بلشویک ها و کنترل کنترل کارگری ۱۹۱۷ ــ ۱۹۲۱. دولت و ضد انقلاب. نوشته ی موریس برینتون( کریس پال) ــــــ ارسالی توسط کاک مجید آذری
1917-1921.pdf | |
File Size: | 873 kb |
File Type: |
نوشته ی زیر توسط دوست بسیار عزیزم کاک مجید آذری نوشته شده ـ مطلب یک بیوگرافی کوتاه از زنده یادان فخرالدین و عزیز سلیمان زاده است. این رفقا در گردان ۲۲ ورمی فعالیت داشتند. دوستی بسیار نزدیک کاک مجید آذری با این دو عزیز بر اعتبار نوشته می افزاید. نزدیکی فهم ودریافت از فعالیت های آنهنگام در حزب کمونیست ایران (کومه له)ما بین مجید آذری و این دو یار دیرین یکی دیگر از نقاط مهم ماجراست. در واقع این هر سه نفر از قشر زحمتکشان بوده و هستندـ و به نظر من تنها زحمتکش است که مقام و موقعیت و کلا وضعیت فکری و چگونگی زندگی زحمتکشان را می فهمد. از اینرو این نوشته در بر گیرنده ی بسیاری مطالب است که برای نسل جوان در مبارزه با هیولای جمهوری اسلامی حایز اهمیت است ـــــــ نادر خلیلی ــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.به پاس زحمات فخرالدین و عزیز سلیمان زاده
هنوز چراغ های برق آنسوی مرز سوسو میزدند. نسیم صبحگاهی بوی آراز را در هوا پخش مینمود. سرما به تدریج در مقابل بادهای موسمیِ بهاری عقبنشینی میکرد. مِهِ ملایمی اطراف روستای عَرَب لَر را در آغوش گرفته بود. سکوت سنگینی بر همه جا حاکم بود. سگ ها، این نگهبانان باوفای دِه، پس از گذراندن شب زنده داری معمول، به خواب رفته بودند. اکنون نوبت خروسهای روستا بود، تا به مردم فقیر و زحمتکش روستا، شروع تلاشی تازه را برای تامین معاش یادآوری کنند.
مَحُو( محمد به زبان کرمانجی)، با بی میلی تمام و نامید از یافتن کار، آرام، خود را از زیر لحاف بیرون کشید. فاطی همسر دلسوزش تلاش و کار را زودتر از وی شروع کرده بود. وی صبح زود به کمک گَوَن و تپاله اجاق را روشن کرده بود تا چای صبحانه را آماده سازد. صبحانه این زوج مانند همه خانواده های فقیر منطقه اغلب استکانی چای شیرین و مقداری پنیر سفال و نان محلی بنام گِرده بود. این دو از همان کودکی با چهره زشت و زمخت فقر آشنا بودند.
فاطی با دیدن محو، آفتابه مسی را با آب پر کرد و با عجله خود را به همسرش رساند. وی آب را آرام آرام بر دستان همسرش جاری میساخت. مَحُو پس از شستن دست و صورت، به سوی کلبه ای که خانه مینامیدند، به راه افتاد. صرف صبحانه حدود 5 تا 6 دقیقه طول کشید. محو آرام از جا بلند شد تا خود را به میدان کار برساند. در آن روز ها این محل را فَعله میدانی مینامیدند. فاطی وی را تا دم در مشایعت کرد و پس از گفتن خاتری ته ( بهدرود) آرام به سوی خانه برگشت.
مَحُو آرام و با قدم هایی سنگین و مردّد به سوی میدان کار راه افتاد. غم تلخی بر قلبش سنگینی میکرد، گویی چیزی گلویش را میفشرد. به یاد صحبت های فاطی افتاد. از روزی که اینان با هم ازدواج کرده بودند، حتی یک بار هم لباس تازه بر تن نکرده بودند. فاطی هنوز هم از همان لباس هایی که خانواده اش به عنوان جهیزیه به وی داده بودند، استفاده میکرد. آنها در چند هفته گذشته، هر شب، از فرزندی که در راه بود صحبت میکردند. در آن روزها، این زوج حس متناقضی داشتند. از یک سو از این خوشحال بودند که فرزندی به جمع آنها میپیوندد، اما از سوی دیگر به فکر آینده این کودک بودند. محو بدون این که متوجه شود خود را یکباره در وسط میدان کار یافت.
تعدادی از کارگران فصلی، که محکم به سیگار های دستپیچ خود پک میزدند، در حال گفتگو بودند. محو آرام با ادای سلام به جمعیت حاضر در میدان ملحق شد. وی چند نفراز این کارگران را از نزدیک میشناخت و با زندگی ومشکلات آنها آشنا بود. او شش روز هفته و هر روز حداقل سه ساعت در این میدان در جستجوی کار، بخشی از زندگیش را تلف کرده بود، اما هنوز موفق نشده بود کاری پیدا کند. در چنین محل هایی میتوان کار های موقتی روزمزد ساختمانی یا کشاورزی چند روزه یافت. اگر شانس یار بود و زنبوردار و یا باغداری نیاز به نیروی کار داشت، در این صورت چند روزی کارگر به کار گرفته میشد. در این روز شانس با محو یار بود. یکی از باغداران به چند کارگر نیاز داشت تا بخشی از دیوار باغش که بر اثر فرسایش ریخته بود را ترمیم کند. محو در حالی که بقچه نان و پنیرش را به دست گرفته بود، همراه چهار نفر دیگر به دنبال حاجی علی راه افتاد..
ساعات اول صبح، گهگاهی باد میوزید. وزش باد سبب میشد به نوعی سرما را حس کرد، اما به تدریج هوا ملایم و مطبوع میگردید. محو از اینکه چند روزی کار گیرآورده بود خوشحال و امیدوار به نظر میرسید. نزدیکیهای ظهر بود که پسر بچهای نفس زنان به سوی محل کار نزدیک شد. وی پسر همسایهی مَحُو بود که تاروردی مینامیدند. تاروِردی در حالیکه به شدت نفس نفس میزد خود را به محو رساند و با خوشحالی تقاضای انعام نمود. فاطی آن روز درد وضع حمل را حس میکرد، اما برای اینکه محو در سَرِکار نگران نشود چیزی به وی نگفته بود.
مَحُو با شنیدنِ خبرِ زایمانِ همسرش از پسر همسایه، هیجان زده و خوشحال به نظر میرسید. وی رو به پسر همسایه نمود و گفت" باشه الآن برگرد به خانه. موقع برگشتن از کار حتما انعامت را میدهم. اکنون اینجا چیزی با خود همراه ندارم."
مَحُو هر لحظه ثانیهشماری میکرد تا کار زودتر تمام شود و بتواند فرزند خود را در آغوش گیرد. با پایان یافتن کار، محو همچون آهویی بادپا به سوی خانه به راه افتاد. با نزدیک شدن به آبادی، همسایه و آشنایان تولد نوزاد را تبریک میگفتند. محو با گامهایی بلند و سریع خود را به خانه رساند. فاطی درگوشهای از اتاق بر روی تشکی دراز کشیده و فرزند خود را روی سینه خود محکم بغل کرده بود. خانوادهی فاطی و چند تن از همسایگان نزدیک نیز در اطراف وی حلقه زده بودند.
اقوام و همسایه ها نزدیک غروب، یکی پس از دیگری، پس از وداع با صاحبخانه، خانه را برای این زوج جوان خلوت کردند. فاطی تنها توانست یک روز در رختخواب استراحت کند. زنان زحمتکش برخلاف زنان طبقات میانی و طبقات بالای جامعه بر اثر تحمل سختیها و ناملایمات زندگی مقاومتر بار میآیند. روزبعد، مَحُو تصمیم گرفت آن روز را درکنار همسرش بگذراند تا بدین وسیله هم کمکی به وی بکند و هم از وجود فرزند خود لذت ببرد..
آنشب، این زوج جوان در حالی که همهی حواسشان متوجه عضو جدید خانواده بود، به آرامی در کنار همدیگر دراز کشیدند. فاطی با لحنی آرام شبیه نجوا، نظر مَحُو را در رابطه با نام کودک پرسید. مَحُو کوتاه و شمرده گفت"فکر میکنم در این زمینه بهتر است با پدر و مادر مشورت کنیم." فاطی آرام و باصدایی محبتآمیز گفت" هر طور تو صلاح میدانی."
روز بعد باز، خانواده مَحُو و فاطی و چند تن از همسایه ها برای احوالپرسی و دیدن مجدد نوزاد دور فاطی حلقه زده بودند. همسایه ها برای فاطی قویماق( کاچی اولین غذای بعد از زایمان ) آورده بودند تا زودتر بر ضعفِ حاصله از وضعِ حمل غلبه کند. در حین صحبت، فَرزنده پدر محو، مساله نامگذاری نوزاد را طرح نمود. مهمانان و همسایهگان اسامی متعددی را طرح کردند. فرزنده پدرمَحُو نام فخرالدین را پیشنهاد نمود. پس از چند دقیقه صحبت کوتاه، تقریبا همه روی فخرالدین توافق کردند. من در این رنجنامه و قصه کوتاه، از این به بعد، از وی به نام فرخو یاد خواهم کرد.
فرخو در اوایل پاییز بدنیا آمد. بنابراین والدین وی برای زنده نگهداشتن وی میبایست آن سال نسبت به سال های قبل برای روبرو شدن با زمستان سرد منطقه هیزم و تپاله و گَوَنِ بیشتری فراهم میکردند. از همان روزهای اوٌلِ تولد، استخوان های درشت و انگشتان بلند فرخو نشان میداد که در آینده هیکل درشت و ستبری خواهد داشت. علیرغم تنگدستی و سختی زندگی، فرخو آرام آرام رشد مینمود. زندگی از همان روز های اول به وی میآموحت که برای زنده ماندن باید مقاوم بود.
تمام مال و دارایی این انسان های زحمتکش را دو عدد گوسفند و یک بز تشکیل میداد که میتوانستند از شیر آنها ماست و پنیر درست کنند. همین شیر و ماست، سالها غذای اصلی این خانوده را تشکیل میداد. گویی بین این حیوانات و فرخو از همان کودکی یک رابطه طبیعی و قابل درک برقرار شده بود. این رابطه به صورت غریزی همیشه با وی همراه ماند، تا جاییکه حتی در بزرگسالی نیز با دیدن گوسفند و بز به وجد میآمد و در نگاهش نوعی حس قدردانی موج میزد.
سال های اول زندگی به سختی سپری شد تا این که فرخو به هفت سالگی رسید. در آن زمان اغلب کودکان همسن وسال وی به مدرسه رفتند، اما فقر و تنگدستی میان وی و مدرسه به یک سدِّ غیرقابل عبور تبدیل گردید. فرخو از همان کودکی، برای زنده ماندن، میبایست جنگی را آغاز کند که پایانی نداشت. وی به جای مدرسه و درس و مشق مجبور شد که کار سخت و پرمشقت را پیشه خود سازد. او از همان کودکی می بایست درکنار پدر به یکی از نانآورانِ خانواده تبدیل گردد، زیرا دستمزد ناچیز و غیرمداوم پدر، تکافوی نیاز های بسیار ساده و ابتدایی خانواده را نمیکرد.
پدر و پسر در طول تابستان، اغلب در کارهای ساختمانی مشغول به کار بودند. در سال های اول که هنوز فرخو قادر به حمل آجر و جابجاکردن کیسه های سیمانی و درست کردن ملات نبود، تلاش میکرد به پدر و همکاراناش در آوردن آب و درست کردن چای کمک کند. فرخو زیستن را اینگونه آغاز کرد.
فرخو تنگدستی ورنج و سختی را باپوست وگوشت خود حس مینمود. وی هنوز 11 ساله بود که برای یاریرساندن به خانواده فروش نیروی کار خود را تجربه کرد. وقتی به 13 سالگی رسید، همراه چند تن از آشنایان خانواده راهی خوی شد تا درکورهپرخانه کاری گیر بیاورد. پیدا کردن میدان برای قالب زدن خشت، در آن سال ها، کار سادهای نبود، زیرا تعداد زیادی از خانواده های زحمتکش از روستاهای اطراف راهی کورهپزخانه ها میشدند. معمولا هرکس همراه خانواده خود و با اقوام نزدیکشان سعی میکردند میدان های مناسب و نزدیک به منبع آب را انتخاب کنند. اینان معمولا هر سال در همان محل سابق، مشغول به کار میشدند.
فرخو و دوستاناش به عنوان تازه وارد، میبایست ابتدا به صاحب کوره مراجعه میکردند، تا به میدانی برای کار دسترسی داشته باشند. در این سال تقریبا همه خانواده های قبلی به سرکار بازگشته بودند و عملا همه میدان ها را در اختیارگرفته بودند. صاحب کوره با ورنداز کردن کارگران جدید، با تکیه بر تجربه خویش، دریافت که اینان از دهات اطراف آمده اند و آدمهای مطیعی خواهند بود. بنابراین با بیتفاوتی گفت" امسال میدانی باقی نمانده است، اما اگر بخواهید کار کنید، میتوانید در انتهای کورهپزخانه، محل وسیعی را که هنوز دستنخورده باقی مانده است، برای کار آماده سازید.
مالک کورهپزخانه با اشارهی سَر، از دفتردار خود خواست تا محل مورد اشاره را به کارگران جدید نشان دهد. فرخو همراه دوستانش به سوی انتهای کورهپزخانه حرکت کردند. نقطه مورد نظر صاحبکار، محلی ناهموار و پر از سنگ و کلوخ بود. آنها مجبور شدند چهار روز سنگ ها را جمع کرده و چند صدمتری دورتر بریزند. تازه این بخشی از مقدمات کار بود. پس از تمیزکردن محل کار، نوبت به صاف کردن زمین رسید، زیرا بدون هموارکردنِ زمین، امکان قالب زدن خشت وجود نداشت. تازه واردین به مدت یک هفته، با بکار گرفتن بیل وکلنگ و فُرغون دستی، به مسطح ساختن زمین پرداختند. تازه پس از یازده روز کارِ سخت، زمین تا حدودی شبیه میدان آجر شده بود. در طی این یازده روز، نان بربری، پنیر و چای شیرین غذای روزانه اینان را تشکیل میداد. آخر هفته، احمد موقع خرید هفتگی، غیر از نان و پنیر، یک کیلو خرما نیز بر اقلام غذاییشان افزوده بود.
در طول این مدت، از میان کارگران کورهپزخانه، فقط چند نوجوان همسن و سال فرخو از روی کنجکاوی به تازه واردین سر زده بودند. از میان این گروه از کارگرانِ جدید، دو نفر از آنها قبلا در کورهپزخانه های وایگانِ شبستر کار کرده بودند. این دو نفر نسبت به سه نفر دیگر در این زمینه باتجربهتر بودند. سه نفر از این جوانان برای اولین بار بود که خود مستقیماً روستاهای خود را برای پیداکردن کار به منظور ادامه زیست ترک کرده بودند.
سالِ اول، این کارگرانِ نوجوان مجبور بودند مشکلات زیادی را پشت سربگذارند. میدان کار اینان در نقطه پرتی از کورهپزخانه قرار داشت. این مساله باعث میشد، صاحبکار دیرتر از دیگران خاک تحویل دهد. موضوع دیگر سن و سال این کارگران بود. حسابدار ها موقع شمردن آجر ها سعی میکردند سَرِ اینها کلاه بگذارند و تعداد آجر ها را کمتر نشان دهند و یا گاها با طرح بهانه های بیجا، آجرهای تولیدی اینان را به قیمت کمتری حساب کنند
ظاهرا در آن سال ها کار کودکان زیر 15 سال حتی از نظرِ خودِ قانون کار شاهنشاهی قدغن و غیرقانونی بود، اما سرمایه برای پروار کردن خود، در طول حیات خود، سن و سال، جنسیت، ملیت و دین و مذهبی را به رسمیت نشناخته و نمیشناسد.
رابطه این کارگران نوجوان و جوان با سایر کارگران کورهپزخانه محدود بود، زیرا همانطور که گفته شد، محل کار اینان با سایرین فاصله زیادی داشت. بعد از گذشت چند هفته از شروع به کار، سایر کارگران از وجود آنها مطلع شدند و به محل کار اینان سَرَکی کشیدند..فاصله سنی این دسته از کارگران نیز عامل دیگر محدود بودن رابطه آنها با سایر کارگران بود. این جوانان باوجود غریب بودن و نداشتن دوست و آشنا، در میان خود همبستهگی عمیقی حس میکردند.
فرخو کم سن و سالتر از بقیه کارگران بود؛ باوجود این کار سختِ کشیدنِ قالب را برعهده گرفته بود. روز های گرم و طولانی تابستان رمق این دسته از کارگران را میبُرید، اما فرخو شرایط سخت را تحمل میکرد. این اولین تجربهیِ دوری از محیط خانه و خانواده بود. در آن روزهای داغ و طولانی و طاقتفرسا این نوجوانان نشان دادند که برای ادامه بقای خود از آمادگی برخوردارند.
این آدمها برای زنده ماندن و کمک به خانواده های خود سال های زیادی را از اردیبهشت تا اواخر شهریور با تحمل این کار شاق به این کار ادامه دادند عزیز برادر کوچک فرخو نیز، سال بعد به این جمع پیوست. با پیوستن عزیز به این گروه کوچک کارگران، وضعیت معیشتی خانواده به درجهای بهبود یافت. فرخو و گاها عزیز در پایان ماه به مدت دو روز به آغوش خانواده بازمیگشتند، تا هم مقداری رفع خستگی کنند و هم پول های پسانداز شده را به آنان برسانند. کارگران کورهپزخانه به ابتداییترین امکانات زندگی نظیر مسکن و آب آشامیدنی سالم و بهداشت دسترسی نداشتند. بخش زیادی از خانواده های کارگری در آلونکهایی که خود ساخته بودند، شب را به صبح میرساندند. اغلب آنان پس از چند فصل کار در میان خاک وخل، به بیماریهای پوستی، تنفسی و دیسک کمر دچار میشدند و گاهن تا آخر عمر آثار این شکنجه را با خود حمل میکردند
فرخو و دوستانش تنها گروهِ جوان و مجرد کورهپزخانه محسوب میشدند. بقیه کارگران اغلب با خانواده و قوم و خویش خود کار میکردند. این دسته از کارگران برای فرار از دست گرمای فوقالعاده تابستان، ساعت 4 صبح کار را شروع میکردند تا در ساعاتِ داغِ روز در کلبه های خود از گرمای کشنده در امان بمانند. این خانواده ها میبایست هزینه شش ماه آینده را با جان کندن درتابستان تامین میکردند. سال آینده این شرایط سخت وناگوار میبایست از نو تکرار گردد.
در آن سال ها، اغلب خوشنشینان منطقه برای پیدا کردن کار فصلی به کورهپزخانه های خوی و مرند و تبریز سفر میکردند. بخشی از اینان راهی تهران میشدند تا در کارهای ساختمانی کاری گیر بیاورند. کارگران ساختمانی اغلب در همان ساختمان های نیمه تمام شب را به روز میرساندند و روز بعد مجددا درهمانجا مشغول به کار میشدند. دستمزد های نازل آن زمان اجازه نمیداد که بتوانند اتاقی در مسافرخانه اجاره کنند. دستیابی به غذای سالم و گرم برای کارگران ساختمانی و به ویژه کسانی که از شهرستانها و دهات به تهران میآمدند، ناممکن بود. اغلب کارگران جوان به جای غذا، حتی از نوع حقیرانهاش، شکم خود را با یک نان بربری و نوشابه پپسی و یا کانادادرای پر میکردند. کارگران بیسواد به این نوشابه ها پپسی سیاه و پپسی زرد میگفتند.
چند سال بعد، عموی فرخو برای پیدا کردن کار راهی ارومیه شد. قبل از وی دو نفر از همسایه های وی در روستای بالو خانه گِلیِ کوچکی خریده بودند. عموی فرخو نیز به خاطر نداشتن وُسع کافی برای اسکان در شهر، مجبور شد در بالُو اتراق کند. همان سال مَحُو برای دیدار برادرش به بالُو آمد. هر دو برادر پس از سبک سنگین کردن شرایط خود، به این نتیجه رسیدند که همگی در این روستا مستقر شوند تا در شرایط سخت از همدیگر پشتیبانی کنند. بهمین خاطر اواخر تابستان مَحُو همراه همسر و فرزندانش راهی بالو شدند.
مَحُو اینجا هم یکبار دیگر باید از صفر شروع میکرد. با پسانداز های خود و فرخو به زحمت میشد، قطعه زمینی برای ایجاد خانه خرید. بنابراین، آنها مجبور شدند از چند دوست و فامیل برای خرید زمین خانه کمک مالی بگیرند. بقیه کارها یعنی دیوارکشی و ساختن خانه و ایوان، به کمک برادر و فامیل ها و فرزندان عملی شد. حس همکاری و یاری رساندن به همدیگر درمیان زحمتکشان امری عادی است، زیرا آنان بین خود بهطور غریزی، نوعی همسرنوشتی احساس میکنند و در روز های سخت زندگی تلاش میکنند از بارِغَم و اندوه همدیگر بکاهند. بین این دسته از خانواده های زحمتکشان، قرض کردن قند و چای و لپه و نخود از همدیگر به ویژه زمان ورود میهمان نابهنگام امری متداول بود. اما گذر زمان و نفوذ فرهنگ سرمایه در روابط انسانها، رفتار و اخلاق و همه تاروپودشان را به تدریج تغییر داد.
باوجود مشکلات عدیده مالی، محو به کمک فامیل و آشنایان برای همیشه در بالُو ماندگار شد. بالو در آن زمان روستای نسبتاّ بزرگی محسوب میشد و مرتبا خوشنشینان روستاهای ارومیه که قادر به امرار معاش نبودند به تدریج وارد این روستا میشدند. درآن سال ها شاید این روستا جمعیتی بالغ بر سیصد نفر داشت. پس از طغیان سیاسی سال 57 به خاطر نبود امنیت در کردستان و تحت فشار قرار گرفتن زحمتکشان کُرد از سوی جمهوری اسلامی در منطقه صومای و برادوست وکناربروژ و انزل، به تدریج بعضی از آنان نیز به بالُو نقل مکان و در آنجا اتراق کردند. اکنون با گذشت بیش ازچهل سال از آن زمان، جمعیت آن به بیشتر از شانزده هزار نفر بالغ شده است. هنوز هم اکثریت افراد این روستا را کارگران فصلی تشکیل میدهند.
مَحُو هرچند در خانواده ای سُنی مذهب بارآمده بود، اما نسبت به مذهب وتعلیمات آن چندان پایبند نبود، زیرا به قول قدیمیها، آدم گرسنه بنا به مذهب شرعی و عرفی دین وایمان ندارد. وی به همین خاطر، از جماعت آخوند و به ویژه از جنس شیعه آن تجربه تلخ و ناگواری داشت. مَحُو نه به دانشگاه رفته بود و نه به مکتب، اما غریزه طبقاتی و شیوه زندگیاش به وی آموخته بود که آدمها را نه در گفتار بلکه در عمل به محک بزند. وی همین درس ساده زندگی را به فرزندان خود فرخو و عزیز نیز منتقل کرده بود.
زمانی که موج اعتراضات ضدسلطنتی بالا گرفت، افرادی از روستای بالو در اورمیه به این حرکات ملحق شدند. یکی از این افراد، پسر حاجی خالص بود. حاجی دکانی در بالو داشت که به گرانفروشی مشهوربود. روزی پسر حاجی که مَسرور نام داشت با لحن گزنده ای ازفرخو پرسید که" شما چرا به شهر به تظاهرات نمیروید؟ قرار است امام تشریف بیاورند. وقتی شاه رفت، دیگر برق و آب و اتوبوس و دارو و درمان همه چیز مجانی خواهد شد." فرخو به وی محل نگذاشت و راه خود را کج کرده و به خانه آمد.
فرخو همان شب سخنان مسرور را با پدرش در میان گذاشت. مَحُو رو به فرخو کرده آرام و شمرده گفت" پسرم هر کس که دهان دارد برای خوردن میآید، فرق نمیکند یارو امام و پیغمبر باشد و یا بیدین و خدانشناس ."."
در طول تاریخ سرمایه، رسم بر این بوده است که کارگران و زحمتکشان در غیاب تشکل و سازمان خودشان به سازمان های سیاسی رادیکال زمان خود سمپاتی نشان میدهند. درآن روز ها در میان زحمتکشان کردستان چنین القا میشد که كومهله یار و یاور زحمتکشان است. پس از طغیان سیاسی سال 57 اعضای همه طبقات و اقشار جامعه تحت تاثیر این رویداد همه جا درگیر بحث و فحص بودند. هنوز رژیم جدید پایه های خود را به کمک شرق و غرب و مزدوران آنها مستحکم نکرده بود.
فرخو و عزیز هر روز پس از کار و تحمل برخورد های زشت و تحقیرآمیز صاحبکاران، روی احزاب سیاسی کردستان صحبت میکردند. آنها با معدود کسانی که از صومای و برادوست برای دیدار قوم و خویش خود به بالو میآمدند، سوالاتی را در رابطه با احزاب کردستاني میپرسیدند. زحمتکشان صومای و برادوست از قلدری و زورگویی حزب دموکرات و سربازگیری اجباری آنان در مناطق صومای و شپیران داستانهایی تعریف میکردند. صحبت های مردم فرخو و عزیز را به شدت تحت تاثیر قرار داد. محمدامین یکی از فامیلهای نزدیک همسایه فرخو میگفت "کومهلهایها همه جوان و درسخوانده وآدم های درست و فداکار هستند. آنها باوجود تبلیعات منفیِ حزب دموکرات، آخوند های منطقه و کهنهخانها در میان فقرا و زحمتکشان محبوب هستند." فرخو و عزیز تحت تاثیر سخنان مثبت دوستان و آشنایان خود بدون اینکه از کومهله شناخت عمیقی داشته باشند، به هواداری از این جریان سیاسی پرداختند. در آن مقطع برای آنها یک چیز روشن بود. کومهله با زحمتکشان است و حزب دموکرات با طبقات و اقشار دارا است. بنابراین، با کسب اطلاعات کافی از محل فعالیت پیشمرگان، فرخو به همراه برادرِ کوچکش عزیز، بالاخره خود را در اواخر بهار سال 62 به پیشمرگان کومهله درصومای رساندند. آنها سرنوشت خود را به روزهای سخت آینده این سازمان سیاسی گره زدند.
فرخو از همان ابتدا کمحرف، آرام و به درجاتی کمرو بود. عزیز سرحال و پرشور و در عین حال سبکبال مینمود. این هر دو برادر پس از گذراندن چند هفته آموزش نظامی، عملا تفنگ بردوش گرفتند تا در جبهه جنگ علیه رژیم اسلامی جای بگیرند. فرخو صاحبِ تفنگِ برنویِ بلندی شد. تفنگ برنو در مقایسه با کلاشینکف و یا ژ.س. درازتر است، اما این اسلحه در دوش فرخو به خاطر بلندی قدش کوتاه به نظر میرسید.
ورود به عرصه مبارزه مسلحانه، مرحله تازه ای در زندگی این دو برادر محسوب میشد. برای اینان، ایجاد یک رابطه صمیمانه با زحمتکشان منطقه، کاری ساده و طبیعی مینمود، زیرا اینان خود زحمتکش بوده و از جنس خود آنان بودند. سادگی و حساس بودن در قبال زندگی زحمتکشان بطور غریزی در سرشت اینان نهفته بود. به همین دلیل، توده زحمتکشان، اینان را همچون اعضای جدید خانواده خود مینگریستند.
فرخو مثل همه آدمها، روزی از روزها، زمانیکه در منطقه کنار بروژ همراه اعضای واحد خود، درحال گشت سیاسی بود، دختری از خانواده زحمتکشی از منطقه را ملاقات میکند. وی در رفتوآمد های بعدی امکان این را پیدا کرد تا با دلبند خود صحبت کند واحساسش را با وی در میان بگذارد. در ادامه این دید و بازدیدها، آنها تا جایی پیش رفتند که قرار گذاشتند که فرخو وی را فراری دهد. فراری دادن همسر آینده، یک رسم بسیار قدیمی به ویژه در میان خانواده های فقیر است. معمولا فرار دختر با پسر دلخواه خود اغلب به دو دلیل اتفاق میافتاد. یا خانواده دختر و یا پسر به دلیل اختلاف طبقاتی حاضر به این وصلت نمیشدند و یا خانواده هر دو طرف به خاطر نداشتن بضاعت مالی قادر نمیشدند مخارج تهیه جهیزیه و مراسم عروسی را تقبل کنند. اگر فراری دادن دختری با مخالفت خانواده وی روبرو میشد، گاها کار بهجاهای باریک از جمله دعوا و کشته شدن یکی از طرفین میانجامید.
باگذشت هر روز شرایط منطقه برای ارتباط مستقیم با زحمتکشان منطقه سختتر و محدودتر میشد. این مساله بر روی دیدار فرخو و دختر مورد علاقهاش نیز تاثیر میگذاشت. یک سال قبل، حضوردر اطراف ارومیه و اجرای عملیات مسلحانه علیه رژیم کار چندان سختی نبود، اما با از دست دادن منطقه انزل بخش وسیعی از مناطق تحت فعالیت پیشمرگان کوچکتر و حضور در مناطق قبلی مخاطرهآمیزتر شده بود. دختر مورد علاقه فرخو در منطقه کناربروژ زندگی میکرد. در آن زمان، این منطقه بینابینی نامیده میشد. این بدین معنی بود که با رعایت قواعد جنگ مسلحانه پس از تاریک شدن هوا، نیروی پیشمرگ میتوانست برای گشتِ سیاسی و جمعآوری کمکهای مالی در این منطقه حضور یابد. تحت چنین شرایطی، فرخو در ماموریت های تشکیلاتی هنوز گاها موفق به دیدار دخترمورد علاقهاش میشد، اما هر روز که میگذشت ترتیب این ملاقات سختترمیشد.
رژیم در کنار بروژ مرتب نیروهای خود را تقویت و برتعداد پایگاههای نظامی خود میافزود. هدف از گسترش این پایگاهها، قطع رابطه پیشمرگان با زحمتکشان منطقه بود تا بدینوسیله رژیم هم نفوذ سیاسی خود را در میان روستاییان گسترش دهد و هم امکانات مالی وتدارکاتی نیروی مسلح را محدود ونهایتا به طور کامل ازبین ببرد. در آنزمان، اگر کسی با منطقه آشنایی نداشت و شبانه به آن نزدیک میشد، تصور میکرد که به یک منطقه بزرگ صنعتی قدم گذاشته است. نورافکنها با تاریک شدن هوا همه جا را روشن میساخت و چشم هر بینندهای را خیره میساخت، زیرا برروی تمامی ارتفاعات وگاها تپههای مسلط بر آبادیهای منطقه یک پایگاه نظامی احداث شده بود.
فرخو و عزیز هر دو، در دهها نبرد بزرگ و کوچک شرکت کردند و بهتدریج در عرصه جنگ مسلحانه تجارب گرانبهایی کسب کردند. تسخیر پایگاه باوان، جنگ های خونین برده رش، ناوسه ر، جنگ به له هی، گچی، جنگ اشکفتک، گوران آوا، عملیات کمین عمرآوا، عملیات جوجهی، عملیات کمین جاده خرابه- سنجی، عملیات گلشیخان، حسنی، عملیات قره آغاج، خلع سلاح روستای مغول، جنگ کانیمیران، جنگ شیوان، ماته خرپه، کمین بزرگ سیاوان، درگیری با حزب دموکرات در کلهشین و مرگه وه ر از عرصه هایی بودند که این دو برادر با شهامت و جسارت خود درخشیدند. درکمین نزدیک قوشچی جان دو مجاهد اعدامی نجات داده شد که در آن فرخو نقش مهمی داشت.
فرخو و عزیز در موارد متعددی به عنوان ضدکمین در جریان راهپیماییهای طولانی و طاقت فرسای شبانه در عمل مسئولیت جان همسرنوشتان خود را به عهده گرفتند. عزیز پس از مدتی مسئولیت تیربار گردان را به عهده گرفت. قطار طولانی فشنگ های تیربار که سراسر سینه و شانه عزیز را میپوشاند، به وی ابهت خاصی میداد. اسلحه عزیز و صدای قدرتمند آن در جریان درگیریها، همیشه بر دل دشمن رعب میانداخت. فرخو و عزیز همراه تعداد کمی از کسانی که جانشان را در طبق اخلاص نهاده بودند و برای هر سختی و مرارتی آمادگی داشتند، خود را برای روز های سخت و اتفاقات پیشبینی نشده آینده آماده کرده بودند.
با شروع جنگ داخلی، جنگ بین حزب دموکرات و کومهله، جنگ با رژیم اسلامی سرمایه، عملا فرعی گردید. هر دو جریان مجبور بودند آرایش نظامی خود را تغییر دهند. نیروهای کومهله در مقایسه با نیروهای حزب دموکرات در منطقه اطراف ارومیه و سلماس به لحاظ عددی بسیار ناچیز بودند. حزب دموکرات برای تحمیل جنگ بر کومهله در این منطقه، به خاطر غیرقابل اتکا بودن نیروهایش، از همان ابتدا به تدریج نیروهای مناطق اشنویه و مهاباد را برای ضربه زدن به پیشمرگان کومهله در مناطق ارومیه و سلماس سازمان داده و آماده میکرد. این نیروها به نسبت افراد بومی حزبیتر و به درجاتی بادیسیپلینتر و به رهبری وفادارتر بودند. پیشمرگان کومهله حتی در گرماگرم جنگ با حزب دموکرات در سایر مناطق، گاها با پیشمرگان حزب درمنطقه ربرو شدند، اما از دستگیری ویا کشتن آنان صرفنظر کردند. درگیری با حزب به خاطر کمی تعداد ما و عدم دسترسی به نیروی تقویتی، به هیچوجه به نفع ما تمام نمیشد.
در چنین شرایطی، نیروهای ما برای اجتناب از درگیری با نیروهای حزب دموکرات در روستای جَه تَه ر جلسهای ترتیب دادند تا در این زمینه تصمیم گیری شود. در این نشست یکی از پیشمرگان پیشنهاد نمود که در بخش هایی از مناطق کردنشین سلماس به جوله سیاسی بپردازیم. این پیشنهاد براین مبنا استوار بود که تعداد وسیعی از پیشمرگان و اعضای حزب دموکرات در آن مناطق تسلیم رژیم شده بودند. بهعلاوه، مردم آن منطقه با توجه به شناخت و داده های قبلی دلِ خوشی از حزب دموکرات نداشتند. براساس چنین تحلیلی، بنابراین، عصر آن روز همه به سوی بَردِیان به راه افتادند.
پیشمرگان کومهله، روز را طبق معمول در خانه های زحمتکشان روستا استراحت کردند. اوایل شام، پس از خوردن مقداری غذا از سفره بیرونقشان(روستائیان)، به سوی دهات آنسویِ مناطق کردنشینِ سلماس راه افتادند. ریش سفیدان محل به پیشمرگان مراجعه کرده و خطر عبور از آن مسیر را با آنان گوشزدگردند. بنا به تجربه آنها، عبور از این مسیر به ویژه شبهنگام، حتی در ماه های تابستان، گاها مخاطره آمیز بود، زیرا مسیری که باید طی شود، مسیری به شدت طوفانی بود.
پیشمرگان بدون توجه به توصیه ریش سفیدان روستا، راه افتادند. هنوز نیم ساعتی از آبادی دورنشده بودند که برف سنگینی شروع به باریدن کرد. افراد گردان، پس از گذشت چند دقیقه از بارش برف، به محل بادگیر نزدیک شدند. باد همچون اسبی وحشی شیهه میکشید. در یک چشم بهمزدن، چنان طوفانی برپا شد که دیگر هیچکس نه قادر به دیدن بغل دستی خود بود و نه قادر به شنیدن صدای یکدیگر. فرخو همچون پرچمدار گردان، با برفکوبی و باز کردن راه برای بقیه، بدون آگاهی از خطر غیرمنتظره، به خطرناکترین نقطه از گردنه کوه رسید. باد شدید برف را بصورت پیشمرگان می زد. با برداشتن هر قدمی به جلو، به سرعت و صدای باد افزوده می شد. در بالای کوه، باد از سوی مقابل میغرید و توان حرکت را از همه سلب میکرد. قدرت توفنده باد، در یک لحظه همه را در جای خود میخکوب نمود. کسانی که فیلم یول از یلماز گونی را به دقت تماشا کرده و خشم طبیعت را در آن حس کرده باشند، میتوانند آن را با شرایط ما مقایسه کنند. در این حادثه، یکی از افراد قابلاتکای گردان به نام انور، در یک لحظه در میان برف و بوران وتوفان سهمگین خود را تنها مییابد. وی چندین بار با صدای بلند تعدادی از پیشمرگ ها را صدا میکند، ولی زوزه توفان و شدت بارش برف به قدری قدرتمند بود که هیچکس صدای وی را نشنیده بود. انور برای ملحق شدن به بقیه در آن موقع شب مجبور شده بود که تیراندازی کند تا کسی با دیدن آتش تفنگ وی به محل وی پی ببرد. درچنین شرایط خطیری تنها فرخو توانست به آنسوی کوه برود. در یک آن، بهمن سنگینی از چند قدمی فرخو شروع به حرکت نمود، اما فرخو با یک حرکت سریع خود را از سنگی آویزان کرد. بعد از رفع خطر و رد شدن بهمن، فرخو که دست و گوشش را سرما زده بود، منتظر رفقایش شد، اما چون کسی نتوانست از قله به آن سو برود؛ اجبارن، با تلاشی غیرقابل وصف، دوباره پیش پیشمرگان برگشت.
در چنین شرایط خطرناکی، همه تمام نیروی خود را بهکار میگرفتند، تا در مقابل این عکسالعمل طبیعت مقاومتی از خود نشان دهند. سرمای شدید و بورانی که همچون شلاقی برف را بر سرو صورت پیشمرگان میکوبید، مقاومت آن ها را درهم میشکست. زنده یاد سلیم فرمانده گردان با مشاهده خطر و بینظمی حاکم بر واحد، تصمیم گرفت که از همه بخواهد سریعا برگشته و به سوی آبادی حرکت کنند. سرمای شدید، طوفان سهمگین و برف سنگین چنان تاثیر مخربی بر روحیه افراد باقی گذاشت که اغلب برای حفظ جان خود با بینظمی و عجله به سوی سراشیبی منتهی به آبادی به حرکت درآمدند. زمان برگشت یکی از پیشمرگان بومی به نام ستار زیر برف گیر کرده بود. افراد گردان، بدلیل نبود دید کافی و تعجیل در دور شدن از منطقه خطر، همه بدون توجه از روی وی رد میشدند. ستار عملا در زیربرف دفن شده بود. درچنین بحبوحهای، اسماعیل دست های خود را بهم میکوبید و صدایی شبیه تخته از آنها بلند میشد. اسماعیل مرتب تکرار میکرد مجید ببین دستهایم چه صدایی میدهند. مجید سریع دستکش های پشمی خود را درآورده و دستان اسماعیل را پوشانده و شروع به ماشاژ دادن دستهای وی کرده بود. در اینجا اسماعیل دستان خود را از دست داد. مجید که سبیلهای پرپشت و بلندی داشت، قیافه جالبی پیدا کرده بود. براثر برودت هوا و دم و بازدم، یخهایی به شکل قندیل ازهر دوسوی سبیلهایش آویزان شده بود که موقع حرکت و بههم خوردن این قندیل ها صدایی شبیه بهمخوردن زنگوله ایجاد میکرد. در این جا وی لاله گوش چپ خود را بر اثر یخزدگی از دست داد.
افراد گردان با بینظمی خود را از منطقه خطر دور کردند و به سرعت به سوی روستا روانه شدند. در نقطه پایانی دامنه کوه، که به درهای ختم میشد، یکی از اسب های باوفای ما همراه با مهمات در میان دو سنگ بزرگ گیر نمود. زندهیادان، مصطفی، سلیم و من، علیرغم خستگی مفرط و برودت هوا، پس از برداشتن بارِمُهِمّات از پشت اسب، با تلاش فراوان، این حیوان نجیب را از میان سنگها آزاد ساختیم.
هنوز همه اهالی آبادی بیدار بودند. آنها گویی چشم بهراهِ میهمانانی بودند که چند ساعت پیش از آنان جدا شده بودند. ریش سفیدان ده باز هم با استفاده از تجربهیِ تاریخی خود به داد پیشمرگان رسیدند. آنها اجازه ندادند تعدادی از پیشمرگان که بر اثر سرما صدمه دیده بودند، فیالفور وارد خانه شوند. آنها گفتند که "اگر سریعا به محل گرم و خصوصا به بخاری نزدیک شوید، پوست دست و صورتتان صدمه بیشتری خواهد دید. بنابراین، حداقل نیم ساعتی در ایوان و یا کاهدانی باید بمانید تا بدنتان به تدریج برای ورود به محل گرم آماده شود." بالاخره پس از نیم ساعت آرام آرام این دسته از پیشمرگان به خانه های زحمتکشان تقسیم شدند تا شب را به صبح برسانند.
روز بعد، پیشمرگان، این بار، با راهنمایی زحمتکشان روستا، از مسیری کمخطر روانه آنسوی صومای شدند. آنها به منطقهای وارد شده بودند که سال ها مرکز قدرت حزب دموکرات محسوب میشد. افراد حزب دموکرات چندین ماه بود که منطقه را ترک کرده بودند. در غیبت حزب دموکرات، نیروهای رژیم اعم از ارتشی، ژاندارم، بسیجی، و سپاهی منطقه را با ایجاد پایگاه های متعدد کاملا به یک منطقه اشغالی تبدیل کرده بودند. نیروهای رژیم با استفاده از فرصت بهدست آمده، چند ماهی استراحت کرده بودند. ورود نیروهای کومهله به این منطقه، برای نیروهای رژیم خبرخوبی نبود. بنابراین، قبل از این که پیشمرگان بتوانند با مردم تماس پیدا کنند، باید هرچه زودتر از منطقه بیرون رانده میشدند. در طی این مدت کوتاه، بجز کمین ِسِیاوان که در آن نیروهای رژیم ضربه سختی خوردند، در بقیه موارد تقریبا ابتکار عمل در دست نیروهای رژیم بود. در کمین سِیاوان نیروهایی که برای تقویت شبانگاهی سایر پایگاه های نظامی اعزام شده بودند، ضربه سختی خوردند و در آن چند نفر از افراد رژیم زخمی شدند و دو خودرو زیل ارتشی با مهمات به دست پیشمرگان افتاد. اغلب مهمات گلوله های خمپاره 81 و خمپاره 120 بودند. هر دو زیل نزدیکیهای عصر با مهماتشان به آتش کشیده شدند. صدای انفجار و نور ساطع شده از انفجار، تا نزدیک نیمه شب، جاده سِیاوان و ارتفاعات روستای اِلیاسی را روشن میکرد. ازمیان درگیری هایی که در نواحی کوهستانی سلماس روی داد، دو فقره از آنان یعنی سیاوان و ماتَه خِرپه اهمیت نظامی داشتند. درجریان کمین سیاوان پیشمرگ زحمتکش و جسوری بنام حمزه احمدی و در ماته خِرپه تاج الدین عیسی زاده زحمتکش دیگری از منطقه که صدای بسیارخوبی داشت جان باختند. تاجالدین قبلا پیشمرگ حزب دموکرات کردستان ایران بود که پس از پیبردن به سیاستهای ضدزحمتکشی این حزب صفوف آن را ترک و به پیشمرگان کومهله پیوسته بود. نحوه زخمی شدن و مرگ وی صحنهی بسیار غمانگیزی بود که خاطره تلخش تا آخرین نفس با کسانی که در کنارش بودند، همراه خواهد بود. وی ساعاتی طولانی در حالت بیهوشی بود. گلوله به سر وی اصابت کرده بود. همه تلاش های جدی و مهارت های دکتر خالد قادر نشد جان وی را نجات دهد. متاسفانه، به دلیل شرایط بسیار نامساعد، ما قادر نشدیم جسد وی را به خاک بسپاریم و از زحمتکشان آبادی خواستیم این کار را روز بعد انجام دهند. آن شب میبایست از آن منطقه تا آنجا که میتوانستیم دورشویم تا روز بعد مجددا جنگی به ما تحمیل نشود.
فشار و تداوم حملات رژیم و عدم شناخت از منطقه و نداشتن دوست و هوادار در اطراف سلماس، مسئولین پیشمرگان را بدین نتیجه رساند که امکان ماندن در این منطقه به قیمت از دست دادن افراد بیشتری تمام خواهد شد. بنابراین میبایست از آن منطقه دور شد و مکانی برای چند روز استراحت پیدا کرد. حرکات بعدی مسئولین گردان چنان نشان میداد که آنها به دستور کمیته مرکزی منطقه میبایست منطقه را ترک کنند.
بعد از چهار روز استراحت، این بار میبایست باروبنه خود را برای یک سفرطولانی آماده میکردیم. قرار بود پس از طی مسیر منطقه مرگور و اشنویه ازطریق مرز کلهشین خود را به اردوگاههای مرکزی کومهله برسانیم. این مسیر طولانی نیز با کمک همدیگر و با سرسختی طی شد. ما تقریبا از اطراف چهارستون در منطقه دره قطور-مرز خوی و ترکیه- باید مسیری بسیار طولانی را طی میکردیم. با توجه به حضور نیروهای سپاه، ارتش و ژاندارمری در این مناطق، روز را در مخفیگاه استراحت کرده و با فرارسیدن تاریکی به راهپیمایی میپرداختیم. این واحد پس از 25 روز خود را به کنار رودخانه گادر در اشنویه رساند. عبور ازاین رود خروشان و درگیری با حزب دموکرات کردستان در ارتفاعات کلهشین قصه تلخ دیگری است که از پرداختن به آن در این جا احتراز میشود. مسئولین گردان، در روزهای آخر با تیمی که رهبری کومهله برای راهنمایی فرستاده بود، در تماس بودند. بالاخره رزمندگانِ خسته، با پشت سرگذاشتن تهدیدات و خطرات جانکاه، به مقر کومه له در سلیمانیه وارد شدند.
عزیز موقع ورود به اردوگاه مرکزی، سرحال وشاداب به نظر میرسید. دیدن صدها پیشمرگ در یکجا وامکاناتی از قبیل رادیو، انتشارات، سلف سرویس و تیربارهوایی، در نگاه اول، برای تازهواردین جالب و روحیهبخش بود. فرخو باوجود این که تحت تاثیر محیط جدید قرار گرفته بود، از ته دل خوشحال نبود. دور شدن از منطقه آشنا و پشتسرگذاشتن دختر آرزوهایش فرخو را نسبت به آینده نگران میکرد. این نگرانی بیاساس نبود. فرخو دیگر نه روی منطقه آشنای خود را دید و نه دختر آرزوهایش را.
پیشمرگان ساده که به خاطر وجودجامعه طبقاتی از خواندن ونوشتن محروم مانده بودند، در زمان اقامت در اردوگاه مرکزی فرصت پیدا کردند که با الفبا آشنا شوند. درآن زمان پیشعضوها برای تایید عضویتشان به عنوان یک وظیفه از سوی حوزه حزبی درون واحد، میبایست با پیشمرگان بیسواد کار میکردند وآنها را با خواندن و نوشتن آشنا میساختند.
دراین میان کار سوادآموزی با فرخو، به رفیق سعادت سپرده شد. فرخو از بچگی علاقه شدیدی به چایی داشت. پس از ترک خانه به منظور کمک به وضعیت مالی خانواده، سیگار هم به چایی اضافه شده بود. در آن روز ها، این دو نیاز، بخش بزرگی از مشغله فرخو را تشکیل میداد. رفیق سعادت هر روز میبایست با خواهش و تمنا از سایر پیشمرگان سیگار تهیه کند تا فرخو را به ادامه درس ترغیب سازد. آن زمان کومهله از دولت عراق سیگار دریافت میکرد. بنا به گفته مسئولین، این سیگار که سومر نام داشت، مخصوص افسران ارتش عراق بود. در آن روز ها به افراد سیگاری روزی ده نخ سیگار در نظر گرفته شده بود. این تعداد سیگار حتی نصف نیاز افراد سیگاری را تامین نمیکرد. فرخو همان طور که اشاره شد، به چای پررنگ واقعا علاقه داشت. چای نیز یکی از نیازهای ضروری وی را تشکیل میداد. در صورت عدم دسترسی به چای و سیگار، فرخو دمغ و کمحوصله میشد. خود وی جمله زیبایی در این رابطه داشت، جملهای که بعد ها به عنوان یک لطیفه ورد زبان بقیه افراد واحد شده بود. فرخو میگفت" چایِکی رَه ش به رانبه ر بَه دَه چایی زه لاله" یعنی یک چای پررنگ به ده چای کمرنگ میارزد.
در آن روز ها، گاها عصر ها پیشمرگان بومی واحد، با تشویق زنده یاد خلیل مبارکی، دست در دست هم رقص و پایکوبی میکردند. محمد تِزخَراب و جاویدان با خواندن آهنگهای فولکلوریک به بزمِ رقصِ یاران هیجان میبخشیدند. فرخو در این موارد اغلب در گوشه ای به تماشای جستوخیز موزون رفقایش میپرداخت، اما خود به بزم رقص آنان ملحق نمیشد. او وقتی سرحال بود و تحت تاثیر عمیق روحیه جمعی قرار میگرفت، به جمع نزدیک میشد و در خواندن ترانه خزاله یِللی یِللی- دلاله یللی جان؛ خزاله یللی یللی- دلاله از حیران؛ بقیه را همراهی میکرد.( برگردان: آهویم یللی یللی- زیبایم یللی جان؛ آهویم یللی یللی- زیبایم من حیران)
فرخو بهراستی متین و مودب بود. اغلب در سکوت خاص خود تعمق میکرد. کمرویی و کمحرفی وی مانع از این میشد که ایده ها و نظرات خود را با بقیه در میان بگذارد. این درد میلیونها و شاید میلیارد ها کارگر و زحمتکش دنیای امروز است. دیکتاتوری طبقاتی، در طول تاریخ حیات این نظام، مانع بزرگی برای رشد و شکوفایی ذهنی و فکری تک تک آحاد طبقه ماست.
بعد از غافلگیری و شکست نظامی ما از حزب دموکرات در روز 22 بهمن 1363، افراد واحد ما به موجودات متفاوتی تبدیل شدند. دیگر کمتر کسی شوخی میکرد. دیگر از خنده ها و آواز خوندن و شیطنت های همیشگی خبری نبود. هرکس به نوعی با اندوه سنگین از دست دادن یاران نزدیک و صمیمی خود کلنجار میرفت. گویی احساسات بعضی از این آدم ها منجمد شده بود. آنها از درون چنان افسرده بودند که هنوز نیاز به گذر زمان داشتند تا بتوانند به صدمات روحی خود وقوف پیدا کند. رفتار تک تک افراد واحد، بدون این که خود بدانند، دچار تحول شده بود. خواب کمتر، خواب طولانی، بی اشتهایی، پرخوری، بیحوصلگی، پرخاشجویی بدون دلیل، عوارض این شکست بود. هرکس به نوعی خود را با اندوه و خشم وفق میداد. از میان ما دو تن از رفقا شکنندهتر به نظر میرسیدند. فرخو و اسماعیل هر دو برادران کوچک خود را از دست داده بودند. آنها هم مثل بقیه به ظاهر مشغول کار روتین نگهبانی، حضور در جلسات سیاسی، آشپزی و غیره بودند، اما از درون خود را تنها میدیدند. قطعا رفقایی به اندوه عمیق و جانفرسای اسماعیل و فرخو توجه ویژهای داشتند، اما همه این توجهات و برقراری رابطه گرم با این دو رفیق نمیتوانست جای خالی برادران از دست رفته آنان را پر کند. اگر صدها صفحه نیز به درد و رنجی که این افراد پس از این شکست تحمل کردند، اضافه شود، باز نمیتواند آن را در تمامیت خود بازگو کند..
فرخو قبلا هم کمحرف و به درجاتی کمرو بود، اما از دست دادن عزیز وی را به انسانی کاملا متفاوت تبدیل نمود. قبل از این حادثه دلخراش ذوق و شوقی برای فراگیری زبان فارسی نشان میداد. گاها در اواسط و انتهای خواندن ترانه های فولکلوریک کرمانجی به جمع میپیوست. در پوشیدن لباس و کفش دقت خاصی نشان میداد. اکنون فرخو به آدمی بیحوصله و عصبی تبدیل شده بود. کمتر با کسی صحبت میکرد. سعی میکرد در حاشیه بماند. کمتر به کسی اعتماد نشان میداد. بعد از این فاجعه، افسردگی و تشویش درونی تا مدتها به بخشی از وجود فرخو تبدیل گردید.
رهبری کومهله بدون توجه به شرایط روحی افراد، پس از این فاجعه، آنها را در ارگان ها و گردان های دیگر سازماندهی کرد. فرخو سال 1365 در گردان مهاباد سازماندهی شد و بهار آن سال روانه جنوب کردستان شد. بهار آن سال، پیشمرگان اقدام به تسخیر پایگاه دگاگا نمودند. در این حرکت نظامی فرخو جزو تیم پیشروی بود که میبایست پس از عبور از سیم خاردار و تسخیر سنگرهای دشمن آن را به تصرف درآورد. در این جنگ فرخو از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمی گردید. فرخو خوشبختانه زنذه ماند تا چند صباحی دیگر زندگی کند. اوزنده ماند تا با مشاهده بمباران های پیدرپی اردوگاه بوتِی و از بین رفتن گردان شوان و انشعاب در حزب و کومهله به کولهبار رنج و مرارتهایش افزوده شود.
پس از گسستن شیرازه امور در تشکیلات کومهله، بر اثر انشعاب در آن، عافیتطلبی، فردیت، دزدی، و همه ویژگیهای منفی این موجود دوپا در نظام سرمایه با همه عقبماندگیها، خود را به معرض نمایش گذاشت. کسانی که بناحق مدعی کمونیسم بودند، در هموار کردن بروز این اخلاقیات زشت سهیم بودند. در این دوره، متاسفانه، به خاطر تحمیل شرایط ناخواسته از سوی رهبری، اغلب آدم ها در جستجوی راهی برای نجات خود وخانواده هایشان بودند. بعضی ها بطوردسته جمعی به رهبری مراجعه کردند تا برطبق یک نقشه صحیح به خارج از کشور اعزام شوند. تعدادی به اردوگاه های اسرای عراق پناه بردند. عده ای نورچشمی و نوچه های رهبری با ویزا و پاسپورت بهراحتی راهی کشور های اروپایی شدند. بعضی از موجودات فرصتطلب در آن دوره که با حمل پسوند "چپ" صاحب امتیاز شده بودند، از طریق فروش اموال تشکیلات، با کرایه کردن خودرو دربست مستقیما از اردوگاه به سوی آنکارا رهسپار گردیدند. بعضی ها با استفاده از بلبشوی ایجاد شده، برای آینده خود، به سرمایهاندوزی پرداختند تا در آینده رفقای تشکیلاتی سابق خود را به عنوان کارگر استثمار کنند.
فخرالدین نیز با سیل کسانی که درصدد نجات خود بودند، در یکی از روزهای داغ تابستان وارد ترکیه شد. اینجا وی به گمنامترین گمنامان تبدیل شد. شاید تنها چیزی که کمکی در حق فرخو محسوب میشد، آشنایی به زبان ترکی آذربایجانی بود، زیرا وی در آذربایجان بزرگ شده بود. این امر کمک میکرد فرخو نسبت به بقیهی رفقای کرد، با مردم ترکیه راحتتر رابطه برقرار سازد.
فرخو پس از تحمل مشقات زیاد، یک سال بعد، به فنلاند منتقل شد. ورود به فنلاند تحول تازه ای در زندگی او ایجاد کرد. فرخو پس از گذراندن یک دوره چند ماهه، به عنوان کارگر و نقاش ساختمانی شروع به کار کرد. وی بعد ازچند سال با یک زن آرام ومتین آشنا شد و زندگی جدیدی را شروع کرد که حاصل آن دختری بهنام جنی است.
چند ماه قبل با یکی از آشنایان قدیمی از منطقه کناربروژ صحبت میکردیم که پای صحبت فرخو به میان کشیده شد. وی که همراه چند نفر ازدوستان قدیمی به عیادت وی رفته بودند، خبر ابتلای فرخو را به سرطان ریه به من اطلاع داد. در اولین تماسمان به محض شنیدن صدایم، هیجانزده جویای حال خانوادهام شد. در ضمن صحبتهایمان یکی دو خاطره کوتاه از صومای و شیطنت های پسرم را دراردوگاه بازگو کرد. فرخو مثل همیشه آهسته و آرام اضافه کرد که مدتی است با سرطان ریه دست و پنجه نرم میکند و دیگر قادر به کار کردن نیست. وی علیرغم ناخوشی تلاش میکرد روحیه مثبتی از خود نشان دهد. وقتی دررابطه با این دوره زندگیش، پس از گذشت سال ها، از وی سوال کردم، قلبا خوشحال شدم. از زندگی در فنلاند همراه با همسرش رضایت کامل داشت. فرخو حداقل بخشی از زندگیش را با آرامشی نسبی و بدلخواه خود بسر برده بود.
در یکی دیگر از تماسهای تلفنی، از عیادت چند تن از دوستان قدیمی خبر داد. متاسفانه این عیادت تاثیر معکوسی بر روحیه فرخو بجا گذاشته بود. دلیل گله و دلخوریش را از این ملاقات پرسیدم. فرخو با سادگی مخصوص خودش گفت" یکی چنان صحبت میکرد که گویی صاحب کومهله بوده و آنهای دیگر موقعیت طبقاتی خودشان را غیرمستقیم به رخ من میکشیدند. من نیازی به این نوع ارتباطات ندارم" .
از این که بعد از سال ها توانسته بودم با فرخو رابطه برقرار کنم، سعی میکردم در این روز های سخت زندگیش، با یادآوری روزهای خوش و ناخوش آن دوره، به لحاط احساسی و عاطفی در کنارش باشم، اما متاسفانه عمر این ارتباط مجدد چندان طولانی نبود.
یک روز مثل هفته های قبل زنگ زدم، ولی از آن سوی خط خبری نبود. فکر کردم شاید شماره را اشتباهی گرفتهام. مجددا شماره را گرفتم، اما تماس برقرار نشد. بالاجبار سراغ یکی از دوستان فرخو رفتم. خبر تلخ و کوتاه بود. فرخو را به جایی منتقل کردهاند که آنجا با آرامش روزهای آخر زندگیش را طی کند.
درهمین چند ماه ارتباط مجدد، هر بار از لابلای جملات کوتاهش حس میکردم که این انسان زحمتکش در این سال ها چقدر تنها بوده است. فرخو مرا از پشت تلفن نمیدید، اما با آه کشیدن های کوتاه خود نشان میداد که چقدر به رابطه دوستان قدیمیاش نیاز داشت. ما همهمان فرخو و فرخوها را سال ها به خاطر بیتفاوتیمان فراموش کردیم. من و چند نفر از دوستان قدیمی زمانی به سراغ وی رفتیم که دیگر دیر شده بود.
پس از این که خبر انتقال فرخو به آخرین مکان روزهای آخر زندگیش را شنیدم، مساله را با اسماعیل در میان گذاشتم. ما در گذشته بنا به شرایطی که درآن قرار داشتیم، به از دست دادن عزیزانمان بالاجبار عادت کرده بودیم، اما با تغییر شرایط و لطماتی که در طی سالها خوردهایم، ما را به لحاظ احساسی حساستر نموده است. با شنیدن این خبر ناگوار یک نوع حس ناامیدی وبیچارگی کردم. بعد از چند روز باز سراغ آشنای فرخو را در فنلاند گرفتم. در این مدت بار ها پیام صوتی و نوشتاری فرستادم. ظاهرا وی نیز ارتباطش با فرخو قطع شده بود. چند روزپیش در حالیکه به قصد تعقیب اخبار روزانه کامپیوتر را روشن کردم، به پیام اسماعیل برخوردم. اسماعیل پس از سه بار زنگ زدن بالاخره با فرخو صحبت کرده بود. احساس کردم که دوباره زنده شدم. روزبعد تماس گرفتم و مساله بیخبری و اطلاعات آشنایش را با وی در میان گذاشتم. فرخو مکثی کرد و بنا به ویژگیهای خود سکوت نمود. درهر حال هر دو خوشحال بودیم که باز صدای همدیگر را هرچند از پشت تلفن میشنیدیم. فرخو هنوز هم در بیمارستان بستری است.
روز16 آوریل باز زنگ زدم. باز خبری از فرخو نبود. باز تکرار، تکرار همراه با نگرانی. کمی مایوس شدم. پس از ده دقیقه باز تکرار، تکرار و بالاخره پس از شش بار زنگ زدن، صدای بسیار نحیفی از پشت گوشی به گوشم رسید. فرخو تمام زورش را میزد تا بتواند صحبت کند. به نظر میرسید که در حال خواب و بیداری است. پرسیدم آیا از افراد خانواده کسی آنجاست؟ جواب داد الآن نه. از وی خواستم گوشی را به کسی بدهد چون صدای کسی از نزدیک میآمد. درست تشخیص داده بودم، وی پرستار فرخو بود. پس از حال و احوال کوتاه خودم را معرفی کردم. پرستار با لحنی غمگین گفت از دیشب حالش زیاد خوب نیست. از زحماتش تشکر کردم.
دیروز 22 آوریل باز زنگ زدم، اما از آن سوی گوشی صدایی شنیده نمیشد. بار دوم، سوم باز تکرار...بار ششم زنگ زدم این بار بعد از دو زنگ صدای گوشی قطع شد. حس غریبی داشتم، حسی توام با ناامیدی و حسرت.
فرخو روز 23 آوریل ما را برای همیشه ترک کرد. اکنون در چنین شرایطی حتی قادر به بیان احساسم نیستم...
ما که زمانی در کنار هم نفس کشیدن و حتی ضربان قلب همدیگر را از نزدیک حس میکردیم، نیازها، خواستها و شرایط روحی همدیگر را با یک نگاه ساده درک میکردیم، چنان از سوی جمهوری اسلامی سرمایه و رهبران حزب کمونیست ایران و کومهله و به دلیل ضعف معرفتی خودمان، مورد حمله قرار گرفتیم که هر کداممان با دردهایمان به گوشه ای از دنیا پرت شدیم و رشته پیوندهایمان از هم گسست. پس از این گسست، هرکس بنا با جوهر شخصیت و موقعیت و جایگاه طبقاتی ودرکش از دنیای امروز رنگ و بوی تازه ای یافت. عده ای مسخ شده در روابط این نظام، عده ای غرق شده در "بهشت سوسیال دموکراسی اسکاندیناوی"، عده ای غرق در دنیای ملیگرایی، عده ای صاحب سرمایه و عده قلیلی هم مثل همه دوره های تاریخ بشر، با قبول یک زندگی ساده اما بامحتوا به پاسداری از ارزشهایی پرداختند که زمانی در شرایط سخت در روحیات و رفتار و کردار جمعیمان نمایان میشد.
فرزندان اشراف و سرمایهداران نسل قبل از ما، با قبله قرار دادن مسکو، پس از انواع زیگزاگ های سیاسی در رقابت سرمایه های شرق و غرب، بالاخره پس از اجماع جهانی سرمایه در رابطه با ایران، در خدمت سرمایه و تحکیم جمهوری اسلامی قرار گرفتند و همراه قدرتِ جدید، زندگی نسلی را بهتباهی کشاندند و در انتها خود نیز قربانی شدند. فرزندان اشراف وسرمایهداران نسل ما نیز، با تشکیل حزب کمونیست و سپس تبدیل کردن آن به فرقههای کوچکتر، نهایتا قبله خود را در واشنگتن یافتند، اما فخرالدین و فخراالدین ها با حفظ صداقت و غریزه طبقاتی خود، به طبقه خود وفادار ماندند و نشان دادند که راهشان از آدمفروش ها جداست.
اول مارس2020
خلیل ورمزیاری همسنگر فرخو وعزیز
فخرالدین سلیمانزاده
عزیز سلیمانزاده
______________________________________________________________________________________________
نگاهی به گذشته نوشته ی مجید آذری از رفقای دیرین پیشمرگ حزب کمونیست ایران(کومه له) . برای مطالعه ی این اثر بر روی فایل پی دی اف زیر کلیک کنید
negahi_be_gozashte.pdf | |
File Size: | 123 kb |
File Type: |
جنایت فراموش نشدنی حزب دموکرات کردستان ایران در مرگه ور_ جنگ حزب دموکرات کردستان ایران و حزب کمونیست ایران( کومه له) .خاطرات یک پیشمرگ سوسیالیست آذربایجانی در کردستان _ نوشته ی کاک اسماعبل مشهور به اسماعیل عجم ، صورت گرفته که تا این ساعت، جامعترین نوشتار در مورد گردان 22 ارومیه می باشد. من امید به آن دارم که این اثربه زودی وبه صورت کتاب، منتشر و در اختیارمردم قرار بگیرد_ در ادامه ی همین نوشتار، مطلب دیگری از رفیق حسام قادرپور می آید که او هم از رفقای گردان 22 ارومیه است. مردم مبارز کردستان هیچگاه خاطرات ومبارزات پیشمرگان خودرابه دست فراموشی نخواهند سپرد واز این میان، فاجعه ی گردان 22 ارومیه وهمچنین فاجعه ی تلخ گردان شوان دو جنایتی است که توسط سیستم سرمایه داری منطقه ای وجهانی صورت گرفت. پرسش این است که آیا مجموع این مبارزات واز دست دادن بهترین عزیزانمان، تاثیری در نگاه طبقاتی وفهم ما داشته است؟
درمورد این نوشتار اگر نظر_ پیشنهاد یا انتقادی دارید می توانید در قسمت نظرات برای مدیریت سایت بفرستید
دو فایل تصویری زیر، مجموع رفقای گردان 22 را نشان می دهد
خاطرات یک سوسیالیست آذربایجانی در کردستان
جنگ و فاجعه مرگور، جنایت فراموش نشدنی حزب دمکرات کردستان ایران
بمناسبت روز 22 آبان 1364 روز کشتار کمونیستها توسط ناسیونالیستیهای افراطی
*****************************ا – اسماعیل عجم***************************
فهرست
مقدمه
اوضاع منطقه و گردان 22 بعد از آغاز جنگ سراسری با حزب دمکرات
عقب نشینی از شمال
عبور از مرز
اردوگاه مالومه
تصمیم نادرست و غیر مسئولانه رهبری حزب کمونیست و کومه له
حرکت بسوی شمال
همکاری و کمک احزاب کورد و عراقی در دره مرگ و وحشت
عبور از مرز دالانپر
اولین درگیری با حزب دمکرات کردستان ایران
جنگ و جنایات حزب دمکرات کردستان ایران
گردان 22 در محاصره نیروهای دو دشمن
شکست محاصره
تصمیم برگشت به اردوگاه
کمین گسترده حزب دمکرات و جنگ در خاک کردستان جنوبی (عراق)
کمکهای مجدد حزب کمونیست عراق
حرکت بسوی اردوگاههای مرکزی
استقبال از پیشمرگان گردان 22
جلسه کمیته مرکزی با پیشمرگان و بررسی واقعه مرگور
سازماندهی جدید و ادامه فعالیت
تاثیرات و عواقب جنگ
تصاویر 28 پیشمرگ جانباخته گردان 22
تصاویری از قبر جمعی تعدادی از جانباختگان گردان 22
منابع و توضیحات
******
مقدمه جنگها و مبارزات رهائیبخش ملت ستمدیده کورد همیشه با اختلافات و جنگهای داخلی همراه بوده است. عدم تفاهم و جنگ های داخلی تاکنون جان هزاران نفر از جنگجویان و پیشروان مبارزه را گرفته است و مبارزه ملت کورد را در برابر دولتهای مرکزی به ضعف برده است.
احزاب و نیروهای دیکتاتور، ضد دمکراتیک، قدرت طلب، سلطه جو و مرتجع کورد همیشه برای حذف و نابودی مخالفان خود به اسلحه و جنگ متوسل شدند. حزب دمکرات کردستان نمونه ای از این احزاب مرتجع و ضد کردستانی میباشد که در طول تاریخ سیاه و ننگین خود برای حذف و نابودی مخالفان درون حزبی و نیروهای سیاسی کردستان به شیوه های پست و جنایتکارانه متوسل شده است.
حزب دمکرات کردستان به رهبری عبدالرحمان قاسملو برای از بین بردن مخالفان سیاسی خود، نیروهای دمکرات، کمونیست و کومه له در کردستان جنگی را آغاز کرد که در نتیجه آن صدها پیشمرگ جنبش رهایی بخش ملی کردستان از هر دو طرف بخون غلتیدند، صدها پیشمرگ کومه له و حزب دمکرات زخمی شدند، صدها خانواده در داغ از دست دادن فرزندانشان همچون شمعی سوخته و نابود شدند و بسیاری هنوز هم از لطمات روحی و روانی آن رنج میبرند.
قاسملو و دیگر رهبران حزب دمکرات آتش جنگی را افروختند که دود آن به چشم مردم کردستان رفت. آنها با آغاز جنگ داخلی اتحاد ملی و مردمی را از هم گسیختند و دشمنی در بین مردم کردستان ایجاد کردند. حزب دمکرات با ایجاد فضای بی اعتمادی، دلسردی و انفعال در میان مردم کردستان، بزرگترین ضربات را به جنبش رهایی بخش ملی و استقلال طلبانه کردستان وارد آورده و بزرگترین خدمات را به رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی ایران کرد. این حزب بخاطرکسب امتیاز و سازش با رژیم فاشیستی ایران به کشتار انسانهای دمکرات، آزادیخواه و کمونیست کردستان پرداخت. ملت کرد هرگز عملکردهای ضد ملی و ضد کردستانی حزب دمکرات و رهبران آن را فراموش نخواهد کرد.
پیشمرگان قدیمی خاطرات زیادی از تلخی های جنگ داخلی کردستان در سینه دارند که هنوز در اختیار جنبش و مردم نگذاشتند. تاریخ مبارزات آزادیخواهانه، استقلال طلبانه و برابری طلبانه مردم کردستان در قالب خاطرات هم قابل ثبت است. خاطره ای که در زیر می آید مانند دیگر خاطرات، یکی از اسناد تاریخی ملت کرد است که ماهیت جنایتکارانه و ضد دمکراتیک حزب دمکرات کردستان را نشان میدهد. من نخواستم خاطراتم را با خود نگه داشته و بعد از مدتی در زیر خاک مدفون گردند.
این خاطره داستان غم انگیز، داستان رنج و تلاش پیشمرگانی است که بدست حزب دمکرات کشته شدند، پیشمرگانی که سرمایه کردستان بودند و در ده ها و صدها جنگ بر علیه اشغالگران کردستان جنگ کرده و تجربیات فراوانی کسب کرده بودند. بی شک نام و یاد این جنگاوران راه برابری انسانها، آزادی، استقلال و رهایی قطعی سرزمین کردستان از اشغال دشمن هرگز فراموش نخواهد شد. من برای گرامیداشت یاد همرزمان جان باخته گردان 22 به چگونگی واقعه و فاجعه پرداختم ، فاجعه ای که سالیان دراز در موقع بیان آن دچار لرز و شوک میشدم.
تعدادی ازمسئولین و کادرهای گردان 22 رفقا حسام قادرپور، مجید تورک (خلیل ورمزیاری)، دکتر خالد بوکانی و ناصر کشکولی قشقایی که شاهدان زنده این واقعه بودند صمیمانه مرا در نوشتن این خاطره یاری دادند و کمکهای ارزنده و زیادی برایم کردند. من از زحمات و دلسوزی این عزیزان بی نهایت تشکر و قدردانی میکنم.
اوضاع منطقه و گردان 22 بعد از آغاز جنگ سراسری با حزب دمکرات قبل از پرداختن به خاطره جنگ مرگور و جنایت فراموش نشدنی حزب دمکرات کردستان ایران، ابتدا بطور مختصربه اوضاع منطقه فعالیت گردان 22 درمناطق غربی ارومیه اشاره میشود تا زمینه ها و علل وقوع این فاجعه تا حدودی روشن شود.
پیشمرگان (1) کومه له از سال 1358 درمناطق غربی ارومیه درحاشیه مرز ی ترکبه که شمال کردستان (2) نامیده میشود فعالیت را آغاز کردند. آنها بعد ازسالها فعالیت سیاسی و نظامی در اردیبهشت ماه سال 1364 عقب نشینی کرده و به اردوگاههای کومه له در کردستان جنوبی ( عراق) برگشتند.
جمهوری اسلامی ایران بمنظور اشغال نظامی کامل کردستان هر روز به گوشه ای از کردستان لشکر کشی میکرد. اشغالگران در روز31 خرداد سال 1363 با بیش از ده هزار پاسدار، ارتشی، پیشمرگ مسلمان و گروههای ضربت حملات بزرگ و وسیعی را از چندین جبهه به مناطق مختلف شمال کردستان بویژه منطقه شپیران آغاز نمودند و با شکستن مقاومت گروههای مسلح، همه روستاها و مناطق آزاد را اشغال کردند. بدنبال جنگها و اشغال منطقه، حاکمیت عشیره ای و سازمانهای نظامی طاهرخان و سنار مامدی درهم شکست و هزاران نفر از افراد مسلح آنها و مردم مسلح روستاها به ترکیه فرار کرده و یا خود را تسلیم رژیم اسلامی کردند.
در جریان جنگها و بعد از اشغال منطقه حزب دمکرات بخش مهمی از نیروهای خود را از دست داد. بسیاری از آنها دسته دسته و بطور گروهی خود را تسلیم نیروهای نظامی ایران کردند و یا اسلحه به زمین گذاشته و به خانه های خود برگشتند. اما علیرغم همه آنها، نیروی نظامی حزب دمکرات کردستان از هم نپاشیده و صدها نفراز پیشمرگان مسلح آن به فعالیت ادامه دادند.
دراین جنگهای سخت و دشوار، کومه له تلفات کمی داد و استحکام تشکیلاتی خود را حفظ نمود ولی پیشمرگان بخاطر جنگهای مداوم و طولانی، تحرک بیش ازحد، بیخوابی، کمبود مواد غذایی و زندگی درهوای سرد و گرم و خسته کننده در کوهها و دره ها بسیار فرسوده شده بودند.
جمهوری اسلامی با اشغال اکثر روستاها و ایجاد پایگاههای نظامی در آنها، ابتکارعمل را در منطقه بدست گرفته و نیروهای مسلح کومه له و حزب دمکرات را کاملا به حالت دفاعی درآورد.
در این دوره نیروهای دشمن روحیه، جرات و جسارت پیدا کرده و با نیروی کمی به نیرویهای پارتیزانی کومه له و دمکرات حمله می نمودند در حالی که قبلا برای هر عملیاتی صدها و هزاران سرباز و پاسدار وارد جنگ میشدند.
در شرایط اشغالی تازه، پیشمرگان فقط در شبها برای غذا خوردن در روستاها حضور یافته و بعد از ساعاتی از روستا خارج می شدند و خود را در کوهها و دره ها مخفی میکردند. آنها هر روز محل استقرار خود را با طی مسافتی طولانی تغییر داده تا از حملات نظامی رژیم در امان باشند. جنگجویان سوسیالیست علیرغم همه اقدامات امنیتی و تغییر تاکتیهای نظامی، متحمل جنگها و درگیریهای زیادی شده و هر روز رادیو کومه له اخبار درگیریهای آنها را به اطلاع مردم می رساند.
در بحبوحه جنگ کومه له با رژیم اسلامی، حزب دمکرات هر از چند گاهی به نیروهای کومه له تعرض کرده و جنگی را تحمیل میکرد. این حزب بلاخره جنگهای پراکنده و منطقه ای را به جنگهای سراسری و دائمی در کردستان تبدیل نمود.(3)
جنگهای سراسری حزب دمکرات کردستان و کومه له از تاریخ 25 آبان سال 1363 آغاز شد. جنگ داخلی در کردستان شرایط را برای نیروهای مسلح هر دو طرف درگیرسخت تر نمود. سختیها برای گردان 22 ارومیه که با نیروی کم و در نقطه ای دورافتاده که درمقابل دو نیروی قوی دشمن مقاومت میکرد، دو چندان بود.
با شروع جنگ سراسری، حزب دمکرات تلاش نمود به ضعیف ترین نقطه کومه له ضربه وارد آورد. یکی از نقاط ضعیف کومه له گردان 22 بود. در مناطق کرد نشین حوالی ارومیه و سلماس، تعداد نیروهای متشکل حزب دمکرات در "نیروی آگرین"، چندین برابر نیروهای کومه له بودند. حزب دمکرات بعد از چند بار تجمع پانصد ششصد نفری نتوانست نیروهای کومه له را مورد تعرض قرار دهد.
پیشمرگان گردان 22 با تحرک و تغییر مکان مداوم، اختفا و بلاخره ترک منطقه، خود را از تعرض حزب دمکرات در امان نگه داشتند. عامل دیگری که حزب دمکرات را در ضربه زدن به کومه له ناکام گذاشته بود، عدم تمایل پیشمرگان بومی و بادینی برای جنگ با کومه له بود. خیلی از پیشمرگان بادینی یا شیکاک در حزب دمکرات بر عکس دیگر پیشمرگان حزب در دیگر مناطق، کومه له را واقعا دوست داشتند و حاضر نبودند به جنگ پیشمرگان کومه له بروند. خورشید پیشمرگ حزب دمکرات و هوادار و دوستدار کومه له بود و بلاخره حزب دمکرات او را به جرم هواداری از کومه له کشتند. جهانگیر پیرگل مشیک نیروی کمکی مسلح حزب دمکرات یکی از آنها بود که همیشه میگفت: " ئه ز جهانگیر، هیزا به رگری حیزبا دیمکراتا کوردستان، لاین گرا کومه له م" ( من جهانگیر، نیروی مسلح و پشتیبان حزب دمکرات، هوادار کومه له هستم.)
پیشمرگان کومه له علیرغم اختلافات سیاسی، ایدئولوژیک با حزب دمکرات و ضد دمکراتیک دانستن آن نمی خواستند با حزب دمکرات وارد جنگ شوند. پیشمرگان کومه له جنگ داخلی را خطرناک و به ضرر جنبش ملی کردستان و منافع ملی کردستان می دانستند. این جنگ به پراکندگی نیروهای کردستان، ناامیدی مردم و تقویت جمهوری اسلامی کمک میکرد. از سوی دیگرپیشمرگان سوسیالیست قلبا دوست نداشتند لوله تفنگ خود را بسوی پیشمرگان زحمتکش حزب دمکرات که با آرزو و آرمان آزادی و رهایی کردستان به آن حزب ملحق شده بودند، بگیرند. پیشمرگان گردان 22 بدفعات با افراد و واحدهای کوچک حزب دمکرات در روستاها روبرو شده بودند ولی بعد از گفتگو و اعلام مواضع کومه له، آنها را آزاد میکردند. یک ماه بعد از آغاز جنگ سراسری، رفقای گردان ما مجموعا هیجده نفر از پیشمرگان حزب دمکرات را دستگیر کرده و بعد از کار آگاهگرانه بدون اینکه آنها را خلع سلاح کنند آزاد کردند.
پیشمرگان گردان 22 به هیچ وجه نمی خواستند به روی پیشمرگان حزب دمکرات اسلحه بکشند. آنها از جنگ داخلی نفرت داشته و تلاش میکردند دچار درگیری و جنگ با حزب دمکرات نشوند. عامل دیگری که نیروهای کومه له را به صلح طلبی تشویق و ترغیب میکرد عامل کمی نیرو در برابر حزب دمکرات بود. بنا به همه این دلایل نیروهای کومه له نمیخواستند جنگ گسترش یافته و در جنگ تحمیلی و خارج از اراده شان متحمل تلفات شوند.
از اینرو نیروهای کومه له بطور آگاهانه برای اجتناب از درگیری و جنگ با حزب دمکرات مجبور شدند در اواخر پاییز 1363 از مناطق اصلی فعالیت خود یعنی "سومای"، "برادوست"، "بخشی از انزل" و "کناربروژ" را ترک کنند و به مناطق ناشناخته مرزی درغرب سلماس عقب نشینی کنند. این مناطق هم مانند مناطق دیگر ملیتاریزه شده بودند. رژیم در تپه ها و کوههای کنار روستا پایگاه زده و در داخل بعضی از روستاهای بزرگ مقر هم برپا کرده بود. تعداد کمی از روستاها چند صد متری از پایگاهها دور بودند. پیشمرگان برای مدت کوتاهی از آنها برای استراحت استفاده میکردند. اما در موارد زیادی استراحت در این روستا به جنگهای چندین ساعته منجر میشد.
اشغالی بودن منطقه سلماس، وجود پایگاههای نظامی در اکثر روستاها و حملات مداوم رژیم باعث شده بودند که پیشمرگان کومه له در پاییز و زمستان سرد سال 1363 بیشتر دربیرون از روستاها بسر برده و شبها درحال راهپیمایی و تغییر محل اشند.
اواخر پاییز و زمستان سال 1363 دورانی بسیار سخت و غیر قابل تحملی برای پیشمرگان گردان 22 بود. درگیری با نیروهای نظامی ایران، سرمای شدید، کم غذایی، خستگی و بی خوابی پیشمرگه ها را بشدت فرسوده کرده بودند. دراین شرایط طاقت فرسا و غیر قابل تحمل، تنها ایمان به سوسیالیسم، آزادی و رهایی ملی کردستان ازاشغال دشمن، به مبارزان مسلح کومه له نیرو و انرژی میداد. اما ایمان و اعتقادات ایدئولوژیکی محکم نمی توانستند برای مدت طولانی و همیشه کارساز باشند
عقب نشینی از شمال با سخت تر شدن فعالیت درمنطقه اشغالی بویژه نگرانی از سوی خطر حزب دمکرات باعث شدند تا رهبری کومه له اجبارا گردان 22 را به اردوگاههای مرکزی در خاک عراق فرا بخواند. پیشمرگان در چهارم فروردین ماه سال 1364 از حوالی روستاهای چهار ستون و راویان درغرب خوی و نزدیکی دره قطور به طرف جنوب راه افتادند.
در مسیرحرکت و برگشت، چندین درگیری کوچک و بزرگ با نیروهای اشغالگر اسلامی روی داد که بزرگترین آن در روز 13 فروردین در روستای "شیوان" در نزدیکی مرز ایران و ترکیه بود که سیزده ساعت طول کشید. همچنین دراین مسیراز چندین کمین و تمرکز حزب دمکرات گذشته و درسه نقطه درگیری روی داد.
حزب دمکرات توسط جاسوسانش ازمسیر حرکت گردان 22 و حضور آن در منظقه سومای و کنار بروژ اطلاع پیدا کرده و نیروی بزرگی برای نابودی گردان 22 در این منطقه متمرکز کرده بود
روزهای 27 – 28 فروردین ییشمرگان دو شب و دو روز در خانه های مردم اشکوتیک مخفی شدند. حمایت و فداکاری بی نظیر مردم روستاهای کناربروژ، بخصوص مردم روستاهای "چه مان" و "اشکوتیک" در حالی که پایگاه بزرگی بر روستاهای آنها مسلط بود، پیشمرگان گردان 22 را از هر خطری محفوظ نگهداشت.
درعصر 28 فروردین 1364 بعد از ترک روستای اشکوتیک، خلیل سور و علی کوسه کهریز در حالی که از گردان دورافتاده بودند در روستای اشکه سو با واحدی از پیشمرگان حزب دمکرات درگیر شدند اما ساعاتی بعد آنها بسلامتی به گردان ملحق شدند.
حزب دمکرات تمام مسیرهای گردان 22 بطرف ترگور، مرگور و اشنویه را سد کرده بود. تنها راه باقیمانده را هم رودخانه طغیانی نازلو چای در دره میرداود و آسینگران بسته و مسدود کرده بود.
شب برای استراحت و عبور از رودخانه به روستای میرداود حرکت کردیم. روستاهای کوچک میرداود و آسینگران در کنار رودخانه و در میان کوههای بلند و سنگلاخی قرار گرفته اند که فاصله کمی با جاده ارومیه – سرو و پایگاهها داشت. آب رودخانه زیاد بود و عبور از آن ممکن نبود. پل سیمی یا گرگر خراب بود. دو نفر از مردم میرداود جهت خرید وسایل برای کار انداختن مجدد گرگریا جره به شهر رفتند. "گرگر" چیزی شبیه تله کابین بود که در آن دو قرقره در دو سوی رودخانه در مقابل هم محکم بسته شده و سیم بکسلی فولادی روی قرقره بسته شده بود.
روز 29 فروردین نزدیکیهای صبح در تاریکی هوا از روستای میردادو خارج شدیم تا با نیروهای رژیم یا دمکراتها درگیر نشویم. رفقای گردان تا آماده شدن "گرگر" مجبور شدند یک روز بارانی را در پشت کوههای بلند میرداود در زیر صخره های غار مانند مخفی شوند. در کوههای میرداود غاری تاریخی بطولی بیش از پنج هزار متر وجود داشت که ما از محل دقیق آن اطلاع نداشتیم تا از آن استفاده کنیم .
قبل از تاریکی هوا به روستای میرداود برگشتیم. تعدادی از مردم این روستا بخاطر قاچاق مواد مخدر و تولید هروئین ثروتمند شده بودند و زندگی شان خوب بود و در آن شب بعضی از رفقا شام مفصلی خورده بودند. درشب 29 فروردین پل سیمی یا گرگر آماده شد و پیشمرگان در گروههای دو نفره سوار اتاقک شده و به آنسو کشیده شدند. اسبها با شنا خود را به آنسوی آب رساندند. درآن شب تنها علی کوسه کهریز که زحمت زیادی درانتقال پیشمرگان کشیده بود در آخرین نوبت و آخرین لحظه از بالای کابین به قسمت کم عمق رودخانه افتاد. او بطورخنده آوری به رودخانه افتاد و باعث خنده تعدادی شد. علی از شوخی و خنده آنها عصبانی بود و با زبان گرفتگی خاص خود اعتراض میکرد. او با لباسهای خیس تا روستای هسبستان میلرزید
روز 30 فروردین – هشتم اردیبهشت قبل از اینکه هوا روشن شود پیشمرگان از روستای هسبستان خارج شده و بسوی منطقه ترکور راه افتادند. از ظهر آنروز باران تندی آغاز شد. همه لباس نایلونی خود را پوشیدند اما حرکت در زمین خیس و گل آلود خسته کننده و مشکل شده بود.
مسیر راه از برادوست بطرف اشنویه بسیارسخت، طولانی و خطرناک بود. این مسیراز یکطرف به مناطق تورکها و از طرف دیگر به ترگور، مرگور و دشت بل منتهی میشد که توسط رژیم و نیروهای حزب دمکرات کردستان عراق یعنی نیروهای بارازانی اشغال شده بود. به همین جهت پیشمرگان در باریکه ای در مابین این دو منطقه در زیر باران پیاده روی کرده و در زیر باران در درون نایلون میخوابیدند.
در طول هشت نه روز، پیشمرگان کمتر به روستاها میرفتند. آنها در روستاهایی که کمی امنیت داشتند غذا خورده و توشه راهشان را مهیا میساختند. بارانهای شبانه روزی پایانی نداشت و همه از آن بیزار شده بودند. در طول روز در کوهها و دره ها مخفی میشدیم و در تاریکی به مسیر راهمان ادامه میدادیم. خستگی و بیخوابی همه را از پای در می آورد. تنها طبیعت وحشی، کوهها زیبا و دره های سرسبز نشاط و شادابی در وجود ما ایجاد میکردند
روز نهم اردیبهشت
در نزدیکی اشنویه محمد مامل یکی از زحمتکشان محبوب منطقه اشنویه، سلیمان کاشانی یکی از مسئولین تشکیلات اشنویه و دو نفر دیگر از رفقای تشکیلات اشنویه به گردان 22 ملحق شدند. آنها برای راهنمایی گردان 22 از مرز کیله شین گذشته و به حوالی اشنویه آمده بودند. واحد اصلی این گروه، شامل دسته ای از پیشمرگان گردان 24 مهاباد و دسته ای از گردان سامرند اشنویه بود، در روستایی بنام شیوان در آنسوی مرز باقی مانده بودند. در بعد ازظهرآ نروز به روستایی کوچک در نزدیکی اشنویه وارد شدیم که ساعتی بعد گروه ضربت رژیم به آن روستا یورش آورد. پیشمرگان با جنگیدن و بدون تلفات از روستا خارج و درارتفاعات مستقر شدند.
بعد ازعقب نشینی پاسداران اسلامی، راه خود را بسوی رودخانه " گادار" (آدا) ادامه دادیم. افراد گردان مجبور بودند از رودخانه پر آب گادار که تنها یک پل داشت عبورکنند. ولی مسئولین گردان و رققای اشنویه شناخت دقیقی از منطقه داشتند و احتمال کمین دشمن در روی پل را میدادند. از طرفی دیگر رهبری و مخابرات کومه له که از رمز و رموز بیسیم های حزب دمکرات کم و بیش اطلاع داشتند، خبر کمین افراد حزب دمکرات را به فرماندهان گردان 22 داده بودند. به همین منظور اعضا کمیته ناحیه و اعصا عدالبدل جلسه مشورتی برگزارکردند. آنها بخاطر سردی و زیاد بودن آب رودخانه اجبارا تصمیم گرفتند افراد گردان با احتیاط از روی پل عبور کنند.
با تاریک شدن هوا واحد ضد کمین گردان برای عبور از" پل گادار" به آنسوی رودخانه براه افتاد. یشمرگان درجوی خشک و طویلی در موازات رودخانه موضع گرفته بودند وهمه نگاه هایشان را به روی پل متمرکزنموده و درحالت عصبی و نگران درانتظار آتش سلاحهای دشمن داخلی بودند.
دقایقی گذشت، واحد ضد کمین به روی پل رسید. ناگهان در یک لحظه آتش شدیدی به روی آنها باز شد. دو نفر از پیشمرگان واحد ضد کمین با تیراندازی و سینه خیز عقب نشستند اما از خلیل سور خبری نبود. پیشمرگان خبرجان باختن خلیل را یک به یک بگوش همدیگر رساندند
افراد گردان به عقب برگشتند. درآن شب، پیشمرگان برای ادامه راهشان مجبور بودند از میان آب پر طغیان و عمیق رودخانه عبور کنند. بعد ازطی مسافتی درطول رودخانه، هیچ نقطه کم عمقی برای عبور از رودخانه پیدا نشد. پیشمرگان در کنار رودخانه با فاصله نشستند تا مسئولین محلی را برای عبور پیدا کنند. بلاخره حسام و سلیمان کاشانی محلی را که پهنای رودخانه بزرگ و گسترده بود برای عبور پیدا کردند. دراین قسمت، آب رودخانه به دو بخش تقسیم شده بود و عمق آبی که بسرعت عبور میکرد حداقل به یک مترمیرسید و آب تا سینه پیشمرگان میرسید. سرعت آب امکان عبور تک نفری را نمی داد. بنا براین گروهی از پیشمرگان در گروههای بزرگتر دست یکدیگر را گرفته تا از آب بگذرند، اما آب رودخانه کریم نارنجک و حسام را ربود و با خود برد. آنها با شنا خود را از پایین رودخانه بیرون کشیدند. آب خشمگین اسلحه کریم را با خود برد. آنها لباس هایشان را بعد ازچلاندن پوشیده و از سرما می لرزیدند.
بلاخره منصور شوکتی ابتکارش را بکار گرفت. او با اسب قدرتمند، فداکارو جسور گردان که همیشه مهمات سنگین گردان را حمل میکرد، بقیه پیشمرگان را یک بیک از رودخانه به آنسو برد. در این موقع تنها دکترخالد دچار ناراحتی و مشکل شد. وقتی او سواراسب شد، از پشت محکم کمرمنصوررا گرفته بود. اسب در آب خشمگین به سختی پیش میرفت. منصور در حین بیرون آمدن از آب، شلاقی به پشت اسب زد و اسب عاقل و وظیفه شناس گردان از درد جفتگی زد تا اعتراضش را نشان دهد. خالد نتوانست خود را روی اسب نگه دارد. او درکنار رودخانه روی سنگی افتاد و از درد استخوانهای قفسه سینه و درد کلیه بخود می پیچید. وقتی درد خالد اندکی کاسته شده بود، منصور را بخاطر کارش بشدت سرزنش میکرد.
حسام به آب افتاده و از سرما می لرزید اما همچنان شوخ طبعی خود راحفظ کرده بود. او با خالد بیشتر شوخی میکرد و بشوخی گفت: سواراسب شدن ریسکهایی هم دارد، درمهاباد بعضی ها میگفتند: " کسی که ازهمه کم عقل تره، موتور سواره. ولی از موتور سوارکم عقلتر، کسی است که در پشت موتور سوار می نشیند."
خالد دستش را روی کلیه هایش گذاشته بود. هر چند او درد می کشید ولی خندیده و گفت که این حرف کاملا در مورد شان صدق میکند. خنده خالد و حرف حسام، رفقای آن جمع را به خنده آورده و ناخوشیها و سختیهای آن روز و شب را کمی تسکین داد.
درساعات دیر وقت آن شب، پیشمرگان برای استراحت وصرف غذا وارد روستایی شدند. فرماندهان ازتصمیم رفتن به خانه های مردم آن روستا، و حتی از رفتن به یکی از روستاهای نزدیک "درود "، "هق " و "میرآوا" صرفنظر کردند. رفقای گردان بعد از جمع آوری نان و پنیر از روستا خارج شدند و شب سرد را در دره ای سپری کردند.
روز دهم اردیبهشت
پیشمرگان درهمان دره در انتظار بعد ار ظهر و تاریکی هوا بودند تا در تاریکی به مسیرشان ادامه دهند. در طول آنروز همه از کمین شب گذشته، جان باختن خلیل سور، عبور از رودخانه پر آب و خشن و مسیری که باید طی شود گفتگو میکردند. در این صحبتها برای پیشمرگان سوال این بود که کمیته مرکزی از کجا میدانست که حزب دمکرات در روی پل کمین خواهد گذاشت. سلیمان کاشانی به جدی یا شوخی گفته بود که " کومیته ی مه رکه زی کومه له قه نده قه ند، ئاگای له هه مو چی هه یه" ( کمیته مرکزی کومه له مثل قند است و ازهمه چیز اطلاع دارد). ناصرکشکولی مسئول تدارکات گردان هم این جمله را بدست گرفته و با شوخی و خنده گاه و بیگاه آنرا تکرارمیکرد.
حوالی ظهرآنروز، یک نفر با تراکتور از روستا بطرف پیشمرگان آمده و مسئولین با او به صحبت نشستند. سلطان به او مشکوک شده بود و بدرستی حدس زد که او یکی از هواداران یا از پیشمرگان حزب دمکرات است که برای جاسوسی و جمع آوری اطلاعات آمده است. به همین جهت بعد از برگشتن او به روستا، دستورحرکت گردان بسوی مرز داده شد.
بعد ازظهرآنروز در دره ای زیبا که پوشیده از گیاهان و گلهای رنگارنگ بهاری بود بسوی کیله شین بالا می رفتیم. همه احساس ضعف و خستگی میکردند. آنها درحین حرکت گیاهان و سبزیهای قابل خوردن را چیده و خود را سیر میکردند. فرماندهان زود زود به پیشمرگان گوشزد میکردند که بسرعت حرکت خود بیافزایند.
حوالی ساعت چهار بعد از ظهر فرماندهان از دور متوجه حمله پیشمرگان حزب دمکرات شدند. افراد حزبی تلاش میکردند خود را به بلندیهای استراتژیک برسانند. برای این منظور تعدادی از افراد حزب با اسب به بالای کوهها میرفتند.
سلیم و مصطفی عجم زودتر از همه خود را به یکی ازارتفاعات کیله شین رسانده بودند. سلیمان کاشانی و تعدادی دیگرهم به یکی دیگر از ارتفاعات مهم دست یافته بودند. رفقای دسته ما در حالی که شیب تند کوهی را می پیمودند تیراندازی شروع شد و صدا در دره ها می پیچید.
پیشمرگان حزب دمکرات دربخش مهمی از بلندیها و ازجمله در پایگاه نظامی تخلیه شده جمهوری اسلامی که دارای خاکریز و سنگر بود، مستقر شده بودند. پیشروی از پشت شیارها و سنگها بسوی افراد حزب آغاز شد. درغروب آفتاب سلیم، جاویدان، مصطفی و تعدادی دیگر با تعرض خود پایگاه کهنه رژیم و بلندیهای اطراف آنرا از دست حزبیها خارج ساختند. افراد حزب دمکرات پیاده و سواره فرار را بر قرار ترجیح داده و بطور پراکنده از دور به تیراندازی پرداختند. این درگیری در دو جبهه تند و شدید بود و بعد از دو سه ساعتی تمام شد. تعدادی از رفقا احتمال کشته شدن چند نفراز پیشمرگان حزب را میدادند اما یکی از رفقا اغراق کرده و تعداد کشته های حزب را به هشت نفر رسانده بود.
سلیم از رفقای گردان میخواست که هر چه زودتر خود را بلندیها برسانند. دکترخالد و حسام در راه باریک کوه، اسبی را که مواد غذایی و دارو حمل میکرد، بدنبال خود می کشیدند تا سریع خود را به بلندیها برسانند. با آغاز درگیری، آنها مورد هدف پیشمرگان حزب دمکرات قرارگرفتند و اسب کشته شد و با همه بارهایش به ته دره سقوط کرد. آنها دربحبوحه جنگ برای سریع رساندن خودشان به بالای کوه تلاش میکردند و موقع مناسبی برای آوردن بار اسب نبود..
بعد ازپایان درگیری سلطان مسئول ناحیه، با عصابانیت با دکترخالد به جر و بحث پرداخت که چرا مواد غذایی و داروها را با خود نیاوردند. سلطان نمی خواست قبول کند که درجریان جنگ، آوردن بار اسب از دره ایی عمیق توقعی بیجا و بی مورد است و اگر چنین امکانی بود دستور کسی لازم نبود و حتما آندو رفیق اینکار را میکردند. خالد در واکنش به برخورد سلطان، ضمن توضیحاتی ازمسئولیت پزشکی استعفا داد و اعلام کرد که دیگر در گردان 22 بعنوان دکتر کار نخواهد کرد.
پارتیزانها بعد از جمع شدن درگردنه گیله شین، در اطراف سنگ نوشته تاریخی و ماندگار کیله شین (4) استراحت نمودند. سنگ کیله شین با وزنی بیش از شش تن نزدیک به 170 سانتی متر طول و سی سانتی متر ضخامت در روی سنگی مکعب شکل قرار داشت. در روی این سنگ آبی 42 سطر به دو زبان اوراتویی و آشوری نوشته شده و در سر راه رواندوز به اشنویه در وسط گردنه نصب شده بود. این رشته کوه در نوار مرزی ایران و عراق نام خود را از سنگ کیله شین گرفته است.
عبور از مرز
در گردنه کیله شین اوضاع به مخابرات مرکزی کومه له مخابره شد. در تاریکی هوا پیشمرگان به آنسوی مرز پا گذاشتند. آنسوی رشته کوه کیله شین یعنی طرف کردستان عراق طرف بر عکس طرف اشنویه پوشیده از برف بود. برفها یخ بسته و همه روی برف سفت و محکم راه میرفتند. اما برای اسب ممکن نبود روی برفی به ارتفاع بیش از یک مترراه برود. به همین جهت اسب شجاع، بلند، قدرتمند و وفادار که سالها مهمات بسیار سنگین گردان را حمل میکرد در برف فرو رفته و گیر کرد. تعدادی از رفقا مهمات را ازپشت آن باز کردند اما به هیچ شیوه ای نتوانستند آنرا از برف بیرون بکشند. مهمات زیادی در کناراسب باقی مانده و پارتیزانها چاره ای جز ترک و تنها گذاشتن اسب وفادارشان نداشتند. اسب زیبا، سالها جزیی از خانواده صمیمی گردان ما بود و تنها گذاشتن آن برای پیشمرگان بسیارغم انگیزبود. اسب که شانس خلاصی و زنده ماندن نداشت در حالی که نفسهای عمیقی میکشید به صف پارتیزانهایی که توان راه رفتن نداشتند و برای نجات خود به کندی قدم برمیداشتند با دلهره و نا امیدانه نگاه میکرد.
پیشمرگان درتمام طول شب پیاده روی سخت و ناخوشی داشتند. یکی از کفشهای انور در میان سنگهای زیر برف مانده و پیدا نشد. او در روی برفها با یک کفش راه میرفت و چیزی به پای دیگرش بسته بود تا از یخ و سرما در امان باشد. افراد گردان و واحدها در طول مسیرغیر مشخص و بدون جاده بکلی ازهم گسسته بودند. افراد در گروههای کوچک و بزرگ با فاصله های زیاد به پایین می آمدند. تعدادی بکلی از حال افتاده بودند بطوریکه اگر کمک رفقای دیگر نبود در طول راه از گرسنگی و ناتوانی تلف می شدند.
روز یازدهم اردیبهشت
صبح زود قبل ازاینکه هوا روشن شده باشد نیروهای فرسوده گردان درنزدیکی پایگاههای عراق، با واحدی از پیشمرگان اشنویه و مهاباد روبرو شدند. شب گذشته، آنها از طریق بیسیم از وضعیت بحرانی گردان 22 اطلاع یافته و مقداری مواد خوراکی از روستای شیوان برای افراد گردان 22 آورده بودند. یک هفته پیش از رسیدن گردان 22 به مرز، این واحد ازاردوگاههای مرکزی کومه له برای پشتیبانی گردان 22 تا نزدیکی مرزآمده بودند اما بدلایلی، تصمیم کمیته مرکزی تغییر کرده و فقط تیمی با سلیمان کاشانی و محمد مامل بطرف اشنویه آمده و بقیه پیشمرگان به روستای شیوان برگشته و درمسجد روستا مستقر شده بودند. مردم روستای شیوان بیش ازیک هفته پذیرایی گرم و صمیمانه ای از آنها کرده بودند. در میان پیشمرگان این واحد نظامی، تعدادی آشنا بودند. بهمن شیرازی یکی از قابل اعتمادترین و فداکارترین کادرهای منطقه مهاباد که از رفقای صمیمی ام بود، درمیان آنها بود. بعد ازدو سال دوری، بهمن را در چنان شرایطی ملاقات کردم. من و بهمن از تابستان سال 1360 تا اول تابستان سال 1362بمدت دو سال از پیشمرگان " په ل شهید خانه " مهاباد بودیم و خاطرات بی شماری از مبارزات و جنگهای بزرگ ایندوره داشتیم. اکثریت رفقای" په ل شهید خانه " در طول چهار سال گذشته در جنگها و درگیریها جان باخته بودند اما ما دو نفرازمعدود کسانی بودیم که هنوزکشته نشده بودیم.
روز یازدهم اردیبهشت روزجهانی کارگر، جنگجویان ناتوان و رنگ پریده درپایین پایگاه عراقی روی تپه ای افتاده بودند. آنها با باد سردی که در دره ها و کوهها می پیجید و تعدادی را مریض کرد به مقابله پرداخته بودند. جنگ و کنار آمدن با مشکلات طبیعی برای هر پیشمرگی به اندازه جنگ با اشغالگران و دشمنان واقعا سخت و دشوار است. پیشمرگان با امید پایان یافتن سختیهای این دوره از مبارزه شان، این وضعیت را بخود سخت نگرفته و به استراحت در روزهای آینده فکر میکردند.
مسئولین تشکیلاتی درانتقال پیشمرگان از پشت پایگاههای عراقی به اردوگاههای مرکزی کومه له تاخیر داشته و این تاخیر طولانی همه را نا آرام و ناراحت کرده بود. بعد از ساعتها انتظار، با رسیدن محمد نبوی اجازه عبوربه گردان 22 داده شد. تعدادی ازرفقا برخوردغیر پیشمرگانه نبوی را که مسئول رابطه با دولت عراق بود نپسندیدند. مجید ناراحت بنظر میرسید. او در دوان تحصیل سالها با محمد نبوی در دانشگاه همکلاس شده بود ولی برخورد ایشان با مجید سرد بود. مجید از دیدن رفیق دانشگاهی اش در صفوف پیشمرگان شاد شده بود اما بعد ازملاقات او ناراحت دیده میشد.
بعد از ظهرروزیازده اردیبهشت هنوز اکثر ماشینهای کومه له نرسیده بودند. فرماندهان عراقی اجازه نمی دادند پیشمرگان مسلح بیش از آن دراطراف پایگاه های عراق بمانند به همین جهت مجبور شدند نیروهای ما را با چند ماشین ذیل ارتشی به روستای شیوان منتقل کنند. در طول شب رفت و آمد ماشینها در جاده ها ممنوع بود از اینرو امکان رفتن به شهرها نبود. مردم شیوان با خوشحالی پیشمرگان را به گروههای دو سه نفری تقسیم کرده و به خانه های خود بردند. آنها پذیرایی گرمی از پارتیزانهای کومه له کردند بطوریکه محبت آنها هیچوقت از خاطره های رفقای ما پاک نخواهد شد.
در آنشب دسته ای از پیشمرگان در مسجد روستا خوابیده و نگهبانی دادند و بقیه در خانه های مردم غذا خورده و خوابیدند. پیشمرگان بلاخره بعد ازچندین ماه و حتی بعد ازچند سال با خیال آسوده به اندازه کافی تا صبح خوابیدند.
روز دوازدهم اردیبهشت
نزدیکی ظهر، ماشینهایی که از طرف کومه له فرستاده شده بودند در روستای شیوان آماده بودند. پیشمرگه ها ازمردم روستا که برای بدرقه به جلو مسجد جمع شده بودند تشکر و قدردانی کرده و بسوی اردوگاه حرکت کردند
اردوگاه مالومه بعد از ظهر روز دوازدهم اردیبهشت، پیشمرگان گردان 22 بعد از گذشتن از شهرها و روستاهای کردستان جنوبی وارد اردوگاه مالومه شده و با استقبال گرم صدها پیشمرگ روبرو شدند. در آنروز رفقای گردان 22 در میان عشق و محبت دیگرهمرزمان غرق شده بودند.
در فردای آنروز خبر به کمین افتادن پیشمرگان کومه له در روی پل " گادار" و درگیری کومه له و حزب دمکرات در گیله شین از رادیوی "صدای انقلاب" کومه له پخش شد و از خلیل مبارکی بعنوان جانباخته یاد شد.
یک روز پس از آن، حزب دمکرات براساس خبر کومه له، خبر جنگ و کشته شدن یک " پولپوتی" بنام خلیل مبارکی را اعلام کرد.
دو یا سه روز بعد یکی ازرانندگان ماشینهای کومه له که از سلیمانیه به اردوگاه رسیده بود در بیرون مقربآرامی و زیر گوشی خبر سلامتی خلیل را به سلیم گفت. هوا گرم بود و پیشمرگان بعد از صرف نهار و چایی در مقردر حال استراحت، مطالعه و صحبت با هم بودند.
ناگهان سلیم به مقر وارد شد، چشمانش برق میزد و گونه هایش از شادی سرخ شده بود. در حالی که هیجانش را بزور کنترل میکرد، با صدای بلند جمله ای کوتاه را بر زبان آورد: "رفقا، خلیل زنده است. او تا نیم ساعت دیگر به جمع ما برمیگردد."
هورای شادی و هلهله همه جا را فرا گرفت. تعداد از پارتیزانها زمان خوش خود را صرف پیدا کردن کفشهایشان از میان دهها جفت کفش دیگرنکرده و بدون پوشیدن کفش از مقربیرون آمدند و با بی صبری به باریکه راه اردوگاه چشم دوختند تا شاهد آمدن یکی از پیشمرگان جسور و خوب گردان شوند.
بیش ازهشتاد نفردست همدیگر را گرفته و رقص و پایکوبی را شروع کردند. هر لحظه به جمعیت و دایره رقص کنندگان افزوده میشد. طولی نکشید که اولین ماشین وارد اردوگاه شد. پیشمرگان حلقه ای بزرگ دور ماشین زدند. آنها خلیل را در آغوش گرفتند. اشک شادی در چشمان تعدادی جاری بود. خلیل زخمی شده و دست شکسته و گچ گرفته شده اش را از گردنش آویزان کرده بود. چند نفر خلیل را یکراست به رقص و پایکوبی کشیدند. خلیل همیشه خوب می رقصید. آنروز هم با همان وضع با رقص زیبایش همه را وجد آورد.
آن روزشادی بخش بلاخره بپایان رسید ولی خوشی آن روزها ادامه داشت. روز بعد رادیو کومه له خبرسلامتی خلیل را به مردم اعلام کرد ولی درست در فردای آنروز رادیو حزب دمکرات، کومه له را درغگو معرفی کرده و اعلام کرد که جنازه خلیل بدست پیشمرگان حزب دمکرات افتاده است.
رادیو کومه له مجبور شد مصاحبه ای با خلیل ترتیب دهد تا دروغگویی حزب دمکرات را اثبات کند. خلیل در مصاحبه رادیویی داستان خود را با جزئیات تعریف نمود. او در جلو واحد ضد کمین و در روی پل از ناحیه دست راست مورد اصابت گلوله قرار گرفته و و چون امکان عقب نشینی نداشته، اجبارا خود را از پل به رودخانه خروشان انداخته بود. او با یک دست شنا کرده و خود را بزحمت از رودخانه بیرون کشیده بود. او به روستایی در نزدیکی کمینگاه، به خانه پیرزن و پیر مردی فقیر و مهربان رفته و با محبتها و کمکهای آنها روبرو شده بود. آنها دست خلیل را پانسمان کرده و لباسهایش را عوض کرده بودند. درفردای آنروز خلیل با راهنمائی و کمک آن خانواده به طرف مرزحرکت کرده بود. درمسیرراه چوپانی به او کمک کرده و دقیقا مسیرراه را به او نشان داده بود. خلیل به تنهایی از مسیر گیله شین و از راهی که گردان 22 آمده بود خود رابه پایگاه عراقیها رسانده بود. فرمانده پایگاه عراقی هم امکان ملحق شدن خلیل به کومه له را ایجاد کرده بود. بعد از مصاحبه خلیل دیگر حرفی برای حزب دمکرات نمانده و روی این مسئله نرفت.
رفقای خسته و فرسوده گردان 22، بعد از یکی دو هفته استراحت، وظایف مختلفی را دراردوگاههای مالومه و چخماق بعهده گرفتند. حفاظت از رهبری حزب، حفاظت از اردوگاه رهبری، حفاظت از ارگانهای مختلف رادیو، انتشارات، بیمارستان و زندان مرکزی بخشی از اصلی ترین وظایف گردان بودند. در طول روز مطالعه، آموزشهای سیاسی، استراحت و انجام کارهای روزمره از قبیل آشپزی و نظافت وقت پیشمرگه ها را پرمیکردند.
در تابستان سال 1364 تعدادی از کادرها و مسئولان گردان برای آموزش تحت نظر رهبران حزب کمونیست، در دوره چهارم مدرسه حزبی انتخاب شدند و بمدت دو ماه در کنار دیگر کادرها، فرمانده هان نظامی و مسئولان سیاسی در قسمت انتهایی اردوگاه مستقر شدند. رفقا ابراهیم مکری، دکترخالد بوکانی، سلیم صابرنیا، عتیق شیری، حسام قادرپور، رضا کعبی، خسرو جهاندیده (مصطفی عجم)، فاضل اصولیان (انور) و تعدادی دیگرجزء شرکت کنندگان این دوره از آموزشهای سیاسی، فلسفی، اقتصادی وغیره بودند.
در این دوره مسائلی وضعیت گردان را بتدریج متحول میکردند و پیشمرگان را به برگشتن به مناطق فعالیت تحریک و ترغیب میکردند. بعد از چند ماه نیروهای نظامی گردان از زندگی اردوگاهی خسته و بی زار شدند. زندگی اردوگاهی برای آنها بی روح، تکراری، ثابت و وقت کشی به حساب می آمد. آنها به ارتباط و زندگی با مردم، تحرک فیزیکی مداوم و فعالیتهای نظامی عادت کرده بوده و از نتایج مثبت مبارزاتشان لذت می بردند.به همین جهت تعدادی از رفقایی که قبلا از واحدهای نظامی بوکان، سقز و سنندج در گردان22 سازماندهی شده بودند دوباره به گردانهای خود ملحق شدند که متاسفانه تعدادی از آنها از جمله حسین معماری، مصطفی کرمی، صلاح بهرامی، کمال رسولپور و محمد امین امینی بعدها در جریان جنگهای منطقه بوکان جان باختند.
درتابستان سال 1364 اختلاف کورد بادینی و کورد سورانی مجددا در گردان 22 قوت گرفت. در ایندوره اختلافات سیاسی و فکری در گردانهای جنوب کردستان هم در جریان بوده و طاهر خالدی یکی ازمسئولان منطقه، پرچمدار اپوزیسیون بود.
پیشمرگان بادینی درمقابل کوردهای سورانی تفاوتهای لهجه ای، فرهنگی و غیره حس کرده و کمی از پیشمرگان سورانی فاصله می گرفتند. اختلاف و یا فاصله بادینی و سورانی همیشه یکی از مشکلات و موانع اتحاد درجامعه کردستان بوده و هراز چند گاهی در گوشه ای از کردستان سر بلند میکرد. بادینی ها خواهان مسئولیتهای بیشتر تشکیلاتی، استقلال عمل و تمایل به حرکت گردان به منطقه بادینی درمناطق مرزی ما بین ارومیه و ترکیه بودند. این خط فکری یک سال پیش توسط زبید معاون نظامی گردان و عبدالله زندشت رهبری میشد که بلاخره شش نفراز آنها درزمستان سال 1363 در نزدیکی چهریق از تشکیلات جدا شدند. آنها نه تنها نتوانستند فعالیت مستقلی را سازمان دهند بلکه بدست نیروهای رژیم افتاده و درزندانهای اسلامی تحت شدیدترین شکنجه ها قرارگرفتند.
رفقای شیکاک یا بادینی مانند جاویدان، عتیق شیری، فخرالدین سلیمانزاده، عزیز سلیمانزاده، ولی، سلیمان، فاضل، جمیل کوهی، محمد تزخراب، قباد جلالی، محمد جلالی، عادل باقری، علی ایراندوست، خلیل فتاحی برای دیدار خانواده خود، دیدار مردم صمیمی، دل پاک و فقیر منطقه بادینی دلتنک بودند و آرزوی برگشتن به مناطق خود را داشتند. خیلی از مسئولین سیاسی، فرماندهان و اعضا گردان میدانستند که شرایط برای فعالیت نظامی مجدد در منطقه غربی ارومیه و سلماس امکان ناپذیراست. این واقعیت بارها در جلسات سیاسی برای پیشمرگان بومی که در میان اکثریت پیشمرگان سورانی احساس تنهایی و غریبی میکردند مطرح شده و عواقب خطرناک آن گوشزد میشد.
همان موقع تعدادی از پیشمرگان گردان تصورمیکردند که وقت وعمرشان بیخودی دراردوگاه تلف میشود. آنها ازاینکه دیگرمانند گذشته خبری از جنگهای پیروزمندانه کمونیستها از شمال بگوش نمی رسد ناراحت بودند. آنها فکرمیکردند که نیروی نظامی باید همیشه درجنگ و مبارزه باشد درحالیکه تعداد کمی بر این باور بودند که موجودیت و حفظ نیروی مسلح در دوره هایی ازمبارزه برای آینده، موجودیت و قدرتمندی ملت کورد ازاهمیت بزرگی برخوردار است و یک ارتش یا گروه چریکی کورد الزاما نباید همیشه درجنگ و گریز باشد. نیروهای نظامی و ارتشهای ملی زیادی کشورهای جهان وجود دارند که هیچ وقت وارد هیچ جنگی نشدند ولی ارتشی زبده و آماده را برای دفاع از دولت و سرزمین شان همیشه حفظ کرده اند.
در آن دوره حزب دمکرات کردستان هنوزدرمنطقه بادینان ارومیه حضور نافعال و دفاعی داشت و گاها اخبار درگیریهای دفاعی، عملیاتهای کوچک و ایذائی شان با رژیم، از رادیوی این حزب پخش می شد. این مسئله روحیه رقابت را در میان بخشی از پیشمرگان و رهبری کومه له تقویت میکرد. برای آنها عقب نشینی از منطقه شمال در برابر حزب دمکرات شکست محسوب شده و قبول این شکست برای این عده غیر قابل قبول بود.
در این دوره اردوگاههای مه لومه و چخماق امن و آرام بودند. رفقای گردان علیرغم امکانات محدود و محرومیتها در شرایط نسبتا مناسبی بسربرده و روحیه شادابی داشتند. آنها هر روز با اعضای رهبری کومه له نشست و برخاست داشته و با اعضا ارگانهای مرکزی و پیشمرگان مناطق مختلف کردستان آشنا می شدند.
در این مدت کوتاه رفقای گردان تجربه و آموزشهای زیادی کسب کردند. در این رابطه شناخت نزدیک ازاعضای رهبری تشکیلات، شناخت ازتوانایی ها و قدرت کومه له و حزب کمونیست ایران، شناخت از نیروها و وضعیت سیاسی و نظامی مناطق مختلف کردستان، رابطه دیپلماتیک کومه له با دولت عراق، رابطه کومه له با احزاب اپوزیسیون کرد درعراق و وضعیت عمومی عراق مهمترین موضوعات بودند.
تصمیم نادرست و غیر مسئولانه رهبری حزب کمونیست و کومه له از اوایل پاییزسال 1364 خبر برگشتن گردان به حوالی ارومیه پخش شده و واکنشهای متفاوتی در برخورد به این خبرایجاد شد. شادی و نگرانی درهمه دیده میشد. رفتن به میان زحمتکشانی که با تمام وجود به پیشمرگان عشق می ورزیدند احساس لذتبخشی در انسان ایجاد میکرد اما یادآوری و تصور اشغالی بودن کامل منطقه و وجود دو دشمن بزرگ در برابر نیروی کوچک پارتیزانی کومه له بسیار نگران کننده بودند.
با شنیدن این خبر این سوالات برای خیلی ها مطرح شد که چه شد از شمال آمدیم و چه شد که دوباره برمیگردیم و چرا بر میگردیم؟ کسی نمیدانست که برچه اساسی و با چه دلایلی رهبری چنین تصمیم غیرمسئولانه ای را گرفته است.
در شش ماه گذشته، اوضاع جنگ و توازون قوا درمنطقه نه تنها به نفع ما تغییر نکرده بود بلکه حتی اوضاع بدتراز گذشته شده بود. کسانی که دید و قدرت تحلیل نظامی داشتند اتخاذ سیاست اعزام نیرو به مناطق اشغالی و کرد نشین در غرب ارومیه را دور ازعقل میدانستند. از اینرو مسئولین سیاسی و فرماندهان نظامی گردانها ی دیگر کومه له در جلسات متعددی مخالفت خود را با اعزام گردان 22 به شمال، به عمر ایلخانی زاده اعلام کرده بودند ولی عمر ایلخانی زاده توجهی به نظرات آنها نکرده بود. تعدادی از آماده باش بودن حزب دمکرات در مقابله با گردان 22 اطلاع یافته بودند و با ارسال پیام و نامه از کمیته مرکزی کومه له خواسته بودند که گردان 22 را به نواحی شمال نفرستند.
اعضای کمیته مرکزی کومه له و حزب کمونیست ایران تصمیم قطعی اعزام و روانه کردن گردان 22 به حوالی غرب ارومیه را در غیاب موافقت یا مخالفت فرماندهان، اعضا و پیشمرگان گرفته بودند. به این منظور دستورات لازم برای تدارک لباس، مهمات، کفش، اسب و غیره را داده بودند و سازماندهی گردان در دستور کار قرار گرفته بود.
در چنین مواردی انسان متوجه میشود که برای بعضی از رهبران و فرماندهان جان انسانها در مقایسه با امیال آنها خیلی بی ارزش و ناچیز است. پیشمرگان زیادی بخاطر طرحها، نقشه ها و تصمیمات نادرست فرماندهان جان باختند. بسیاری بخاطر بی دقتی، اشتباهات و نانوانی مسئولین زخمی و کشته شده و کشته میشوند. این اشتباهات در رابطه با گردان 22 هم تکرار میشد.
مدرسه حزبی دوره چهارم دراواسط مهر ماه تمام شد و همه اعضا و مسئولان به گردان برگشتند. همچنین در همان روزها تعدادی از پیشمرگان گردانهای جنوب و اشنویه به گردان 22 منتقل شدند.
گردان 22 ترکیب ویژه ای داشت. پیشمرگان این گردان متشکل ازترکها و کردها بودند. پیشمرگان کورد بومی حوالی غرب ارومیه، سلماس به لهجه بادینی و پیشمرگانی که ازاهالی مناطق جنوبی، مهاباد و بوکان و اشنویه بودند به لهجه سورانی صحبت میکردند. سورانیها تلاش میکردند با لهجه بادینی یا کرمانجی مردم آن منطقه صحبت کنند. اکثریت پیشمرگان گردان به دو زبان ترکی و کردی آشنایی کامل داشته و بطور روزمره به سورانی، بادینی و تورکی صحبت میکردند.
گردان 22 بخاطر وجود کادرهای کمونیست، رزمنده، باتجربه، با ایمان، منضبط، سیاسی، نظامی، صمیمی، انسان دوست استخوان بندی محکمی داشت. رفقا سلیم صابرنیا، سلطان خسروی، خسرو جهاندیده (مصطفی عجم)، سید حسین موسوی، حسام قادرپور، رضا کعبی، فاضل اصولیان ( انور)، سید ناصرعلوی، منصورعلوی، اعلا (یدالله فیروزیار)، دکترخالد بوکانی، ابراهیم مکری (غریب)، خلیل ورمزیاری (مجید ترک)، صادق ترک، حسن عجم، نجیبه عبداللهی، ناصر کشکول (قشقایی)، سیف الله هژیری زاده (هوشنگ قشقایی)، محمد تورک( شکوهی)، مریم تورک (طاهره آماجی)، مهین دارایی، فرخ صالحی، جاویدان، زوبید شیکاک، عتیق شیری، بارزان (اشکوتیک)، فایق خزدوزی، فایق خضری، عیسی رضایی قروه، مولود جوانمردی ایسی سو، حسین معماری، خلیل سور(مبارکی)، منصورشوکتی، برهان انصاری، صلاح بهرامی، غفور میرزایی، کمال رسولپور، صلاح رسولپور، فخرالدین سلیمانزاده، عزیز سلیمانزاده، مینه صوفی، هه لو هورامی و غیره ازقدرت و توانایی های بزرگی برخوردار بود. به همین جهت این گردان بارها درجریان جنگهای بزرگ، نیروها و لشکرهای چند هزار نفری جمهوری اسلامی ایران را شکست داده بودند.
بعد از پایان مدرسه حزبی سازماندهی گردان و انتخابات مسئولین از بالا تا پایین دردستور کار قرار گرفته بود. در اواسط مهر ماه 1364درسالن بزرگ حصیری، جلسه ای در باره برگشتن گردان 22 به منطقه ارومیه و انتخابات کمیته ناحیه برگزارگردید. رفقای گردان همه از پایگاههای حوالی به اردوگاه آمدند و پایگاهها را به تعدادی دیگر سپردند.
نزدیک به هشتاد پیشمرگ درسالن حصیری بزرگ در کنار هم دور تا دور نشسته و در انتظار آغازجلسه بودند. سلطان و سلیم در بالای مقر نشسته بودند. ابتدا آنها موضوع رفتن به شمال و غرب ارومیه را توضیح دادند. بعد از آنها پیشمرگان نوبت گرفته و اظهارنظرکردند. تعدادی ازرفقا بویژه افراد بومی بدون تجزیه و تحلیل اوضاع منطقه، از تصمیم کمیته مرکزی مبنی برگشتن گردان به منطقه کورد نشین ارومیه حمایت کرده و ازاین تصمیم خوشحال بودند. تعدادی از پیشمرگه ها برگسترش جبهه جنگ، پراکنده ساختن نیروهای حزب دمکرات و جمهوری اسلامی و گسترش منطقه فعالیت کومه له درمیان زحمتکشان تاکید میکردند.
تعدادی از دوستان به مشکلات جدی درمنطقه اشاره کردند ولی آنها مخالفتی با رفتن به مناطق فعالیت خود نداشتند. بخشی از رفقا که من هم جزء آنها بودم فعالیت در حوالی ارومیه و سلماس را بسیار سخت و خطرناک میدانستند اما آنها از سختی و خطرهراسی نداشته و به زندگی سخت و پر خطرعادت کرده بودند و براین باور بودند که سخت ترین شرایط را با ازخود گذشتگی، اراده محکم و شکست ناپذیر خود تحمل خواهند کرد. آنها برای به انجام رساندن وظایف حزبی و تصمیمات رهبری، به هرگونه فداکاری حاضر و آماده بودند. آنها مشکلات و سختیهای واقعی را درک کرده و آنها را بیان کردند. این تعداد از رفقا به نزدیکی زمستان سرد و پر برف منطقه شمال، نبودن روستای آزادی برای استراحت و بستری کردن رفقای زخمی و مریض اشاره نمودند. آنها همچنین متذکر شدند که پیشمرگان نمی توانند مانند سال گذشته بیشترساعات شب و روز را درمیان برف و سرمای کوهها و دره ها بسر ببرند و در برابر دو دشمن مقاومت کنند. این رفقا با شمردن همه مشکلات موجود درمنطقه کوچک و اشغالی کورد نشین ارومیه و نشان دادن شرایط نامناسب منطقه قصد داشتند رهبری کومه له و مسئولین گردان را ازتصمیم فرستادن گردان 22 به مناطق شمالی منصرف کنند. اما آنها بخاطر تسلط روحیه نظامیگری بر تشکیلات جرات نکردند مخالفت آشکار و علنی خود را با رفتن به حوالی ارومیه اعلام کنند. مخالفت با رفتن گردان 22 به طرف شمال بمعنای مخالفت با تصمیمات رهبری حزب تلقی شده و از طرف بعضیها به ترسویی، راحت طلبی و انفعال متهم میشد. در آن موقع اظهار نظر در برابر سیاستهای نظامی رهبری آسان نبوده و معمولا با تحقیر واتهام روبرو میشد.
در این میان تنها منصورشوکتی بعد از تحلیل دقیق نظامی منطقه، با شهامت و جسارت فراوان برگشتن گردان 22 را احمقانه و خطرناک توصیف کرد. اما خیلی ها به حرفهای او اهمیتی ندادند. کسی نمی توانست مخالفت منصور را دال بر بزدلی و ترسویی او بگذارد چون او درجنگها اثبات کرده بود که یکی از جسورترین پیشمرگه ها است.
همه پیشمرگان دراشغالی بودن کامل منطقه، قدرت تعرضی جمهوری اسلامی و حزب دمکرات برعلیه کومه له، تغییر معادلات و اوضاع نظامی منطقه به نفع رژیم و حزب دمکرات، کمیت چشمگیر نیروهای کومه له در برابر دو دشمن، انزوا و عدم ارتباط گردان 22 با دیگر نیروهای کومه له و سختیهای نابود کننده طبیعت در فصل سرما و زمستان اتفاق نظر داشتند و میدانستند که بخاطراین وضعیت سخت از منطقه عقب نشسته بودند.
کسی نمیدانست بخاطرکدام بهبودها یا تغییراتی در وضعیت نظامی منطقه، گردان22 به شمال روانه میشود؟ کسی ندانست که گردان 22 با چه اهداف و سیاستی با تعداد کم و در فصل سرما به میدان جنگ به مقابل دو دشمن قویتر روانه می شود؟
آنچه که پیشمرگان از حرکت رهبری حزب کمونیست و کومه له در رابطه با حزب دمکرات در یافته بودند ابن بود که آنها اهداف نظامی، سیاست های نظامی را نه براساس واقعیت های موجود بلکه بر اساس رقابت و قدرت نمایی با حزب دمکرات تعیین میکرد. آنها میخواستند با حضور وسیع و گسترده سیاسی و نظامی پشت حزب دمکرات را بر زمین بزنند.
بعد از دو ساعت گفتگو در رابطه با حرکت گردان، در قسمت دوم جلسه انتخابات کمیته ناحیه برگزار شد. در انتخابات تعدادی از اعضا از جمله سلطان، سلیم، سید حسین، حمه فتاحی، رضا کعبی کاندید شدند. در این قسمت از جلسه هر کس از نقطه قوت کمیته ناحیه قبلی و کاندیداهای جدید صحبت کردند. بیشتر اعضا تصور میکردند که بدون سلیم و سلطان گردان فلج شده و نمی تواند فعالیت نظامی داشته باشد. آنها علیرغم هر انتقادی میخواستند به سلطان و سلیم رای بدهند ولی حسام ده الی پانزده دقیقه به مخالفت با سلطان و انتخاب او به عنوان کمیته ناحیه صحبت کرد. او به فرگرایی، برخوردهای غیر سیاسی و تحقیرآمیز سلطان اشاره و انتقاد کرد. او همچنین به شیوه اداره تشکیلات توسط سلطان انتقاد داشت و او را فرد مناسبی در کمیته رهبری گردان 22 نمی دانست. بلاخره دراین انتخابات سلطان خسروی، سلیم صابرنیا و محمد فتاحی اعضای اصلی کمیته ناحیه و سیدحسین موسوی و رضا کعبی بعنوان اعضای عدالبدل انتخاب شدند. در این سازماندهی ها سلیم بعنوان فرمانده گردان 22 تعیین شده بود. بعد از انتخابات و جلسه سلیمان کاشانی و حسام درگوشه ای صحبت میکردند. سلیمان با شوخی به حسام میگفت که من فکر میکردم تو در جلسه استالین را به نقد می کنی.
چند روز بعد، پیشمرگان دربعد از ظهر یکی از روزهای اواخرمهرماه، در اردوگاه چخماق درغاری که محل غذا خوری اعضای کمیته مرکزی کومه له و حزب کمونیست بود جمع شدند و درانتخابات مسئول سیاسی گردان شرکت کردند. پیشمرگان انتظار داشتند تعداد زیادی از کادرهای سیاسی و نظامی کاندید شوند. همه چشمها روی ابراهیم غریب، حسام، رضا کعبی، مجید تورک، انور ( فاضل اصولیان) دوخته شده بود اما اندکی بعد فقط رضا کعبی و خسرو جهاندیده (مصطفی عجم) کاندید شدند. رضا کعبی یکی از مسئولین سیاسی با تجربه ای بود که خصوصیاتی مانند صمیمیت، فداکاری و سخت کوشی او را به فردی محبوب تبدیل کرده بودند ولی درانتخابات مصطفی عجم با اختلاف آرای کمی بعنوان مسئول سیاسی گردان 22 انتخاب شد. در طول جلسه، هوشنگ نیک نژاد مسئول اردوگاه و مسئول تامین غذای اعضای کمیته مرکزی، چای و نوشابه همه افراد را آماده کرده و با لبخند های همیشگی پذیرایی میکرد. بعد ازجلسه همه حاضرین به عکس گرفتن ازهمدیگر مشغول شدند. عکسهایی جمعی آنروز با احمد ترک، مصطفی عجم و بقیه پیشمرگان آن لحظات را همیشه برایم زنده میکنند.
دو سه روز بعد از انتخابات و سازماندهی ها، افراد گردان به اردوگاه مالومه که در دو یا سه کیلومتری اردوگاه کمیته مرکزی در نزدیکی روستای چخماق قرار داشت رفتند و درسالن بزرگی که با بلوک در وسط اردوگاه ساخته شده بود ساکن شدند تا وسایل و امکانات حرکت گردان آماده شوند. هنوز لباس کردی پیشمرگان و وسایل دیگرآماده نشده بودند. خبر حرکت گردان 22 در اردوگاه بگوش همه رسیده بود. هر شب تعداد زیادی برای دیدن رفقای گردان می آمدند. در این مدت با تعداد زیادی از پارتیزانهای دیگر مناطق کردستان آشنا شدیم.
شبها شلوغی، صدای بگو و بخند، رقص و آواز بادینی، سورانی و تورکی تا دیر وقت از هر سو بگوش میرسید. دود سیکار فضای مقر را آلوده و روشنایی را به رنگ تیره در آورده بودند. چای تنها نوشیدنی بود که درفواصلی از حاضرین پذیرایی میشد. هر بار بخاطر کمبود استکان تعدادی در انتظار می مانند تا نوبت شان برسد
پیشمرگان گردان هر روز صبح زود با صدای آوازهای کردی که از بلندگوهای اردوگاه پخش می شدند از خواب برمی خاستند. همه پیشمرگان گردانها، ارگانها و بخشهای دیگر تشکیلات در مقابل ساختمان شان در چند صف منظم و رو به پرچم سرخ بزرگی که در وسط اردوگاه برافراشته شده بود می ایستادند. با پخش سرود انترناسیونال تفنگها را از شانه پایین آورده و بطور عمودی در سمت راست پایشان نگه میداشتند. درپایان سرود انترناسیونال برای گرامیداشت یاد جانباختکان سوسیالیسم یک دقیقه سکوت اعلام میشد.
در همین روزها، مصطفی عجم اولین جلسه سیاسی گردان را برگزار کرد. یکی از موضوعات آنروز در مورد حزب دمکرات بود. مصطفی این جریان بورژوایی و ضد دمکراتیک را با دقت سیاسی نقد و بشدت زیر حمله برد و چگونگی شیوه برخورد کمونیستها و نیروهای انقلابی به این حزب را تعریف نمود. او زیر دقت و ارزیابی همه قرار گرفته بود. او بخوبی از عهده ارائه بحث و اداره جلسه بر آمد و رضایت همه را جلب کرد.
پیشمرگان خسرو جهاندیده (مصطفی) رابخوبی میشناختند. او نه تنها پیشمرگی جسور و با تجربه ای بود بلکه انسانی سیاسی، مبلغ، مروج و سخنوری توانا هم بود. همرزمان او همگی هنر و توانایی سخنوری او را می ستودند. او با بیانی شیوا همه شنوندگان را مجذوب خود می ساخت. پیشمرگان به خسرو اعتمادی عمیق داشتند و صمیمانه او را دوست داشتند. او انسانی صمیمی، بی غرض، راستگو و بسیار مهربان بود. این جوان بیست و سه ساله آذربایجانی با همه پیشمرگان و مردم روستاها رابطه بسیار گرمی داشت. در وجود او کینه، بغض، رشک و خود ستایی وجود نداشت و در صحبتهایش کلامی زشت و ناپسند هرگز دیده نشده بود. مصطفی بخاطرخصوصیات برجسته اش در میان مردم و پیشمرگان به شخصیت محبوب و بزرگی تبدیل شده بود. او اهل مطالعه بوده و از سواد خوبی بر خوردارب ود. به همین جهت در سخنرانی ها برخود مسلط بوده و میداست چه بگوید و به چه ترتیبی مردم را آگاه، تهیج و یا قانع سازد.
مصطفی، تورک آذربایجانی و از اهالی ارومیه بود. او به زبان ترکی، فارسی، کردی سورانی و بادینی تسلط داشت. خسرو در حوالی ارومیه بارها به زبان ترکی در مورد ظلم طبقاتی و ستمهای ملی در عرصه های فرهنگی، سیاسی و اقتصادی بر آذربایجانیها و کردها سخنرانی کرده بود اما سخنرانی ها و جلسات او با مردم سومای و برادوست زمانی که او عضو کمیته سازماندهی و تشکیلات بود هرگز از ذهن مردم آن مناطق پاک نخواهد شد.
مصطفی درآن جلسه، مثل همیشه بی آنکه به یادداشتهایش نگاهی بیاندازد با روانی، آراستگی، فصاحت و سادگی سخن گفته و در دلها امید، روحیه رزمندگی، شور و هیجان آفرید. مصطفی در جلسه گردان بار دیگر اثبات نمود که لایق بعهده گرفتن مسئولیتهای سیاسی سنگین تراز مسئولیت سیاسی گردان میباشد.
در فردای آنروز وقتی با خسرو در کنار آتش نشسته و برای رفقای گردان چای آماده میکردیم موضوع توانایی های او را برایش گفتم. اد دوست نداشت تعریفش کنم و یا انگشت روی روی توانی های او بگذارم. او در حالی که چند دانه بلوط پخته را از آتش بیرون می کشید موضوع را عوض کرده و متوجه من ساخت. او شروع به انتقاد از من نمود. انتقادش این بود که من هر چند که توانایی های زیادی در کارهای سیاسی و نظامی دارم ولی اعتماد به نفس نداشته و ساده لوحانه خود را کمتراز آن که هستم نشان داده و از قبول مسئولیتهای تشکیلاتی فرارمیکنم. این دومین بار بود که او در یکسال گذشته ازمن انتقاد میکرد. در آن موقع بیاد اولین انتقاد او افتاده بودم که دربالای روستای هله کوش در سومای از من میکرد ولی در همان حین ولوله ای در روستا بلند شد و گفتند که ارتش و پاسداران به روستا حمله میکنند. شایع حمله و آماده جنگ شدن بهانه خوبی شد که یقه ام از برخوردهای انتقادی مصطفی خلاص شود.
در آن روزها مصطفی، سلیم، رضا، حسام، سید حسین، سلطان و دیگر مسئولان برای سرو سامان دادن به گردان مرتب جلسه گرفته و با همدیگر بحث میکردند. در یکی از این روزها، مسئولین برای گرفتن فیلم ازپیشمرگان و همچنین ایجاد آمادگی جسمی و روحی در آنها تصمیم گرفته بودند افراد گردان را از اردوگاه خارج کرده و شبی را در کوه و دره ای بمانند. به همین جهت بعد از صبحانه همه آماده شدند. رفقای تدارکات غذای بیست و چهار ساعت را آماده کرده و بر اسبها سوار کردند. فیلمبردار، پزشکیار و بیسیم چی هم هر کدام وسایل خود را برداشته به صف طولانی گردان پیوسته و ازاردوگاه خارج شدند. این بار برخلاف معمول هرپیشمرگی با خود یک کیسه خواب هم حمل میکرد. در مسیر راه فیلم برداراز زوایای مختلف از صف طولانی افراد گردان فیلم میگرفت. بعد از ساعاتی پیاده روی و گذشتن از کوهها و و دره ها توقف کردیم در دره ای که چندین کوه بلند و سنگلاخی ما را اردوگاه مالومه جدا میکرد ماندیم. هرکس دراطراف چشمه ای در میان سنگها جایی برای خود صاف نموده و کیسه خوابش را پهن کرد. در حالی که حسن حقیقت بیسیم را آماده میکرد، مصطفی یونسی، بایزید بیاضی و مولود جوانمردی (علی ایستی سو) وسایل تدارکاتی را از اسبها پیاده کردند و در گوشه ای گذاشتند. چند نفر برای جمع کردن هیزم رفتند تا آتش روشن کنند. فخرالدین بالو که برای چای خوردن عجله نشان میداد، کتریها را از تدارکات گرفته و برای پر کردن آنها با عجله و با قدمهای بلند بسوی چشمه رفت. صدای آواز دلنشین شیکاکی "خزال خزال" از دور بگوش میرسید. جلو چشمه شلوغ بود و همه میخواستند آب خورده و سر و صورت خود را صفا دهند. هرپیشمرگی برای آب و چایی خوردن از ظرفهای پاکتی و پلاستیکی آب انگور بجای لیوان استفاده میکرد و بعد از تمام شدن آنها را تا کرده و درجیب شان نگه میداشتند.
پیشمرگان زن بخش کوچکی از این گردان را تشکیل میدادند. نسرین حسنخالی، خدیجه احمدی، منیر مدرسی، سعادت هاشمیان، سوعدا مراد بیگی و نجیبه عبداللهی از زنان و دخترانی مبارز کردستان بودند که مانند نگین گردان در هرسو می درخشیدند و حضور فعال داشتند. در بعد از ظهرآن روزنجیبه بهمراه در سه نفر دیگر بدلیل خوردن قارچ سمی مسموم شدند که به یاری چند رفیق دیگر با اسب به بیمارستان اردوگاه منتقل شدند.
عصر آنروز رفقای گردان برای جمع آوری هیزم در طول دره پراکنده شدند و بعد از مدت کوتاهی توده بزرگی ازشاخه ها و تنه های درختان در زیر تخته سنگی بزرگ انباشته شده بود. با تاریکی هوا همه افراد در اطراف روشنایی آتشی بزرگ نان و کنسرو خورده و بعد از چایی، برنامه رقص و آواز حول آتش شروع شد و تا دیر وقت صدای آواز و خنده در دره ها می پیچید.
صبح روزبعد، همه ازکیسه خوابهای خود بیرون خزیده و روز زیبایی را آغاز نموده و گروه گروه به گردش در اطراف استراحتگاه پرداختند. کوههای پر صخره در میان درختان محو شده و طبیعت وحشی محیط به انسان روح تازه ای می بخشید. وقت نهار همه جمع شده و در گروههای کوچک و بزرگ نان و چایی خوردند و برای شنیدن اخبار جنگها و درگیریهای پیشمرگان به رادیو کومه له و رادیو حزب دمکرات گوش میدادند. بعد از ظهر آنروز همه آماده شده و راهی اردوگاه شدند. همان موقع گوشه هایی از دو روز زندگی آرام پیشمرگی فیلم برداری شد تا سندی از زندگی جنگجویان آزادیخواه در تاریخ کردستان باشد. اکنون این فیلم و عکسهای پیشمرگان گردان 22 در یوتیوب قابل دسترس همه میباشند. (5)
ساختمان وسط اردوگاه بعد ازیک شب آرامش دوباره به محیط شاداب و آمد و رفت دیگر رفقای اردوگاه مالومه تبدیل شده بود، اما روزهای خوش زیاد نبودند.
حرکت بسوی شمال روز چهارم آبان صدها نفر از پیشمرگان مستقر دراردوگاه مالومه بعد از صبحانه برای بدرقه یکی ازمحبوبترین و فعالترین گردانهای خود به وسط اردوگاه جمع شده بودند. گردانها و واحدهای نظامی مناطق مختلف کردستان همیشه به اردوگاه آمد و رفت داشتند، اما برای بدرقه هیچ گردانی این همه آدم جمع نشده بود. ماشینهای وانت بار و لندرور درراه خروجی اردوگاه پارک شده بودند.
همه رفقا لباس یکرنگ و تازه ای پوشیده، رخت یا حمایل پر از خشاب بسته و تفنگها را بر دوش انداخته و مشغول عکس گرفتن و صحبت با رفقایشان بودند. کوه بلند آسنگران از پشت اردوگاه ناظرلحظات هیجانی و غم انگیز این تعداد از جنگجویان آزادی و برابری بود.
احمد تورک بخاطرزخم دستش نمی توانست با گردان همراه شود. او از جدا شدن از رفقایش بخصوص مصطفی (خسرو) که از فامیلهای خانوادگی اش بود افسرده و غمگین به نظر می رسید. آنروز احمد تمام مدت با مصطفی بود و نمی خواست لحظه های بودن با مصطفی را از دست بدهد. مصطفی از عمق احساسات و عواطف احمد نسبت به خودش بخوبی آگاه بود و به همان اندازه احساس نزدیکی و محبت به احمد میکرد. آنها ضمن صحبتهایشان توصیه هایی به همدیگر میکردند. احمد هم مانند مصطفی از کادرهای فعال و موفق کومه له بود که در منظقه مکریان زخمی شده و چند ماه پیش به گردان ارومیه منتقل شده بود.
لحظه جدایی فرا رسیده بود. دست دادنها و رو بوسی ها تمامی نداشت. آواز "آیرلیق" ترکی یادم افتاده بود که میگوید هیچ دردی بدتراز جدایی نیست. رابطه عاطفی عمیق و ناگسستنی بین این انسانها ایجاد شده بود. پیشمرگان کمونیست گردان ارومیه این رابطه محبت آمیز و صمیمی را با فداکاریها و زحمات فراوان در دل میلیونها انسان مبارز و آزادیخواه ایجاد کرده بودند. آنها در میان پیشمرگه های دیگر گردانها و ارگانهای مرکزی حزب تاثیرات خوبی بجا گذاشته و همه از کادرها و جنگجویان این گردان بخوبی یاد میکردند.
در موقع حرکت افراد هر واحد نظامی در ماشین های تعیین شده جای گرفتند. با حرکت ماشینها دستها به تکان درآمدند. اشک در چشمان روناک و آوات که دوازده سیزده سال بیشتر نداشتند میدرخشید. آنها بهمراه بچه های دیگر که دوستهای زیادی در گردان پیدا کرده بودند تا پیچ جاده خاکی اردوگاه در میان گرد و غبار ماشین ها می دویدند و دست تکان میدادند.
ماشینها از جاده شنی، از مقابل مقرهای سازمان راه کارگر، چریکهای فدایی خلق و حزب دمکرات کردستان عبور کرده و به شهرک کهریزه رسیدند. قرارگاه بزرگ مجاهدین خلق ایران در آنسوی شهرک یعنی در نزدیکی راه کهریزه و سلیمانیه قرار گرفته و دیوارهای بلند حفاظتی دور آنرا محاصره کرده بودند. این قرار گاه یکی از پایگاههای بزرگ مجاهدین بوده و در عین حال محل زندانی شدن و شکنجه صدها نفر از مخالفان مجاهدین بخصوص مخالفان" انقلاب ایدئولوژیک" مسعود و مریم بودند..
ماشینهای گردان 22 از کهریزه و سلیمانیه، شاقلاوه و غیره گذشته و به روستای شیوان وارد شدند. در روستای ویران شده شیوان هم مجوزعبور گردان مانند ایستهای بازرسی مسیر راه به افراد بازرسی نشان داده شد.
شیوان روستایی بود که شش ماه پیش روستایی آباد، زیبا و پر از مردم صمیمی و انقلابی کرد بودند که پذیرایی خوبی از ما کرده بودند اما درنتیجه جنگ ایران و عراق روستا به ویرانه تبدیل شده ومردم روستا را ترک کرده بودند. ویرانی روستای شیوان غم و اندوه بزرگی را در دل پیشمرگه ها نهاد.
بلندیهای اطراف روستا پوشیده از خاکریز و سنگرهای پایگاههای نظامی عراق بودند. ماشینهای ارتشی مداوم در آمد و رفت بوده و منطقه به تمامی نظامی بود. فرماندهان گردان اعلام کردند که چند روزی اینجا خواهیم ماند تا راهنما و راهی مناسب پیدا کنیم. برای پیشمرگان آشکار شد که هنوز آمادگی لازم و کافی برای حرکت ایجاد نشده است. هر دسته از پیشمرگان در نقطه ای مستقر شدند. آنها در میان خرابه ها بدنبال جایی بودند تا کیسه خواب خود را پهن کنند. مواد غذایی و مهمات زیادی در کنار دیوار فرو ریخته ای گذاشته شده بود. رفقا در گروه های چند نفره قدم زده یا با همدیگر در گوشه ای صحبت میکردند. در اینروزها هوا آفتابی و گرم بود در حالی که هوای کردستان در ایران در آن موقع از فصل همیشه سردتربود
روز پنجم تا یازدهم آبان افراد گردان در داخل خرابه های روستا و درمیان پایگاههای عراقی روزها و شبهای کسل کننده ای را سپری میکردند. آنها انتظار نداشتند در چنین جایی زمین گیر شوند. تعدادی از مسئولین انتقاد میکردند که چرا پیشمرگان را بیخودی خسته میکنید؟ اگر آماده نبودید چرا ازاردوگاه زود حرکت کردید؟
سربازان عراقی از پایگاهایشان معمولا پیش ما آمده و صحبت میکردند. خلیل مبارکی تنها رفیقی بود که کمی عربی میدانست. او در روستای مبارک آوای دهگلان متولد شده بود اما در دوران کودکی با او خانواده اش به مریوان و بعدا به عراق رفته و چند سالی درعراق زندگی کرده بود. به همین جهت او کمی عربی میدانست.
ما برای ایجاد فضای شاداب و دلپذیر، هر شب در محوطه ای آتش روشن کرده و برنامه آواز خوانی و رقص برپا میکردند. هر شب عسکرهای عراقی با دیدن نور آتش و شنیدن صدای آلات موسیقی ما یعنی صدای در قابلمه و صدای سطل نایلونی، بسرعت از تپه های نزدیک پایین آمده و به جمع ما می پیوستند و رقص و آواز عربی و کردی شروع می شد. برنامه هر شب معمولا با رقص و آواز کردی آغاز و با رقص و آوازعربی پایان می یافت
روز دوازدهم آبان حوالی ظهر دو ماشین بخش دیپلماسی کومه له ( آسوس ) مواد غدایی یعنی نان، گوشت کنسرو شده و پنیر آوردند آنها به سعادت خبر دادند که دخترچهارساله او و مادرش از نقده به اردوگاه آمده و او باید به اردوگاه برگردد. سعادت از اینکه نمی توانست با بهترین همرزمانش به منطقه فعالیت برود شدیدا ناراحت بود. او ساعتی بعد برای بدرود دست همه رفقای گردان را فشرده و با چشمان اشک آلود از آنها جدا شد.
در آنروزبا شنیدن کلمه مادرچشمهایم پراز اشک شدند. مادرم برای ما آنقدرگریه و اشک ریخته بود که چشمایش رو به کوری بودند. در طی چهارسال گذشته فقط سه بار او را ملاقات کرده بودم. شکی نداشتم که آنروز مادرم بیش ازهمیشه بیاد من بود چون بیست و پنج سال پیش در روز دوازدهم آبان مرا بدنیا آورده بود.
روز سیزدهم آبان هم مثل روزهای دیگر سپری شد. در این روزها جز انتظار و وقت کشی کار دیگری نداشتیم. بعضی از رفقا از اوقات فراغت خود استفاده کرده و به رفقای حزبی شان نامه می نوشتند. مصطفی عجم در نامه ای بتاریخ سیزدهم آبان 1364 که از شیوان به یکی از رفقای تشکیلاتی اش بنام احمد ترک ( منصوری) که از کردستان برای سازماندهی تشکیلات حزب کمونیست به ترکیه منتقل شده بود، چنین می نویسد: " نمیدانم تا چه حد از وضعیت ما با خبرهستی. ولی بطور خلاصه وضع ما از این قرار است که در ابتدای جنگ با حزب دمکرات، مجموعا حزب دمکرات در موقعیتی برتر قرارداشت، هرچند که در تمام نبردها شکست خورده بود ولی اکنون ما در شرایطی دیگری قرار داریم، ابتکار عمل را در دست داریم. در اوایل حتی ناحیه فعالیت را تخلیه کردیم و الان که برایت نامه می نویسم در حال برگشتن به ناحیه فعالیت مان هستیم."
روز چهاردهم آبان بعد ازظهر تعدادی ازماشینهای کومه له برای انتقال پیشمرگان به مرز به شیوان آمدند ولی تعداد ماشینها به نسبت افراد گردان کم بود. مسئولین آسوس مجبور شدند از فرمانده عراقی درخواست ماشین بکنند. فرمانده عراقی راضی شد با یک یا دو ماشین ارتشی تعدادی از پیشمرگان را حمل کنند. دو نفرراهنما و آشنا به منطقه حاضرشده بودند تا درقبال دریافت پول، گردان را از مرز عبور دهند.
برای حمل مهمات و تدارکات بیش از10 اسب و قاطر آماده شده بود. قوی ترین آنها قاطری جوان، قوی و چموش بود که همه از آن میترسیدند. آنها با طنابی به ماشینها بسته شدند تا بدنبال ماشینها بدوند. به همین جهت ماشینها در جاده های خاکی کوهها و دره ها به آرامی بسوی نزدیکترین نقطه مرزی حرکت میکردند. تقریبا بعد از ساعتی ماشینها در نقطه ای ایستاده و همه پیاده شدند. رفقایی که دربستن بار اسب مهارت داشتند، این کار سخت را شروع کرده و تمام مهمات، کیسه خوابها و مواد غذایی را به پشت اسبها و قاطرها بستند. رفقا جاویدان، عادل، مصطفی یونسی، مولود جوانمردی (ایستی سو)، عزیزسلیمانزاده ، خالد قارنا و چند نفر دیگر خود را بیش ازهمه در این کار خسته کردند.
سلطان مسئول ناحیه، قبل از حرکت در جهت رعایت احتیاط و حفظ نظم و همچنین اوضاع مسیر توضحیاتی داد. هنوز یکی دو ساعت برای تاریک شدن هوا مانده بود که پیشمرگان با فاصله کمی در صف طولانی در پیچ و خمها، پستیها و بلندیهای کوهها و تپه ها پیش میرفتند . درآخر صف، رفقای یک دسته از گردان مسئول اسبها و بارها بوده و هر کدام ازپیشمرگان افسار اسبی را گرفته بود.
فرماندهان تلاش میکردند قبل از تاریکی هوا به ارتفاعات رسیده تا مسیر و جهت راه را بخوبی شناسایی کنند، اما تاریکی بزودی فرا رسید. ساعاتی ازشب نگذشته بود که صف متوقف شد و هر کس در جای خود نشست. توقف طول کشید و همه علت توقف را از فرماندهان واحدها می پرسیدند. فرماندهان اعلام کردند که راهنماها از تاریکی استفاده کرده و بعد از فاصله گرفتن فرارکرده اند.
ادامه حرکت گردان بدون راهنما غیرممکن بود. مسئولین تصمیم گرفتند چند نفررا به آخرین پایگاه عراقی که از حضور و حرکت ما مطلع بودند، بفرستند تا اطلاعات، کمک و یا اجازه برگشت بگیرند. خلیل سور که کمی عربی میدانست بهمراه ابراهیم غریب به طرف پایگاهی که نور چراغهایش در نقطه ای نه چندان دور دیده میشد رفته و بعد از دو یا سه ساعت برگشتند.
ایندو رفیق بعد از رسیدن به نزدیکی پایگاه، با صدای بلند افراد پایگاه را صدا کرده و خود را پیشمرگ کومه له معرفی کرده بودند. افراد پایگاه به آنها اعتماد کرده و تیراندازی نکرده بودند اما فرمانده عراقی حاضر به هیچ کمکی نشده و اعلام کرده بود که امشب باید از منطقه خارج شوید درغیراینصورت اگر فردا نیروهای شما را ببینیم با توپ و خمپاره خواهیم زد. اعضای کمیته ناحیه بعد از شیندن حرفهای ابراهیم و خلیل تصمیم گرفتند در دره ای مخفی شویم و عصر فردا قبل از تاریکی هوا بدون راهنما مسیررا ادامه بدهیم.
در آنشب گردان 22 توان جلو رفتن و یا توان عقب رفتن را نداشت. این وضع افکار همه را بخود مشغول کرده بود. پیشمرگان از اینکه مشکلات از لحظه اول حرکت آغاز شده، حوصله و دلخوشی نداشند.
هر دسته از پیشمرگان در فواصلی از همدیگر در دره ای که شناخت چندانی از حوالی آن در دست نبود جای گرفته و بارها را از اسبها زمین گذاشتند. اوضاع توسط فرماندهان توضیح داد شد و بر مخفی ماندن تاکید کردند. آتش درست کردن و سیکار روشن کردن قدغن شد.
بعد از مشخص شدن واحد نگهبان و واحد کمین، هر کس کیسه خواب خود را روی زمین ناهموار پهن کرده و دراز کشید.
روز پانزدهم آبان صبح زود تعدادی از پارتیزانها بخاطر استرس، نگرانی و مشخص نبودن وضعیت زود بیدار شده بودند و در جمع های چند نفره نشسته بودند. درهوای صاف، آفتاب پاییزی خود را به آرامی از پشت کوهها بالا می کشید. دره ای که دوستان در آن بطور پراکنده جای گرفته بودند دره ای باز و گسترده بود و بخشی از آن زیر دید پایگاه بود. به همین جهت تحرک و رفت و آمد رفقا در محدوده کوچکی صورت میگرفت. جوی آب کوچکی در دره روان بود و برای دست شستن از آن استفاده میشد.
بعد از ظهر آنروز، خطر حمله یا خمپاره باران کاسته شده بود. به همین جهت دو نفر برای آوردن آب خوردن به جستجوی چشمه رفتند. آنها چشمه ای پیدا کرده و آب آوردند. بعد از ساعتی چند نفر برای شستن موی سرشان به بالای دره رفتند. پایگاه با دیدن آنها دره را به توپ و خمپاره بست. پارتیزانها آماده شده و به پشت سنگها رفتند. دیده بانها حرکات نیروهای پایگاه را زیر نظر گرفته و لحظه به لحظه اوضاع را به فرماندهان گزارش می دادند. در حوالی عصر اوضاع آرام شد. خوشبختانه کسی آسیب ندید. افراد گردان درمنطقه جنگی ایران و عراق گیر کرده بود و عبور از این منطقه 5 تا 6 ساعت وقت نیاز داشت. مشکل ما تنها در طولانی بودن مسیر نبود بلکه از مسیری که میبایست بگذریم هیچ گونه اطلاع و شناختی نداشتیم. چاره ای جز پیش رفتن و ادامه راه نبود.
همکاری و کمک احزاب کورد و عراقی با کومه له در دره مرگ و وحشت قبل از تاریکی کامل باراسبها بسته شد و رفقا با فاصله زیاد بحرکت درآمدند. با تاریک شدن هوا، رفقا ی گردان 22 کورکورانه بی آنکه جهت مسیر را بدرستی بدانند بر خلاف جهت پایگاه عراقی پیش میرفتند. حدود ساعت ده شب، درارتفاعات رشته کوهی، صف از حرکت باز ایستاد. اندکی بعد همه مطلع شدند که رفقای واحد ضد کمین روشنایی چراغی را در آنسوی رشته کوه و در پایین دره دیدند.
بدون کسب اطلاعات دقیق و به موقع از جغرافیای منطقه، تصمیم گیری و ادامه راه غیر ممکن بود. سلیم و سلطان یک تیم سه نفره متشکل از خالد قارنا، جاویدان و خلیل را برای تحقیق و کسب اطلاعات، به محلی که روشنایی داشت، فرستادند. همه واحد ها در بالای رشته کوه از پشت سنگها به روشنایی نگاه میکردند و درانتظار حادثه ای بودند. معلوم نبود که افراد تیم درگیر جنگ خواهند بود یا با اخبار و اطلاعات مفید برخواهند گشت.
اعضای تیم بآرامی و بدون سر و صدا خود را به خانه ای رساندند که روشنایی چراغ آنرا همه پیشمرگان از بالای کوه میدیدند. " جاویدان و خلیل در نزدیکی خانه سنگر گرفته و خالد تفنگ بدست و با آمادگی کامل خود را به پشت پنجره خانه رساند. او تعدادی مسلح کورد را در داخل خانه دید که هیچ نگهبانی در بیرون نداشتند. خالد از خانه فاصله گرفته و آنها را صدا زد. افراد سراسیمه از خانه بیرون آمدند. خالد گفت نترسید ما پیشمرگ کومه له هستیم و به کمک شما احتیاج داریم.
آنها خود را پیشمرگ پارت دمکرات کردستان معرفی کردند. خالد جلو رفته و با آنها دست داد. خلیل با بی سیم به سلیم و سلطان گفت که خالد در حال گفتگو با پیشمرگان پارت دمکرات میباشد. فرمانده پارت دمکرات که خلیل نام داشت خالد و رفقای دیگر را به مقرشان دعوت کرد اما خالد بخاطرعجله و نبود وقت کافی قبول نکرد.
فرمانده پارت دمکرات کردستان به خالد گفت که اگر همین دره خواکورک را ادامه دهید به مرز ایران و عراق می رسید. او صمیمانه و بدقت وجود پایگاه و اردوگاه مشترک لشکریان اسلام با بارزانیها به رهبری شیخ خالد بارزان را در مسیر راه و همچنین وجود اردوگاههای حزب دمکرات کردستان و حزب شیوعی عراق (حزب کمونیست عراق) در مسیر راه را به خالد قارنا توضیح داد.
بیسیم های سلیم و سلطان روشن بودند. خالد و دیگر رفقا بعد از جدا شدن از پیشمرگان پارت دمکرات تماس گرفته و برخورد دوستانه فرمانده پارت دمکرات را اطلاع دادند. همه ما تا آن لحظه تصور میکردیم که پارت دمکرات در اولین برخوردشان مانند سال 1359 با کومه له جنگ خواهد کرد.
با شنیدن این خبرامید تازه ای در دلها ایجاد شد اما هنوزکسی از این مطمئن نبود که سیاست پارت دمکرات نسبت به کومه له تغییر کرده باشد. گمان می رفت که فرمانده پارتی دمکرات بر خلاف سیاستهای جنگ طلبانه حزبش و بخاطر کورد بودن و بنا به میل و افکار " کرد آیتی " خودش به ما کمک کرده است.
ما از کوه بلند به دره تاریک و عمیقی سرازیر شدیم. وقتی که در دره به خالد و رفقای تیم رسیدیم آنها مسیر راه را نشان داده و بدون توقف به حرکت ادامه دادیم. مسیری که قبلا پیش گرفته بودیم به ترکیه منتهی میشد ولی در داخل دره نود درجه جهت مسیر را به سمت راست و بسوی مرز ایران و عراق تغییر داده و طول دره را بسوی مرز پیش گرفتیم. راه تنک و پر پیچ خم بسختی دیده میشد. درطول راه بارهای اسبها و قاطرها چندین بارافتادند و هر بار برای بستن آنها مدتی توقف شد. خستگی و دلهره های عواقب پیش بینی نشده دراین دره عمیق پیشمرگه ها را نگران و ناراحت کرده بودند.
از آن لحظه به بعد علاوه بر پیدا کردن مسیردرست، مشکلات دیگری در سر راه بودند. حزب شیوعی عراق یکی از آنها بود که با حزب توده ایران رابطه نزدیکی داشت. حزب توده بعد ازاتحاد و همکاری با رژیم هزاران نفر ازکادرها و هواداران کومه له و نیروهای سیاسی را در ایران شناسایی کرده و به زندانها، شکنجه گاهها و میدانهای اعدام جمهوری اسلامی فرستاده بود. به همین جهت کومه له موضع تندی در برابرحزب توده داشت.
بعد ازاینکه جمهوری اسلامی حزب توده را ازخود راند تعدادی از آنها به حزب شیوعی ملحق شده بودند. از اینرو حزب شیوعی عراق دوست محسوب نشده و احتمال حملات نظامی آنها نگران کننده بود.
همچنین عدم اطلاع ازموقعیت پایگاه های ایران، اردوگاه حزب دمکرات و آمد و رفت های آنها در دره تنک و عمیق خواکورک نگرانیها و احتمال درگیری با این نیروها را صد چندان کرده بودند. هرلحظه احتمال رودررویی و برخورد با آنها دراین دره که تنها راه منطقه بود، وجود داشت.
هر اشتباهی می توانست فاجعه بارباشد. دقایقی بعد از استراحت کوتاه، صدای تک تیرتفنگی از پشت بگوش رسید. پیشمرگان فورا نشسته و آماده عکس العمل شدند. فرماندهان از طریق بیسیم متوجه شدند که سلیم در موقع استراحت خوابیده و جا مانده است. او دردو روز گذشته تحت فشار کار و تلاش بسیارخسته و بیخواب بود. بعد از رسیدن سلیم به ما به سرعت حرکت کردیم تا از آن منطقه دورشویم و بخاطر تیراندازی او دچار مشکل نشویم.
از نیمه شب گذشته بود، در نقطه ای، دره به دو شاخه تقسیم شده بود. در آنجا تشخیص مسیر راه ممکن نبود. درفاصله کمی از باریکه راه دو خانه که از سنگ ساخته شده بودند قرار داشتند. در این دره همه چیز مشکوک و خطر محسوب میشد. خطر از همه جا و همه چیز می بارید. یک واحد برای شناسایی به خانه ها نزدیک شدند. با نزدیک شدن ما به خانه ها صدای سگها بلند شد.
پیشمرگان ضمن حفظ آمادگی و احتیاط درب خانه ای را زده و لحظاتی بعد دو پسر جوان بیرون آمدند. پیشمرگان بعد از معرفی کردن خود اوضاع و اخبار منطقه را از آنها پرسیدند. در جریان گفتگو ها سه مرد دیگر از خانه همسایه بیرون آمدند.
مردان آن دو خانه جهت پایگاههای ایران و مسیر راه مرزی را نشان دادند. آنها همچنین به رفت و آمد هر روزه پاسداران اسلامی و نیروهای سیاسی از دره را تاکید کرده و طولانی بودن راه تا مرز را گوشزد کردند.
فرمانده هان با کسب اطلاعات تازه بیش از پیش به خطرات راه و مشکلات فراوان مسیر آگاهی یافته و از پسران جوان آندو خانه خواستند که یک یا دو نفراز آنها داوطلبانه با دریافت پول ما را تا مرز راهنمایی کنند اما آنها از ترس احزاب فعال آن منطقه حاضربه کمک نشدند. سلطان و دیگر فرماندهان گردان میخواستند برای آوردن آنها به زور متوسل شوند اما ترس، مقاومت و سر و صدای زیاد اعضای آندو خانواده باعث منصرف شدن فرماندهان گردان از این تصمیم شدند.
درطول این گفتگوها، پیشمرگان در جای خود نشسته و استراحت میکردند. بلاخره همه آماده حرکت شده و راهی را که مردان آندو خانه نشان داده بودند پیش گرفته و تا نزدیکی صبح راه رفتند.
شانزدهم آبان صبح زود قبل از اینکه هوا به تمامی روشن شود، محیط و فضای باز و بزرگی درسمت چپ دره دیده میشد. کوهها ی اطراف دره پوشیده ازدرختان جنگلی بود. در این نقطه درختان و بوته در هم فرو رفته و داخل درختان دیده نمی شد.
اعضای کمیته ناحیه و فرماندهان تصمیم گرفتند تمام روز را در میان درختان مخفی شده و شب هنگام براهمان ادامه دهیم. افراد از جاده تنک و حیوان رو دره پایینترآمده وبمیان درختان رفتند. هر دسته از پیشمرگان در فاصله ای نه چندان دوراز همدیگر جای گرفته و بعد از یازده یا دوازده ساعت پیاده روی و رودررویی با مشکلات با نگرانی بخواب رفتند تا انرژی کافی برای ساعات سختی که در انتظارشان بود بدست بیاورند. فرماندهان هنوز اوضاع امنیتی مخفیگاه و حوالی را بررسی میکردند. سلیم در میان درختان و بیشه های انبوه محلی را برای دیده بانی و نگهبانی تعیین کرد. منصورفرمانده دسته هم دو نفر را برای نگهبانی به آنجا فرستاد. اسبها و بارها کمی دورتر و پایین تر برده شدند.
ساعت ده نوبت نگهبانی من و یکی دیگر از رفقا بود. محل نگهبانی مناسب بوده و بر بخشی از جاده که در مقابل نقطه دیدبانی و استقرار گردان بود دید داشت. از آنجا جاده نظامی یایگاه های ایران که تا آن منطقه پیشروی کرده بودند دیده میشد.
نزدیک ساعت یازده صدای گفتگوی چند نفربگوش رسید. ترس، هیجان و تپش سریع قلبمان آغاز شده بود. لحظه ای بعد سه نفرغیر مسلح دیده شدند که صحبت کنان از مقابل ما بطرف مرزعبور کردند. خوشحال بودیم که از حضور گردان در میان درختان بویی نبردند.
آفتاب کوه بلندی را که روستای ویرانه را در آغوش گرفته بود، پوشانده بود. نزدیکی ظهر تقریبا بیشتر بچه ها از خواب بیدار شده بودند. خستگی از تن آنها خارج نشده و نگرانی در چهره ها هویدا بود. آنها حوصله شوخی و شیطانت نداشتند. زمان به کندی میگذشت.
بعد از ظهر فرا رسیده و از خطرات احتمالی کاسته شده بود. قیافه ها به آرامی بشاش می شدند. پارتیزانها به قدرت دفاعی شان در این وقت روز ایمان داشتند و میدانستند که بزودی تاریکی شب به کمک آنها خواهد آمد.
سایه کوههای بلند بر دره ها گسترده شده بود. آنتن بیسیم به بالا کشیده شد تا با مخابرات مرکزی کومه له ارتباط برقرارکنند. صدای خنده های پیشمرگان از هر سو شینیده میشد. تعدادی برای چیدن انگورهای سیاه و سفید درختان انگور که به درختان پیچیده شده بودند شروع به بالا رفتن از درختان نمودند. تعدادی برای چیدن گردو به بالای درختان رفتند. درحالی که عتیق از رادیوی کوچک اش به آوازهای کردی رادیو بغداد گوش میداد، اینسو و آنسو میرفت. تعدادی از رفقا برای گشت به حوالی مخفیگاه رفتند. معلوم شد که افراد در کنار روستای ویران شده ای مخفی شده اند. اطراف روستا باز و پر از درخت بود و شیب پایین روستا به دره ای منتهی میشد.
در کنار جاده روی دیوار فرو ریخته ی خانه ای، کلمه پاسوک نوشته شده بود و احتمال میدادیم که آنجا قبلا مقر پارت سوسیالیست کردستان بوده باشد. کاک حسام و خلیل در کنار روستای ویرانه کندوهای کهنه عسل را پیدا کردند. آنها لباس پلاستیکی خود را به سر کشیده تا زنبورها را از عسل جدا کند اما زنبورها هم مانند پیشمرگان به دفاع از خانه و کاشانه خود پرداخته و چانه حسام را نیش زدند. عسل به مسئول تدارکات داده شد تا آنرا به بایزید و تعدادی از پیشمرگان که سرما خورده بودند بدهند اما کسی نمی توانست ازعسل چشم پوشی کند بنا براین هرکس انگشتی به آن فرو برده و دهانش را شیرین میکرد.
قبل از تاریکی هوا و حرکت پیشمرگه ها نان و کنسرو گوشت خوردند. در حالی که آنها آماده حرکت میشدند و پوزه وانه (ساق بند)، شال کمر و حمایلشان را می بستند، چندین نفردیگر در حال بستن باراسبها بودند. کاروان پیشمرگه ها براه افتاد. تلاش میکردیم از این دره مرگ، عمیق و بی انتها خلاص شویم. دره خواکورک هر چند در طول تاریخ یار و یاور مبارزان و آزادیخواهان کوردستان بوده اما شاید این اولین باری باشد که دشمنی اش را با بخشی از رزمندگان کمونیست آغاز کرده است.
طبق معمول اسم شب یا رمز شب از جلو تا انتهای صف فرستاده شد. ضد کمین ها صد الی دویست متر جلوتر حرکت کرده و در فاصله زمانی معین با فرماندهان تماس میگرفتند. بار اسبها زود زود شل و خم شده و یا می افتادند و حرکت گردان را کند میکردند. برقراری سکوت از جانب پارتیزانها کاملا رعایت میشد اما صدای برخورد نعل اسبها به سنگها از فاصله دور شنیده می شد. راهپیمایی بعد از چندین ماه استراحت و عدم تحرک خسته کننده بود. شکی نداشتیم که بعد از چند روز بدنمان مانند گذشته هر روز ده دوازده ساعت پیاده روی را تحمل خواهد کرد.
کسی نمی دانست مرز کجاست و چه موقعی از آن خواهیم گذشت. ما فقط جهت مرز را پیش گرفته و همچنان در تنها راه باریک دره که پهنای آن کمتر از یک متر بود جلو می رفتیم.
هر لحظه انتظار وقوع حادثه و درگیری با دشمن و یایکی از نیروهای سیاسی و نظامی مخالف را داشتیم. حوالی ساعت یازده سرو صدای رفقای جلوتر بلند شد. پیشمرگه ها درجای خود نشسته و سنگر گرفتند. چند دقیقه بعد خبربرخورد واحد ضد کمین با سه پیشمرگ حزب شیوعی را دادند. سلیم و سلطان به جلو رفته و با آنها صحبت میکردند. آنها از طریق بی سیم به فرماندهان دسته ها خبر دادند که برخورد پیشمرگان حزب کمونیست عراق دوستانه بوده و آنها ما را به اردوگاه خودشان همراهی خواهند کرد. با شنیدن این خبر همه نگرانی، ناراحتی ها و خستگی ها فراموش شده و روحا و جسما احساس آرامش نمودیم.
دقایقی بعد پیشمرگان حزب شیوعی که ساعتی قبل دشمن محسوب میشدند در جلو گردان بیست و دو ارومیه بعنوان راهنما و محافظ حرکت میکردند. بعد از دو یا سه ساعت پیاده روی یعنی حوالی ساعت دو شب در نقطه ای صاف و هموارتوقف اعلام شد. پیشمرگان حزب شیوعی ترجیح دادند که شب را در آن محل استراحت کنیم و صبح به حرکت ادامه دهیم. دسته نگهبان و محل استرحت هر دسته در فواصلی از همدیگر تعیین شدند. اسبها به درختان بسته شدند تا با برگهای خزان و گیاهان خشک خود را سیر کنند. پیشمرگه ها که احساس امنیت و آرامش میکردند به کیسه خواب هایشان فرو رفته و بخواب رفتند.
هفدهم آبان صبح زود آفتاب از قله کوهها خود را به آرامی بالا می کشید. در تاریکی شب گذشته معلوم نبود که جمعیت در میان کوهها، در زمینی پهن و مسطح جای گرفتند. شبنم سرد زمین و چمنهای خشک را پوشانده بود. تعدادی از پیشمرگ ها بیدار شده و در کنارآتشی جمع شده و با یکی از پیشمرگان حزب شیوعی صحبت میکردند.
هر روز یک دسته مسئول نگهداری اسبها بود. آنها صبح زود اسبها را به جاهای پرعلف بسته بودند تا شکم شان را پر کنند. دو نفرکتریهای سیاه و دود گرفته را بعد از چند روزاز بار اسب بیرون کشیدند و مشغول چای درست کردن شدند. در حالی که چند نفر در کنار آب دست و صورت خود را می شستند، یکی از رفقا از "سه ر کانی" (سر آب) و از پایین جوی به بالا می آمد. همه رفقا بعد از سر و صورت شستن برای سلام، احوالپرسی و تشکر پیش پیشمرگ حزب شیوعی می رفتند. او صمیمانه و با احترام با آنها دست داده و خودش را معرفی می نمود. ا و با متانت و خوشرویی حرف زده و گاها به سوالات پاسخ میداد و یا سوالی می کرد. او آشنا نبود اما مثل یکی از ماها بود. با او همدرد و هم سرنوشت بودیم و زندگی همدیگررا بهترمی فهمیدیم. بقیه رفقا و دو پیشمرگ دیگر حزب شیوعی هم از خواب بیدار شده و با آنها هم دیدار و گفتگو در جریان بود. دراین میان نان و چایی هم به گفتگوها گرمی بیشتری بخشید.
پیشمرگان حزب شیوعی شب گذشته با بی سیم حضور کومه له را در دره خواکورک به اطلاع مسئولان حزب شان رسانده بودند و قرار گذاشته بودند پیشمرگ های کومه له در یکی از اردوگاه ها یشان مهمان آنها شوند.
بنا به اخبار و اطلاعات پیشمرگان حزب شیوعی، ما پایگاههای ایران را پشت سر گذاشته بودیم و راه زیادی به اردوگاههای حزب شیوعی و حزب دمکرات کردستان در پیش داشتیم. ساعت ده صبح پیشمرگان شیوعی جلوتر از رفقای ما براه افتاده و ما بدنبال آنها دره خواکورک را طی کردیم. دره دراین بخش پهن و وسیعتر بوده و کوههای پوشیده از درخت به آسمان کشیده شده بودند. ترس و وحشت از دره کاهش یافته بود. زیبایی منطقه توجه همه را جلب کرده و ما را به شوق آورده بود. صدای آواز کردی " خزال خزال " رفقا از عقب صف بگوش می رسید. علی ایستی سو مثل همیشه گلاشینگف خود را مانند ساز بدست گرفته و آواز آشیق های آذربایجان را سر داده بود. بعد از چند ساعت پیاده روی در زیر آفتاب گرم یواش یواش خستگی در چهره بعضی از رفقا دیده میشد. غذایی برای خوردن نمانده بود و بخاطر خستگی و گرسنگی در صف منظم گردان فاصله افتاده بود. پیشمرگان حزب شیوعی میگفتند اردوگاه در سر راه قرار دارد، شما اگر این راه را پی گرفته و ادامه دهید از اردوگاه ما سر در می آورید. عطا مریوانی پیشمرگ جوان مریوانی که برای اولین بار به منطقه آمده بود توان راه رفتن نداشت. او مثل بقیه پیشمرگان نبود و ضعف زیادی از خود نشان میداد. خستگی مفرط او را به گریه انداخته بطوریکه میخواست در همان دره سر بر بالین گذاشته و هیچگاه برنخیزد و اگر هم برخاست هیچ وقت پیشمرگایتی نکند.
مصطفی عجم و حسام به کمک عطا شتافتند. آنها خشابها و تفنگ او را حمل کرده و او را برای حرکت تشویق میکردند اما عطا حاضر نبود حتی یک قدم هم بردارد. اسبها به اندازه کافی بار داشتند و امکان سوار شدن به آنها نبود. رها کردن او در دره وحشت کاری غیر انسانی و برابر با مرگ او بود. یکی از رفقا از روی عصبانیت پیشنهاد کرد که اعضای کمیته ناحیه او را خلع سلاح و اخراج کنند و تا اولین روستا با پیشمرگان بیاید. ولی این تصمیم مشکلی را درآن لحظه حل نمیکرد. چون او نمی خواست تکان خورده تا اولین روستا بیاید. بلاخره بعد از معطلی زیاد، او حاضر شد لاک پشت وار حرکت کرده و بدنیال گردان خود را جلو بکشد. گردان نمی توانست بخاطر یک نفر از حرکت بایستد به همین جهت تنها مصطفی عجم با او ماند. مصطفی در برخورد با این نوع آدمها انعطاف و حوصله زیادی از خود نشان میداد و انرژی زیادی بر تغییر و پرورش آنها صرف میکرد.
حدود ساعت پنج بعد از ظهر رفقای گردان، گروه گروه و بطور پراکنده یکی بعد از دیگری وارد اردوگاه شده و مورد پیشواز گرم تعدادی از رهبران، کادرها و پیشمرگان حزب کمونیست عراق قرار گرفتند.
پیشمرگان حزب شیوعی قبل از رسیدن پیشمرگان کومه له، جای صاف و چمنی بزرگی را در زیر سایه درختان فرش کرده بودند. در فاصله ای کمی از آنجا دیکهای بزرگ برنج و خورشت روی آتش بودند و چند پیشمرگ مشغول آشپزی بودند. آنروز یک گوساله و یک گوسفند را برای تهیه غذا کشته بودند. کتریهای بزرگ چای روی آتش می جوشیدند. تعدادی از اعضای کمیته مرکزی و فرماندهان نظامی حزب شیوعی با آمدن هر گروه از رفقای ما بلند شده و با آنها دست داده و روبوسی میکردند.
طولی نکشید که سفره پهن و درازی انداخته شد و بیش از صد نفر متشکل از پیشمرگه های کومه له و حزب شیوعی بطور صمیمانه دور آن حلقه زدند. برای هر کس آنقدربرنج و گوشت دادند که پراشتهاترین پیشمرگان هم زیادی آورده بودند.
مصطفی وهمراهش دیرتر ازهمه به اردوگاه حزب کمونیست عراق رسیدند. مصطفی تمیز و مرتب بود اما خیلی خسته بنظرمی رسید و از گرسنگی رنگش پریده بود. او از گوشه ای بطرف پیشمرگان و رهبران حزب شیوعی رفته و با آنها دست داد. سلیم او را معرفی کرد و حاضرین جایی برای نشستن او در نزد رهبران حزب شیوعی باز کردند. در این جمع رفقا سید حسین موسوی، حسام، ابراهیم قم قلعه، سلطان خسروی، سلیم صابرنیا، رضا کعبی، مجید ترک، دکتر خالد، انور( فاضل)، خالد قارنا، مصطفی عجم ( خسرو جهاندیده) و محمد فتاحی درنزدیکی اعضای کمیته مرکزی حزب شیوعی نشسته و بیشترازهمه آنها اظهارنظر و صحبت میکردند.
بعد ازغذا صحبتهای رهبران حزب شیوعی و مسئولان گردان بصورت معمولی و دوستانه ادامه پیدا کرد. رهبران حزب شیوعی برخلاف رهبران کومه له، مسن بوده و حدود شصت یا شصت و پنج ساله به نظر می رسیدند. رفتار و برخورد گرم آنها انسان را بیاد دیدار رهبران کشورها می انداخت. رفتاراحترام آمیز رهبران حزب شیوعی در شرایطی که ما در وضعیت بدی قرار داشتیم تاثیرعمیقی بر جماعت کومه له گذاشت. همچنین رهبران و مسئولان حزب شیوعی از پیشمرگ های سوسیالیست کومه له تاثیرگرفتند. آنها از دیدن زنان و دختران پارتیزان در میان مردان مسلح کورد ابراز خوشی و شادمانی میکردند. آنها از قدرت و نفوذ کومه له در کردستان مطلع بودند اما از نزدیک آنها را ندیده و این فرصت خوبی برای آغاز دوستی و همکاری ایندو حزب بود. گردان ما مسئولان توانا، با سواد و با تجربه زیادی داشت که در این دیدارتصادفی، برخوردی صمیمانه، سیاسی و دیپلماتیک مناسبی با پیشمرگان و رهبران حزب شیوعی داشتند.
چند چادر در نزدیکی زمین فرش شده برپا شده بود. حسن حقیقت بعد ازغذا بیسیم را آماده کرد و به یکی از چادرها رفت تا با مخابرات مرکزی کومه له تماس بگیرد. هوا رو به تاریکی میرفت. رهبران حزب شیوعی بعد از چند ساعت ما را ترک کردند و به محل کار و استراحت خود بازگشتند. پیشمرگان آنها در حال پذیرایی و تدارک خوراک برای راه ما بودند. جاویدان، منصور، عطا فارس( عطا الله جوان)، حسام، خدیجه و تعدادی دیگراز رفقا مسئولیت نان پختن را بعهده گرفتند و تا نزدیکی صبح نان پختند. دراین مدت ازاسبها و قاطرها هم پذیرایی خوبی شده و برای غذای راهشان جو آماده شده بود.
ما همگی در آن شب سیر شدیم و خستگی زیادی احساس نمی کردیم پیشمرگان و کادرهای هردو حزب که با هم آشنا و صمیمی شده بودند درجمعهای کوچک و بزرگ در مورد موضوعات مختلف با همدیگربحث و گفتگو میکردند.
لقمان همتیان، قادر کریمی، ابراهیم پورمند و قاسم در جمعی چای میخوردند و با قادر شوخی میکردند. اشرف حسین پناهی که پیشمرگ و مسئولی جدی و با نظم بود در گوشه ای شال درازی را به دور کمرش می بست. این رفیق هم مانند علی جعفر شیخوندی، شهرام علائی برزنجی، سواره بختیاری تازه به گردان ما منتقل شده بودند و هنوز روابط ما زیاد خودمانی نشده بود ولی در فرصتهای مختلف باهمدیگر به گفتگو می نشستم تا بیشتر صمیمی تر شویم. بهرام ملکی هم تازه از گردانهای دیگر آمده بود. او از ترکهای آذربایجانی بود و خوشحال بود که به جمع بزرگی از تورکها وارد شده است. بهرام بسیار آرام، متین، خوشرو و منضبط بود. او هم مثل همیشه با آسودگی و بآرامی چای میخورد و به اطرافیان نگاه میکرد.
رفقا موسی ولی لو، عادل، علی ایراندوست، ولی، جمیل کوهی، سلیمان و محمد تزخراب از پیشمرگان جوان و هم سن و سال بادینی بودند که از خوردن سیر شده بودند و در اخر جمعیت میگفتند و می خندیدند.
رفقای ما، حزب کمونیست ایران و کومه له را تشکلی پرولتری می دانستند ولی حزب شیوعی را حزبی رویزیونیستی، بورژوایی و نوکرروسیه میدانستند و باور نمی کردند که یک حزب بورژوایی از حزب پرولتری اینچنین پذیرایی گرمی بکند. یکی از رفقا با شک و تردید میگفت در تاریخ منطقه ما موارد و نمونه های زیادی وجود دارد که احزاب، عشایر و دولت حاکم مخالفان خود را در جریان مهمانی، ملاقات و گفتگوها غافلگیر کرده و از بین بردند، به همین جهت ما باید دقت، احتیاط و آمادگی کامل را داشته باشیم. حرف او درست بود ولی حزب شیوعی چنان نکرد.
محمد جلالی که ازعشیره جلالی بود، به شوخی یا جدی میگفت: " بخدا کومه له نمک نشناس است، بعد از این همه محبت باز به حزب شیوعی " بورجوواجی" (بورژوازی) میگوید". او انسانی با سواد و تئوریک نبود و بزبان ساده حرفش را بیان میکرد و این جمله کوتاه او در تمام آن مدت برای شوخی و خندیدن از طرف رفقا بازگو میشد. بعداز چایی شب پیشمرگان حزب شیوعی به اتاقهایشان در فاصله صد یا صد و پنجاه متری ما رفتند. در طول شب پیشمرگان کومه له در نقطه ای که به اطراف و جاده احاطه داشت نگهبانی میدادند و پاس بخشها در حال گشت بود. آن شب، پارتیزانها در کیسه خواب ارتشی خزیده و در زیر آسمان پر ستاره بخواب رفتند.
روز هیجدهم آبان همه پارتیزانها بشاش و سر حال بودند. آنها سر و صورت شسته و تعدادی ریش خود را اصلاح کردند. رفقای حزب شیوعی دوباره سفره دراز و بزرگ را پهن کرده و صبحانه را آماده کرده بودند.
بعد از صبحانه همه آماده حرکت بودیم. تعدادی از اعضای رهبری شیوعی برای وداع پیش ما آمدند. بعد از دست دادنهای گرم با رضایت کامل ازاردوگاه حزب شیوعی بسوی مرز براه افتادیم. سه پیشمرگ حزب شیوعی بعنوان راهنما در جلو صف حرکت میکردند. پیشمرگان و رهبران حزب شیوعی نظاره گر جنگجویان جوان، شاداب و چالاک اسلحه بدوش بودند و از دیدن چنین جوانانی که راهی مبارزه با دشمن ضد کورد بودند، احساس غرور و خوشی می کردند.
پستی و بلندیهای جاده کوچک و پر پیچ و خم دره خواکورک با سرعت پشت سر نهاده میشد. خواکورک اسم روستا و منطقه ای است که روستاهای ویران شده و زیادی مانند بنی، گه لی ره ش و جورت در آن قرار دارند. این منطقه بیشتر در کنترل حزب شیوعی بود و به همین جهت پیشمرگان با احساس امنیت، آوازهای کردی و ترکی را در طول صف شان می خواندند. علی درمان آوا با صدای دلنیشین خود علاوه بر آوازهای ترکی، آوازهای بادینی هم میخواند. او آنروز از کوراوغلی میخواند: " چونکه اولدون دیرمانچی، چاغیر گلسین دن کوراوغلو" سنی گوردوم عاشیق اولدوم ، درده سالدین جانیمی......"
خلیل مبارکی با آواز کردی، احساس عاشقانه اش را بیان می کرد. او که فاصله زیادی با نسرین نداشت آواز " چه ندی گه رام له شاران، نه م دیی که س وه ک تو جوان بی " ( در شهرها خیلی گشتم اما کسی به زیبایی تو ندیدم ) را میخواند. آن روز نسرین اسبی زیبا و بزرگی را که پر از مهمات بود بدنبال خود میکشید. نسرین دختری شجاع و قدرتمندی بود که نسبت به سوعدا، و خدیجه هیکلی درشتتر و نسبت به منیر قدش بلندتر بود. نسرین دختری ساده و مهربان بود و لبخند از لبانش کمتر محو میشد. معمولا او با خجالتی حرف میزد و گونه هایش سرخ میشدند و این بر زیبایی اش می افزود. منصور و خلیل سور رقابت وعشق شان را نسبت به نسرین پنهان نمی کردند.
رفقا نسرین، منیر، خدیجه و سوعدا چهار دختری بودند که با گردان22 به ماموریتی پر خطر پیوسته بودند و پیش از مردان بار سختیهای مبارزه را تحمل میکردند. آنها شخصیتهای بزرگی بودند که با کار وتلاش خود تاریخ مردانه و مذکر کورد و کردستان را تغییر و متحول میکردند. این زنان مبارز کردستان در همه عرصه های مبارزات و زندگی اجتماعی کردستان حضور و نقش فعال ایفا کردند و تاریخ زنانه را به تاریخ کردستان تحمیل و افزودند. پارتیزانها بعد از سه ساعت پیاه روی هنوز در اعماق دره ها و درمیان کوههای بلند سنگلاخی قرار داشتند. کمی دورتر در پشت کوههای سمت چپ اراضی کردستان ترکیه قرار داشتند. پیشمرگان حزب شیوعی اعلام کردند که بزودی به نزدیکی اردوگاه حزب دمکرات می رسیم و اصلا نگران نباشیم.
حزب دمکرات رابطه طولانی و دوستانه ای با حزب شیوعی داشت و همکاریهای مختلفی با همدیگر داشتند. حزب شیوعی درعین قبول و تضمین امنیت ما در منطقه، حضور ما را به اردوگاه حزب دمکرات اطلاع داده بود. این مسئله بنا به رابطه ای که این دو حزب با همدیگر داشتند برای بخشی از پیشمرگان ما طبیعی بود ولی تعدادی دیگراز پیشمرگان جنبه دوستی و همکاری نظامی طولانی مدت این دو حزب را از نظر می انداختند و این اقدام را همکاری دو حزب بورژوایی ودشمن علیه کومه له و حزب کمونیست ایران تلقی میکردند.
پیشمرگان کومه له در خاک عراق نگرانی زیادی از سوی حزب دمکرات نداشتند چون کومه له و دمکرات قرارداد سه جانبه بین دولت عراق، کومه له و حزب دمکرات در بغداد معقد شده بود. بر اساس آن قرارداد کومه له و دمکرات حق جنگ و درگیری در اراضی و خاک عراق را ندارند. پیشمرگان کومه له محکم به این قرارداد پای بند بودند و هیچوقت به نیرو ها، مقرها و اردوگاههای حزب دمکرات که در فاصله کمی از مراکز کومه له بودند حمله نبردند. اما بی پرنسیبی حزب دمکرات در طول تاریخ سیاه اش یکی از خصوصیات بارزی است که همه پیشمرگان کومه له با آن آشنا بودند و همیشه آمادگی و احتیاط کامل را در برابر این حزب رعایت میکردند.
بنا بر این علیرغم وجود چنین قراردادی، سلطان و سلیم دستوراتی را در رعایت نظم و حفظ آمادگی در صورت تعرض حزب دمکرات به فرماندهان واحد ها دادند. افراد با فاصله ده متری ازهمدیگر حرکت کرده و فرماندهان دسته ها برای کنترل افرادشان پس و پیش می رفتند. سلطان برای کنترل اوضاع فعال و پر جنب و جوش شده و قیافه جدی و نگرانش جلب توجه میکرد.
اردوگاه حزب دمکرات در دره ای درسمت راست مسیر حرکت گردان قرار گرفته بود. گردان 22 از فاصله دویست متری آنها رد شد. اوضاع عادی بنظر میرسید و تحرک یا عکس العملی از طرف حزبیها دیده نشد.
پس از گذشتن از مقابل اردوگاه حزب دمکرات، سه یا چهار ساعت پیاده روی کرده و در دامنه کوهی بلند وعظیم برای استراحت توقف کردیم. از این نقطه به بعد در هر قدم به ارتفاع و شیب جاده افزوده میشد. پیشمرگان حزب شیوعی اشاره کردند که این کوه بخشی از دالانپراست و دالانپر نقطه مرزی ایران، عراق و ترکیه می باشد. آنها مسیر حرکت و اسامی دهات را به فرماندهان توضیح داده و با صمیمیت از رفقای ما جدا شدند. رفقای ما در حین دست دادن همگی از کمکها و محبتهای حزب کمونیست عراق تشکر کرده و آرزوی موفقیت و دیدار مجدد کردند.
حرکت در جاده ای که به سوی بلندیها کشیده شده بود ادامه یافت. قبل از تاریکی هوا گوسفندان زیادی در نزدیک جاده دیده شدند. صعود کوه بلند در تاریکی شب بخاطر خستگی پیشمرگان مشکل بنظر میرسید. مسئولان و فرماندهان تصمیم گرفتند چند گوسفند از چوپان خریده و شب را تا صبح در همانجا بگذارانیم. تعدادی از پیشمرگان پیش چوپان رفته و چهار گوسفند خریدند. گوشت گوسفندان در کنار چشمه تکه تکه شدند و هر دسته بطور مجزا و دور از هم آتش درست کرده و به کباب کردن گوشت مشغول شدند. هوا تاریک و سرد تر میشد و ابرها در آسمان ظاهر میشدند. خرابی هوا ما را ناراحت کرده بود اما خلیل خوشحال بود. او درختی را که در فاصله کمی از ما قرار داشت نشان من داد و گفت من و نسرین به آنجا میرویم تا کمی صحبت کنیم. او گفت که میخواهد تمام حرفهایش را با نسرین در میان میگذارد تا با هم ازدواج کنند. او از من خواست لیست نگهبانهای شب را بنویسم و مقداری گوشت یا کباب برای آنها نگهدارم. خلیل هیجان زیادی داشت و نگران بود که نسرین پیشنهاد ازدواج او را رد کند. او قبلا یکی ازشکستهای عشقی خود را برایم تعریف نموده بود و اکنون در برابر حریفان دیگر شرایط سخت تری داشت. خلیل بیست یا بیست و دو ساله بوده و قد بلندی داشت. او موی صاف، دراز، زرد رنگ ولی چشمانی آبی رنگ داشت.
خلیل همیشه شاد و خندان بود اما وقتی او برگشت بیش از گذشته خوشحال تر بود. پیشمرگان بعد ازخوردن نان و کباب و نوشیدن چای مدتی دور آتش صحبت کردند. گرمای آتش آنها را یواش یواش سست کرده و دور آتش بخواب رفتند.
عبور از مرز دالانپر روز نوزدهم آبان صبح وقتی چشم باز کردیم هوا را ابری و قله کوهها را پوشیده از برف سفید دیدیم. این منظره زیبا و جالب بود اما مناسب حال و وضع ما نبود. هر چه نان از مقر حزب شیوعی آورده شده بود در صبحانه خورده شد. پارتیزانها بعد از صبحانه بدنبال گروه ضد کمین راه افتادند. چهار دسته پیشمرگ بطور مجزا در جاده ای پیچا پیچ بسوی بلندی کوه پیش میرفتند. بر اساس تجربه تصور مبشد که می توان در چهار ساعت به بالای کوه رسید. هنوز دو ساعتی از حرکت نگذشته بود که ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفته و مه غلیظی کوهها را پوشاند. اندکی بعد باران شروع شد. در طول هفته هر چه از کردستان جنوبی به طرف کردستان شمالی حرکت میکردیم تغییرات آب و هوا را بیشتر احساس میکردیم.
باران هر چند گاها قطع میشد اما در همان لحظات اول ضربه خود را با خیس کردن کیسه خوابها و کفشهای ما زده بود و مشکلات تازه ای برای پیشمرگان آفریده بود. زمین خیس و گل آلود شده وهر کس با کفش هایش گل زیادی را حمل میکرد. کفشهای آدیداس ما برای برف و باران مناسب نبودند بنا براین کفشها و جورابهای رفقا خیس شده بود و پوست پاهای پیشمرگان در طول راهپیمایی ساییده شده و تاول زده بودند. درهرکجا که استراحت داده میشد همه کفشهایشان را در آورده و پاهای سرخ شده و تاولی شان را ماساژ میدادند. پاهای تعدادی زیادی از پیشمرگان تاول زده بود. در کف پاهای دختران مخصوصا منیر تاولهای بزرگی درست شده بود. راه رفتن سخت تر شده و انرژی زیادی برای بالا رفتن از کوه لازم شده بود.
غذایی برای خوردن و تامین انرژی باقی نمانده بود. حسام دو روز پیش، قبل از پیدا کردن عسل بیش از صد و پنجاه گردو ازدرختان کنده و هسته آنها را به کوله پشتی اش ریخته بود. او آنها را در میان پیشمرگان تقسیم کرد اما اندکی بعد همه گرسنه بوده و از سرعت حرکت کاسته شد. در این مدت گردویی برای حسام نمانده بود اما سید حسین گاها بشوخی می گفت:" حسام گردو نمانده بخوریم."
از ظهر گذشته بود و ما راه زیادی برای رسیدن به قله کوه داشتیم. مسئول تدارکات اندکی نان و شکری را که برای چایی آورده بود، او مجبور شد شکر را بجای غذا به پیشمرگان بدهد. علی ایراندوست که یک بارسهمیه شکر خود را گرفته بود اما برای بار دوم در حالی که او رویش را بطرف دیگر برگردانده بود دستش را برای گرفتن غذا دراز کرد. قاسم خسروی که شکررا تقسیم میکرد برای باردوم باز به او شکرداد اما نتوانست خنده و قهقه های خود را نگه دارد. پیشمرگان متوجه حرکت به اصطلاح " خرده بورژوایی" علی شده و غرق خنده شدند.
بعد از ساعتی مقداری از غله و جو را که برای تغذیه اسبها بود در بین تعدادی از رفقا که حالشان خوب نبود تقسیم کردند. باد سردی می وزید و ابرهای سیاه در آسمان بسرعت درحرکت و گاه گاه باران می بارید. افراد قبل از تاریکی هوا به نقطه مرزی دالانپر و علایم مرزی رسیدند. قله "دالانپربزرگ" به منطقه بزرگی تسلط داشت. دالانپر با ارتفاع سه هزار و پانصد متری نقطه مرزی سه کشور ایران، عراق و ترکیه می باشد و دارای دریاچه ای زیبا است. این کوه دارای یخچالهای دائمی بوده و برفها حتی درتابستان هم در آن آب نمی شوند. رسیدن به بلندیهای دالانپر نیرویی تازه به افراد داد. هوا به آرامی تاریکتر میشد اما از این بلندی روشنایی چراغی دیده نمیشد.
افراد ما تنها راه مشخص و سر پایینی کوه را به کندی طی میکردند. ساعتی بعد در تاریکی کامل شب روشنایی چراغهای روستاها در فاصله ای بسیار دور دیده می شدند. برای ما معلوم نبود جاده ای که پیش رو گرفته بودیم ما را به کدام روستا هدایت میکند. بعد از پنچ یا شش ساعت پیاده روی از نقطه ای در
از بلندیها و کوهپایه ها نور چراغ خانه های روستایی و نورافکن های پایگاه نظامی اشغالگران اسلامی دیده میشدند. حدود ساعت یازده شب، بعد از استراحتی کوتاه مسئولان تصمیم گرفتند اسبها و رفقایی که پاهایشان تاول زیادی زده بود درهمانجا بمانند و بقیه برای غذا خوردن و تهیه غذا به روستا بروند.
واحدی از گردان ازجمله فخرالدین بالو، سلطان، مجید ترک، منیر، سوعدا، خدیجه، و ده یا دوازده نفر دیگر در بالا ماندیم. رفقا کفشها را در آورده و مشغول پاهای تاول زده شدند. همه خسته و گرسنه بودند . رفقا شلوار و پیراهن نایلونی را پوشیده و به درون کیسه خواب هایشان رفتند. فخرالدین اولین نگهبان بود که بعد از ساعتی مجید را بیدار کرده بود. بعد از نگهبانی من هیچ کس بخاطر تاول پاها و خستگی توانایی نگهبانی دادن را نداشت. حتی سلطان مسئول ناحیه از خستگی نتوانست نگهبانی بدهد. می خواستم منیر، سوعدا یا خدیجه را برای نگهبانی بیدار کنم اما یکدفعه یاد تاولهای پرآب و بزرگ کف پاهای آنها افتادم و از تصمیم خود پشیمان شدم. من هم خیلی خسته و خواب آلود بوده و نمی توانستم تا صبح نگهبانی بدهم. بلاخره بعد از دو ساعت نگهبانی به یکی از بارهای مهمات تکیه داده و در حالت خواب و بیداری خوابیدم. نزدیک صبح از سرما بیدار شده و بی سیم را باز کردم. رفقا روی خط بودند و گفتند که تازه از روستا خارج شده و می آیند. آنها قبل از روشنایی کامل به واحد ما ملحق شدند.
روز بیستم آبان از صبح تا عصر افراد گردان در دره ای در کوهپایه ها و دامنه های دالانپر مستقر بودند. با رسیدن رفقایمان از روستا، همه از خواب بیدار شده تا چیزی بخورند. همه احساس سردی میکردند. هوا ابری و سرد بود. خستگی و بیخوابی در قیافه ها و چشمهای سرخ و باد کرده پیشمرگان مشخص بود. رفقای تدارکات نان و پنیر در بین ما تقسیم کردند. پیشمرگ برای نان خشک و پنیر هم راضی بود و با خوردن آن کمی انرژی و جان میگرفت. درد کف پای بعضی از رفقا کمی بهتر شده بود اما کف پای خیلیها هنوز تاول زده بود و تاولهای پر آب ترکیده بودند. آنها تلاش میکردند پاهایشان را خشک و گرم نگه دارند تا خود را برای پیاده روی شب آماده کنند.
ما برای دیدن رفقا و اطلاع از مردم و اخبار روستا به جمع ها و گروه هایی که در اطراف نشسته یا ایستاده بودند سر میزدیم. روستایی که آنها رفته بودند سوره دوکل نام داشت. آنها اطلاعاتی را که در رابطه با پایگاهها، روستاهای اطراف، مردم روستاها و نیروهای حزب دمکرات کسب کرده بودند در اختیارمان میگذاشتند.
شب قبل مبارزان مسلح کومه له به روستای سوره دوکل رفته بودند و بعد از گذاشتن نگهبانی در طرف پایگاه نظامی ایران، به خانه های مردم تقسیم شده بودند و بعد ازغذا خوردن کفش و جورابشان راخشک کرده بودند. آنها تا نزدیکی صبح در خانه های مردم خوابیده و کمی استراحت کرده بودند. مسئولین تدارکات گردان برای دو وعده مقداری نان و پنیر جمع کرده و با خود آورده بود.
اما خبر مهم آنها رفتن صادق و خالد ازکومه له بود. آنها غیبت و رفتن صادق و خالد را موقع تجمع و خروج از ده متوجه شده بودند. صادق تورک و خالد بی آنکه به رفقایشان اطلاع دهند هر کدام جداگانه به مسیری رفته و یا در روستا مانده و نخواسته بودند پیش پارتیزانها برگردند. خالد تازه مسلح شده بود و تحمل سختی و مشکلات را نداشت ولی صادق تورک یکی از فرماندهان با تجربه و جسوری بود که رفتن او برای گردان 22 لطمه ای بزرگ بود.
در کومه له پیشمرگ شدن یا ترک کردن داوطلبانه بود و رفقای گردان ماندن و یا رفتن آندو را داوطلبانه و حق آنها میدانستند اما همگی از این ناراحت بودند که آنها بخصوص صادق، رفقایش را در شرایط سخت و بدی بجا گذاشته اند.
در دره ای که در نزدیکی روستای سوله دوکل مستقر شده بودیم چوب و یا هیزمی برای سوزاندن نبود. رفقایی که چایی را زیاد دوست داشتند، تلاش میکردند با ساقه گیاهان و خارها آتشی برای چایی درست کردن روشن کنند اما آنها تر و خیس بوده و دود زیادی داشتند. محمد جلالی یک جفت کفش پاره پلاستکی پیدا کرده و با سوزندان آنها و گیاهان آب را نیمه گرم کند. او با آب نیمه گرم برای همه چایی درست کرد. چشمان فخرالدین بالو در اثر دود سرخ شده و آب از آنها جاری بود. او با هیکل بزرگش به امید خوردن یک "چایی سیاه" مرتب آتش را فوت میکرد. فخو اعتقاد داشت " چایکی ره ش برانبر ده چای زه لاله" ( یک چای سیاه و پررنگ برابر با ده چایی زلال و کم رنگ است). ابراهیم غریب و تعدادی دیگر برای شوخی این جمله را گاه بیگاه بزبان بادینی تکرار میکردند و همگی میخندیم
قبل از تاریکی هوا اسبها بارشدند و رفقا آماده می شدند تا به طرف روستای سوره دوکل حرکت کنیم. در آن موقع مصطفی عجم، ابراهیم قم قلعه و عتیق در گوشه ای جمع شده و با صمیمیت مشغول گفتگو و شوخی بودند. ابراهیم از هر لحاظ انسان فوق العاده ای بود. از روزی که اسلحه بدست گرفتم با او آشنایی داشتم. هر چه از توانایی های چشمگیر سیاسی، نظامی، تشکیلاتی او گفته شود باز کم است. ابراهیم شوخ طبع و بسیارمهربان بود. او یکی از پیشمرگانی بود که در دل مردم جای گرفته بود.
مصطفی مرا صدا کرد و پیش آنها رفتم. ابراهیم، عتیق و مصطفی هنوز کمی از نان و پنیری که از روستا آورده بودند همراه داشتند. آنها نان و پنیر را زمین گذاشته و با اشتهای فراوان شروع به خوردن کردیم. مصطفی بسیار سرحال بود. او اصلا خسته و بی حوصله بنظرنمی رسید. خیلی خوشحال بودم که او سلامت و شاد است. مصطفی همیشه بفکرمن بود. محبت او را با نگاه ها و حرفهایش عمیقا احساس میکردم. لحن و شیوه حرف زدنش با من فرق داشت. او نزدیکی روحی و روانی زیادی نسبت بمن داشت و وابستگی عمیق اش را در حالات و رفتارهایش نشان میداد. مصطفی با نان و پنیر بابوله خوبی درست کرده و برایم داد و مانند همیشه عشق و محبت بی پایانش را به من نشان داد. یاد این لحظات هنوز هم بعد از چند دهه چشمهای کم نور و پر خطوط مرا پراز اشک میکند.
اولین درگیری با حزب دمکرات کردستان ایران هوا هنوز روشن بود و پیشمرگه ها یک به یک با فاصله زیاد بطرف روستا براه افتادند. در تاریکی شب در سکوت کامل به روستای کوچک بیست یا سی خانواری سوله دوکل رسیده و زود به چند خانه تقسیم شدیم، بطوریکه کمتر کسی از حضور پیشمرگان در روستا اطلاع داشتند. پایگاه در حدود چهارصد متری از روستا دور بود به همین جهت فرماندهان و اعضای کمیته ناحیه تصمیم گرفتند درچند خانه شام خورده و در همانجا تا عصر روز بعد مخفی بمانیم.
روستای سوله دوکل دوراز آبادیهای دیگر در کوهپایه های وسیع دالانپر بزرگ و دالانپر کوچک قرار گرفته بود. دو روستای کوچک "گل بی" و "گلابی" نزدیکترین روستاها به "سوله دوکل" بودند. جاده خاکی ناهمواری این روستا را به "گل بی" وصل کرده و توسط جاده خاکی از"گل بی" به روستای بزرگ "کیسیان" منتهی میشد. روستای"کیسیان" هم در منطقه سرسبز و زیبای مرگور از طریق جاده اسفالت به "دزه" و "زیوه" وصل میشد. در شمال" سوله دوکل" آبشار بزرگ و دیدنی وجود دارد که بسیاری از مردم شهرها و روستاهای دور از وجود آن بی خبر بودند.
با رفقا علی درمان آوا، عادل و چند پیشمرگ شیکاک یادینی به خانه ای رفتیم و صاحبخانه پذیرایی گرمی از ما کرد و به اسبی که داشتیم آب و علف داد. بعد از شام بقیه افراد دسته به ما ملحق شدند تا در آن خانه مخفی بمانیم. همه چیز آرام به نظر میرسید و حتی صدای سگی هم بگوش نمی رسید. نگهبانی و حفاظت به عهده دسته های دیگر بود و میخواستیم زود دراز کشیده و بخوابیم اما شکم پیشمرگان جوان سیر شده بود و همچنان حرفهای خنده دار رد و بدل کرده و می خندیدند.
فتیله چراغ را پایین کشیدیم تا بخوابیم. در این لحظه صدای تیراندازی، رگبار و انفجار آر پی جی شب آرام را بر هم زد. پیشمرگان بسرعت آماده شده و به بیرون از خانه پریدند. تیراندازی ازاطراف خانه ای درآنسوی روستا آغاز شد که دکتر خالد، حسام، سید حسین موسوی، اشرف حسین پناهی و مصطفی یونسی درآن بودند. قبل از خوابیدن، وقتی دکتر خالد محمدی برای توالت به بیرون از خانه میرود، در آن لحظه یک دسته پانزده نفره از پیشمرگان حزب دمکرات به فرماندهی طاهر حمیدی (6) وارد روستا شدند . طاهراز چند متری به خالد ایست داده و فریاد زد: " کی کوره ؟ " (کیستی؟)
دکتر خالد که دستش در دوخین یا بند شلوار کوردی اش بود غافلگیر شده و چاره ای جز فریب پیشمرگان حزب ندید. خالد گفت: "من مهمان این خانه هستم و از آبادی دیگر اینجا آمدم ". طاهر و پیشمرگان حزب به خالد باور کردند و همان لحظه به او تیراندازی نکردند.. خالد فوری ولی با حالت عادی خود را به داخل خانه رساند و آمدن پیشمرگان حزب را به رفقایش خبرداد. سید حسین و حسام با عجله بدون رخت و خشاب بستن و با تنها خشاب گلاشینگف، خود را به درب خانه رساندند. پیشمرگان حزب دمکرات وقتی متوجه فریب خوردنشان شدند خانه را به رگبار سلاحهای خود بستند. پیشمرگان کومه له هم درکنار پنجره خانه و اطراف خانه سنگر گرفته و متقابلا بطرف حزبیها تیراندازی را آغاز کردند. حزبیها خانه را به آر پی جی بستند اما گلوله آر پی جی به بالای درب خانه اصابت کرد و به کسی آسیبی نرسید. خانه بسیار محکم بود و چند اتاق تو در تو داشت که با دالان یا کالیدوری از هم جدا میشدند. در انتهای کالیدور مرغدانی بزرگی از سنگ و گل ساخته بودند. در این میان زن مهربان و شجاع خانه با صدای اولین تیراندازی دو فرزند خردسالش را در مرغدانی جای داد. متانت و روحیه این زن مهربان قابل ستایش بود. خانه او به سنگر پیشمرگه های کومه له و میدان جنگ تبدیل شده بود و خانه و اعضای خانواده اش در خطر نابودی بودند اما او اصلا ناراحت نشده و به رویش نیاورد.
دقایقی بعد پیشمرگان حزب دمکرات از بلندی مسلط بر روستا، نقاط مختلف روستا را به آتش سلاحهای خود بسته و شعار" بِژی حزبی دیموکرات کوردستان" ( زنده باد حزب دمکرات کردستان) را سر دادند.
فرماندهان گردان 22 افراد را سازماندهی کرده و روستا را به کنترل خود گرفتند. رفقای ما در برابر شعارهای " زنده باد حزبی دمکرات کردستان" و " زنده باد دکتر قاسملو" شعارهای " زنده باد کومه له "، " زنده باد سوسیالیسم " را میدادند. در میان شعارهای طرفین چند فحش رکیک هم رد و بدل شد.
تیمی از دسته ما برای تسخیر بلندی که در دست پیشمرگان حزب دمکرات بود تعیین شد. با شش پیشمرگ با فاصله ای چند متری و بطور موازی پیشروی را آغاز کردیم. هوا ابری و بسیار تاریک بود و دو متری خود را بزحمت می دیدیم. قراربود تا نزدیکی دشمن پیش رفته و از نزدیک آنها را مورد تعرض خود قراردهیم. هیچ چیزی بجز نور آتش سلاحهای دشمن دیده نمیشد. بالا رفتن در تاریکی آسان نبود. انگشت به روی ماشه تفنگ گذاشته و با دقت و احتیاط در تاریکی مطلق به بالا گام بر میداشتیم. دقایقی تیراندازی متوقف شد. بخاطر نبود دید تلاش میکردیم با شنیدن صدای آنها سنگر پیشمرگان حزب دمکرات را تشخیص دهیم. نفسهایم حبس شده و هر لحظه در انتظار آتش غافلگیرانه دشمن بودیم. تقریبا به نقطه صاف و بالای کوه رسیده بودیم اما هیچ صدایی شنیده نمی شد. چند رگبار به اطراف شلیک کردیم و عکس العملی ندیدیم. حزبی ها عقب نشینی کرده و از کوههای مشرف بر روستا تیر اندازی پراکنده و بی هدف را آغاز کردند. ما خطر را از سر گذارنده بودیم. نفس عمیق و راحتی در بالای تپه کشیده و اوضاع را با بیسیمی که در تمام مدت روشن بود به فرماندهان گردان گزارش دادم.
پایگاه رژیم اسلامی درمدت درگیری هیچ عکس العملی از خود نشان نداد. ماندن در روستا دیگر ممکن نبود. از تیم ما خواسته شد در بالای کوه بمانیم تا همه افراد گردان به ما ملحق شوند.
رفقای گردان آماده ترک و خروج از روستا بودند. مصطفی یونسی تیر چوبی بزرگ و سنگینی را که در اثر اصابت گلوله آر پی جی به پایین افتاده بود بلند کرد و میخواست آنرا با خود به کوه ببرد، تا پیشمرگان در کوه با آن آتش روشن کنند و چایی درست کنند. حسام به مصطفی یونسی خندیده و به شوخی به او گفته بود که حزب دمکرات خانه مردم را ویران کرده است و حالا تو هم تیرچوبی خانه ویران شده را میبری تا آتش درست کنی؟ مصطفی یونسی درآن لحظه با به زحمت انداختن خود و حمل تیر چوبی سنگین، تنها برای کاهش مشکلات پیشمرگان فکر میکرد. او متوجه اشتباه خود شده و تیر چوبی را به زمین انداخته بود.
ساعتی بعد همه پیشمرگان از راهی به بالای کوه رسیدند. بار اسبها در این فاصله چندین دفعه افتاده بودند. در حالی که تاریکی شدید شب حرکت گردان را سخت و کند نموده بود، باران سیل آسا شروع شد. همه پیشمرگان لباسهای نایلونی شان را پوشیدند بجز دو نفر که لباسهای بارانی شان از بین رفته بود. باران مانند سیل تند و شدید بود. حرکت کندتراز پیش شده بود. اسبها لیز خورده و بارها می افتادند. جاویدان و چند نفر دیگر بارها را با دشواری و سختی می بستند. بلاخره شدت باران حرکت را از ما و اسبها بکلی سلب کرد. همه به زمین میخکوب شدند. هرکس در جای خود ایستاده یا نشست تا باران تمام شود. لباسهای پلاستکی نتوانستند پیشمرگه ها را در امان نگه دارند. همه خیس شده و سرما همه را سست و کرخت کرده بود. پارتیزانها جهار یا پنچ ساعت در نقطه ای در زیر سیلی، مشت و لگد باد و باران مقاومت میکردند و حتی امکان خوابیدن و چرت زدن نداشتند. باران بعد از ساعتها در نزدیکی صبح تمام شد.
روز بیستم و یکم آبان هوا بـارامی روشن میشد. روستا در تاریکی و روشنی صبح در پایین کوه دیده میشد. بعد از این همه تلاش نتوانسته بودیم زیاد از روستا دور شویم. چرخهای گردان 22 در گل فرو رفته بود و در مقابل روستا و پایگاه دشمن از حرکت باز ایستاده بود. همه میدانستند که هرچه زودتر از زیر دید پایگاه اسلامی دور شوند تا در طول روز جنگی دیگر برایشان تحمیل نشود.
در همان موقع یکدفعه گفتند که چند نفر در بالای کوهها دیده می شوند. با این خبر اوضاع بدتراز بد شد. ماهیچه ها و تمام اعضای بدن پیشمرگان خشک شده و پاهایشان بسختی حرکت میکردند، اما این خبر اجبارا همه را بحرکت و جنب و جوش وادار ساخت.
رفقا درچند ثانیه لباسهای نایلونی خود را در آورده و از دو سو به بلندیها حرکت کردند. تعدادی از مسیر راه کوهستانی اسبها را بالا می کشیدند. یک گروه از رفقای پیشروی به بالای رشته کوهی رسیدند و با بیسیم خبر دادند که چیزی نیست و اوضاع عادی است. پیشمرگان گروه گروه ازکوههای بلندتر پایین آمدند و برای پیدا کردن مخفیگاه مناسب در ارتفاعات مسلط بر روستا پیش می رفتند.
ناصرکشکولی، من و حسام درمیان دو گروه از پیشمرگان که فاصله زیادی از هم داشتند راه می رفتیم. ما گرسنه بودیم و توان کمی برای حرکت داشتیم. بنابر این برای استراحت روی سنگی بزرگ نشستیم. من کمی نان و یک کنسرو یا کمپوتی با خود ازروستا آورده بودم. آنرا در آورده تا با هم بخوریم. با دستهای سرد و کرخت برای باز کردن کنسرو تلاش کردم اما درب تیز آن دستم را بسختی برید و هنوز هم آثار زخم یاد آور آنروزها شده است.
افراد ما در دره ای در ارتفاعات کوهپایه های دالانپر توقف کرده و بار اسبها را زمین گذاشتند و هر کس بخاطر خیسی زمین سر و پا ایستاده یا به سنگی لم دادند. آنها کیسه خوابها را روی سنگها پهن کردند تا کمی خشک شوند. سه نفردر دامنه کوه دالانپر بزرگ برای دیدبانی به یکی از بلندیهای مسلط بالا میرفتند. از محل دیده بانی فقط حوالی سوره دوکل، کوهپایه و دره های وسیع دالانپر دیده میشدند
نان و پنیر تدارکات ته کشیده بود ولی تعدادی ازرفقا مقداری نان و پنیر از روستا آورده و بطور دسته جمعی میخوردند اما با آن مقدار نان کسی سیر نشد. آسمان ابری، خستگی، بی خوابی، سردی، لباسها و کفشهای خیس پیشمرگه ها را بی حوصله کرده و درانسان دلتنگی ایجاد میکردند. تنها دلخوشی و ارتباط با دنیای خارج، گوش دادن به آوازهای کردی و اخباررادیو بود. این آدمها در چند روز گذشته جمعا سه یا چهار ساعت نخوابیده بودند. پاهای تاول زده آنها هنوزالتیام نیافته و باران شب قبل و پیاده روی با کفشهای خیس وضعیت آنها را دشوارتر و وخیم ترکرده بود.
در این روز اعضای کمیته ناحیه و عدالبدل ها جلسه گرفته و درمورد برگشتن گردان به اردوگاه بحث کرده بودند. در آن جلسه سلیم و رضا موافق ادامه حرکت به حوالی ارومیه بوده و سلطان و سید حسین خواهان برگشتن به اردوگاه بودند.(7) آنها همچنین نظرمسئولین سیاسی و نظامی را در این مورد خواسته بودند که حسام بعنوان یکی از مسئولین سیاسی موافق برگشتن سریع و بدون اتلاف وقت به اردوگاه بود. در این روز فرماندهان و اعضای کمیته ناحیه تصمیم گرفتند بخش زیادی از مهمات را در جایی مخفی کنند تا در موقع لزوم آنها را دربیاورند.
برای مخفی کردن مهمات تعدادی از کادرهای قابل اعتماد تشکیلات را در نظر گرفتند که ابراهیم غریب، مجید آذری، خالد قارنا، خسرو (مصطفی عجم) جزء این گروه بودند. آنها قبل از تاریکی هوا اسبها را بار کردند و از دره به طرف بالا رفتند تا جای مناسبی پیدا کنند و بعد از مخفی کردن مهمات در روستای کچله بما ملحق شوند
بنا به اطلاعات مردم پایگاه کمی از روستای "کچله" دور بود به همین جهت افراد در روشنایی هوا از دره ای بسوی روستای گچله از توابع بخش سیلوانه راه افتادند.
ساعتی بعد از مسیر سرازیری ولی سخت دره به روستا رسیدیم. روستای کچله کوچک و زیبا بنظرمی رسید. مردم برای دیدن پیشمرگان کومه له به کوچه ها آمده بودند. این اولین بار بود که کومه له ای ها به این روستا می آمدند. دیدن پیشمرگ های زن در صفوف مردان برای مردم آنجا عجیب و جالب بود و زنان پیشمرگ را در محاصره خود قرار داده بودند. مردان روستا پیشمرگه ها را به خانه های خود بردند. چهار نفر از ما را به بخانه ای بردند که چندین دختر و پسر کوچولو و دوست داشتنی هم داشتند. زن و دختری جوان سفره بزرگی پهن کردند و نان و پنیر زیادی آوردند، ولی در مدتی کوتاه همه آنها خورده شدند. آنها تعجب میکردند که این همه نان را در چند دقیقه چگونه ما تمام کردیم. رفقا دوباره و سه باره نان و پنیر خواستند و باز همه را خوردیم. ما می توانستیم بیش از آن هم بخوریم اما خجالت کشیده و با شکمی نیمه سیر عقب کشیدیم و در پایان هر کس یکی دو نان برای روز بعد با خود برداشت. دیگر نانی در آن خانه نمانده بود. ما وضع دشوار و ناجور خود را برای آنها توضیح دادیم تا از تعجب در آیند.
چای در حال آماده شدن بود. دراین موقع یکی از پیشمرگان با عجله به خانه آمده و گفت: " زود بیرون بیایید حزبیها در بالای کوهها هستند". ما هم در یک چشم به هم زدن از صاحبخانه تشکر کرده و بیرون آمدیم. رفقا در کوچه ها در حال آمدن و جمع شدن بودند. فرماندهان با دوربین هایشان به کوهها تماشا میکردند. بعد ازاندکی معلوم شد که آنها در کوه چوبانانی هستند که گوسفندان را از کوه به روستا می آورند. مردم روستا اطلاع دادند که پیشمرگان حزب دمکرات بیشتر روزها به این روستا رفت و آمد میکنند. حزب دمکرات بخاطر داشتن مناسبات دوستانه با بارازانیها و پارت دمکرات کردستان عراق دستش در منطقه باز بود و همیشه در روستاهای بزرگ این منطقه حضور داشت. نیروهای نظامی کومه له قبلا بخاطر حضور نیروهای حزب دمکرات کردستان ایران، استقرار پارت دمکرات کردستان عراق در روستاهای بزرگ مرگور مانند زیوه، سیلوانا، دیزه و راژان و همچنین بخاطر وجود پایگاههای ایران اجبارا از فعالیت و حضور در روستاهای این منطقه اجتناب میکردند
ما ساعتی در گوشه ای از ده در حالت آماده باش بسر بردیم و بلاخره برای اینکه با پیشمرگان حزب دمکرات درگیر جنگ نشویم از روستا خارج شدیم.
افراد گردان 22 از لحاظ جسمی و روحی در شرایط خوبی نبودند و هر روز وضع خرابتر میشد. خیلی از رفقا ماندن در این منطقه را که شناخت زیادی ازآن نداشتیم اشتباه میدانستند. آنها هنوز مانند گذشته مرگور را منطقه خطرناک محسوب کرده و ماندن در این منطقه را به صلاح و مصلحت خود نمی دیدند و توقف غیر ضروری در یک نقطه را در مبارزه پارتیزانی غیر اصولی و نابود کننده میدانستند. به همین خاطر ما این موضوع را با فرماندهان و اعضای کمیته ناحیه در میان گذاشتیم.
برای عبور و رد شدن به آنطرف مرگور حداقل ده ساعت پیاده روی لازم بود و حرکت نیروها به آن سوی مرکورمی بایست با آغاز تاریکی هوا شروع میشد. پیشمرگان انتظار داشتند بعد از رسیدن رفقایی که برای مخفی کردن مهمات رفته بودند بطرف ارومیه حرکت کنیم اما پیشمرگان از برنامه فرماندهان و مسئولان خبری نداشتند و بر خلاف میل و اراده آنها گردان دوباره بسوی کوهپایه های دالانپر برگشت. حسام یکی از مسئولان گردان بعدا بما گفت که فرماندهان و مسئولان تصمیم گرفتند بعد ازمخفی کردن مهمات به عراق برگردیم.
افراد گردان در صفی با فاصله چند متری روستا را پشت سر گذاشته و حدود یک یا دو ساعتی از روستا دور شدند. پیشمرگان در نقطه ای که چوپانها قبلا با سنگ چندین چهار دیواری درست کرده بودند توقف کرده تا رفقایی که برای مخفی کردن مهمات رفته بودند باز گردند. در تاریکی شب باد سرد کوهستان ضربات خود را به پیشمرگان ضعیف و فرسوده می کوبید. رفقا برای حفظ خود از سرما و باد کوهستانهای دالانپر لباسهای نایلونی بتن کرده و هر کدام به زیر سنگی پناه بردند. سلطان با چند نفر دیگر در پشت دیوار سنگی نشسته و توسط بیسیم با واحد دیگر صحبت میکرد. عطاالله جوان ( فارس) که در مسیر راه پشت سرم من می آمد در کنارم ایستاده و به آرامی با هم حرف میزدیم. او از شهرخودش آمل در شمال ایران، فعالیتهایش با سازمان پیکار و دوران سربازی اش در زهدان و پاسگاههای مرزی صحبت میکرد. عطا فارس دو سال پیش در مناطق ارومیه بما ملحق شده بود و خانواده اش هیچ خبری از او نداشتند. او جوانی بیست دو یا سه ساله و قوی هیکل بود. عطا الله جوان، انسانی بسیارساده، صمیمی و پرکاربود و اعتقادا ت محکم سوسیالیستی داشت. در آنروزها و درشرایطی که فشار زیادی روی افراد ما بود دراو روحیه رزمندگی و ایستادگی زیادی دیده میشد. عطا فارس در دوره های مختلف و سخت مبارزه لیاقت و شایستگی عضویت در حزب کمونیست ایران را نشان داده بود به همین جهت در آن شب تصمیم قطعی گرفتم که دراولین فرصت در مورد عضویت عطا در حزب کمونیست با مسئولین صحبت کنم. عطا تاثیرات باد سرد را یواش یواش احساس می کرد. او برای پاک کردن آب چشمها و بینی اش دست برده و برای برگشتن رفقا بی قراری میکرد. بلاخره رسیدن دوستان به صحبت آرام، صمیمانه و طولانی ما پایان داد.
رفقا مهمات را مخفی کرده و موقع آمدن سوار اسبها شده بودند. آنها از اسبها پایین آمدند و بعد از اندکی گردان براه افتاد. بعد از اندکی پیشمرگه ها دره ای در زمینی صاف و مسطح در نزدیکی روستای کچله توقف کردند تا شب را در آنجا سپری کنند. محل توقف ما در میان یک کوه و یک رشته تپه در کوهپایه های دالانپر قرار گرفته بود. یکی دو نفراز رفقا آنجا را مناسب ندیدند و اصرار میکردند براه خود ادامه دهیم تا در پشت کوهها و دور از روستا و پایگاه رژیم محل مناسبی پیدا کنیم. بیشترپیشمرگان شناختی از منطقه نداشتند و در تاریکی شب موقعیت آن محل را تشخیص نمیدادند به همین جهت اعتراضی به محل توقف نداشتند. تصمیم قطعی را سلطان، سلیم و دیگر اعضای کمیته ناحیه میگرفتند و بنا به تصمیم آنها در همان محل ماندیم.
رفقا بعد از پوشیدن لباس نایلونی دراز کشیده و کیسه خواب خیس خود را برویشان کشیدند تا از سرمای باد سرد پاییزی و کوهستان درامان بمانند.
در نزدیکی جوی خشک شده دره و در زیر سنگی بزرگ، زمین ناصاف، ناهموار و پر ازخرده سنگ را برای خوابیدن کمی صاف و تخت کردم. من هم مثل بقیه رفقا بعد از پوشیدن لباس نایلونی کیسه خواب را بروی خود انداختم. کیسه خواب آنقدر خیس بود که نمی شد به درون آن رفت. لباس نایلونی انسان را کمی گرم نگه میداشت و به همین جهت در زمین سرد و رطوبی بخواب رفتم.
بعد از توقف، مجید تورک و عزیز بالو بعنوان واحد کمین به بالای کوه بلند رفته بودند. مجید و عزیز در طول نگهبانی خود، چهارچوپان را در کنار آتشی دیده که در حال چایی خوردن بودند. عزیز و مجید آرام آرام و با احتیاط به آنها نزدیک شده و پیش آنها رفته بودند. این دو رفیق پانزده دقیقه ای با چوپانها صحبت کرده بودند و هر کدام یک چایی با آنها خورده بودند. دو نفر از چوپانها به نظر مجید مشکوک به نظر رسیده بود و بنظراو هیچ شباهتی به چوپان نداشتند ولی او چیزی نگفته و با عزیز به پست خود برگشته بودند.
قبل از نگهبانی من، عتیق و مصطفی در اطراف پیشمرگان نگهبان بودند. ساعت پنج صبح عتیق و مصطفی مرا برای نگهبانی بیدار کردند. آنها کمی قبل از من رضا بالو و دو نفر دیگر را برای کمین شب و دیده بانی به بالای کوهی که بلندتراز بقیه بود فرستاده بودند.
مصطفی و عتیق هم مثل بقیه رفقا لباس نایلونی را پوشیده و در میان تعدادی دیگر که در یک ردیف خوابیده بودند دراز کشیدند. آنها سرشان را روی حمایل و خشابها گذاشته و برای گرم شدن دستهایشان را میان دو پایشان که بسمت شکم شان خم کرده بودند، گذاشتند. من برای کشیدن کیسه خوابها به روی آنها کمک کردم. قبل از اینکه آنها بخوابند کمی با آنها صحبت کردم. آنها صمیمانه حرف میزدند و به آرامی می خندیدند. من ازشاد بودن آندو احساس آرامش و خوشی میکردم.
من مصطفی را بخشی از وجود خود میدانستم و درشادیها و ناراحتی های زندگی اش شریک بودم. ما در واقع انسانی در دو کالبد با احساسات و عواطفی مشترک بودیم و بدون هم موجودیت واقعی خود را از دست میدادیم. رابطه عتیق و مصطفی هم صمیمانه بود. آنها قبل ازاینکه پیشمرگ کومه له شوند عضو یا هوادارسازمان پیکار بودند و در آذربایجان فعالیت مشترکی داشتند و سختیهای فعالیت مخفی در شهر و طعم تلخ زندان های رژیم اسلامی را چشیده بودند.
جنگ و جنایات حزب دمکرات کردستان ایران
روز بیست و دوم آبان از شب تا سحرگاه این روز پیشمرگان گردان 22 در آغوش کوهستان و طبیعت خشن آن خوابیده بودند. در نزدیکیهای صبح بعد ازیکساعت نگهبانی آخرین نگهبان را بیدار کردم. من هم بجای خود رفته و بخواب عمیق و شیرینی فرو رفتم. اما طولی نکشید که با صدای رگبار گلوله ها ازخواب پریدم. این اولین بار نبود که با صدای رگبار سلاحهای دشمن از خواب بیدار میشدیم. تفکر و تصمیم گرفتن در چنین لحظه ای برای واکنش و عکس العمل بسیار سخت است. انسان در چنین لحظه ای با مرگ روبروست و برای زنده ماندن مغزانسان باید پیچیده ترین مسائل را در کوتاهترین زمان بررسی کرده و راه حل نجات را بیابد.
پیشمرگان از خواب پریده و گیج شده بودند. معلوم نبود دشمن در کجا قرار گرفته و گلوله ها از کجا شلیک میشوند. پیشمرگان در شبی تاریک به آنجا رسیده و هیچ تصوری از اطراف خود نداشتند. کسی نمی دانست دشمن کیست و سنگرهایشان کجاست. باران گلوله در زمین صاف و مسطح بر سر پارتیزانها می بارید. برداشتن تفنگ و بستن حمایل اولین کاری بود که هر کس بطورغیرارادی انجام میداد. هیچ سنگر و سنگی برای پناه گرفتن نبود. دالانپر در زیر پای پیشمرگان سوسیالیست به جهنم تبدیل شده بود.
در این موقع رضا بالو نفس زنان و با سرعت خود را از کوه بلند و سنگلاخی به پیش ما رساند و گفت " پیشمرگان حزب دمکرات دو پیشمرگ مان را در محل دیده بانی گشتند و من فرار کردم" . خیلی ها رضا را ندیده و خبر او را نشنیدند. ولی چون حمله از سمت پایین و طرفهای پایگاههای اسلامی و ایرانی نبود همه حدس زدند که حزب دمکرات به این حمله دست زده است. عتیق هم از گوشه ای حدس خود را با صدای بلند اعلام کرد که حزب دمکرات حمله کرده است.
ساعت حدود هفت صبح بود. آسمان صاف و آفتاب درحال طلوع بود. اما غروب زندگی دهها جنگجوی آزادی کردستان فرا رسیده بود. دالانپر که آوازه زیبائیها و عظمت بلندی اش در تاریخ کردستان همیشه زبانزد همه بود در آنروز بخاطراین اتفاق ناگوار که در دامن آن روی میداد شدیدا شرمسار بود.
در زیر باران گلوله، فرصتی برای طرح حمله، دفاع و سازماندهی نبود. فرماندهی معنای خود را بکلی از دست داده و امکان و فرصت تصمیم گیری برای فرمانده نمانده بود. در یک حمله غافلگیرانه همه نقاط مهم و استراتژیک بدست حزب دمکرات افتاده و نیروهای سوسیالیست کاملا غافلگیر شده بودند. در این موقع کسی به عقب نشینی فکر نمی کرد، هرکس تفنگ برداشته و بر طبق عادت برای تعرض و پیشروی بسوی دشمن هجوم میبرد. کسی نمی دانست که اگر پیشمرگان در لحظه اول جنگ عقب نشینی میکردند چه اتفاقی پیش می آمد. علیرغم مشکلات و شرایط بدی که پیشمرگان در یکماه گذشته داشتند هنوز روحیه تعرضی، جنگ و مقاومت در اکثر پیشمرگان قوی و قدرتمند بود ولی در معدودی از پیشمرگان ترس، استرس و ضعف روحی نمایان شده بود
معدودی از رفقا با آغاز تیراندازی و از خواب پریدن سر در گم و گیج شده و قدرت تحرک، مقاومت، عکس العمل و تصمیم گیری شان سلب شده بود. منصورشوکتی فرمانده یک دسته از پارتیزانها در پای تپه زخمی شده و توان بالا رفتن نداشت. او با تکان دادن گلاشینکف تاشو که با دست راستش آنرا گرفته بود با جسارت بی نظیری فرمان پیشروی به بالای تپه ها را میداد.
تعداد زیادی از پارتیزانها به سه بخش تقسیم شده و به سوی تپه هایی که در یک امتداد بودند می دویدند. خالد قارنا، حسام، خدیجه، منیر، علی درمان آوا، رضا بالو، خودم و پنج شش نفر دیگر به بالای نزدیکترین تپه دویدیم. صدای تیراندازی لحظه ای قطع نمی شد. نفس نفس زنان بالا رفته و هر لحظه در انتظار اصابت گلوله ای بودیم. در طول کمتراز ده دقیقه به بالای تپه و رشته کوهی رسیدیم. علی درمان آوا ( مولود جوانمردی) در نزدیکی بلندی از ناحیه استخوان ران زخمی شده و استخوان پایش شکست. دو نفر در زیر باران گلوله با فداکاری او را بالا کشیده و در پشت سنگ کوچکی قراردادند. تپه قله ای سنگلاخی کوچکی داشت. پنج شش نفر در پشت آنها جای گرفتند اما جایی برای پناه گرفتن همه نبود. خدیجه، منیر و تعدادی دیگربطور پراکنده در پشت سنگهای کوچک حتی پشت گونها و بوته های خار با فاصله کمی نشسته و سنگری محکم نداشتند. دیدن چنین صحنه ای برایمان درد آور بود اما چاره ای نبود
موقعیت نا مناسب زمین و محل جنگ برای همه پیشمرگان گردان عیان و آشکار شده بود. همه جا صاف بوده و سنگری برای موضع گرفتن نبود. نیروهای حزب دمکرات در مقابل نیروهای ما در تپه های بلندتر، سنگلاخی مستقر شده بودند.
نیروهای ما با مستقر شدن در تپه ها نه تنها در وضعیت بهتری قرار نگرفتند بلکه دربرابر دید و تیررس مستقیم گلوله های حزب دمکرات قرار گرفتند.
یک کوه کله قندی و سنگلاخی در سمت راست یکی از نقاط کلیدی و مهمی بود. قله آن کوه حدود صد و پنجاه متر با ما فاصله داشت. یک واحد از نیروهای حزب دمکرات آنجا را براحتی از دیدبانهای ما گرفته و به همه نیروهای ما تسلط یافته بودند.
دو واحد از پیشمرگان گردان با فاصله کمی از هم در سمت چپ واحد ما قرار گرفته بودند. آنها در امتداد تپه ما و درفاصله صد و پنجاه یا دویست متری ما قرار داشتند. تپه ای که گروه ما بر روی آن قرار داشت مرتفعتر بوده و واحدهای دیگر بخوبی دیده میشدند. ایندو واحد بی آنکه سنگری داشته باشند، تحت تعرض آتش شدید حزب دمکرات بودند. پیشمرگان حزب دمکرات از نزدیک و از تپه های مقابل به آنها تسلط کامل داشتند و بدون هیچ مشکلی پیشمرگه های کومه له را بدقت مورد هدف قرار میدادند.
پیشمرگان حزب دمکرات درتپه ها ی مرتفع تر مستقر شده بودند و ازآنجا رفقای ما را در زمین صاف و مسطح به رگبار بسته و مورد تعرض قرار دادند. تعدادی از پیشمرگان حزب دمکرات از تپه و بلندیهای مقابل به سمت راست میدان جنگ می دویدند تا مواضع تازه ای را بدست بگیرند.
تعرض و جنگ غافلگیرانه حزب دمکرات به واحدهای نظامی ما در زمینی مسطح نه تنها قدرت تعرض را از نیروهای ما گرفت بلکه قدرت دفاع را هم از ما گرفته بود. میدان و زمین جنگ برای نیروهای ما به هیچ وجهی مناسب نبوده و ابتکارعمل کلا بدست حزب دمکرات کردستان افتاده بود. تیراندازی واحد ما فقط برای ممانعت از دید و تیراندازی دقیق افراد حزب دمکرات صورت میگرفت تا زودتر کشته نشویم.
درصبح پاییزی پیشمرگان در برابر مرگ و نابودی استواری میکردند اما بسیاری نتوانستند آن را فریب داده و یا از چنگ آن خلاصی یابند. تلفات نیروهای گردان 22 از آغاز جنگ شروع شد. دو نفر در بالای کوه دیده بانی و کمین کشته شده و تعدادی در زیر کیسه خوابها کشته شدند. منصور در پای تپه زخمی شده و بر زمین افتاد. اکثر پیشمرگه های واحدهای دیگر در لحظه های اول رسیدن به بالای تپه ها جان باختند. بدین صورت تنها در بیست دقیقه اول جنگ بیش از بیست نفراز پیشمرگان کشته و زخمی شدند. در گروه ما، علی درمان آوا ( جوانمردی) در لحظه های اول زخمی شده و پایش از ناحیه ران شکسته شده بود.
فرماندهان هر واحد معمولا درجنگها همیشه با سلطان و سلیم درارتباط دائمی قرار داشتند ولی آنروزسلطان روی خط بیسیم نبود. خالد قارنا فرمانده یکی از" په ل" ها که شامل 35 نفر میشد تنها با سلیم صابرنیا درارتباط بود و اوضاع را به او گزارش میداد.
در آغاز درگیری سلطان در سمت چپ مجید تورک در پشت شیارها و پستی و بلندیهای سرازیری دره ای که به طرف روستای گچله منتهی میشد بدنبال پیدا کردن پناهگاهی بود اما لحظاتی دیگر او در آنجا نبود. سلطان همیشه بیسیم بهمراه داشت ولی او دیگر روی خط بیسیم نمی آمد. به همین جهت پیشمرگان تصور میکردند که سلطان در آن دره کشته شده و او را "شهید سلطان" می نامیدند.
رفقای گروه ما لحظاتی بعد ازرسیدن به بالای کوه، ماندن و مقاومت در آنجا را نادرست و خطرناک تشخیص دادند. باران گلوله بشدت برسر پیشمرگان می بارید. حسام برای توضیح اوضاع و موقعیت واحدها و اطلاع از تصمیم فرماندهی به پیش سلیم رفته و زود برگشت. من با تاکید به خرابی اوضاع زمین و محل جنگ از خالد قارنا خواستم تا ازسلیم اجازه عقب نشینی گرفته تا مواضع دفاعی بهتری پیدا کنیم. خالد در ابتدا کمی معطلی کرد اما بلاخره پیشنهاد مرا قبول کرد و از سلیم اجازه عقب نشینی گرفت. خالد دستورعقب نشینی را به رفقا اعلام کرده و مرا جلوتر فرستاد. از پشت سنگ برخاسته و بطرف پایین دویدم اما پایم به سنگی خورده و چندین متر به پایین معلق خوردم، زود بلند شده و براه ادامه دادم تا رفقا تصور زخمی شدن مرا بخود راه ندهند. وقتی به پایین رسیدم تعدادی از افراد گروه در حال پایین آمدن بودند و دو نفرهم علی را پایین می کشیدند.
بلاخره همه پیشمرگان گروه غیراز خدیجه و منیربه پایین دره و پایین کوه کله قندی رسیدند. رفقای آخری گفتند که درست در موقع عقب نشینی خدیجه مورد هدف گلوله قرارگرفت. منیرمدرسی برای کمک او شتافت ولی خدیجه جانباخته بود. درحالی که منیرمدرسی در بالین خدیجه میگریست او هم مورد هدف گلوله پیشمرگان حزب دمکرات قرار گرفت و زخمی شد. حمل او در زیر باران گلوله که شدت گرفته بود برای رفقا ممکن نبود.
داخل دره در دید و تیررس نیروهای حزب دمکرات نبود. علی را با سختی تا نزدیک محل خواب و کیسه خوابها بردیم. مجید تورک از تپه پایین آمده بود و در زیر باران گلوله، اسبها را به عقب می آورد. او و رفیقی دیگر مقداری مهمات، بیسیم بزرگ و حداقل وسایل تدارکاتی را سوار دو اسب کرده و با خود آوردند. درهمانجا علی را با عجله به یکی ازاسبها سوار کرده و با خود به پایین دره بردیم. علی با هر تکان اسب درد شدیدی را تحمل میکرد.
کمی از میدان جنگ دور و از دید حزبیها دور شده و در پشت تپه ای به انتظار دیگر رفقا ایستادیم. خالد قارنا با سلیم در ارتباط بود. سلیم دستور عقب نشینی داده بود. هنوز هیچ کس از جبهه های دیگر و تلفات خبری دقیقی نداشت. منتظر تصمیمات و دستورات فرماندهان گردان بودیم. بلندی کوهها در دست حزب دمکرات بود و ما اجبارا به طرف پایین دره میرفتیم. درسمت چپ دره کوهی که با یک شیب به دره دیگر منتهی میشد تعدادی از جمله رضا کعبی، انور و جاویدان جمع شده بودند. آنها از تپه های دیگری که در امتداد تپه ما بودند عقب نشسته بودند و با حالت گرفته در مورد رفقای جانباخته و اوضاع جبهه هایی که خودشان در آنها بودند حرف میزدند. انور(فاضل اصولیان) زخمی سطحی از صورتش برداشته و خونین بود. او آرام بود و خطر مرگ را از سر گذرانده بود. در این موقع جاویدان به آنها گفت: " مصطفی عجم هم شهید شد ". هر چند درآن لحظه خبر کشته شدن مصطفی و کشته شدن تعداد زیادی از پیشمرگان برای من کاملا عادی و پذیرفتنی بود اما با شنیدن این خبر دلم شدیدا گرفت. مرگ مصطفی، مرگ و نابودی احساسات و روحیات شاداب و امید بخش زندگیم بود. با مرگ او خلاء بزرگی در وجود و هستی من ایجاد شد. مصطفی همیشه در زندگی برای من امید و تکیه گاه بزرگی بود. او بخشی از من بود و بدون او انسانی کامل نبودم. خبر کشته شدن او برای من آسان نبود. لحطه به لحظه مغزم گیج و منگ میشد و درد از دست دادن مصطفی و دیگر رفقا را کمتر احساس میکردم ولی با آن وضع تمام لحظات زندگیم با مصطفی تا نقطه پایانی زندگی او از ذهنم گذشت و به غم و اندوه پدر و مادری میاندیشیدم که چنین انسان بزرگی را پرورده بودند.
نیروهای جمهوری اسلامی در هفت سال گذشته نتوانسته بودند مصطفی را در در سنگرهای مبارزه سیاسی و نظامی بکشند اما حزب دمکرات کردستان ایران این جنایت را با افتخار و سربلندی با موفقیت به پایان رساند.
بآرامی و خونسردی از جاویدان پرسیدم مصطفی چگونه و در کجا کشته شد. جاویدان گفت که مصطفی در نزدیکی من بود " گلوله ای به قلب او اصابت کرده و به زمین افتاد". توضیح او بسیارکوتاه بود و مرا که شدیدا خواهان دانستن ریزترین جزئیات جانباختن مصطفی بودم راضی و قانع نکرد.
جاویدان درادامه گفت که در واحد آنها همه پیشمرگان کشته و یا زخمی شدند و همگی در بالای تپه بجا ماندند. او اسم رفقای جانباخته ابراهیم غریب، عتیق، جمیل، سلیمان و تعدادی دیگر را نام برد. جاویدان و یکی دیگراز رفقا به زخمی شدن نسرین اشاره نمودند که نمی توانست راه بیاید. نسرین به آنها گفته بود: " شما بروید من در همین جا تا پای مرگ در برابر حزب دمکرات مقاومت خواهم کرد." نسرین هم مانند برادرش شجاع و مقاوم بود. او چهارسال پیش برادرش یوسف حسنخالی را از دست داده بود. برادر پیشمرگ او یوسف حسنخالی در بهار سال 1360 زمانیکه میخواست با موتورسیکلت از روستای عیسی کند در حوالی مهاباد عبور کند توسط دمکراتها دستگیر شد و در همانجا او را اعدام نمودند.
جاویدان به زخمی شدن سلیمان و زخمیها دیگراشاره کرد که نتوانستند عقب نشینی کنند. رفقای واحد ما هم از جان باختن خدیجه، زخمی شدن منیره و منصور صحبت میکردند. منصورکه بیش از همه ما با پیشمرگان و مسئولین حزب دمکرات بخصوص "کرم" یکی از فرماندهان یلند پایه حزب دوستی و رابطه داشت، بدست حزب دمکرات زخمی شده و بعدا اعدام شد. منصور در گذشته پزشکیار با تجربه واحدهای نظامی کومه له بود ولی بارها به کمک زخمی های پیشمرگان حزب دمکرات شتافته و جان تعداد زیادی از آنها را از مرگ حتمی نجات داده بود که یک مورد آنرا خود شاهد بودم. در روز سی و یک خرداد سال 1363 رژیم به منطقه شبیران سلماس حمله کرده و دهها روستا از جمله روستای حسنی به محاصره دشمن درآمد. با حمله رژیم به روستای حسنی، پیشمرگان حزب دمکرات از روستا عقب نشینی کرده و زخمی هایشان را بجا گذاشتند. زخمی هایی که منصور هر روز برای مداوای آنها میرفت. منصور در آن شرایط با کمک تعدادی از پیشمرگان کومه له و چند نفراز جوانان و مردان روستا سیزده نفر از پیشمرگ زخمی حزب دمکرات را که در خانه ای در نزدیکی مقر حزب دمکرات بستری بودند ضمن پانسمان زخمهایشان سوار اسب و الاغ کرد و آنها را در زیر آتش سلاحهای جمهوری اسلامی به روستای سلطانی فرستاد. اما حزب دمکرات با تیرباران منصور که زخمی شده بود از او قدردانی کرد.
تعدادی دور علی درمان آوا جمع شده و حال او را می پرسیدند. یواش یواش به تعداد پیشمرگانی که به ما ملحق میشدند زیاد می شدند. رفقای سالم از تپه ها عقب نشستند. فقط زخمیها و رفقای جانباخته در میدان جنگ باقی مانده بودند که امکان آوردن آنها غیر ممکن بود. این اولین باری بود که شاهد بجا ماندن رفقای زخمی و جانباخته در میدان جنگ بوده و احساس گناه میکردیم.
تا آن لحظه بیست و چهار نفر از پیشمرگان به اسامی خسرو جهاندیده ( مصطفی عجم) مسئول سیاسی گردان، ابراهیم مکری ( غریب ) مسئول تشکیلاتی و عضو عدالبدل سابق کمیته ناحیه، عطا الله جوان، حسن حقیقت مسئول بیسیم گردان، نسرین حسنخالی، خدیجه احمدی ، بهرام ملکی (بهرام تورک )، موسی ولی لو، سواره بختیاری، عادل باقری، لقمان همتیان، شهرام علایی برزنجی (فواد)، عتیق شیری فرمانده دسته، قادر کریمی، نجمه الدین اکرادی معاون فرمانده دسته ، خلیل فتاحی بالو، قاسم خسروی فرمانده دسته، جمیل کوهی، سلیمان(جلالی)، علی جعفر شیخوندی، منیره مدرسی، منصور شوکتی فرمانده دسته، اشرف حسین پناهی فرمانده تیم، سلطان خسروی عضو کمیته ناحیه ارومیه از دست داده بودیم
در این میان کسی زخمی یا کشته شدن سلطان را ندیده بود ولی چون بیسیم او جواب نمیداد او را جزء جانباختکان قرار داده بودیم. در میان این رفقا، تعدادی از رفقای زخمی نتوانستند عقب نشینی کنند. رفقا منیره مدرسی، خلیل فتاحی، اشرف حسین پناهی، عادل باقری، لقمان همتیان، سلیمان، شهرام علایی برزنجی، عتیق شیری و منصور شوکتی در میان زخمی شدگان بودند که در میدان درگیری بجا مانده و به اسارت در آمدند. بیش از بیست رزمنده کمونیست و جنگجوی آزادی و رهایی کردستان در کمتر از بیست دقیقه بخون خود غلتیدند. در صبح آنروز افراد ما در شرایطی بودند که حتی فرصت فکر کردن و غم خوردن به عزیزترین رفقایشان را نداشتند.
با جمع شدن همرزمان، چند نفر به بالای تپه رفتند تا مانع پیشروی نیروهای حزب دمکرات شوند اما پیشمرگان حزب دمکرات قدم بقدم و پله به پله از بلندیها به پایین آمده و درگیری مجددا آغاز شد. برای دور شدن از آنجا سلیم خواست به دره پشت کوه پیش برویم. در این موقع واحدی دیگر به فرماندهی خالد قارنا برای گرفتن کوهی بلند تر که به دره و تپه های صاف پایین تسلط داشت پیش می دویدند. اما آن کوه هم توسط پیشمرگان حزب دمکرات اشغال شده و رفقای ما را به رگبار بستند.
ما دوباره در نقطه و زمینی نامناسب گیر افتاده بودیم. ما در پایین کوه کوچکی که چند نفر در بالای آن با حزب دمکرات درگیر بودند مانده بودیم . نیروهای حزب بر رفقای ما تسلط داشتند و مقاومت نمی توانست طولانی باشد. ما نمی توانستیم از دره مستقیما به طرف پایین برویم چون به روستا و پایگاه جمهوری اسلامی می رسیدیم.
نیروهای جمهوری اسلامی در طرف پایین کوهپایه و نیروهای حزب دمکرات در بالای کوهپایه مستقر بودند. به همین جهت ما تلاش میکردیم با عبور افقی از چند دره و تپه از میان نیروهای دو دشمن عبور کرده و یا مواضعی مناسب برای دفاع پیدا کنیم.
پیشمرگان حزب دمکرات در بلندیهای و قله کوه سنگلاخی مستقر شده و بر مسیر ما دید کامل داشتند. ما برای رسیدن به دره دیگر باید فاصله صد و پنجاه متر را در روی تپه و رشته کوهی صاف، در زیر آتش پیشمرگان حزب دمکرات طی میکردیم. قرار شد افراد ما با فاصله پانزده الی بیست متری بدنبال هم دویده و خود را به دره برسانند تا از آنجا به کوه بلند سنگلاخی دیگری صعود کنند و آنرا بدست بگیرند.
با حرکت اولین نفر تیر اندازی پیشمرگان حزب دمکرات آغاز شد. پیشمرگان با فاصله زیاد بدنبال هم دویده و گلوله بر سرشان می بارید. دویدن دراین وضعیت آسان نبود. بدن همه ناتوان، کوبیده، خسته بوده و با پاهای تاولی به سختی می دویدند. بلاخره نیمی از پیشمرگان خود را به آنسو رساندند. من برای گذشتن از این مسیر با تمام توان قدمها را برداشته و در زیر گلوله ها بجلو می دویدم، در این هنگام علی ایراندوست که جلوتر از من بود تیر خورده و به زمین افتاد، با کمک رفیقی دیگر دستهای او را گرفته و کشان کشان به آنسو بردیم. تفنگ علی در زمین جا مانده بود، حسام با چالاکی در زیر گلوله هایی که به اطراف او می باریدند، به عقب برگشته و تفنگ علی را آورد.
آنسوی دره در تیررس جماعت حزب نبود. رفقای ما در سر پایینی که به دره منتهی میشد بطور پراکنده ایستاده و تعدادی جلو میرفتند. علی ایراندوست پایش از پایین زانو شکسته بود. همان لحظه چوپانی با عجله میخواست گوسفندان خود را از صحنه جنگ دور کند. چند نفر از رفقا دویده و به چوپان رسیدند.
آنها از چوپان خواستند علی را سوار خرش کرده و به روستا ببرد. علی از اهالی مرگور بود و فامیلهای زیادی در روستاهای اطراف داشت. چوپان جوان بدون هیچ مقاومتی قبول کرد که علی را مخفیانه تحویل فامیلهایش بدهد. ما علی را سوار خر کرده و از چوپان تشکر نمودیم. به علی قول دادیم که بزودی با او تماس خواهیم گرفت. چوپان گوسفندان را جلو انداخته و بحرکت ادامه داد.
رفقای دیگر این فاصله پر خطر را با سلامتی گذشته و به دره آمدند. ما بخاطر تیررس بودن و دید پیشمرگان حزب مجبور بودیم به دره رفته و ازجای مناسب به بالای کوه برویم . اما چند صد متر پایین تر، در انتهای دره متوجه پایگاه جمهوری اسلامی در بالای تپه ای شدیم که دویست متر با ما فاصله داشت. آن دره در انتهای خود به دو شاخه دیگرتقسیم میشد که یکی از آنها درست در زیر پایگاه قرارگرفته بود. پارتیزانهای کومه له از مقابل نگهبانان پایگاه به دره دیگر حرکت کردند. خالد قارنا و حسام برای بدست گرفتن کوه به طرف قله کوه راه افتادند اما قبل از اینکه به نیمه راه برسند از بالا مورد هدف پیشمرگان حزب قرار گرفتند. گلوله ای به خشاب تفنگ خالد اصابت و آنرا سوراخ نمود. این رفقا به عقب کشیده و سنگر گرفتند. رضا کعبی همراه پیشمرگان دیگر در پایین کوه سنگر گرفته بودند. حزبیها از بالای کوه به آنها تیراندازی کرده و رضا کعبی از ناحیه پا زخمی شد.
گردان 22 در محاصره نیروهای دو دشمن پیشمرگه ها در گوشه سه راهی، داخل دره و کمی بالاتر از دره در میان سنگهای کوه سنگلاخی موضع گرفتند. پایگاه جمهوری اسلامی کاملا به سنگرهای ما مسلط بودند. درمقابل کوه سنگلاخی ما کوهی صاف و بدون سنگ قرار داشت که آن هم در مقابل و تحت تسلط افراد حزب و پایگاه جمهوری اسلامی قرار داشت.
نیروهای حزب دمکرات در آنسوی دره یعنی درامتداد تپه هایی که پایگاه اسلامی قرار داشت، از کوههای بلندتر به پایین آمدند و در بلندیهای مسطحی مستقر شدند که ساعتی قبل ما را در موقع آمدن به رگبار بسته و علی ایراندوست را زخمی کرده بودند. آنها برای تسلط بر سنگرهای گردان 22 از روی تپه ها تا نزدیکی پایگاه جمهوری اسلامی پیش آمدند.
پیشمرگان کومه له این بار در محاصره کامل حزب دمکرات و جمهوری اسلامی ایران قرار گرفته بودند. پیشمرگان حزب دمکرات و پایگاه جمهوری اسلامی بر بخش زیادی از دره و سنگرهای ما تسلط داشتند. در محدوده کوچک و تحت محاصره تنها امید و محافظ پیشمرگان کومه له سنگهای بزرگ آن کوه بودند.
افراد واحد ما در دهانه و گوشه ای از سه راهی دره، در میان سنگهای بزرگ کوه سنگلاخی موضع گرفتند تا مانع پیشروی پیشمرگان حزب دمکرات و نیروهای اسلامی از دره، کوهها و تپه های مقابل شوند. تیراندازی موثر رفقا اجازه پیشروی را از حزبیها گرفته بود.
در هوای آفتابی نزدیک ظهر، همه تشنه و گرسنه بودند. لب های پیشمرگان خشک و ترک خورده و قیافه ها خسته و افسرده بودند. ریش آنها بالا آمده و رنگشان تیره تر به نظر می رسید. در طول چندین سال گذشته هیچ وقت پیشمرگان کومه له را اینقدر عاجز و ناتوان ندیده بودیم. آنها بعلت عدم انرژی و فرسودگی کند شده و چابکی سابق را نداشتند.
نیروهای پایگاه چمهوری اسلامی از پشت خاکریزها ناظر جنگ احزاب کردستانی و بقولی جنگ ناسیونالیستهای افراطی کردستان و سوسیالیستهای کردستان بودند. لازم نبود پاسداران اسلامی به سینما رفته و فیلم جنگی تماشا بکنند. آنها از نزدیک و صبح زود، شاهد یک جنگ خشن، بیرحم و کشتار واقعی جوانان آزادیخواه و کمونیست کومه له توسط حزب ضد دمکراتیک کردستان ایران بودند. وضعیت سخت و حساس شده بود. درآن لحظه همه شاهد به محاصره افتادن نیروهای شکست خورده، زخمی و گرسنه سوسیالیستها در دره کوچکی بودند.
جمهوری اسلامی ایران و