گئورک ویلهلم فردریش هگل
بخش اول
هگل در1770 در شهر اشتوتگارت به دنیا آمد وبیشتر عمر را به تدریس گذرانید وسرانجام در هایدلبرگ وبعد در برلین استاد فلسفه شد. مرگ او در سال
1831اتفاق افتادودر این سال فلسفه ی اومشهور خاص وعام جامعه ی آلمان بود. بعضی از مشهورترین آثار او از قرار زیر
است:
1_پدیدار شناسی ذهن 2_علم منطق3_فلسفه ی حق4_ فلسفه ی تاریخ.
برای فهم بهتر هگل وورود شایسته ای به دستگاه فکری او، فلسفه ی
تاریخ، بهترین گام خواهد بودزیرا که هگل به همه ی مفاهیم مهم، از دیدگاه تاریخی
نگاه می کرد. او باور داشت که تصوراتی که داریم با شیوه ی زندگی ما، ودر نتیجه، با
جامعه عجین شده است وهروقت جامعه تغییر بکند، مفاهیم وتصورات ما نیز تغییر خواهد
کرد_ تاریخ از نگاه هگل مطابق یک سیر تکاملی روی می دهد وهمیشه جلو می رودواین
فرایندی همیشگی است وهرگز ساکن نبوده ونیست. اسمی که او به نحوه ی جلورفتن تاریخ
گذاشته بود« فرایند دیالکتیکی» بود که گاهی تنها«دیالکتیک» هم گفته می شود.حالا این
فرایند دیالکتیکی چیست؟
درمقام مقایسه هگل با کانت، بهترمعلوم می شود که فرایند
دیالکتیکی چیست. ایمانوئل کانت در مورد طبیعت انسان
باور دارد که انسان تا ابد تقسیم شده به دو پاره ی «عقل» و« خواهش های
نفسانی محض». این شبیه تصویر قدیمی انسان به عنوان موجودی درحد میمون
وفرشته است. از نظرگاه کانت، انسان همواره گرفتار کشاکش میان این دو جنبه ی سرشت
خود باقی خواهد ماند یعنی گاهی به سوی عقل گرایش نشان می دهد و گاهی به سوی خواهش
های نفسانی واین کشش دو سویه همیشگی ومداوم است اما هگل می گوید این امرثابت وغیر
تغییر ناپذیر نیست وبه طبیعت انسان در دورنمای تاریخی اش نگاه می کند. هگل از جامعه
ی یونان باستان وزمان سقراط مثال آورده وشرح می دهد که در یونان باستان هماهنگی
بیشتری بر سرشت انسان حکمفرما بوده. مردم هیچ شکافی بین خواهش های نفسانی وعقلشان،
نمی دیدند. بنابر این شکافی که کانت می دیده حتما به صورت تاریخی پیش آمده است
وهمراه با پدید آمدن وجدان فردی، در بخش پروتستان مذهب اروپا ظاهر شده ورشد کرده
است وچون به طور تاریخی به وقوع پیوسته است، مسلما حصوصیت دائمی وثابتی نیست وممکن
است که دوباره در دوره ی دیگری بر آن پیروز شد وآن همآهنگی را
بازگردانید!
لازم به یاد آوری است که رویکرد نیچه به موضوع، بسیار شفافتر
وفلسفی تر است_ اودرچند جا از آثارش اشاره کرده است که هرگز، افلاطون را نخواهد
بخشید. زیرا که این افلاطون بود که از سقراط، غولی را ساخت که جهان اندیشه وانسان
را، ویران کرده است. وناگفته پیداست که در یونان باستان به تعبیر هگل، هنوز«وجدان
فردی» بیدار نشده بود و «فرد» به عنوان فرد، هنوز با حقوق خودش آشنا نبود؛ تا اینکه
سقراط پای به میدان نهاد وکار سقراط این بود که در شهر ودرمیان مردم می گشت و از
مردم می پرسید: فضیلت چیست؟ عدالت چیست؟ شجاعت چیست؟ دوستی چیست؟
واین درست زمانی است که شهروند یونانی، خود را در سیستم حکومتی وخواستگاه
اجتماعی اش، شریک می دانست ودراین صورت پدیده ای به نام«حقوق فردی»معنایی نداشت.
ایشان وقتی با پرسش های سقراط مواجه می شدند، با استدلال هایی که سقراط ارایه می
داد، خیلی ساده و سریع متوجه می شدند که، هیچکدام ازآن موضوعاتی که تا آن زمان به
آن باور داشته اند، قابل دفاع نبوده ونیست. واین بود که هر پدیده ای می بایستی از
کانال استدلال می گذشت واین درست در حالی است که حتی خود سقراط نیز، در مقابل بعضی
از مباحثی که مطرح می شد، مثلا «دوستی» به نتیجه ی دقیقی نمی رسید اما در هر صورت
این چالش فکری ودر اندیشه ها، شک راپروراندن، خود باعث فروپاشی تدریجی نظام سیاسی و
اجتماعی یونان باستان شد در صورتی که مفاهیم مورد بحث یاد شده، همگی تا قبل از
سقراط، دارای جایگاه بهتر وروشنتری بوده است وبه همین خاطر نیچه می گوید که
هرگزافلاطون را نخواهد بخشید.
هگل هم چنین رویکردی به موضوع دارد واگر جامعه ی یونان باستان
در بحث بالا، «تز» باشد، از گذرگاه فرایند دیالکتیکی، پدیده ای دیگر به میدان آمد
به نام سقراط ، با تعبیر« وجدان فردی»که« آنتی تز» بود واین برخورد میان هر دو پدیده ی تز وآنتی تز، گریز
ناپذیر بوده است واز سویی حاصل موضوع، یعنی سنتز، به مسیری افتاده است که باز هم
گریز ناپذیر بوده است واین چرخه ی مابین تز_ آنتی تز و سنتز، از لحاظ تاریخی نیز،
همچنان در جریان بوده و خواهد بوداما جالب توجه این است که هگل فکر میکند، بازگشت
به چنان دوره ای از لحاظ ساختار فکری ومفاهیم، به خاطر چرخه ی دائمی تز_ آنتی تز و
سنتز، ممکن است!
هراکلیتوس بسیار پیشتر از ایشان گفته بود که هیچگاه نمی توان، دوباردر یک رودخانه پای نهاد. واین روند دیالکتیکی بود که منظور مطلب هراکلیتوس بوده است یعنی چرخه ی «الف»_ «ب» و«ت» که هر کدام از این پدیده ها، در گذاربرخوردهای جاری وتبدیلشان به دیگری، همچنان ادامه داشته و دارد_ از اینرو هر کدام ازاین پدیده ها می توانند ماده ی اصلی یا اولیه باشند
هگل جامعه ی یونان را جامعه ای تلقی می کرد که در آن بین عقل
وخواهش های نفسانی، همآهنگی برقرار بوده است اما این همآهنگی، یک همآهنگی ساده ای
بوده است. ساده از این لحاظ که هنوز «فرد» از لحاظ فکری آن قدر بیدار نبوده است که
متوجه بشود، بدون دولت وسیستم حکومتی، می تواند راسا ومستقلا در باره ی حق وناحق،
داوری بکند وهنگامی که سقراط پشت سر هم، تلنگر می زند وایشان را نسبت به حقوق فردی
اشان بیدار می کند، خود به خودوبه مرور، بین افراد واجتماع وحکومت، شکاف ایجاد می
کند. وحاصل ماجرا به گونه ای است که نهایتا سقراط با کیفر خواست، فاسد کردن جوانان
وجامعه ی یونان، دادگاهی می شودوجام شوکران را می نوشد. هگل خود نیز میگوید که به
نظر او، آتنیها حق داشتند، سقراط را دادگاهی کنند، چون که سقراط مشغول فاسد کردن
.سست کردن اساس جامعه ی یونان بوده است!
با اینهمه، این نیز جزیی از ذات فرایند تاریخ بود که نهایتا به
ظهور وجدان فردی منجر شد.( وجدان فردی_ آگاهی فردی_ نگاه فکری فرد واندیشه ی
او). حاصل فلسفی بحث بالا چنین
است: آنچه هگل آنرا «تز» گذاشته است، یعنی همآهنگی ساده( جامعه ی یونان) رسیده ایم
به«آنتی تز» یعنی «وجدان فردی» یا آگاهی فردی که در اروپای پروتستان به اوج خود رسید(
دستگاه فکری فلسفی آگوستینوس قدیس_ توماس آکویناس وآنسلم قدیس_ قرون وسطی). اما
معلوم شد که این هم ثبات و دوامی ندارد، چون به ویرانی های انقلاب کبیر فرانسه
وحکومت وحشت و ارعاب پس از آن منتهی شد؛ بنابر این می بایستی جای خود را به سنتزی
بدهد، یعنی مرحله ی سومی که همآهنگی را با وجدان فردی، با هم جمع بیاورد ومنظور
گرداند که غالبا این فرایند، باز هم تز جدیدی را فراهم می آورد که آنتی تز دیگری از
آن به وجود می آید واین جریان همچنان ادامه می یابد.
نکته ی بسیار مهم فلسفی در دستگاه فکری هگل ودر خصوص«دیالکتیک»
این است که او می گوید این فرایند دیالکتیکی و همه چیزی به سمت و سوی خاصی، پیش می
رود وهدف و مقصدی را داراست!
در حالیکه امروزه می دانیم که این فرایند دیالکتیکی، هدفمند
ومعین نیست وازدخالت پدیدارهای دیگری ودر برخورد و پیش آمدن اتفاقات و حوادث
بیشماری، حاصل می شود ونمی توان نقطه ی نهایی آنرا تعیین نمود، زیرا که هر آن،
حادثه ای در کمین پدیدارها، نشسته است ومعلوم نیست که حاصل برخورد های تز وآنتی تز
وسنتز ها، در چرخه ی موجود و دائمی، به کجا پیش می رود؟ شاید بتوان حدس زد که حاصل
برخورد تزها و آنتی تز ها، در مواردی چه مسیری راطی می کند! اما نمی توان نهایت
سنتز تکراری را تعیین نمود. این چیزی است که هگل به آن باور ندارد وآنراهدفمند
ومقصد دار، معرفی می کند واین می تواند یکی از دلایل ایده آلیست بودن هگل باشد_ هر
چند که تنها این نیست واز آنجا که هگل به« عقل مطلق»باور دارد، واز سویی نیز تمامی
فرایند های موجود دیالکتیکی را عارض بر روح ویا دماغ ( مغز_فکر) می داند، سیستم
ایده آلیستی او آشکار تر می شود ویاد آوری مهم اینکه برجسته ترین شاگرد اویعنی
کارل مارکس درست بر عکس هگل می اندیشد و می گوید تمامی این فرایند ها، نه بر(گیست)
روح یا دماغ وفکر؛ بلکه بر «ماده» عارض می شود واین بزرگترین تفاوت وفاصله ی میان
دو دستگاه فکری هگلیانیسم و مارکسیسم است.
« درآلمانی در برگیرنده ی چند مطلب است_ گیست، بسا Geist«
درمفهوم واژه ی»انگلیسی همآن« گوست» یعنی روح است. اما در واژه های ترکیبی
دیگری در زبان آلمانی کارکرد های دیگری نیز دارد که بیشتر می توان منظور هگل را
در«عقل مطلق» یا «ذهن مطلق» ولی چنانچه رفت، این واژه در برگیرنده ی«روح» نیز هست.
بنابراین تمامی بحثی که تا اینجا صورت گرفته از نگاه هگل، برایند هایی هستند که بر
گیست یا روح (ذهن مطلق) عارض می شوند یعنی این فرایند ها، درچیز ذهنی یاروحی، واقع
می شوند. ومارکس برعکس می گوید که این فرایند ها، بر «ماده»تاثیر میگذارند نه بر
«ذهن».
دیگر اینکه به نظر هگل«گیست» یا روح در همه چیز تجلی میکند ولی
با موجودات یکی نیست. اینجاست که نوع نگاه راست گراهای هگلی که توتالیتر وتمامیت
خواه مذهبی هستند، بهتر هویدا می شود. تا امروز هم این بحث در میان هگل شناسان،
ادامه یافته که نهایتا، آیا دستگاه فکری هگل، دینی است یا نه؟ زیرا که بخشی می
گویند آری وبخشی در پاسخ می گویند نه! در صورتی که می توان هردونگاه را ازسیستم
فکری هگل، استنتاج یا استخراج نمود.
در قسمت دوم به چند موضوع اساسی دیگر از فلسفه ی هگل، خواهم
پرداخت وپاسخ به این پرسش که چرا مارکس می گوید: من هگل را وادار کرده ام، روی سرش
بیاستد؟
*** ادامه دارد***