فلسفه در قرون وسطی
آگوستینوس قدیس_ توماس آکویناس قدیس و آنسلم قدیس
آنگونه که پیداست، سه فیلسوف در قرون وسطی می زیسته اند. فیلسوفانی که فلسفه رااز ارسطو گرفته و آنرا در خدمت دین به کار گرفته اند. در واقع فلسفه ی قرون وسطی، در خدمت دین بوده است. دلایل و چگونگی این عملکرد، و همچنین ساختار فلسفه ی قرون وسطی و فلاسفه ی مربوط در این نوشتار، توضیح داده می شود.
بعد از ارسطو، و 254 سال پس از میلاد مسیح، کسی به نام « آگوستینوس قدیس» ودر شمال آفریقا به دنیا می آید. او اگر چه سفرهای فراوانی به دیگر کشورها داشته، اما در همآنجا و در سال 430 میلادی، در گذشت. آگوستینوس در طی زندگی خویش آثاری را به وجود آوردکه از مهمترین آنها دو اثر به نام های« اعترافات» و دیگری به نام« مدینه ی الهی» است.
دومین فیلسوف، شخصی است به نام« توماس آکویناس قدیس» که در سال 1225 میلادی در ایتالیا به دنیا آمد و در1274 فوت کرد. روی همرفته فلسفه ی آکویناس، از آگوستینوس فنی تر و مقداری پیچیده تر است. دو اثر معروف او به نام های« مجموعه ی در رد کافران» ودیگری« مجموعه ی علم کلام یا مخلص کلام» نام دارند.
بعد از مرگ آگوستینوس و سقوط امپراتوری رم، دوره ای شروع می شود که امروزه به نام« اعصار تاریک» آنها را می شناسیم. در این دوره، تلاش متفکرین و اهل علم و دانش، تنها بر حفظ آثار گذشتگان، از دستبرد و نابودی است. زیرا که در این قرنهای متمادی، کشورهای متعددی، وارد جنگ و کشتار شده بودند و هر کسی می داند که جنگ های صلیبی، حاصل همآن دوران است. و این وضعیت آشفته و چیرگی کلیسا بر جوامع، تا زمان رنسانس ادامه می یابد. آنچه در رنسانس اتفاق می افتد، رفرمی است که در کلیسا ی وقت، روی می دهد و از آن پس، دیگر کلیسا، بساط انگیزسیون خود را بر می چیند. و از سویی کشیشان و قدیسین و اداره کننده گان کلیسا ها، از قدرت سیاسی، کنار گذاشته می شوند. آنچنانکه آشکار است در این دوران، هیچ اثر فلسفی خاصی، تولید نشد و جز خرابی و ویرانی، طاعون ومرض های خطرناک دیگر، و سابیده شدن هر لحظه ای دست های استخوانی مرگ، بر چهره ی انسانها، هیچ تولید فکری خاصی به دست داده نشد.
هر چند که به تقلید از آکادمیای «آتن»، دانشگاهها در اروپا ایجاد شدند، اما تدریس در آنجا، تنها در راستای دروسی بود که طبق برنامه ی ارسطو تنظیم شده بود وهر کسی که وارد دانشکاه می شد، می بایستی آن دروس را مطالعه می کرد. فلسفه در این زمان، به خصوص« زبانی» شده بود. یعنی از فرد خواسته می شد که: معنای آنچه می گویی چیست؟ نه اینکه چه می دانی؟ و خصوصیت دیگری که به قرون وسطی مربوط است حجم بسیار زیاد نوشته های فلسفی توسط فلاسفه ای است که در بالا به آنها اشاره شد. و طبق برآوردآنها، توماس آکویناس، چیزی بیشتر از هشت میلیون کلمه نوشته است.
روش دقیق طرح مسائل و همچنین« منطق» که از ابداعات ارسطو بود، در قرون وسطی، رونق گرفت.
بارزترین خصوصیت فلسفه در قرون وسطی، ایجاد نوعی همآهنگی یا همخوانی مابین فلسفه و دین مسیحیت بود. به این معنا که فلاسفه تلاش میکردند تا، فاصله ی میان دین و فلسفه را هر چه بیشتر کاهش دهند و آنها را با هم ادغام سازند. این سنت، وطبق روند تاریخ ادیان، همچنان ادامه داشته است اما آنچه از تصویر حاصل ماجرا به دست آمده است، فاصله ی بسیار زیادی است که امروزه مابین دین و فلسفه، خود را نشان می دهد. دلایل این قضیه، و توضیح آن در حوصله ی این نوشتار نیست زیرا که، نه تنها مسئله طولانی می شود، بلکه بسیاری مسائل دینی و مذهبی پای به دایره ی موجود می گذارند و شرح هر کدام از آنها، خالی ازکج روی وهرز انرژی و اتلاف وقت، نخواهد بود. به نظرم، هر آنچه که توسط آگوستینوس و آکویناس و همچنین«آنسلم قدیس» در قرن یازدهم نوشته شده، کافی است تا دست کم روند اندیشه را در این اعصار تاریک، و تاثیر ایشان بر جوامع بشری، آشکار گردد.
مباحثه یکی از فنون مهم تدریس در دوره ی قرون وسطی است. به این ترتیب که مدرس دانشگاه، یکی از شاگردان باهوش را در یک طرف کلاس قرار می داد، و تعدادی را در سوی مخالف او. از سایرین هم خواسته می شد تا به دقت، به گفته های هر دو طرف گوش فرا بدهند.
شاگرد ممتاز موظف بود تا از نظری یا ادعایی خاص، مثل« جهان از لحاظ زمانی، آغازی دارد» ویا بر عکس آن، دفاع می کرد و سایرین، بر این ادعای او، اعتراض کرده و دلایل خود را عنوان می کردند. در مجموع، و روند گفتار« دیالوگ» قویترین برهان ها و دلایل هر دو طرف، یاد داشت می شد وبالاخره، هنگامی که بحث به اوج خود می رسید، استاد یا مدرس، وارد ماجرا شده و گره کوره های بحث موجود را باز می کرد و به آن پایان می داد.
این طریقه ی بحث و تبادل نظر به گونه ای است که رگه های آثار آن در نوشته های، هر دو فیلسوف بالا، آشکار است.
فلاسفه ی قرون وسطی معتقد بودند که دین مسیحی« معرفت کافی» را برای رستگار شدن انسانها، در اختیار ایشان گذاشته است. از اینرو نیاز چندانی به فلسفه نبود و اگر شخصی فقیر و ناچیز و بی سواد، می توانست با حقایق مسیحیت، آشنا شود، به بهشت می رفت و در این صورت نیازی به فهم مسائل فلسفی نبود یعنی یک فیلسوف بلند مرتبه و یک زحمتکش نا آشنا به مسائل فلسفی، در برابر هم مساوی بودند ودرب بهشت بروی هردوی آنها گشوده بود.
جالب اینجاست که آکویناس مشهور، بر تداوم همیشگی و ابدی جهان از لحاظ فلسفی باور داشته است اما برعکس، از سویی هم معتقد به این بوده که این خداوند است که جهان را از عدم به وجود آورد ه است. به عبارتی دیگر از لحاظ علمی و فلسفی، و طبق فهم پیشا سقراطیان، جهان ازلی و ابدی است. از پیش بوده و همچنان خواهد بود. اما به عنوان یک عالم دینی و مسیحی، بر این باور دارد که جهان موجود، توسط خداوند از هیچ یا عدم، پدید آمده است. و این تضاد و تناقضی است که در راس مسائل فلسفی این دوره، بر پیشانی اندیشه ی آن نشسته است.
«مجموعه ی در رد کافران» به قصد نگارش یک اثر فلسفی نوشته شده وخطاب به کسانی مانند یهودیان و کافران یا مادیون و کسانی که مسیحی نیستند. در این کتاب دلایلی آورده شده، مبنی بر اینکه« خدا هست و نفس انسان جاوید است».
«مجموعه ی علم کلام» خطابش به مسیحیان است وقضایایی را که در تورات و انجیل آمده اند، پذیرفته و سراسر استدلالها، بر مبنای آن قرار می گیرد. در مجموع، دو مسئله ی فلسفی خاص، به دوره ی قرون وسطی مربوط است که شکل گرفتن آنها توسط فلاسفه ای است که در بالا به آنها اشاره شد. در ادامه ی نوشتار، به این دو نگاه واندیشه می پردازیم.
اول« برهان وجودی» که مشهورترین برهان، برای اثبات وجود خدادر تاریخ فلسفه است که « آنسلم قدیس در قرن یازدهم آنرا در حالت تکامل یافته طرح کرده است و دوم، «برهان های پنج گانه ی توماس آکویناس قدیس» است.
در شرح برهان وجودی، همین بس که بدانیم، این برهان در آثارکسانی چون« رنه دکارت»_ اسپینوزا_ لایپ نیتس و همچنین ایمانوئل کانت، سر در آورده است. فلاسفه ی ایده آلیست، باور بر این دارند که هنوز هم، فلاسفه نتوانسته انداین برهان را رد کنند و ادعا می کنند که اگر در این برهان اشکالی هست، فلاسفه هنوز نتوانسته اند بر اشکال آن چیره شوند! در صورتیکه خواهیم دید که برهان وجودی، حقیقتا خالی از اشکال نیست و تنها بازی با حروف و واژگان بوده است و ذهنیتی که از پیش، غلط محسوب می شده اند.
توضیح اینکه تفاوت برهان وجودی با برهان های پنج گانه ی آگوستینوس، در نحوه ی طرح مسئله است. به این معنا که درتز آکویناس، از پدیدارهای اطراف مثل درخت، رودخانه، کوه و جنگل و حیوانات، مبنا قرار داده و به تدریج به اثبات وجودی خداوند می رسند. اما در برهان وجودی، خودلفظ«خداوند» مبنی قرار داده می شود. در هر حال صورت کامل «برهان وجودی» از قرار زیر است.
آنسلم قدیس می گوید: « خدا چیزی است که بزرگتر از او متصور نیست». این تعریف به ظاهر عیبی ندارد وحتی کسی که به خدا معتقد نیست، ممکن است که از لحاظ تعریف ایرادی بر آن وارد نبیند! زیرا که اگر شما به چیزی هم باور نداشته باشید، ناچارید که تعریفی از آنرا داشته باشید!
خوب. حالا که اینطور است«فرض» کنید که خدا فقط وجود ذهنی دارد ودر خارج موجود نیست. به هر حال ناچارید که وجود ذهنی خدا را، قبول داشته باشید؛ چون در این لحظه در باره ی خدا فکر می کنیدواینکه چیزی در ذهن وجود داشته باشد یعنی همین. ولی اگر خدا فقط در ذهن وجود داشت، شما می توانستید، چیزی بزرگتر از او تصور کنید. یعنی چیزی تصور کنید که عینا مانند خدایی است که همین الآن در باره اش فکر می کنید، منتها هم موجود در جهان خارج و هم موجود در ذهن شما و بنابراین بزرگتر. پس چیزی بزرگتر از خدا متصور می شد. ولی ما قبول کردیم که«خدا چیزی است که بزرگتر از او متصور نیست» در حالیکه شما همین الآن چیزی بزرگتر از خدا تصور کردید، و این محال است! یعنی چیزی است که به تناقض می انجامد. و آنچه باعث شد که مارا به این تناقض برساند« فرض» ما بود که گفتیم « خدا فقط درذهن وجود دارد و در خارج موجود نیست» پس باید تصدیق کنیم که خدا وجود خارجی هم دارد.
بسیارانی گفته اند که: جدای پریشانی این گفتار یا برهان، وقتی می خواهید عیب و اشکال این برهان را مشخص کنید، این کار به طرز مبهوت کننده ای مشکل و ناشدنی است.
ایرادات وارده بر «برهان وجودی» از سوی نویسنده ی این سطور از قرار زیر است:
1_ اولا پدیده ای که در این برهان« بزرگترین» معرفی می شود، قابل تجربه نیست. آنچه را که نتوان، آنرا تجربه کرد، اصولا قابل تعریف نیز نخواهد بود و هر تعریفی از آن، غلط و نادرست خواهد بود. در جهان ادبیات، به پدیده هایی مثل « پری دریایی»_ غول سپید در شاهنامه ی فردوسی_ موجودات خشکی نیمه انسان و نیمه اسب_ اسب های بال دار با توان پرواز در آسمانها و ... مطرح شده اند. اما اگزیستانسیال آنها، هرگز ثابت نشده است زیرا که این موهومات، زاییده ی خیالات بشری بوده و هیچگاه به تجربه ی کسی در نیامده اند.
دوم اینکه در برهان وجودی، به خاطر واژه ی « بزرگترین» به چند معنا می رسیم. الف_ بزرگتر اصولا بر مبنای عنصری مادی، قرار می گیرد و در این صورت لفظ« خدا» در برهان وجودی، می تواند «مادی» باشد. واگزیستانسیال ماده، دارای خواصی است که توسط دانشمندان فیزیک و فیزیک کوانتمی جدید، توضیح داده شده اند. مثلا هر نوع ماده ای، دارای وزن، رنگ، و شکل است. مواد اشغال کننده ی فضا می باشند. بحث «جهانیت جهان» هایدگر، دور از همین مسئله نیست زیرا که مثلا، این کامپیوتر من در این اتاق قرار دارد، و این اتاق دراین ساختمان قرار گرفته است، خود ساختمان در کوچه ای و کوچه در محله ای است و این محله در شهری قرار دارد و این شهر در کشوری و این کشور در همسایگی فلان کشور و در نقطه ای از کره ی زمین قرار گرفته است، کره ی زمین، درمنظومه ی شمسی و منظومه ی شمسی در کهکشان راه شیری است و خلاصه این جهانیت جهان، همچنان ادامه دارد. و با درک اندیشه ای انشتین و فرمول های اختراعی و اثباتی او، و اشاره به سیاه چاله ها و سرعت نور و سرعت صوت و غیره، همگی به اگزیستانسیال جهان و ابدی بودن آن اشاره دارند.
دوم اینکه، تعریف برهان وجودی، خود مطلق گرایی است و مطلق کردن پدیده ای ذهنی، را دنبال می کند. و آنچه از فلسفه و دانش تا به امروز مفهوم است، عدم مطلق کردن پدیده هاست، در حالیکه در برهان وجودی، یک جمله و در آغاز، به صورتی قطعی ومطلق، تزریق می شود. در این صورت هر کسی می تواند جمله ای دیگر ر ابداع کرده و مثلا بگوید:« بزرگترین ستاره ی جهان هستی، مشتری است»!
ویا این گفته« سنگین ترین و بزرگترین اتم، پوزیترون است»! آیا می پذیرید؟ در هر حال تعریفی از آنچه که غیر واقعی است ارائه شده، این از لحاظ تعریف. مطلق کردن فاکت و گفته نیز صورت گرفته. اما این دلیل نمی شود که این«فرض» حتی با تاکید و به خصوص اگر ذهنی باشد، مورد قبول و پذیرش اهل فلسفه و دانش باشد. از اینرو برهان وجودی مردود است.
سوما: تعمیم تعریف برهان وجودی به سراسر جهان هستی که مورد پذیرش یک سیستم_ یک شخص و یک سازمان خاص است، محل ایراد می باشد.
چهارم اینکه: در برهان وجودی به صورتی پنهانی، از« کمال» یاد شده. وبر کسی پوشیده نیست که بحث «کمال» از لحاظ فلسفی و علمی، کاملا مردود است و کمال، همواره به دور خود، دیواری بسیار بلندو محکم می کشد و همیشه از تماس بیزار و گریزان و هراسان است. از کمال نمی توان پرسش کرد. با کمال نمی توان، ارتباط برقرار ساخت زیرا که با کوچکترین تماسی، کمال ترک بر می دارد واز بین می رود. علت غایی ارسطو نیز خود به این مسئله بر می گردد و امروزه می دانیم که کمال نمی تواند وجود داشته باشد؛ زیرا که خود کمال فرضی، همواره در جهت تکامل خویش(علت غایی ارسطو که شرح می دهد: هر چیزی در طبیعت، همواره به طرف وضع شکوفنده ی دوره ی بلوغ در حرکت است) گام بر می دارد و این نقض برهان را نشان می دهد.
لازم به یاد آوری است که رنه دکارت نیز، همین استدلال را کرده و می گوید: کمال، نمی تواند از« نقص» به وجود بیاید. او شرح می دهد که «من» ایده ای از کمال را دارا هستم و این کمال را من نمی توانسته ام به وجود بیاورم، زیرا که از نقص ( ناکامل)کمال به وجود نمی آید. او اضافه می کند که هیچگاه پدیده ی بزرگتر نمی تواند از پدیده ی کوچکتر، به وجود بیاید.
در صورتیکه این گفته ی دکارت نیز، حاکی از اندیشه ای متافیزیکی است ودقیقا برعکس اندیشه ی دکارت، پدیده های بزرگ، می توانند از پدیده های کوچکتر، پدیدار یابند. مثل عمل لقاع در رحم مادر و پیوست دو پدیده ی کوچک به نامهای اسپرم و تخمک و تشکیل جنین. جنینی که در خلال سالها افرادی را پدید می آورد. افرادی مثل ادیسون و یا انشتین و یا هر چهره ی عظیم تاریخی از هردو بعد مادی و فیزیکی( به نسبت بین خود فرد و جزء اولیه به نام مثلا اسپرم) و از لحاظ ذهنیت، به بزرگی افکاری که این اشخاص دارا بوده اند. پس می توان گفت که در هر دو صورت، پدیده ی بزرگتر می تواند از پدیده ی کوچکتر، به وجود بیاید.
در برهان وجودی، واژه ی « فرض» جایگاه خاصی را داراست و با همین ترفند است که شنونده را به بن بستی پریشان می کشاند. زیرا که تناقض حاصله از تز برهان وجودی مبنی بر اینکه نمی توان خدایی بزرگتر از خدای فرضی اول را تصور کرد، نتیجه را به همآن خدایی بر میگرداند که از آغاز تصور و فرض شده است. این هم ایرادی دیگر است که برهان وجودی، نمی تواند خود ر از آن برهاند. از اینرو برهان وجودی ملغمه ای است که بنیان آنرا افلاطون و ارسطو نهادند و دکارت و لایپ نیتس و کانت بر آن افزوده و عالم فرضیات و ذهنیات را صحیح شمرده اند. در صورتیکه آنچه از فلسفه ی پیشا سقراط در دست است و مفهوم گردیده، دیالکتیک جهان هستی و همآن «لوگوس» است که توسط هراکلیتوس طرح و بیان شد و از سویی « تجربه» نقشی اساسی و محوری را در اثبات پدیدار و اگزیستانسیال پدیده ها، بازی میکرد. شاید به همین خاطر است که « هستی و زمان» هایدگر در تعریف اگزیستانسیال اشیاء و پدیده ها و جهانیت جهان و بحث« زمان» و «مکان»، دارای اهمیتی ویژه است.
وحالا نوبت به «برهان های پنج گانه ی توماس آکویناس» می رسد. از اینقرار که:
اول:« برهان محرک اول».
این برهان از ابداعات ارسطو است. ملا صدرا و هادی سبزواری نیز، از این برهان سود جسته اند. این برهان شرح می دهد که، هر حرکتی به یک محرک نیازمند است و چون امتداد سلسله ی حرکت ها و محرک ها تا بی نهایت محال است؛ در نهایت امر بایستی همه ی حرکت ها به امری ثابت منتهی بشوند که آن ثابت یا محرک اولیه،«خدا» نام دارد.
دلایل رد برهان:
الف_ باطل بودن این برهان از زمان اسحاق نیوتون، ثابت شده است. حرکت به عامل و محرک نیازمند نیست بلکه این تغیر در حرکت است که به محرک نیاز دارد. حرکت ماهواره ها در فضا های بین سیاره ای، بهترین نمونه برای شرح آن است. زیرا که این ماهواره ها، همچنان و بدون محرک در حال حرکت هستند و این نا ایستادنی است، مگر اینکه نیرویی، آنها را در جهت حرکتشان تغییر بدهد و یا بیاستاند. حالت عادی اجسام وپدیده ها از دو صورت خارج نیست، یا در حال حرکت هستند و یا در حال سکون. هراکلیتوس در بیشتر از 3000 سال پیش به این تغییر و حرکت توجه کرد و او معتقد بود که هیچ پدیده ای در جهان هستی، سکون ندارد. امروزه با فهم فیزیک نوین، متوجه هستیم که در داخل کوچکترین عضو هستی یعنی اپسیلون، حرکت در جریان است. پیشتر باور بر این بود که اتم کوچکترین ذره ی هستی و پدیده ی موجود جهانی است و همه می دانند که در اتم اجزاء دیگری موجودیت دارند به نام های الکترون_ نوترون_ پوزیترون و در مرکز آن، خنثی. و دیگر عنصرهای موجود در این اتم، به گرداگرد خنثی در حرکت هستند. این اتمها همواره در حال شکنندگی و ایجاد اتم های جدید ترند و برهمین اساس بود که انشتین توانست ثابت کند که جهان هستی همواره در حال انبساط است.
ب_فراموش نکنیم که «حرکت» از خصیصه های اجسام و مواد هستند. از اینرو وطبق برهان اول طرح شده از سوی آکویناس، باید گفت که بر فرض صحت برهان و پذیرش آن، محرک غیر متحرک یا همآن محرک اولیه، می بایستی مادی باشد؛ زیرا که حرکت جزیی از خصایص وعوارض اجسام مادی است.
برهان علت اول( علیت).
وجود هر چیز در جهان به چیز های دیگری، وابسته است و این وجود به توسط آنها توضیح داده می شود. مثلا در تعریف سنگ، می گوییم: سنگ سنگ است چون، نمی تواند آب باشد. اما اگر این سلسله ی وابستگی ها وپیوستگی های پدیده ها، بی پایان باشد، این توضیح همواره به عقب می افتد ونهایتا نمی توان هیچ چیزی را توضیح داد. بنا بر این هنگامی جهان فهمیده می شود که به پایان خود، در وجودی، رسیده باشد که آن وجود، به هیچ چیز دیگری وابسته نباشد و این آخرین پدیده بی واسطه،« خدا» نام دارد.
در برهان علیت یا علت اول، مبنا بر این است که مجموعه ی جهان هستی از یک مبدا سرچشمه می گیرد ودر سیر تکاملی خود، با وجود واسطه ها، به سوی همآن مقصد اولیه باز می گردد.
مکتب ایده آلیستی«بوداییسم» و همچنین مکتبی دیگر با عنوان« کارینشن» به همین برهان مربوط هستند زیرا که ایشان باور دارند که «روح»در پدیده ها، و پس از مرگ آنها، به داخل پدیده ای دیگر علول کرده، در حرکت و جریان است و این حرکت و جریان و سیر تسلسلی همواره ادامه دارد. از اینرو «بودا»می تواند در حشره ای یا یک جاندار دیگر در جریان باشد. برای همین است که بوداییها، گوشت خوار نیستند و جز خام خواری و گیاه خواری، غذایی را بر سفره نمی گذارند زیرا که با کشتار جانداران دیگر، احتمال ضربه زدن به جان بودا را، پیش بینی می کنند! برتراند راسل در رد این برهان می گوید: اگر هر چیزی باید علتی داشته باشد، پس وجود خداوند هم باید علت و دلیلی داشته باشد و اگر چیزی بتواند بدون دلیل و علت، وجود پیدا کند، بحث در باره ی خداوند، بی فایده خواهد بود زیرا که وجود طبیعت، بدون «علت» ممکن است.
پاسخ به این پرسش چیست که، چرا بایستی سلسله ی علت ها و معلولها در خدا، توقف کند؟
برهان امکان و وجوب.
پدیده های موجود در اطراف، امکان دارد از لحاظ ضرورت، وجود داشته باشند یا وجود نداشته باشند. به این معنا که هم می توانند وجود داشته باشند و(پس از دوره ای) میتوانند وجود نداشته باشند. اگر همه پدیده ها اینچنین باشند، هیچ چیزی در آغاز نمی توانسته وجود پیدا کند و در این صورت ودر حال حاضر، هیچ پدیده ای وجود نمی داشت. بنابر این بایستی موجودی باشد که وجودش ضروری و واجب باشد تا دیگر موجودات، به واسطه ی وجودآن پدیده ی اولیه، ممکن و توجیه بشود.
وجود ممکن نه به بودن گرایش دارد و نه به نبودن! پس اگر وجود داشته باشد، میبایستی عاملی خارجی در موجودیت آن پدیده مؤثر بوده باشد و عامل ایجاد و موجودیت آن باشد. اگر تمام اشیاء و پدیده ها، ممکن باشند، موجود بودنشان ایجاد زنجیره ای از تکرار میکند که مورد قبول نیست. پس حتما بایستی موجودی باشد که وجودش ضروری باشد. به این وجود« واجب الوجود» یا خدا می گویند.
رد برهان_
پدیده ها، از لحاظ ظاهر و شکل، وزن و دیگر خصوصیاتشان، وجود دارند. این پدیده ها، همواره دستخوش تغیر و دگرگونی هستند و دیالکتیک هراکلیتوس و بسیارانی دیگر از فلاسفه ی دوره ی مدرن نیز بر این گفتار، تاکید می کنند. جدای اینها، علم نیز بر این روند وتحول پدیده ها و تغییرشان، تاکید می کند. از اینرو، تغییر پدیده ها نمی تواند دلیل نابودی شان باشد. به همین خاطر، وجود ها( پدیده ها) حالتی ازلی دارند و اگزیستانسیال آنها، همیشگی است، اما این اگزیستانسیالها، در شیوه های گوناگون، صورت پذیرفته و دارای صورت ها و اشکال گوناگون دیگر می شوند. به همین خاطر است که مادیون می گویند: جهان هستی از قدیم و ازل و جود داشته و این وجود، همچنان ادامه خواهد داشت. از اینرو واجب الوجود و علت اولیه ی این برهان مردود است.
درجات کمال در اشیاء.
در این برهان توضیح داده می شود که هر گاه دو پدیده باشند که یکی کامل و دیگری کاملتر باشد، بایستی پدیده یا وجودی مطلق به نام( خدا) وجود داشته باشد تا بتوان، این پدیده های مختلف را با آن مقایسه نمود.
رد برهان.
آنچنانکه از نام برهان چهارم پیداست، کمال بالاترین نقش را در آن داراست. و پیشتر توضیح داده شد. ولی به واقع آنچه در این برهان آمده جز سفسطه، چیزی نیست. زیرا که برای مثال و طبق همین برهان، می توانیم بگوییم که:
در بین قاتلین دنیا، تفاوت هایی از هر لحاظ هویداست، نوع کشتن آنها با همدیگر و غالبا تفاوت دارد. برای فهم بهتر ایشان وقتل کامل و فهم آن، بایستی قاتلترین، وجودی موجود باشد، تا بتوان، دیگر قاتلان را با آن، مقایسه نمود. ودر این صورت قاتلترین پدیده ها، خداست!
با جایگزین کردن واژه ی «قتل و قاتل» به هر چیز دیگری، می توان به همین نتیجه ی احمقانه رسید.
پنجمین برهان آکویناس« برهان نظم» نام دارد.
ایمانوئل کانت به این برهان، تکیه داشته و آنرا « الهیات طبیعی» نامیده است. برهان نظم می گوید: اگر به اطراف خود نگاه کنیم، ناگزیر فهم می کنیم که هر چیزی با عملکردی که دارد، سازگاری و تناسب پیدا کرده است. هر چیزی گواهی می دهد که از سر تدبیر ساخته شده است از اینرو وجود خدا ثابت می شود.
سا بقه ی این برهان به« تیمائوس» افلاطون بر می گردد. در این برهان «نظم» جایگاه خاصی دارد و چنانچه پیداست، نظم در برابر آشفتگی به کار می رود. جهان منظم است ودر جهان پدیده های منظم، وجود دارند. هر نظمی از ناظمی دانا و باشعور، به وجود می آید و در نتیجه، جهان به خاطر طرح و تدبیر ناظمی با شعور، پدیدار گشته است. آن ناظم، خدا نام دارد.
اول از همه اینکه، هیچ چیز این جهان دارای نظم نیست و این ادعایی بیهوده وغیر علمی است. زیرا که آشفتگی داخلی و بیرونی پدیده ها، امروزه کاملا آشکار است. شاید بتوان گفت که حاصل سراسر این آشفتگی ها و درهم برهم بودنهاست که، ظاهری منظم به جهان داده است. برای نمونه نمی توان هرگز ادعا کرد که نور خورشید، هر روز و هر ساعت، به طور منظم به زمین میرسد. زیرا که ناگفته پیداست که این نور همواره در حال تغیر از لحاظ کیفیت وکمیت می باشد و بالاخره روزی هم تابش آن به پایان خواهد رسید. سیاهیهای شب، هرگز با دیگر شب ها و در نقاط مختلف جهان برابر، منظم و با یک حالت و کیفیت نیست. در واقع نا همآهنگی ونوعی آنارشی واقعی در جهان درونی پدیده ها، حکمفرماست. ظاهر قضیه نوعی نظم است که به دیده های سطح بین، نمود پیدا می کند و این درست در حالی است که نقطه ی مقابل نظم، یعنی آنارشی و بی نظمی موجود پنهانی در پدیده ها، همواره در حال شکل گیری و جریان است. نقاشی های پیکاسو و بسیاری دیگر از نقاشان، جز خطوطی در هم، چیز دیگری نیستند، این تعبیر مفسرین است که ازآنها، نظمی در هنر به دست می دهد. بی نظمی وسراسیمگی اجزاء طبیعت وجانداران و فرار آنها از حالت نظم، باعث پدیدارهای گوناگون می شود. تلاش برای نظم از سوی انسان و در سیستم های اختراعی اش، همیشگی است اما، این بی نظمی است که حرف آخر را می زند.
نظمی که در جهان سرمایه داری، حاکم است، حاصل بی نظمی کارگر و فروپاشی سیستم فکری بورژوازی است از لحاظ اینکه نهایت تلاش را می کند تا کارگر رابه حالت نظم و تحت کنترل صنعت_ تکنولوژی و خود در بیاورد. اما در برابر این نظم که از سوی سرمایه تزریق می شود، بی نظمی و اعتصاب ونهایتا انقلاب و دگر گونی، شکل می گیرد.
در پادگانهای نظامی، سراسر تلاش سیستم(نظام)بر این محور قرار دارد که نظم در هر کجای محیط و افراد آن( سربازان) و درجه داران و افسران و ... حاکم باشد. در واقع به نظم در آوردن بی نظمی هاست که صورت ظاهر نظم را، تصویر می سازد اما چنانچه رفت، بی نظمی در جهان هستی حکمفرماست و هر گز نمی توان در ژرفنا، بر این بی نظمی غالب شد.
ریچارد داکینز در رد این برهان می گوید: این برهان می رساند که هر چه نظم مجموعه ای بیشتر باشد، می فهمیم که ناظم آن مجموعه، پیچیده تر و عالم تر بوده است. کسی که توانسته باشد تمام جهان را نظم ببخشد، خودش می بایستی دست کم، به همآن اندازه، پیچیده و هدفمند باشدودر این صورت باز هم نیازمند، ناظمی پیچیده تر و عالمتر دیگر می شود. اما این برهان، ناظم الهی را از قاعده مثتثنی فرض می کند.
این استثناء کردن ناظم الهی، به کجا مربوط است؟ و چرا باید استثناء باشد؟ توماس آکویناس، در این برهان خدا رادر کلاس درس بچه ها، با تک ماده قبول کرده است!
پس از فلسفه ی قرون وسطی، به رنه دکارت می رسیم. و این کوگیتوی دکارت است که دنباله روی همین فلسفه ای است که در قرون وسطی شکل گرفته بود. البته او از شک آغاز کرد ونهایتا گفت: من می اندیشم، پس هستم. در صورتی که امروزما میگوییم:« ما هستیم، پس می اندیشیم.» واصولا چرا نمی توان و نمی باید از اگزیستانسیال « خود»، پای لوگوس را به میان کشید؟ واصولا چرا باید به جای گوش کشیدنهای«خود» همگی تقصیر ها را بر گردن« خدا» بگذاریم؟! آیااین تصویر زمین نیست که بر آسمان تابانده اند؟ و بجز گرده کشی و استثمار طبقه ی سفره خالی، با نام «خدا» حکم می رانند؟ چگونه است که این ساده ترین ها، هنوز هم برای بسیارانی، نامفهوم مانده است؟
هنگام بیداری از خواب های قرون وسطایی_ راسپوتینی_جمارانی_جمکرانی و... چه هنگام است؟ بر فرض که دکارت و کانت و لایپ نیتس، بر این آشفته بازاری فلسفه و دین افزودند، آیا دیگران نتوانسته اند مشت های ایشان را باز کنند؟ و واقعیت را پیش روی دیدگان مردم بگذارند؟!
گویا این کار حقیقتا صورت گرفته و میگیرد اما به دلایلی، سیستم قدرت خواهی و سرمایه، نمی خواهد ونمی تواند اجازه بدهد تا دروغهایشان، بر ملا گردد.