كتاب پندار خدا اثر پروفسور
ريچارد داوكينز
[توضيح پشت جلد كتاب]
اخيراً در يك نظرسنجي مجله ي پراسپكت، ريچارد دواكينز يكي از سه روشنفكر برجسته ي جهان امروز شمرده شده است (همراه با اومبرتو اِكو و نوآم چامسكي). او كه نويسنده ي آثار كلاسيك بسياري در زمينه هاي علمي و فلسفي است، همواره بر نامعقولي باور به خدا و اثرات مصيبت بار آن بر جامعه تأكيد داشته است. در اين كتاب او به ويژه همّ خود را معطوف اين موضوع كرده و منطق مغلوط و پيامدهاي دردناك خداباوري را برشمرده است.
در اين زمانه، در حالي كه اروپا پيوسته سكولارتر مي شود، خيزش بنيادگرايي ، چه در خاورميانه و چه در آمريكاي ميانه، به تقابل هاي خطرناك و خونبار در سراسر جهان دامن زده است.
در آمريكا، استراليا و برخي ديگر كشورها ، خواست گروه هاي قدرتمند مذهبيِ حامي "خلقت عالمانه" و مخالف با داروينيسم، آموزش موضوعات علمي را به محدوديت كشانيده است. جزميات ديني قرون وسطايي هنوز در سراسر جهان، مانع بزرگ تحقق حقوق بنيادي بشر محسوب مي شوند. داوكينز در اين كتاب نشان مي دهد كه چگونه دين به جنگ، تعصب ورزي كور و سوءاستفاده از كودكان منجر مي شود. و همه ي اينها به خاطر خدايي است كه هيچ گونه شاهدي بر وجودش نيست.
كتاب پندار خدا، چكيده ي انديشه ي كوبنده و شورانگيز داوكينز براي نفي هر گونه دين است. انديشه اي كه با نثري شيوا، توانا و جذاب بيان شده است. اين كتاب به كار همه ي خوانندگان علاقمند به اين عاطفي ترين و مهم ترين موضوع مي آيد.
به ياد داگلاس آدامز (1952 - 2001)
"آيا براي اينكه ببينيم باغ زيباست بايد باور كنيم كه پرياني هم ته باغ هستند؟"
پيشگفتار
وقتي همسرم كوچك بود از مدرسه نفرت داشت و مي خواست ترك تحصيل كند. سالها بعد، وقتي بيست و چند ساله شد، اين حقيقت تلخ را با والدين اش در ميان گذاشت، مادرش متحيرانه گفت: "اما عزيزم، چرا نيامدي اين موضوع را به ما بگويي؟" پاسخ لالا[1]، همان نكته ي مورد نظر كتاب من است: "اما نمي دانستم كه مي توانم."
نمي دانستم كه مي توانم.
به گمانم – خوب، در واقع مطمئن ام – كه خيلي از كساني كه مذهبي بار آمده اند، دل خوشي از دين ندارند، به آن بي اعتقاد اند، يا نگران خباثت هايي هستند كه به نام دين انجام مي گيرد؛ كساني كه اشتياق گنگي براي ترك دين والدين شان را دارند و آرزو مي كنند كه كاش مي توانستند دين را ترك كنند، اما درنمي يابند كه ترك دين هم يك گزينه ي پيش رويشان است. اگر شما هم از اين دسته هستيد، اين كتاب براي شماست. هدف اين كتاب آگاهي بخشي است – آگاهي بخشي در مورد اين حقيقت كه بيخدا [اتئيست][2] بودن يك خواستۀ واقعگرايانه است، خواسته اي شجاعانه و باشكوه. مي توانيد بيخداي شادمان، متعادل، اخلاقي و فرهيخته اي باشيد. اين نخستين پيام آگاهي بخش كتاب من است. سه پيام آگاهي بخش ديگر هم دارم كه در ادامه به آنها اشاره مي كنم.
در ژانويۀ سال 2006 من يك مستند تلويزيوني دو قسمتي براي تلويزيون بريتانيا (كانال چهار) تهيه كردم به نام "ريشه ي همه ي شرارت ها؟"[3] از آغاز من اين عنوان را دوست نداشتم. دين ريشه ي همه ي شرارت ها نيست، زيرا هيچ چيز ريشه ي همه چيز نيست. اما از آگهي كانال چهار در مورد اين مستند در نشريات خوشم آمد. در اين آگهي تصوير چشم اندازي بود از افق منهتن، همراه با عنوان "جهاني بدون دين را تصور كنيد". ارتباط آن تصوير و اين عنوان چه بود؟ برج هاي دوقلوي سازمان تجارتي جهاني به طرز چشمگيري در تصوير موجود بودند.
به سياق ترانه ي جان لِنون، جهاني بدون دين را تصور كنيد. تصور كنيد كه بمب گزاران انتحاري نبودند، 11 سپتامبر نبود، 7 جولاي[4] نبود، جنگ هاي صليبي نبود، شكار جادوگران نبود، طرح باروت[5] نبود. تجزيه ي هندوستان نبود، جنگ اسرائيل و فلسطين نبود، كشتارهاي صرب\ كروات\ مسلمان در بالكان نبود، تعقيب و آزار يهوديان به عنوان "قاتلان مسيح" نبود، 'مناقشه'ي ايرلند شمالي نبود، 'جهاد' نبود، واعظان تلويزيوني خوش پوشِ فُكُلي نبودند كه مردم ساده لوح را بفريبند و پولهايشان را بالا بكشند ( مي گويند "خدا مي خواهد آن قدر بدهيد تا به مضيقه بيافتيد"). تصور كنيد نه طالباني بود كه كه مجسمه هاي باستاني را منفجر كند، نه قطع سر كافران در ملاء عام بود، نه شلاق زدن بر پوست زنان به جرم بيرون بودن يك اينچ از پوست. اتفاقاً همكارم دزموند موريس به من يادآور شد كه يك بار جان لنون هنگام اجراي ترانۀ باشكوه اش در آمريكا اين جمله را هم افزود كه " و [تصور كن كه] دين هم نبود". و حتي در روايت ديگري اين جمله را به اين صورت تغيير داد كه "و هيچ ديني هم نبود".
شايد احساس مي كنيد كه لاادري گري [اگنوستيسيم][6] ديدگاه معقولي است، اما بيخدايي به همان جزميت[7] ديگر مذاهب است؟ اگر اين طور باشد، اميدوارم كه فصل 2 نظرتان را عوض كند چون در اين فصل مي كوشم شما را متقاعد كنم كه "فرضيه ي خدا"[8] هم يك فرضيه ي علمي درباره ي كيهان است، كه بايد آن را با همان شكاكيتي تحليل كنيم كه به ديگر فرضيه ها مي پردازيم. شايد هم آموخته ايد كه فيلسوفان و الاهيدانان دلايل خوبي براي باور به وجود خدا يافته اند. اگر اين طور فكر مي كنيد، چه بسا از فصل 3، با عنوان "برهان هاي وجود خدا" است محظوظ شويد – نشان مي دهيم كه اين برهان ها به طرز شگرفي ضعيف اند. شايد مي انديشيد كه وجود خدا بديهي است. آخر بدون خدا چطور ممكن است جهان به وجود آمده باشد؟ چطور ممكن است حيات، با تمام غنا و گوناگوني اش، و با تمام جانداراني كه انگار هر كدام شان "طراحي" شده اند، ايجاد شده باشد؟ اگر انديشه هايتان در اين حول و حوش سير مي كنند، اميدوارم بتوانيد از فصل 4 بهره ببريد. عنوان اين فصل هست: "چرا به احتمال قريب به يقين خدايي نيست". نظريه ي شكوهمند انتخاب طبيعي دارويني نه تنها حاكي از وجود يك طراح نيست، بلكه با تبيين قوي و برازندگي نابودگرانه اش پندار وجود طراحي در جهان را مي زدايد. و گرچه انتخاب طبيعي في نفسه منحصر به تبيين جهان جانداران است، اما جهت مقايسه و امكان سنجي "جراثقال هاي" تبيين ايجاد كيهان مي تواند آگاهي بهتري به ما ببخشد. دومين پيام از چهار پيام آگاهي بخش من قدرت جراثقال هايي مانند انتخاب طبيعي است.
چه بسا مي انديشيد كه بايد خدا يا خداياني در كار باشند، چون مردم شناسان و مورخان مي گويند كه همه ي جوامع اعتقادات ديني دارند. اگر اين مطلب را متقاعد كننده مي يابيد، لطفاً به فصل 5 ، با عنوان "ريشه هاي دين" رجوع كنيد، كه شرح مي دهد چرا باور ديني اين قدر شايع است. شايد هم فكر مي كنيد كه باورهاي ديني ضروري اند تا مبنايي براي اخلاقيات مان فراهم كنند؟ آيا براي خوب بودن نيازي به خدا نداريم؟ لطفاً فصل هاي 6 و 7 را بخوانيد تا ببينيد كه چرا چنين نيست. آيا هنوز هم گوشه چشمي به دين داريد و آن را چيز مطلوبي براي دنيا مي دانيد، حتي اگر ايمان خودتان زايل شده باشد، فصل 8 شما را فرا مي خواند تا به دلايلي فكر كنيد كه دين چندان هم چيز خوبي براي دنيا نيست.
اگر خود را گرفتار دين آبا و اجدادي تان مي يابيد، مي ارزد كه از خود بپرسيد اين گرفتاري چطور ايجاد شده است. عموماً پاسخ را در تعليمات دوران كودكي تان خواهيد يافت. اگر اصولاً مذهبي هستيد، به اغلب احتمال، دين شما همان دين پدرانتان است. اگر در آركانزاس زاده شده ايد و مي انديشيد كه مسيحيت درست است و اسلام نادرست، گرچه خوب مي دانيد كه نظر كسي كه در افغانستان زاده شده مخالف نظر شماست، قرباني تعليمات دوران كودكي تان هستيد. و همين طور اگر در افغانستان زاده شده ايد و برعكس اين مي انديشيد.
موضوع كل فصل 9، دين و كودكي است، كه پيام آگاهي بخش سوم اين كتاب را نيز در بر دارد. درست همان طور كه فمنيست ها از شنيدن he به جاي she و man به جاي human چندش شان مي آيد[9]، مي خواهم هركسي هم كه اصطلاحاتي مانند "بچه كاتوليك" يا "بچه مسلمان" را مي شنود دچار چندش شود. اگر دوست داريد مي توانيد از "بچه هاي والدين كاتوليك" حرف بزنيد، اما اگر شنيديد كه كسي از "بچه كاتوليك" سخن مي گويد، حرف اش را قطع كنيد و مؤدبانه يادآور شويد كه بچه ها كوچك تر از آنند كه در مورد چنين مسائلي نظر داشته باشند، درست همان طور كه كوچك تر از آنند كه در مورد اقتصاد يا سياست نظر داشته باشند. درست به خاطر اينكه هدف من آگاهي بخشي است، معذور نيستم از اينكه علاوه بر فصل 9، در پيشگفتار هم بر اين نكته تأكيد كنم. شما چندان مجال اين يادآوري را نمي يابيد. پس من باز هم تكرار مي كنم. اين كودك يك بچه مسلمان نيست، بلكه بچه ي والدين مسلمان است. كودك جوان تر از آن است كه مسلمان باشد يا نباشد. بچه مسلمان وجود ندارد. بچه مسيحي هم وجود ندارد.
فصل 1 و 10 سر و ته اين كتاب اند كه هر يك به شيوه اي شرح مي دهند كه چگونه فهم درست شكوهمندي جهان واقعي، بدون اينكه سر از دين در آورد، مي تواند آن نقش الهام بخشي را ايفا كند كه دين در طول تاريخ – نابسنده وارانه – غصب كرده است.
پيام آگاهي بخش چهارم من، فخر به بيخدايي است. اصلاً لازم نيست از بيخدايي خود شرمنده باشيم. برعكس، بايد به بيخدايي خود مباهات كنيم. و براي نظاره ي افق هاي دور گردن افرازيم، چرا كه بيخدايي تقريباً همواره نشانگر استقلالِ سليمِ ذهني، و درحقيقت، نشانگر ذهني سليم است. مردمان بسياري هستند كه در اعماق دل شان مي دانند كه بيخدا هستند، اما شهامت ابراز آن را نزد خانواده شان، و در برخي موارد، حتي نزد خودشان ندارند. بخشاً به اين سبب كه مؤمنان، خود واژۀ "بيخدا" را با جد و جهد فراوان مهيب و ترسناك نموده اند. در فصل 9 داستان تراژديك-كميك جوليا سويني كمدين را نقل مي كنيم كه والدين اش در روزنامه خواندند كه جوليا اتئيست شده است. آنها مي توانستند بپذيرند كه او به خدا بي اعتقاد باشد، اما اتئيست... استغفرالله! (صداي مادر در اينجا به جيغ بدل شد).
بايد در اينجا مخصوصاً سخني با خوانندگان آمريكايي بگويم، چون دين در آمريكاي امروز واقعاً نقش چشمگيري دارد. سخن وِندي كامينرِ وكيل كه مي گويد ريسك تمسخر دين در آمريكا دست كمي از ريسك آتش زدن پرچم آمريكا در انجمن ملي نظاميان آمريكايي[10] ندارد[11]، فقط اندكي اغراق آميز است. موقعيت امروزي بيخدايان در آمريكا قابل قياس با موقعيت همجنس گرايان اين كشور در پنجاه سال پيش است. امروزه، پس از جنبش مباهات به همجنس گرايي[12]، يك همجنس گرا هم قادر است به مناصب دولتي انتخاب شود، گرچه چنين چيزي چندان آسان نيست[13] . در يك نظرسنجي مؤسسۀ گالوپ به سال 1996 از مردم سئوال شد كه آيا حاضرند به كساني با قابليت هاي از هر لحاظ يكسان رأي دهند كه: زن باشند (92 درصد موافق بودند)، كاتوليك رومي باشند (94 درصد موافق)، مورمون باشند (79 درصد موافق)، همجنسگرا باشند (79 درصد موافق) يا بيخدا باشند (49 درصد موافق بودند). آشكار است كه راه درازي در پيش داريم. اما، شمار بيخدايان، به ويژه در ميان نخبگان تحصيل كرده، بسيار فزون تر از آن است كه بسياري گمان مي كنند. حتي در قرن نوزدهم هم چنين بود، زماني كه جان استوارت ميل مي توانست اظهار كند: "جهان مبهوت خواهد شد اگر بداند كه تابناك ترين گوهرهايش، برجسته ترين چهره هايي كه عقل و فضيلت شان شهره ي خاص و عام است، كاملاً در قبال دين شكاك اند."
در حقيقت، چنان كه در فصل 3 با ذكر شواهد نشان خواهم داد، امروزه اين مطلب را مي توان با قطعيت بيشتري گفت. كثرت بيخدايان به اين سبب نزد مردم نظرگير نيست كه بسياري از ما از "بُروز دادن"[14] امتناع مي كنيم. من اميد دارم كه اين كتاب بتواند به مردم كمك كند تا عقايد خود را بروز دهند. دقيقاً مانند جنبش همجنس گرايي، هرچه تعداد بيشتري بروز دهند، پيوستن ديگران به آنها آسان تر مي شود. شايد براي آغاز واكنش زنجيره اي، نيازمند يك جِرم بحراني باشيم[15].
در آمريكا نظرسنجي ها حاكي از آنند كه شمار بيخدايان و لاادريان بر شمار يهوديان و حتي بسياري از مذاهب ديگر مي چربد. با اين حال، برخلاف يهوديان كه نفوذشان در لابي هاي سياسي شهره است، و برخلاف مسيحيان اِوانجليك، كه نفوذشان در قدرت سياسي حتي بيش از يهوديان است، بيخدايان و لاادريان سازمان يافته نيستند و لذا نفوذشان در حد صفر است. در واقع، سازماندهي بيخدايان مثل گلّه كردن گربه هاست. آنان تمايل به مستقل انديشي و ناهمنوايي با اتوريته دارند. اما يك گام مناسب نخستين، تشكيل يك جرم بحراني از 'بروز دهندگان' است، تا ابراز بيخدايي را براي ديگران نيز ميسر سازند. حتي اگر نتوان گربه ها را گلّه كرد، مي تواند تعداد كافي از آنها را در يك جا جمع كرد تا آنقدر سروصد اكنند كه نتوان آنها را ناديده گرفت.
واژه ي ‘delusion’ [پندار] در عنوان اين كتاب، برخي از روانپزشكان را برآشفت، زيرا اين واژه را يك اصطلاح تخصصي محسوب مي كنند كه نبايد آن را سرسري به كار برد. سه نفر از آنان به من نامه نوشتند و يك واژه ي تخصصي براي پندار ديني پيشنهاد كردند: ‘relusion’. [دِندار]. شايد اين اصطلاح كارساز باشد. اما فعلاً مي خواهم همان ‘delusion’را به كار برم، و بايد اين كاربرد را توجيه كنم. ديكشنري انگليسي پنگوئن ‘delusion’ را چنين تعريف مي كند: "باور يا ادراكي كاذب". و جالب اينكه نقل قول توضيحي ديكشنري پنگوئن براي اين واژه، جمله اي از فيليپ اي. جانسون است: "داروينيسم روايت رهايش بشريت از اين پندار است كه سرنوشت بشر در يد قدرت قادري فراسوي بشر مي باشد. " آيا اين شخص همان فيليپ اي. جانسوني نيست كه امروزه دعواي خلقت انگاران آمريكايي در مقابل داروينيسم را رهبري مي كند؟ چرا، در واقع همان شخص است و، همان طور كه مي توان حدس زد، اين نقل قول خارج از زمينه اش مطرح شده است. اميدوارم اين توضيحي كه دادم كافي باشد تا ديگر بر من خرده نگيرند، زيرا اين خارج از زمينه نقل كردن در مورد ديگر نقل قول هايي كه از خلقت انگاران مي آورم صادق نيست. مقصود خود جانسون هرچه كه باشد، من با كمال ميل جمله اش را قبول دارم. در ديكشنري همراه مايكروسافت وُرد، واژه ي delusion چنين تعريف مي شود: حفظ يك باور كاذب ماندگار كه در برابر شواهد قوي خلاف آن، به ويژه به سان نشانگاني از يك ناهنجاري رواني". بخش نخست اين تعريف كاملاً با ايمان ديني مي خواند. اينكه آيا ايمان نشانگان يك ناهنجاري رواني هم هست، من با نظر روبرت م. پيرسينگ مؤلف ذِن و هنر نگهداري موتورسيكلت[16] موافق ام كه مي گويد "هنگامي كه يك نفر دچار پندار مي شود، ديوانه اش مي گويند. هنگامي كه افراد بسياري دچار يك پندار مي شوند، مؤمن شان مي خوانند."
اگر اين كتاب آن طور كه مي خواهم كارساز باشد، خوانندگان مؤمني كه كتاب را مي خوانند وقتي آن را زمين مي گذارند بيخدا خواهند بود. عجب خوشبيني گستاخانه اي! البته، دينخويان كله شق در برابر استدلال مصونيت دارند. مقاومت آنها ناشي سالها تعليمات ديني دوران كودكي شان است. اين تعليمات توسط روش هايي كه در طي قرنها پرورده شده (يا به طور تكاملي يا طراحي شده) به خوردشان داده شده است. يكي از مؤثر ترين شيوه هايي ايجاد مصونيت در برابر شك، اين هشدار خوف انگيز است كه هرگز لاي هيچ كتابي مانند كتاب حاضر را باز نكنند، چرا كه چنين مطالبي مطمئناً از تراوشات شيطاني است. اما من يقين دارم كه مردمان آزادانديش بسيار اند: كساني كه تعليمات ديني دوران كودكي شان خيلي موذيانه نبوده است، يا اينكه آن تعاليم را "هضم" نكرده اند، يا هوش ذاتي شان آن قدر قوي بوده كه بر آن تعاليم فائق آيند. اين جان هاي آزاده تنها به تشويقي اندك نياز دارند تا خود را كاملاًً از چنگ دين برهانند. دست كمِ كم، من اميدوارم كه هر كس اين كتاب را مي خواند بتواند با خود بگويد 'نمي دانستم كه مي توانم'.
براي تأليف اين كتاب من مديون كمك هاي دوستان و همكاران بسياري بوده ام...[17]
[1] . Lalla
[2] . atheist
[3] . Root of All Evils?
[4] . 7 جولاي 2005 تاريخ بمب گزاري اعضاي شبكه ي القاعده در مترو و چند نقطه ي لندن كه به كشته شدن 55 نفر انجاميد.
[5] . The Gunpowder Plan : طرح ناكام گي فاوك، كاتوليك انگليسي در سال 1605 براي كشتن شاه جيمز اول و نابودي پارلمان داشت. فاوك قصد داشت با كارگذاشتن مواد منفجره در پارلمان اين طرح را عملي كند. اما نقشه ي او هنگامي ناكام ماند كه يكي از كاتوليك ها به يكي از بستگانش هشدار دادر در روز موعود (5 نوامبر) در پارلمان حاضر نشود. با كشف شدن اين طرح همه ي دست اندركاران آن دستگير و كشته شدند. مردم بريتانيا به اين مناسب هرساله شب 5 نوامبر به آتش بازي مي پردازند.
[6] . agnosticism
[7] . dogmatic
[8] . the God Hypothesis
[9] . مقصود كاربرد ضمير يا اسم هاي مذكر در جمله هايي است كه جنسيت موضوع جمله لزوماً مذكر نيست. م
[10] . American Legion Hall
[11]. Wendy Kaminer, ‘The Last Taboo: Why America needs Atheism?’, New Republic, 14 Oct. 1996.
[12] . Gay Pride movement
[13] . تا چند ماه پس از نگارش اين كتاب هيچ نماينده ي مجلسي در آمريكا علناً خود را بيخدا نخوانده بود.م
[14] . coming out
[15] . تلميحي به "جرم بحراني" مورد نياز براي آغاز براي واكنش زنجيره اي راديواكتيو.م
[16] . Zen and the Art of Motorcycle Maintenance
[17] . ادامه ي پيشگفتار، شامل تقديرهاي نويسنده است كه به دليل مفيد نبودن به حال خواننده ي فارسي زبان حذف شد.م
----------------------------------------------------------------------------------------------------
فصل 1
يك كافرعميقاً ديندار
من نمي كوشم خدايي شخص وار را تصور كنم؛ شگفتي از ساختار جهان، تا جايي كه توان كافي براي درك جهان بدهد، ما را كفايت مي كند.
آلبرت اينشتين
احترامِ سزاوار
پسرك روي چمن ها دمرو خوابيده است، گونه اش بر پشت دستانش است. ناگهان خود را غرق در آگاهي از ساقه ها و ريشه هاي درهم تنيده مي يابد. جنگلي در ريزجهان. جهان اش بدل به جهان مورچه ها و سوسك ها مي شود، و حتي جهان ميليارها باكتري خاك، جانداران ساكت و ناپيدايي كه اقتصاد ريزجهان را مي گردانند – گرچه در آن هنگام كودك چندان جزئيات را نمي داند. ناگهان ريزجنگل چمنزار آماس مي كند و با كيهان، و با ذهن ساده ي پسرك يگانه مي شود. پسرك اين تجربه را در قالبي ديني تعبير مي كند. تجربه اي كه عاقبت او را به كشيش شدن سوق مي دهد. او به عنوان يك كشيش آنگليكن تعليم مي بيند و معلم ديني مدرسه ي ما مي شود، معلمي كه من شيفته اش بودم. به لطف روحانيان شايستۀ ليبرال مآبي مانند او، هرگز كسي نتوانسته ادعا كند كه دين را به زور به ذهن من فروكرده اند*.
در زماني و مكاني ديگر، آن پسرك من بودم زير آسمان پر ستاره، خيره به منظومۀ جبّار، و دُبّ اكبر. گريان از موسيقي ناشنيدني افلاك، سرمست از عطر شبانه ي ياسمن و گل هاي شيپوري باغي در آفريقا. اينكه چرا همان عواطف معلم ديني ما را به سويي راند و مرا به سويي ديگر، سئوال ساده اي نيست. در ميان دانشمندان و خردگرايان هم رويكرد نيمه عرفاني به طبيعت و كيهان رايج است. اما اين هيچ ربطي به باورهاي فراطبيعي ندارد. معلم ديني ما ( و خود من)، دست كم در كودكي مان، سطور پاياني كتاب منشاء انواع داروين را نخوانده بوديم؛ اين قطعه ي مشهورِ "اين توده ي درهم تنيده"، "با پرندگان نغمه خوان در بيشه زاران، با حشرات گوناگون پرنده در هوا، با كرم هاي لولنده در زمين نمدار". مسلماً داروين هم تجاربي به سان ما داشته، اما به جاي كسوت كشيشي، رويه ي دارويني اش را پيشه كرد كه "همگي حاصل قوانين عامل بر ما هستند":
پس ايجاد گرامي ترين چيزهايي كه مي شناسيم، يعني ايجاد جانداران عالي، مستقيماً محصول ستيزه ي طبيعت، قحطي و مرگ است. در اين نگرش به زندگاني، با قواي چندگانه اش، عظمتي هست. حيات در بدايت خود يك يا چند شكل بيش نداشت. اما با گردش زمين مطابق قانون ثابت گرانش، از شكل هايي چنان ساده، بي نهايت شكل، زيباترين و شگفت ترين جانداران تكامل يافته اند و مي يابند.
كارل ساگان در كتاب نقطه ي آبي تيره مي نويسد:
چرا به ندرت پيش مي آيد كه اديان به علم بنگرند و نتيجه بگيرند: "اين بهتر از چيزي است كه فكر مي كرديم! كيهان بسي بزرگ تر از چيزي است كه رسولان مان گفته اند، عظيم تر ، ظريف تر، و شكوهمند تر است"؟ در عوض مي گويند: "نه، نه، نه! خداي من يك خداي كوچك است و من مي خواهم همان جور بماند." هر ديني، چه قديمي و چه جديد، كه عظمت كيهان را كه در پرتو علوم مدرن دريابد مي تواند چنان كرنشي نثار كيهان كند كه اديان سنتي به گرد پايش هم نمي رسند.
همه ي كتاب هاي ساگان به سرحدات حيرت متعالي راه مي برند. حيرتي كه دين در اعصار گذشته درانحصار خود گرفته بود. كتاب هاي خود من هم چنين مقصودي دارند. در نتيجه غالباً مي شنوم كه مرا آدمي عميقاً مذهبي مي خوانند. يك دانشجوي آمريكايي برايم نوشت كه نظر استادش را درباره ي من پرسيده است. و استاد پاسخ داده "البته علم پوزيتيو او با دين سازگار نيست، اما او علم او با نشئه ي طبيعت و كيهان استحاله يافته. به نظر من او مذهبي است!" اما اين "مذهب" واژه ي درستي براي توصيف ديدگاه من است؟ اين طور فكر نمي كنم. استيو واينبرگ، فيزيكدان برنده ي جايزه ي نوبل (كه بيخداست)، همين نكته را به خوبي هر كس ديگري در كتاب اش رؤياهاي يك نظريه ي پاياني چنين بيان مي كند:
برخي از مردم چنان ديدگاه وسيع و انعطاف پذيري در قبال خدا دارند كه ناگزير هر جا خدا را بجويند، او را مي يابند. مي شنويم كه مي گويند "خدا غايت است"، يا "خدا سرشت پاك ماست"، يا "خدا همان كيهان است". البته به "خدا" هم مثل بقيه ي واژگان مي توان هر معنايي داد. اگر مي خواهيد بگوييد كه "خدا انرژي است"، پس خدا را در يك تكه زغال سنگ هم مي يابيد.
مسلماً حق با واينبرگ است كه اگر قرار است واژه ي خدا كاملاً بي فايده نباشد، بايد آن را به طريقي استعمال كرد كه معمولاً از اين واژه مي فهمند، يعني خالقي فراطبيعي كه "درخور پرستش" باشد.
علت بسياري از سردرگمي هاي اسف بار اين است كه مردم تشخيص نمي دهند كه آن ديدگاهي كه مي توان دين انشتيني خواند با دين فراطبيعي فرق دارد. اينكه انشتين گاهي به نام خدا اشاره مي كرد (البته او تنها دانشمند بيخدايي نبود كه چنين مي كرد)، موجب سوءتفاهم ماوراءطبيعه گرايانِ مشتاقِ سوءتفاهم شد تا چنان انديشمند برجسته اي را از سنخ خود بخوانند. پايان دراماتيك (يا شايد موذيانه ي؟) كتاب استفان هاوكينگ، تاريخچه ي زمان، اين است كه "چرا كه آن گاه ذهن خدا را خواهيم شناخت". بدساختي اين جمله شهره است. همين عبارت باعث شد تا عده اي گمان كنند، البته به خطا، كه هاوكينگ مذهبي است. زيست شناس سلولي، اورسالا گوديناف در كتابش اعماق قدسي طبيعت، لحني مذهبي تر از انشتين و هاوكينگ دارد. او شيفته ي كليساها، مساجد، و صومعه هاست. و قطعه هاي بسياري از كتابش ار را خارج از زمينه ي آن نقل كرده اند تا آنها را به عنوان مهمات دين فراطبيعي به كار گيرند. او تا آنجا پيش ميرود كه خود را يك "ناتوراليست مذهبي" مي خواند. اما به دقت خواندن كتاب او نشان مي دهد كه در واقع او هم بقدر من يك بيخداي معتقد است.
"ناتوراليست" واژه اي مبهم است. در قرن هاي هفدهم و هجدهم، ناتوراليست هنوز همان معناي امروزي اش را داشت: دانشجوي عالم طبيعت. ناتوراليست ها به اين معنا، از گيلبرت وايت به بعد، اغلب روحانيون بوده اند. داروين هم در جواني مي خواست كشيش شود تا بتواند از زندگي آسودۀ شهرستاني برخوردار شود و به تفريح مورد علاقه اش يعني بررسي سوسك ها بپردازد. اما فيلسوفان "ناتوراليست" را به معناي كاملاً متفاوتي به كار مي برند، كه به معناي خلاف "سوپرناتوراليست" [فراطبيعت گرا] است. جوليان باگيني در كتاب آشنايي مختصري با بيخدايي معناي اين واژه را براي يك بيخدا چنين شرح مي دهد: "اغلب بيخدايان بر اين باوراند كه تنها يك جور ماده وجود دارد كه همانا باشنده هاي فيزيكي است.، اما ذهن ها، زيبايي، عواطف، ارزش هاي اخلاقي – وخلاصه همه ي پديده هايي كه به زندگي انسان غنا مي بخشند – از اين ماده ناشي مي شوند."
انديشه ها و عواطف انسان از همربطي هاي به غايت پيچيده ي باشنده هاي فيزيكي درون مغز ناشي مي شوند. به اين معناي مورد نظر فيلسوف طبيعت گرا، بيخدا كسي است كه باور دارد كه هيچ چيز فراسوي جهان طبيعيِ فيزيكي وجود ندارد ، هيچ هوش خالق فراطبيعي اي در كار نيست كه در پس جهان فيزيكيِ طبيعي نهفته باشد. اگر چنين مي نمايد كه چيزي فراسوي جهان فيزيكي نهفته است، به اين خاطر است كه هنوز فهم ما از جهان به كمال نرسيده، اما اميدواريم كه عاقبت به فهم كامل جهان نائل شويم، فهمي كه سراسر معطوف به طبيعت خواهد بود. و هنگامي كه به تشريح رنگين كمان هستي نائل شويم، چيزي از شگفتي آن كاسته نمي شود.
هنگامي كه باورهاي اغلب دانشمندان بزرگ زمانه ي ما را كه مذهبي مي نمايند عميق تر بكاويم، عموماً درمي يابيم كه مذهبي نيستند. اين مطلب مسلماً در مورد انشتين و هاوكينگ صادق است. مارتين رييز، كيهان شناس برجسته ي معاصر و رئيس انجمن پادشاهي علوم بريتانيا، به من مي گفت كه او به عنوان "يك انگليكن كافرم ... و فقط براي ابراز وفاداري به قبيله" به كليسا مي رود. او هيچ گونه اعتقاد خداباورانه اي ندارد، اما ناتوراليسم شاعرانه را مي پذيرد. در خلال يك سلسله گفتگوهاي تلويزيوني، با دوستم روبرت وينستون درباره ي حس شاعرانه اي را كه شگفتي هاي كيهان نزد اين دانشمندان ايجاد مي كند بحث مي كردم. من سعي مي كردم او را كه يكي از بزرگان يهوديان بريتانيا و متخصص زنان و زايمان است متقاعد كنم كه يهوديت او دقيقاً از همين قسم ناتوراليسم شاعرانه است و او واقعاً به هيچ چيز فراطبيعي باور ندارد. او به پذيرش اين مطلب نزديك شد اما بر سر آخرين مانع درنگ كرد ( اگر بخواهيم منصف باشيم، بايد يادآور شوم كه قرار بود او با من مصاحبه كند و نه برعكس). در مقابل اصرار من، اظهار كرد كه علاقه اش به يهوديت به اين خاطر است كه آئين يهودي نظام خوبي فراهم كرده و به او در شكل دهي مطلوب زندگي او كمك كرده است. شايد چنين باشد؛ اما مسلماً اين به هيچ وجه به معناي درستي مدعاهاي فراطبيعي يهوديت نيست. روشنفكران بيخداي فراواني هستند كه با افتخار خود را يهودي مي نامند و، شايد به خاطر ابراز وفاداري به سنت هاي قديمي يا خويشان مرده، مناسك يهودي را رعايت مي كنند. اما شايد اين رعايت به خاطر ميل شان به "دين" خواندن ديدگاه وحدت وجودي[1] نيز باشد. برجسته ترين نمونه ي اين ديدگاه را نزد آلبرت اينشتين مي توان يافت. ممكن است اين دانشمندان اعتقادي به فراطبيعت نداشته باشند، اما به اصطلاح دَن دِنِت[2]، "به باور باور دارند." [4]
يكي از گفته هاي انشتين كه بيش از همه با اشتياق نقل مي شود اين است كه "علم بدون دين عليل است، دين بدون علم كور است." اما انشتين همچنين گفته است،
البته آنچه درباره ي اعتقادات ديني من گفته اند دروغ است. دروغي كه به طور سيستماتيك تكرار شده است. من به خدايي شخص وار[3] اعتقاد ندارم و هرگز منكر اين بي اعتقادي ام نمي شوم بلكه آن را آشكارا بيان مي كنم. اگر باوري دارم كه مي توان آن را ديني خواند، همانا حس ستايش بي كران در برابر ساختار جهان است، تا بدانجا كه علم مي تواند آشكار كند.
آيا سخنان انشتين ضد و نقيض مي نمايند؟ آيا مي توان سخنان او را چنان دستچين كرد كه حامي هر دو طرف دعوا باشد؟ نه. اما منظور انشتين از "دين" كاملاً با معناي متعارفي دين فرق دارد. در ادامه ي بحث دربارۀ تمايز ميان دين فراطبيعي از يك سو و دين انشتيني از سوي ديگر، به خاطر داشته باشيد كه من تنها خدايگان فراطبيعي را پندارآلود مي خوانم.
در اينجا چند نقل قول ديگر از انشتين مي آورم تا درك بهتري از دين انشتيني به دست دهم.
من يك كافر عميقاً ديندار هستم. اين يك جور دين جديد است.
من هرگز براي طبيعت مقصود يا هدفي، يا هر چيزي كه بتوان انسانوار شمرد، قائل نبوده ام. آنچه كه من در طبيعت مي يابم ساختار شكوهمندي است كه ما تنها فهم بسيار ناقصي از آن داريم و بايد آدمي را سرشار از حس فروتني سازد. اين يك احساس اصيل ديني است كه هيچ دخلي به عرفان ندارد.
به نظر من ايده ي وجود خدايي شخص وار كاملاً غريب و حتي بدوي مي نمايد.
پس از مرگ انشتين متألهان فراواني به گونه اي قابل درك مدعي شده اند كه انشتين از سنخ خودشان است. اما برخي از دينداران معاصر خود انشتين نظر كاملاً متفاوتي دربارۀ او داشتند. در سال 1940 اينشتين مقاله مشهوري در شرح اين كه گفته بود "من به خدايي شخص وار باور ندارم" نوشت. اين مقاله و نوشته هاي مشابه او موجب سيلي از نامه هاي دينداران سخت كيش شد، كه برخي به اصالت يهودي انشتين گريز مي زدند. قطعه هاي ذيل برگرفته از كتاب مَكس جَمِر[4] با عنوان انشتين و دين است (كه مرجع اصلي من در نقل سخنان خود انشتين درباره ي دين نيز هست). اسقف كاتوليك كانزاس سيتي گفت: " جاي تأسف است كه مي بينيم مردي از نژاد عهد عتيق و آموزه هاي آن، سنت بزرگ آن نژاد را منكر مي شود." ديگر روحانيون كاتوليك مدعي شدند كه: "هيچ خدايي جز يك خداي شخص وار وجود ندارد ... انشتين نمي داند درباره ي چه سخن مي گويد. او كاملاً برخطاست. برخي گمان مي كنند كه چون جايگاهي رفيع در يك حيطه ي تخصص يافته اند شايستگي اظهار نظر در مورد همه چيز را دارند." اين كه دين يك حيطه ي خاص است كه مي توان در آن مدعي تخصص بود، مطلبي است كه انگار جاي جاي چون و چرا ندارد. انگار كه روحانيون "فرشته شناسان"ي هستند كه بر شكل و رنگ بال فرشتگان تفقّه دارند. هر دوي اين عاليجنابان مي گويند كه چون انشتين دانش ديني ندارد، درباره ي سرشت خدا دچار سوءتفاهم شده است. اما برعكس، انشتين به خوبي مي دانست كه چه چيزي را منكر مي شود.
يك وكيل كاتوليك آمريكايي كه براي اتحاد جهاني كليساها كار مي كرد، به انشتين نوشت:
ما عميقاً متأسفيم كه شما چنين اظهاراتي مي فرماييد... كه در آن ايده ي خداي شخص وار را به سخره مي گيريد. در ده سال اخير هيچ چيز به قدر اظهارات شما در متقاعد كردن مردم به اين كه هيتلر حق داشت كه يهوديان را از آلمان بيرون راند مؤثر نبوده است. من با وجود پذيرش حق آزادي بيان شما، همچنان مي گويم كه اظهارات شما يكي از بزرگ ترين منشآت اختلاف در آمريكاست.
يك خاخام نيويوركي گفت: " انشتين بي شبهه از بزرگ ترين دانشمندان است، اما نظرات ديني اش در تعارض تام با يهوديت قرار دارند."
"اما"؟ "اما"؟ چرا نمي گويند "و"؟
رئيس يك اجتماع تاريخي در نيوجرزي نامه اي به انشتين نوشت. نامه اي كه چنان ضعف ذهن مذهبي را عيان مي كند كه به دو بار خواندن مي ارزد:
دكتر انشتين، ما براي آموزه هايتان احترام قائليم؛ اما به نظر مي رسد شما چيزي را نياموخته ايد: اينكه خداوند روحي است كه نه از خلال تلسكوپ يا ميكروسكوپ آشكار مي شود، و نه در انديشه يا عواطف آدمي جاي دارد كه بتوان آن را با تشريح مغز يافت. چنان كه همگان مي دانند، دين مبتني بر ايمان است، نه شناخت. هر انسان انديشمندي شايد زماني دربارۀ دين دچار شك شده باشد. ايمان خود من بارها متلاطم گشته است. اما به دو دليل هرگز از خبط روحاني ام با كسي سخن نگفته ام: (1) هراسيده ام كه ممكن است با اظهارات شك آلود زندگاني و اميد برخي از همگنانم را مخدوش سازم؛ (2) چون با آن نويسنده موافق ام كه مي گويد " درون هركسي كه بخواهد ايمان ديگران را زايل كند رگه اي از خباثت هست."... دكتر انشتين، اميدوارم كه در مورد سخنان شما سوءتعبير شده باشد و شاهد سخنان لطيف تري از شما باشيم تا كثيري از آمريكاييان از مباهات به شما مشعوف شوند.
عجب نامه ي فاشگوي ويرانگري! هر جمله اش چكيده ي بُزدلي فكري و اخلاقي است.
يك نمونه ي كمتر ذليلانه و بيشتر تكان دهنده، نامه اي بود كه بنيان گزار انجمني مذهبي در اوكلاهاما نگاشت:
پروفسور انشتين، به اعتقاد من مسيحيان آمريكايي پاسخ شما را خواهد داد، "ما ايمان خود به خدا و فرزندش عيسي مسيح را رها نخواهيم كرد، اما شما را دعوت مي كنيم كه اگر به خداي مردمان اين سرزمين معتقد نيستيد، به همان جايي كه آمده ايد برگرديد." من به سهم خود هرچه در توان داشته ام براي تبرّك اسرائيل كوشيده ام، و بعد شما سر مي رسيد و با يك جمله كه از دهان كفرگويتان صادر مي كنيد، همه ي رشته هاي مسيحيان عاشق اسرائيل را كه در محو سامي ستيزي مي كوشند پنبه مي كنيد. پروفسور انشتين، هر مسيحي آمريكايي بي درنگ پاسخ شما را خواهد داد، " يا نظريه ي مغلوط و ديوانه وار تكامل خود را برداريد و به همان آلماني برگرديد كه از آن آمده ايد، يا ازشكستن ايمان مردماني كه شما را پس از فرار از سرزمين مادري تان خوشامد گفتند دست برداريد."
نكته اي كه همه ي اين ناقدان خداباور [تئيست] در آن محق بودند اين بود كه انشتين از سنخ آنان نبود. او به كرّات از اينكه او را خداباور بشمارند برآشفته شد. پس آيا مي توان گفت انشتين هم مانند ولتر و ديدرو يك دئيست[5] بود؟ يا اينكه او مانند اسپينوزا، كه فلسفه اش را تحسين مي كرد، وحدت وجودي [پَنتئيست] بود؟ چون مي گفت " من به خداي اسپينوزا باور دارم. خدايي كه خود را در نظم هارمونيك هر آنچه هست آشكار مي كند، نه خدايي كه دلمشغول تقدير و اعمال آدميان است"
معاني واژگان را به خاطر داشته باشيم. خداباوران [تئيست ها] به هوشي فراطبيعي اعتقاد دارند كه علاوه بر آفرينش جهان در وحله ي نخست، هنوز همين دور و بر است تا ناظر اعمال مخلوقات اش و دخيل در سرنوشت آنها باشد. در بسياري از نظام هاي خداباور، پروردگار كاملاً در امور آدميان دخيل است. او دعاها را اجابت مي كند؛ گناهان را مي بخشايد يا سزا مي دهد؛ با انجام معجزه در امور جهان دست مي برد؛ ملاحظه ي اعمال نيك و بد را دارد، و مي داند شما كِي بدان ها دست مي يازيد (يا حتي در مورد انجام شان مي انديشد). دِئيست[6] ها هم به وجود يك هوش فراطبيعي باور دارند، اما خداي مورد نظرشان فقط هوشي است كه نخست قوانين حاكم بر كيهان را وضع كرده است. به همين سبب خداي دئيست ها هرگز در امور جاري جان مداخله نمي كند و مسلماً هيچ علاقه ي خاصي به امور بشري ندارد. همه-خداانگار[پنتئيست][7] اصلاً به خداي فراطبيعي اعتقاد ندارد، اما واژه ي خدا را همچون مترادف نا-فراطبيعيِ طبيعت، يا كيهان، يا قانونمندي حاكم بر امور جهان به كار مي برد. فرق دئيست با تئيست اين است كه خداي دئيستي دعاها را اجابت نمي كند، علاقه اي به معاصي و اعترافات ندارد، نمي خواند و نمي انديشد و با معجزات بالهوسانه در كار جهان مداخله نمي كند. فرق دئيست با پنتئيست اين است كه خداي دئيست ها نوعي هوش كيهاني است، و برخلاف خداي پنتئيست ها، مترادف استعاري يا شاعرانه اي براي قوانين يا جهان نيست. پنتئيسم، آتئيسم جلازده است؛ دئيسم، تئيسم رنگ و رو رفته است.
به قوت مي توان گفت كه جملات قصار انشتين مانند "خدا ظريف است اما بدانديش نيست" يا "او تاس نمي ريزد" يا "آيا خدا در آفرينش جهان گزينه هاي ديگري هم داشت؟" پنتئيستي هستند، نه دئيستي، و مسلماً نه تئيستي. بايد "خدا تاس نمي ريزد" را چنين تعبير كرد كه "كتره اي بودن در ذات همه ي امور نيست." معناي ""آيا خدا در آفرينش جهان گزينه هاي ديگري هم داشت؟" اين است كه "آيا جهان مي توانست به گونه ي ديگري آغاز شود؟" انشتين "خدا" را به معناي استعاري و شاعرانه ي محض به كار مي برد. هاوكينگ هم همين طور، و هكذا اغلب فيزيكدان هاي ديگري كه به زبان استعاري ديني مي لغزند. پل داويز[8] در كتاب ذهن خدا، ميان پنتئيسم انشتيني و نوعي دئيسم مبهم در نوسان است – كتابي كه به پاسداشت آن جايزه ي تمپلتون را دريافت كرد (اين جايزه مبلغ هنگفتي است كه هرساله بنياد تمپلتون مي دهد، و معمولاً به دانشمنداني اهدا مي شود كه حاضر اند حرفهاي دلپسندي درباره ي دين بزنند).
اجازه دهيد دين انشتيني را در يك نقل قول ديگر از خود او خلاصه كنم: " درك اينكه چيزي فراسوي همه ي چيزهاي تجربه پذير هست كه ذهن ما نمي تواند دريابد و زيبايي و ظرافت اش تنها به طور غيرمستقيم و به سان تأملي ضعيف بر ما ظاهر مي شود، همانا دينداري است. به اين معنا من ديندارهستم." به اين معنا من هم ديندار هستم، با اين تبصره كه "نمي تواند دريابد" به معناي اين نيست كه "تا ابد درنيافتني است". اما من ترجيح مي دهم خود را ديندار نخوانم تا موجب سوءتفاهم نشوم. اين عنوان به طرز مخربي سوءتفاهم برانگيز است چرا كه در نظر قاطبه ي مردم "دين" اشاره به "فراطبيعت" دارد. كارل ساگان اين نكته را به خوبي بيان مي كند: "... اگر معناي "خدا" اين باشد كه يك دسته قوانين فيزيكي حاكم بر جهان است، پس مسلماً خدايي وجود دارد. اما چنين خدايي از نظر عاطفي راضي كننده نيست ... دعا كردن به درگاه قانون گرانش چندان كار معقولي نيست."
جالب اينكه عاليجناب دكتر فولتون جي. شين، استاد دانشگاه كاتوليك آمريكا، نكته ي اخير ساگان را پيشگويي كرده بود. او در دهه ي 40 در بخشي از حمله ي تند و تيز اش به انشتين به خاطر انكار خداي شخص وار، به نحوي طعنه آميز مي پرسد كه آيا كسي حاضر است زندگي خود را وقف كهكشان راه شيري كند؟ ظاهراً او مي انديشيده كه ايرادي به انشتين گرفته است، و نه به خود، چون مي افزايد: " اين دين كيهاني [cosmic religion] تنها يك عيب دارد: يك ‘s’ اضافه دارد.[9] البته هيچ چيز خنده آوري در در باورهاي انشتيني نيست. با اين حال من آرزو دارم كه فيزيكدان ها از كاربرد واژه ي خدا به اين معناي خاص استعاري پرهيز كنند. خداي استعاري يا وحدت وجوديِ فيزيكدانان با خداي مداخله جو، معجزه پرداز، فكرخوان، سزا دهنده ي گناهان، اجابت كننده ي دعايي كه مقصود انجيل، كشيشان و ملّاها و خاخام ها و زبان متعارفي است از زمين تا آسمان فرق دارد. خلط عمدي اين دو مفهوم، به نظر من، مصداق بارز خيانت روشنفكري است.
* . تفريح ما در كلاس او اين بود كه او را وا مي داشتيم تا از بحث متون مقدس منحرف شود و برايمان داستان هاي رزم هاي هوايي جنگنده ها را تعريف كند. او خدمت نظام خود را در نيروي هوائي سلطنتي گذرانده بود، و همين باعث شده تا هنوز در كليساي انگلستان جذبه اي بيابم (دست كم در قياس با رقبايش). به خصوص كه بعدها با اين شعر جان بنجامن آشنا شدم كه سروده:
كشيش ما خلبان پيري است،
حالا بال هايش را از ته بريده اند،
اما هنوز چوب پرچم حياط خانه اش
انگشتي است به فراسو
[1] . patheistic
[2] .Daniel Dennett فيلسوف معاصر آمريكايي كه آثار مهمي در فلسفه ي ذهن دارد.م
[3] .personal God
[4] . Max Jammer
[6] . deist
[7] . pantheist
[8] . Paul Davies
[9] . مقصود اين طعنه آن است كه اين دين comic (خنده آور) است و نه cosmic (كيهاني). م
-------------------------------------------------------------------------------------------------
احترامِ ناسزاوار
عنوان كتاب من، پندار خدا، به خداي انشتين و ديگر دانشمندان روشن انديشي كه در بخش پيش نام بردم ربطي ندارد. به همين سبب لازم بود كه دين انشتيني را از دامنه ي بحث بيرون بگذارم: ديدگاه انشتيني ظرفيت اثبات شده اي براي گيج كردن دارد. در ادامه ي اين كتاب من تنها دربارۀ خدايگان فراطبيعي سخن مي گويم كه نزد خوانندگان اين كتاب، معروف ترين شان يهوه، خداي عهدعتيق است. به زودي سر وقت اين جناب خواهم آمد. اما پيش از پايان اين فصل مقدماتي لازم است به مطلب ديگري بپردازم كه اگر ناگفته بماند كل كتاب را مي آشوبد. اين بار سخن از آداب معاشرت است. ممكن است خوانندگان مذهبي از برخي سخنانم آزرده شوند، و اين متن را فاقد احترام كافي به اعتقادات خودشان بيابند ( اگر درمورد اعتقادات ديگران چنين حساسيتي به خرج ندهند). اگر اين احساس آزردگي آنان را از ادامه ي خواندن منصرف كند مايه ي شرمندگي است، پس در اينجا مي خواهم از همين ابتدا موضوع را روشن كنم.
يك فرض همه جاگستر ، كه تقريباً همگان در جامعه ي ما – از جمله بي دينان – آن را مي پذيرند اين است كه ايمان ديني به خصوص مستعد آزرده شدن است و بايد آن را توسط يك ديوار بس ضخيمِ احترام صيانت كرد، احترامي از سنخي متفاوت با آن احترام عادي كه از هر آدمي در قبال ديگران انتظار مي رود. داگلاس آدامز[1] اين نكته را اندكي پيش از مرگ اش در يك سخنراني في البداهه در كمبريج به چنان شيوايي بيان كرده [5]، كه من هرگز از تكرار كلام اش خسته نمي شوم:
"دين ايده هاي خاصي در بطن خود دارد كه مقدسات، يا محرمات يا مانند آن ناميده مي شوند . و معناي مقدس و محرم بودن شان اين است كه 'شما نبايد يك كلمه حرف بد در مورد اين ايده ها يا انگاره ها بزنيد. مبادا چنين كنيد. چرا نبايد؟ چون كه نبايد. اگر كسي به حزبي رأي دهد كه شما مخالف آن باشيد، تا مي توانيد به او انتقاد كنيد، بي آن كه كسي برنجد. اگر كسي فكر مي كند كه ماليات بايد كم يا زياد شود شما آزاديد كه نظر او را به چالش بگيريد. اما وقتي نوبت باورهاي ديني مي رسد، اگر كسي بگويد به لحاظ شرعي 'من نبايد يكشنبه ها چراغي روشن كنم'، شما صرفاً بايد گوييد ' به اعتقادتان احترام مي گذارم'.
چرا بايد اين طور باشد كه حمايت از حزب كارگر يا محافظه كار، جمهوريخواه يا دموكرات، اين يا آن مدل اقتصادي، مك اينتاش به جاي ويندوز مجاز باشد، اما داشتن عقايدي در مورد آغاز جهان، درباره ي خلقت جهان، نه ...، چون اين چيزها مقدسات هستند؟ ... ما عادت كرده ايم كه ايده هاي ديني را به چالش نگيريم اما خيلي جالب است كه وقتي ريچارد[داوكينز] چنين مي كند چه بلوايي به پا مي شود! همه در اين مورد [نقد دين] از كوره در مي روند چون شما مجاز به صحبت درباره ي اين امور نيستيد. اما وقتي كه عاقلانه به موضوع بنگريد مي بينيد كه امتناع از بحث آزاد درباره ي موضوعات ديني هيچ دليلي ندارد جز اينكه ما يك جورهايي بين خودمان توافق كرده ايم كه نبايد باب بحث از دين را گشود.
يك مثال بارز از احترام پرنخوت جامعه مان [بريتانيا] در قبال دين را كه واقعاً اهميت دارد ملاحظه كنيد: تاكنون آسان ترين راه فرار از خدمت، به ويژه در زمان جنگ، عذر شرعي بوده است. ممكن است به رغم اينكه شما يك فيلسوف اخلاق عالي باشيد كه تز دكترايتان در باب شر بودن جنگ جايزه برده باشد، اما باز نتوانيد مسئولان نظام وظيفه را قانع كنيد كه براي نرفتن به جبهه عذر شرعي داريد. اما اگر بتوانيد بگوييد كه يكي از والدين تان يا هردو كويكر بوده اند كارتان مثل آب خوردن راه مي افتد، و مهم نيست كه چقدر در مورد نظريه ي صلح طلبي[2]، و حتي خود مذهب كويكريسم، خام و بي اطلاع باشيد.
در سويه ي ديگر طيف صلح طلبي، اكراه بزدلانه از استعمال نام هاي ديني براي فرقه هاي معارضه جو را مي يابيم. در ايرلند شمالي كاتوليك ها و پروتستان ها خود را با به ترتيب با نام هاي 'ملي گرايان' و 'وفاداران' [به بريتانيا] خوشايندگويي[3] مي كنند. خود واژه ي "مذاهب " را قلب به "اجتماعات" مي كنند، همان طور كه در پي اشغال آنگلوامريكايي عراق از "از صلح بين اجتماعات" سخن مي گويند تا وخامت جنگ داخلي ميان مسلمانان شيعه و سني را تخفيف بخشند. جدالي كه آشكارا مذهبي است اما در سرتيتر روزنامه ي اينديپندنت 20 مِي 2006 مي خوانيم كه آن را "پاكسازي قومي" توصيف مي كند. "قومي" هم در اين بافت يك نحو ديگر خوشايندگويي به جاي "دين" است. آنچه ما در عراق شاهديم پاكسازي مذهبي است. در مورد يوگوسلاوي سابق نيز چه بسا "پاكسازي قومي" خوشايندگويي به جاي "پاكسازي ديني" باشد چرا كه صرب هاي ارتدكس، كروات هاي كاتوليك و مسلمانان بوسنيايي درگير آن پاكسازي ها بودند [6]
پيش تر تبعيض قائل شدن به نفع دين را در بحث هاي عمومي درباره ي اخلاق رسانه اي و نزد دولت خاطرنشان كردم [7]. هرجا بحثي درباره ي اخلاقيات جنسي يا مسائل مربوط به زادوولد در مي گيرد، مي توانيد شرط ببنديد كه رهبران مذهبي از گروه هاي ديني گوناگون در كميته هاي بانفوذ عضويت مي يابند، يا در ميزگردهاي راديويي يا تلويزيوني حاضر مي شوند. مقصودم اين نيست كه بايد ورود اين سنخ را منع يا نظراتشان را سانسور كرد. اما چرا بايد جامعه ي ما همواره به درگاه آنها متوسل شود؟ مگر آنها مهارتي قابل قياس با، گيريم، فيلسوفان اخلاق يا وكلاي متخصص در امور خانواده يا پزشكان دارند؟
حال به نمونه ي ديگري از مزيت خاص قائل شدن براي دين اشاره كنيم. در 21 فوريه ي 2006 دادگاه عالي ايالات متحده حكم داد كه يك قرقه ي مسيحي در نيومكزيكو بايد از شمول قانون ضد مصرف داروهاي توهم زا مستثنا شود، قانوني كه همگان ملزم به تبعيت از آنند. [8]. مؤمن به اين كليسا[4] معتقداند كه فقط با نوشيدن چاي هواسكا، كه حاوي داروي توهم زاي غيرقانوني دي متيل تريمپتامين[5] است، مي توانند به درك خدا نائل شوند. توجه كنيد كه آنها فقط معتقداند كه اين دارو درك شان را افزايش مي دهد. آنان هيچ شاهدي ارائه نمي دهند. از سوي ديگر، شواهد بسياري هست مبني بر اينكه كه شاهدانه موجب مي شود تا حالت تهوع و ناراحتي سرطاني هاي تحت شيمي درماني تسكين يابد. اما همان دادگاه عالي در سال 2005 رأي داد كه همه ي بيماراني كه براي مقاصد درماني استعمال از شاهدانه مي كنند مشمول تعقيب قضايي فدرال هستند (حتي در اقليتي از ايالت ها كه در آنها استفاده ي پزشكي از مشتقات شاهدانه قانوني است). دين، مثل هميشه، خال برنده است. تصور كنيد كه اعضاي يك انجمن هنري نزد دادگاه مدعي شوند كه "معتقد اند" كه جهت افزايش درك نقاشي هاي امپرسيونيستي يا سورآليستي بايد داروهاي توهم زا مصرف كنند. اما وقتي يك كليسا مدعي نيازي مشابه مي شود، مورد حمايت عالي ترين دادگاه مملكت واقع مي شود. قدرت دين اين چنين به سان يك طلسم ظاهر مي شود.
هفده سال پيش، من از سي وشش نويسنده و هنرمندي بودم كه به درخواست مجله ي نيواستيتزمَن مطلبي در حمايت از نويسنده ي برجسته، سلمان رشدي نگاشتند. آن زمان سلمان رشدي به خاطر نوشتن كتابي گرفتار فتواي قتل شده بود. من كه از ابراز "همدلي" رهبران مسيحي و حتي برخي سكولارهاي متنفّذ با مسلمانان به خاطر "آزردگي" و "رنجش" خشمگين بودم، تمثيل مشابه زير را پيش كشيدم:
اگر قرار بود حاميان آپارتايد به نفع خود سخنوري كنند مي توانستند مدعي شوند كه تداخل نژادي خلاف دين شان است. به اين ترتيب بخش مهمي از مخالفان آپارتايد دم شان را روي كول شان گذاشته و كنار مي رفتند. و فايده ندارد بگوييم كه اين تمثيل مناسبي نيست چون آپارتايد هيچ توجيه عقلاني ندارد. اسّ و اساس ايمان ديني، و قوّت و جلال آن، همه از اين ناشي شده كه متكي بر توجيه عقلاني نيست. ما غيرمذهبي ها ناچاريم از پيشداوري هايمان دفاع كنيم. اما همين كه از يك ديندار بخواهيد تا ايمان اش را برايتان توجيه كند پايتان را از گليم "آزادي ديني" بيرون نهاده ايد.
در قرن بيست و يكم من به ندرت واقعه اي ديده ام كه ربط اش به اين مطلب بيشتر از اين يكي باشد: لوس آنجلس تايمز (10 آوريل 2006) گزارش داد كه گروه هاي مسيحي متعددي در دانشگاه هاي سراسر آمريكا از دانشگاه هايشان به خاطر وضع مقررات ضدتبعيض، از جمله مقررات منع آزار يا سوءاستفاده از همجنس گرايان، به دادگاه شكايت كرده اند. يك نمونه ي معروف ديگر، در سال 2004 در اوهايو رخ داد كه در آن جيمز نيكسون حكمي از دادگاه گرفت كه مطابق آن حق دارد تي شرتي بپوشد كه روي آن نوشته "همجنسگرايي گناه است، اسلام دروغ است، سقط جنين قتل است. بعضي چيزها فقط سياه و سفيد اند!" [10] مسئولان مدرسه به او گفته بودند كه حق پوشيدن چنين تي شرتي ندارد و والدين پسرك، مدرسه را به محكمه كشيده بودند. اگر اين والدين شكايت شان را برپايه ي اصل آزادي بيان مندرج در اصلاحيه ي اول قانون اساسي آمريكا طرح مي كردند مي توانستند دعوي معقولي مطرح كنند. اما چنين نكردند: در واقع نمي توانستند چنين كنند زيرا از اصل آزادي بيان استنباط مي شود كه اين اصل شامل "بيان نفرت" نيست. اما صرف اثبات اينكه نفرت منشاء ديني دارد، كافي است تا ديگر نفرت محسوب نشود. لذا، وكلاي نيكسون ها به جاي اصل آزادي بيان به حق آزادي دين در قانون اساسي استناد كردند. شكايت اين پرونده به ياري اتحاديه ي حمايت حقوقي آريزونا به ثمر رسيد. اتحاديه اي كه مشغله اش "پيشبرد جدال هاي حقوقي در مورد آزادي مذهبي" است.
هدف عاليجناب ريك اسكاربرو، حامي جريان اين قبيل پرونده هاي مسيحي اين است كه با استناد به دين براي تبعيض عليه همجنس گرايان و ديگر گروه ها توجيه حقوقي بيابد. او اين قبيل تبعيض ها را كارزار حقوق مدني در قرن بيست و يكم نام نهادده است: " مسيحيان مي خواهند به عنوان حق مسيحي بودن جايگاهي داشته باشند." [11] در اين مورد هم، اگر اين دسته بخواهند موضع شان را برپايه ي اصل آزادي بيان توجيه كنند، به سختي چنگي به دل كسي مي زند. اما قضيه به همين جا ختم نمي شود. اينان طرح دعواي حقوقي به منظور تبعيض قائل شدن عليه همجنس گرايان را ضد-دعوايي عليه به اصطلاح تبعيض ديني جا مي زنند! و ظاهراً قانون هم به اين رويه احترام مي گذارد. با گفتن اينكه "اگر بكوشيد مرا از توهين به همجنسگرايان باز داريد آزادي عقيده ي مرا زيرپا گذاشته ايد" به جايي نمي رسيد. اما اگر بگوييد "اين [توهين نكردن] آزادي ديني مرا خدشه دار مي كند" كارتان پيش مي رود. وقتي خوب فكر كنيد، فرقي ميان اين دو استدلال مي يابيد؟ باز هم ، دين خال برنده است.
اين فصل را با يك بررسي موردي به پايان مي رسانم كه گوياي احترام اغراق آميز جامعه نسبت به دين است. اين قضيه در فوريه ي سال 2006 زبانه كشيد – اپيزود مسخره اي كه ميان كمدي محض و تراژدي محض در نوسان است. در سپتامبر 2005 روزنامه ي دانماركي ييلاندز-پُستِن[6] دوازده كاريكاتور از محمد پيامبر چاپ كرد. در طي سه ماه بعد، گروه هاي كوچكي از مسلمانان دانمارك با احتياط و تدبير آتش بيار اين معركه در جهان اسلام شدند. اين مسلمانان پيرو دو امامي بودند كه به عنوان پناهنده به دانمارك آمده بودند [12]. اين دو تبعيدي بدخواه در اواخر سال 2005 به همراه پرونده اي از دانمارك به مصر سفر كردند. پرونده اي كه بعد تكثير و در سراسر جهان اسلام، به ويژه در اندونزي، پخش شد. اين پرونده حاوي اكاذيبي در مورد به اصطلاح بدرفتاري با مسلمانان دانمارك و اين دروغ تحريك كننده بود كه ييلاندز-پُستن يك روزنامه ي دولتي است. دو امام دانماركي علاوه بر دوازده كاريكاتور كذايي، سه تصوير ديگر را هم كه منبع شان مشكوك بود اما مسلماً هيچ ربطي به دانمارك نداشتند ضميمه ي پرونده كرده بودند. برخلاف دوازده كاريكاتور اصلي، اين سه كاريكاتور افزوده حقيقتاً توهين آميز بودند – يا ، اگر تصوير محمد بودند، به قول هوچيگران متعصب، هتاكانه مي شدند. يكي از اين سه تصوير كه خصوصاً توهين آميز بود، اصلاً كاريكاتور نبود بلكه يك عكس فَكس شده از مردي ريشو بود كه نقابي به شكل پوزه ي خوك زده بود. بعدها معلوم شد كه اين تصوير كار عكاس خبرگزاري آسوشيتت پرس از يك مرد فرانسوي است كه به ديدن يك مسابقه ي خوك ها در يك بازار مكاره ي قصبه اي در فرانسه مي رود [13]. عكس نه هيچ ربطي به محمد پيامبر داشت و نه دخلي به دانمارك. اما فعالان مسلمان، در راهپيمايي تحريك آميزشان در قاهره، هر سه ي اين ارتباط ها را مسلّم انگاشتند ... و نتيجه غيرقابل پيش بيني نبود.
پنج ماه پس از چاپ نخست اين كاريكاتورها، "هتاكي" و "توهين" به دقت دست چين شده به كلاهك انفجاري اش رسيد. تظاهر كنندگان در پاكستان و هندوستان پرچم دانمارك را آتش زدند (معلوم نيست اين پرچم را از كجا گير آورده بودند؟) و درخواست هاي هيستريك براي عذرخواهي دولت دانمارك از همه جا سر برآورد. (عذرخواهي براي چه؟ دولت دانمارك كه نه كاريكاتورها را كشيده بود و نه چاپ كرده بود. تنها گناه دانماركي ها اين بود كه در كشورشان آزادي مطبوعات هست، چيزي كه نزد مردم بسياري ازكشورهاي اسلامي به سختي قابل فهم است.) روزنامه هايي در نروژ، آلمان، فرانسه و حتي ايالات متحده اين كاريكاتورها را به عنوان اعلام همبستگي با ييلاندز-پُستن چاپ كردند (اما مطبوعات بريتانيا به نحوي انگشت نما چنين نكردند) ، كه اين هم به آتش فتنه افزود. سفارت خانه ها و كنسول گري هاي دانمارك درب و داغان شدند، كالاهاي دانماركي تحريم شدند، شهروندان دانماركي، و به طور كلي غربيان، تهديد فيزيكي شدند؛ كليساهاي مسيحي پاكستان كه اصلاً هيچ ارتباطي با هيچ دانماركي يا اروپايي نداشتند، به آتش كشيده شدند. در طي حمله ي شورشيان ليبيايي و آتش زدن كنسولگري ايتاليا در بنغازي نُه نفر كشته شدند. همان طور كه جرمين گرير[7] نوشت، آنچه اين مردمان بيشر از همه دوست دارند ضوضاء است [14].
يك امام پاكستاني جايزه اي يك ميليون دلاري براي سر "كاريكاتورست دانماركي" تعيين كرد – ظاهرا نمي دانسته كه آنها دوازده كاريكاتوريست مختلف بودند نه يكي، و به احتمال قريب به يقين نمي دانسته كه سه تا از توهين آميزترين تصاوير هرگز در دانمارك نشان داده نشده اند ( و در ضمن، اين يك ميليون پول قرار است از كجا تأمين شود؟). در نيجريه، مسلمانان معترض به كاريكاتورهاي دانماركي چندين كليساي مسيحيان را آتش زدند، و در خيابان ها با قمه به جان مسيحيان (نيجريه اي هاي سياه پوست) افتادند. يك مسيحي را داخل يك يك تيوپ لاستيكي گذاشتند، آن تيوپ را پر از نفت كردند و آتش زدند. در بريتانيا عكس تظاهركنندگاني برداشته شد كه بر پلاكاردهايشان نوشته بودند " كساني كه را كه به اسلام توهين مي كنند سلاخي كنيد"، "مسخره كنندگان اسلام را قصابي كنيد"، "اروپا تاوانش را مي پردازد: نابودي نزديك است" و، ظاهراً بدون گوشه و كنايه زني، "سر كساني كه مي گويند اسلام دين خشني است قطع بايد گردد."
در پس اين وقايع، اَندرو مولر روزنامه نگار مصاحبه هايي با يك شيخ "ميانه رو" مسلمان، سِر اقبال سكراني، انجام داد. ممكن است اين جناب با استانداردهاي امروزي مسلمانان ميانه رو باشد، اما در مصاحبه با اندرو مولر هنوز بر كلامي كه زمان صدور فتواي قتل سلمان رشدي گفت پايبند بود: "شايد مجازات مرگ براي او زيادي سهل و ساده باشد" – موضعي كه در تقابل با رفتار رهبر سابق مسلمانان بريتانيا، زنده ياد دكتر ذكي بَدَوي، فضاحت بار جلوه مي كرد چرا كه دكتر بدوي به سلمان رشدي پيشنهاد داد كه در خانه ي او پناه بگيرد. سكراني به مولر گفت كه چقدر دلمشغول كاريكاتورهاي دانماركي بوده است. مولر هم دلمشغول بود، اما به دليلي متفاوت: "من نگران بودم كه واكنش مسخره و نامتناسب در قبال چند طرح بي مزه در يك روزنامه اي گمنام دانماركي مي تواند مؤيد اين باشد كه ... اسلام و غرب اصولاً آشتي ناپذير اند." از سوي ديگر، سكراني روزنامه هاي بريتانيايي را به خاطر چاپ نكردن كاريكاتورها تحسين مي كرد، اما مولر نظر اغلب نشريات بريتانيايي ها را ابراز كرد كه "[ تجديد چاپ نكردن كاريكاتورها] بيش از آنكه ناشي از حساسيت نسبت به ناخشنودي مسلمين باشد، براي پرهيز از شكسته شدن پنجره هايشان بود."
سكراني توضيح مي دهد كه "حرمت شخص رسول الله، صل الله علي و سلّم، در عالم اسلام آن قدر عميق است كه حبّ او به كلام نمي آيد. اين حبّ نبي ماوراي محبت به والدين شما، معشوقه ها يا كودكان تان است. حبّ نبي جزء ايمان است. يك حكم اسلامي هم هست كه مطابق آن كشيدن تصوير پيامبر حرام است." چنان كه مولر متوجه شده، اين نگرش فرض را بر اين مي گذارد كه،
ارزش هاي اسلام برتر از همه ي ارزش هاي ديگر است – چيزي كه هر مسلماني قبول دارد، همين طور مؤمنان به هر دين ديگر، كه باور دارند كه مذهب شان تنها راه نجات، درستي و روشنايي است. اگر مردم مي خواهند يك پيامبر قرن هفتمي را بيش از خانواده شان دوست بدارند، به خودشان مربوط است، اما بقيه مجبور نيستند كه اين شريعت را جدي بگيرند. ..
جز اينكه اگر اين شريعت را جدي نگيريد و احترامات فائقه را به جا نياوريد، مورد تهديد فيزيكي قرار مي گيريد، تهديد در ابعادي كه پس از قرون وسطا هيچ دين ديگري بدان مبادرت نكرده است. دشوار بتوان پاسخي براي اين پرسش پيدا كرد كه اين قدر خشونت چه لزومي دارد، چنان كه، به قول مولر "اگر اين دلقك ها حق داشته باشند، كاريكاتوريست ها در هر صورت به جهنم مي روند – اين طور نيست؟ در اين حين، اگر مي خواهيد از توهين و هتاكي به خود مسلمانان شگفت زده شويد، گزارش هاي عفو بين الملل درباره ي سوريه و عربستان سعودي را بخوانيد."
بسياري متوجه اين نكته شده اند كه ميان واكنش هيستريك مسلمانان كه مصرانه كاريكاتورهاي محمد را "توهين" به خود تلقي مي كنند و كاريكاتورهاي كليشه اي ضديهودي كه به راحتي در رسانه هاي عربي به چاپ مي رسند تعارضي هست. در پاكستان، در خلال يك تظاهرات عليه كاريكاتورهاي دانماركي، يك عكاس عكس زني را گرفته بود كه بر پلاكاردش نوشته بود "رحمت خدا بر هيتلر".
در واكنش به اين پديده ي ديوانه وار، روزنامه هاي محترم ليبرال خشونت را تقبيح كردند و درباب آزادي بيان موعظه كردند. اما در همان حين "احترام" و "همدلي" خود را به خاطر "توهين" عميق و "جريحه دار شدن" احساسات و "رنج" مسلمان نيز ابراز داشتند. به خاطر داشته باشيد كه "جريحه" و "رنج" مذكور ناشي از اعمال خشونت يا درد كشيدن واقعي هيچ كس نبوده است: چيزي نبوده جز لكه هاي مركب بر روزنامه اي كه اگر براي افروختن آتش فتنه به عمد عَلَم نمي شد، در خارج از دانمارك كسي اسمش را هم نمي شنيد.
من موافق رنجاندن يا آزردن هيچ كس صرفاً به قصد رنجاندن او نيستم. اما دلنگران و مشوّش از امتيازات نامتناسبي هستم كه در جوامع سكولار ما به مذهب اعطا مي شود. همه ي سياستمداران بايد به كاريكاتورهاي تمسخرآميز از چهره هايشان عادت كنند، و هيچ كس براي دفاع از آنها دست به شورش نمي زند. اما چه طرفه اي در دين هست كه آن را سزاوار احترام استثنايي مي سازد؟ به قول اچ.ال. مِنكِن[8]: " ما بايد به دين اطرافيان مان احترام بگذاريم، اما فقط بدان معنا و تا آن حد كه به نظريه شان در مورد زيبايي همسر و هوشمندي كودكان شان احترام مي گذاريم."
در پرتو اين استنباط نامتوازن درباره ي احترام به دين است كه من اين كتاب را عذر مي نهم. من از جا در نمي روم تا كسي را برنجانم، اما بنا هم ندارم تا دستكش مخصوص بپوشم و در حمل دين ملاحظه اي بيش از ملاحظه ي چيزهاي ديگر به خرج دهم.
[1] . Douglas Adams
[2] .pacifism
[3] . euphemism
[4] . Centro Espirita Beneficiente Uniao do Vegetal
[5] . dimethyltryptamine
[6] . Jyllands-Posten
[7] . Germaine Greer نويسنده و فمينيست انگليسي، زاده ي استراليا، كه براي آزادي جنسي زنان تلاش كرده است.
[8] . H.L. Mencken روزنامه نگار و طنزپرداز و منتقد جنجالي آمريكايي، كه نقش مهم در شكل دهي رمان دهه ي 1920 آمريكا داشت.م
--------------------------------------------------------------------------------------------------
فصل 2
فرضيه ي وجود خدا
دين يك دوران، تفريح ادبيِ دوران بعدي است.
رالف والدو اِمِرسان
مي توان گفت خدايي كه در [انجيل] عهد قديم توصيف شده نامطبوع ترين شخصيت داستاني دنيا است: حسود است و به حسادت خود افتخار مي كند، هيولاي بي انصافِ كوردلي است. انتقامجوي خونخواري است كه پاكسازي قومي مي كند، زن ستيز است و از همجنس گرايان نفرت دارد. كودك كشي و نسل كشي و پسركشي مي كند، قدرت پرستي است كه طاعون مي فرستد. سادومازوخيستي است بدنهاد و بالهوس و ستمكار. كساني كه از كودكي در مكتب او بار آمده اند ممكن است تا پايان عمر گرفتار خوف او شوند. آدم ساده اي كه بخت مبرا بودن از آئين يهوه را داشته مي تواند از چشم انداز روشن تري برخوردار شود. راندولف، پسر وينستون چرچيل قصد داشت از متون مقدسه بي خبر بماند، تا اينكه همراه با اِوِلين واو و يك برادر افسر او به يك مأموريت جنگي فرستاده شد. آنها براي ساكت كردن او بيهوده كوشيدند تا با او شرط ببندند كه در ظرف دو هفته تمام انجيل را بخواند: "بدبختانه به نتيجه ي مطلوبمان نرسيديم. او قبلاً هرگز انجيل نخوانده بود و به طرز زننده ي از خواندن آن تحريك شده بود؛ او مدام با صداي بلند سؤال مي كرد "شرط مي بندم شما نمي دانستيد كه اين مزخرفات را در انجيل نوشته... " يا فقط بر پهلوي خود مي زد و قهقهه سر مي داد "خدايا، عجب خداي گُهي!" [16] تامس جفرسون – كه آدم فرهيخته تري بود – هم نظر مشابهي داشت: "خداي مسيحي شخصيت مخوفي دارد – ستمگر، انتقام جو، بالهوس و بي انصاف است."
اما حمله به چنين هدف سهل و ساده اي بي انصافي است. قوت و ضعف خدا را نبايد با ضعيف ترين محك آن يعني يَهوه، يا بدل مسيحي بي رمق آن "عيساي مهربانِ فروتنِ نجيب" سنجيد. ( براي رعايت انصاف بايد گفت كه شخصيت شيربرنجي مسيح بيشتر محصول پيروان او در عصر ويكتورياست تا عيساي واقعي. آيا سخني با رقّت تهوع آورتر از كلام ميسيز سي.اف.الكساندر مي توان يافت كه گفت "كودكان مسيحي بايد همگي مثل خود او افتاده، مطيع و نيك باشند"؟ ) من كاري ندارم كه ويژگي هاي خاص يهوه، يا عيسي يا الله، يا خداي هر دين ديگر، مثل بَعل، زئوس يا ووتان چه باشد. در عوض، فرضه ي وجود خدا را به به نحوي قابل دفاع تر مطرح مي كنم: يك هوش[1] فراانساني و فراطبيعي وجود دارد كه جهان را و هر چه در آن است، از جمله ما انسان ها را، از روي قصد طرح كرده و آفريده است. در اين كتاب، من از ديدگاه خلاف اين فرضيه دفاع مي كنم: هر هوش آفريننده اي كه پيچيدگي كافي براي آفرينندگي داشته باشد، فقط مي تواند محصول نهايي يك فرآيند پيوسته ي تكامل تدريجي باشد. چون هوش هاي آفريننده در جهان تكامل يافته اند، ناگزير مقدم بر وجود خود جهان نيستند، و لذا نمي توانند مسئول طراحي جهان قلمداد شوند. به اين معنا، خدا يك پندار است؛ و چنان كه در فصل هاي بعد نشان خواهيم داد، پنداري است مهلك.
چون فرضيه ي وجود خدا همواره برپايه ي سنت هاي محليِ وحي خصوصي است و نه برپايه ي شواهد، جاي شگفتي نيست كه روايت هاي بسيار گوناگوني دارد. مورخان دين پيشرفتي را در اين روايت ها ذكر مي كنند كه از جاندارانگاري ها [انيميسم ها][2] ي قبيله اي، به چندخداباوري ها [پلي تئيسم[3] ها] يي مانند اديان يونانيان و روميان و اقوام باستاني اسكانديناوي ، تا تك خداباوري [مونوتئيسم[4]، توحيد] يهوديت و مشتقات اش، مسيحيت و اسلام، امتداد مي يابد.
[1] . intelligence
[2] . animism
[3] . polythisms
[4] . monotheims
--------------------------------------------------------------------------------------------------
چندخداباوري
اين كه چرا بايد حركت از چندخداباوري به تك خداباوري را يك پيشرفت تعالي-بخش بديهي محسوب كرد معلوم نيست. اما با شوخ طبعي وافر مي توان حدس زد كه اگر سير اين پيشرفت ادامه يابد بالآخره آخرين خداي باقيمانده هم كنار گذاشته مي شود و به بيخدايي مي رسيم – همان فرضي كه ابن ورّاق[1] (نويسنده ي كتاب چرا مسلمان نيستم؟ مطرح مي كند. دائرة المعارف كاتوليك به يك ضربت قلم چندخداباوري و بيخدايي را رد مي كند: " بيخدايي رسمي، دُگمي متناقض است، و هرگز در عمل نتوانسته نظر مساعد تعداد قابل توجهي از آدميان را جلب كند. همين طور چندخداباوري ، كه گرچه به راحتي در تصور عامه مي گنجد، اما هرگز نمي تواند رضايت خاطر يك فيلسوف را جلب كند." [17]
تك خداباوري شونيستي تا همين اواخر در قانون مؤسسات خيريه ي انگلستان و اسكاتلند مندرج بود، و خيريه هاي وابسته به اديان چندخدايي را از شمول تخفيف هاي مالياتي محروم مي كرد، اما به مؤسسات خيريه اي كه اديان تك خدايي را تبليغ مي كردند حال اساسي مي داد و از بازرسي هاي سختگيرانه ي مصارف آن وجوه، كه بايسته ي يك دولت سكولار است، چشم مي پوشيد. من آرزو داشتم كه عضوي از اجتماع محترم هندوان بريتانيا را وادارم تا پا پيش بگذارد و عليه اين تبعيض متفرعنانه در قبال چندخداباوري ، كارزاري مدني راه بياندازد.
البته، بسي بهتر آن است كه دولت تخفيف هاي مالياتي جهت حمايت از كليه ي مذاهب را كنار بگذارد. اين كار ثمرات عظيمي دارد، به ويژه در آمريكا كه مبلغ پول هاي فارغ از مالياتي كه كليساها به جيب مي زنند و صرف فربه تر كردن تله ونجليست[2] هاي پولدار مي شود سر به آسمان مي زند. واعظي به نام اورال رابرتز زماني در تلويزيون اعلام كرد كه اگر در راه خدا 8 ميليون ندهيد خودم را مي كشم. باوركردني نيست، ولي كلك اش قشنگ گرفت، معاف از ماليات! امورات رابرتز هنوز به خوبي مي گذرد مي گردد، همين طور امورات 'دانشگاه اورال رابرتز' در توسلاي اوكلاهاما. ساختمان اين دانشگاه كه 250 ميليون دلار خرج برداشته، كه تمام اش از عطاياي الاهي خود خدا تأمين شده، كه فرموده است: "دانشجويان را چنان بار آور كه به نداي من گوش جان بسپارند، به آنجا روند كه نور من كم فروغ است، جايي كه نداي مرا دشوار نيوشند، و شفاي مرا نشناسند، حتي دورترين جاي زمين باشد. تلاش آنان از تو فراتر مي رود، و من چنين خشنود مي گردم."
وقتي خودم را به جاي يك مبلغ هندو مي گذارم، مي بينم بايد پند "اگر نمي تواني مخالف ات را شكست دهي، به او بپيوند" را آويزه ي گوش كنم. و بگويم چندخداباوري من در حقيقت چندخداباوري نيست بلكه تك خداباوريست در جامه ي مبدَل. فقط يك خدا وجود دارد كه همان براهماي خالق ، ويشنوي محافظ ، شيواي مخرّب، و خدايگان زن ساراساواتي، لاكسمي و پارواتي (همسران براهما، ويشنو و شيوا)، گانِش خداي پيلتن، و چند صد خداي ديگر است كه همگي بروزات يا تجسّدات پروردگار يكتا هستند.
مسيحيان بايد از اين سفسطه بازي خوشنود شوند. چرا كه در قرون وسطا جوي هاي مُرَكب، اگر نگوييم خون، هدر داده اند تا "راز" تثليث را تشريح كنند، و انحرافاتي مانند شرك آريوسي را سركوب كنند. آريوس اسكندراني، در قرن چهارم ميلادي منكر شد كه عيسي و خدا هم-جوهر[3] (يعني از جوهر يا ذات واحد) بوده باشد. شايد بپرسيد، حالا اين اصلاً يعني چي؟ "جوهر" چيست؟ معناي "ذات" دقيقاً چيست؟ تنها پاسخ معقول اين است كه "تقريباً هيچ". با اين حال اين مجادله عالم مسيحي را براي يك قرن دوپاره كرد، و امپراتور كنستانتين فرمان داد كه همه ي نسخه هاي كتاب آريوس را بسوزانند. جهان مسيحي بر سر مهملات دچار تفرقه و شقاق شد – شيوه ي الاهيات[4] همواره چنين بوده است.
آيا يك خدا داريم در سه جزء يا سه خدا در يك جزء؟ دائرة المعارف كاتوليك موضوع را در خلال يك شاهكار استدلال الاهياتي برايمان روش مي كند:
در وحدتِ جوهر الوهيت، سه شخص است، پدر، پسر و روح القدس. اين سه شخص حقيقتاً از هم متمايز هستند. لذا به حكم فتواي آثانازيايي: "پدر خداست، پسر خداست، روح القدس خداست، لكن سه خدا نيست بلكه يك خداست."
انگار قضيه روشن نشده باشد، كه دائرة المعارف مذكور در ادامه از قديس گريگوري معجزه گر، الاهيدان قرن سوم هم نقل مي كند كه:
لذا در تثليث هيچ مخلوقي نيست، هيچ يك معلول ديگري نيست: هيچ كدام بر بقيه افزوده نشده كه گويي پيش تر موجود نبوده باشد، بلكه سپس تر وارد شده: لذا نه پدر هرگز بدون پسر بوده، نه پسر بدون روح القدس: و اين تثليث مقدس تا ابد باقي و لايتغير است.
معجزه گري جناب قديس گريگوري، به هرچه كه بوده باشد، وضوح صادقانه ي كلام نمي توانسته باشد. كلام او نمونه ي شاخص مغلق گويي مطلوب الاهيون است. اين الاهيات – بر خلاف علم و ديگر شاخه هاي معارف انساني – از قرن هجدهم به بعد هيچ تكاني نخورده است. تامس جفرسون مي گفت " استهزا تنها سلاحي است كه در برابر مغلق گويي كارآيي دارد. براي بررسي عقلاني ايده ها ، آن ايده ها بايد روشن و متمايز باشند؛ و تاكنون هيچ كس ايده ي روشني درباره ي تثليث پيش ننهاده است. هرچه بوده اجّي مجّي شارلاتان هايي بوده كه خود را مبلغان عيسي خوانده اند." اين سخن جفرسون هم مثل اغلب سخنانش درست است.
نكته ي ديگري كه نمي توانم از ذكر آن خودداري كنم، اعتماد به نفس متفرعنانه ي اصحاب دين است. آنان جزئيات ريز اموري را ذكر مي كنند كه نه هيچ شاهدي برايشان مي آورند و نه شاهد آوردن در موردشان مقدور است. چه بسا همين واقعيت كه هيچ شاهدي براي رد يا تأييد نظرات الاهياتي در كار نيست، موجب خصومت حاد با كساني مي شود كه نظراتشان اندكي ديگرگونه باشد. اين نكته خصوصاً در مورد آموزه ي تثليث بارز است.
جفرسون در نقد خود به كالوينيسم استهزايش را نثار آموزه اي كرد كه، به قول او، "سه خدا هست". اما شاخه اي از مسيحيت كه بيشتر با چندخداباوري لاس مي زند و آن را با خدايگان بيشتر متورم مي سازد مذهب كاتوليك است. كاتوليك ها مريم باكره را هم به تثليث افزوده اند. مريم كاتوليكي "ملكه ي بهشت" است، الاهه ايست كه از خدايگاني همه چيز جز اسم آن را دارد، كسي است كه در حين عبادت درست پشت سر خدا قرار دارد. پرستشگاه كاتوليكي هم انباشته از لشكر قديساني است كه اگر خدايچه نباشند، با قدرت مداخله و تشفّي شان در حيطه ي تخصصي خود كاملاً نقش خدايگاني دارند. انجمن كاتوليك ها براي تسهيل امور مؤمنان فهرستي از 5120 قديس همراه با زمينه هاي تخصصي شان تهيه كرده است، از جمله قديسانِ متخصص در امور: دردهاي شكمي، قربانيان تجاوز، بي اشتهايي، اسلحه فروشي، نعلبندي، شكسته بندي، بمب سازي، و مشكلات تخلّي.[5] سرود كُر فرشتگان ميزبان را هم فراموش نكنيم كه در نُه وحله تنظيم شده است: سرافيان، كروبيان، سريرها، سروران، فضايل، قدرت ها، قلمروها، سرفرشتگان (رؤساي تمام ميزبانان) و آن فرشتگان ساده ي قديمي، از جمله نزديك ترين رفيق ما، فرشته ي نگهبان كه هميشه ما را مي پايد. گيرايي اسطوره شناسي كاتوليك براي من، كمتر به خاطر هنر نازل آن، و بيشتر به سبب لاقيدي سبكسرانه اي است كه آئين كاتوليك در شاخ و برگ دادن به جزئياتي دارد كه بي مهابا ابداع كرده است.
پاپ ژان پل دوم بيش از همه ي اسلاف اش در طي قرون و اعصار قديس كشف كرد. در ضمن او علاقه ي خاصي به مريم باكره داشت. شوق پلي تئيستي وافر او هنگامي آشكارا بروز كرد كه در سال 1981 در رُم از يك ترور نافرجام جان به در برد، و نجات خود را مديون دخالت "بانوي فاتيمايي ما"[6] دانست و فرمود: "يك دست مادرانه گلوله را هدايت كرد." برخي پرسيدند كه كه پس چرا آن مادر مهربان كاري نكرد كه گلوله اصلاً به حضرت پاپ نخورد. عده اي ديگر گفتند كه شايد آن تيم پزشكي كه شش ساعت در حال جراحي پاپ بودند هم مستحق قدري لطف باشند؛ اما چه بسا دستان آنها هم توسط آن دست مادرانه هدايت شده باشد. نكته ي مربوط به مطلب ما اين است كه به نظر پاپ نه فقط "بانوي ما" گلوله را هدايت كرده، بلكه آن بانو مشخصاً "بانوي فاتيمايي ما" بوده است. ظاهراً قديسه هاي ديگرمثل بانوي مجوگوري ما، بانوي آكتيايي ما، بانوي زيتوني ما، بانوي گراباندالي ما و بانوي ناكي ما در آن موقع مشغول مأموريت هاي ديگر بوده اند.
اقوام ديگر مانند يونانيان، روميان، و وايكينگ ها چگونه اين قبيل معماهاي چندخداباوري را حل مي كردند؟ آيا ونوس نام ديگر آفروديته بود، يا آنها الاهه هاي جداگانه ي براي عشق بودند؟ آيا ثور با چكش اش ظهوري از والتون بود، يا خدايي بود جداگانه؟ براي كي مهم است؟ زندگي كوتاه تر از آن است كه آن را براي تمايز نهادن ميان يك وهم از اوهام فراوان ديگر صرف كنيم. من بحث از چندخداباوري را به اين سبب گشودم كه متهم به غفلت از آن نشوم، و چيز بيشتري در اين باب نخواهم گفت. من همه ي خدايگان را، چه چندخدايي باشند و چه تك خدايي، به سادگي "خدا" مي خوانم. همچنين در نظر دارم كه خداي ابراهيمي رَجُل فحولي است (به بيان ملايم)، و به همين خاطر در موردش ضماير مذكر را به كار مي برم. الاهيدانان پيشرفته تر مدعي مي شوند كه خدا فاقد جنسيت است، در حالي كه الاهيدانان فمينيست چاره ي جبران بي عدالتي هاي تاريخي را در مؤنث شمردن خدا مي دانند. اما آخر يك زن ناموجود با يك مرد ناموجود چه فرقي دارد؟ ظاهرا در تلاقيگاه غيرواقعي و اُشكولانه ي فمنيسم و الاهيات، وجود خصيصه اي كم فروغ تر از جنسيت است.
توجه دارم كه مي توان منتقدان دين را متهم كرد كه از غناي زاينده ي سنت ها و جهان بيني هايي كه دين خوانده مي شوند چشم مي پوشند. آثار عالمانه ي مردم شناسي، از شاخه ي طلايي سِر جيمز فريز[7] گرفته، تا تبيين دين پاسكال بوير[8]، يا به خدا توكل مي كنيم اسكات آتران[9]، به طرزي سرگرم كننده پديده شناسي غريب خرافات و مناسك را مستند كرده اند. چنين كتاب هايي را بخوانيد تا از غناي ساده لوحي بشر شگفت زده شويد.
اما هدف در اين كتاب شرح اين خرافات نيست. من همه نوع فراطبيعت گرايي را تقبيح مي كنم، و مؤثرترين شيوه ي اين كار تمركز بر نوعي فراطبعيت گرايي است كه نزد خوانندگانم شناخته شده تر است - نوعي كه بيش ازهمه جوامع ما را تهديد مي كند. اغلب كساني كه كتاب مرا مي خوانند در سنت يكي از اين سه دين "بزرگ" تك خدايي پرورش يافته اند (البته اگر مورمونيسم[10] را هم حساب كنيد مي شود چهار تا). همه ي اين اديان، ابراهيم را بزرگِ خاندان خود را مي دانند، و خوب است در ادامه ي كتاب، اين خاندانِ سنت ها را مد نظر داشته باشيم.
در اين جا هم مثل هميشه خوب است كه در برابر ايرادي كه ناگزير به اين كتاب خواهند گرفت پيش دستي كنيم. خواهند گفت "خدايي را كه داوكنيز قبول ندارد من هم قبول ندارم. من هم اعتقاد ندارم كه پيرمردي با ريش سفيد دراز در آسمان نشسته است." – ايرادي كه به سان آمدن شب در پس روز، قطعي است. مطرح كردن چنان مردي يك جور حواس پرت كني نامربوط است و به قدر درازي ريش، ملالت بار. درواقع، حواس پرت كني طرح اين ايراد بدتر از نامربوطي آن است. ايرادگير، سفاهت اين ايده را مطرح مي كند تا توجه ما را از اين حقيقت منحرف كند كه سفاهت موضوع باور خودش هم دست كمي از سفاهت اين ايده ندارد. مي دانم كه شما اعتقادي به پيرمرد ريشويي كه بر ابرها نشسته نداريد، پس بگذاريد بيش از اين وقت مان را تلف نكنيم. حمله ي من متوجه هيچ روايت خاصي از خدا يا خدايان نيست. هدف حمله ي من خدا، همه ي خدايگان و تك تك امور فراطبيعي است، هرجا و هرگاه و هرگونه كه مي خواهند باشد.
[1] . Ibn Warraq, ‘Why I am not a Muslim’
[2] . televangelist كنايه ايست به تبليغ گران [ اونجليست] هايي كه مدام در تلويزيون به وعظ و تبليغ مشغول اند. م
[3] . consubstantial
[4] . theology
[5] . تمام اين موارد از فهرست مذكور با حرف a و b شروع مي شوند و مؤلف خاطرنشان مي كند كه نمي خواهد از حرف b فراتر رود.م
[6] . Our Lady of Fatima
[7] . Sir James Frazer
[8] . Pascal Boyer
[9] . Scot Atran
[10] . خانواده اي از چندين فرقه ي مسيحي كه ريشه در تعاليم جوزف اسميت در حوالي سال 1830 در آمريكا دارند.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
تك خداباوري
آن شرّ بزرگ ناگفتي كه در بطن فرهنگ ما لانه كرده تك خداباوري است.
از يك متن دوران بربريتِ عصر برنز، به نام عهد عتيق، سه دين غيرانساني
نشأت گرفته اند – يهوديت، مسيحيت و اسلام. اينها را ادياني آسماني مي خوانند.
به معناي دقيق كلمه ادياني هستند پدرسالار– خدايشان يك پدر قادر متعال است – كه
طي بيش از 2000 سال او و نمايندگان مذكر زميني اش در كشورهاي مبتلا به اين اديان آسماني به زنان نفرت روا داشته اند
گور ويدال[1]
يهوديت كهن ترينِ اين سه دين ابراهيمي و سَلَف بي چون و چراي آن دو دين ديگر است. يهوديت در ابتدا آئيني قبيله اي بود با خدايي يگانه و سخت نامطبوع كه دلمشغولي بيمارگونه اي به قيود جنسي، بوي گوشت پخته، سروَري خود بر ديگر خدايگان و سروَري قوم صحراگرد خود بر ديگر قبايل داشت. در دوران اشغال فلسطين توسط روميان، پُل تاروسي مسيحيت را فرقه ي از يهوديت ذكر كرد كه سختگيري تك خداباورانه ي آن كمتر است، و علاوه بر قوم يهود، نظري هم به باقي جهان دارد. چندين قرن بعد، محمد و پيروانش به تك خداباوري آشتي ناپذير اصيل يهوديت بازگشتند و اسلام را بر پايه ي يك كتاب مقدس جديد، كه قرآن باشد، بنا گذاردند، و يك ايدئولوژي قوي حامي فتح نظامي جهت گسترش ايمان را هم به ميدان آوردند. مسيحيت نيز با شمشير گسترش يافت. شمشيري كه نخست امپراتور كنستانتين بر دوش گرفت. كنستانتين مسيحيت را از يك فرقه ي متفرقه به دين رسمي بدل كرد، و بعد صليبيون، سپس تر فاتحان اسپانيايي و ديگر مهاجمان و استعمارگران اروپايي، همراه با ميسيونرها اين روايت فتح را ادامه دادند. براي اغلب مقاصد من مي توان هر سه دين ابراهيمي را از هم تمايزناپذير انگاشت، مگر اينكه خلاف اش ذكر شده باشد. اما من غالباً از مسيحيت مثال مي زنم، تنها به اين سبب كه دست بر قضا بيشتر با اين روايت آشنايي يافته ام. و اصلاً به اديان ديگر مثل بوديسم و دين كنفسوسيوسي نمي پردازم. اما بايد يادآور شوم كه چرا اينها را دين نمي دانم، بلكه بيشتر نظام هايي اخلاقي يا فلسفه هاي زندگي محسوب مي كنم.
تعريف ساده اي را كه براي شروع مبحث فرضيه ي وجود خدا مطرح كردم بايد خيلي فربه تر كرد تا اديان ابراهيمي را در برگيرد. خدا نه تنها جهان را آفريده بلكه خداي شخص وار ي است كه در جهان، يا شايد خارج آن (حالا "خارج" به هر معنا كه مي خواهد باشد) سكنا دارد، و داراي خصال انساني نامطبوعي است كه به آنها اشاره مي كنم.
خصال انساني، چه مطبوع باشند و چه نامطبوع، در وجود خداي دئيستيِ ولتر يا تامس پِين[2] جايي ندارند. خداي دئيستي روشنگران قرن هجدهمي در برابر آن جاني روانپريش عهد عتيق، موجود بسيار محترم تري است: شايستگي آفرينش كيهان را دارد، بزرگمنشانه به امور انساني بيعلاقه است، نجيبانه از انديشه ها و آمال خصوصي ما كناره مي گيرد، و گناهان مشوّش و اوراد و ادعيه مان هيچ جاذبه اي برايش ندارد. خداي دئيستي، فيزيكداني است كه فيزيك را ختم مي كند، آلفا و اُمگاي رياضيدانان است، مَثَل اعلاي طراحان است؛ اَبَرمهندسي است كه قوانين و ثوابت عالم را وضع كرد ، تنظيمات ظريف را با دقت و دانش استثنايي انجام داد، انفجاري را كه امروزه بيگ بنگ مي ناميم برنامه ريزي كرد، و بعد بازنشست شد و ديگر هرگز كسي خبري از او نشنيد.
در عصر قوّت ايمان، دئيست ها را طعن و لعن مي كردند، انگار كه فرقي با بيخدايان ندارند. سوزان ژاكوبي[3] در كتابش، آزانديشان: تاريخ سكولاريسم آمريكايي، فهرستي گرد آورده از القابي كه نثار تامس پين بيچاره مي كردند: "خزنده، خوك پرواري، سگ ديوانه، لايعقل، شپش، حيوان اعظم، نفهم، كذّاب، و البته كافر". پين در تنگدستي مرد و رفقاي سياسي سابق اش ( به استثناي جِفِرسون شريف) همگي رهايش كردند، چون از نظرات ضدمسيحي او شرمنده بودند. امروزه زمانه چنان عوض شده كه دئيست ها را بيشتر در تضاد با بيخدايان و در زمره ي خداباوران مي شمارند. آخر آنها هم معتقداند كه هوشي فراطبيعي جهان را آفريده است.
[1] . Gore Vidal نويسنده و مقاله نويس پركار آمريكايي، متولد 1925.
[2] . Thomas Paine
[3] . Susan Jacoby
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
سكولاريسم، آباي بنيان گذار و دينِ آمريكا
مرسوم است كه بگويند آباي بنيان گزار جمهوري آمريكا دئيست بوده اند. بدون شك بسياري شان چنين بودند، گرچه احتجاج شده كه ممكن است بزرگ ترين هاشان بيخدا بوده باشند. با توجه به زمانه ي نوشته هاي آنان درباب دين، شكي براي من باقي نمي ماند كه در زمانه ما بيشترشان بيخدا مي شدند. اما ديدگاه هاي شخصي تك تك آنان درباره ي دين هرچه كه بوده باشد، نقطه ي اشتراك شان اين بود كه همگي سكولاريست بودند. اين بخش را با بحث سكولاريسم آغاز مي كنم، و با نقل قولي از سناتور بَري گُلدواتر به سال 1981 – كه شايد غافلگيركنند باشد – كه به روشني نشان مي دهد اين كانديد رياست جمهوري و اين قهرمان محافظه كاري آمريكايي تا چه حد حامي سنت سكولار بنيان گذاران آن جمهوري است:
مردم بر سر هيچ موضعي استوارتر از عقايد ديني شان نيستند. در نزاع، آدم هيچ ياوري نيرومند تر از عيسي مسيح، يا خدا، يا الله، يا هرچه كه اسم اين موجود متعالي را بگذاريم نمي يابد. اما استفاده از نام خدا هم، مثل استفاده از هر سلاح نيرومند ديگر، بايد با ملاحظه انجام گيرد. فرقه هاي مذهبي كه در سراسر سرزمين ما نشو و نما مي يابند، وصله ي ديني را عاقلانه به كار نمي برند. آنها سعي مي كنند سران دولت را وادار به حمايت 100 درصدي از مواضع خود كنند. اگر شما با اين گروه هاي مذهبي بر سر يك موضوع خاص اخلاقي مخالفت كنيد، شاكي مي شوند، و شما را تهديد مي كنند كه پول يا رأي، يا هر دو را از شما دريغ مي كنند. راستش من از اين واعظان سياسي كه در سراسر اين كشور به ستوه آمده ام، چون مي آيند به من مي گويند كه اگر مي خواهي آدمي اخلاقي باشي، بايد به الف، ب، جيم و دال معتقد باشي. اصلاً اينها فكر مي كنند كي هستند؟ و اين حق را كي به آنها داده كه اعتقادات اخلاقي شان را به من تحميل كنند؟ و بيشتر از آن، من از اين عصباني هستم كه به عنوان يك قانونگذار بايد تهديدهاي گروه هاي ديني را تحمل كنم. كساني كه فكر مي كنند خدا به آنها حق داده تا در هر رأي گيري سنا آراي مرا كنترل كنند. امروز به آنها هشدار مي دهم: اگر بخواهند عقايد اخلاقي شان را به نام محافظه كاري به كل آمريكاييان تحميل كنند، من قدم به قدم با آنها خواهم جنگيد.[19]
امروزه مبلّغان دست راستي آمريكا، كه مضطربانه درصدد تثبيت روايت مطلوب خود از تاريخ اند، علاقه ي فراواني به نظرات ديني آباي بنيانگذار آمريكا دارند. اما برخلاف رأي اين مبلغان، اين واقعيت كه ايالات متحده به عنوان يك كشور مسيحي تأسيس نشد، از قديم در قالب معاهده اي كه درج شده كه با تريپولي [ليبي]، به سال 1796 در زمان رياست جمهوري جورج واشينگتن مكتوب ، و به سال 1797 توسط جان آدامز امضا شد.
از آنجا كه دولت ايالات متحده ي آمريكا به هيچ عنوان برپايه ي دين مسيحيت تأسيس نشده؛ و هيچ خصومتي با قوانين، آداب يا آسايش مسلمانان ندارد؛ و ايالات مذكور هرگز با هيچ ملت مسلماني وارد جنگ نشده يا خصومت نورزيده، طرفين اعلام مي كنند كه هيچ عذر ناشي از عقايد مذهبي خللي در حسن روابط فيمابين ايجاد نخواهد كرد.
جمله ي آغازين اين عبارت امروزه مي تواند نزد اخلاف واشينگتن بلوا به پا كند. اما اِد بوكنر به طرزي متقاعدكننده نشان داده است كه اين نظر در زمان خود هيچ مخالفتي بين سياستمداران يا مردم برنيانگيخت [20].
اغلب به اين ناسازه اشاره كرده اند كه گرچه آمريكا بر پايه ي سكولاريسم تأسيس شد، اما امروزه مذهبي ترين كشورِ عالم مسيحي است، درحالي كه انگلستان، كه كليسايي مستقر به زعامت پادشاه مشروطه دارد، از زمره ي بي دين ترين اين كشورهاست. مدام از من مي پرسند كه چرا چنين است، و من نمي دانم چرا. به گمانم ممكن است كه انگلستان به خاطر تاريخ مهيب خشونت هاي ميان مذاهب، از مذهب زده شده باشد، چرا كه در انگلستان پروتستان ها و كاتوليك ها متناوباً دست بالا يافتند و به كشتار نظام مند طرف ديگر پرداختند. يك علت ديگر مي تواند ناشي از اين باشد كه آمريكا كشور مهاجران است. همكاري به من يادآور شد كه مهاجران، كه از ثبات و آسودگي زندگي نزد قوم و خويشان خود در اروپا كنده شده بودند، در خاك غريب آمريكا مي توانستند كليسا را جايگزيني براي اقوام خود بيابند. اين ايده ي جالبي است، كه به پژوهش بيشتر مي ارزد. هيچ شكي نيست كه بسياري از آمريكائيان كليساي محل خود را جزء مهمي از هويت خود مي دانند، و در حقيقت هم كليسا برخي از ويژگي هاي قوم و خويشي را داراست.
يك فرضيه ي ديگر هم اين است كه مذهبي بودن آمريكا به گونه اي ناسازه وار[1] ناشي از سكولاريسم قانون اساسي آن است. درست به اين سبب كه آمريكا از نظر حقوقي سكولار است، دين به صورت يك تجارت آزاد درآمده است. كليساهاي رقيب بر سر جذب پيروان – و البته براي عشريه هاي چاق و چله اي كه پيروان به كليسا مي دهند – با هم رقابت مي كنند و در اين رقابت از تمام شيوه هاي تجاري بازاريابي عالم تجارت بهره مي گيرند. تدبيري كه براي فروش برشتوك كارآمد است به كار خدا هم مي آيد، و گاهي حاصل كار به نوعي دين-شيدايي در ميان طبقات كم-سوادتر مي انجامد. برخلاف آمريكا، در انگلستان دين زير سايه ي كليساي رسمي قرار دارد و تقريباً به شكل يك جور وقت گذراني جمعي مطبوع درآمده ، به طوري كه حيث ديني آن به سختي قابل تشخيص است . ژيل فريزر، كشيش انگليكني كه مربي فلسفه در آكسفورد هم هست، در مقاله اي كه در گاردين نوشته، سنت دين انگليسي را به خوبي بيان مي كند. عنوان فرعي مقاله ي او اين است: "تأسيس كليساي انگلستان خدا را از دين بيرون رانده است، اما رويكردهاي پرشورتر به دين هم خطراتي دارند":
روزگاري كشيش انگليكن در اين مملكت نماد شخصيت داستاني انگليسي بود. اين آدم چاي نوش، با غرابتي دلپذير، با كفش هايي برق انداخته و رفتار موقر، نشانگر ديني بود كه بي دينان را پريشان نمي كرد. چنين آدمي مشقت اگزيستانسيال نمي كشيد يا گريبان شما را نمي گرفت تا بداند كه رستگار شده ايد يا نه، و هرگز هم از فراز منبر به نام قادر متعال جنگ صليبي راه نمي انداخت يا بمب كنار جاده اي نمي گذاشت.
(همان طرحواره اي از "كشيش ما" ي بنجامَن كه در ابتداي فصل 1 نقل كردم.) فريز مطلب خود را چنين ادامه مي دهد كه "اين كشيش مطبوع شهرستاني قشر وسيعي از انگليسي ها را در برابر مسيحيت واكسينه كرد." او در پايان مقاله اش از روند متأخرتري در كليساي انگلستان شِكوه مي كند كه مجدداً مي خواهد دين را جدي تر بگيرد. آخرين جمله ي او هشدار دهنده است: " جاي نگراني اينجاست كه ممكن است ما جنّ تعصب دين انگليسي را از جعبه ي كليساي رسمي احضار كنيم، جنّي كه قرن ها در اين جعبه خفته بوده است.
امروزه جنّ تعصب ديني در همه جاي آمريكاي پرسه مي زند. و اگر آباي بنيان گذار بودند از آن وحشت مي كردند. چه ناسازه را بپذيريم و قانون اساسي سكولار را مسئول وضع فعلي آمريكا بدانيم و چه نه، بنيان گذاران مسلماً سكولارهايي بودند كه به بيرون نگه داشتن دين از سياست باور داشتند، و كافي است آنها را كاملاً در جبهه ي كساني قرار دهيم كه، مثلاً ، به نمايش متفرعنانه ي ده فرمان جلو اماكن عمومي دولتي معترض اند. با اين حال جالب است قدري بررسي كنيم كه آيا دست كم برخي از بنيانگذاران آمريكا فراسوي دئيسم نرفته بودند؟ آيا ممكن نيست بعضي از آنها لاادريان [اگنوستيك ها] يا حتي بيخدايان تمام عياري بوده باشد؟ عبارت ذيل از جفرسون بياني است كه هيچ فرقي با آنچه كه امروزه اگنوستيسيم [لاادري گري] مي خوانيم:
سخن گفتن از وجود غيرمادي سخن گفتن از هيچ است. گفتن اينكه روح آدمي، فرشتگان و خدا غيرمادي هستند، بدان معناست كه هيچ اند. به عبارتي خدا يا فرشته يا روح و جود ندارد. من نمي توانم طور ديگري استدلال كنم... مگر اينكه به مغاك بي انتهاي وهم و خيال فروغلتم. من متقاعد و كاملاً مشغول به امور موجود هستم، بي آنكه خود را با چيزهايي كه ممكن است باشند، اما من هيچ شاهدي بر بودن شان ندارم، عذاب يا شكنجه دهم.
كريستوفر هيچنز[2]، در زندگينامه ي تامس جفرسون: مؤلف آمريكا، مي نويسد كه ممكن است جفرسون بيخدا بوده باشد، حتي آن موقع كه بيخدا بودن بسي سخت تر بود:
بايد قضاوت بيخدا بودن يا نبودن او را معوّق بگذاريم، چون او در طي حيات سياسي اش مجبور به رعايت ملاحظاتي بود. اما در همان حين هم، به سال 1787، در نامه اي به خواهرزاده اش پيتر كار نوشت كه آدم نبايد به خاطر ترس از نتيجه ي پرسشگري، از پرسيدن باز ايستد. "اگر [پرسشگري] به اين باور منجر شد كه خدايي وجود ندارد، پيامد اين فضيلت را در آسودگي و آسايش مي يابي، و عشق به ديگران را كه به تو ارزاني خواهد داشت."
من توصيه ي ديگر جفرسون را، باز هم در نامه به پيتر كار، تأمل برانگيز مي يابم:
همه ي ترس هاي ناشي از پيشداوري چاكرانه را از خود بزدا، ترس هايي كه اذهان ضعيف را به كرنشي دون وا مي دارد. خرد را محكم بر صدر بنشان، و در باب هر امر و عقيده ي به محكمه ي خرد رجوع كن. حتي با جسارت وجود خدا را به پرسش بگير؛ چرا كه اگر خدايي باشد، بايد خرد را بيش از ترس كوركورانه ارج نهد.
برخي سخنان جفرسون مانند "مسيحيت منحرف ترين نظامي است كه به آدمي عرضه شده" هم با دئيسم سازگارند و هم با بيخدايي. لحن ضدروحاني گري جيمز مَديسون به همين قوت است: " قريب پانزده قرن مي شود كه نظام قضايي مسيحي مستقر بوده است. حاصل اش چه بوده؟ كم و بيش همه جا شاهد تفاخر و تن آسايي روحانيون هستيم؛ و جهالت و چاكرمأبي عوام؛ و نزد اين هر دو خرافات، تعصب و تهديد." و همين نكته در مورد بنجامين فرانكلين نيز صدق مي كند كه گفته "فانوس دريايي مفيدتر از كليساست" و هكذا جان آدامز "اين جهان بهترين جهان ممكن مي شد، اگر ديني در آن نبود." آدامز خطابه هاي شديداللحن درخشاني عليه مسيحيت داشت: " در نظر من دين مسيحي وحي بوده و هست. اما چه شده كه با ميليون ها افسانه، روايت، اسطوره آميخته كه آن را خونبار ترين دين عالم ساخته اند؟ " و در جايي ديگر، در نامه اي به جفرسون، نوشت: " من هنگام انديشيدن به مهلك ترين نمونه ي تاريخي سوءاستفاده از رنج ، از انديشه ي صليب ، دچار اشمئزاز مي شوم. ملاحظه كنيد كه اين موتورِ رنج، چه فجايعي به بار آورده است!"
جفرسون و همكاران اش چه خداباور بوده باشند، چه دئيست، چه لاادري يا بيخدا ، درهرحال سكولاريست هاي دوآتشه اي بودند كه باور داشتند كه عقايد ديني يك پرزيدنت، يا فقدان چنين عقايدي، كاملاً به خودش مربوط است. همگي آباي بنيانگزار، عقايد ديني شخصي شان هرچه كه بوده باشد، از خواندن پاسخ جرج بوش پدر به رابرت شِرمانِ روزنامه نگار مات و مبهوت مي شدند. هنگامي كه شِرمان از بوش پرسيد كه آيا او بيخدايان آمريكايي را داراي حيثيت برابر شهروندي و ميهن دوست مي داند، او جواب داد: "نه، من مطمئن نيستم كه بتوان بيخدايان را شهروند محسوب كرد، و مطمئن هم نيستم كه بتوان آنها را ميهن دوست خواند." [22] به فرض اينكه گزارش شِرمان دقيق بوده باشد (متأسفانه او نه از ضبط صوت استفاده كرده بود و نه هيچ روزنامه ي ديگري همين مطلب را همزمان انتشار داد)، بكوشيد براي آزمايش به جاي "بيخدايان"، "يهوديان" يا "مسلمانان" يا "سياهان" را بگذاريد. اين آزمايش ميزان پيشداوري منفي و تبعيضي را كه امروزه بيخدايان آمريكايي متحمّل مي شوند به دست مي دهد. مقاله ي ناتالي آنژيير[3] در نيويورك تايمز، با عنوان "اعترافات يك بيخداي تنها" توصيف غمناك و تكان دهنده ايست از احساس انزواي يك بيخدا در آمريكاي امروزي [23]. اما انزواي بيخدايان آمريكايي، توهمي است كه با پيشداوري مستدام شكل گرفته است. بيخدايان آمريكا بيشتر آني هستند كه اغلب مردم گمان مي كنند. چنان كه در پيشگفتار ذكر كردم، بيخدايان آمريكايي بسيار از يهوديان مذهبي پرشمارتر اند، با اين حال نفوذ قاطع لابي يهودي در واشينگتن شهره ي خاص و عام است. اگر بيخدايان خود را به خوبي سازماندهي كنند به كجا مي توانند برسند؟*
ديويد ميلز، در كتاب تحسين برانگيزش جهان بيخدايان داستاني نقل مي كند كه اگر ندانيد يك حكايت واقعي است، آن را كاريكاتوري غيرواقعي از تعصب پليس محسوب مي كنيد: يك شفادهنده ي مسيحي كه هر ساله با "صليب جادويي" اش به شهر ميلز مي آيد. اين شفادهنده براي مثال بيماران قندي را تشويق مي كند كه انسولين هايشان را دور بياندازند و يا به بيماران سرطاني مي گويد كه شيمي درماني را كنار بگذارند و به جاي آن براي درمان معجزه آساي خود دست به دعا بردارند. ميلز تصميم مي گيرد كه براي آگاه كردن مردم تظاهراتي مسالمت آميز ترتيب دهد. اما اشتباهي كه مي كند اين است كه به اداره ي پليس مي رود و قصدش را با پليس در ميان مي گذارد تا از پليس بخواهد كه از تظاهركنندگان در برابر حملات احتمالي طرفداران آن شفادهنده حمايت كند. نخستين افسر پليسي كه با او مواجه مي شود مي پرسد "حالا شما مي خواهيد به نفع او تظاهرات كنيد يا عليه او؟" وقتي كه ميلز پاسخ مي دهد "عليه او"، افسر مي گويد كه خودش تصميم دارد شخصاً در تظاهرات حاضر شود و وقتي ميلز از جلويش مي گذرد تف به رويش بياندازد.
ميلز تصميم مي گيرد بخت اش را با افسر پليس ديگري آزمايش كند. آن يكي هم مي گويد اگر هر كدام از حاميان آن شفادهنده با خشونت با ميلز روبرو شوند، او ميلز را به جرم "تلاش براي مداخله در كار خدا" بازداشت مي كند. ميلز به خانه برمي گردد و مي كوشد با اداره ي مركزي پليس تماس بگيرد، به اميد اينكه درجه داري را موافق خود بيابد. عاقبت او را به گروهباني وصل مي كنند كه مي گويد " لعنت بر تو مرتيكه، هيچ پليسي نمي خواهد از يك بيخداي لعنتي محافظت كند." ظاهراً اين اداره ي پليس كمبود فحش وجود داشته، و همينطور كمبود مهرباني بشري و حس مسئوليت. ميلز نقل مي كند كه آن روز با هفت يا هشت پليس صحبت كرده، اما نه تنها هيچ كدام كمكي نكردند، بلكه بيشترشان او را صراحتاً تهديد به خشونت كردند.
حكايت هاي اين قضاوت هاي تبعيض آميز درباره ي بيخدايان فراوان اند. مارگرت داوني[4]، از انجمن آزادانديشان فيلادلفيا، پرونده ي نظام مندي از اين موارد را جمع آوري مي كند [24]. بانك اطلاعاتي او شامل حوادث درون اجتماعات، مدارس، محل هاي كار، رسانه ها، خانواده و دولت است و نمونه هايي از اذيت و آزار، اخراج از كار، عاق والدين، و حتي قتل را در برمي گيرد [25]. برپايه ي شواهد مستند داوني درباره ي نفرت و سوءتفاهم نسبت به بيخدايان، به راحتي مي توان پذيرفت كه در آمريكا پيروزي يك بيخداي صادق در انتخابات عمومي عملاً ناممكن است. مجلس نمايندگان آمريكا 435 عضو و مجلس سنا 100 عضو دارد. به فرض اينكه اكثريت اين 535 نماينده نمونه هاي تحصيل كرده اي از جمعيت اين كشور باشند، به لحاظ آماري ناگزير بايد تعداد قابل توجهي از آنان بايد بيخدا باشند. پس آنها يا دروغ گفته اند و يا اعتقادات واقعي خود را مخفي كرده اند كه توانسته اند انتخاب شوند. اما با توجه به رأي دهندگاني كه نامزدها بايد متقاعد كنند، چه كسي مي تواند آنها را سرزنش كند؟ اين نكته كاملاً پذيرفته شده است كه اذعان يك نامزد رياست جمهوري به بيخدايي، به معناي خودكشي سياسي آني اوست.
اين واقعيت ها درباره ي حال و هواي سياسي امروز آمريكا، و پيامدهاي آن، مي توانست موجب وحشت جفرسون، واشينگتن، مَديسون، آدامز و همه ي رفقاي آنها شود. آنها چه بيخدا بودند، چه لاادري، چه دئيست و چه مسيحي، از حاكميت دين سالاران ابتداي قرن 21 واشينگتن مشمئز مي شدند. در عوض آنها آباي بنيان گذار سكولاريست هند پسا-استعمار را مي ستودند، به ويژه گاندي مذهبي را (كه مي گفت "من هندو هستم، مسلمانم، يهودي هستم، مسيحي هستم و بودايي") و نهروي بيخدا را كه مي گفت:
مشاهده ي آنچه كه دين مي خوانند، هر دين سازمان يافته، در هندوستان و جاهاي ديگر، مرا سرشار از وحشت مي كند. من مكرراً آن را نكوهش كرده ام و آرزو كرده ام كه كاش مي شد اين منظره را كاملاً پاك كرد. تقريباً هميشه اين اديان حامي عقايد و واكنش هاي كوركورانه، تعصب و حمق، خرافات، استثمار و حفظ سروري گروه هاي بهره كش اند.
تعريف نهرو از هندِ سكولارِ مورد نظر گاندي ( كه اگر تحقق نيافته بود، كشور در ميان خون ريزي بين مذاهب غرق مي شد) درست پژواك ايده هاي خود جفرسون است:
ما از يك هند سكولار سخن مي گوييم... برخي فكر مي كنند كه اين خلاف دين است. اين فكر مسلماً نادرست است. سكولار بودن به اين معناست كه حكومت براي تمام مذاهب احترام يكسان قائل است و به آنها بخت برابر مي دهد؛ مداراي مذهبي در هندوستان تاريخي ديرينه ارد... در سرزميني مثل هند، كه اديان و مذاهب بسيارند، ناسيوناليسم جز بر پايه ي سكولاريته شكل نمي گيرد. [26]
خداي دئيستي مسلماً نسبت به آن هيولاي انجيل پيشرفتي محسوب مي شود. اما متأسفانه بخت وجود آن چندان بيش از خداي انجيلي نيست. فرضيه ي وجود خدا در تمام صور خود غيرضروري است.* قوانين احتمالات هم تقريباً بطلان اين فرضيه را نشان مي دهند. پس از وارسي به اصطلاح براهين وجود خدا در فصل 3، دوباره در فصل 4 به اين مطلب بازخواهم گشت. در اين ميان، به لاادري گري مي پردازم و اين انگاره ي خطا كه پرسش از وجود يا عدم وجود خدا فراسوي مرزهاي علم است.
[1] . paradoxical
[2] . Christopher Hichens
[3] . Natalie Angier
* تام فلين، ويراستار Free Inquiry اين نكته را به قوت بيان كرده است (در مقاله اي با عنوان "لحظه ي سرنوشت ساز سكولاريسم" Free Inquiry26:3, 2006, 16-17 ) : اگر ما بيخدايان تنها و منكوب شده هستيم، فقط بايد خودمان را سرزنش كنيم. از حيث شماره، ما قوي هستيم. بياييد زورهايمان را روي هم بگذاريم. "
[4] . Margaret Downey
* هنگامي كه ناپلئون از لاپلاس، رياضيدان مشهور، پرسيد كه چگونه توانسته بدون ذكري از خدا كتابش را بنويسد، لاپلاس جواب داد: "آقا، من به اين فرضيه نيازي ندارم."
---------------------------------------------------------------------------------------------------
فقر لاادري گري
آن مسيحي هيكل داري كه از بالاي منبر نمازخانه ي قديمي مدرسه با شور و شوق ما را موعظه مي كرد، حرمت مكتومي براي بيخدايان قائل بود. آنان دست كم جسارت ابراز عقايد مخبّط خود را دارند. اما واعظ ما اصلاً تحمل لاادريان را نداشت: آدم هايي ضعيف النفس، احساساتي، آب دوغ خياري، هرزه و هُرهُري. تا حدي حق با آن واعظ بود، اما دلايل اش كاملاً غلط بودند. به همان سياق، به گفته ي كوئنتن دولابُدوير[1]، هيو روس ويليامسون[2] كه مورخي كاتوليك بود، "به مؤمنان كاتوليك معتقد و نيز به بيخدايان معتقد احترام مي گذاشت.اما تحقير خود را نثار هرهري مسلك هاي ميانه گير بي جربزه اي مي كرد كه در ميانه ي اين ميدان معلق و وارو مي زنند."[27]
هيچ اشكالي ندارد كه وقتي شواهدي له يا عليه يك مدعا نداريم، لاادري گري پيشه كنيم. در اين حالت لاادري گري موضع معقولي است. وقتي از كارل ساگان پرسيدند كه آيا در جهان هاي ديگر حيات وجود دارد، با افتخار جواب داد كه در اين مورد لاادري [اگنوستيك] است. وقتي ساگان از پاسخ قاطع امتناع كرد، مصاحبه گر باز به او اصرار كرد كه "توي دل" اش در اين باره چه فكر مي كند. و او پاسخي فراموش نشدني داد: "اما من سعي نمي كنم با دلم فكر كنم. همين قدر كافي است كه قضاوت را تا زمان حصول شواهد به تعويق بياندازيم." [28] بحث وجود حيات فرازميني همچنان گشوده است. هر دو طرف بحث مي توانند استدلال هاي خوبي اقامه مي كنند، اما از شواهد فعلي، جز سايه زدني بر احتمالات حامي يكي از دو طرف بحث بر نمي آيد. در بسياري از پرسش هاي علمي، لاادري گري موضع مناسب است؛ مثلاً در اين باره كه علت انقراض جانوران در پايان عصر پرميان، بزرگ ترين انقراض جمعي در تاريخ فسلي، چه بوده، علت مي تواند برخورد يك شهاب بوده باشد، حادثه اي كه در پرتو شواهد فعلي، با احتمال بيشتر مي توان گفت علت انقراض دايناسورها بوده، اما ممكن هم هست حادثه ي ديگري، يا تركيبي از حوادث ديگر، علت انقراض عصر پرميان بوده باشند. لاادري گري درباره ي علل هردوي اين انقراض ها معقول است. اما در باره ي پرسش از وجود خدا چه؟ آيا بايد درباره ي خدا هم لاادري باشيم؟ برخي با قطعيت گفته اند بلي، و اغلب با لحني گفته اند كه زيادي راسخ مي نمايد. آيا حق با آنهاست؟
من بحث خود را از تمايز نهادن ميان دو نوع لاادري گري آغاز مي كنم. نخست لاادري گري موقتي در عمل يا TAP[3] است. اين قسم ميانه گيري هنگامي معقول است كه يك پاسخ قاطع و مشخص موجود باشد، اما هنوز شواهدي براي دستيابي به آن پاسخ موجود نباشد (يا شواهد مفهوم نشده باشند، يا وقت كافي براي ملاحظه ي شواهد نباشد و الخ). مثلاً در پرسش از علت انقراض پِرميان، TAP موضع معقولي است. چون حقيقتي آن بيرون هست و اميد داريم كه روزي آن را بدانيم، گرچه در حال حاضر نمي دانيم.
اما يك قسم عميقاً چاره ناپذير ديگر از لاادري گري هم هست، كه من آن را PAP مي نامم (مخفف لادري گري دائمي اصولي[4]). طريقه ي PAP از لاادري گيري مناسب پرسش هايي است كه هر قدر هم كه شواهد گرد آوريم نمي توانيم پاسخي برايشان بيابيم، چون اصولاً شواهدي برشان مترتب نيست. اين پرسش ها در سپهري متفاوت، يا در بعدي ديگر، فراسوي حيطه ي شواهد قابل دستيابي سير مي كنند. يك نمونه ي اين پرسش ها، آن لطيفه ي قديمي فلسفي است كه آيا تو هم مثل من قرمز مي بيني؟ شايد آنچه براي تو قرمز مي نمايد براي من سبز باشد، يا اصلاً رنگي باشد كه در خيال من هم نمي گنجد. فيلسوفان اين پرسش را از زمره ي پرسش هايي مي دانند كه هرگز پاسخ داده نخواهد شد. هر قدر هم كه شواهد جديد فراهم كنيم پاسخ اين پرسش را به ما نمي دهند. و برخي از دانشمندان و ديگر روشنفكران هم معتقداند – به نظرم زيادي مشتاقانه – كه پرسش وجود خدا هم به اين مقوله ي تا ابد دست نيافتنيِ PAP تعلق دارد. با اين ديدگاه، چنان كه خواهيم ديد، اغلب به نحو غيرمنطقي قياس مي كنند كه احتمال درستي فرضيه ي وجود خدا و فرضيه ي عدم وجود او دقيقاً معادل است. من مدافع ديدگاهي كاملاً مخالف هستم: لاادري گري درباره ي وجود خدا قوياً به مقوله ي موقتي يا TAP تعلق دارد. حال چه خدا موجود باشد و چه نباشد. اين يك پرسش علمي است؛ ممكن است روزي پاسخ اش را بدانيم، و در اين حين مي توانيم با قوت در مورد احتمال وجود خدا اظهار نظر كنيم.
در تاريخ انديشه ها، نمونه هايي از پرسشهايي پاسخ يافته را مي يابيم كه قبلاً فراسوي مرزهاي دانش مي شمردند. آگوست كُنت[5]، فيلسوف مشهور فرانسوي، به سال 1835 درباره ي ستارگان نوشت: "ما هرگز، به هيچ طريقي، قادر نخواهيم بودكه كُنه ستارگان را پژوهش كنيم، و تركيبات شيميايي و ساختار كاني شان را بشناسيم." حتي پيش از اينكه كُنت اين كلمات را بنويسد، فراونهوفر با طيف نگارش شروع به تحليل تركيب شيميايي خورشيد كرده بود. امروزه طيف نگاران با تحليل شيميايي دقيق از تركيبات دوردست ترين ستارگان، كُنت را بهت زده مي كنند [29]. فارغ از لاادري گري اخترشناسانه ي كُنت، اين حكايت هشداردهنده، دست كم ما را وا مي دارد تا از بي پروا حكم به درستي لاادري گري [اگنوستيسيم] ابدي نكنيم. با اين حال، هنگامي كه نوبت به خدا مي رسد، فيلسوفان و دانشمندان فراواني چنين مي كنند. اول از همه مبدع خود واژه ي اگنوستيك، توماس هاكسي چنين كرد [30].
هاكسلي معناي واژه ي ابداعي خود [اگنوستيك] را در پاسخ حملاتي كه به آن شد تشريح كرد. رئيس كالج پادشاهي لندن، عاليجناب دكتر والس، تحقير خود را چنين نثار "اگنوستيسيم جبونانه" ي هاكسلي كرد:
او مي تواند خود را اگنوستيك بخواند؛ اما تسميه ي اصلي او يك نام قديمي تر است: او كافر[6] است، يعني بي ايمان است. شايد واژه ي كافر طنين نامطبوعي داشته باشد. شايد او بايد نام جديدي اختيار مي كرد. براي آدم چيز نامطبوعي است، و بايد باشد، كه صاف و پوست كنده بگويد كه به عيسي مسيح اعتقاد ندارد.
اما هاكسلي آدمي نبود كه چنين تحقيري را بر خود روا دارد. و پاسخ او به سال 1889 به همان چزّانندگي بود كه از او انتظار داريم (گرچه هرگز از طريق ادب خارج نشد: اين بولداگ داروين، دندان هاي خود را در مكتب طعن و كنايه ي ويكتوريايي تيز كرده بود). سرانجام پس از اينكه حق دكتر والس را كف دستش گذاشت، به واژه ي "اگنوستيك" پرداخت و شرح داد كه چطور به آن رسيده است. او ياد آور شد كه،
[ديگران] كاملاً مطمئن بودند كه به قسمي "گنوسيس" [شناخت] دست يافته اند – يعني كم و بيش با موفقيت مسئله ي هستي را گشوده اند؛ در حالي كه من كاملاً مطمئن بودم كه چنان شناختي ندارم، و اعتقاد قوي داشتم كه اين مسئله ناگشودني است. و همنوا با هيوم و كانت، نمي توانستم مغرورانه بيانديشم كه به زودي به چنان شناختي نائل خواهم شد... پس لختي انديشيدم، و چيزي را كه عنوان مناسب "اگنوستيك" بود دريافتم.
در ادامه ي اين سخنراني، هاكسلي توضيح مي دهد كه اگنوستيك ها [لاادريان] هيچ نظام عقيدتي [درباره ي دين] ندارند، چه نفياً و چه اثباتاً.
در حقيقت اگنوستيسيم يك نظام عقيدتي نيست، اما روشي است كه درباب دين بر اصلي واحد تكيه دارد... به نحو ايجابي، اين اصل را مي توان چنين بيان كرد: در امور عقلاني تا آنجايي كه عقلت تو را مي برد، بي هيچ ملاحظه اي با او همراهي كن. و به نحو سلبي: در امور عقلاني وانمود نكن كه نتايج ثابت نشده يا ثابت نشدني قطعيت دارند. به همين خاطر من به مسلك اگنوستيك گرويدم، كه مي گويد اگر آدمي كل نگر و استوار باشد نبايد از نگريستن رويارو به عالم شرمگين شود، درچنته ي آينده هرچه كه مي خواهد باشد.
از ديد يك دانشمند اين سخنان حكيمانه مي آيند و هيچ كس كوچك ترين ايرادي به هاكسلي نمي گيرد. اما ظاهراً هاكسلي در بحث ناممكني مطلق اثبات يا رد وجود خدا، از سايه روشن هاي احتمالات چشم مي پوشد. اين حقيقت كه ما نتوانيم وجود چيزي را ثابت يا رد كنيم، وجود يا عدم آن را علي السويه نمي كند. فكر نمي كنم هاكسلي با اين نكته ي من مخالفت مي كرد، و به گمانم موقعي هم كه او مخالف اين نكته مي نمود سعي بليغ داشت تا با قبول يك موضع، موضع ديگرش را حفظ كند. چنين تلاشي گاهي از همه ي ما سر مي زند.
برخلاف هاكسلي، پيش نهاده ي من اين است كه فرضيه ي وجود خدا يك فرضيه ي علمي است ، مثل همه ي فرضيه هاي ديگر. حتي اگر آزمودن آن در عمل دشوار باشد، متعلق به همان جعبه ي TAP يا سئوالات موقتي است، درست مثل فرضيات مربوط به انقراض دوران هاي پرميان و كرتاسه. پرسش وجود يا عدم وجود خدا، پرسش از يك فكت علمي درباره ي عالم است، كه اگر پاسخ اش در عمل كشف نشدني باشد، در اصل كشف شدني است. اگر خدا وجود داشت و مي خواست وجودش را آشكار كند، مي توانست برهاني قاطع به نفع خود ارائه دهد. و حتي اگر وجود يا عدم وجود خدا هيچ گاه به نحوي با قطعيت اثبات يا رد نشود، با شواهد در دست و استدلال مي توان احتمالي بعيد از 50 درصد را تخمين زد.
پس بگذاريد ايده ي طيف احتمالات را جدي بگيريم و داوري آدمي درباره ي وجود خدا را در اين طيف ميان دو حدّ متضاد قطعيت بگذاريم. اين طيف پيوسته است، اما مي توان آن را به هفت بخش تقسيم بندي كرد.
1. خداباوري قوي. احتمال 100 درصدي وجود خدا، به قول كارل گوستاو يونگ[7] "من باور ندارم، مي دانم"
2. احتمال بسيار قوي اما كمتر از 100 درصد. بيخدايي در عمل. "من به قطع نمي دانم، اما قوياً به وجود خدا باور دارم و زندگاني ام را برپايه ي اين باور پي مي گيرم."
3. احتمال بالاي 50 درصد اما نه خيلي بالا. به لحاظ فني لاادري اما مايل به خداباوري. "من خيلي نامطمئن ام، اما مايل ام به خدا باور داشته باشم."
4. دقيقاً 50 درصد. لاادري گري كاملاً بيطرفانه. "احتمال وجود يا عدم وجود خدا كاملاً علي السويه است."
5. پايين تر از 50 درصد، اما نه خيلي پايين تر. به لحاظ فني لاادري اما مايل به بيخدايي. "نمي دانم خدا وجود دارد يا نه اما متمايل به شكاكيت هستم."
6. احتمال خيلي پايين، اما بيش از صفر. بيخدايي در عمل. "نمي توانم قطعاً بدانم كه اما فكر مي كنم كه وجود خدا خيلي نامحتمل است، و زندگي ام را برپايه ي نبودن اش پي مي گيرم.
7. بيخدايي قوي. "مي دانم كه خدايي نيست، به همان قطعيتي كه كه يونگ 'مي داند' كه خدايي هست."
براي من جاي شگفتي خواهد بود اگر ببينم كه كه عده ي زيادي در مقوله ي 7 مي گنجند. اين مقوله را براي تقارن با مقوله ي 1، كه كاملاً پرطرفدار است درج كرده ام. سرشت ايمان اين است كه شخص مي تواند، مثل يونگ، چيزي را بدون داشتن دلايل كافي باور كند (يونگ همچنين معتقد بود كه كتاب هاي خاصي در كتابخانه اش خود به خود با صدايي مهيب منفجر شده اند). بيخدايان ايمان ندارند؛ و عقل محض هم نمي تواند شخص را به يقين كامل درباره ي عدم وجود قطعي چيزي برساند. بنابراين در عمل مقوله ي 7 كم طرفدارتر از مقوله ي متضادش، يعني 1 است كه هواخواهان سينه چاكي دارد. من خود را جزو مقوله ي 6 مي دانم، اما با تمايل به سوي مقوله ي 7 – لاادري گري من در مورد خدا فقط به قدر لاادري گري ام درمورد پريان ته باغ است.
اين طيف احتمالات به خوبي با TAP (لاادري گري در عمل) جور در مي آيد. با نگاه سطحي چنين مي نمايد كه مي توان PAP (لاادري گري دائمي اصولي) را در ميانه ي اين طيف نهاد، كه احتمال وجود خدا را 50 درصد محسوب مي كند، اما اين نگاه درست نيست. لاادريان PAP با قطعيت معتقداند كه درباب وجود خدا، چه نفياً و چه اثباتاً، هيچ نمي توان گفت. اين پرسش، در نظر لاادريان PAP، اصولاً پاسخ ناپذير است، و آنها بايد قاطعانه از درج خود در هر جاي اين طيف احتمالات تن زنند. اين كه من نمي توانم بدانم كه آيا رنگ قرمز شما همان رنگ سبز من است، اين احتمال را 50 درصد نمي سازد. گزاره ي محل بحث بي معنا تر از آن است كه بتوان با احتمالات شأني به آن داد. با اين حال، اين خطاي رايجي است، كه بايد بازهم به آن بپردازيم، تا از فرض پاسخ ناپذير بودن پرسش وجود خدا به اين نتيجه نلغزيم كه وجود يا عدم وجود خدا هم-احتمال اند.
يك طريق ديگر بيان اين خطا، نكته ي مربوط به زحمت اثبات[8] است، كه برتراند راسل با ظرافت در حكايت قوري سماوي بيان كرده است. [31]
بسياري از سخت كيشان چنان سخن مي گويند كه انگار وظيفه ي ردّ جزميات قديمي بر عهده ي شكاكان است. اين مسلماً اشتباه است. اگر من ادعا كنم كه بين زمين و مريخ يك قوري چيني هست كه در مداري بيضوي به دور خورشيد مي گردد، هيچ كس نخواهد توانست اظهارم را رد كند، البته به شرطي كه بادقت بيافزايم كه اين قوري چنان كوچك اشت كه حتي قوي ترين تلسكوپ ها هم آن را آشكار نمي كنند. اما اگر بگويم كه چون كسي نمي توانم سخن ام را رد كند، پس عقل هيچ بشري نبايد در صحت حرف ام شك كند، آن وقت بقيه حق دارند فكر كنند كه دارم چرند مي گويم. اما اگر كتب باستاني بر وجود آن قوري صحه گذاشته بودند، و هر يكشنبه آن را به عنوان حقيقتي مقدس تعليم داده بودند، و در مدرسه در ذهن بچه ها فرو كرده بودند، درنگ در باور بدان نشان انحراف قلمداد مي شد و شكاك را در عصر روشنگري محتاج روان درماني و در اعصار پيش تر محتاج مفتش عقايد مي نمود.
ما وقت مان را براي ردّ قوري سماوي هدر نمي دهيم چون، تا آنجا كه من مي دانم، كسي قوري سماوي نمي پرستد. § اما اگر مجبورمان كنند، در اظهار بي اعتقادي به وجود قوري پرنده درنگ نخواهيم كرد. با اين حال، به بيان دقيق همگي ما بايد لاادريِ قوري باشيم: ما نمي توانيم به قطع و يقين ثابت كنيم كه چنين قوري اي وجود ندارد. اما در عمل، ما از لاادريِِ قوري فراتر مي رويم و به بي-قوري ميل مي كنيم.
دوستي دارم كه يهودي بار آمده و هنوز براي ابراز وفاداري به سنت مراسم سَبَث و ديگر مناسك يهودي را رعايت مي كند. او خود را "لاادريِ كرم دندان" مي خواند و معتقد است كه وجود خدا هم بيش از وجود كرم دندان محتمل نيست. شما نمي توانيد هيچ كدام از اين فرضيه ها را رد كنيد، و هر دو هم به يك ميزان نامحتمل اند. او درست همان قدر كه بي-كرم دندان است، بي-خدا هم هست. و درباره ي هر دو هم به يك ميزان لاادري است.
البته قوري راسل، تمثيلي از بينهايت چيز ديگر است كه وجودشان را مي توان تصور كرد، اما نمي توان رد كرد. كلارنس دارو[9]، وكيل بزرگ آمريكايي، گفته است "من به خدا اعتقاد ندارم، همان طور كه به كلثوم ننه اعتقاد ندارم." اَندرو مولر روزنامه نگار هم عقيده دارد كه التزام هر دين خاصي " غريب تر از اين نيست كه معتقد باشيم جهان به شكل متوازي الأضلاعي است كه دو زاويه ي حاده ي آن را دو خرچنگ سبزرنگ غول آسا به نام هاي اسمرالدا و كيث محكم با چنگك خود مي فشارند. [32]. اما مثال محبوب فيلسوفان يك تكشاخ ناديدني، ناشنيدني لمس نكردني است كه وجود يا عدم اش، نقل محفل بچه هاي دبستاني در كَمپ كوئست* است. در حال حاضر يك خداي محبوب بر روي اينترنت، - كه به قدر يهوه يا هر خداي ديگر ردناپذير[10] است – ديو اسپاگتي پرنده[11] مي باشد، كه بسياري مدعي چند رشته تماس با او شده اند. [33] من خوشحال شدم وقتي ديدم كه كتاب انجيل ديو اسپاگتي پرنده هم منتشر شده [34] و با اقبال فراوان مواجه شده است. من شخصاً اين كتاب را نخوانده ام، اما وقتي مي دانيد انجيلي صحت دارد، چه نيازي به خواندن هست؟ در ضمن، يك انشعاب بزرگ هم تا به حال در اين ديانت ايجاد شده، كه به تشكيل كليساي رفرم يافته ي ديو اسپاگتي پرنده انجاميده است. [35]
مقصود از ذكر همه ي اين مثال هاي نو-نوار اين است كه همگي ردناپذير هستند، و با اين حال هيچ كس فكر نمي كند كه كه فرضيه هاي وجود و عدم وجودشان علي السويه صحت دارند. حرف راسل اين است كه زحمت اثبات بر دوش مؤمنان است نه غيرمؤمنان. و حرف من اين نكته ي مربوط به آن است كه بخت وجود قوري (ديو اسپاگتي \ اسمرالدا و كيث\ تكشاخ و الخ) با بخت عدم وجوشان برابر نيست.
هر آدم عاقلي مي پذيرد كه ردناپذير بودن قوري هاي پرنده، به كارهيچ استدلال جالبي نمي آيد. هيچ كدام از ما التزامي در خود احساس نمي كنيم كه هيچ يك از ميليون ها چيز عجيب و غريبي را كه يك ذهن خلاق يا شوخ طبع مي تواند خلق كند رد كنيم. وقتي از من مي پرسند كه آيا بيخدا هستم، يك راهكار جالب اين است كه به سوأل كننده خاطرنشان مي كنم كه او هم در قبال زئوس، آپولو، آمون، رع، ميترا، بعل، ثور، واتو، گوساله ي طلايي و ديو اسپاگتي پرنده بيخداست. من فقط يك خدا پيش تر مي روم.
ما خود را ملزم مي بينيم كه شكاكيت عميق خود را كه به بي باوري تمام عيار پهلو مي زند بيان كنيم – جز در مورد تكشاخ ها، كرم هاي دندان و خدايگان يوناني، رومي، مصري و وايكينگ، كه (امروزه) نيازي نيست به خودمان زحمت بدهيم. در مورد خداي ابراهيمي اما، لازم است به خود زحمت دهيم، چون بخش عظيمي از مردمي كه اين سياره را با آنان شريك هستيم عميقاً به وجودش باور دارند. حكايت قوري راسل نشان مي دهد كه شيوع اعتقاد به خدا، در قياس با شيوع اعتقاد به قوري پرنده، منطقاً زحمت اثبات را بر دوش طرف ديگر نمي اندازد، گرچه ظاهراً از لحاظ سياست عملي چنين مي كند. اينكه شما نمي توانيد عدم وجود خدا را ثابت كنيد مطلبي پيش پا افتاده و پذيرفته شده است، البته به اين معنا كه ما هرگز نمي توانيم به قطع و يقين عدم وجود هر چيزي را ثابت كنيم. نكته ي مهم اين نيست كه آيا خدا ردناپذير است (كه چنين نيست) بلكه اين است كه آيا وجوش محتمل است يا نه. اين موضوع ديگري است. در مورد برخي چيزهاي ردناپذير مي توان گفت كه احتمال وجودشان خيلي كمتر از احتمال وجود چيزهاي ردناپذير ديگر است. هيچ دليلي ندارد كه خدا را از ملاحظات درون طيف احتمالات مصون بداريم. و مسلماً هيچ دليلي هم ندارد كه فرض كنيم كه چون خدا را نه مي توان رد كرد و نه اثبات، پس احتمال وجودش 50 درصد است. چنان كه خواهيم ديد، خلاف اين مطلب صادق است.
[1] . Quentin de la Bedoyere
[2] . Hugh Ross Williamson
2. مخفف: Temporary Agnosticism in Practice
[4] . Permanent Agnosticism in Principle
[5] . Auguste Comte
[6] . infidel
[7] . Carl Gustav Jung، روانشناس و روانكاو سوئيسي.
[8] . burden of proof
§ شايد من در اين قضاوت عجله كرده باشم. روزنامه ي اينديپندنت يكشنبه 5 ژوئن 2005 حاوي اين خبر بود: "مقامات مالزيايي مي گويند كه فرقه اي مذهبي كه يك قوري مقدس به ابعاد يك خانه ساخته، از قوانين شهرسازي تخطي كرده است." همچنين نگاه كنيد به اخبار بي بي سي http://news.bbc.co.UK/2hi/asia-pacific/4692039.stm.
[9] . Clarence Darrow
* Camp Quest يك سازمان آمريكايي است كه اردوهاي تابستاني كاملاً دلپذيري برگزار مي كند. برخلاف ديگر اردوهاي تابستاني آمريكا كه تابع آداب پيشاهنگي و ديني هستند، كمپ كوئست، كه توسط ادوين و هلن كيگن در كنتاكي بنا نهاده شد، توسط اومانيست هاي سكولار اداره مي شود، و كودكان را تشويق مي كند تا خود با ديد شكاكانه بيانديشند و و در عين حال با گردش هاي خارج شهر اوقات خوشي را نيز بگذرانند (www.camp-quest.org). امروزه كمپ كوئست هاي ديگري با رويه ي مشابه در تنسي، مينسوتا، ميشيگان، اوهايو و كانادا شكل گرفته اند.
[10] . undisprovable
[11] . Flying Spaghetti Monster
---------------------------------------------------------------------------------------------------
نوما
درست همان طور كه هاكسلي معلق وارو مي زد تا اگنوستيسيم را كاملاً بي طرف معرفي كند، و آن را درست در ميانه طيف هفت رده اي من از باور ديني بنشاند، خداباوران هم از سوي ديگر طيف، همان معلق وارو زدن را با دلايل مشابه پيشه كرده اند. آليستر مك گراثِ[1] الاهيدان اين تلاش را كانون كتاب خود خداي داوكينز: ژن ها، مِم ها و منشاء حيات قرار داده است. او پس از ارائه ي خلاصه اي از آثار علمي من، كه به نحو تحسين برانگيزي منصفانه است، ظاهراً تنها يك ايراد را براي ردّ ديدگاه من يافته: مشكل انكارناپذير اما به طرز فضاحت بار ضعيف در ديدگاه شما اين است كه نمي توانيد وجود خدا را رد كنيد. من هنگام خواندن كتاب مك گراث، صفحه پشت صفحه در حاشيه مي نوشتم "قوري". مك گراث هم ذكر خيري از توماس هاكسلي مي كند و مي گويد " هاكسلي كه هم از خداباوران و هم از بيخدايان به خاطر اظهارات جزميِ فاقد شواهد تجربي شان به تنگ آمده بود، اعلام كرد كه پرسش خدا را نمي توان بر پايه ي روش علمي پاسخ داد."
در ادامه، مك گراث به همين سياق از استيون جي گولد نقل قول مي كند: " و براي چند ميليون اُمين بار از جانب همه ي همكاران ام (چه در شب نشيني هاي دانشكده و چه در مقالات عالمانه) مي گويم: علم اصلاً نمي تواند ( با روش هاي معتبر خود) در باب احتمال سروري خدا بر جهان فتوي دهد. ما نه مي توانيم وجود خدا را تأييد كنيم و نه انكار؛ ما به عنوان دانشمند اصلا نمي توانيم سخني درباره اش بگوييم." گذشته از لحن سرشار از اطمينان، و تقريباً مرعوب كننده ي سخن گولد، اين سخن حقيقتاً چه توجيهي دارد؟ چرا ما، به عنوان دانشمند، نبايد درباب خدا اظهار نظر كنيم؟ و چرا قوري راسل، يا ديو اسپاگتي پرنده هم به همين سان از گزند شكاكيت علمي مصونيت نيابند؟ چنان كه به زودي مدلل خواهم كرد، جهاني با يك سرور آفريننده بسيار متفاوت از جهاني بدون چنين سروري خواهد بود. پس چرا موضوع وجود خدا مناسب بررسي علمي نباشد؟
گولد در يكي از كتاب هاي كمتر تحسين شده اش با عنوان سنگ هاي اعصار[2] اين ايده را تا حد كسالت باري بسط مي دهد. در اين كتاب او واژه ي نوما[3] را براي اختصار عبارت " قلمرومندان ناهمپوشان"[4] مطرح مي كند.
شبكه ي يا قلمرو علم، حوزه ي تجربي را مي پوشاند: اينكه جهان از چه ساخته شده (فكت) و چرا اين طور كار مي كند (نظريه). قلمرو دين، حوزه ي معاني غايي و ارزش هاي اخلاقي را در بر مي گيرد. اين دو قلمرو همپوشان نيستند، و تمام قلمروها را هم محاط نمي كنند (مثلاً، قلمرو هنر و معناي زيبايي را در نظر بگيريد). با نقل يك كليشه ي قديمي، مي توان گفت علم، دورانِ سنگ ها را مي كاود و دين سنگ دوران ها را؛ علم چيستي آسمان را مي جويد، و دين عروج به آسمان را.
اين مطلب داراي كمال صحت و درستي مي نمايد، البته پيش از لحظه اي تأمل در آن. اين پرسش هاي غايي چه هستند كه دين در محضرشان يك ميهمان محترم است، اما علم بايد دم اش را روي كولش بگذارد و محترمانه كنار برود؟
مارتين رييز، اخترشناس برجسته ي كمبريج كه پيش تر از او ياد كردم، كتابش با عنوان مأواي كيهاني ما را با طرح دو پرسش غائي قابل ذكر و دادن دو پاسخ نوما-پسند آغاز مي كند. "نخستين راز برجسته اين است كه چرا اصلاً چيزي وجود دارد. چه چيزي روح حيات را بر معادلات دميده، و آنها را در جهان واقعي تحقق بخشيده است؟ چنين پرسش هايي فراسوي علم هستند؛ قلمرو فيلسوفان و الاهيون اند." اما من ترجيح مي دهم بگويم كه اگر اين پرسش ها حقيقتاً فراسوي قلمرو علم اند، پس به قطع و يقين فراسوي قلمروي الاهيون نيز هستند ( برايم جالب است بدانم كه فيلسوفان درباره ي اينكه مارتين رييز آنها را با الاهيون هم كاسه كرده چه فكر مي كنند). مايلم از اين هم پيش تر روم و بپرسم كه اصلاً چرا مي توان گفت كه الاهيون قلمرو اي دارند. من همواره سخن رئيس سابق دانشكده مان در آكسفورد را به خاطر مي آورم. يك الاهيدان جوان تقاضاي يك بورس تحقيقاتي كرده بود. تز دكتراي او درباب الاهيات مسيحي، رئيس دانشكده ي ما را واداشت تا بگويد "من عميقاً شك دارم كه اين اصلاً يك رشته باشد."
الاهيدانان چه مهارتي دارند كه دانشمندان ندارند و به كار پرسش هاي عميق كيهاني مي آيد؟ در كتاب ديگري سخنان يك اخترشناس آكسفوردي را نقل كرده ام كه وقتي يكي از اين پرسش هاي عميق را از او پرسيدم، گفت: "آه، اينجا ما به وراي قلمروي علم مي رويم. و بايد شما را به دوست خوبان جناب كشيش رجوع دهم." من آن موقع به قدر كافي حاضر جواب نبودم كه پاسخي را بدهم كه بعدا نوشتم: "اما چرا به كشيش رجوع كنم؟ و نه به باغبان يا سرآشپز؟" چرا دانشمندان در برابر جاه طلبي هاي متألهان، درباره ي پرسش هايي كه الاهيون هم مسلماً بيش از خود دانشمندان شايستگي جواب دادن شان را ندارند، چنين جبونانه سر تكريم فرود مي آورند؟
مطابق كليشه اي ملالت بار (كه برخلاف بسياري از كليشه ها، حتي درست هم نيست) علم معطوف به پرسش از چگونگي[5] است، درحالي كه تنها الاهيات مي تواند پرسش از چرايي[6] را پاسخ دهد. اما اصلاً پرسش از چرايي چگونه پرسشي است؟ هر پرسشي كه با واژه ي "چرا" شود، پرسش درستي نيست، مثلا: چرا تكشاخ ها توخالي هستند؟ برخي از اين پرسش ها حتي ارزش جواب دادن هم ندارند، مثلا: انتزع چه رنگي است؟ اميد چه بويي دارد؟ هر جمله ي سئوالي كه ساخت دستوري درستي داشته باشد، لزوماً پرسش معنادار يا شايان توجهي نيست. و اصلاً معلوم نيست كه اگر علم نتواند به يك پرسش معنادار پاسخ دهد، پس دين مي تواند.
شايد پرسش هاي حقيقتاً عميق و پرمعنايي باشند كه تا ابد فراسوي مرزهاي علم قرارگيرند. شايد نظريه ي كوانتوم به آستانه ي اين فهم ناپذيرها رسيده باشد. اما اگر علم نتواند برخي پرسش هاي غائي را پاسخ گويد، چرا بايد فكر كنيم كه دين مي تواند؟ به گمانم هيچ يك از آن اخترشناسان آكسفوردي و كمبريجي واقعاً معتقد نباشد كه الاهيون تخصصي خاص دارند كه به مدد آن مي توانند پرسش هايي را كه براي علم زياده از حد ژرف اند پاسخ گويند. به گمانم هر دوي اين اخترشناسان فقط براي عرض ادب معلق وارو زده اند: متألهان هيچ سخن درخوري درباره ي هيچ چيز ديگر ندارند؛ پس بگذاريد ارزني جلويشان بريزيم تا مشغول پرسش هايي شوند كه هيچ كس نمي تواند پاسخ دهد و چه بسا هرگز هم پاسخي نداشته باشند. برخلاف اين دوستان اخترشناس، من موافق نيستم كه بايد ارزني جلو متألهان ريخت. من اصلاً هيچ دليل خوبي نمي يابم كه الاهيات (برخلاف تاريخ انجيل، ادبيات و غيره) اصلاً يك رشته ي مطالعاتي باشد.
با اين حال، همگي ما مي توانيم موافق باشيم كه دخيل كردن علم در بحث از ارزش هاي اخلاقي، دست كم، مسئله برانگيز است. با اين حال، آيا گولد واقعاً مي خواهد حق تمييز خوب و بد را به دين واگذارد؟ اين كه هيچ چيز ديگري نمي تواند به خرد آدمي ياري رساند، دليل نمي شود تا زمام كل امور را به دين بسپاريم. و بالآخره بايد از خود بپرسيم اين نقش بايد به كدام دين محول شود؟ ديني كه ما اتفاقاً در مكتب آن بار آمده ايم؟ بعد بپرسيم بايد به كدام فصل، از كدام كتاب انجيل رجوع كنيم؟ (چون بسياري از مطالب اناجيل كاملاً ناهمخوان يا با هر معياربخردانه اي شنيع اند. چه بسيار علمايي كه انجيل را خوانده اند و به اين نتيجه رسيده اند كه انجيل براي كيفر زناكاري، جمع آوري هيزم در سَبَت، و اهانت به والدين، مجازات اعدام را توصيه مي كند. اگر سِفر تثنيه و لويتيكوس [كتاب هاي سوم و پنجم از عهد عتيق] را رد كنيم، (همان طور كه همه ي مدرن هاي روشنفكر چنين مي كنند)، با چه معيارهايي مي توانيم تصميم بگيريم كه بايد كدام يك از ارزش هاي اخلاقي دين را بپذيريم؟ آيا بايد ميان اديان جهان دوره بگرديم و آني را كه آموزه هاي اخلاقي اش بيشتر به مذاق مان خوش مي آيد برگزينيم؟ اگر چنين باشد، هنوز بايد بپرسيم با چه معياري بايد دست به گزينش بزنيم؟ و اگر براي گزينش از ميان اخلاقيات اديان، معيارهاي مستقلي داريم چرا ميانبر نزنيم و بدون رجوع به اديان، مستقيماً سراغ گزينش اخلاقي نرويم؟ در فصل 7 به اين پرسش ها بازخواهم گشت.
من اصلاً باور نمي كنم كه گولد چندان معتقد به نوشته هايش در كتاب سنگ هاي اعصار باشد. چنان كه گفتم، همگي ما متهم ايم كه معلق وارو مي زنيم تا در برابر حريفي بي شأن اما نيرومند، مؤدب باشيم، و به نظرم مقصود كتاب گولد هم جز اين نيست. مي توان درك كرد كه او واقعاً به مضمون اظهارات اش در مورد اينكه علم در مقابل پرسش از وجود خدا هيچ حرفي براي گفتن ندارد، اعتقاد داشته است: "ما نه مي توانيم وجود خدا را تأييد كنيم و نه انكار؛ ما به عنوان دانشمند اصلا نمي توانيم سخني درباره اش بگوييم." اين به لاادري گري دائمي و بازگشت ناپذير راه مي برد؛ يك PAP تمام عيار. سخن گولد بدان معناست كه علم حتي نمي تواند پاسخي احتمالاتي به پرسش از وجود خدا بدهد. اين مغالطه ي بسيار رايج – كه بسياري مانند وِرد تكرارش مي كنند، اما شك دارم كه خيلي هايشان درست به آن انديشيده باشند – حاكي از نگرشي ست كه من آن را "فقر لاادري گري" مي خوانم. در ضمن، خود گولد هم يك لاادري بيطرف نبود، بلكه در عمل قوياً مايل به بيخدايي بود. اگر او هيچ حرفي درباره ي وجود خدا ندارد، چگونه چنان داوري هايي مي كند؟
مطابق فرضيه ي وجود خدا، عامل فراطبيعي اي وجود دارد كه آفريننده و حافظ جهان است و حتي با انجام معجزه در كار جهان مداخله مي كند. اين معجزات، مستلزم تخطي موقتي از قوانين تغييرناپذيري هستند كه خود خدا وضع كرده است – دست كم بسياري از روايت هاي اين فرضيه چنين مدعايي دارند. ريچارد سوينبرن، يكي از برجسته ترين متألهان بريتانيا، در كتاب خود آيا خدايي هست؟ كاملاً در اين مورد صراحت دارد:
ادعاي خداباور اين است كه خدا قدرت خلق، حفظ و نابودي هرچيزي، چه خرد و چه كلان، را دارد. او مي تواند اشيا را به هر قسمي به حركت وادارد... مي تواند سيارات را چنان بگرداند كه كپلر كشف كرد، يا باروت را چنان خلق كند كه با زدن جرقه اي منفجر شود؛ و نيز مي تواند سيارات را جور ديگري بگرداند، و عناصر شيميايي را ديگرگونه بيآفريند تا در شرايطي متفاوت از شرايط فعلي منفجر شوند. خداوند محدود به قوانين طبيعت نيست؛ او واضع اين قوانين است و هرگاه اراده كند مي تواند آنها را تغيير دهد يا معوق بگذارد.
به همين سادگي، نه؟! اين نگرش هرچه كه باشد فرسنگ ها با نوما فاصله دارد. و دانشمندان معتقد به مكتب "قلمرومندان ناهمپوشان"، هر باور ديگري كه داشته باشند، بايد بپذيرند كه جهاني آفريده ي يك خالق هوشمند فراطبيعي، بسيار متفاوت از جهاني فاقد چنين خالقي است. حتي اگر آزمودن اين تفاوت بنيادي در عمل آسان نباشد. اين نكته، زيرآب اين حكم اغواگرِ آسوده ساز را مي زند كه علم بايد در قبال مدعاي وجودي اصلي دين، سكوت كامل پيشه كند. حضور يا غياب يك اَبَر-هوشِ آفريننده، بي شك يك پرسش علمي است، حتي اگر در عمل قابل پاسخگويي نباشد – يا تاكنون امكان پاسخگويي اش فراهم نشده باشد. همين مطلب درباره ي صحت و سقم داستان هاي معجزه هم صدق مي كند. داستان هايي كه دين براي تأثيرنهادن بر مؤمنان بدان ها متوسل مي شود.
آيا پدرِ عيسي انسان بود، يا مادرش در زمان تولد او باكره بود؟ چه شواهد موجود براي پاسخ گويي اين پرسش كافي باشند و چه نباشند، اين پرسشي كاملاً علمي است كه در اصل پاسخ واحدي دارد: بلي يا خير. آيا عيسي، اليعاذر مرده را زنده كرد؟ آيا خود عيسي پس از سه روز مصلوب بودن زنده شد؟ هر كدام از اين پرسش ها پاسخي دارند، پاسخ هايي كه علمي هستند، چه در عمل بتوانيم آن ها را بيابيم و چه نتوانيم. به فرض بعيد، اگر شواهد مرتبط با اين پرسش ها فراهم شوند، بايد از روش علمي محض براي پاسخ دهي شان بهره جوييم. براي دراماتيك كردن موضوع، فرض كنيد باستان شناسان دي ان آ ي عيسي را بيابند و پس از بررسي آن نتيجه بگيرند كه عيسي حقيقتاً پدري نداشته است. آيا مي توانيد تصور كنيد كه در اين صورت مدافعان دين شانه هايشان را بالا بياندازند و حرف پرتي از اين قبيل بزنند كه: " خوب كه چي؟ شواهد علمي هيچ ربطي به پرسش هاي الاهياتي ندارند. اين قلمروها جداگانه اند! ما فقط به پرسش هاي غائي و ارزش هاي اخلاقي مي پردازيم. نه دي ان آ و نه هيچ شاهد ديگري نمي تواند تفاوتي در قضيه ايجاد كند، چه نفياً و چه اثباتاً."
كل اين داستان، مطايبه اي بيش نيست. مي توانيد بر سر همه ي دارايي تان شرط ببنديد كه اگر چنين شواهد علمي اي پيدا شود، غريو شادي الاهيون گوش فلك را كر خواهد كرد. محبوبيت نوما فقط به اين خاطر است كه هيچ شاهدي به نفع فرضيه ي وجود خدا در دست نيست. هرگاه كوچك ترين شاهدي دال بر صحت باورهاي ديني يافت شود، متكلمين لحظه اي در دور انداختن نوما درنگ نخواهند كرد. ازمتألهان نخبه كه بگذريم، شك دارم كه اين به اصطلاح معجزات، قوي ترين دلايل مؤمنان براي ايمان شان باشند (و حتي خود آن نخبگان هم داستان معجزات را به صرف تحكيم بيضه ي دين به خورد مؤمنان ساده دل مي دهند)؛ و معجزات، بنا به تعريف، تخطي از قوانين علم هستند.
به نظر مي رسد كه كليساي كاتوليك از يك سو حامي نوما مي نمايد و از سوي ديگر انجام معجزه را شرط لازم براي احراز مقام قديسي محسوب مي كند. پادشاه فقيد بلژيك به خاطر موضع گيري اش عليه سقط جنين نامزد مقام قديسي شد. اكنون تحقيقاتي جدي در جريان است تا ببينند آيا مي توان به دعاهايي كه پس از مرگ آن اعليحضرت در حق اش شده شفاي معجزه آسايي منسوب كرد يا خير. شوخي نمي كنم. اين قضيه صحت دارد، و اين رويه اي عام در داستان قديسان است. به نظرم كل اين قضيه براي محافل نخبه تر كليسايي مايه ي شرمندگي باشد. اين كه چرا محافلي كه شايسته ي نام نخبه باشند دست از كليسا بر نمي دارند هم، خود رازي است به همان عمق رازهاي ديگرِ محبوب متألهان.
درمورد معجزات، گولد ناگزير بايد اين پاسخ را بپذيرد كه نتيجه ي مكتب نوما يك حراج دوسويه است. همين كه دين گام در چمنزار علم بگذارد و با معجزه گري شروع به دخالت در امور عالم واقع كند، ديگر در مفهوم گولد از دين نمي گنجد، و نقش مرضي الطرفين آن زايل مي شود. اما توجه داشته باشيد كه دين عاري از معجزه ي مورد نظر گولد، مقبول بيشتر مؤمنان كليسارو يا قائم الصلاة نيست. در حقيقت چنين ديني سخت به كام مؤمنان معتقد تلخ مي آيد. آليس، پيش از آنكه به سرزمين عجايب فرو رود، در مورد كتابي كه خواهرش مي خواند گفت: خدايي كه نه معجزه مي كند نه دعاها را اجابت مي كند چه فايده اي دارد؟ تعريف مطايبه آميز آمبروز بيِرس[7] از فعل "عبادت كردن" را به خاطر آوريد: "خواست به تعليق درآمدن قوانين عالم به خاطر عرضحال گويي كه به بي ارزشي خود معترف است." بعضي قهرمانان ورزشي معتقداند كه خدا كمك شان مي كند تا پيروز شوند – البته در مقابل حريفاني كه به نظر نمي رسد استحقاق كمتري براي امدادهاي غيبي داشته باشند. بعضي رانندگان معتقداند كه خدا برايشان جاي پارك نگه مي دارد – كه ناگزير بايد اين كار را به بهاي محروم كردن بقيه انجام دهد. اين نوع خداباوري به نحو خجالت آوري شايع است، و بعيد است معتقدان آن بتوانند نظر مساعدي به مكتب (ظاهراً) معقول نومايي داشته باشند.
با اين تفاصيل، بگذاريد از گولد پيروي كنيم و به يك دين حداقليِ نامداخله گر بسنده كنيم. يعني، نه معجزه اي در كار باشد، نه مراوده اي شخصي ميان ما و خدا، نه به سخره گرفتن قوانين فيزيك، نه دست درازي دين به چمنزار علم. دست بالا، دروندادي[8] الاهي در شرايط اوليه ي جهان دخيل باشد، چنان كه درگذر زمان، ستارگان، عناصر، شيمي و سيارات شكل مي گيرند ، و حيات تكامل مي يابد. آيا به يقين مي توان گفت كه اين جدايشي مكفي است؟ آيا مكتب نوما مي تواند از چالش اين دين فروتنانه تر و بي فروغ تر سرافراز درآيد؟
خوب شايد شما اين طور فكر كنيد. اما پيش نهاده ي من اين است كه حتي يك خداي نوماييِ نامداخله گر هم، گرچه كمتر از خداي ابراهيمي خشن و دست و پاچلفتي است، اما اگر با ديده ي انصاف و تدقيق بدان بنگريد، همچنان يك فرضيه ي علمي است. به مطلب بازگردم: جهاني كه در آن فقط ما باشيم و باقي هوش هاي آهسته تكامل يابنده ي ديگر، بسيار متفاوت از جهاني است كه وجودش معلول طراحي هوشمندانه باشد. قبول دارم كه در عمل ممكن است تمييز اين دو نوع جهان آسان نباشد. با اين حال، فرضيه ي طراحي غائي ويژگي هاي كاملاً خاصي دارد، و تنها آلترناتيو آن يعني تكامل تدريجي، به معناي وسيع تكامل، هم به هكذا. اين دو فرضيه، قريب به آشتي ناپذيري اند. هيچ فرضيه اي غير از تكامل نمي تواند تبييني براي وجود باشنده هايي ارائه دهد كه ايجادشان بدون تكامل، ناممكن مي نمايد. و چنان كه در فصل 4 نشان خواهم داد، نتيجه ي اين استدلال براي فرضيه ي وجود خدا مهلك است.
[1] . Alister McGrath
[2] Rocks of Ages, S.J. Gould
[3] . NOMA
[4] . non-overlapping magiseral
[5] . how questions
[6] . why questions
[7] Ambrose Bierce: روزنامه نگار و طنزنويس آمريكايي؛ نويسنده ي داستان هاي كوتاه با تم مرگ و وحشت. م
[8] . input
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
آزمايش بزرگ دعا
يك مطالعه ي موردي، هر چند رقت انگيز، درباره ي معجزه، آزمايش بزرگ دعاست: آيا دعا به بهبود بيماران كمك مي كند؟ عموماً براي شفاي بيماران دعا را، چه به طور فردي و چه در مكان هاي عبادي توصيه مي كنند. فرانسيس گالتون، خويشاوند داروين، نخستين كسي بود كه به طريق علمي تأثير دعا را مورد بررسي قرار داد. او ملاحظه كرد كه هر يكشنبه تمام نمازگزاران در كليساهاي سراسر بريتانيا براي سلامتي خانواده ي سلطنتي دعا مي كنند. پس آيا نبايد انتظار داشت كه وضع سلامتي اعضاي اين خانواده بهتر از ساير مردم باشد كه تنها مشمول دعاي اقارب و خويشان خود هستند؟* گالتون شواهد مربوطه را بررسي كرد و هيچ تفاوت آماري اي [ميان وضع سلامتي خاندان سلطنتي و مردم عادي] ملاحظه نكرد. شايد مقصود او طعنه آميز بوده باشد، همان طور كه زماني ديگر به طور آزمايشي براي رشد بهتر گياهان چند كرت از يك مزرعه دعا كرد تا ببينند آيا گياهان آن كرت ها بهتر رشد مي كنند يا نه (كه چنين نشد).
سپس تر، راسل استانارد فيزيكدان (كه خواهيم ديد يكي از سه دانشمند ديندار معروف بريتانيا است)، البته با حمايت مالي بنياد تمپلتون، پژوهشي را شروع كرد تا اين گزاره را كه دعا براي شفاي بيماران به بهبود حال آنان كمك مي كند به طور تجربي بيازمايد. [36]
براي صحت چنين آزمايش هايي، آزمايش بايد بدون جهت دهي[1] باشد. اين معيار به دقت رعايت شد. بيماران به طور كاملاً كتره اي[2] انتخاب شدند. يك گروه تحت آزمايش (كه دعا دريافت مي كردند) و يك گروه كنترل (كه دعا دريافت نمي كردند) تعيين شد. نه هيچ يك از بيماران، نه دكترها، نه دعا-شوندگان، و نه آزمايشگران مجاز نبود بداند كه كدام بيمار دعا مي شود و كدام دعا نمي شود. كساني كه دعاهاي آزمايش را انجام مي داند بايد نام افراد دعا-شونده را مي دانستند، در غير اين صورت چطور مي توانستند بدانند كه دارند براي كي دعا مي كنند؟ اما احتياطاً فقط نام كوچك و حرف اول نام خانوادگي بيماران دعا-شونده به دعاكنندگان داده شد. ظاهراً همين قدر كفايت مي كرد تا خدا بتواند تخت هاي مورد نظر را در بيمارستان بازشناسي كند.
صرف ايده ي انجام چنين آزمايشي، مستعد مقدار معتنابهي خنده است، و نتيجه ي آزمايش هم اين نويد را به نحو احسن برآورده كرد. تا آنجا كه من مي دانم ،باب نيوهارت طرحي در اين مورد نكشيده، اما من طنين سخن اش را به وضوح مي شنوم:
خدايا چي فرموديد؟ چون عضو گروه كنترل هستم نمي تواني مرا شفا دهي؟ ... آها فهميدم، دعاهاي عمه ام كافي نبوده. اما خدايا، آقاي جان اِوانز در اتاق بغلي ... چي فرموديد؟ ... آقاي اِوانز روزي هزار بار دعا شده؟ اما خدايا، آقاي اِوانز كه هزار نفر رو نمي شناسه... اونها فقط اوانز رو به اسم جان اِي مي شناسند. اما خدايا، از كجا فهميدي منظورشون جان اِلس وورثي نبوده؟ ... آها، درسته، شما از علم بي انتهاي خودتون استفاده كرديد تا بفهميد كه منظور حضرات دعاكن از جان اِي چي بوده. اما خدا جون...
تيم پژوهشگران اما، پهلوانانه همه ي اين نيش و كنايه ها را به جان خريدند و با صرف 2.4 ميليون دلار پول بنياد تمپلتون به اين پژوهش همت گماشتند. سرپرستي اين گروه با دكتر هربرت بنسون، يك متخصص قلب در مؤسسه ي پزشكي ذهن و بدن در نزديكي بوستون بود. پيش تر در نشريه ي تمپلتون از دكتر بنسون نقل شده بود كه او معتقد است " شواهد روزافزوني حاكي از كارآمدي ادعيه در درمان هاي پزشكي اند ." پس، با اطمينان مي شد گفت كه كار پژوهش به كارداني سپرده شده، كه با تلنگر شكاكانه دچار تزلزل نمي شود. دكتر بنسون و گروه او حال 1802 بيمار در شش بيمارستان را پيجويي كردند. اين بيماران را كه همگي تحت عمل جراحي باي پَس[3] عروقي قرار گرفته بودند به سه گروه تقسيم كردند. بيماران گروه 1 دعا مي شدند، بي آنكه خودشان بدانند. گروه 2 (گروه كنترل) هيچ دعايي دريافت نمي كردند، بي آنكه خودشان بدانند. گروه 3 هم دعا مي شدند و هم مي دانستند كه دعا مي شوند. مقايسه ي ميان گروه هاي 1 و 2 براي آزمون كارآمدي دعا بود. گروه 3 براي آزمون احتمال وجود اثرات روان-تني[4] ناشي از آگاهي از دعاشدن بود.
دعاها در مراسم نماز سه كليسا انجام مي گرفت، يكي در مينه سوتا، يكي در ماساچوست و ديگري در ميسوري، كه همگي دور از هم و دور از سه بيمارستان بودند. چنان كه گفتيم به افراد دعاگو فقط نام و حرف اول نام خانوادگي هر بيمار دعاشونده داده شده بود. اين رويه ي تجربي مناسبي بود تا آزمايش حتي الأمكان استاندارد باشد. همچنين از تمام دعاگويان خواسته شده بود كه در دعاهايشان جمله ي "براي جراحي موفقيت آميز توأم با بهبود سريع و بازيافت سلامتي بدون دشواري" را بگنجانند.
نتايج آزمايش كه در شماره ي آوريل 2006 ژورنال قلب آمريكا چاپ شد، بي ابهام بود. هيچ تفاوتي ميان بيماراني كه دعا شده بودند و آنها كه دعا نشده بودند مشاهده نشد. عجب غافلگيري اي. اما ميان كساني كه مي دانستند كه دعا مي شوند و آنها كه نمي دانستند، تفاوتي بود؛ البته اين تفاوت در جهت خلاف انتظار بود. مشكلات كساني كه مي دانستند كه دعا مي شوند به طرز قابل توجهي بيش از مشكلات كساني بود كه نمي دانستند. آيا خدا قدري قهر به خرج داده تا ناخرسندي خود را از اين تهور سبكسرانه ي بشر نشان دهد؟ محتمل تر آن است كه بيماراني كه مي دانستند برايشان دعا مي كنند، به همين سبب دچار اضطراب بيشتري شده باشند: به قول يكي از آزمايشگران، ممكن است اين دسته بيماران دچارعارضه ي "اضطراب عملكرد"[5] شده باشند. دكتر چارلز بِثيا، يكي از محققان گفت " ممكن است اين [آگاهي به دعا شدن] موجب عدم اطمينان آنها شده باشد، و با خود گفته باشند كه پس حاال من اين قدر خراب است كه مجبورشده اند برايم يك گروه دعاگو دست و پا كنند؟" آيا از جامعه ي مرافعه گر امروزي بعيد است كه بيماران دچار مشكلات قلبي با دانستن اينكه مورد دعاي آزمايشي قرار گرفته اند، يك دادخواست جمعي عليه بنياد تمپلتون ارائه دهند؟
جاي شگفتي نيست كه الاهيون هم به اين آزمايش اعتراض كردند. چه بسا آنان نگران بودند كه چنين آزموني به مضحكه شدن دين بيانجامد. پس از انتشارنتيجه ي اين آزمون، ريچارد سوينبرن، الاهيدان آكسفوردي، در اعتراض به شكست آزمون نوشت كه خدا فقط دعاهايي را مستجاب مي كند كه دلايل خوبي برايشان ارائه شده باشد [37]. اما دعا كردن الله بختكي به حال فلاني و نه بهماني، و صرفاً براي رعايت اصل عدم جهت دهي آزمايش، دليل خوبي نيست. خدا كلك كار را در مي يابد. در واقع اين همان نكته ايست كه باب نيوهارت هم به آن اشاره كرده است، و سوينبرن هم حق دارد كه آن را گوشزد كند. اما نيمه ي ديگر مقاله ي سوينبرن ديگر طنزآلود نيست. در اين بخش او براي چندمين بار به دنبال راهي براي توجيه رنج موجود در جهان مي گردد. رنجي كه ظاهراً كار خداست:
رنج من، برايم مجال بروز شجاعت و صبر را فراهم مي آورد و براي شما مجال ابراز همدلي و كمك به تسهيل و تحمل رنج. و براي جامعه مجال انتخاب اينكه آيا بايد پول هنگفتي صرف يافتن راه علاج اين يا آن مرض كند يا خير... اگرچه يك خداي خوب از رنج ما متأثر مي شود، اما مقصود اصلي او مسلماً اين است كه هر يك از ما صبر، همدلي و بخشايندگي بروز دهيم، و به اين ترتيب وجهي قدسي بيابيم. برخي بايد، به صرف خود بيمار شدن، به سختي بيمارشوند، و برخي بايد به شدت بيمار شوند تا براي ديگران مجال انتخاب هاي مهم فراهم آورند. تنها در اين صورت است كه برخي تشويق مي شوند كه در مورد شخصيت خود دست به گزينش هاي خطير بزنند. نزد ديگران، بيماري چندان ارزشمند نيست.
اين استدلال عجيب و غريب، كه نمونه اي نكبت بار ذهن الاهياتي است، مرا به ياد زماني مي اندازد كه همراه سوينبرن و يك همكار ديگر آكسفوردي مان پروفسور پيتر اتكينز در يك گفتگوي تلويزيوني شركت كردم. در بخشي از اين گفتگو سوينبرن كوشيد هولوكاست را چنين توجيه كند كه به يهوديان فرصتي عالي براي ابراز شجاعت و برازندگي بخشيد. پيتر اتكينز چنين پاسخ اش را داد كه " پس خدا مفلوك تان كناد".*
در ادامه ي مقاله ي سوينبرن، يك استدلال نوعاً الاهياتي ديگر رخ مي نمايد. او به درستي ذكر مي كند كه اگر خدا مي خواست وجود خود را نشان دهد، بهتر بود اين كار را به طريقي جز تغيير جزئي در آمار بهبود يافتگان گروه آزمايشي نسبت به گروه كنترلي بيماران قلبي انجام دهد. اگر خدايي وجود مي داشت و مي خواست وجودش را به ما را بقبولاند، مي توانست " جهان را از معجزات شگرف آكنده سازد". اما بعد سوينبرن گوهر خود را فرو مي گذارد: "در هر حال شواهد دال بر وجود خدا به قدر كافي موجود است و ممكن است [شواهد] زياده از حد هم برايمان خوب نباشد." زيادي اش هم خوب نيست! دوباره بخوانيم: [شواهد] زياده از حد هم برايمان خوب نباشد. ريچارد سوينبرن اخيراً با دريافت يكي از معتبرترين نشان هاي استادي الاهيات در بريتانيا بازنشسته شد، و اكنون عضو آكادمي بريتانيا است. اگر دنبال الاهيدان مي گرديد، برجسته تر از او نمي يابيد. اما چه بسا شما دنبال الاهيدان نباشيد.
سوينبرن تنها الاهيداني نبود كه آزمايش را پس از شكست آن را انكار كرد. به عاليجناب ريموند جِي. لارنس هم سخاوتمندانه جايي در ضميمه ي نيويورك تايمز داده شد تا توضيح دهد كه چرا رهبران ديني بامسئوليت "نفس راحتي خواهند كشيد اگر هيچ شاهدي بر مؤثر بودن ادعيه يافت نشود".[38] آيا اگر نتيجه ي آزمايش بنسون نشانگر قدرت ادعيه بود، اين عاليجناب نغمه ي ديگري ساز نمي كرد؟ شايد نه، اما مي توان اطمينان داشت كه خيل عظيمي از علما و متألهان چنين مي كردند. نوشته ي عاليجناب لارنس به خاطر اين كشف و شهود اش بسيار به ياد ماندني است: "اخيراً همكاري با من در باره ي زن مؤمنه ي عالمه اي صحبت كرد. اين خانم پزشك معالج شوهرش را به خاطر درمان نامناسب او به محكمه كشيده بود. اتهام دكتر اين بود كه در خلال روزهاي احتضار شوهر اين خانم، برايش دعا نكرده است."
ديگر الاهيون هم به شكاكيت نوما-گرايانه پيوستند واعلام كردند كه اين شيوه ي پژوهش ثمربخشي ادعيه، اتلاف پول است چرا كه تأثيرات فراطبيعي بنا به تعريف فراسوي قملرو علم قرار دارند. اما همان طور كه بنياد تمپلتون هنگام تأمين بودجه ي اين تحقيق به درستي دريافته بود، قدرت منسوب به ادعيه ي شفابخش، دست كم به طور اصولي قابل تحقيق علمي است. انجام آزمايشي بيطرفانه ي آن ممكن است، كه انجام گرفت. اين آزمايش مي توانست به نتيجه ي مثبتي بيانجامد. و اگر چنين مي شد، آيا مي توانيد تصور كنيد كه حتي يك الاهيدان آن نتيجه را بر پايه ي اينكه تحقيق علمي نمي تواند به امور ديني بپردازد منكر مي شد؟ البته كه نه.
لازم به ذكر نيست كه نتايج منفي حاصل از اين آزمايش، هيچ تكاني به ايمان مؤمنان نداد. باب بارث، رئيس معنوي كليسايي در ميسوري كه انجام بخشي از دعاها را برعهده داشت گفت: " آدم مؤمن قائل است كه اين تحقيقي جالب بود، اما ما خيلي وقت است كه دعا مي كنيم و ثمرش را هم ديده ايم، مي دانيم كه دعا مؤثر است، و تحقيق درباره ي ثمربخشي دعا تازه شروع شده است." بعله، درست است: ما بر پايه ي ايمان مان مي دانيم كه دعا ثمربخش است، پس اگر شواهد نشانگر اين ثمربخشي نباشند، باز دعا مي كنيم تا عاقبت به مرادمان برسيم.
* هنگامي كه اعضاي كالج ما در آكسفورد آن استادي را كه پيش تر از او نقل كردم به رياست انتخاب كرد، اعضاي دانشكده به اين مناسبت سه شب نشيني پياپي برگزار كردند و به سلامتي او نوشيدند. در سومين شب نشيني، او در سخنراني قدرداني اش مؤدبانه اظهار كرد كه "ديگر احساس مي كنم حالم بهتر شده است."
[1] . double-blind
[2] . random
[3] .by-pass
[4] . psychosomatic
[5] . performance anxiety
* اين قسمت از گفتگو در نسخه ي پخش شده حذف شد. اما اين اعتقاد سوينبرن جزئي از الاهيات او مي باشد را مي توان در اظهارات اش درباره ي هيروشيما در وجود خدا (2004) صفحه ي 264 هم يافت: "فرض كنيد در بمباران اتمي هيروشيما يك نفر كمتر سوخته بود. در آن صورت مجال شجاعت و همدلي كمتر مي شد..."
---------------------------------------------------------------------------------------------------
مكتب تكامل گرايي نِويل چمبرلين
يك انگيزه ي ثانوي دانشمندان متمايل به مكتب نوما – بي ربطي علم با فرضيه ي وجود خدا – احتمالاً يك رويكرد سياسي خاص آمريكاييان است، كه در واكنش به تهديد خلقت گرايان پوپوليست مطرح شده است. علم در بخش هايي از ايالات متحده، در معرض هجمه ي اپوزيسيوني است كاملاً سازمان يافته، با تشكيلات سياسي قوي، و مهم تر از همه، ثروتمند، كه آموزش نظريه ي تكامل را به چالشي سخت مي گيرد. دانشمندان آن ديار حق دارند كه خود را در معرض تهديد بيابند چرا كه بيشتر بودجه ي تحقيقاتي در نهايت توسط دولت تأمين مي شود و نمايندگان برگزيده ي ملت بايد علاوه بر شهروندان آگاه ، پاسخگوي خلق جاهل متعصب هم باشند.
در پاسخ به چنين تهديدي، بارزترين واكنش لابي تكامل گرا در مركز ملي آموزش علم[1] شكل گرفته است. اوگني اسكات، رئيس اين مركز، فعاليت خستگي ناپذيري در ترويج علم دارد و اخيراً كتابي با عنوان تكامل گرايي در برابر خلقت گرايي[2] نگاشته است. يكي از سياست هاي اصلي مركز آموزش علوم، جذب و بسيج اعتقادات "معقول" ديني بوده است، يعني خيل كليسا روندگاني كه هيچ مشكلي با تكامل ندارند و مي توانند آن را بي ربط به ايمان خود (يا حتي به طريق غريبي مؤيد آن) بيابند. لابي تكامل گرا مي كوشد خيل روحانيون، متألهان و مؤمنان غيربنيادگرايي را جذب كند كه از بدنام شدن دين توسط خلقت گرايي شرمنده اند. يك طريق نيل به اين هدف، معلق وارو زدن براي پذيرش مكتب نوما است – يعني پذيرش اين كه علم كاملاً براي دين بي خطر است زيرا علم دخلي به مدعاهاي ديني ندارد.
ديگر چهره ي پرفروغ اين رويكرد كه مي توانيم آن را نحله ي تكامل گرايي نويل چمبرلين [3] بخوانيم، مايكل روس[4] فيلسوف است. روس جنگجوي مؤثري عليه خلقت گرايي بوده است [39] چه با قلم و چه در محكمه. او خود را بيخدا مي خواند، اما در مقاله اش در پلي بوي[5] چنين ديدگاه را اختيار مي كند:
ما عاشقان علم بايد دريابيم كه دشمنِ دشمنِ ما دوست ماست. اغلب مي بينيم كه تكامل گرايان وقت خود را صرف تاختن به متحدان بالقوه شان مي كنند. اين نكته به ويژه درباره ي تكامل گرايان سكولار صادق است. بيخدايان وقت شان را بيشتر صرف تاراندن مسيحيان همدل مي كنند تا مخالفت با خلقت گرايان. هنگامي كه ژان پل دوم در نامه اي نوشت كه داروينيسم را مي پذيرد، پاسخ ريچارد داوكينز صرفاً اين بود كه پاپ، رياكاري است كه نمي تواند درباب علم صادق باشد، و شخص داوكينز اصولاً يك بنيادگراي صادق را ترجيح مي دهد.
از ديدگاه تاكتيكي محض، مي توانم جذابيت سطحي مقايسه ي روس را با موضوع جنگ عليه هيتلر مقايسه كنم: "وينستون چرچيل و فرانكلين روزولت استالين و كمونيسم را دوست نداشتند. اما به خاطر جنگ با هيتلر دريافتند كه مجبورند با اتحاد جماهير شوروي همكاري كنند. به همين قياس، كليه ي تكامل گرايان هم بايد با هم عليه خلقت گرايان مبارزه كنند." اما من در نهايت ترجيح مي دهم ايراد خود به اين ديدگاه را از قول همكار ژن شناس ام در دانشگاه شيكاگو، جري كوين نقل كنم كه مي گويد روس:
" از فهم سرشت حقيقي دعوا بازمانده است. اين دعوا تنها ميان تكامل گرايي در برابر خلقت گرايي نيست. نزد دانشمنداني مانند داوكينز يا ويلسون [ادوارد ويلسون زيست شناس نامي هاروارد]، جنگ واقعي ميان خردگرايي و خرافات است. علم تنها يكي از شكل هاي خردگرايي است. خلقت گرايي فقط يكي از نشانگان چيزي است كه ما آن را دشمني عظيم تر مي دانيم: دين. درحالي كه دين مي تواند بدون خلقت گرايي موجود باشد، خلقت گرايي نمي تواند بدون دين موجود باشد. [40]
من در يك نكته با خلقت گرايان اتفاق نظر دارم. آنان مانند من، و برخلاف "مكتب چمبرلين"، اصلاً مكتب نوما و قلمرومندان جداگانه ي آن را نمي پذيرند. خلقت گرايان نه تنها هيچ علاقه اي به مرزبندي چمنزار علم ندارند، بلكه هيچ چيز را دلپذيرتر از لگدمال كردن سراسر اين چمنزار با چكمه هاي آلوده ي خود نمي يابند. و در اين نبرد از هيچ حربه اي هم فروگذار نمي كنند. در همه ي قصبات پشت كوه آمريكايي وكلاي خلقت گرايان در تعقيب تكامل گراياني هستند كه آشكارا خود را بيخدا مي خوانند. مع الأسف، مي دانم كه نام من هم در اين ماجراها دخيل مي شود. اين تاكتيك كارآمدي است زيرا اعضاي هيئت منصفه كه به طور كتره اي انتخاب مي شوند محتملاً شامل كساني هم خواهد بود كه با اين اعتقاد بارآمده اند كه بيخدايان تجسم خود شيطان هستند، و با بچه بازها يا "تروريست ها" (معادل امروزي جادوگران قرون وسطي و كمونيست هاي دوره ي مك كارتي) قابل قياس اند. هر وكيل خلقت گرايي كه مرا به محكمه بكشاند، مي تواند به راحتي بپرسد: "آيا آشنايي تان با نظريه ي تكامل در گرايش شما به بيخدايي مؤثر بوده است؟" و من مجبورم كه اين مطلب را تصديق كنم، و يكباره نظر هيئت منصفه نسبت به من بر مي گردد. برعكس، پاسخ محكمه پسند يك سكولاريست به اين پرسش چنين خواهد بود كه: "عقايد ديني من، يا فقدان چنين عقايدي نزد من، موضوعي خصوصي است، كه نه ربطي به محكمه دارد و نه به علم من." اما به دلايلي كه در فصل 4 شرح خواهم داد من نمي توانم صادقانه چنين پاسخي بدهم.
مادلين بانتينگ، روزنامه نگار گاردين، مقاله اي نوشت با عنوان "چرا لابي خلقت هوشمندانه خدا را براي خلق ريچارد داوكينز شكر مي گويد" [41] به نظر مي رسد او با هيچ كس جز مايكل روس مشورت نكرده است تا جايي كه مقاله اش مي توانست به قلم خود روس هم باشد*. دَن دِنِت در پاسخي كه به اين مقاله داد، نقل قول بجايي از عمو رموس آورد:
برايم جالب است كه دو بريتانيايي – مادلين بانتينگ و مايك روس – گرفتار حقه ي يكي از شهيرترين كلاهبرداران فولكلور آمريكا شده اند (چرا لابي خلقت هوشمندانه خدا را براي خلق ريچارد داوكينز شكر مي گويد، 27 مارس). وقتي كاك خرگوش[6] گرفتار كاك روباه مي شود، به او التماس مي كند: "اوه، كاك روباه، هر كاري مي كني، جان خودت مرا داخل آن بوته هاي زشت رُز ننداز!" روباه دقيقاً همين كار را مي كند و كاك خرگوش جان به در مي برد. وقتي هم كه ويليام دِمبسكي، تبليغات چي آمريكايي، در نوشته هايش به ريچارد داوكينز متلك مي پراند كه نيكوكاري خود را نسبت به مكتب خلقت هوشمند ادامه دهد، بانتينگ و روس گولش را مي خورند! " كاك روباه، حرف رك و راست تو – كه مي گويي زيست شناسي تكاملي منكر وجود خداي آفريننده است – آموزش زيست شناسي در مدارس را به مخاطره مي اندازد، چون تعليم اين چيزها تخطي از جدايي كليسا و حكومت مي باشد!" درست است. اصلاً شما بايد فيزيولوژي را هم تلطيف كنيد، چون مي گويد كه يك باكره نمي تواند بزايد... . [42]
كل اين قضيه، از جمله قصه ي كاك خرگوش در بوته هاي رُز را مي توان در وبلاگ پي. زد. مِيِرزِ زيست شناس پي گرفت، كه به زبان شيريني هم نگاشته شده است.
حرف من اين نيست كه همكارانم در لابي استمالت حتماً ناصادق هستند. ممكن است آنها صادقانه به مكتب نوما معتقد باشند، گرچه من نمي توانم بفهمم كه آنها چگونه به كليت قضيه مي انديشند و تناقضات دروني اين ديدگاه را در ذهن خود حلاجي مي كنند. در اينجا نيازي به پيگيري اين مطلب نيست، اما خوب است كساني كه در پي فهم اظهارنظرهاي دانشمندان درباب دين هستند، از زمينه ي سياسي قضيه غافل نشوند: امروزه جنگ هاي سورآل فرهنگي آمريكا را پاره پاره كرده اند. در فصل هاي بعد هم به استمالت جويي از نوع نومايي خواهيم پرداخت. در اينجا من به بحث لاادري گري باز مي گردم و بحث امكان رفع تدريجي جهل ما و كاهش قابل اندازه گيري عدم اطمينان ما در قبال وجود يا عدم وجود خدا را پي مي گيرم .
[1] . National Center for Science Education (NCSE)
[2] . Evolutionism vs. Creationism
[3] . نويل چمبرلين (نخست وزير بريتانيا 1937- 1940) به خاطر اتخاذ سياست "استمالت" در قبال آلمان هيتلري شهره است. سياستي كه كامياب نشد و نتوانست جاه طلبي نازي ها در راه انداختن جنگ جهاني دوم را فرو نشاند. گزينش نام چمبرلين براي اين مكتب تكاملي، تلميحي است براي نقد رويكرد هاي استمالت جويانه ي آنان در قبال خلقت گرايي. م
[4] . Michael Ruse
[5] . Playboy
* همين نكته در مورد مقاله ي "هنگامي كيهان شناسي فرو مي ريزد" در نيويورك تايمز، 22 ژانويه ي 2006 ، نوشته ي روزنامه نگار محترم جوديت شولوايتز هم صادق است. اول قاعده ي جنگي ژنرال مونتگومري اين بود كه "به مسكو حمله نبر". خوب است اول قاعده ي روزنامه نگاري درباره ي علم هم اين باشد كه "دست كم با يك نفر ديگر غير از مايكل روس هم مشورت كن."
[6] . Brer Rabbit شخصيت داستاني حقه بازي كه ريشه در فولكلور آفريقايي دارد و توسط داستان هاي جوئل چندلر هريس (1848- 1908) در فرهنگ آمريكايي به شهرت رسيد.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
مردان كوچك سبز رنگ
فرض كنيد تمثيل قوري پرنده ي برتراند راسل را درباره ي وجود حيات فرازميني به كار گيريم – همان موضوعي كه ساگان را واداشت تا آن پاسخ به ياد ماندني را بدهد و بگويد كه با ته دلش نمي انديشد. ما وجود حيات فرازميني را هم ما نمي توانيم رد كنيم، و تنها موضع معقول، همانا لاادري گري است. اما اين فرضيه ديگر مهمل نمي نمايد. ما ديگر آن را بي درنگ بعيد نمي دانيم. بر پايه ي شواهد ناكامل مان مي توانيم استدلال هاي جالبي درباره ي اين فرضيه داشته باشيم، و مي توانيم شواهدي را ذكر كنيم كه موجب كاهش عدم اطمينان مان مي شوند. اگر دولت مان پول هنگفتي صرف ساختن تلسكوپ هايي مي كرد كه تنها هدف ساختن شان جستجوي قوري هاي پرنده در آسمان بود خشمگين مي شديم. اما مي توانيم بپذيريم كه براي پروژه ي سِتي * (جستجوي حيات فرازميني) بودجه اي صرف ساخت راديوتلسكوپ هايي شود كه به اميد يافتن نشانه هايي از حيات هاي هوشمند بيگانه، آسمان را مي كاوند.
من كارل ساگان را ستودم چون او تفكر از ته دل درباره ي احتمال وجود حيات فرازميني را طرد كرد. اما مي توانيم ارزيابي عاقلانه اي از ملزومات تخمين اين احتمال داشته باشيم (چنان كه خود ساگان داشت). اين ارزيابي مي تواند صرفاً با فهرست كردن مجهولات مان آغاز شود، همان طور كه در معادله ي مشهور دِرِك، به قول پُل ديويز، احتمالات را گرد مي آوريم. مطابق اين معادله، براي تخمين تعداد تمدن هاي جداگانه تكامل يافته در جهان بايد سه مؤلفه را در هم ضرب كنيم. اين سه مؤلفه عبارتند از تعداد ستارگان، تعداد سيارات شبيه زمين در هر منظومه، احتمالات اين دو، و مؤلفه هاي ديگر كه لازم نيست در اينجا همه را ذكر كنم چون مقصودم فقط اين است كه كميت همگي اين مؤلفه ها مجهول اند، يا تخمين شان با حاشيه ي بزرگي از خطا همراه است. وقتي اين همه مؤلفه در هم ضرب شوند كه همه شان كاملاً يا تقريباً به طور كامل مجهول اند ، حاصل محاسبه – تعداد تخميني تمدن هاي بيگانه – چنان خطاي سترگي در بر دارد كه لاادري گري را معقول ترين گزينه مي نمايد، اگر آن را تنها موضع بخردانه نسازد.
امروزه برخي مؤلفه هاي معادله ي دِرِك شناخته شده تر از زماني هستند كه او نخستين بار در سال 1961 اين معادله را پيش نهاد. آن موقع، تنها منظومه هاي شناخته شده، منظومه ي شمسي ما، و نيز منظومه وارهاي قمري مشتري و زحل بودند. بهترين تخمين ما از تعداد منظومه هاي جهان بر پايه ي مدل هاي نظري همراه با نگرش غيررسميِ " اصل ميانمايگي"[1] بود. بنا بر اصل ميانمايگي (كه حاصل درس هاي تاريخي نامطمئن مأخوذ از كپرنيك، هابل و ديگران است) زيستگاه ما در كيهان هيچ چيز غيرمعمولي ندارد. شوربختانه، خود اصل ميانمايگي توسط اصل "آنتروپيك" (فصل 4 را ببينيد) عقيم شده است: اگر منظومه ي شمسي ما در حقيقت تنها منظومه ي موجود در جهان مي بود، دقيقاً همان جايي مي بود كه ما، به عنوان كساني كه در مورد چنين موضوعاتي مي انديشيم، بايد در آن مي زيستيم. صِرفِ وجود ما مي تواند به نحو عطف به ما سبق تعيين كند كه ما در جايي به غايت غيرمعمول زندگي مي كنيم.
اما تخمين امروزي فراواني منظومه هاي شمسي، ديگر مبتني بر اصل ميانمايگي نيست؛ بلكه بر پايه ي شواهد مستقيم است. طيف نگاري ، الاهه ي انتقام از پوزيتيويسم كُنت، باز كارگشا شده است. ما با تلسكوپ به سختي مي توانيم سيارات اطراف ستارگان ديگر را مستقيماً ببينيم. اما كشش گرانشي سيارات گردان به دور يك ستاره موقعيت آن ستاره را مغشوش مي كند، و طيف نگارها[2] مي توانند، دست كم موقعي كه سياره ي اغتشاش گر بزرگ باشد، جابجايي دوپلري حاصل را در طيف ستاره تشخيص دهند. در زمان نگارش اين متن، عمدتاً با اعمال اين روش، 170 منظومه ي سياره اي را شناخته ايم كه گرد 147 ستاره مي گردند [44]. تا زماني كه شما اين متن را مي خوانيد اين رقم مسلماً فزوني يافته است. تاكنون، اين ستاره ها "مشتري" هاي عظيم الجثه بوده اند، زيرا تنها مشتري ها آن قدر بزرگ هستند كه بتوانند در طيف ستاره هايشان اغتشاش هايي ايجاد كنند در حيطه ي قابل اكتشاف اسپكتروسكوپ هاي امروزي باشد.
اكنون دست كم تخمين كمّي ما در مورد يكي از مؤلفه هاي قبلاً نامعلوم معادله ي دِرِك، بهبود يافته است. اين امر لاادري گري ما در قبال مقدار نهايي معادله را كاسته است، گيريم كه اين كاهش چشمگير نباشد. ما هنوز هم بايد در قبال وجود حيات در سيارات ديگر لا ادري بمانيم – اما اندكي كمتر لاادري، چرا كه جهل مان اندكي كمتر شده است. علم مي تواند لاادري گري را ذره ذره بكاهد، گرچه هاكسلي معلق وارو مي زد تا اين نكته را در مورد پرسش از خدا را منكر شود. برخلاف احتراز احترام آميز هاكسلي و گولد و خيلي كسان ديگر، ادعاي من اين است كه پرسش از وجود خدا اصولاً و تا ابد فراسوي حيطه ي اختيارات علم نيست. همان طور كه علم، خطاي انتظار كُنت در مورد شناخت تركيب ستارگان را نشان داده، و همان طور كه احتمال وجود حيات در مدار اطراف ستارگان را افزوده، مي تواند دست كم به نحو احتمالاتي به قلمرو لاادري گري نيز بتازد.
تعريف من از فرضيه ي وجود خدا، شامل واژه هاي "فراانساني" و "فراطبيعي" بود. براي تشريح تفاوت اين دو، تصور كنيد كه راديو تلسكوپي بتواند در عمل سيگنالي از يك حيات فرازميني دريافت كند و بي شبهه نشان دهد كه ما در كيهان تنها نيستيم. اما، اين كه چه سيگنالي را مي توان نشانه ي متقاعد كننده اي براي حيات دانست، پرسش عبثي نيست. يك روش خوب پاسخ گويي اين است كه پرسش را وارونه كنيم. ما چه كار هوشمندانه اي بايد بكنيم تا حضور خود را به مخاطبان كيهاني مان بشناسانيم؟ پالس هاي ريتميك افاقه نمي كنند. جوسلين بِل بِرنِل، اخترشناس راديويي كه نخستين بار پولسار را در سال 1967 كشف كرد، از دقت 1.33 ثانيه اي تناوب نوسان هاي پولساري شگفت زده شد و شوخ طبعانه آنها را سيگنال هاي مَكس (مردان كوچك سبزرنگ)[3] نام نهاد. سپس تر، او پولسار ديگري در جاي ديگري از آسمان يافت كه دوره ي تناوب نوساني آن متفاوت بود، و از شر فرضيه ي مَكس خلاص شد. ممكن است ريتم هاي مترونومي حاصل پديده هاي طبيعي و غيرهوشمند فراواني باشند، از شاخه هاي آويزان گرفته، تا قطره هاي ريزان، از تأخير زماني در لوپ هاي فيدبك خود تنظيم گرفته تا چرخش و دوران اجرام آسماني. امروزه بيش از هزار پولسار در كهكشان ما يافت شده اند، و عموماً پذيرفته شده كه پولسارها ستارگان نوتروني دوّاري هستند كه مانند امواج نوراني، انرژي راديويي مي پراكنند. جالب است ستاره اي را تصور كنيم كه در زماني در مقياس چند ثانيه به دور خود مي گردد (تصور كنيد شبانه روز ما به جاي 24 ساعت، 1.33 ثانيه بود) اما ستاره هاي نوتروني همه چيزشان جالب است. نكته در اينجاست كه اكنون پولسار را پديده اي صرفاً فيزيكي مي دانيم و نه پرداخته ي هوش.
بسيار محتمل است كه تمدن هاي فرازميني، چه بتوانيم بشناسيم شان و چه نتوانيم، فراانساني باشند. چنان خداوار باشند كه در تصور هيچ متألهي نگنجند. دستاوردهاي فنآورانه شان در نظر ما همان قدر فراطبيعي نمايد كه دستاوردهاي قرن بيست و يكمي ما در نظر يك دهقان قرون وسطايي. تصور كنيد واكنش چنان دهقاني در برابر لپ تاپ، تلفن موبايل، بمب هيدروژني يا جمبوجت چگونه خواهد بود. چنان كه آرتور سي كلارك در قانون سوم اش يادآور مي شود: "هر فنآوري به قدر كافي پيشرفته از معجزه تميزدادني نيست." اعجاب معجزات فنآوري ما براي باستانيان كمتر از اعجاب روايات شكافتن دريا توسط موسي يا راه رفتن عيسي بر روي آب نيست. اعجاب بيگانگاني كه سيگنال هاي سِتي بر ما هويدا كنند كمتر از اعجاب خدايگان نخواهد بود ، درست همان طور كه تمدن هاي عصر حجر ميسيونرها را خدايگان پنداشتند چون با تفنگ ها، تلسكوپ ها، كبريت ها و