ساخت گشایی رمان "فریب" اثر شاعر و نویسنده: منظر حسینی
******* *********** ************
چه زیباست میدانِ گفتار ها
نه گفتارِ تنها ، نوشتارها
چرا چونکه واژه است خود این جهان
جهانی چه زیبا ز ِ پندارها
بخوان بار دیگر بند بندِ فریب
نگه کن دو صد باره و بارها
که تا لذت جان ببینی و شوق
هنرهمچو پوداست وادب تارها
سرای درون و دلی خسته بین
نگه کن به پاکی و کردارها
یکی هستیِ ِ زیبا نگر در کلام
یکی قصه ی نادر از نارها
دو صد پرسش آید در ضمیرو زبان
دوصد پاسخ شایسته با کارها
هزاران گُلِ سوسن ونسترن یاسمن
به همراه لاله، به گلزار ها
چه گلزار؟آنک جز فریب و جانِ او
چه شیوا جهان و جانِ دلدار ها
یکی خفته محبوب مردی خموش
هدایت کند قصه ی یار ها
فریب آن پریش و قصه گوی غمین
برده هوش از تن و جانِ هشیار ها
کند زخم را با واژه درمان چنین
کجایند واژگان را خریدار ها؟!
چه شد آنهمه ژرفنافرهنگ دور؟
مگر ممکن اینچنین زیر آوارها
چه آوار؟! آوار آن ظلم و جور
که یکسان کرده خاک و دیوارها
چو نشنیده،ناخوانده مانده دریغ
نشسته به جان و چشم و تن خارها
کتابی هزاران اگر خوانده شد
ندیدم فریبی را ز بسیار ها
ز زیبا کلام و ژرفنای فریب
فرو مانده ام در چاه ِ نا چارها
که چون باشدآخر این گیرندگی؟
و یا چون به اوج شادی افگارها
چه نغز است و زیبا و دلکش فریب
درین باغ واین دشت و این غارها
به هر جمله غاری نهان و عیان
بسی پیچ و تاب و راز و اسرارها.
هستی های فراوانی وجود دارند_ اما هرگز نمی توان شرح کامل این هستی ها را! زیرا که هر کدام از این هستی ها دارای پیچیدگی های خاص خود هستند و چون تمامی این راز ها و پیچ وخم ها؛نهایتا می بایستی لباسِ واژه را بپوشند تا هستی شان مفهوم گردد؛و از سویی خودِ واژه ها ضعیف و ناتوانند_ پس دستِ آخر مفهوم هستی ها باز دوباره در دریایی از ابهامات و نواقص فرو می ریزند.اگر چه نهایت تلاش را کرده باشی اما به نظر می آید که هیچگاه نخواهی توانست جهانِ کامل یک هستی را در لباس واژ ه ها،شرح بدهی. اینکه غزلی نوشته می شود یا مقاله ای و یا رمان بلندی در شرح یک هستی_ تنها تلاشی است که صورت گرفته اما آیا حقیقتا سراسرِ آن نوشتار یا داستان یا رمان، توانسته است کلیّت هستی موضوع را در واژه ها بنشاند؟ آیا حقیقتا وفادار و صادقانه توانسته است مفهوم کلی و جزیی موضوع را برساند؟ به نظرم نه. و این به ضعف واژگان بر می گردد.اما موضوع تنها این نیست. شما شرح هستی یک دوست را بنویسید یا بگویید_ اصولا درک و برداشتِ شما از هستی آن دوست نمی تواند کامل باشد، به هزار دلیل. خصوصا اینکه از کجا معلوم که شما به سراسر جهانِ وجودی شخص پی برده باشید؟ از کجا معلوم که بسیاری چیزهای دیگر در خصوص همآن شخص در پرده ی ابهام و خاموشی نبوده باشند؟ و شما بی خبر! حتی اگر همآن شخص به یاری ِ شما برخیزد و از خویش بگوید_ باز هم بسیاری نکات در پرده ی خاموشی و ابهام خواهند ماند. درک و برداشت شما نیز اصولا ناقص و ناکامل خواهد بود در نتیجه آنچه که به گفتار آمده نیز؛ناقص خواهد ماند.
تنها راهِ ممکن پناه آوردن به نوشتار است.اگرچه خودِ نوشتار نیز با همآن واژه ها سر و کار دارند.اما از سویی نیز نباید فراموش کرد که همآن واژگان(در قالب نوشتار) پس از نگارش و نبودِ نویسنده به حیات ادامه خواهند داد. در ضمن نکته ی مهم دیگری وجود دارد که از این قرار است:
در داخل نوشتار، نقاط سفیدی وجود دارند که خیلی از اوقات حتی خودِ نویسنده از آن اطلاع ندارد و یا شاید اصلا موردِ منظور نویسنده نبوده است و یا اینکه نویسنده تلاش کرده است تا موضوع را در سرحد امکان به مخاطب یا خواننده برساند و بسیاری راز ها و کوره راه ها یعنی همآن نقاط سفید خود به خود در متن گنجانده شده اند_ و پس از مدتها مخاطبی به یک یا چند نقطه ی سفید پی می برد_ زیرا که دانش و دانایی افراد با هم برابر نیستند و ای بسا که برداشتِ مخاطب از متن و نوشتار، چیزی باشد که اصلا مورد منظور مو لف نبوده است! از اینرو نوشتار می تواند وفادارتر از گفتار باشد.
********
رمانِ فریب از منظر حسینی.
این رمان جدای ویژگی های کلامی خاصش_ دارای تصویر هایی پی در پی است. برای درک حسِ مؤلف و برداشتِ او، می بایستی تصاویری را که در فریب نقش شده اند،شناخت و درک کرد.اگر چه پیچیدگی تصویر ها کم نیستند اما بالاخره این واضح است که هر تصویرِ فردی_ می تواند مفهومی را در بر گیرد. به توضیحی دیگر،هر تصویر در بر گیرنده ی مفهومی است _شاید بشود گفت که مانند یک نیم مصراع است در یک سروده_ که به ترتیب با تصویر بعدی مربوط می شود و نهایتا زنجیره ی این تصاویر ند که مفهوم مطلب را به مخاطب می رسانند.
دوم اینکه نوع نوشتار در فریب،بسیار شاعرانه است. از اینرو نگاهِ شاعرانه می تواند در گشایش پیچیدگی ها و ابهامات، یاری رسان خواننده باشد.هر چند کار آسانی نیست ولی خصوصیت هنر نیز همینگونه است و الا اگر قرار باشد که مفهوم هستی رمان،کوتاه و مختصر در قالب جملاتی ساده قرار گیرند و مطلب مثل ماری بر پیشانی داستان قرار گیرد ؛دیگر خصوصیت هنر را نخواهد داشت. این بماند که به واسطه ی کلام شاعرانه در فریب، موضوع شعریت متن نیز پیش می آید و اینکه آیا این خصوصیت در شعرِ فراز قرار میگیرد یا خیر؟! اما فریب به عنوان یک غزلواره ی بلند به نوشته در نیامده که از آغاز اشاره شد،فریب یک رمان است با خصوصیات خاص خود و با زیباییهای نشسته در آن.
حتی نام رمان یعنی (فریب) که نام قهرمان داستان است، به عنوان یک زن_ مسئله ساز است زیرا که این نام در فرهنگ فارسی غریب می نماید. اما این نمی تواند به واسطه ی غریب بودِ آن،محکوم و یا به گوشه ها و زاویه ها پرت شود. اگر نگاهی واقع بینانه به مطلب داشته باشیم، می توانیم بپذیریم که فریب هم می تواند یک اسم باشد. یک اسم با خصوصیت خاص خودش. شاید کسی تصور کند که فریب ،چون ریشه ی کلمه ی فریبا است، پس منظور مؤلف همآن فریباست در فارسی. و این می تواند حقیقت داشته باشد و می تواند چنین نیز نباشد. به نظرم فریب دارای بار وسیعی از معنا و مفهوم است که نمی توان جز اشاره ای ،کلیت آنرا معرفی نمود. ساختن این کلمه یا نام از سوی مؤلف_ کار تازه ای در فرهنگ فارسی نیست و پیشتر نیز کسانی چون شاملو کلمات جدیدی را ساخته اند مثل کلمه ی ( شیراهنکو مرد) در یکی از سروده هایش _ و معنای آن، مردی که چون شیر، آهن و کوه است.فریب اما ترکیبی از چند واژه نیست و چنانچه پیداست تنها یک کلمه است. اما همین کلمه جدای غرابت و زیباییش،دارای مفهومی وسیع و دور می باشد.آیا علت پدید آمدن این اسم یا کلمه_ تمامی اندوه و آشناییهای قهرمان داستان است با زندگی و روندِ آن؟ آیا اشاره به شکست ها و دل افسردگیهاییست که در طول زندگی داشته است؟ آ یا فریب وار مرگ یارِ خود را نمی پذیرد با اینکه مخاطب خودِ او،جنازه ی مردی است که بر روی تخت، دراز کشیده و بی حرکت مانده است؟آیا اشاره به نا باوری شخص فریب به نوشتارهایی است که با دست نویسنده یا مردِ مرده، نوشته شده اند؟ و یا شاید اعتراضی است که روند زندگی و اینکه در پایان این مرگ است که آخرین کلمه را می نگارد؟ در هر صورت کلمه ی فریب،جدای احتمال همگی این برداشت ها_ و غریبگی و تازگی اش_ دارای بار های خاص خود می باشد که از دید ما پنهان مانده اند.
ویژگی دیگر و برجسته ی این رمان، قدرت خیالِ نویسنده است. توان و قدرتی که بر روی بال واژه ها، به پرواز در آمده و آشکارا می توان آنها را حس کرد. خیال در فریب، نقشی اساسی را بازی می کند و نا آشنایان به قالب و چگونگی خیال_ ایشان را از درک دقیقتر رمان فریب،دور خواهد ساخت.اصولا بدون پدیده ی خیال نیز،کار هنری و ادب،بی سر انجام و نازیبا خواهد بود و از سویی هر چه قدرت خیال فراتر و بیشتر باشد،تصویرها و کلمات و جملات،زیبایی ها و فراز و نشیب های جالبتری را نمایان خواهند کرد. و این بالهای خیال است که مخاطب را به سر منزل مقصود نردیکتر خواهند کرد.
به نظر می آید که مؤلف فریب،خود از پیچیدگی دم به دمِ ماجرا،آگاهی داشته. از اینرو در نقاط خاصی از روند ماجرا و قصه،به نام ها و خاطرات و حتی جمله هایی دقیق و روشن اشاره کرده که برای هر کسی می تواند نشانه از مفهوم ِ موضوع را در بر گیرند. مثلا در چند جا به سگی اشاره شده که پات نام دارد و کسانی که با آثار صادق هدایت آشنایی دارند ، میدانند که پات بر گرفته از داستان سگ ولگرد،اثر صادق هدایت است. و یا اشاره به نامه هایی که برای مردِ مرده( یا کشته شده!)رسیده اند و فریب آنها را یکی یکی می خواند و این نامه ها از افرادی مشهور مثل فرانتس کافکا هستند.که باز هم با اشاره به نام کافکا،مؤلف ِ فریب، دست خواننده را گرفته و به او می گوید که آنچه را پیش رو داری و مشغول خواندنش هستی به صادق هدایت مربوط است. و همه ی اینها در حالیست که نویسنده شخصا دوست ندارد، به این نامه ها و نامها اشاره کند. اما از آنجاییکه پییچیدگی ماجرا،در هر آنی،افزوده و تصویرها و غرابت آنها، بر حجم مطالب ناننوشته و ناگفته می افزاید، خود را ناچار دیده که اشاره هایی مستقیم به ماجرا داشته باشد تا خواننده،دچار سر درگمی نشود.
اولین جمله های رمان فریب چنین است:
شب ،باران سیاهی را بر زمین ریخته بود . بوی رطوبت می آمد.
بوی تاریکی.
بوی تنهایی.
شب بوی سردِ فریب می داد.
بوی مرگ،مثل خون از دستان فریب به زمین می چکید.
قطره
قطره
قطره...
*********************************
اولین کلمه در قصه ی فریب،کلمه ی شب است. و شب در فرهنگ فارسی مفهوم وسیعی را در بر دارد. در شب و در تاریکی هاست که بیشتر اتفاقات فلسفی روی می دهند. شب جان مایه ی فریب است و آنچه پیش روی خواننده قرار دارد،در همین تاریکی هاست که روی می دهند. ما در اینجا با تقابل های دو گانه ی افلاطونی روبرو نیستیم. بلکه شب در اینجا نمودار زنجیره ای از اتفاقات است که در خلال داستان روی می دهد.و این اتفاقات بسیار قابل اندیشه و ارزشمند هستند، چه؛ شخص را با جهانی پیچیده و ناآشنا آشنا می سازند. آغاز قصه ی فریب می توانست با روز باشد. اما اگر چنین می بود،هرگز نمی توانست ابهت،هراس،دل تنگی،جنایت،خون،ترس و اندوهِ شدید ی را که در درونِ اتفاقات رخ داده اند؛به مخاطب بنمایاند.در صورتیکه شب با همآن هیبت و هراسِ خاصش،آنچه را که در شرف وقوع است در خود حمل میکند.
بوی تاریکی و تنهایی در این شب هراس انگیز،هویداست.و چنین شبی بوی سردِ فریب را می دهد! اما چرا؟ چرا بوی سرد فریب را می دهد؟!!!
و پاسخ در جمله ی بعد از آن آمده است ا ینگونه که: بوی مرگ،مثل خون از دست های فریب می چکد.
چگونگی این چکیدن ها،بسیار رقت انگیز است.
قطره قطره قطره.
آرام. اما با وجود ریزش آرام این قطره ها،هیبت و هراسی سینگین،فضای اطراف خواننده را در بر می گیرد.
در ادامه می خوانیم که:
فریب دستانش را با دامن سیاهِ پیراهنش پاک کرد.خون در سیاهی دامن گم شد.با سیاهی در هم آمیخت. آنگاه با زانوانی بر خاک افتاده،چون گرگی،دهان فریادش را به سوی ماه گشود.صدایش را رها کرد.پنجه در خاک فرو برد و خاکی خیس را بر گیسوانش پاشید.
دسته ای کلاغ سیاهپوش بر فراز سرش بی پروا غار غار می کردند.سرش را بلند کرد. دستانش را به سوی آسمان برد.دلش می خواست کلاغ ها او را از زمین بلند می کردند و با خود می بردند.
******************
و این فریب است که قطره قطره،خون از دست هایش می چکد.از اینرو به نظر می آید که جنایتی روی داده و کسی با دست های فریب کشته شده است!
ودر حالی که خون با سیاهی دامن او یکی می شود.زانو بر خاک،به مانندِ گرگی ،به سوی ماه فریاد می کشد.با پنجه هایش،خاکی خیس را(گل را) بر گیسوانش می پاشد.دسته ای کلاغِ سیاه پوش بر فراز سر او غار غار می کنند و فریب به مانند کسی که دعا می کند دست هایش را به سوی آسمان بلند کرده و آرزو می کند که کلاغ ها او را از زمین بر داشته و با خود ببرند.
نکات اشتراکی در سیاهی های شب_ اتفاق روی داده( مرگ یک شخص)_سیاهی دامنِ فریب و همچنین سیاهی پر و بال کلاغ هاست که نشانه از نوعی سوگواری است و این درست در حالیست که رنگ سرخ خون،در همآن سیا هی ها گم شده است.خاکِ خیس یا گل را به گیسو پاشیدن_ غار غارِ کلاغ ها و فریاد ناشکیب و گرگ وار فریب؛اعتراض و شیونِ درونی و بیرونی فریب است بر آنچه که روی داده. و آرزوی اینکه ای کاش کلاغ ها او را از زمین برداشته و با خود ببرند،اشاره به مرگ خود فریب است. مرگی که در واقع روی داده و در همین تصویر ها باز تاب و نمود یافته اند. چرا که کسی خواسته یا نا خواسته از پیش مرده است. کسی که برای فریب ارزشمند و مهم بوده است.
اما هنوز مفهوم نیست که بین مردی که کشته شده و خودِ فریب، چه رابطه ای وجود داشته؟ آن شخص کیست؟ و اصولا این پرسش که آیا فریب،خود یک مرد است یا یک زن؟ چرا که تا اینجای قصه،این موضوع در پرده ی خاموشی قرار دارد. در ادامه می خوانیم:
با زوزه ی مرگ در دلش،از حیاط به خانه آمد.از سالن گذشت و به اطاقی که با چند پله از سالن جدا می شد و شبیه زیر زمین بود وارد شد.
جسد مرد بر روی تخت به خواب رفته بود.
به او نزدیک شد.
انگشتانش را به نرمی بال های شبپره ای بر پلک های او گذاشت. چشمان وحشت زده ی او را بست.
به سوی دیوار رفت.
به زمان که در تمام ساعت های دیواری فریاد سر داده بود نگریست.
به طرف جسد برگشت.
روی لبه ی تخت نشست و به او خیره شد:
می بینی محبوب من!
زمستان است.
همه جا خیس و خاکستری و خسته است.
خورشید به خواب رفته است.
شاید امروز آخرین روز زمین است.
من می نویسم .
تو می میری.
من مرگ تو را می نویسم.
واژه ها چون آبشاری نسل سوخته ی ما را تعمید خواهد داد.
*********************
فضای خانه و محیطی که در آن واقعه روی داده،در اینجا تصویر و تشریح شده. و این فریب است که به جسد مرد نزدیک می شود و انگشتانی را که به نرمی بال های شب پره ایست،بر روی چشم های مرده،گذاشته می شود.
جدای نوع شیون و زاری فریب و فریاد واعتراض او،در اینجا انگشتان فریب به نرمی بال های یک شب پره است و این تصویر،دارای جذابیت فراوانی است. مهر و عاطفه ی درونی و صمیمانه ی فریب،از نرمی انگشتان او هویداست.
در ذهنِ آدمی پرسشی روی می دهد حاکی از اینکه آیا می شود که صاحب چنین انگشتان نرمی که به گونه ای نوازشگر پلک های مرده است،قتلی صورت گیرد؟ زیرا که در دو گام آنسوتر،از همین انگشتان قطره های خون سرازیر بود و می چکید؟!
از دیدگاه روان شناختی، پاسخ به این پرسش مثبت می باشد(موضوع دو گانگی و چند شخصیتی بعضی از افراد). از اینرو می توان دست های جنایت را نرم و عاطفی دید و نظاره کرد_ آنچنانکه در طول تاریخ ،بسیاری دست های مهربان و نرم،آغشته به خون بوده اند حتی دست مادرانی که طناب را شخصا بر گلوی فرزند فشرده اند. اما در هر گام قصه ی فریب،آشکار و آشکارتر خواهد شد اینکه،در حقیقت و در واقعیت حضور،انگشتان و احساس فریب،به راستی مهربانانه و به نرمی بال های شب پره اند. و اولین نشانه ی این موضوع ،به شیون نشستنِ خودِ فریب است و فریاد های اعتراضی که از او شنیده می شود. از اینرو نمی باید زود به داوری نشست.
به هر صورت،او تصویرِ گذشت زمان را در نمودِ ساعت های دیواری،نشان می دهد.به طرف مرد برگشته و در حالتی حاکی از خیرگی جمله ای تکان دهنده را بر زبان می آورد. محبوبِ من!.
پس این محبوب و دوست داشتنی ترین فرد بر روی زمین است که بر روی تخت خوابیده است. و از همین جا آشکار می شود که رابطه ای عاطفی یا دقیقتر بگوییم مهری مابین مردِ مرده و فریب؛وجود داشته است.
زمستان است و همه جا خیس و خاکستری و خسته.
در جمله ی آخری حرف (خ) در سه کلمه و پشت سر ِ هم تکرار می شوند. حرف خ که از حروف حلقوی است و درست مثل خاری گلو را خراش می زند. اما درست در ابتدای جمله ی بعدی،جدای تکرار آخرین تاکید بر غم و اندوهِ عمیق راوی، حرف شین،آمده است که با آمدن این حرف در کلمه ی خورشید،تاثیر خرابی ها و خراش های حرف خ ،برداشته شده و مثل آبی زلال و جان دار بر کلام و واژه ها و درون مخاطب یا خواننده پاشیده می شود. بار دیگر نگاه کنیم: همه جا خیس و خاکستری و خسته است. خورشید به خواب رفته است. شاید امروز.....
و این نوعِ نوشتار در سراسر ماجرای فریب ادامه دارد. مؤلف هرگز از روی قصد و هدف خاصی اینگونه ننگاشته. اما می بینیم که با نگاه زیبا شناختی در کلام _ مؤلف توانسته است از بار نهفته بر روی دوش واژ ها،سود جسته و بر زیبایی و جذابیتِ روند قصه بیافزاید. در ابتدا نیز گفته شد که فریب، از ساختاری شاعرانه بر خوردار است، از اینرو مطالعه ی این اثر،جدای دقت و خیال و درک شاعرانه،احتمالا نا مفهوم خواهد ماند.
به هر روی در ادامه می بینیم که فریب اتفاق را به آخرین روز زمین ربط می دهد و بخصوص اشاره می کند که می نویسد. اما چه را می نویسد؟
او مرگ قهرمان داستان را می نویسد. و این در حالی است که ما هنوز نمی دانیم که این مرد کیست؟ و در زیست و هستیِ ِ فریب چه نقشی داشته است؟و در اینجا آشکار است که با فلسفه ی مرگ مواجهیم چیزی که غالب افراد،از طرح یا روبرو شدن با آن نه تنها در هراسند که گریزانند.و اما اینکه در پایان همین بند آمده است که: واژه ها نسل سوخته ی آنان را مانند آبشاری،شستشو خواهند داد.
پس معلوم می شود که زندگی و هستی این افراد (مردی که مرده است و خودِ فریب) به واژه مربوط است.به تعبیری دیگر اینکه جهانِ ایشان جهانِ واژه است. و کسی را که با واژگان غریبه باشد_ به این جهان، راهی نیست. از اینرو مفهوم می شود که هر دوی ایشان،با نوشتار،سر و کار داشته اند و دارند.
می گویم.
می گویم.
می گویم تا چشمه صدایم نخشکد.
می گویم
به نام آب که تو را با آن می شویم.
به نام باد شرق که تو را خشک می کند.به نام خاک که پوستت به رنگ آن در آمده است.
به نام آتش که تطهیر می کند.
وبه نام کلمه.
تو را در تابوت کلمه خواهم خوا باند!
************************
و این واژه ها هستند که از جهانِ درونی فریب،برخاسته و بر زبانِ او جاری می شوند.او می گوید تا چشمه ی صدایش نخشکد.به تعبیر فروغ فرخزاد: تنها صداست که می ماند. اشاره به این موضوع دارای اهمیت است زیرا که در این نقطه از داستان با گفتار مواجه هستیم. و گفتار دارای خصوصیات خاص خود می باشد.در گفتار گوینده و شنونده حضور دارند.و در اینجا آنگونه که پیداست شنونده مرده است. پس توان شنیدن از او ساقط می باشد اما فریب با این نوع برخورد به مرده،نوعی زندگی می بخشد چرا که مرگ او را نخواسته و نمی پذیرد و اگر پذیرفته ؛به جنگ آن رفته است.او پیشتر گفته بود که می خواهد بنویسد. وبه تعبیری دیگر مولف به گفتار بی اعتنایی یا نا مهربانی نکرده است.چه، از طریق نوشتار،تمامی آنچه را که در گفتار وجود دارند،منعکس می کند. و از آنجا که نوشتار(واژه) در غیاب مولف به حیات خود ادامه می دهد،خصوصیت خاص آن هویدا می شود. واژه ها در غیاب او به زندگی ادامه می دهند و در آینده هاست که کسانی آنها را خوانده و به ماجراها و بخصوص نقاط سفیدِ آن پی خواهند برد و این زیباست.چرا که او از باورهای افلاطونی و دالان تاریک قرون گذشته و مخاطب را به سرزمین های دیگری از اندیشه و نو به نو شدن می رساند. او محبوب را با چهار عنصر اصلی آب_آتش_خاک و باد شستشو،تطهیر_رنگ و خشک می کند و در آخر کار به نام کلمه اشاره کرده و او را در تابوتی از کلمات می خواباند. و به این موضوع پیشتر اشاره کرده بود. از اینرو بر چهار عنصر اصلی؛عنصر دیگری افزوده و چون آنرا در پایان جمله آورده؛اهمیت و برتری آنرا به ذهن متبادر می سازد. دلیل این موضوع چنین است که هر کدام از چهار عنصر اصلی کارشان را انجام داده اند و او با هر کدام ازآنها محبوب خود را مربوط و ادغام کرده است، اما تا بوت او را از واژه می سازد! چه؛ این واژه ها هستند که در غیاب هر دوی آنها به زندگی ادامه خواهند داد.
اگر دقت شود می بینیم که فریب از مرگ می نویسد... اما با طرح مسئله ی واژگان و نوشتار و نوشتن قصه یی که می خوانیم،در جنگ با مرگ و نیستی_ از هستی و زندگی گفته و می نویسد. این تضاد اصولا وجود داشته و دارد و اینکه مولف تنها به بعدی از هستی نپرداخته و از دیگر سو نیز به آن نگاه می کند؛ خود شایسته و زیباست.زیرا که موضوع می توانست در قالب همآن مرگ و نا امیدی_ تیرگی و جدایی باقی بماند . اما با طرح نوشتار و قصه_ به زندگی درودی مهر آمیز فرستاده و آنرا تایید می کند. اگر چه پیرامونش فضا یی است حاکی از مرگ و نیستی. فضایی است سرشار از اندوه و عدم تحرک. اما با تصمیم و انجامِ آن یعنی به نوشتار در آوردن ماجرا، همآنا که در مقابل مرگ ایستاده و پرچم زندگی را بر افراشته است. و این موضوع نیز آنچنان که شاهد خواهیم بود؛ در کل این قصه ادامه خواهد داشت. و هر پرده از ماجرا، خود دارای خصوصیاتی از این تضاد های گوناگون هستند که به تصویر کشیده شده اند.
در ادامه می خوانیم:
فریب بر خاست. به سوی گنجه ای که بر دیوار آویخته بود رفت. ماسکی را برداشت و بر صورت مرد گذاشت. در کنار او نشست. دوباره روی او خم شد. ماسک را بر چهره اش صاف کرد و با گریه و خنده ای جنون آمیز به نوازش صورتک او پرداخت.
آن روز دریایی را به یاد داری؟
آنروز وقتی از آب بیرون آمدیم من روی پیراهن مرطوب ماسه ها دراز کشیدم و ماه بر قطره های آب که بر پوستم نشسته بود می تابید و تو به من گفتی:
کدامین خدای اینهمه الماس را بر تنت پاشیده است!
و ما آنجا خوابیدیم و مثل قایقی که سوار بر موج،در باد می لرزد،در گهواره ی تن یکدیگر تکان خوردیم و هزار و یک ستاره را شمردیم تا به خواب رفتیم.
اینجا پر شکوه ترین و بزرگترین بستر ما بود. وقتی بیدار شدیم خورشید در چهار سوی جهان،آتش می سوزاند.
وقتی بیدار شدیم تن خورشید مثل آفتاب جنوب بود.
گرم. بی پروا. عریان و بی تاب.
وقتی بیدار شدیم من برایت قصه گفتم. درست مثل همین لحظه که چون شهرزاد برایت قصه می گویم که نمیرم!
دیدیم که رنگین کمان،خود را به آب انداخت که تشنگی اش را فرو نشاند و آنقدر نزدیک بود که می خواستی رنگی از آنرا برایم هدیه آوری.
آنشب،من صدای ترک خوردن استخوان هایمان را می شنیدم. درست مثل همین الآن که استخوان های تو از فقدان هستی در تنت می پوسند.
سپس در آب تن شستیم و آفتاب و آب تعمیدمان داد و من محبوب تو شدم.
**************************
راوی بر خاسته و از گنجه ای که می تواند اشیاء مهمی در آن باشد، ماسکی را بیرون آورده و بر صورت مرد می پوشاند! اما چرا ماسک؟! آیا از دست های استخوانی مرگ و صورت آن ،ترس داشته است؟آیا به این شیوه می خواهد که به تصویر ظاهری مردِ مرده،حالت و زندگی ببخشد؟ یا اینکه مستقیما با خودِ مرگ صحبت کرده و با او روبروست؟ به نظر می آید که این برداشت آخر، به واقعیت نزدیکتر باشد چرا که هر آدمی در طول زندگی دارای ماسک هایی است و در هر دوره ای یا شاید هر ساعتی ماسکی را بر صورت خود می زند و همه ی این ماسک ها در طول زمان و گذر آن، مستعمل و از کار افتاده می شوند و آخرین ماسکی که بر صورت ایشان هویدا می شود_ همآنا ماسک حقیقی مرگ است.
او پس ازاینکه ماسک را بر صورت مرده صاف می کند_ با گریه و خنده ای جنون آمیز به قصه ی خود ادامه می دهد. شرح این نکته که چرا جنون آمیز؟! خود دارای ماجرایی دیگر است. اشک و زاری و خنده_ همزمان در درون و برون فریب روی می دهند. گریه از این لحاظ که عزیزی،مرده است و دیگر نمی توان به مانند قدیم با او اختلاط کرد. و خنده از این لحاظ که نهایتا او از دست اندوه های عمیق و گرفتاری های زندگی خلاص شده است و دیگر از این پس نه غم را می شناسد نه زخم های زندگی و نه شادی های آنرا. و این حالت می تواند جنون آمیز باشد تا برداشت خواننده از جنون؛ چه باشد. جایی که عقل _ از دست جنون، شکست را پذیرفته و دیگر اعتبار سابق را ندارد. پیشتر اگر عقل(در ظاهر) دست یاری به سوی جنون دراز کرده بود_ الآن این جنون است که به یاری عقل شتافته.چونکه آنچه را که در جهان دیوانگان روی می دهد، خود حاکی از حقایقی روشن می باشد_ اینکه جهان جنون هنوز هم به زلالی،درک نشده است،خود جای بحث دارد اما زیبایی، بی پیرایگی خلوص و سادگی ساختار آن،بر اهمیت و بقای آن افزوده است حتی اگر این موضوع مورد پذیرش عاقلان قرار نگرفته باشد. اما در هر صورت روان پریشی ، نوعی درست اندیشی نیز هست.به همین مفهوم، گریه و خنده ی فریب،دارای زیبایی _اصالت _ سادگی و صفای درونی خاصی است که نسبت به محبوب خویش بروز می دهد. و به خصوص اینکه نسبت به واژه ها وفادار و صمیمی است.
او از روزی دریایی صحبت به میان می آورد و اتفاقاتی که در آن روز روی داده ند.
در حالی که فریب از آب بیرون آمده و روی ماسه ها دراز کشیده،ماه بر پوست او می تابد و حاصل این تابش بر پوست او و دانه دانه های ماسه،ذراتی زیبا و الماس گونه اند. طوری که مرد می گوید: کدامین خدای اینهمه الماس را بر تن تو پاشیده؟
در چنین فضایی زیبا و طبیعی است که آنها در آغوش تن همدیگر لانه کرده و به خواب می روند.
درست بر خلاف نوشته های نا تورالیستی، فضا،و نوع هم آغوشی در اینجا بسیار طبیعی است و در چند کلمه ی کوتاه و عمیق بیان شده است. در صورتی که در آثار ناتورالیستی،به چنین موضوعی بیشتر و بیشتر اشاره می شود و از سویی نیز درست مثل عکاسی، تصویر تشریح می گردد. اما در اینجا می بینیم که تصویر طبیعی ،روان و زلال است و هیچ مطلب زایدی در آن قرار ندارد.
هنگام بیداری_ خورشید از چهار سوی آسمان بر زمین می تابد. واین فریب است که چون شهرزاد،برای مرد قصه می گوید- به گفته ی او،قصه می گوید تا نمیرد! رنگین کمانی زیبا در کنار آنها حضور پیدا می کند و بر فضای مهر آمیزشان،رنگی از دوستی و مهر می پاشد. در ادامه می گوید: سپس در آب تن شستیم و آفتاب و آب تعمیدمان داد و من محبوب تو شدم. و درست اینجاست که برای ما معلوم می شود که رابطه ی آنها،رابطه ای بسیار ظریف و عاطفی بوده است. و همچنین آشکار میشود که فریب،یک زن می باشد.
******************************
پس از آب،بازماسه بود و گوش سپردن به صدای شب
صدای آب
صدای نسیم
صدای موج.
پس از آب ماسه بود و خواب و از انفجار حس ما،بی حسی و مرگ در خواب،مرگ زمان.
آنروز بر ماسه ها نوشتم وقتی که من نبودم،پدر مرد.مادر از رنج نبودنم گریست و من دیگر آوازی نخواندم،دیگر قصه نگفتم.
گفتی:
بگو.بگو.بگو.
اگر قصه بگویی،اندوه تو را نمی رباید ازمن.
گفتی:
نویسنده کسی است که نمی تواند قصه نگوید.
گفتی:
نگاه کن!
مثل من که آشفته می شوم.سکوت می کنم.بنویس تا خاطرت در آتش نسوزد.
گفتی:
وقتی چشمه بجوشد،جاری می شود
جوی می شود
رود می شود
دریا می شود.
یادت هست به من می گفتی آدمها می خواهند مثل پوست من به من نزدیک شوند و نفس های من ترس را در آنان می شکند و نور تن من اندوه را از خاطر شان می شوید!
می گفتی من با گیاه و حیوان پیوندی ابدی دارم وقطره های شبنم در گودی انگشتانم به خوابی خیس فرو می روند!
می گفتی می توتنم طوفان را رام کنم.
باران را از باریدن باز دارم.
می گفتی می توانم به هر چه که می خواهم بدل شوم.
درخت شوم.
جنگل شوم.
سبز شوم.
و وقتی دلتنگ می شوم با انگشتم شکل وزش باد را در هوا نقش می زنم و تابش ماه را با دست می گیرم و چنگ می زنم!
پرسیدم:
دوستم داری؟
گفتی:
عشق بایستی جشن شادی ها باشد. نه به بند کشیدن جان و تن و خیال.
گفتی می خواهی به آزادی پرواز باشی.
گفتم:
وقتی به کسی عشق می ورزی دیگر آزاد نیستی!
****************************
پس از آب، ماسه بود و خواب و حاصل انفجار حس آنها_ بی حسی و مرگ در خواب است و به تعبیری مرگ زمان.
شکوهِ آن هم آغوشی به اوج رسیده اما فریب به نوعی از مرگ اشاره می کند! و خواب را نشانه ای از آن می داند؛آنچنانکه هست. شکوه ،زیبایی و سرمستی از هم آغوشی،سر انجام به خواب،ختم می شود و ماسه ها. و ماسه ها در اینجا سنبل، نوعی بیهودگی و پایان است. گویا او آرزو داشته که آن انفجار حس، به پایان نمی رسید. اما اشاره ی او به ماسه ها نشان از خیالی یا خواسته ای بیهوده است.او بر ماسه ها می نویسد. از آنچه که در دیروز های دور رخ داده و هر آنچه را که می نویسد؛ حاکی از غمی جانکاه است که جهان ِ درونی فریب را در بر گرفته است. در غیاب او پدر می میرد و از رنج نبودنِ فریب، مادر گریه می کند و او دیگر آوازی نمی خواند و دیگر هیچ قصه ای نمی گوید.
دوست یا محبوب او تا کید می کند که بگو. و اینکه اگر قصه بگویی،دیگر اندوه فریب را از او نخواهد ربود.او فریب را یک نویسنده ی خوب معرفی می کند و اینکه اگر ننویسد، نویسنده ی خوبی نخواهد ماند. او فریب را به سبزی جنگل ،رود و دریا تشبیه می کند و اینکه در او توان های فراوانی نهفته است. او با گیاه و حیوان پیوندی ابدی دارد و قطره های شبنم در گودی انگشتانش به خوابی خیس فرو می روند. از اینرو فریب با طبیعت، پیوندی نا گسستنی دارد طوری که می تواند در هنگام دلتنگی، شکل وزش باد را در هوا نقش زده و تابش ماه را با دست بگیرد.
ستایش های مرد باعث می شود که فریب از او بپرسد: آیا دوستم داری؟
و او در جواب می شنود که دوست داشتن بایستی جشن شادی ها باشد نه به بند کشیدن جان و تن و خیال. و خود مرد می خواهد که به آزادی پرواز باشد. اما فریب پاسخ می دهد که وقتی کسی را دوست می داری_ دیگر آزاد نخواهی بود.و آنچه را که فریب به آن اشاره کرده،حاکی از واقعیتی است آشکار و روشن. زیرا هنگامی که کسی را حقیقتا دوست می داری، دیگر مفهوم آزادی برایت نخواهد بود چه، آن احساس و دوست داشتن ها، فرد را در بند بسیاری از جوانب ماجرا قرار خواهد داد و آزادی را از او سلب خواهد نمود. منظور فریب، مسولیت هایی است که از پی آن دوست داشتن ها می آیند و این مسئو لیت ها ست که آزادی را محدود و یا کاملا نابود می سازند. ولی پرسشی پیش می آید و آن اینکه: آیا نمی توان با وجود دوست داشتن، حقیقتا فرد آزاده ای بود؟ یا آزاد منش و آزادی خواه بود؟ تا آزادی را چه مفهوم کنیم! اما به نظر می آید که فریب پرده از حقایقی درونی و فردی بر می دارد و از این راه_ می خواهد رابطه ی آزادی را با فرد و جهان بیرونی اش به نمایش بگذارد و یا دست کم به آن اشاره ای داشته باشد.
در ادامه می خوانیم.
روزی هنگامی که خورشید پشت افق گم می شد و شب،آرام،چادر آبی خود را بر زمین می کشید، تورا به ویرانه ای بردم و آشیانه ی جغد ها را نشانت دادم و گفتم چشمان جغد ها بی نهایت به نور حساس است. آنها برای دیدن حتی کوچکترین حشرات فقط به یک بیستم نوری که انسان برای دیدن نیاز دارد احتیاج دارند.وقتی آدمها در تاریکی شب گم می شوند،جغد ها کوچکترین حشرات را نیز به سادگی می بینند و چشمانشان آنقدر بزرگ است که یک سوم سر آنها را تشکیل می دهد و بر عکس چشم ما که به هر سویی می تواند حرکت کند،چشم جغد ها ثابت و غیر قابل حرکت است و اگر بخواهند به سویی دیگر نگاه کنند باید سرشان را به حرکت در آورند و گوش هایشان از هر موجودی شنواتر است. تو عاشق این پرنده ی تنهای شب گرد ِ ویرانه نشین شدی.
یادت هست روزهای اول چه خوشبخت بودیم.
مثل دو پرنده در یک قفس!
*************************
ادامه دارد