان… تا زمانی که خراب نشوند، مورد توجه ما قرار نمی گیرند از اینرو هایدگر می گوید که این پدیده ها« تودستی» می شوند.
متوجه این مسئله هستیم که « با وجود تضادها در پدیده ها و حتی تودستی شدنشان، هنوز اگزیستانسیال دارند. هنوز هستند و وجود دارند». ارسطو بر این باور است که« زن» تنها توده ای بی شکل را تحویل می دهد و این «مرد» است که به فرزند،« صورت» می دهد! آیا این اندیشه، امروزه، پوچ ترین وتوهین آمیز، نسبت به آدمی نیست؟ به نظر می آید که همآن زمان هم، چنین اندیشه ای، در یونان باستان مردود بوده، اما ارسطو، حتی در تایید برده داری، استدلال می کند! او در کتاب علم سیاست می گوید:
حکومت یا سیاست وقتی کارکرد صحیح دارد که شرایط لازم رابرای زندگی انسانی خوب، در دسترس هر شهروند، قرار بدهد. مشکل از آنجا آغاز می شود که او زنان_ پیشه وران_ ملوانان و کارگران را، از حق شهر وندی، بری میداند و برای این مسئله دلیل می آورد که: ایشان چون دارای شغل های پستی هستند، دیگر وقت برای فکر کردن به یک زندگی خوب را نخواهند داشت. از اینرو، شهروندی و زندگی خوب، برای کسانی است که در صدر نشسته اند. پدر خود ارسطو نیز، پزشک دربار مقدونی بوده است. از اینرو می توان فهمید که ریشه های این باور و سمت گیری بر علیه بیچارگان_ ستمدیدگان وکارگران و زحمتکشان، در کجا نهفته است. تاسیس مدرسه ی« الکئون»در آتن نیز، به باور بسیارانی، در تضاد با « آکادمیا» بوده است که به دست افلاطون ساخته شد و خود ارسطو در آنجا تحصیل کرد.
به آنچه پیشتر و در خصوص فلسفه ی ارسطو و علت ها یاد آوری کرده بودیم، باز گردیم. به نوشتار آمد که ارسطو به چهار« علت» اشاره کرده بود و این علت ها در راستای سبب یابی و درک بهتر و عمیقتر پدیده ها و اشیاء بوده اند. و حالا توضیح کامل از اینقرار که:
اول _ علت مادی.
مثلا درخت. علت مادی به ما می گوید که درخت از فلان مواد ساخته شده است.
دوم_ علت صوری.
درخت به این علت ساخت پیدا کرده، تا صورتش باشد.
سوم_ علت فاعلی.
رویش درخت به این علت است که موادی از قبیل آب و خاک و غیره، از خارج، و به طریق معینی به آن فشار وارد می کنند.
چهارم_ علت غایی.
علت غایی به ما می گوید که درخت به این ترتیب می روید، به علت اینکه وقتی رشد آن کامل شد، درخت بشود. از اینرو هرچیز در طبیعت و همیشه به طرف بلوغ و کمال، در حرکت است.
هر چهار«علت»هایی که ارسطو طرح کرده است، در نهایت و چنانچه دیدیم، به « علت غایی» ختم شدند. در این نقطه هم، دستگاه فکری ارسطو، خالی از اشکال نیست زیرا که «کمال»در خود« نقصان» خود را داراست. علت غایی، پایانی و کامل ارسطو، در همآن آغاز گاه پدیداری اش، محکوم به نابودی است زیرا که کمال، هیچگاه وجود نداشته ودر طبیعت نیز، علت هایی غایی در پدیده ها، باز دوباره وارد چرخه ی انقلاب و دگرگونی و تغییر در شکل و ساختار می شوند. این چرخه در هر زمانی استوار بوده است اما همین نیز به هیچ وجه مطلق نمی تواند باشد. زیرا که امروزه، با سیاه چاله ها و کوتوله های فضایی روبرو هستیم، در این پدیده های فضایی، حتی نور نمی تواند، از آنها عبور کند. سرعتی بالاتر از نور، فعلا شناخته نیست وعبور نور از این سیاه چاله ها، ناممکن بوده است.
اصولا این پدیده های فضایی، آنچنان اشیاء و دیگر پدیدارها را، در خویش جذب کرده و آنرا می بلعند، که هرگز اثری از آن باقی نمی ماند. آنچنانکه در فضای خارج از آتمسفر زمین، دیگر جاذبه ی زمین، بی معنا و بدون عملکرد می شود، روند رشد و علت غایی درخت، در چنان فضایی دور، اصولا در بر گیرنده ی خواص و شرایطی دیگرگون خواهد بود. در هر حال هیچ پدیده ای، مطلق نبوده و هیچ غایتی و کمالی، دارای اعتبار نیست.
متاسفانه، بعد از ارسطو، روند اندیشه و تفکر، به گونه ای شد که دیگر تولیدات فکری، به میان مردم نرفت و بعد از او ودر گذار قرنها، وتا 354 سال بعد از میلاد مسیح، فیلسوفی وارد میدان نشد. در سال 354 ق- م شخصی به نام« آوگوستینوس قدیس» به دنیا می آید و دنباله ی کار ارسطو را می گیرد. ازاینرو جایگاه ارسطو و افلاطون، در پدیدار« متافیزیک» حایز اهمیت فراوانی است.
به تعبیر نیچه، بدبختی بشر به سقراط بر میگرددو تقصیر افلاطون است که از سقراط قهرمانی ناشایست می سازد و بشر را به انحراف هدایت می کند. نیچه می گوید هرگز افلاطون را به خاطر قهرمان کردن سقراط، نمی بخشد و بخصوص اینکه سقراط همه چیز را به حیطه ی «عقل» مربوط ساخت وجزتعبیرهای عقلی، هر پدیدار ساده ای، مردود شمرده شد. و بشر ناچار شد تا برای هر پدیده ای دلیلی عقلی ارایه بدهد در حالیکه، تا پیش از سقراط، هر پدیده ای واقعا همآنطور که بود، بود و «هست» داشت. هنوز همه چیزی معتبر و زندگی انسانها طرب انگیز وبا مفهوم بود اما به دست سقراط، همه ی آن ارزش ها، به بی ارزشی دچار شد. به همین خاطر نیچه، از افلاطون بیزار است.
پیش از پایان نوشتارحاضر، اضافه کنم که بعد از ارسطو و چنانکه اشاره شد در 354 بعد از میلاد مسیح، آوگوستینوس، دنباله ی کار او را می گیرد و این زمانی است که به جنگ های صلیبی، بسیار نزدیک هستیم، و این فیلسوف، به دوره ی قرون وسطی، مربوط است. در آن دوران، وبه خاطر جنگ های بسیاری که در گرفت، دیگر تفکر و فلسفه، جذابیت خود را از دست داد و کار متفکرین، تنها حفظ ونگهداری آنچه بودکه، پیشتر به نوشتار در آمده بودند. وتا زمان توماس آکویناس قدیس، در حدود 1274 بعد از میلاد، دیگر تفکر، در معنای اصیلش، ارزشی نداشت. هر دو فیلسوف یاد شده نیز، در دستگاه ایده آلیسم، گام می زنند و اصولا در آن دوران، جز افراد بسیار محدود در راس حکومت و قدرت وکلیسا، کسی حق تعلیم و پژوهش وعلم را نداشته است.
آنچنانکه نظاره گریم، رنه دکارت_ ایمانوئل کانت(اسقف کلیسا در قرن هژدهم) و دیگرانی مثل سورن کیرگه گارد دانمارکی و بسیاران دیگری، بر پیچیدگی دستگاه فکری افلاطون باوری_ ارسطویی و ایده آلیسم، می افزایند وجوامع انسانی، تحت تاثیر«متافیزیک» به بیراهه ای می رود که تا سالیان اخیر، ادامه می یابد! آنچه اتفاق افتاد، وبه ضرر بسیار زیاد آدمی بود، عدم وجود نوشتار بود. ودر زمان« پروتاگوراس» و توسط همین فیلسوف و متفکر بود که نوشتار، طرح ریزی شد و در زمان افلاطون وجودیتی جدی یافت. در هر حال ریشه های اندیشه ی متافیزیک، در نزد افلاطون است و این شاگرد او یعنی ارسطوست که، این کتاب را می نویسد و اینگونه، بشر را به بیراهه ای هدایت می کند، که حاصل آن، نهایتا کشتارهای بسیار زیاد میلیونی در جوامع جهانی است.( جنگ های قرون وسطی_ تا رنسانس) و همچنین کشورگشایی های فراوان دیگر نژاد ها، در سرزمین های خاور دور و میانه، تا چین. همبستگی اعراب عربستان در حدود 1400 سال پیش با امپراطوری یونان(سوره ی رم در قرآن) و حمله ی ایشان به ایران و دیگر کشورهای خاور میانه و نابودی امپراطوری وسیع ایران و از بین رفتن شهر هاو آبادی ها، کتابخانه ی تیسفون و خلاصه هزاران بلای خانمانسوز چه در آسیا و چه در اروپا، نتیجه ی خشت کجی است که توسط ارسطو و افلاطون بنیادنهاده شد. و همه ی اینها، دقیقا برخلاف مسیر اندیشه و تفکر در زمان پیش از سقراط را به ذهن می رساند.
راست گفته اند که: خشت اول گرنهد معمار کج_ تا ثریا می رود دیوار کج.
راست کردن چنین دیواری، به آسانی طرح« متافیزیک حضور» از سوی ژاک دریدا نیست. میشل فوکو هم به نقد متافیزیک وافلاطون باوری نشست. اما می بینیم که متافیزیک هنوز، هم در قالب بمب هایی به خود بسته، و ربودن هواپیماهایی، با وجود مسافران دیگر، به ساختمانهای پر از جمعیت، در یازده سپتامبر، کوبیده می شود! برخورد این هواپیما ها با چنان ساختمان بلندی، سرشار از جاندارانی به نام« انسانها» جز تخریب و برخورد بمب های متافیزیکی با شعور و فهم بشریت، نیست. از اینرو حتی فرا انسان نیچه ای، به محض طرح و تولد، مرده است.
*******
!دستگاه فلسفی ارسطو، نگاه متافیزیکی و علت های چهار گانه
12/10/2016
همانطور که می دانیم ارسطو ابتدا کتابی را تحت عنوان «فیزیک» یا طبیعیات نوشت و بعدا کتاب دیگری را به نام «متافیزیک» به نگارش در آورد. او در کتاب فیزیک به علتهای چهارگانه در توضیح هستی اشاره کرده و هر کدام از «علت»ها را توضیح می دهد. و در کتاب متافیزیک نهایت فلسفه خود را به «محرک اول» یا همآن خداوند ختم میگرداند. اصولا نباید فراموش کرد که پس از ارسطو 345 سال، فلسفه به خاطر بروز جنگهای قرون وسطایی ،دچار سکوت شد که ما امروزه آنرا به «اعصار تاریک» می شناسیم زیرا که فعالیت فکری و فلسفی در آن دوره ناممکن گردید وتنها فعالیت جدی متفکرین و دانش دوستان چنین بود که مقولات و آثار نوشته شده ی پیشنیان را از دسترس آتش و نابودی؛ حفظ کنند.
پس از اعصار تاریک است که فیلسوفی به نام آگوستینوس قدیس به عرصه ی وجود پای می گذارد و فلسفه ی ارسطو را پی میگیرد و این دریافت ارسطو مبنی بر «محرک اول» یا خداوند را بسط و گسترش داده و مفاهیم متافیزیکی را به مرحله ای دیگر میرساند و البته در همآن دوران قرون وسطی و پس از آگوستینوس، دو متفکر دینی دیگر به نامهای توماس آکویناس و آنسلم قدیس؛ برهانهای پنج گانه ای را مطرح میسازند که به تایید و اثبات وجود خداوند مربوط هستند. (من در کتاب «در برابر متافیزیک» هرکدام از این برهان ها را توضیح و دلایل رد آنها را نوشته ام). لازم به یاد آوری است که رنه دکارت فرانسوی نیز، آشکارا اعلام داشت که اتحاد با ارسطو و مکتب اسکولاستیک تا این زمان به زیان مسیحیت انجامیده است و می بایستی با آگوستینوس متحد شد! زیرا که از نظر او، میتوان از طریق ریاضیات و مقولات انتزاعی وجود خداوند را اثبات نمود...چیزی که ادعای اولیهی دکارت را نتوانست به اثبات برساند و نهایتا به نقصان عقل در درک هستی و در نزد خود کشیده شد و آخر کار به خاطر نقصان عقل دکارتی؛ وجود خداوند را به مثابه ی «کمال» در برابر «نقصان» مطرح ساخت که بعدا توضیح بیشتری خواهیم داد.
اما چهار علت ارسطو کدامند؟
1_ علت مادی) مصالح و مواد تشکیل دهنده ی هر پدیده)
2- علت صوری) صورت یا ساختار فنومن ها یا موجودات)
3_علت فاعلی ) سازنده ی پدیده را در بر می گیرد)
4_ علت غایی ) وضعیت شکوفنده ی هر پدیده که از نقصان به سوی کمال حرکت می کند)
ارسطو می گوید: دریک دانه، نیروی تبدیل شدن به گیاه یا درخت وجود دارد و یا در تخمه ی جانوران، استعداد و توان رشد و تکامل زیستی و تبدیل شدن به موجودی زنده و تکامل یافته وجود دارد و این موضوع را به کل هستی تعمیم داده و در توجیه کائنات نیز از همین مقولات و علل چهارگانه سود جسته و در زمینه ی «فرهنگ»_ «اخلاق» و «آموزش» نیز همین مفاهیم را به کار می گیرد.
و به همین خاطر است که از نظر من می بایستی این تز فلسفی ارسطوباردیگر نقد شده و دلایل مردود بودن آن مورد بررسی قرار گیرد که هدف من در این نوشتار مختصر می باشد.
ارسطو در کتاب «فیزیک» از محرک اول صحبت به میان می آورد و در کتاب متافیزیک ، همین محرک اول «خدا» نام گرفته است. این نکته روشن است که «محرک اول» که اولین برهان از برهان های پنج گانه ی قدیسین قرون وسطایی ( آگوستینوس_توماس آکویناس_ آنسلم) است و همچنین واژه ی «خداوند»؛ هر دو از لحاظ فلسفی و ساختاری؛ یکی هستند. ارسطو در توضیح فلسفه ی خویش می گوید:
{ بنا به تجربه، «تغییر» واقعیت دارد؛اما هرگز نمی توان تغییر نخستین را در ذهن مجسم نمود؛ چه شرط لازم برای هر تغییری چیزی است که توانایی تغییر پذیری راداشته باشد(ماده ونیرو) و چیزی که توانای تغییر گذاری داشته باشد ( علت فاعلی و یا همآن نیرویی که نیرو یا قوه را به فعل می رساند). البته وجود علتی برای به فعلیت رسیدن این نیرو ضروری است. این علت هر چه که باشد، بایستی خودش محصول تغییری دیگر باشد و زنجیره ی علتها به همین ترتیب در زمان به عقب باز میگردد. از اینرو تغییر همیشگی است و برای فهم آن باید موجودی را فرض کنیم که خودش تغییر ناپذیر باشد(خداوند)؛ اما علت تغییر، ازلی و ابدی است. این موجود محرک اول یا محرک غیر متحرک است که صورت و فعلیت محض است و ماده و نیروی به فعلیت رسیده ندارد}.
نباید فراموش کرد که افلاطون دررسالات و نوشته هایی چون کتاب «ته تئوس» و همچنین رساله ی «فایدروس ، پاره ی 248 » و کتاب جمهوری به طور اخص از مفهوم «روح » سخن به میان آورده و زمینه ای را در تضاد با اسطوره های آن زمان یونان فراهم می آورد و شاگرد او، ارسطو به شیوه ای خاصتر و حتی از لحاظ فلسفی در تقابل با افلاطون ولی دنباله روی همآن اندیشه؛ دستگاه فلسفی متافیزیکی خود را پایه ریزی می کند.
چنانچه پیشتر توضیح داده شد، ارسطو عقیده دارد که در یک دانه توان یا نیروی تبدیل شدن به درخت وجود دارد. بنابر این کل هستی یونیورسال از گذر تغییرات مداوم به سوی وضیعیت شکوفنده، در حرکت است. وضعیت شکوفنده یعنی به طرف کمال حرکت کردن! دانه از نظر او بسیط و تک و کوچک است ولی چون در خود دارای نیروست، نتیجتا از دانه درختی حاصل می شود که صورت آن درخت، همآن علت غایی یا علت نهایی آن پدیده است.
بایستی به این نکته توجه عمیق نشان داد که اگر همآن دانه را برای مدت 1400 سال در فضای خلاء نگاه داشت، به هیچوجه این دانه به درخت تبدیل نخواهد شد. بنا براین در داخل دانه یا هسته ی گیاهان و به تنهایی نیرو یا قوه ای برای تبدیل به فنومن های دیگر وجود ندارد. دانه ی گیاهان و یا انسان (فرد) به هیچ شیوه ای نمی تواند به تنهایی در برگیرنده ی فرهنگ یا شعور اجتماعی باشد؛ بلکه پدیده های فراوان دیگری هستند که درگذر تغییرات مداوم و تاثیر بر فرد(دانه)، از او چیزی را میسازند که دردورههای زمانی مختلف، دارای کارکردهای مختلف میباشد! برای نمونه دانه بدون درگیری و کنتاکت با «خاک» و هوا و همچنین محیط سازگار، به اضافه ی پدیده ی «اتفاق و حادثه»؛ نمیتواند به درخت تبدیل بشود.
این نکته را بسیار پیشتر از ارسطو، هراکلیتوس در واژه ی «لوگوس» و در فلسفه ی خود مطرح ساخته بود. لوگوس به تعبیر هایدگر یعنی جمع آوری آنچه مورد لزوم است برای درک درست از یک پدیده. اما خود هراکلیتوس باور دارد که لوگوس از طریق تضادهای موجود در هستی و کنترل این تضادها، هستی را به نمایش می گذارد. و چنانچه در اعصار نزدیکتر مشاهده شد، دیالکتیک در چندین عرصه همین مطلب را یادآوری شد. اما نکته اینجاست که ارسطو تغییر پدیده ها راقبول دارد ولی می گوید این تغییرات بایستی در نقطه ای به یک پدیدار«ثابت» ختم بشود که تمامی تغییرات بعدی به او برسد و یا از او آغاز بشود! و از سویی این «محرک اول» یا پدیده ی غیر متحرک یا خداوند(در کتاب متافیزیک) پدیده ای ثابت قلمداد می شود که همه ی تغییرها و علت ها به او ختم می شود. توجیه ارسطو چنین است که زنجیره ی تغییرات می بایستی به خاطر عدم تکرار از لحاظ زمانی، در نقطه ای، به چیزی برسد(به کمالی برسد) که در او(خداوند) تغییری صورت نمیگیرد! و رشته ی تغییرات از او آغاز و به او ختم می شوند.
در حالی که با نگاه به متون ایده آلیستی_ دینی و مذهبی میتوان به صدها نام از خود واژه ی خداوند اشاره نمود که در هر دستگاهی ایده آلی جداگانه است و حتی نام
خداوند دچار تغییرات مکرر بوده است... مثل ستایش خورشید و ستارگان_گل توتم_ منات_ عزی_ اله_ آتش_ آب_ حقیقت_ رحمان و جبار و غیره
در مقابل این بیان ارسطو، بایستی عنوان کرد که روند دانش های گوناگون تا به امروزه نشان داده است که در جهان هستی یونیورسال، هیچ فنومن «ثابت» و غیر متحرکی موجود نیست و چرخش مداوم تغییرات به ذات هستی و «ماده» مربوط بوده است. چیزی که نا- ایستا و مداما در حال تغییر و دگرگونی است. بایستی یادآوری کرد که زنجیره ی این تغییرات نه تنها و ضرورتا به تمامی مواد یا ماتریال مربوط است بلکه حتی انتزاعیترین امور نیز در اشکال مختلف دچار تغییر و دگرگونی بوده و هستند. برای نمونه درک و برداشت فکری انسانها در دوره های مختلف، هرگز با همدیگر مساوی و همسان نبوده است و اگر زمان برای انسانی همچنان ادامه داشته باشد، قدر مسلم این است که از حاصل تغییرات پی در پی در اندیشه ی او، چیزی یا دریافت و درکی از امور به دست می آید که با دریافت های پیشین تر؛ هم از لحاظ کمی و هم کیفی؛ متفاوت خواهد بود و هرگز همسان و ثابت نخواهد ماند. نتیجتا تز «علت غایی» ارسطو یا وضع شکوفندهی فنومنها یا پدیدارها، به طور کلی خطایی فلسفی است. و چنانچه پیداست، ارسطو آشکارا در توضیح تزها یا علت های چهارگانهی کتاب فیزیک یا همآن طبیعیات؛ موضوع کمال را مطرح می سازد که خود نوعی ازمطلق گرایی است. درست همآن چیزی که رنه دکارت در فلسفه ی خود عنوان نمود و گفت: کمال نمی تواند از نقصان به وجود بیاید و چون «عقل من» از درک سرتاسر هستی عاجز است و من ناقص هستم؛ پس بایستی کمالی وجود داشته باشد تا این نقصان یا مرا به وجود آورده باشد! بر خلاف «سورن کیرگه گارد دانمارکی» که به تمامی منکر وجود ماده یا هستی است، دکارت وجود هستی را قبول دارد و برای اثبات آن می گوید: من میاندیشم، پس هستم. ولی توجه بشود که دکارت اندیشه یا به تعبیری دقیقتر« راسیون» یا «عقل و عقلانیت» را در ابتدا و در ورای (ماده_ هستی_ اگزیستانس) قرار داده است و به همین خاطر است که به نقصان آن رسیده و از اینطریق هستی را به طور کامل به کمال خداوندی مربوط دانسته است! در صورتیکه حتی اگر «عقل» یا راسیون را با «اندیشه» و تفکر یکی بگیریم؛ این تفکر، تفکری فردی و ایندویجوال است و نمیتواند این تفکر به تمامی متفکرین و فلاسفه و سرتاسر جهان انسانی تعمیم داده بشود. زیرا که کیفیت درک و دریافت افراد اجتماع با همدیگر یکی نبوده و نیست و دکارت نمی تواند نمایندهی تمامی بشریت در این قضیه باشد! گو اینکه بعد از دکارت اندیشمندان دیگری پای به عرصه ی وجود نهادند و مفاهیم فلسفی را دچار انقلابهای پیدرپی قرار داده و نتایج فلسفی کاملا دیگرگونی را ارایه دادند، کسانی چون ژان پل سارتر_ سیمون دوبوار_ میشل فوکو_ هایدگر_ دریفوس_ جان لاک_ بارکلی_ هیوم_ کارل مارکس_ باکونین_ ویتگنشتاین _ ولتر و ژاک دریدا
نکته ی دیگر اینکه چرا از لحاظ ارسطو، تغییر مداوم فنومن ها، بایستی به نقطه ای ثابت و غیر متحرک؛ ختم بشود؟ و چرا خداوند از رشته ی مداوم تغییرات، مورد استثنا قرار گرفته است؟ دیگر اینکه حرکت ماهواره ها در فضای بین سیاره ای که بدون هیچ علت ثابتی مداما در حال حرکت هستند و از اساس قضیه به فیزیک نیوتن مربوط است، چگونه توجیه خواهد شد؟ توضیح اینکه حرکت فنومن ها درجهان هستی هیچ نیازی به محرک اولیه ندارد، بلکه تغییر در «جهت حرکت» آنهاست که به محرک نیازمند است. و چنانچه پیداست؛جهان هستی مداما در حال تغییرو حرکت است و این حرکت هرگز به سمت وسوی وضعیت شکوفنده یا «کمال» نیست و ای بسا این حرکت و حاصل تغییرات به سمت عکس آن باشد برای نمونه بروز دو دوره ی یخبندان اول و دوم در سیاره ی زمین... و یا نابودی تمدن ها در اعصارپیشین...
به نظر من موضوع «کمال» نه تنها مفهومی متافیزیکی است بلکه از لحاظ ساختاری نیز دچار اشکالات فراوانی است که در نوشته های قدیمتر آن را وا-گشایی کرده ام و در اینجا نیازی به تکرار آنها نمی بینم.
در پایان یاد آور میشود که ارسطو جدای اشکالات عظیمی که از لحاظ فلسفی بر دستگاه فلسفی اش وارد است بلکه ارسطو کسی است که افکارش در همآن زمان و در یونان مورد قبول شهروندان آتن نبود و برای همین دو دوره از شهر گریخت و برای مدت 12 سال از آتن دوربود... دیگر اینکه ارسطو کسی است که دلایلی را برای حقانیت برده داری عنوان کرده است که به نظر من بسیار ضد انسانی و حتی احمقانه است. ارسطو باور دارد که زن در هنگام بارداری، تنها توده ای ماده ی فشرده شده را تحویل می دهد و این پدر است که به او صورت (شخصیت) می بخشد. او همچنین ملوانان_ برده ها_ برزگران یا کشاورزان و کارگران را از حقوق «شهروندی» بر حذر می دارد و می گوید ایشان وقت کافی برای مطالعه و درک امورات اجتماعی و عرصه ی جهان هستی را ندارند بلکه این تنها اشراف زادگانند که وقت کافی برای تحصیل در این امور را دارا هستند! علت های چهارگانه ی ارسطویی و صورتهای ارسطویی؛ همآن چیزهایی هستند که طرفداران او به هیچوجه نمی توانند شانه هایشان را از زیر بار مسئولیت و نتایج این «عقیده»ها در زمان حاضر خالی کنند؛ چه همین دست از افکار و برداشت های نادرست است که شاخه های مختلف ایده آلیسم را در تضاد با هستی _ انسان و جامعه ی جهانی قرار داده است.
افلاطون در رسالات خود به واژه ای به نام «آیدیا» اشاره میکند. آیدیا، یا همآن ایده و در نوشتار بالا نشان داده شد که چگونه ایده ها بر مواد برتری داده شده اند. و این همآن مفهوم ریشه ای ایده آلیسم است که در دستگاه های فلسفی مختلف مثل فلسفه ی افلاطون، ارسطو، لایپ نیتس؛ دکارت و امثالهم به نمایش در آمده است