تحقیق و تفسیری بر نهیلیسم
خود کشی، به مانند پدیده ای که به نهیلیسم مربوط است
اینکه نهیلیسم چیست و تکلیف ابر انسان نیچه ای با آن چه می تواند باشد؟ موضوعی است که نه تنها خالی از اهمیت نیست که موجب این مسئله می شود تا آنرا به گونه ای دقیق و درست مورد تحلیل و کاوش قرار دهیم. و نه به آن مفهوم که از آن گریز کنیم_ چه تفکر نهیلیسم در چهره های گوناگون، و به شیوه های مختلف در آگاهی انسان، حضور پیدا می کند و غیراز درک روشن و فهم اگزیستانسیال آن، نمی توان به پشت سرش نهاد و از آن گذشت. آنجا که هایدگر در تحلیل و نقد نهیلیسم، خط طرح شده ی ( شیلر...) را مورد کاوش قرار می دهد، به نظر می آید که به درستی گام بر می دارد. زیرا نمی توان بدون درک درست از هستِ نهیلیسم، از خطِ کشیده شده عبور کرد. چه هنگامی که اینسوی خط ، نامفهوم مانده است، فرار ِ از آن و به سوی دیگرِ خط گریز زدن، مفهومی جز به دام افتادنِ دوباره در نهیلیسم نیست.
از آنجا که نهیلیسم، بر آمده از دلِ اگزیستانسیالیسم است، پس بدون درک درست از اگزیستانسیالیسم، نیز نمی توان درک درستی از نهیلیسم به دست داد. و این پرسش که اصولا معنا و مفهوم اگزیستانسیالیسم چیست؟ و جایگاه آن کجاست؟
تفسیر این مطلب ما را به چندین پرسش دیگر می کشاند که پاسخ به هر کدام از آنها، خالی از ضرورت نیست. و شاید بنیادی ترین پرسش در این زمینه چنین باشد که اصولا، آیا هستِ پدیده ها، حقیقتا حقیقی است؟ آیا وجود واقعیت دارد؟ آیا جهان پدیده ای حقیقی است؟ سورن کیرگه گارد می گوید: « من چنان پدیده ای هستم که هستی از اوست». در واقع فیلسوف اگزیستانسیالیست، بین وجود و ماهیت، وجود را پذیرفته و ماهیت را در رتبه ای بعد از آن قرار می دهد.
اگزیستنس یعنی وجود. و در جهان هستی وجود های فراوانی حضور دارند و یا نشانه ای از حضور آنها را می توان درک کرد. بی مناسبت نبود که هایدگر، در درک اگزیستانسیال و در بیان (دا-زاین) در کتاب «هستی و زمان» از جهانیت جهان صحبت کرد. هست یا وجود آدمی، بدون اثبات وجودی هستی یا جهان، ناشدنی است. و این هر دو وابستگی خاصی با هم دارند. یک وابستگی تنگاتنگ. از سویی درک جهان بدون وجود آدمی نمی تواند معنایی داشته باشد. اما باید در نظر داشت که انسان فنا ناپذیر نیست و امروزه، ابر انسان نیچه ای نیز، محکوم به نابودی است و نمی توان خطر نهیلیسیم را که هر آن، آدمی را تهدید می کند، نادیده انگاشت.
پیشتر خدای، فنا ناپذیری بود که بر جهان وآدم و هستی، احاطه ی کامل داشت و هر چیزی را کنترل میکرد. اما امروز قضیه، در زوایای فراوانی تغیر کرده است. زیرا که دیگر انسان دست نشانده ی خدا و خلیفه ی او نیست. بلکه این انسان است که به هستی نگاه می کند_ آنرا تعریف کرده و طبیعت را کنترل می نماید. هر چند و در نهایت تاسف انسان امروزی خود به سوژه تبدیل شده است و موضوعی است که مورد مطالعه قرار می گیرد و از سویی محیط را و طبیعت را آسیب رسانده و از طریق گونه گون، بیشتر و بیشتر خود را به خطر انداخته است. زیرا نگاه انسان به طبیعت تنها بُعدی مادی گرفته است. اگر به رودخانه می نگرد، به نیروی ذخیره شده در پشت آب سد ها و توربین های برق و مولد های انرژی، نظر دارد. اگر به کوه نگاه می کند، معادن سنگ و طلا را در نظر دارد. اگر به گل حتی نگاه می کند؛ صنعت ادکلن و عطر سازی را در آن می بیند. و حتی نگاه خورشید را در جهت نفع مادی خویش می نگرد و با ساختن لایه های سولار سیستم، انرژی تولید می کند....
در هر حال انسان به همراه طبیعتی که در کنترل خود دارد، روی به نابودی نهاده است و خود به سوژه ای تبدیل شده است و این موضوع چیزی است که میشل فوکو، آنرا مورد تحلیل قرار داده است و رابطه ی انسان را با قدرت، مشخص ساخته است. و به همین خاطر نیز هست که فوکو، مرگ زود رس انسان را اعلام کرد.
اگزیستانسیال انسان، یکی ازموضوعات مهم امروز فلسفه است. هستی شناسی این اگزیستانسیال، هنوز هم در دستگاه های مختلف فکری، اهمیت خود را از دست نداده است. درست است که ایمانوئل کانت، اندیشمندی ایده آلیست است، اما پرسش بنیادین او، در راستای اگزیستانسیال انسان، یاری رسان درک درست هستی شناسی بود. اینکه« انسان چیست»؟
از نظر من «انسان» پدیده ای است که می بایستی به آخرین اندازه ی تضاد خود برسد. و شاید بتوان چنین انسانی را« ابر انسان» نیچه ای نام نهاد. اگر چه با اعلام ابر انسان از سوی نیچه، در همآن دم، اعلام سقوط آن شده باشد اما در نظر داریم که تضاد، از بنیادی ترین پدیده ها و عنصر های هستی است و از آنجا که آدمی نیز در جهان حضور و سکونت دارد، هیچ گریزی از این تضاد که اصولا ذات هستی است، ندارد. از اینرو درک تمامی و دست کم بخشی از این تضاد ها، یاری رسان درک دقیق و زلال نهیلیسم تواند بود. در حال حاضر نمی توان سنگ نجات انسان را از دام نهیلیسم بر سینه زد، مگر اینکه خودِ نهیلیسم مورد کاوشی روشن قرار گیرد و ریشه های آن را شناساند و فهم نمود.
گزاره ی مرگ خدا از سوی نیچه، روی به کهنگی نهاده است، هر چند هنوز هم اردوگاه ایده آلیسم، خالی از یک انرژی و توان کور نیست، اما از لحاظ فلسفی، این گزاره، بستر نهیلیسم محسوب می شود. زیرا که خداوند فنا ناپذیر بود و امروز عکس این قضیه در آگاهی و علم، آشکار شده است. ولی مکافات آنجاست که امروزه تمامی مسئولیت ها به گردن خود انسان نهاده شده و هم اوست که مسئول نابودی جهان و جان خویش است. پیشتر باور بر این بود که خداوند، همه چیز را تحت کنترل خود دارد و خوشبختی انسان نیز از اصول کار اوست. اما امروز شاهدیم که انسان، دردمند ترین پدیده ی موجود بر روی زمین است، تا جاییکه« درد بودن» را تجربه کرده و با آن دست به گریبان است!
ای بسا که جهانیت جهان، نیاز به اثبات داشته باشد. اثبات جهانیت جهان، سیستم فکری کیرگه گارد دانمارکی را به هم می ریزد، زیرا که او معتقد بود که بدون وجود انسان، نمی توان به قطعیت وجود جهان رسید، از اینرو وجود انسان، برای اثبات جهانیت جهان کاملا ضروری است.
آیا جهانی خارج از وجود «من» در جریان است و حقیقتا وجود دارد؟ پاسخ به این پرسش از سوی سورن کیرگه گارد، منفی است_ اما واقعیت موجود در حال جریان مغایر آن است. زیرا که حقیقتا جهان بدون وجود انسان جاری است و وجود دارد. دیگران بسیاری( انسانها) آمده و رفته اند، و هنوز جهان بر جای خود استوار مانده است. اگر چه جهانیت جهان برای کسی که می میرد، هیچ معنایی نخواهد داشت، و سراسر هستی بی مفهوم خواهد شد، اما در غیاب شخصی که مرده است، جهان به قوت قبلی خویش باقی و ماندگار است، زیرا که برای دیگران ماه و ستاره_ باران و برودت برف_ گرمای آفتاب و فرهنگ و اندیشه؛ دارای مفاهیم خویشند. از اینرو جهانیت جهان، همچنان ماندگار است. و از لحاظی این نیز به نفع اردوگاه اگزیستانسیالیسم خواهد بود چراکه ایشان، وجود را بر ماهیت برتری می دهند. و این برتری دادن، خالی از اشکال و ایرادی که بر افلاطون باوری، وارد است، نیست. چونکه پدیده ای را بر پدیده ای دیگر برتری داده اند. فهم و درک ماهیت و جوهر پدیدارها، اگرچه بر پیچیدگی ابژه ها می افزاید، و لی از سویی بر کیفیت فهم از لحاظ هستی شناسی آنها، موثر و ارزشمند است.
در واقع، جهان در آگاهی افراد وجود دارد ولی پیشتر نیز گفته شد که جهان بدون وجود فرد نیز، همچنان وجود دارد. نکته اینجاست که جهانیت جهان برای فردی که مرده، از بین رفته است.
این نکته ما را به هسته ی اصلی یک موضوع می رساند_ اینکه آیا بعد از مرگ، انسان از طریق روح ، به زندگی ادامه می دهد یا نه؟ و این موضوعی کاملا متافیزیکی است. چه، موضوع وجود روح، اثبات ناپذیر است. آنچنانکه دکارت و کانت، هر دو از لحاظ فلسفی مردود شده هستند. دکارت با گذاره ی « من می اندیشم پس هستم». به قطعیت وجود می رسد اما توان تحلیل بعد از آنرا ندارد، و هستی انسان و جهان را به خداوند مربوط می داند. و به همین سان ایمانوئل کانت.
هایدگر در « هستی و زمان» عبارت دکارت مبنی بر
Cogito sum
را به شیوه ای دیگر مورد کاوش قرار می دهد و می گوید که میتوان آنرا بر عکس کرد و از « هست» شروع کرد. به این معنا که « من هستم- پس می اندیشم». از اینرو هایدگر بر اگزیستانسیال اگزیستانسیال، تاکید می کند و باور به این دارد که « هست» از اعتبار بیشتری بر خوردار است و می بایستی این اگزیستانسیال را تا سر حد امکان، باز شناخت و آنرا فهمید. ودر ادامه ی بحث خود، پدیده ی « دازاین» را مطرح می کند.« دا-زاین» یعنی در آنجا بودن. و این در آنجا بودن، در یک حالت پرتاب شدگی صورت می گیرد. او اضافه می کند که «دازاین» می فهمد. و در این فهمیدن، بر هر پدیده ای در اطراف و از پیش، پیشی گرفته است. هایدگر در « هستی و زمان» چنین می گوید:
هستنده ای که در_ جهان_ بودن را بنیان می نهد خود همواره« آن جا» ی خویش است.معنای واژه ی« دا» بنا بر دلالت آشنا و مانوس آن هم« اینجا» و هم« آن سو» است.« این جای» ی یک «من_ اینجا» همواره بر حسب« آن سو»یی تو دستی، به معنای هستی نادور کننده ی جهت گیرنده ی پردازشگرانه به سوی این آن سو فهمیده می شود. مکانمندی اگزیستانسیال دازاین که بدین سان« محلِ» دازاین را تعین می کند خود در در_ جهان_ بودن بنیاد دارد. آن سو، تعین چیزی است که در درون جهان در معرض مواجهه قرار می گیرد.«این جا» و« آن سو» تنها در یک« آن جا» امکان پذیر می شوند؛ یعنی هستنده ای هست که مکانیت را همچون هستی«آن جا»{دا}آشکارکرده باشد. این هستنده در هستی خاص خودش حامل خصلت نافروبستگی است. مراد از لفظ « آن جا»{دا} همین گشودگی ذاتی است. به سبب این گشودگی، این هستنده( دازاین) همراه با دا_ زاین یا آنجا بودنِ جهان برای خودش نیز« آن جا»ست.
و در جهت اثبات جهان بیرونی و خارج از«من» در هستی و زمان آورده است که:
پشتوانه ی برهانی که«وجودِ»{دازاین} اشیاء بیرون از «من» را اثبات می کند آن است که دگرگونی و پایندگی به نحوی هم سرآغاز و هم سرچشمه به ذات زمان تعلق دارد.
.... تعین زمان پیشاپیش چیزی را بر می نهد که پیش دستی ِ پاینده است. با این همه، این امرِ پاینده نمی تواند«در درون» ما باشد، زیرا تنها از طریق این امر پاینده وجود من در زمان میتواند معین شود.
پس از آنجا که «زمان» بیرون از وجود انسان، وجود دارد، اتفاقات و دگرگونی هایی، در جهان خارج و در خود دازاین، در جریان است و به تعبیر هایدگر، این به ذات زمان بر می گردد.
نکته اینجاست که پدیده های دیگر، خارج از وجود انسان، حقیقتا وجود دارند از اینرو نمی توان «انسان» را به مسابه ی شیء اندیشنده، مطلق کرد و سراسر هستی را، تنها در او دید. در واقع تنها عکسی از هستی اگزیستانسیال جهانی، در آگاهی انسان، در جریان است وبه تعبیر «کانت»، { چون انسان نمی تواند، غایت هستی را فهم کند، پس عاجز از درک هستی، ناتوان است } و از همین نقطه اعلام می کند و نتیجه می گیرد که: «خداوند بر همه چیز، احاطه دارد».
نیچه با گزاره ی« مرگ خدا»، سیستم کانتی و افلاطون باوری و به عبارتی دقیقتر، ایده آلیستی را، فرو ریخت.
در واقع پس از اعلام مرگ خدا، اگزیستانسیال انسان، دچار چالشی گریز ناپذیر شد. چرا که انسان در مقابل یک پرسش بنیادین قرار گرفت و پاسخ به این پرسش، وضعیت او را مشخص می کرد. پرسشی که تحت تاثیر نیچه، با گزاره ی«مرگ خدا» شکل گرفت و توسط «تولستوی» مطرح شد.پرسش این بود که: آیا جاودانگی روح وجود دارد یا خیر؟
و اگر شخص نتواند، برای جاودانگی روح، پاسخی پیدا کند، منطقی ترین راه،« خودکشی است. از اینرو گزاره ی« خود کشی منطقی» مطرح شد.
در هر حال، اگزیستانسیالیسم، با فلسفه ی نیچه، دچار شکافی شد که پر کردن آن، به نسبت ناممکن می نمود. خودِ نیچه، برای «درد بودن» شدیدا به هنر باور داشت و می گفت: « اگر روزی پیانو ننوازم، فلسفه ی من فرو می ریزد». و بیهوده نبود که می گفت: تحمل زندگی، بدون چاشنی دیوانگی، ممکن نیست.
پیشتر خداوند، حلال مشکلات بود، اما با مرگ خدا، انسان تنها ماند وتحمل زندگی برایش، آسان نبود. و پس ازهمآن زمانِ نیچه، انسان ناچار بود که بین« هیچ و خدا» یکی را بر گزیند. و چنانکه پیداست، ژان پل سارتر_میشل فوکو و ژاک دریدا، راه اول را برگزیدند وهر کدام از اینان، در پیشبرد فلسفه و روند آگاهی، نقشی شایسته و بایسته را ایفا کردند.
سارتر، اندیشه ی اگزیستانسیالیسم هایدگر را شدت داد و مکتب اصالت وجودی را بنیاد نهاد_ به گونه ای که بدون سارتر، مکتب اصالت وجود، خالی از معنا می شود. او با انتشار« هستی و نیستی» تلاش کرد تا دامنه ی اختیار انسان را هر چه بیشتر افزایش دهد و از این رهگذر، آزادی او را مهیا سازد_ زیرا که سارتر بر این باور بود که می بایستی انسان را به بالاترین درجه ی آزادی اش رساند ( تا بتواند درد بودن را تحمل کند). ولی در آخرین سالهای تحقیق خود، و به مرور، به اخلاق روی آورد و تاثیر مثبت اخلاق را همراه با آزادی، خاطر نشان کرد. و این در حالی است که پیشتر، «اخلاق» توسط بسیارانی، نقد شده بود وآنگونه که پیداست، تنها بازماندگان ادیان و مذاهب گوناگونند که اخلاق را ترویج می کنند. بایستی اضافه کرد که سارتر، دارای چنین دیدگاهی نیست، و او از همآن ابتدا، به جای پذیرش«خدا»_ « هیچ» را برگزیده بود. از اینرو متفکری است اگزیستانسیالیست نه ایده آلیست. شرح مسئله ی اخلاق، تنها وجه اشتراکی است با اردوگاه ایده آلیسم، که در همین راستا، به وجود آمده است. و گرنه سارتر به طور کلی، نه خدا و نه روح را نپذیرفته است.
میشل فوکو، دیگر فیلسوف فرانسوی و از دوستان سارتر است که حتی در اعتراض به سیستم سیاسی فرانسه، دوشادوش هم، در خیابانهای پاریس، تضاهرات و اعتراضات مختلفی را داشته اند. به هر روی میشل فوکو، در کتاب« واژه ها و چیزها» که آخرین اثر اوست، مرگ زود رس انسان را اعلام می کند. او شرح می دهد که انسان خود به «سوژه» ای تبدیل شده است که مورد مطالعه قرار گرفته است.
از اینرو ابر انسان نیچه ای، به پایان راه خود نزدیک است. و این دلایل فراوانی دارد از جمله اینکه، انسان با ابداع قانون( چیزی که به آن نیاز دارد) بر شدت «قدرت»افزوده است، و خود را چون سوژه ای، در اختیار این قدرت قرار داده است. قدرتی که به هیچ چیزی رحم نمی کند و هر کسی یا هر پدیده ای را، طبق ساختار خود، به نابودی می کشاند و دراین میان، طبیعت نیز، خود پدیده ای است که تحت کنترل قدرت های اجتماعات و حکومت ها و سیستم های مختلف کشورها، قرار گرفته و روی به نابودی نهاده است.( آب شدن یخ های قطبی_زلزله های دریایی مهیب_ آتش سوزی های بسیار زیاد در جنگل ها_نشت نفت در دریاهای جهان در مقیاس بسیار زیاد_ جنگ های گوناگون مابین ملیت ها و کشورها_ سیستم بهداشتی و پزشکی_ تولد زندان های فراوان_طی طریق کردن غلط روانشناسی و غیره.....) نمونه هایی از روند مرگ تدریجی ابر انسان نیچه ای است. وحالا یک مثال طبق تحقیقات فوکو در زمینه ی روانشناسی و قانون و رابطه ی انسان با قدرت و سیستم ها....
1_پیشتر اجتماعات بشری، وجود قانون را ضروری شمرده است. و قانون موظف است که نظم اجتماعی را در داخل اجتماع، از طریق قدرت اجرایی( پلیس و ارتش و دیگر نهاد های نظامی) به مورد اجرا بگذارد.
2_ اگر فردی به هر دلیلی، این سیستم را رعایت نکند، تنبیه می شود.
شاید تا اینجای کار و در هستی شناسی قانون و انسان و اجتماع، اشکالی در ظاهر نباشد اما.....
اگر کسی بر طبق فشارهای روانی بسیار زیاد از محیط کار و اجتماع ودگرگونی های فکری و داوری سریع و تند، به بچه ی زیر هژده سال خود و یا حتی آدمی بزرگتر، برخوردی شدید داشته باشد، توسط پلیس دستگیر می شود، و پس از دریافت اینکه حرکت و برخورد او، طبیعی و نورمال نبوده است، او را دست بند زده و بیهوش به روانشناس و مرکز روانی هدایت می کنند، در آنجا و در حالی که فرد یا به خاطر خستگی از درگیری و یا به خاطر حالت خاص روانی اش، بستری می شود، اما به محض ورود، به او آمپول هایی تزریق می شود که طبق تحقیقات دانشمندان، به مغز او آسیب وارد می شود. کسی که آمپول را تزریق می کند، از یک سیستم و نظام خاص پیروی می کند_ نظامی که تحت اختیار قدرتی خاص می باشد. فردی که به او آمپول را می زنند، از هیچ چیزی خبر ندارد، و شاید هرگز هم و پس از بیداری، این واقعه را فهم نکند. آرام کردن شخص توسط چنین داروهایی، آسیب های ناگواری به شخص وارد می سازد که به هیچ روی، جبران پذیر نیستند_ از اینرو بر بیماران روانی وبزه کاری های اجتماعی افزوده می شود و این درست در حالی است که سیستم روانپزشکی و قدرت ایستاده بر روی هرم در آن بالا، ادعای خدمت به جامعه را دارد. در صورتی که با نگاهی ساده می توان فهم کرد که این قدرت، در واقعیت امر، اعمال قدرت می کند و خود انسان را و اجتماع انسانی را بهانه می سازد.
برخلاف نظر سارتر که باور داشت، انسان آزاد است. مرلوپونتی دوست دیرینه ی او، باور داشت که انسان به هیچوجه، آزاد نیست.
و حقیقتا، انسان همواره در گیرودارِ موضوعات گوناگون زندگی و جریان هستی و اگزیستانسیالِ خویش، اسیر شده است. و هرگز نمی تواند در مفهومِ فلسفیِ دقیق و زلالی، آزاد باشد. انسان همواره با مانع ها و قدرت های گوناگونی، درگیر است و گریز از این قدرت ها، تقریبا ناممکن می نماید. ابر انسان نیچه ای، نه تنها اسیر دست قدرت هاست، که در نهایت تاسف حتی اسیر دست خویشتنِ خویش شده است و هر دم، به جای درو کردن گندم، داس را بر ساق پای خویش میخراشد. و اینگونه است که انسان، با وجود تحرک تکنولوژی هر چه بیشتر، « درد بودن» را هر چه بیشتر و بیشتر حس می کند. او می داند که راهکار نیچه یعنی«هنر» نمی تواند، یاری رسان حل سراسر مشکلات او باشد از اینرو در گردابی از دلهره، روزگار را سپری می کند. و این دلهره، دقیقا ریشه در اگزیستانسیال او دارد. و ای بسا همین دلهره یا همین اظطراب و«درد بودن» آدمی را از زندگی دور ساخته و باعث پدیدار«خود کشی» باشد!
سیستم های ایده آلیستی و متافیزیکی، با ایمان به خداوند، و در باور خویش، این پدیده را حل کرده اند. اما واقعیت موجود و پدیدارِ خود کشی، همچنان و به قوت خود باقی مانده است. و این خود اولین دلیل و برهان، برای رّد اندیشه ی متافیزیکی یا افلاطون باوری در این راستاست. از آنجا که«کشتن» خود بخشی از بحث مورد نظر است، هستی شناسی واژه ی ترکیبی «خود کشی»خالی از اهمیت نیست. «خود» همآن اگزیستانسیال دا_زاینِ هایدگر است. شیء اندیشنده که اندیشه، از بارزترین، خصوصیات آن محسوب می شود. و کسی که اقدام به خود کشی میکند، بدون اندیشه نمی تواند باشد. روانشناسی امروز به این جمع بندی رسیده است که فرد انتحاری، در دقایق انجام کارِ«خودکشی» دچار نوعی فلج ذهنی در آگاهی است. معنای این مسئله چنین است که فرد در آن هنگام، نمی تواند دقیق و درست، داوری و قضاوت کند!
تا آنجا که من در این پدیدار دقیق شده ام، قضیه واژگون می نماید_ زیرا که باور بر این است که افرادی که به خودکشی اقدام میکنند، از پیش بیشتر موارد حادثه و اتفاقات را مورد کاوش قرار می دهند، و حتی در اکثر موارد، زمان و مکان خاص این عمل را تعیین می کنند. تحقیقات نشان می دهند، که این افراد به طور سریع و تند، به اینکار دست نمی زنند_ بلکه از پیش جوانب کار را سنجیده و چنانچه رفت، در مکان و زمان خاصی اقدام می کنند. گاهی کسانی در لحظه های پایانی، از تصمیم خود، سرباز زده و به سوی زندگی باز می گردند و آنانکه حقیقتا به خود کشی اقدام میکنند، بر تصمیم خود استوار و راسخند و برای آن دلایل خاص خود را دارا هستند. از اینرو نتیجه می گیرم که جریان آگاهی نزد ایشان، به هیچ وجه فلج نشده و نمی شود و این افراد از عملکرد و حاصل کار خود، کاملا آگاهی دارند. یعنی ایشان، واقعیت «مرگ» را فهم و پذیرفته اند. برای این افراد، جهانیت جهان، از مفهوم خالی می شود، و اگزیستانسیال خودشان، حائز اهمیت می شود. ایشان نابودی اگزیستانسیال و پدیدارِ خویش را خواهانند. آیا واقعا، این افراد به این شیوه، نارسیست هستند؟ پاسخ به این پرسش، ما را از هستی شناسی واژه ی «خودکشی» دور می سازد.
چنانچه پیشتر رفت«کشتن»بخشی از این واژه ی ترکیبی است. هستِ انسان، در کلمه ی «خود» نهفته است_ آنگونه که اگزیستانسیال او نیز بر همین مبنا استوار است اما«کشتن» امری است که حاکی از ضدیت با زندگی است. کشتن تایید «مرگ» است در مقامی بالاتر و در برابر با «زندگی». کسی که طبق یک ساختار ذهنی و ایدئولوژیکی، «دشمن» را می کشد، در تعبیر رساتر و زلالتر، جریان «زندگی» را در او خاموش می کند. از اینرو آشکار می شود که« زندگی» دارای مفهومی پیچیده و از سویی زیبا و خوشایند است. چرا زیبا و چرا خوشایند؟!
اگر برای شما اتفاق افتاده باشد که در میان امواج و در نزدیکی ساحل، در حال غرق شدن بوده باشید، این تجربه را دارید که در آن لحظه های بسیار حساس، نهایت تلاش و توان خود را در جهت حفظ جان خود به کار می گیرید. درکتاب« آشویتس» آمده است که در حمامهای گاز نازی های آلمانی، که معروفترینشان همآن«آشویتس» است، وقتی شیرهای گاز باز می شدند، مادران و فرزندان و پدران و خلاصه هر کسی از سر و کول دیگری بالا می رفته تا به نفسی از هوا یا اکسیژن بیشتری برسد. حضور مرگ، خود به گونه ای وحشتناک است( در چنین شرایطی) ولی نکته اینجاست که اهمیت « زندگی» چگونه بر محبت و دوستی نیز پیشی می گیرد طوری که افراد برای بیشتر زیستن، پای بر سر و چشم عزیزان خود می گذارند.
تضاد یکی از پدیده های بسیار اساسی و بنیادین «هستی» است. آنجا که مرگ، با دست های استخوانی اش، بیخ گلوی فرد را می گیرد، کششِ زندگی، بسیار قویتر از زمان طبیعی، خود را نشان می دهد. گویا انسان، عرصه ی این تضاد سنگین است. ولی در هر حال هیچ کدام از این پدیده ها« مرگ و زندگی» نمی توانند بر دیگری برتری داشته باشند_ زیرا که زندگی در دل مرگ حضور دارد و مرگ در دل زندگی. این هر دو همواره در کش و قوس و در تضاد با همدیگر، در ستیزند و در این میان« زمان» مهمترین نقش را ایفا می کند. زیرا که اگزیستانسیال انسان، در زمان معنا می یابد و صورت می پذیرد و اگر «زمان» وجود نمی داشت، «وجود» نیز بی معنا می شد. و این گذار زمان است که صورت های گوناگون اگزیستانسیالِ هر هستی-ای را تعین می کند. از سویی هستی شناختی« زندگی» ما را بر آن وا می دارد تا از نظرگاهِ هستی شناختی «مرگ» را نیز در یابیم.
پدیده ی مرگ، آنگونه که هویداست، پدیده ای طبیعی است. آنگونه که خودِ «زندگی» نیز طبیعی است. این هم کاملا آشکار است که «جهان» دارای جان است، زیرا جهان همواره در حال حرکت و دگرگونی است. اگر «جان جهانی» را طبیعت بگیریم، این طبیعت، با وجود خشم و خروشش، زیبا و بالنده بوده است ولی این به معنای برتری دادن زندگی به مرگ نیست. چه، زندگی بدون مرگ؛ نمی تواند مفهومی داشته باشد. آنسان که بدون گستردگی «تاریکی»، حضور «نور» بی معنا و نهیلی می شود. بنا بر این تضادی را که پیشتر به آن اشاره کردیم، در همه جا نقش ایفا می کند واز سویی نیز، خالی از تضاد، اگزیستانسیال هستی، بی مفهوم می شود. باید در نظر داشت که«تضاد» با وجود اهمیتش، سراسر هستی نبوده و نیست، بلکه هستی شناختی تضاد، باعث درکِ کشمکشی است که در دلِ پدیده ها، در جریانند و فهم این کشمکش، از بالاترین مفاهیم و ارزش های اگزیستانسیالی انسان است. ولی این به معنای متعالی بودن «انسان» نیست. چراکه انسان پدیده ای است که همواره و از آغاز، دستخوش دگرگونی و انقلاب است. تغییرات حاصله و در گذارِ زمان، بر روی انسان، او را از گذرگاه زیبای زندگی، به سوی مرگ، هدایت می کند ولی هراس از مرگ و دلهره ی اینهمه تضاد های گوناگون زندگی و کش وقوس های آن، نمی باید او را، از طبیعت خویش دور ساخته و به گونه ای غیر طبیعی، به پدیده ی اختیارِ «مرگ» وادار سازد.
مناسبت نهیلیسم و جا افتادگی اش در پدیده ی خود کشی_ جدای اینکه با دلهره ها و اظطراب های گوناگون زندگی، مرتبط می شود، بی هدف بودن زندگی را به ذهن متبادر می سازد. ولی آیا حقیقتا، زندگی بی هدف بوده است یا بی هدف است؟
زندگی جاری است و در جریان قرار دارد. اما آیا به سوی نقطه ای خاص ، هدفمند است؟ یعنی دارای جهت است؟ و اگر چنین است، آن هدف غایی ونهایی چیست؟ و اصلا چرا چنین مسیری را طی می نماید؟ هستی شناسی این هدف یا این جهت کدام است؟
زندگی در معنای عام_ حرکت به سوی نقطه ای می تواند باشد که محرکی همیشه در آن-جا حضور دارد. مهر به فرزند، گاه محرکی است قوی. مهر به وطن، گاه محرکی است سر شار از نیرو. دوست داشتن پدیده ای چه ذهنی- چه ظاهری، می تواند محرک زندگی در پدیده ای باشد. و عادت به تنفس و زندگی نیز خود، محرکی است که نقش خاصی را ایفا می کند. آنچنانکه قلب به تپش خود، عادت کرده است و در درازنای زمان و زندگی فردی، همواره و عادت وار، می تپد. ولی، روزی از تپش باز می ایستد. محرک این تپش های قلب چه چیز یا چیزهاییست؟ آیا در نظر داریم که به هنگام تمرکز بیش از اندازه بر روی موضوعی، ضربان قلب آهسته می شود و گاه، آنرا دچار ایست می کند؟ منظور نه ایستِ قلبی است، بلکه فشار و برتری اندیشه و تمرکز آن بر نقطه یا موضوعی است که باعث سکوت و ایستادن موقتیِ قلب از کار و تپش می باشد. آیا این اندیشه نیز خود محرکی برای ایستادن قلب نیست؟ و آنچنانکه هست، می توان شاهراهِ حادثه ی سکته ها ی قلبی را فهم کرد. نکته ی دیگر اینکه_ آنچنانکه همین محرک باعث حرکت قلب و تپش های آن بوده است، از سویی نیز دلیل ایستادن آن باشد. به هر روی محرک محرک است و عامل حرکت. نتیجه اینکه زندگی و مرگ، همواره در کنار همدیگر و در دل همدیگر حضور دارند. اینها هستنده گانی هستند که غایت مفاهیم خویش را، در پدیده های فراوان هستی، نشان می دهند. و هیچکدام، بدون آن دیگری؛ معنایی ندارد.
تا هنگامی که سخت سری سنگ، مفهوم نباشد، نرمش آب یا هر هستنده ی دیگری نیز، معنایی نخواهد داشت.
اگر بخواهم سراسر این نوشتار را، در این نقطه جمع بندی نظری و اجمالی کنم باید بگویم که نهیلیسم، خود با مشکل روبروست. اگر حتی ابعاد بافته شده ی این اندیشه و ساختار آن سخت تر از امروز باشد و رئالیسم، توان برابری با آنرا از دست بدهد، باز هم پرسش هایی هستند که بی پاسخ می مانند وناتوانی نهیلیسم را آشکار می سازند. در هر صورت زندگی جاری است_ اگر حتی زندگی برای انسان، کاملا از مفهوم خالی شود، هنوز«زندگی» در بیلیاردها جاندارانی که در هوا یا در خاک و یا در آب زندگی می کنند، جاری است. درست است که در آن-جا هم، توان و حضور «مرگ» و تهدیدش برای اتمام زندگی، قطعی است، ولی در هر حالت، زندگی در جریان است. و این جریان با حضور «مرگ» صورت می پذیرد. شاید بتوان گفت که «مرگ» آن گربه ای است که نگاه و دندان وناخن هایش بسیار تیز، و در کمین پرنده ی زندگی است و او را هدف قرار داده است ولی این هستنده، همچنان و با فهم و شناختِ از مرگ، به پیش می تازد.
گو تو تهدید کن همیشه مرا
می روم گر تو بخواهی یا نه
و این «رفتن» شایان همآن مبارزه و کشا قوسی است که مابین این هر دو، یعنی«مرگ و زندگی» در جریان است.
نمی شاید که« نیستی» را بر اگزیستانسیال« زندگی» برتری داد، زیرا که زندگی با ذاتی که در خویش دارد؛ با آن مبارزه خواهد کرد. و این آشکار است که در هر جا قدرتی هست، نقاط مقاومت نیز وجود دارند. و اصولا اگر این نقاط مقاومت وجود نداشته باشند، هیچگاه «قدرت» دارای معنا و مفهوم نخواهد بود. و در واقع این نقاط «مقاومت» هستند که به«قدرت» هستی می بخشند.