درّه ی جزامیان _ داستان واقعی
هرگز فراموش نمی کنم آنروز را که فرمانده ی ما ،رو به من کرده و گفت:
رستگار،ماموریت سختی برایت در نظر گرفته شده . البته تنها نخواهی بود و کسی دیگر نیز به همراه تو خواهد آمد.
پرسیدم: جریان چیست؟
گفت: اسیری هست که در ارتش خدمت می کرده و حدود 6 ماه است که پرونده اش کامل شده.اما برای دادگاهی می بایستی به منطقه ی مرزی و محل فرماندهی حزب ،منتقل شده و آنجا تصمیم نهایی را بگیرند.در هر صورت شما وظیفه دارید که ایشان را سالم ، به محل مورد نظر برسانید. تو منطقه را بهتر از دیگران می شناسی . از اینرو،بهتر از تو سراغ نداشتم .لطفا خودت را برای این ماموریت آماده کرده و فردا صبح زود حرکت کن . یادت باشد غروب به اطاق من بیایی ،تا نامه و پرونده اش را به تو تحویل بدهم.
گفتم: حتما.
روستایی که در آنجا بودیم ،در محور شهر سنندج_ سقز بود. روستایی در قلب کوهها و جنگلها. جایی دور و پرت افتاده. و من مدتها بود که در آنجا به همراه دیگر هم رزمان ، فعالیت وزندگی می کردم.
اصولا خودم به ماموریت های تکی کشش خاصی نشان می دادم و دوست داشتم همواره در رفت و آمد باشم .در آنجا ،تعدادی اسیر بودند که در جریان درگیری ها میان پیشمرگان و نیروهای رژیم ،اسیر شده و در زندان ،به سر می بردند. هر کدام از ایشان به نقطه ای از ایران،تعلق داشتند. از مشهد گرفته تا قزوین و از شهر های شمالی دریای خزر گرفته تا جنوب. یادم هست که هراز گاهی خودِ این اسیران، نمایشنامه می نوشتند و خودشان هم آنرا اجرا می کردند. گاه گاهی هم ، خانواده هایشان از نقاط دور به ملاقاتشان می آمدند و صمیمانه بگویم که ،هر کدام از ماها ،برای این ملاقات ها ،ارزش قائل بودیم و در تدارک آن دیدارها ،نهایت تلاش را انجام میدادیم. گاه، این خانواده ها ،بیشتر از 3 هفته در این روستا می ماندند و در کنار فرزندانشان، به گفتگو می نشستند.(از صبح تا آخر شب).
مقداری ازمسیری را که فردای آنروز،می بایستی طی می کردم ،برایم تازگی داشت. یعنی تا نصفه ی آنرا کاملا می شناختم و از آن به بعد را،نرفته بودم . اما چنین چیزی هم برایم ،خیلی مهم نبود چرا که در اینگونه مواقع از اهالی روستا های سرِ راه ، ادامه ی مسیر را می پرسیدم و چند و چونِ آنرا جویا می شدم.اهمیت کار در این بود که بعضی از روستاها در دست حکومت وقت بود و چون غالبا تنها بودم، می بایستی آن مسیر ها را دور می زدم تا با مشکلی جدی مواجه نشوم. صد البته بارها پیش آمد که با هلی کوپتری از هوانیروز،مواجه می شدم. اما به خاطر کوهستانی بودن ِ منطقه، این هلی کوپتر ها، نمی توانستند، زیاد به عمق درّه نزدیک بشوند. چراکه همه ی راه ها، از دامنه ی کوهها و درّه ها می گذشت.
زمستان سختی بود و همه جا، پوشیده از برف. درختها و کوهها، سراسر سفید بودند و غالبا به خاطر طولانی بودن راه ها، و راهپیمایی زیاد، به اصطلاح، چشمم به برف می افتاد و در اینگونه مواقع، حتی یک متری جلوی پایم را نمی دیدم. از اینرو، به جای عینک آفتابی، که آنروزها، میان ما بسیار کم بود؛ پارچه ای توری تهیه می کردم و روی آنرا با گل، می پوشاندم وآنرا جلوی چشم می گذاشتم. و این کمک می کرد، تا تشعشع آفتاب بر روی برف ها، چشم را زیاد آزار ندهد.
غروب آنروز، پرونده و نامه ی فرماندهی را گرفتم. همراه من هم تعیین شد. اقبال نام داشت و جوانی بود که تازه به صف پیشمرگان پیوسته بود. به اقبال گفتم که حسابی استراحت کند و خودش را برای فردا آماده کند. این اولین بار بود که اقبال به یک ماموریت اعزام می شد. از اینرو نگرانی را در چشمهایش می خواندم.
به قسمت اسراء رفتم و کسی را که می بایستی منتقل می شد، دیدم. با او صحبت کردم وگفتم فردا قرار است که به جایی دیگر منتقل شود. بیچاره ترسیده بود و گفت:
آیا قرار است که اعدام بشوم؟
گفتم : نه عزیز من. پرونده ی شما کامل شده و تو برای دادگاهی نهایی، به نقطه ی دیگری منتقل می شوی. به نظر من تو آزاد خواهی شد. نگران نباش.
او خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت و بوسید. لباس نظامی به تن و ظاهرا درجه ی گروهبانی داشت و اهل شیراز بود. فرهاد نام داشت وآدمی نسبتا لاغر و تکیده بود، ودر سیمای او، نقشی از زندگی و جوانی، آشکارا، نمود پیدا کرده بود. و الآن مدت 6 ماه بود که در اسارت پیشمرگان بسر می برد.
فردای آنروز، صبحانه را همراه دیگران، خوردیم. از اقبال خواستم تا برای حرکت آماده باشد. خودم هم نزد فرماندهی رفته و خروجم را به ایشان اعلام کردم و بلا فاصله به محل نگهداری اسیرها رفتم واز فرهاد خواستم، تا بیرون بیاید.
و اینگونه بود که هر سه نفری، راه افتادیم. خودم پیشاپیش، فرهاد در وسط و اقبال، نفر آخر.
مسیری را که انتخاب کرده بودم، حدود 10 روز طول می کشید، تا به مقصد برسیم. چیزی حدود 4 ساعت بعد بود که به اولین روستا رسیدیم. آنجا به خانه ای رفتیم و به نوشیدن یک چای، اکتفا کردیم و بعد از بچه ها خواستم که به حرکت ادامه بدهیم.
طرف های عصر بود که به یک آبادی رسیدیم. اسم آنجا( بِس) بود. روستایی که هیچکسی، جز دو یا سه نفر پیشمرگ، از حزب دمکرات، حضور نداشت. چونکه جمهوری، حدود 11 ماه قبل، آنرا با گریدر و لودر، صافِ صاف کرده بود و اهالی آنجا را در محلی نزدیک به شهر، دیوان دره، در میان چادر ها،اسکان داده بود. صد البته تعدادی از ایشان، به وسیله ی حکومت اعدام شده بودند. دلیل این اتفاق، چیزی بود حاکی از اینکه،اهالی این روستا، پیشمرگان را یاری رسانده اند. این روستا چندین و چند بار به دست پیشمرگان افتاد و نهایتا؛ حکومت، آنرا کاملا ویران کرده بود.
در صد متری روستا، رود خانه ای جریان داشت که قسمتی ازآبِ آن، یخ بسته بود. من این محل را خوب می شاختم، چه، صدها بار از آنجا عبور کرده بودم. روستای بِس، دارای مردمی بسیار صمیمی و خونگرم بود. روستایی نسبتا بزرگ و مجموعا اهالی آن شامل 250 نفر می شدند.
اما الآن جز ویرانه ای، هیچ چیزی، وجود نداشت. نه صدای بچه های در حال بازی بود و نه زنانی که از چشمه های اطراف، کوزه های آب، بر دوش داشته باشند. و نه صدای چوپانها در غروب هایی که گله های گوسفند، به روستا باز می گشتند. آنچه پیش روی ما بود؛ دیوارهای فروریخته، و خشت هایی که بر روی آنها، مقدار زیادی برف، نشسته بود.
از پیشتر می دانستم که گروه کوچک ما، گرسنه است. از اینرو تنها چاره را در شکار ماهی دیدم. گلنگدن اسلحه را کشیدم و به داخل آب تیر اندازی کردم. دو تیر. وبازتاب صدای شلیک این تیر ها، پیشمرگان ساکنِ روستا را به خود آورد و از دور به ما درود گفتند.
به سطح آب نگاه کردم و هیچ چیزی ندیدم. کفش هایم را از پا در آورده، اسلحه را به اقبال دادم و خودم به میان رود رفتم. آب تا زانویم رسیده بود. خوب دقت کردم و دو سه متر آنسوتر، ماهی های بزرگی را دیدم که در کف رود شنا می کردند.
برگشتم و دوباره جوراب و کفش هایم را پوشیدم. بار دیگر گلنگدن را کشیده و به سمت مرکزی رودخانه نشانه رفتم.
و اینبار سه تیر پشت سرِ هم.
چیزی نگذشت که ماهی بزرگی بر سطح آب، هویدا شد. و به کمک اقبال و فرهاد آنرا از آب گرفتیم. ماهی حدود شش کیلو وزن داشت. و مسلم می دانستم که این برای هر سه نفر کافی است.
داخل روستا که شدیم، پیشمرگان حزب دمکرات، از ما پیشوازی کردند و ما را به نیمه ویرانه ای که خودشان در آنجا بودند هدایت کردند. یکی از آنها، چند تکه چوب بزرگ را به داخل تنور انداخت. ماهی را گرفته و آنرا پاک کرد. کار او به حدی سریع بود که تعجب مرا بر انگیخت. لبخندی زد و گفت:
به کجا می روید؟
گفتم: به مرکز فرماندهی کومه له.
لبخندی زد و گفت مانده نباشید. امشب را اینجا می مانید؟
گفتم: نه. می بایستی به راه ادامه بدهیم. تنها دو ساعتی نزد شما خواهیم ماند.
اصولا در آن دور دستانِ فراموشی، حضور افراد، برای هر کسی سزاوار و ارزشمند بود. از ایشان سوال کردم که، اینجا چکار میکنند؟ و در جواب من گفتند:
ما از سوی حزب ماموریت داریم، چند روزی را اینجا باشیم. راستش، حرکت نیروهای جمهوری را، زیر نظر داریم. شبها از روستا بیرون می رویم و تا محل پایگاه های آنها رفته و حرکات آنها را زیر نظر می گیریم. در ضمن، با اهالی همین روستا، در ارتباطیم. و از چند و چون زندگی ایشان در کمپی که برایشان زده اند، به حزب گزارش می دهیم.
گفتم: پیروز باشید.
خودِ او، ماهی را بر روی یک حلبی که قبلا هم، از آن استفاده شده بود، پهن کرد، نمک زد و آنرا روی تنور، قرار داد. به اقبال و فرهاد نگاه کردم. آب دهانشان راه افتاده بود. بوی ماهی سرخ شده، فضای آنجا را پر کرده بود. وقتی آماده شد، آنرا جلوی همراهان گذاشتم.بیرون برف ریزی شروع کرده بود به باریدن و ریزش چنین برفی، بسیار طولانی می شد. بالاخره پس از صرف شام و صحبت هایی از گوشه کنار مسائل، با افراد حاظر در این مکان؛ به همراهان خودم گفتم که آماده بشوند تا حرکت کنیم.
ساعت حدود هفت و نیم غروب بود که از روستای بِس بیرون آمدیم و در حاشیه ی رودخانه و کوه، به راه ادامه دادیم.
هوا تاریک شده بود و برف همچنان می بارید.
تقریبا سه ساعت بود که از میان کوهها و جلگه ها راه می سپردیم و بارش برف بسیار سنگین تر شده بود. لباس هایمان خیس خیس شده بود و حالا در منطقه ای بسیار حساس بودیم. جایی که احتمال بر خورد با نیرو های رژیم، زیاد بود. چونکه چند پایگاه حکومت، در این منطقه قرار داشت. از اینرومی بایستی بسیار هشیار حرکت می کردیم. می دانستم که تا روستای بعدی حدود نیم ساعت راه داشتیم. اما چیزی که مطمئن نبودم، این بود که آیا در همآن روستا، نیروهای رژیم، حضور داشتند یا نه؟! چراکه می دانستم روزها نیروهای نظامی سپاه، به این روستا می رفتند. گاه با تعداد بیشمار بودند وهمآنجا اتراق می کردند و کمین می گذاشتند و گاه به پایگاه های خود بر می گشتند. به هر حال موقعیت روستا، برایم معلوم نبود و هر چیزی را با شک و تردید نگاه می کردم. اقبال برای اولین بار بود که وارد این منطقه می شد. شاید قبلا شنیده بود که خطرِاز دست دادن جان در این نقطه، خیلی زیاد است. آنسان که دوستان و یارانی ، در این حوالی با نیروهای رژیم درگیر شده و جانشان را از دست داده بودند. در هر حال به درستی نمی دانستم که حول و حوش آن روستا چه می گذرد.
همچنان در جلوی گروه حرکت می کردم و فرهاد(اسیر)در وسط و اقبال در آخر.
ایستادم و به هر دو گفتم که فاصله شان را با من کم کنندودر5 متری من به راه پیمایی ادامه بدهند. و درست نیم ساعت بعد از آن بود که از دور، چراغ فانوس های روستا را دیدم. درست بر بالای کوهی رسیده بودیم که یکباره، صدای پای اسبها را از روبرو شنیدم...
به اقبال و فرهاد گفتم کمی به طرف سمت چپ حرکت کرده و همآنجا ساکت و بی صدا بیاستند. هیچ حرکتی نکنند و منتظر تصمیم من باشند. می دانستم که اسیرِمابه هیچ وجه نمی توانست فرار بکند چراکه نه تنها منطقه را نمی شناخت؛ که حسابی در این تاریکی و برف و سرما، ترسیده بود. گویا اقبال هم نگران بود. آنها هم شنیده بودند که از روبرو صدای پای اسبها می آید..... اما ایشان چه کسانی بودند؟ در این وقت شب.
احتمال هر کسی و هرگروهی میرفت.
به هر حال از از گروه خودم جدا شدم و به سوی صدا رفتم.
هوا به حدی تاریک بود که نمی شد بیشتر از ده متر، پیش پا را دید. وقتی خیلی به صدا نزدیک شدم. همآنجا کمین کردم. گلنگدن را کشیدم و با صدای بلندی، فرمان ایست دادم. پنج نفر را می دیدم. یعنی سایه های سیاهی را که هنوز نمی دانستم کیستند.
ایشان ایستادند.
پرسیدم: که هستید؟
صدایی پاسخ داد که:
ما از چریک های فدایی هستیم.
گفتم شما در کمین ما قرار گرفته اید. اگر از چریکها هستید، لطفا یکی از شما بدون اسلحه پیش بیاید.
صدایشان را می شنیدم که با هم خیلی کوتاه گفتگومی کردند و آنها هم گفتند که شما از کجایید؟
گفتم ما از کومه له. لطفا طولانی نکنید و زود تر یکی از شما بیاید جلو. اگر چنین نباشد که می گویید، مطمئن باشید که همگی تان، همینجا کشته خواهید شد.
مورد خاصی پیش آمده بود و تشخیص دوست از دشمن، به هیچ وجه، آسان نبود. بالاخره ایشان اعلام کردند که یکی شان می آید پیش من.
حالا دیگر به وضوح، کسی را می دیدم که لباس کردی به تن داشت. مسلح نبود و پس از چند لحظه، به پنج قدمی من رسیده بود. من برروی زمین دراز کشیده بودم و او هنوز مرا نمی دید.
باز هم فرمان ایست دادم و اینبار آرامتر. او ایستاد و در این فاصله، به راحتی با او صحبت کردم. و از او خواستم که اسم فرماندهی چریکها را در این منطقه به من بگوید. او بدون هیچ فاصله ای زمانی، نام فرمانده شان را گفت. و من خیالم راحت شد که اینها از نیروهای رژیم نیستند. بلند شدم. اسم خودم را به او گفتم و با او دست دادم. مرد جوانی بود از چریک های فدایی، و لباس او کاملا این حقیقت را تایید می کرد.
به اقبال، که در تاریکی و دورتر، کمین کرده بود گفتم؛ ایشان از دوستان هستند. تیر اندازی نکنی. و صدای اقبال را شنیدیم که گفت: باشه. ما همین جا می مانیم.
گفتم : به دوستانتان بگویید که بیایند جلو و نگران نباشند.
او هم دوستانش را صدا کرد و اضافه کرد که گروه کوچکی هستند و ماموریت دارند تا تعدادی اسلحه ی سنگین را به مقرها و پایگاه های دیگر خودشان انتقال بدهند.
چند لحظه بعد، صدای پای اسبها نزدیکتر شد و به وضوح بار روی اسبها را دیدم که بر رویشان، پارچه های برزنتی کشیده بودند. پنج نفر بودندو همگی بر روی لباسشان مارک چریک های فدایی قرار داشت.
گفتم شما از همین روستا می آیید. درسته؟
گفتند که بله درسته.
گفتم از نیروهای رژیم خبری نیست در آنجا؟
گفتند نه. ایشان از روستا عبور کرده و با هیچ مشکلی مواجه نشده اند. بالاخره با هر پنج نفر دست دادم و از ایشان جدا شدم.
با همراهان خودم، به سوی روستا روانه شدیم. در حالیکه برف همه جا را سفید کرده بود و همچنان بارش برف ادامه داشت. لباس هایمان کاملا خیس شده بود و خستگی، در جانمان نشسته بود. به فرهاد نگاه می کردم. بیچاره اصلا حال نداشت و پیدا بود که، پس از مدتها، مجبور بوده اینهمه راه را طی کند. بنا بر این خیلی خسته بود. انگار او را در آب فرو برده و بیرون آورده بودند.درطی مسیر کاملا با هم دوست شده بودیم وکسی نمی دانست که در اینگونه ماموریت ها، جیب های من پر از شکلات بود و سیگار. اما اینرا برای مبادا نگه می داشتم.....
به هر حال الآن به ورودی روستا رسیده بودیم. از هر دوی همراهان خواستم که همینجا بمانند و اگر صدای تیر اندازی شنیدند. مرا تنها گذاشته و مسیر آمده را باز گردند. از اقبال خواستم که دقت نظر داشته باشد. زیرا ریسک کردن در این مکانها، به هیچ وجه جایز نبود و احتمال داشت که پس از عبورِ، گروه قبلی از چریکها، بلا فاصله نیرو های رژیم در این اطراف کمین کرده باشند و یا داخل روستا باشند.
وارد روستا که شدم. چند تا سگ، پارس کنان به سوی من آمدند. ساعت حدود ده دقیقه به دوازده شب بود. من بی حرکت ایستادم. سگها خیلی زود به من رسیدند وپارس کنان، دندان هایشان را نشان می دادند. بدون اینکه، آنها را جری تر کنم، بی حرکت نشستم.
چیزی نگذشت که از کوچه ای، مردی ظاهر شد. و به سگها فحش و ناسزا گفته، آنها را پراکنده کرد. بدون هیچ ترسی پیش آمد و گفت که من عضو شورای روستا هستم. شما پیشمرگ کومه له هستید؟
گفتم: بله. اما تنها نیستم. خوشحال شد و گفت:آخرین بار، سه روز پیش، نیروهای حکومت اینجا بوده اند. می توانید به خانه ی من بیایید. خیلی خوشحال خواهم شد.
قدر دانی کردم و گفتم امشب را مجبوریم اینجا باشیم. اما صبح زود خواهیم رفت.
چند قدم برگشته و از اقبال خواستم که به همراه فرهاد، پیش بیاید. و مستقیم به خانه ی آن روستایی رفتیم. صاحب خانه، کوره ای را که آنهنگام (سومپا)نام داشت، روشن کرد. سومپا همآن شومینه است به زبان امروزین .او رفت و مقدار زیادی چوب آورد و کنار آن قرار داد. خیلی سریع، چند تا تخم مرغ آماده کرد و کتری بزرگی را پر آب کرده و روی سومپا گذاشت. بعد رفت و تعدادی پتو و لحاف آورد. ازش خواستم که جای فرهاد را در انتهای اتاق بگذارد. لباس هایمان را در آوردیم و آنرا خشک کردیم. به فرهاد گفتم: می دانم که خیلی خسته هستی اما بعد از صرف غذا، حتما سعی کن، که خودت را کاملا خشک کنی وگرنه مریض خواهی شد و خودت می دانی که در چه شرایطی قرار داریم.
در جواب من گفت: چشم. و پس از صرف شام، لباس هایش را خشک کرد. البته قبلا از صاحب آن خانه خواسته بودم که به او یک دست لباس بدهد. و او در این مسئله هیچ کوتاهی نکرده و برایش پیراهن و لباس کردی آورد. او لباس ها را پوشید و بلا فاصله به خوابی ژرف فرو رفت. دلم برایش می سوخت و از ته قلبم، متاسف بودم که چرا ما ایرانیها، روبروی هم قرار گرفته بودیم؟؟چه چیزی باعث شده بود که تقسیم شویم و به سوی همدیگر نشانه رویم؟! مسلما در شهر های دیگر، آزادیخواهان فراوانی، در زندان های جمهوری بسر می بردند و معلوم نبود که در چه شرایطی هستند!
به فرهاد نگاه می کنم که در ظرف کمتر از یک دقیقه، به خوابی بسیار عمیق فرو رفته است و از ته جانم آه می کشم. ولی چه کسی این آه را می فهمد؟ این یک فاجعه بود. و آنچه را امروز می نویسم، تنها یک گوشه ی بسیار کوچک از خاطراتی است که بیشتر آنها تلخ و نا گوارند. بماند که برایم این پرسش پیش آمده بود که« انسان چگونه موجودی است»؟
اقبال هنوز مشغول خشک کردن لباسش بود.
رو به او کرده و گفتم: در چه حالی؟
گفت خیلی خسته ام. ولی مهم نیست.
گفتم: می دانی که این روستا خیلی خیلی حساس است و هر آن، امکان دارد که با نیروهای رژیم، درگیر بشویم و تنها دو نفر هستیم و از پیشمرگانِ دیگر خیلی فاصله داریم. از هر دو سو فاصله داریم و اگر چنین اتفاقی بیافتد، از هیچ طریقی، یاری رساندن به ما ممکن نیست. از سویی با داشتن یک اسیر که همراه داریم، موقعیت ما بسیار بد تر شده. ما بایستی در دو پاس، نگهبانی بدهیم. یعنی بایستی تا ساعت شش صبح، یکی از ما نگهبانی داده و سراسر روستا را و اطراف آنرا کنترل کند. و این چیزی است خیلی خیلی ضروری.
گفت: اشکالی ندارد. می فهمم.
گفتم الآن ساعت 12:30 است. می خواهی پاس اول را من می ایستم. برایم هیچ فرقی ندارد. هر طور که خودت دوست داری. اما می خواهم مطمئن باشم که از هجوم احتمالی نیروهای رژیم، در امان هستیم. همین.
گفت: من می دانم اگر الآن بخوابم، چشمهایم سنگین خواهد شد و احتمالا در پست نگهبانی خوابم می برد. پس بهتر است که پاس اول را من انجام بدهم.
گفتم اشکالی ندارد. و ایستادم تا لباس هایش را کاملا خشک کرده وبرای نگهبانی آماده شود. فرهاد، آنچنان در خواب بود که اگر او را در یک تشت می گذاشتی و در دریا، رها می کردی، به هیچ وجه، حس نمی کرد و بیدار نمی شد. بالاخره اقبال آماده شد. با او بیرون رفتم و چند نقطه از روستا را با هم چک کردیم و بر حسب تجربه ی خودم، روی چند نقطه که حساس تر می نمایندند، اشاره کردم و گفتم هر15 دقیقه این نقاط را کنترل کند. کوچه های روستا پوشیده از برف و گِل بود.
در چنین شرایطی بود که به خانه بر گشتم . اسلحه و حمایل را، باز کردم_ یک استکان چای نوشیده و بعد اسلحه را زیر سر گذاشتم و به خواب رفتم.
ساعت 3 نیمه شب بود که اقبال مرا صدا کرد. پاس او تمام شده بود. گفتم: همه چیز طبیعی است؟ گفت: بله. هیچ خبری نیست.
خیلی زود آماده شدم. حمایل (حمایل، شامل فانسقه وجایگاه خشاب هایی است از تیر، که مثل جلیقه، آنرا می پوشند)رابه تن آویخته و خواستم بیرون بروم که اقبال گفت:
رستگار. لطفا اسلحه ی مرا هم با خودت ببر. چون خواب من خیلی سنگین است و اگر این اسیر بیدار شده و آنرا بردارد، برای همه درد سر خواهد شد.
کمی به فکر فرو رفتم وبدون هیچ اصراری پذیرفتم. هر چند هر دوی ما می دانستیم که چنین کاری اصلا درست نبود. اما از سویی او هم انسان بود و بسیار خسته. از اینرو اسلحه ی او را هم برداشتم و از درب خانه بیرون رفتم.
پیش از آنکه وارد کوچه بشوم؛ اسلحه ی اقبال را در گوشه ای از تاریکی، در زیر زمین همآن خانه گذاشتم و بدون هیچ دغدغه ای از خانه بیرون آمده و وارد کوچه شدم. برف همچنان می بارید وروستا در سکوتی بسیار سنگین فرو رفته بود.
از جهت شمال شرقیِ روستا، به طرف بیرون از روستا رفتم و دقایقی را در همآنجا مانده و در سکوت، گوش دادم. هیچ صدایی یا نوری نبود.
به میان روستا برگشتم و مسیر شمالی را چک کردم. آنجا هم هیچ خبری نبود. هوا بیش از اندازه سرد شده بود و در فکرم به خودم می گفتم:اقبال خیلی خسته بود. نکند در خودِ محل اقامت ما، اتفاقی بیافتد! از اینرو نگران شدم و به سمت خانه حرکت کردم. در کوچه یی، همآن حوالی لغزیدم و همه ی لباسهایم گلی شد. بلند شدم و چند قدم آنطرف تر، با برف، لباسهایم را پاک کردم. خیلی آرام به درب منزل نزدیک شدم و گوش دادم. خبری نبود. پس وارد منزل شدم و دیدم که اقبال و فرهاد، عمیقا در خواب هستند. روبروی سومپا ایستادم، واز کتری چای یک لیوان چای ریخته و نوشیدم. سیگاری روشن کردم و بلا فاصله به حیاط رفتم. چیزی در ذهنم، فریاد می زد که اسلحه ی اقبال را چک کنم. به همآن نقطه رفتم که اسلحه ی او را پنهان کرده بودم. درتاریکی دست کشیدم و آنرا یافتم. خیالم راحت شد. هیچکسی در خانه بیدار نبود وهمه ی روستا در خوابی زمستانی و سرد فرو رفته بود.
دوباره به شمال شرقی روستا رفتم و همآنجا کمین کردم. سوز و سرما، بیداد می کرد و همچنان برف می بارید. باد برف ها را بر سر و صورتم می کوبید ودرین صورت، اگر صدایی از روبرو می آمد، به وضوح قابل شنیدن نبود. اما مجموعا احتمال حمله ی نیروهای نظامی رژیم را خیلی کم، می دیدم. ولی نمی توانستم، به موقعیت روستا، بی اعتنا باشم. به ساعتم نگاه کردم. پنج و نیم صبح بود. دست کردم در جیبم و یک شکلات بیرون آورده و خوردم. کسانی که در چنین شرایطی قرار داشته اند می دانند که شیرینی ، تا چه اندازه در چنین شرایطی، ارزش دارد. نه تنها خواب را زایل می کند، که مقدار زیادی انرژی می بخشد.
یک ربع دیگر، همآنجا ماندم و هنوز هیچ خبری نبود_ به روستا برگشتم و کتری را ازآب پر کرده، وروی سومپا گذاشتم. راس ساعت شش صبح بود که فرهاد و اقبال را بیدار کردم. اسلحه ی اقبال را به او بر گرداندم و در همین هنگام بود که صاحب خانه وارد اتاق شد. همسرش بیدار شده بود و داشت تنور را برای پخت نان آماده می کرد.
به او گفتم که ما بیشتر از نیم ساعت اینجا نخواهیم ماند. و او خیلی زود صبحانه را که شامل چند تخم مرغ و نان تازه بود؛ فراهم آورد. من هم چای را، رو به راه کردم .
هوا تاریک و روشن بود که از صاحب آن خانه قدر دانی کرده و از روستا خارج شدیم و در امتداد رودخانه، که یک طرف آن کوهها قرار داشتند، به راه ادامه دادیم.
حوالی ساعت 10 صبح، بارش برف ایستاد. اما لباس های ما باز دوباره خیس شده بود. و تا روستای بعدی حدود 5 ساعت راه داشتیم.
طبق محاسبات من و وضعیت گروه کوچک مان، می بایستی تا دو روز دیگر به درّه ی جزامیان می رسیدم.
اینجا منطقه ایست ما بین محور شهر سنندج(مرکز استان کردستان وشهر دیواندره و شهر سقز). سراسر کوهها و جلگه ها، برفی و سوز و سرما،بیداد میکرد. اما هنگامی که راه می رفتیم، دیگر آن سرما زیاد، حس نمی شد. حرکت اصولا در هر پدیده ای، دارای اهمیت خاصی است. و در چنین جایی، فقط کافی است که 10 دقیقه بیاستی. که در این صورت، خیلی زود به یک آدمِ یخی تبدیل خواهی شد. جدای همه ی اینها، خطر ریزش بهمن و سقوط برف های سنگین، از بالای کوهها، همیشه انسان را تهدید میکند. و بارها، یارانی در ریزش و سقوط بهمن، جانشان را از دست داده اند. یادم می آید که تعداد 13 نفر از پیشمرگان، در درّه ی جزامیان، و به خاطر سقوط بهمن، جانشان را از دست دادند و به مدت یکماه جست و جو در میان برفها، جسد آنها پیدا نشد. تا اینکه تصمیم گرفته شد که تا بهار سال آینده، جستجونکنند. و در بهار همآن سال_ هنگامیکه برفها آب شدند، جسد آن جان باختگان، همگی پیدا شدند. از اینرو در این کوهها، و بخصوص میان کمرکش خودِ کوهها و درّه ها، هیچکسی با صدای بلند صحبت نمی کرد و هیچکسی اجازه ی تیر اندازی نداشت. زیرا اینکار وارتعاش صدا و پژواک ِ آن در کوه، سبب ریزش برفهامی شد.
به فرهاد نگاه کردم. دیدم خسته و نفس زنان راه می رود. ایستادم و دست در جیب کرده، چند تا شکلات به او دادم. و گفتم : اینها را داشته باش.
آنها را از دستم گرفت وصمیمانه تشکر کرد. نگاهش حاکی ازقدر دانی بود و هنوز یک جور نگرانی در آن دیده می شد. به او گفتم نگران نباش. من می دانم ، آنچه در پرونده تو وجود دارد، حاکی از اعدامِ تو نیست و خیلی زود، آزاد خواهی شد. اینرا به تو قول می دهم. چونکه اطلاع من از پرونده ی شما، دقیق و روشن است و غیر ازارتشی بودن و فعالیت در کردستان، و همراهی ستونِ ارتش_اتهام دیگری نداری. برخلاف پاسدارها(آنهم نه همگی شان)تو کسی را در زندان شکنجه نکرده ای و یا کسی را در ملاء عام شلاق نزده ای. ازاینرو مطمئنم که آزاد خواهی شد.
اقبال آب دهانش را فرو داد. به او هم چند شکلات دادم و پس از سه یا چهار دقیقه_ دوباره به راه افتادیم.
طرف های غروب به روستای بعدی رسیدیم. آنجا تعداد زیادی از پیشمرگان کومه له حضور داشتند. از اینرو شب را در همآنجا ماندیم. فرهاد را به ایشان سپردم و نزد فرماندهی آن گروه رفتم واز ماموریت خودم و اقبال، برایش شرح دادم. لبخندی زد و گفت: خوشحالم که امشب را با ما هستید. خودتان استراحت کنید_چون هیچ نیازی به نگهبانی شما نیست. دیگران طبق برنامه ی همیشگی، نگهبانی داده و کمین می گذارند. و برای اسیرتان هم نگهبانی جدا خواهیم گذاشت. خیالم راحت شد وهمراه اقبال به یکی از خانه های روستا رفتیم و لباسهایمان را خشک کردیم. و قبل از خواب،نزد فرهاد رفتم و جویای حالش شدم. بیچاره خیلی خسته بود. رو کرد به من و گفت:
رستگار جان، راستی راستی اعدام نمی شوم؟من واقعا می ترسم.
گفتم می فهمم. یعنی احساس تو را می فهمم ولی قبلا هم اشاره کرده بودم که تو تقصیر خاصی نداری. اینها هم از یاران ما هستند و هیچ کاری به تو ندارند. خوب و با خیال راحت استراحت کن و برای راه پیمایی فردا آماده باش. و به نگهبان دمِ در گفتم که این اسیر آدم ساده و خسته ایست. لطفا او را راحت بگذارید. او نه پاسدار بوده و نه هیچ جنایتی مرتکب شده. یک گروهبان ارتش است و به زودی آزاد خواهد شد. لطفا همین حرف ها رااز سوی من به نگهبان پاس بعدی هم بگو. او هم اشاره کرد که: حتما.
از آنجا بیرون آمدم و نزد اقبال رفتم. سیگاری روشن کرده و به فکر فرو رفتم. دودِ اثیری سیگار، باعث می شد که تا دور دستان فراموشی_تا ورای کهکشانها به پرواز در بیایم. در این فکر بودم که پدرم در چه حالی است؟ مادرم چه و خواهر و برادرانم چگونه اند؟ آیا به خاطر فعالیت های من، به زندان نیافتاده اند؟آیا آنها را شکنجه نکرده اند؟ دوستانم چه؟ هم کلاسی هایم...... آه.چه روزگار بدی شده بود. خیلی ها به خاطر وابستگی به گروه های مختلف، حتی با خانواده ی خود در تضاد بودند. هسته های مخفی در سراسر کردستان، و شهر های دیگر ایران، فعالیت داشتند و از همه جا اخبار و اطلاعات به سوی منطقه ی آزاد،سرازیر بود. گاهی خبر می رسید که فلانی و فلانی را اعدام کرده اند. گاهی خبر می رسید که در روز روشن، و در شهر سنندج یا مهاباد، تضاهرات خیابانی صورت گرفته وبین مردم و نیروهای رژیم، درگیری بوجود آمده. در این گونه مواقع، حتما تعداد کسانی دستگیر می شدند وپس از چند روزِمختصر، به جوخه های اعدام سپرده می شدند.....
کنار سومپا، دو سه پیشمرگ بحث می کردند و درست یادم هست که صحبت ایشان در خصوص پوپولیسم بود. و اینکه حزب کمونیست و پیشمرگان فراوانی، پوپولیسم را پشت سر گذاشته اند. ماجرای این پوپولیسم، خیلی زیاد و در حوصله ی الآنِ من نیست. تازه تنها این نبود. وضعیت خیلی بدِ فرهنگی و بسیار وحشتناک اقتصادی مردم، در سراسر ایران و وقوع جنگ عراق و ایران، روانه شدن جوانها به جبهه های جنگ؛ مسئله ی کمی نبود. آنها را یا به کردستان اعزام می کردند و یا به جبهه های جنوب مثل اهواز وکرمانشاه_قصر شیرین و حلبجه در کردستان عراق. خلاصه همه جای ایران آشوب بود و آتش. هر ازچند گاهی هواپیماهای عراقی شهر ها ی ایران را زیر بمب و باروت، می گرفتند. تحلیلها وبررسی های سیاسی، یکسو و یک جهت نبود. مجاهدین به عراق عزیمت کرده بودند وبه تدریج، تعداد زیادی از مخالفین رژیم به ایشان پیوسته بودند. در تهران چندین بمب گذاری رخ داده بود و از رادیوی حزب می شنیدم که اتوبوسی درست در وسط شهر منفجر شده و تعداد زیادی از مردم عادی، جانشان را از دست داده اند. یکی می گفت کار رژیم است رادیوی دیگری می گفت:بمب گذاری را مجاهدین انجام داده اند.
اوضاع آشفته ی ایرانی که قرار بود آزادی را دریابد ودر مسیر رشد و تعالی بیافتد، دل مرا به جهنمی سیاه تبدیل کرده بود. بخصوص نمی توانستم بپذیرم که میگ های عراقی هموطنان مرا در تهران و دیگر شهر ها، بمباران کنند. به اندازه ای از صدام حسین، نفرت داشتم که حاضر بودم، برای مرگ او، هر کاری را انجام بدهم. و این درست در شرایطی بود که خودِ من از بسیاری خبرهای داخلی تر که همگی خصوصی بودند و سرّی، نا مطلع بودم!
هرگز باور نمی کردم که سیاست با دروغ، توام بوده باشد. هرگز فکر نمی کردم که به خاطر ستمِ ولایت فقیه بر مردم ایران، دشمنِ دشمن را دوست بدانم و هرگز به این نتیجه نرسیدم. تنها امیدوار بودم که روزی، هر دو کشور ایران و عراق، دست از جنگ برداشته، هیچ اعدامی صورت نگیرد و هر کسی با هر اندیشه ای، در نهایت دوستی و مهر، در کنار دیگران به زندگی ادامه بدهد. امروز اگر اینها را می نویسم ، نه به خاطر وصیت نامه است و نه جاه و مقام یا هر چیز دیگری، نه ایمانی دارم که شیطان ببرد و نه مال و پولی که از دست بدهم. آنچه داشتم از دست رفته بودو حتی شاهد اعدام بهترین دوستان و اقوام خودم بوده ام. کسانی که غیر از آزادیخواهی و فضایی سالم، هیچ چیزدیگری نخواسته اند. اگر مینویسم تنها به خاطر آن است که می بینم به این حقایق آشکار و روشن، آنچنان که باید، نگاه نشده. و الا اگر هزار سال سیاه، کسی این نوشته ها را بخواند یا نخواند؛ برایم اهمیت خاصی ندارد. تنها دلم برای کسانی می سوزد که در حاشیه ی اجتماع قرار گرفتند_آنها را در خاک و محل زندگی شان، تبعید کردند و زندگی شان را کاملا خراب کردند. می ترسم فردا بمیرم وآنچه را که خودم با همین چشمهایم دیده ام، برای همیشه از نظر ها پنهان بماند.
در هر حال ، حوالی شب بود و من خسته. با افکاری که مثل اژدهایی سراسرِ جهان درونی ام رادر بر گرفته بود. اقبال رو به من کرده و گفت: نمی خوابی؟ گفتم: اتفاقا خیلی خسته ام و فردا بایستی باز راه بیافتیم. شبت به خیر عزیز. و پس از دقایقی، به خوابی عمیق فرو رفتم.
صبح زود، صبحانه را همراه سایرین خوردیم و حوالی ساعت هشت و نیم، از پیشمرگان آن نقطه جدا شده وبه راه خود ادامه دادیم.
دیگر برف نمی بارید. اما تشعشع آفتاب بر روی برفها و انعکاس نور آن در چشمها، اذیت می کرد. سه ساعت بود که همچنان راه می رفتیم. از بچه ها خواستم که بیاستند تا کمی استراحت کنیم. فرهاد حسابی از نفس افتاده بود. و آهنگ قدمهایش بسیار کند شده بود.
در کمر کش کوهی بلند بودیم و هیچ دیاری دیده نمی شد. به فرهاد گفتم: مشکلی داری؟ کاری هست که بتوانم برایت انجام بدهم؟ گفت: نه ممنونم. فقط اگر ممکن است زود زود استراحت بده، چون خیلی خسته ام.
گفتم: این منطقه نسبتا آرام و بی دردسر است. هر وقت خسته شدی به من بگو.بیا این شیرینی ها را داشته باش. به فرهاد هم چند تاشکلات دادم و خودم هم یکی از آنها را باز کرده، و همراه مشتی برف، خوردم. فرهاد هم به تقلید من مشتی برف برداشت، و به همراه آن خورد و گفت: عجب!!!
گقتم: خوشمزه است نه؟
گفت: خیلی. هرگز این تجربه را نداشتم. گفتم: نوش جان.
اقبال به دور دستها نگاه می کرد و چشمهایش را می مالید. گفتم هر دوی شما بایستی روی گونه هاتان لایه ای از گِل بگذارید. تا بازتاب آفتاب را کمتر کند. اقبال خندید و گفت: من نیازی به گِل ندارم...
گفتم فرهاد جان، تو حرف مرا گوش کن. اگر چشمهایت اذیت شده،علتش انعکاس آفتاب بر روی برفهاست. و تنها راه چاره، پارچه ی توری سیاه و یا لایه ای از گِل است بر روی گونه. و او در جواب گفت: راستش من چشمهایم کمی درد می کنند. فکر کردم مال کم خوابی است. اما انگار از همین برفها و نور آن است.
من خودم برفها را از روی زمین کنار زدم و آن زیر ها،کمی گِل را در آورده و بر روی گونه هایم مالیدم. و سیگاری روشن کردم. فرهاد هم همین کار را کرد. به او نگاه کردم و خندیدم. او هم خندید و گفت: این هم عینک دودی. و هر سه زدیم زیر خنده. گفتم فرهاد اگر الآن نامزدت تو را می دید، می دانی چه حالی به او دست می داد؟
کمی سکوت کرد و گفت: رستگار جان. مطمئنم که به شدت اشکهایش جاری می شد.
این پاسخ او، بسیار با معنی بود و حقیقت ساده ای را در بر داشت. به او گفتم: من قبلا هم گفته بودم و به تو قول می دهم که آزاد خواهی شد. اینرامطمئن باش و غصه نخور. شش ماه است که اسیر شده ای. و الآن پرونده ات کامل است. یاران وفعالین در هسته های زیر زمینی،در همآن شهر شیراز خودتان، از همسایه گرفته تا دوستان و اقوام و خلاصه همه، تحقیق کرده اند. پیامهای آنهاست که باعث تکمیل شدن پرونده ات شده و تا آنجا که من خبر دارم، زود آزاد خواهی شد. شاید تا 15 روز دیگر آزاد شده باشی. شاید هم کمتر. در هر حال دادگاهی توست که مهم است و از این بابت بایستی خوشحال باشی. تو تنها یک گروهبان هستی که تازه وارد ارتش شده ای. خبر نداری که حزب، با ارتش، به دیده ی احترام نگاه می کند. اما با سپاه،هرگز. بخصوص آنانکه شلاق زده اند و یا در زندانها شکنجه کرده اند. اینگونه افراد اگر اسیر بشوند، حتما اعدام خواهند شد. و من نمونه هایی چند از این افرادرا دیده ام. و این اولین بار نیست که یک اسیر را از نقطه ای به نقطه یی دیگر می برم. پس خیالت راحت باشد.
او سرش را زمین انداخت. وقتی که صورتش را دیدم، اشک هایش از لابلای گِلی که تازه بر گونه زده بود، می چکید. به شانه اش دست کشیدم و گفتم: شکلات بی شکلات..... هااااا
تاثیری نداشت و او به یاد نامزد و خانواده اش افتاده بود. و حق داشت. حالا هم در میان این کوه ها، می رفت که در دادگاهی خود در حزب شرکت داشته باشد. دلش تنگ و نگاهش واقعا اندوهگین بود. به روی شانه اش دست گذاشتم و گفتم: به جای این شیون و عزاداری، برایمان آوازی بخوان. از گریستن ایستاد و در حالی که لحن صدایش تغییر کرده بود، گفت: رستگار جان، بلد نیستم.
از گروه خواستم تا به حرکت ادامه بدهیم. همه بلند شدیم و من همچنان که از پیش می رفتم. ترانه ای را به زبان فارسی خواندم. وقتی تمام شد، ترانه ی دیگری خواندم. و باز تکرار کردم....
کمتر از یکساعت بعد ایستادم و سیگاری روشن کرده، از همراهان خواستم که کمی استراحت کنند. هردوی آنها بر روی برف ها دراز کشیدند و به آسمان آبی نگاه می کردند.
حوالی عصر بود، که به نزدیکی های روستای بعدی رسیدیم. آبراهِ کوچکی از آنجا می گذشت که روی آن لایه ی رویی آن یخ بسته بود. من از آن عبور کردم وهنگامی که فرهاد خواست از پل عبور بکند ، پل سوراخ شد و پایش در آب یخ زده فرو رفت. و همآنجا گیر کرد!
به کمک اقبال او را بیرون آوردیم و نگاه کردم دیدم، بیچاره تا بالای رانش در آب فرو رفته و پوتین هایش پر از آب شده بود. ازش خواستم فورا جورابش را در آورده وآب آنرا بگیرد. بند پوتین هایش یخ زده بود. و انجام اینکار ناممکن به نظر می رسید. خیلی نگران شدم. به او گفتم تا یک ساعت دیگر به روستای بعدی خواهیم رسید. آیا می تواند تحمل کند یا چاره ای بیاندیشم؟
گفت: نگران نباش. همینطوری ادامه می دهم. گفتم آفرین. پس بدون استراحت، و خیلی تند تر از معمول می رویم.
یادم هست که آن مسیر را در حدود 45 دقیقه طی کردیم و به روستا رسیدیم. در وسط روستا بچه ها و دختران و تعدادی پیر مرد، جمع شده بودند و گویا از دور ما را دیده بودند. لباس های نظامی یا ارتشی فرهاد، باعث شده بود که همگی با پچ پچ صحبت کنند. اقبال سراغ دکان روستا را گرفت و موقتا از ما جدا شد. از ایشان خواستم که عضو اصلی شورای روستا راخبر کنند. خیلی کوتاه، مردی رسید و خود را معرفی کرد. گفتم این اسیر حزب است و ما نیاز داریم در جایی برای چند ساعت استراحت کنیم، لطفا شما بگویید که به کجا برویم؟ و او بلا فاصله گفت : دنبال من بیایید. و ما را به خانه ای در حاشیه ی روستا، هدایت کرد. و اضافه کرد که نوبت این خانه است.{ توضیح اینکه پذیرایی از پیشمرگان، که هر ازگاه یا هر روز صورت می گرفت، در میان اهالی آن یعنی در همه ی روستا ها تقسیم میشد}.
او خانه را نشان داد و خود رفت.
وقتی وارد شدیم. زنی نسبتا میانسال را دیدم و زن دیگری که پشت سرش ایستاده بود و به زبان محلی(کردی) خوش آمد می گفت. فرهاد با زحمت مشغول باز کردن بند پوتین هایش شد و بالاخره آنرا باز کرد. طبق قانون پارتیزانی، هر اسیری می بایستی در جلو حرکت می کرد. هرچند بین من و فرهاد، نوعی دوستی برقرار شده بود. در هر حال او اولین نفری بود که وارد اتاق شد اما به خاطر لباسهایش، برای صاحب خانه، غریبه به حساب می آمد. همآن زنِ میانسال از درون اتاق به من گفت: این دیله؟ ( یعنی این اسیره؟)
گفتم بله.
هنوز کفشهایم را در نیاورده بودم که دیدم به یکباره، هر دوی این زنها، به فرهاد بیچاره حمله کرده، یخه ی او را گرفته و به زیر کشیدند و هر دو با مشت و لگد، به او حمله ور شدند. فریاد زدم ، او را ول کنید. به هیچ وجه دست بردار نبودند و همچنان بر سر و رویش مشت میزدند. دیدم چاره ای نیست. گلنگدن اسلحه را کشیدم و فریاد زدم: آخه آدمها ولش کنید. اگر بهش دست بزنید، قسم به خون جان باختگان، که تیر اندازی خواهم کرد. و این آخرین و جدی ترین سوگند من بود.
آنها ترسیدند و فرهاد را ول کردند.اما همچنان به او فحش و ناسزا می گفتند. و فرهاد، هاج و واج مانده بود که چه خبر شده. چرا که آنچه می شنید، فارسی نبود و او معنای حرکت و عصبانیت آن دو زن را نمی فهمید. آنچنان که من هم متعجب شده بودم. و این اولین بار در زندگیم بود که شاهد چنین صحنه ی دردناکی بودم.
بالاخره کفشهایم را در آوردم و وارد اتاق شدم.
خیلی عصبانی شده بودم. از هر دو ایشان پرسیدم که: چی شده ؟ چرا اینجوری به این بیچاره حمله کردید؟
آنها هم در جواب گفتند که: شما نمی دانید اینها با ما چکار میکنند. همین دو هفته پیش که از دیواندره می آمدیم، من و این عروسم، چند کیلو سیب زمینی و مقداری پیاز و میوه خریده بودیم، قسم به خون جانباختگان که همین نظامی ها_همین بی صفت ها، ما را از مینی بوس پیاده کرده و آنچه داشتیم به میان جاده انداختند.!!! این درسته؟
گفتم : مادر جانم،مگرمی توان همه را به یک شکل متهم کرد؟ این بیچاره که به شما ظلمی نکرده. این که سیب زمینی و پیاز شما را دور نریخته. چرا اینرامی زنید؟
و هر دو فریاد کشیدند که: اینها ؟ این شیعه ها؟ اینها همه یک جور هستند.
گفتم عجب مهمان نوازی کردید. بابا ما غلط کردیم به این خانه آمدیم. ببخشید_ خر ما از کرّگی دم نداشت. به فرهاد گفتم برو بیرون و کفش هایت را بپوش. من بعدا تکلیف این آدمها را روشن خواهم کرد. به آن خانم گفتم: ببخشید شوهرتان کجاست؟ صدایش بزنید. می خواهم با او صحبت کنم. او هم گفت: شوهر من به همراه پسرم الآن 3 ماه ست که رفته اند شهر ساوه برای کار. ما تنها هستیم. فرهاد به زانو افتاده بود و شدیدا گریه می کرد و پشت سر هم می پرسید که: چی شده؟ من چیکار کرده ام؟
کلاه و جامانه ام را بر زمین کوبیدم و گفتم: فرهاد،اینها از دست رژیم عاصی شده اند. حالشان از حرکت سپاه پاسداران و آنها که جاده ها را کنترل می کنند، شدیدا گرفته و عصبانی هستند. مرا ببخش.
خواستیم برویم بیرون که اقبال سر رسید. و گفت چی شده؟ گفتم هیچ. میرویم به خانه ی کسی دیگر. اینجا نمی مانیم.
عروسِ آن خانم،پیش آمده و عذر خواهی کرد. مادر شوهرش هم عذر خواهی کرد و گفت: لطفا نروید. ببخشید که ما عصبانی شدیم.
کمی سکوت کردم. و همآنطور که به اسلحه تکیه زده بودم، به فکر فرو رفتم. چند لحظه همه ساکت شدند. اما حِق حِق خفیفِ فرهاد، به شکل ناله های درونی، ادامه داشت. خیلی دلم سوخت. خیلی خیلی دلم سوخت واگر آنها نبودند، همآنجا گریه ام می گرفت. من و فرهاد در داخل اتاق بودیم و اقبال، هنوز بیرون ایستاده بود و منتظر بود تا تکلیف معلوم بشود.
گفتم اقبال بیا داخل. و از فرهاد خواستم که آرام بگیرد و دیگر گریه نکند. اسلحه را به دیوار تکیه دادم و نشستم و به فکر رفتم. گلهای سجاده ای که در وسط اتاق قرار داشت، نخ نما شده بود. مثل همه ی روستا های دیگر_ مثل هزاران دیگر، اینها هم فقیر بودند.
به فرهاد گفتم که جوراب هایش در بیاورد. او اینکار را انجام داد اما مردد بود که با آنها چکار بکند؟ گفتم بیا اینجا کنار آتش و آنها را خشک کن.
بعد از آنها خواستم که نزدیک من نشسته و خوب گوش بدهند. به فرهاد گفتم داستان بد بختی هایت را بگو_ بگو تا اینها هم بشنوند. بیچاره بدون هیچ حرفی باز هم به گریه افتاد.
من هیچگاه نخواهم توانست اینرا توضیح بدهم که در آن دقیقه ها، تا چه اندازه غمگین بودم، و چقدر دلم برای فرهاد بیچاره می سوخت. به هر حال ماجرای او را برای هردوی این زنهای خشمگین گفتم و اشاره کردم که فرهاد تازه نامزدی کرده که از سوی ارتش، به کردستان اعزام می شود و تنها دو هفته در سنندج بوده که به همراه یک ستونِ نظامی به شهر سقز منتقل می شود. و در همآن ستون که در کمین پیشمرگه ها، افتاده است، او هم اسیر می شود. نه کسی را شلاق زده_ نه مامور راه و بازدید بوده_ نه شکنجه کرده و نه هیچ خلاف دیگری. شما هر گز نمی بایستی پیش داوری می کردید و این بیچاره را دو نفری زیر کتک می گرفتید. تازه از همه ی اینها گذشته، مسئولیت این شخص با من است. واگر واقعا دست از آن حمله بر نمی داشتید، قسم به هرچه باور دارید که من تیر اندازی می کردم. چون به چیز هایی باور دارم و باورم از عمق جان من است.
فرهاد چیزهایی می گفت و من برایش ترجمه می کردم. از سویی جریانِ درد سرها ومشکلاتی که روستاییان داشتند و همچنین این دو زن که شوهران هر دو(یعنی پدر و پسر) برای کار و نان به سفر دور رفته اند و در واقع کارگران فصلی هستند و این جداییها برای خانواده ها آسان نیست. حالا اگر کسی، چند کیلو پیاز و سیب زمینی آنها را به وسط جاده پرت کند، خوب دقت کن که چه حالی خواهند داشت!
و درست در همین هنگام بود که عروس و مادر شوهر او، هر دو شروع کردند به زاری. خیلی عجیب شده بود_ چرا که فرهاد هم برای ایشان گریه می کرد. وآن خانم جوان شاید بیشتر از پنجاه بار رو به فرهاد کرده و با اشک و زاری عذر خواهی میکرد.
حقیقت آنکه خودِ من هم چشمهایم خیس شده بودند و این اقبال بود که مات و مبهوت به این جمع پریشان نگاه می کرد.
زن جوان، جوراب های فرهاد را گرفت و آنرا با آب داغ و صابون شسته و در کنار سومپا قرار داد تا خشک بشوند. هم او رفت و برایش یک جفت جوراب تازه آورده و با اشاره و به زبان کردی گفت: تکایه، فرمو، امانه له پی بکه. ببه خشه. به خوا نه مزانی. ببه خشه.
یعنی ببخش من ندانستم. بفرما اینها را بپوش. مرا ببخش.
تمام آنچه را که داشتند تنها سه تخم مرغ بود که برایشان ، باقی مانده بود. و اینها را برای ما سرخ کرده و همراه چای و نانی که خودشان پخته بودند در سفره قرار دادند.
من سعی می کردم که تنها نان خالی بخورم، تا همراهانم سیر بشوند. چهار سال بود که در چنین شرایطی زندگی کرده بودم، اما اقبال تازه به صف پیشمرگان وارد شده بود. به فرهاد گفتم که اگر سیر نشده می تواند نان و چای شیرین بخورد. و او گفت : نه همین کافی است.
دو ساعت بود که در آنجا نشسته بودیم. لباسهای فرهاد کاملا خشک شده وجانی گرفته بود. بالاخره تصمیم گرفتم که برویم. و به اینصورت از هر دوی آن زن های میزبان و گریان بدرود گفتیم.
همچنانکه از وسط روستا می گذشتیم، من در این فکر بودم که، چه روزگار غریبی بودو آدمها تا چه اندازه ضعیف و شکننده بودند!!
هرگز این خاطره را فراموش نخواهم کرد، چون به وضوح، ژرفنای زخم آدمهایی را شاهد بودم که برایشان، زندگی به میدانگاه نبردی جان کاه تبدیل شده بود. گاه می شنیدم که زنهای بار دار، به بیمارستان و پزشک نیاز داشته اند، وآنها را سوار بر اسب، ازکوره راه های برفی و صعب العبور، گذرانده اند اما بسیارانی در آن نیمه شبهای سردوتاریک، هرگزپایشان به شهر نرسیده و همراه بچه، جانشان رااز دست داده بودند. و این در حالی بود که از رادیو ها و تلویزیون های مرکزی کشور،صدای ناله ی قرآن و اذان و مسجد شنیده می شد و از همیاری وهمراهی با مردم ، صحبت ها می شد.
شب بسیار سخت دیگری در پیش بود و ما همچنان در این کوره راه ها،راهی بودیم. فردا می بایستی به درّه ی جزامیان می رسیدیم. و تا آنجا دیگر هیچ روستایی نبود و آنچه دیده می شد؛تنها کوههای سر به فلک کشیده ی سفید پوشی بودند، با سوزِ باد و سرمایی که از روبرو به صورت آدم می خورد. هوا داشت تاریک می شد. ایستادم و باز ده دقیقه استراحت دادم.اقبال پرسید که: جریان این درّه ی جزامیان چیست؟ گفتم: در واقع آنجا یک روستا وجود دارد که همگی شامل 21 خانواده است. روستای کوچکی است و اسم واقعی آن < ده ره گاوان> است به معنای دره ی چوپانها. اما به خاطراینکه اهالی آن همه جزامی هستند، حزب دمکرات واهالی روستاهای اطراف آن، آن روستا را به نام دره ی جزامیان می خوانند.اهالی آن روستا بیش از اندازه مهربان و صمیمی هستند و به ندرت پیش می آید که کسی در آنجا بیاستد و با آن آدمهای بیچاره اختلاط کند. من در آنجا یک دوست دارم به اسم عباس. وقتی رسیدیم او را به شما معرفی خواهم کرد. تعجب خواهی کرد وقتی خانواده اش را ببینی و محبت آنهارا شاهد باشی.
اقبال باز پرسید که: درین صورت، زندگی آنها به چه شکلی ادامه دارد؟ کارشان چیست؟ گفتم: از نام روستا بایستی حدس می زدی. آنها غالبا چوپان هستند و دامداری می کنند. در دامنه ی کوههای اطراف خود، کشتزارهایی از گندم دارند. ولی مکافات اینجاست که هیچکسی از ایشان،نه گوسفند یا هیچ دامِ دیگری خریداری می کند و نه گندم. البته گندم آنها تنها در حد کفایت و مصرف خود اهالی روستاست. اما آنها دامهای بسیار زیادی دارند. ولی هیچکسی از ایشان آنها را خریداری نمیکند. چون از خطر بیماری جزام،می ترسند.
واضح است که هیچکسی هم به ایشان دختری نمی دهد واز آنها هیچ دختری هم نمی گیرند یعنی عروسی نمی کنند. باز هم به خاطر جلوگیری از سرایت جزام. در صورتی که بیشتر آنها دارای جزام خشک هستند؛ نه خیس.
حتما می دانی که جزام خیس، خطرناک تر است و احتمال سرایت آن نیز بیشتر. اما من چند سال است که به این روستا رفت وآمد می کنم و بارها آنجا مانده ام _ با آنها غذا خورده ام_ عباس بچه ای بسیار نازنین و زیبا دارد که همیشه من او را بغل گرفته و می بوسم. هرگز هم به جزام مبتلا نشده ام. اقبال جان، شاید باور نکنی اما خواهی دید که ، آنجا تنها جایی است که من با خیال راحت می خوابم. حتی اسلحه ام را به عباس یا پدرش می دهم. و هیچ اتفاقی هم نیافتاده. به هر حال بایستی خودت ببینی.
طرف های نیمه شب بود که به بلندی های درّه ی جزامیان رسیدیم. و از آن بالا، به فرهاد گفتم که آن چراغ ها که می بینی، روستای درّه ی جزامیان است. و او پرسید؟ راستی راستی آنها جزام دارند؟ گفتم: بله.
یک ساعت بعد به کمر کش کوه اصلی رسیدیم و از بچه ها خواستم که اینجا بنشینند و اشاره کردم که خیلی مواظب باشند. بعد آرام آرام، ماجرای دوستان و یاران قدیمی را که سال قبل در اینجا، جانشان را از دست دادند، شرح دادم. ریزش بهمن. و این چیزی است که درست در همین نقطه و هر سال چند بار رخ می دهد.
و در حالیکه برف بسیار درشتی، شروع کرده بود به باریدن، باز هم راه افتادیم. از دور صدای پارس سگهای روستا شنیده می شد. و مطمئن بودم که الآن اهالی روستا همگی بیدار شده و منتظر می مانند. تا ببینند چه کسی یا چه کسانی از آنجا عبور می کنند؟!
ساعت چهار صبح بود که به ورودی روستای درّه ی جزامیان رسیدیم. سگها همچنان پارس می کردند. من همچنان در جلوی گروه حرکت می کردم. پنج شش نفر از اهالی روستا، از خانه هایشان بیرون آمده و به پیشواز ما آمده بودند. آنها می دانستند که هیچکسی بجز رستگار، به روستا وارد نمی شود و دیگران راه را از همآن کمرکش کوه به طرف عمق دره کج کرده و بدون برخورد با روستا، از آنجا عبور کرده و رد می شوند.
تقریبا همه ی چراغ های روستا، روشن شده بودند. و این عباس و پدرش بود که به سوی ما می آمدند و در فاصله ی بیست یا سی متری فریاد می زدند که: رستگار جان رستگار جان!!
الآن که اینها را می نویسم_ حال عجیبی دارم. حس می کنم هر گز اینهمه سال نگذشته ومن با همآن انسان های محبوب و دوست داشتنی بسر می برم. حس می کنم پسر عباس، بزرگ نشده و زمان اصلا نگذشته. خنده های شیرین او را می شنوم..... آه چه می گویم! نه الآن خیلی سال از این ماجراها گذشته_ حتما فرزند عباس که اسمش< شاخه وان> به معنای کوه پروربود، الآن به جوانی برومند تبدیل شده_ شاید حتی ازدواج کرده. نمی دانم شاید هم......
به هر حال همراه با سایرین، به منزل عباس رفتیم. خیلی زود برایمان غذایی گرم آماده کردند. اقبال، با وجود گرسنگی شدید، تنها دو سه لقمه نان خالی خورد؛ آنهم با چندش و اکراه. حال او را می فهمیدم ولی چیزی نگفتم. فرهاد هم به من چشم دوخته بود که با اشتها و ولع خاصی داشتم غذا می خوردم. او هم شروع به خوردن کرد_ دیگران همه نشسته و هر آن به جمعیت داخل اتاق افزوده می شد.
چند نفر گله می کردند که: خانه ی ما بزرگتره، چرا اونجا نمی آیید؟
گفتم عجله نکنید، با این برفی که می بارد، چند روزی مهمان شما خواهیم بود.
پس از صرف غذا. عباس را دیدم که صدایش میلرزید و اندوه خاصی در چهره اش هویدا شده بود. دیگران هم، به همین شکل. اما هیچکسی چیزی نگفت.
پرسیدم: عباس جان چیزی شده؟ بگو.
بعد دیدم زد زیر گریه. فهمیدم که حتما اتفاق خاصی رخ داده. دیدم او نمی تواند صحبت کند. از پدرش خواستم توضیح بدهد. و او اشاره کرد که: سه هفته پیش، اهالی همه ی روستا های اطراف به اینجا حمله کرده و خواسته اند که روستا را آتش بزنند.
گفتم شما چکار کردید؟
عباس گفت: ما هر چه قرآن داشتیم برداشته و با همه ی اهالی روستا از دختر و پیر و جوان تا بچه های خرد سال؛ نزد ایشان در ورودی روستا رفتیم. و قسمشان دادیم که به خاطر این قرآن ها ما را تا روز عید نوروز، رها بگذارید. وقتی برف ها آب شد و بهار آمد، ما اینجا را ترک می کنیم. چشم.
وقتی اینرا شنیدم، بر خودم لرزیدم. و به عباس گفتم: تو که می دانستی من کجا هستم، چرا سراغ من نیامدی؟ چرابه حزب شکایت نکردید؟ منطورم به کو مه له است!
گفت: رستگار جان. کاری از پیش نمی رفت.
گفتم: خواهیم دید. اگر این مسئله حل نشود، من اسلحه را زمین می گذارم و این به مفهوم مرگ من خواهد بود.
هوا روشن شده بود که من اسلحه را به عباس دادم و گفتم : من می خوابم. اگر کاری پیش آمد مرا خبر کن. از همرا هان هم خواستم که استراحت بکنند. بیرون برف به شدت می بارید و اینجا،تنور روشن شده بود و از میان آن، زبانه های آتش به بیرون می زد. مادر عباس داشت نان می پخت و من همچنان که به شعله های آتش نگاه می کردم، خوابم برد.
************* کولاک ****************
حوالی ظهر از خواب بیدار شدم. اقبال و فرهاد، هنوز خواب بودند. رختخوابم را جمع کردم و پس از سلام و روز به خیر گفتن به حاضرین، به سمت چشمه ای که درمرکز آبادی بود راه افتادم. از شب گذشته، باریدن برف قطع نشده بود و همچنان می بارید. برفی درشت و سنگین، که حتی رفت و آمد درداخل روستا را مشکل کرده بود. وقتی به چشمه رسیدم، زنها و دختران را دیدم که هرکدام به کاری مشغول بودند. بعضی ها ظرف و ظروفی را می شستند_بعضی ها با دیگران گفتگو می کردند وتعدادی هم با کوزه هایی که در دست داشتند، برای بردن آب به خانه هایشان، آمده بودند. هیچکدام از اهالی این روستا ابرو یا مژه نداشتند و غالبا جزام، انگشت های دستشان را تا نیمه خورده بود. دخترانی جوان که دمِ بخت بودند اما به خاطر، جزامی که در صورت و پوست آنها لانه کرده بود، قادر به پیدا کردن همسری نبودند. کسی نخواهد توانست احساس این آدمها را درک کند؛ مگر اینکه با آنها زندگی کرده باشد و یا خود به جزام مبتلا بوده باشد. یک زندگی بسیار آرام و فرسایشی، که همیشه چهره ها واتفاقات آن تکراری بود_ به ندرت پیش می آمد تا همگی اهالی روستا، دور هم جمع شده وساعتی را در کنار هم باشند. رخت خواب هایی که پهن بودندو مرد ها و پیرترها را همیشه به خواب دعوت میکرد.و زنانی که پای سماور و قوری چای، نشسته و به انتظار همسرانشان، هر کاری را بارها و بارها تکرار می کردند. آری زندگی کسل کننده، همچنان ادامه داشت.
و اینجا هنگامی که من به چشمه رسیدم، همه از کنار چشمه بلند شده و آنرا خالی کردند. یکی یکی سلام گفتند و خسته نباشی. بعضی ها با اسم رستگار مرا صدا می کردند و بعضی ها برادر یا عزیز....
من جواب گفتم ونشستم و دستهایم را در آب فرو بردم تا صورتم را بشویم. وقتی کارم تمام شد؛ نگاه کردم و دیدم چند تا از همین دخترهای روستا، شال خود را گشوده _بعضی ها دستمالی در کمر داشتند که آنرا به سوی من دراز کرده بودند تا صورتم را خشک کنم.
این حرکت از سوی ایشان، بسیار صمیمانه و دوست داشتنی بود اما اینکه از کدامشان دستمال را بگیری؛ آسان نبود زیرا این حرکت باعث رنجش دیگری می شد. و من چاره ای نداشتم جز اینکه از چند نفرشان همزمان، دستمال را بگیرم. شاید این حرکت من احمقانه باشد اما، هر گاه که خودم را به جای هر کدام از آنها می گذاشتم، حساسیت موضوع را کاملا می فهمیدم و حس می کردم. از اینرو می بایستی حد اکثر شعورم را به کار میگرفتم تا سبب رنجش کسی نشده باشم. آنکه خود ر(اومانیست )
خطاب میکند، دقیقا در چنین شرایطی است که مورد آزمایش قرار می گیرد.....
به هر حال، وقتی که صورتم را با این پارچه ها و دست مال ها خشک کردم_ از همگی قدر دانی و تشکر کردم و گفتم که امشب، به احتمال زیاد من و گروهم در اینجا می مانیم. غروب همگی به بزرگترین خانه ی روستا بیایید. منزل آقا توفیق. لطفا اینرا به پدر و مادر و خلاصه همه ی خانواده هایتان بگویید. آنها همگی خندیدند و خوشحال شدند. چند نفر خیلی سریع کوزه ها یشان را برداشته واز چشمه دور شدند، تا خبر را به دیگران برسانند. درین میان دختری لاغر و بسیار تکیده، نگاهش را از من نمی برید وهمچنان زیر بارش برف ایستاده بود. پیراهنی بنفش رنگ داشت، با شالی قرمز و سیاه که گلهایی صورتی رنگ در آن قرار داشت. مفهوم نگاهِ او حاکی از چیزی دیگر بود. می توانم بگویم که او به گونه ای مهر آمیز یا به تعبیر بعضی ها عاشقانه نگاه می کرد.اگرچه ابرو ومژه نداشت، اما به آسانی، عمق نگاهش را می فهمیدم و حس می کردم. دوست داشتم او را در مقابل همه ی کسانی که اینجا بودند، در آغوش بگیرم و او را ببوسم. این احساسِ حقیقی من بود اما چنین کاری به هیچ وجه شدنی نبود؛ چراکه با چنین عملی، دیگران تحقیر می شدند. ولی هرگز آن نگاه را فراموش نخواهم کرد_آنچه که عمیقا زیبا و جذاب بود و جهانی از مهر و دوستی در آن قرار داشت. به او گفتم ببخشید اسم شما چیست؟ سکوتی طولانی کرد و چون باور نداشت که من چنین پرسشی از او داشته باشم، یکه خورده بود. بالاخره با خنده ای شیوا و آرام گفت: هه لا له.
گفتم: من بایستی بروم. اسیری به همراه دارم و دوستی. بایستی به بعضی کارها برسم.شاد باشید.
وبه ایشان و دوستانشان بدرود گفتم.
وقتی به منزل عباس رسیدم، بچه ها را صدا زدم. هر دو بیدار شدند و از اقبال خواستم که فرهاد را تا چشمه همراهی کرده تا سر و صورتشان را شسته و برگردند. عباس را هم به همراهی آنها روانه کردم وکنار پدر عباس نشستم.
او به من گفت: رستگار جان_ میدانی که راه ها بسته است. تصمیمت چیست؟ گفتم: می دانم. امشب را می مانیم. هر وقت بارش برف تمام شد_به راه ادامه خواهیم داد.
او خوشحال شد.در همین صحبت ها بودیم که چند نفر از مردان روستا، سر رسیدند. پدر عباس تعارف کرد و آنها وارد شدند. با همگی دست دادم و احوال پرسی کردم. ایشان آمده بودند تا ما را به منزل خودشان و برای غذا دعوت کنند. گفتم نهار را همینجا خواهیم بود اما برای شام نقشه ای دارم. یکی از آنها، اخم کرده وگلایه وار گفت: چرا هر وقت به "ده ره گاوان" می آیید؛ در منزل عباس می مانید. به هر چه که باور دارید ما هم آدم هستیم!
گفتم: صحبت شما درست است. می دانید که عباس دوست من است اما مطمئن باشید که من نسبت به همه ی روستا، با یک نگاه می نگرم وهمگی برایم عزیز و محترم هستید. چشم. شب را در کنار شما خواهیم بود و اتفاقا می خواستم در همین باره با پدر عباس صحبت کنم.
او خوشحال شد و گفت: پس منتظر می مانم. گفتم اجازه بدهید توضیح بدهم. شما لطف کنید و به همه ی اهالی روستا بگویید که غروب ساعت پنج، همگی در منزل آقا توفیق، جمع شوند تا هم شام را با هم باشیم و هم صحبت هایی هست که باید به همه ی روستا بگویم. اگر بتوانید مثل گذشته، همگی در این مسئله با هم شراکت کنید و شام را با همدیگر حاظر کنید، بسیار بهتر خواهد بود.
همه ی حاضرین شادمان شدند و این همآن چیزی بود که من قلبا، به دنبال آن بودم. و اینکه به همگی ثابت شود که شخصا، بین ایشان هیچ تفاوتی را قائل نیستم و همگی برایم محترم و عزیز هستند.
به هر حال اقبال و فرهاد هم برگشته و همسر عباس، سفره را در وسط اتاق پهن کرد. شاخه وان بغل من بود ومکرر مرا می بوسید. این پسر بچه ی کوچک وخوش رفتار، آنچنان از سر و کول من بالا و پایین می رفت که شرح آن نا شدنی است.
اقبال کنار من نشسته وطوری که دیگران متوجه نشوند پرسید که: رستگار،چکار کنیم؟ آیا بعد از نهار راه می افتیم؟
گفتم: اقبال، مگر نمی بینی که بارش برف هر لحظه بیشتر می شود. راه ها همه بسته شده. ادامه ی راه به هیچ شکلی آسان نیست. ما ناچاریم تا ایستادن برف اینجا بمانیم.
او اعتراض کرده و گفت: اینطوری من از گرسنگی خواهم مرد!
گفتم: عزیز جان مگر نمی بینی که من غذا می خورم؟! تو نمی بایستی بترسی. در ضمن مگر برای چه چیزی شما اسلحه بر داشته اید؟ آیا این هم جزیی از مبارزه نیست؟مگر دیشب نشنیدی که عباس گفت: روستا های اطراف به اینجا حمله کرده و خواسته اند اینجا را آتـش بزنند؟ اگر تو می توانی نسبت به این چیز ها بی اعتنا باشی؛ من هرگز نتوانسته ام و نمی توانم بی اعتنا بگذرم. لطفا بدون هیچ هراسی غذایت را بخور.
او با نارضایتی کامل که از رفتارش پیدا بود، سرِ سفره نشست اما به نظر می رسید که بازی درآورده و تمایلی به صرف غذا ندارد.
به فرهاد نگاه کردم. او هم به گونه ای مشکوک، به سفره می نگریست و می ترسید به بیماری جزام مبتلا بشود.
مادر عباس برنج پخته بود و مرغ بزرگی را بار گذاشته بود. همه دور سفره نشستیم. مهمانان تازه وارد هم نشستند و همراه ما،هرکدام کمی غذا خوردند. اما اقبال به هیچ وجه به برنج ومرغ دست نزد و همچنان نان خالی می خورد. فرهاد هم،گویا ترسیده باشد، با ترس و لرز، چند لقمه خورده، کنار کشید.
من از رفتار این همراهان شرمنده شده بودم اما هیچ کاری هم از دستم بر نمی آمد. بنا بر این غذا را با سکوت و تانی می خوردم و با دیگران صحبت می کردم. به عقیده ی من اتفاقا در اینگونه شرایط، هر چه بیشتر صرف ِغذا را طول بدهی، خیلی بهتر خواهد بود. و اینها برای تزویر نبود_ هر کار من از روی صمیمیت و صداقتی راستین بود و هیچگاه به اندیشه ام در مورد ایشان،کوچکترین شکی نداشتم. از اینرو راحت و آرام بودم.
بعد از صرف ناهار، من، عباس، پدرش، اقبال، فرهاد، همسر عباس و خواهرکوچکترش و همچنین دو سه نفر از مهمانانی که آنجا بودند، به بیرون از روستا رفتیم. اسلحه ی من دردست عباس بود و حمایل مرا به دوش گرفته بود. به اطراف نگاه کردم. همه جا سفید پوش و بارش برف همچنان ادامه داشت. از عباس خواستم که یک بطری در صد متری گذاشته و به آن نشانه برود. یکی از اهالی روستا گفت: من شرط می بندم که عباس نخواهد توانست آنرا بزند وبعد همگی زدند زیر خنده.
به عباس رو کردم و گفتم: آبرو ریزی نکنی ها آاااااا...
و حالا این عباس بود که به بطری شیشه ای، که در فاصله ی حدود هشتاد متری قرار داشت، نشانه رفته بود و....
تیر رها شده،به داخل برف ها فرو رفته و هیچکسی چیزی ندیده، بطری همچنان بر سر جایش بود. او بلند شد، ایستاد وبا رنگ وصورتی پریده به من نگاه کرد. دست بر روی شانه اش گذاشتم و گفتم: مهم نیست. سخت نگیر اما خوب گوش کن. درست به هدف نگاه کن_ اصلا عجله نکرده، نفس را در سینه حبس کن و بعد ماشه را بکش.
او باز هم نشست و به سوی بطری نشانه رفت. و اینبار....
تیر او در نزدیکی بطری، به زمین اصابت کرد واز برخورد گل و سنگریزه، بطری افتاد اما نشکست.
اینبار لبخندی بر لب داشت و گفت: خیلی نزدیک بود. همه هورا کشیدند وپدرش شادمانی می کرد. دیگران می خندیدند وکسی گفت که: عباس به بطری که نزدی!
و او حق داشت. چیزی نگذشته بود که تعداد زیادی از اهالی روستا، کنار ما قرار گرفته بودند. از جمله همسر عباس را می دیدم که با شوق و ذوق به شوهرش نگاه می کرد و با ایما و اشاره چیزهایی به او می گفت. به حاضرین رو کردم و گفتم: کسی هست که بتواند، واقعا بطری را هدف قرار داده و بزند؟چند نفر دستشان را بالا بردند. و از آن میان پیر مردی بود که ادعا داشت حتما آنرا خواهد زد!
شک داشتم، اگر اسلحه را به او بدهم. چرا که احتمال داشت با رها کردن گلوله، و لگدی که از طریق قنداق آن بر شانه وارد میشود، او بیافتد ویا آسیب ببیند. نهایتا اسلحه را به مرد دیگری دادم و گفتم : تو بزن.
او نشانه رفت ودر کارش موفق نشد. به همگی گفتم می توانند هر کدام 1 تیر بزنند و هر کسی به این طریق تیری روانه کرد و هیچکدام به هدف نخورد. و این عباس بود که به یکایک این افراد می خندید و شوخی می کرد. اقبال گفت: اجازه بدهید من هم تیری بزنم.
گفتم: بنشین و بزن.
صدای تیر او در درّه پیچید اما بطری همچنان بر سر جایش ایستاده بود. همه رو به من کرده و گفتند که خودت بزن. گفتم من چشمهایم ضعیف شده. قدر مسلم نمی توانم آنرا بزنم. پس تیر خودم را به عباس هدیه می دهم. و از عباس خواستم که باز هم نشانه برود. باز هم به او یاد آوری کردم که اعتماد به نفس داشته باشد و دقیق نشانه گیری بکند. او اسلحه را گرفت ونشست.
اینبار تیر او درست و دقیق، به بطری خورد و آنرا منفجر کرد. او را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم آفرین. ای کاش می توانستم شادی و سرورِ این جمع را در اینجا و در میان واژه ها می ریختم. همگی تا چه اندازه خوشحال شدند. بالاخره رو به سایرین کرده و گفتم: عباس به نمایندگی از تمامی روستای"ده ره گاوان" توانست که در اینکار موفق باشد و این خیلی عالی بود. بالاخره این تفریح و سرگرمی به پایان رسید ودر حالیکه دسته جمعی به داخل روستا بر می گشتیم، یکی از جوانان به من گفت: ما دوست داشتیم، که برای حزب بجنگیم. دوست داشتیم در این مبارزه، دوشادوش همه ی شماها و در کنار شما قرار داشته باشیم اما میدانید که، ما را نمی پذیرند و حق هم دارند...
خیلی متاسف شدم و گفتم: همینکه بتوانید روستایتان را حفظ کرده و زندگی را در این نقطه ی دور و در میان این کوه های بسیار بلند، ادامه بدهید،کار و هنر شایسته ای است. جنگیدن و اسلحه داشتن، افتخار خاصی را به همراه ندارد و اگر من در این صف قرار دارم، تنها به خاطر آن است که راه دیگری را نمی شناسم. و اصولا چاره ای هم ندارم. با اینکه مسئولیت من غالبا چیزهای دیگری است که داستان آن بلند است. اما به هر حال،غیر از اسلحه، میتوان به شیوه های دیگر هم مبارزه کرد. مبارزه برای آزادی_برای یک جامعه ی سکولار. به هر حال میتوان در مسیر های دیگر هم حرکت کرد.
عصر شده بود وساعت قرار ما، نزدیک.از اینرو به منزل کاک توفیق رفتیم. خانواده ی او خیلی خیلی خوشحال بودند. در میان روستا جنب و جوش خاصی شکل گرفته بود. هر کسی دنبال کاری بود. بعضی ها چوب می آوردند. بعضی ها خود در خانه هایشان مشغول پختن غذا بودند.بعضی ها در کنار من بودندوزنان و دختران، با همدیگر شوخی می کردندو می خندیدند. بچه های خرد سال، درمیان برف ها می لولیدند و به بارش برف، کاملا بی اعتنا. روستا سراسر در برفی سفید، فرو رفته بود.اما یک نوع شادمانی قلبی در درون هر کسی، آشکارا، بروز کرده بود.
وقتی وارد منزل کاک توفیق شدیم، تعدادی از پیشتر،در آنجا حاضر شده بودندوبا هم گفتگو می کردند. وسط سالن که آنها به آن "دیوا خان" می گویند؛ مجمعه ی بزرگی قرار داشت که در آن مقدار زیادی گردو_کشمش_ بِه _و میوه های خشک شده قرار داشت. سینی چای در میان جمعیت می چرخید. زنها و دختران در میان حیاط و آشپزخانه جمع شده و هر کدام به کاری مشغول بودند. دقایقی بعد، همه ی اهالی روستا در همآن خانه، اجتماع کرده بودند و منتظر بودند که من صحبت بکنم. در دلم گفتم: این مردم چقدر صمیمی و ساده و تا چه اندازه صادق و درست هستند. و آه کشیدم که چرا طبیعت و فرهنگ و اجتماع خارج از روستا، بر علیه آنها ایستاده بود! مگر چه گناهی داشتند؟
به جمعیت اشاره کردم و گفتم: برای صحبت، تنهامن نیستم که نظری دارم. همگی شماها می بایستی در این نظر سنجی، مرا همراهی کنید. من بدون همکاری و همراهی شماها؛ نخواهم توانست کمترین کاری را به پیش ببرم. از اینرو یک نفر بایستی مسئول جلسه باشد تا هرکدام بتوانند با زمان در نظر گرفته شده، صحبت کرده و حرف هایشان را بزنند و دیگران با دقت گوش داده و حرف های او را قطع نکنند. و من برای اینکار، پیشمرگه اقبال را پیشنهاد می کنم تا نوبت افراد را در نظر داشته
باشد .همه با نشانه ی رضایت سر جنباندند.و اقبال کاغذ و قلمی را آماده کرد. از او خواستم تا اسم مرا بنویسد.
تنها دو نفر دستشان را بالا گرفته وخواستند صحبت کنند!از اینرو اقبال تعجب می کرد. با خنده به او گفتم که: نگران نباش. ناگفته ها در اینجا به گونه ایست که،به این شکل نخواهد ماند.
در هر حال ایشان صحبت کردند و هر دو با اشاره به،حمله ی روستاییان اطراف، موضوع را مطرح کردند و اینکه هیچ راه چاره ای نیست. زیرا به آنها قول داده شده که تا روز نوروز، این روستا، خالی شده و آنها روستا را آتش بزنند.
پرسیدم: بر فرض که شما روستا را رها کردید. در این صورت تصمیم دارید به کجا بروید؟ این پرسش من از یکایک شما هاست. لطفا بدون هیچ واهمه ای به من جواب بدهید.
کاک توفیق گفت: رستگار جان. تو از شرایط ما، در این چند سال که به اینجا آمد و رفت کرده ای، آگاه هستی. ما واقعا نمی دانیم چکار بکنیم. اما تصمیم داریم که دسته جمعی با دام هایمان و آنچه که داریم، به اطراف شهر دیوان دره برویم. در آنجا اگر شد، چادر بزنیم و بمانیم وبه دولت اعلام بکنیم که این وضعیت ماست. بالاخره دولت فکری به حال ما خواهد کرد.
دیگران مات و مبهوت،چشمهایشان را به قالی کف سالن دوخته بودند. سکوتی حزن انگیز، فضا را در بر گرفته بود.
وقتی نوبت من شد گفتم:
شما می دانید که دولت، با روستای " بِس" چه کرده؟ اینجا کسی هست که به من توضیح بدهد؟ کسی هست که از روستای "بِس" مطلع باشد؟ و سکوت کردم.
جمعیت دچار یک همهمه شد و معلوم نبود که چه کسی چه میگوید. اقبال رو به جمعیت کرده و گفت: قرار نبود اینهمه شلوغ بشود. من نفهمیدم. این وسط،رستگار یک سوال کرد. چرا کسی پاسخی روشن نمی دهد؟
عباس دست بلند کرد. و مسئول جلسه از او خواست تا صحبت کند. او گفت:
ما همه از وضعیت روستای "بِس" خبر داریم و خیلی هم برایشان متاسف هستیم. اما تفاوتی که بین ما و ایشان است، در این است که آنها به خاطر همکاری با سازمانها و احزاب، روستایشان ویران شده. اما ماها به خاطر جزامی که داریم. آنهم جزامی که اکثرا خشک است نه خیس. این اولین بار نیست که روستا های اطراف به اینجا حمله می کنند. ولی ایندفعه، قضیه واقعا جدی است وما می دانیم که بالاخره اینجا را آتش خواهند زد.
دیگران همه گفته های عباس را تایید کردند. و پس ازآن،سکوتی سنگین، فضای خانه را در بر گرفت.
اقبال نام مرا برای گفتگو اعلام کرد. و من خطاب به جمعیت گفتم:
در زبان فارسی مثالی هست که میگوید: " خواستن توانستن است". من به این مثال باوری عمیق دارم. پذیرش شکست و عقب نشینی در برابر، کسانی که به روستای شما حمله کرده اند، نشانه ی ضعف شماست. آنهم به خاطر بیماری جزام. چیزی که تا امروز و تا به این اندازه شما ها را از دیگر اجتماعات، دور کرده است. حزب دمکرات یا هر سازمان وگروه دیگری به هیچ شکلی این اجازه را ندارد که نام روستای شما را از: ده ره گاوان" به " ده رّه ی جزامیان" برگرداند. بخصوص یک حزب سیاسی که از برابری و آزادی می گوید.
دوما، در صورتی که به اطراف شهر دیوان دره بروید، مطمئن باشید که همه ی هست و نیست خود را از دست داده و خیلی اگر شانس بیاورید، و مردم شهر در آنجا به بهداشت و نیروهای انتظامی و غیره شکایت کنند؛ شما را در شرایطی بسیار بد تر به جزیره های جنوب ایران منتقل خواهند کرد. و حتما چیزهایی در این خصوص شنیده اید. اهالی آن جزیره ها، غالبا دارای جزام خیس هستند. زندگی شان بسیار وحشتناک است. افرادی هم از شماها که دارای جزام خشک هستید، خیلی زود به جزام خیس،دچار خواهند شد و آنچه که در برابر شما قرار خواهد داشت؛ تنها یک مرگ تدریجی وشب و روزهایی بسیار اسفناک و دردآور خواهد بود.
به نظر من می بایستی، با دل و جان از روستایتان محافظت کنید. شما نه از آنها دختری می گیرید ونه آنها به شما دختری می دهند. شما از آنها هیچ چیزی خریداری نمی کنید؛ آنها هم دقیقا، گوسفندان و بزهای شما و یا گاو ها را، خریداری نمی کنند. و این چیزی است که از سالیان دور تا همین الآن ادامه داشته است.
به هیچ صورتی نمی بایستی امید خود را از زندگی،قطع کنید. هر چند خودِ من نقشه ای دارم و حتما آنرا انجام خواهم داد.
جمعیت باز هم دچار بگو مگو شده بود ونگاه هایشان حاکی از تعجب بود. زنها و دختر ها اشک می ریختند و مردها، زانوی غم به بغل گرفته، زیر لب چیز هایی می گفتند که مفهوم نبود.
من سکوت کردم. و ایستادم تا این سر و صدای جمع، فروکش کند. وقتی همگی ساکت شدند اضافه کردم که: من تصمیم دارم نامه ای بلند بالا به فرماندهی کلِ کومه له بنویسم. و در آنجا شرایط شما را توضیح خواهم داد. ما امشب هم فعلا اینجا هستیم چرا که بارش برف ادامه دارد. و من همین امشب آن نامه را خواهم نوشت. تنها کاری که از شما می خواهم، امضای همگی اهالی روستاست، بر پای همآن نامه. میدانم که اکثرا نمی توانید آنرا امضا کنید اما می توانید به آسانی زیر آنرا انگشت بزنید. من آن نامه را به فرماندهی منطقه خواهم داد و همچنین دیگر پیشمرگانی که در آنجا هستند، همگی امضا خواهند کرد. سپس آنرا برای فرماندهی کل، می فرستم. من می توانم به شما یک قول را بدهم و آن این است: کومه له نسبت به این حرکت، بی اعتنایی نخواهد کرد و تصمیم فرماندهی به رادیو کومه له اعلام خواهد شد. شما ها همگی رادیو دارید و همگی اخبار را از همآن طریق دنبال می کنید. بنابراین، نتیجه را دیر یا زود خواهید شنید. و اگر حزب،نتواند این مشکل را حل کند، شخص من اسلحه را بر زمین خواهم گذاشت. اما می دانم که چنین نخواهد شد. و در اینجا سکوت کردم.
اقبال بهت زده مرا نگاه می کرد. مرد ها و زنها اشک می ریختند وکسانی که در وسط سالن نشسته بودند، مات و مبهوت مرا نگاه می کردند وآنچه را که می شنیدند، نمی توانستند باور بکنند.
مادر عباس، از میان جمعیت گذشت وروبروی من نشست و گفت: رستگار جان رستگار جان، پسر خوبم، من همیشه در دلم می گفتم که بایستی راهی باشد. خوشحالم که این حرف ها را از تو شنیدم. ما اول خدا را داریم بعد، تو را. در خلال سالهای سال، صدها نفر از این روستا عبور کرده اند، اما هیچکدام، به صداقت و صافی و پاکی تو نبوده اند وبعد از آن صدای حق حق گریه اش، در فضای سالن پیچید. روبرویش نشستم و گفتم: عزیز من، مادر جان، من هیچ چیزی نیستم_ شماها به من خوبی کرده اید. شماها بایستی قدر خودتان را بدانید. من در این چند سال خیلی از روستاها را دیده ام. همگی خوبند اما هیچکدام به صمیمیت شما ها در این روستا نیستند. اینرا از ته دلم می گویم.
و این مادر عباس بود که مرا بغل گرفت و بوسید. اشکهایش از گونه روان شده بود و قلبش به شدت می زد. به جمعیت نگاه کردم. همگی اشک می ریختند.
فرهاد صحبت ها را می شنید اما از کم وکیف ماجرا خبر نداشت. آنها همگی با او بسیار مهربانانه رفتار می کردند. شاید در سراسر عمرشان، این اولین بار بود که یک انسان فارس زبان را می دیدند.
ادامه دارد........
ماده باشآماده باشیییی