بعد از مرگ، تنها اثر می ماند نه مؤثر
*****
we only said good bye...
i died a hundred time
you go back to her!
I go back to black
Amy winehouse
...! این یک نشیب است
مثل پرنده ای که دیوانه شده، خود را به دار و درخت می کوبید! هر برگی و هر شاخه ای، به مانند تیری در اعضاءبدنش می نشست. ولی او همچنان بی قرار و مظطرب در تلاشی سخت بود. بارها به اینطرف و آنطرف نگاه کرد تا شاید کسی یا چیزی ببیند تا توجه او را، از آنچه پیش رویش بود، دور کند. اما این ناشدنی می نمود.
از سویی به خود می گفت: می بایستی با واقعیت کنار بیاید. و اینرا خوب می دانست که حقایق، بسیار کمتر، خوشایند هستند و غالبا، درد خیز و مظطرب کننده اند. اظطرابش به جهان هستی مربوط بود و نمی دانست با این جهان چگونه روبرو شود! زیرا از خیلی وقت پیش، هستِ خود را از دست داده و خودش را گم کرده بود.
دوستانش، به اشکال گوناگون، او را بازی داده بودند و همواره او را مورد سوء استفاده، قرار داده بودند. وقتی به دور ترها نگاه می کرد، از آنچه در اندیشه اش، جاری می شد، دلش به هم می خورد. و خودش خوب می دانست که او خدا نیست! و نمی تواند جهان را دیگرگون کند. بدبختی بزرگتر اینکه خدا را هم رد کرده بود و از خدایان فاصله گرفته بود. و می دانست که اینها همه اش، بازی های مسخره ای هستند که از دور دستان، برای دست انداختن او، مهیا شده بودند.
کارش به جایی رسیده بود که نسبت به همه کس و همه چیز بد بین شده بود. بد بین به تمام معنا. بد بین در سراسر مفهومش. این شک ورزی، حاصل همه ی اندیشه های فلسفی اش بود و یقین داشت که نمی توان نسبت به هر چیزی، به دیده ی مطلق نگاه کند. زیرا بار هاو بارها، همین مطلق های از دوران بچگی گرفته، تا این سن و سال سرازیری به سوی مرگ، همگی پوچ و بی معنا بوده اند و گذار تاریخ و بیوگرافی زندگی اش به روشنی همین را نشان می داد.
گاهی برای اطرافیانش نامه می نوشت. و سعی داشت که کمتر با ایشان برخورد کند، چون خوب می دانست که ورطه ی وحشتناکی بین او و دیگران وجود دارد. از اینرو تلاش می کرد تا افکارش را برای خودش نگاه دارد. آخر بارها پیش آمده بود که دیگران، مفهوم مطالبی را که عنوان می کرد، نمی گرفتند. حتی نامه های او، برایشان قابل درک نبود.
فکر می کرد که شاید واقعا، اشکال از خودِ اوست اما وقتی به امتحان می نشست، می دید که دیگران بسیار، حقیقتا از تحلیل کوچکترین مسائل زندگی وامانده بودند؛ چه برسد به درک حرف های او! به همین خاطر، نظر ایشان را که غالبا مسخره آمیز و تند بود، شنیده، اما فورا میگذشت و دیگر سکوت تنها چیزی بود که دلش را به آن خوش می کرد. جالب اینکه وقتی سکوت می کرد، همه ی اطرافیان، لب به شکایت می گشودند که چرا با ما نمی جوشی؟! و همین افراد به خوبی می دانستند که در برابر او هیچ صداقتی نداشته و ندارند. برای نمونه، در اعتراض به اعدام پنج زندانی سیاسی در زندان اوین، برای اعتراض در جلوی سفارت جمهوری، او را همراهی نکرده بودند. و او خوب می دانست که همین اشخاص، در رای گیری های حکومت ایران، همیشه شرکت می کردند و این خود شکافی بود، که او به روشنی روز، آنها را می دید و غم این نا همآهنگی و نفهمیدن حتی« ارزش جان انسانها» از سوی ایشان، عذابش میداد و باز هم از کنار مسائل میگذشت زیرا می دانست که ایشان، در جایگاه خاصی و مسیر خاصی را طی می کنند. از سویی به آزادی باور داشت و میگفت: ایشان هم حق دارند که نظرشان را به هر شیوه و شکلی ابراز کنند. اما وقتی پای اعدام و کشتار و جان آدمها در میان بود، خشمش فزونی می گرفت و حسابی بی-تاقت می شد و نمی توانست متلک های ایشان را تحمل کند. یادش آمد که در آخرین دیدار با دوستی نزدیک از او شنیده بود که: « جمهوری اسلامی را پوکوندین»؟
این جمله که با لهجه ی اصفهانی و نوعی مسخره گی ادا می شد، خستگی های ذهنی او را دو چندان می کرد، اما باز هم تلاش می کرد که بیشتر و بیشتر جهان ایشان را بشناسد. جهانی که از پیش، می دانست به ناکجا آباد ختم خواهد شد.
دلش گرفته بود و به آسمان نگاه می کرد. آسمانی که به مانند سقفی بود بر سرِ زمینی که در آن، هر ثانیه و دقیقه، جنایتی رخ می داد.
نه. او خدا نبود وحتی اگر بود، باز هم نمی بایستی به این روند نا جور، دست می زد. چون انتظار عجیبی داشت که به عبث بودنِ آن باوری عمیق پیدا کرده بود. اینکه، آدمها می بایستی، خودشان مطالبی به این سادگی را فهم و درک کنند. تازه او خوب می دانست که حتی خودش هم مطلق نبود و نمی توانست اینگونه باشد.... صدها کتاب خوانده بود و حسابی فهمیده بود که هیچ چیز این جهان هستی، مطلق نبوده و نیست و هر پدیده ای در دست تغییر است. فقط نمی دانست با این دل-تنگی چه کند؟ واقعا چه کاری از دست او ساخته بود؟ هر رابطه ای برایش، به صورت معمایی حل ناشدنی می نمود و چهره های گوناگون زندگی برایش، هر روز و ساعت، سخت و تر و پیچیده تر می نمایاند.
برای آخرین بار که شروع به خواندن« هستی و زمان» هایدگر کرد، همه ی حواسش متوجه سارتر بود! می خواست بفهمد که چرا سارتر، در قسمت دوم این کتاب، نه تنها جذب شده بود، که در اگزیستانسیالِ دازاین هایدگر، وا مانده و به شیوه ی خاص خودش آنرا گسترش داده بود و از همین رو« هستی و نیستی» را نوشته بود! دلش برای سارتر می سوخت. بیچاره، چقدر اندیشیده و اندوه خورده بود و اینکه «دازاین» هایدگر، او را به نیستیِ زندگی نزدیک و نزدیکتر کرده بود. قبول این واقعیت برایش آسان نبود که زندگی نمی توانسته بی-هدف طی طریق کرده باشد.
حالا او هم حال سارتر را پیدا کرده بود و به عمق مسئله آشنا بود، ژرفایی که حقیقتا ویرانگر بود و آزادی بشری نمی توانست پاسخگویِ هستی او باشد. زیرا پی برده بود که واقعا انسان آزاد نیست. هر جا و همه جا، اسارتی در پیش روست. این اسارت ها و دست به گریبانیها، حال او را بر هم زده بودند. و از اینکه می دید که هیچگاه نمی تواند آزاد باشد، حسی از پوچی را در جهان خویش نظاره می کرد و این چیز کمی نبود. و نمی خواست پوچی را در هیچ شکل و قالبی بپذیرد. بوییدن یک گل نمی توانست پوچ باشد_ نگاه کردن به درخت های بهاری، نمی توانست حس بهار را در او بیدار نکرده باشد_ طبیعت واقعا برایش با معنا و زیبا بود ولی افسوس که می دید اینها همگی موقتی و بر باد رفتنی اند_ این موقتی بودن و محکوم بودن، سایه ای سنگین بر سرش بود که سنگینی آن، کم از سنگینی جهان هستی نبود. ولی چه کسی اینها را می دانست؟ و حتی اگر هم میدانست، چه تغییری می توانست در روند زندگی خودش ایجاد نماید؟
این بود که خسته از همه چیز، باز هم خود را در گوشه ها می دید و خزیدن به این گوشه ها و زوایا، جزیی نا بریدنی از زندگی و هستِ اوشده بودند.
و حالا....
روبروی خانه- پرنده ای را می دید که دیوانه وار به شاخه ها بر می خورد! می خواست به آن پرنده بگوید که، بیهوده خودت را به شاخ و برگ درخت ها نکوب. چرا به هوای آزاد نمی پری؟ چه چیزی باعث شده که کور شوی؟ آخر این چگونه می تواند ممکن باشد؟ به بوسه های دیگر پرندگان بیاندیش_ آنها هم پرنده اند!
ولی... این ناشدنی بود_ پرنده همچنان به گرد درخت پر می زد و مکرر، به شاخه ها بر خورد می کرد. او می دانست که تاقت دیدن مرگ پرنده را ندارد_ از اینرو به داخل اتاق رفت و روی کاغذی که قبلا خط خورده بود نوشت:
زندگی تکرار بازی هاست! من آزاد نیستم. حق با مرلوپونتی بود.
*****************************
رمان«بز» نوشته ی یدالله کوچکی مشهور به « شالی » است. برای مطالعه ی این اثر بر روی لینک زیر کلیک کنید. با سپاس از http://www.y-k-shali.com/boz.pdf شالی عزیز
________.pdf | |
File Size: | 685 kb |
File Type: |
.....! خانه ی سنگ
از کجا بیاغازم؟ به اندازه ای حجم مطالب فراوانند که خودم هم متعجب مانده ام.
و هیچ راه دیگری نیست! تنها و تنها یک راه وجود دارد و آن اینکه تا سر حد توان بنویسم. وتا چه اندازه خواهم توانست، نانوشته ها ونا گفته ها را پوشش دهم؟ پرسشی است که هیچ پاسخی برایش نیست؛ جز آنچه که خودم به روشنی روزبر آن یقین دارم. اینکه هرگز راه پایان نخواهند داشت وهرگز به انجام نخواهند رسید. اما باز هم چیزی مرا وادار به نوشتن می کند. چیزی که خوب روی آن شناخت ندارم. اما به وجودش یقین دارم.
بگذریم. زیرا که هرچه، توضیح بیشتر بدهم، بیشتر و بیشتر مسئله مبهم می شود. ابهامات زندگی کم نیستند و هیچگاه کم نبوده اند_ من نمی بایستی بر این ابهامات بیافزایم. تازه آرزو دارم که در این شدنِ ناخواسته که صورت گرفت؛ ای کاش در دوره ی پیشا سقراطیان، پیش می آمد. چونکه آنزمانها، نگاهها به طبیعت و زندگی و سراسر هستی به گونه ای ساده صورت می گرفت و اینهمه پیچیدگی و اغماض در کار نبود. این گلایه ای است که از افلاطون داشته ام و مشکلی است که ارسطو ایجاد کرده است. این هم بماند که مانده ها و نا تمامها، فراوانند...! چه اشکالی دارد که یکی دیگر هم به این ناتمامها افزوده شود.
***
دور نمی روم. به ماهیت پدیده ها و آدمها هم کاری ندارم. چه، در درک ژرفنای درون خودم وا مانده ام. این پرسش ایمانوئل کانت هم به نظرم، توجیه واقعیات بود_ گذر ازژرفنا بود به بهانه ی ورود به ژرفنا. اینکه انسان چیست؟ حالا که دارم اینها را می نویسم، یاد شمس تبریزی افتادم_ زیرا که شمس گفته: «آنچه از عمر خود داری ، در تفحص حال عالم چه خرج می کنی؟ به خویشتن باز آ و خودت را بشناس ای احمق اگر عمیقی هست تویی ». اصلا چرا باید اینهمه در درک اندیشه ی غرب تلاش کرد؟فهم این همه مطالب، چه کارکردی داشته است؟ آوووو. نه اشتباه می کنم_ یاری رسان فهم بسیاری مطالب بوده است. عذر می خواهم. از خودم هم عذر می خواهم. حالا گفتم دور نشویم_ می بینم هیچ نشده، سر از کجا در آورده ام! کسی هم که نیست اینجا و نمی داند که چه غوغایی برپاست! چه پرسش هایی که بی پاسخ مانده اند! و چه خیالاتی که بر آگاهی،هجوم آورده اند!
بایستی دور شد_ بایستی واقعا دور شد. دور از عمق. درست وقت آن است که مثل نهنگ های دریایی، که هر بیست دقیقه به روی سطح آب می آیند، به پدیدار زندگی تعلق خاطر داشت و نفسی کشید_ تا بلکه توانسته باشم رازی را، که سالهاست سر به مُهر مانده، وا گشایم. راستش اینرا هم نمی دانم که چرا اینها را می نویسم؟ دستم به فرمان من نیست! شاید باور بکنید، شاید هم بگویید، فلانی پاک از دست رفته. و دیوانه شده. که در هر دوقسمت این داوری، شخصا کوچکترین تردیدی ندارم.
کجا بودم؟ چه می خواستم با سایه در میان بگذارم؟ سایه ای که نیست و نابود شده. آه. کاش نابود شده بود. دستِ کم می توانستم در اندوهِ سفرش، و در کنار لاشه اش، کمی اشک بریزم. ولی کو؟ کجاست؟ او اصلا وجود خارجی ندارد. و اگر هست_ در فردایی بسیار دور، پای به عرصه ی وجود خواهد گذاشت. آنزمان هم به حدی دیر شده که حتی نمی توان تصور کرد که تفاوت زمانی در درک موضوع، هیچ راهگشا نبوده و نخواهد بود( این اگر داوری است، این داوریِ شخص من است. چون خوب می دانم از چه می نویسم؟ و چه چیزی را شرح می دهم. ازینرو اگر خطایی هست، این خطا را به حساب خودِ من بگذارید). در غیر اینصورت، از سالهای بسیار دور و از روزی که سایه ی خودم را شناختم، از داوری کردن و قضاوت نه تنها نفرت داشتم، که شدیدا دوری می کردم. همآن چند باری که داوری کردم، برای نه هفت، که هشت پشتم، کافی بوده است.
آهااااا دور شدیم_ خبر دارم. پس به قول نیما، نقطه سرِ خط.
ریاضیاتِ من اصلا خوب نیست. اما اگر اشتباه نکرده باشم، از مادرم شنیده ام که چهل و هفت روزِ پیش به دنیا آمده ام. درست در روز نوروز. یعنی اول فروردین. چه جالب!
این دفعه مسلم می دانم که خواهید گفت: فلانی حقیقتا قاتی کرده! مگر شدنی است که یک آدمِ چهل و هفت روزه بتواند بنویسد؟ حتی فکر کند؟ قسمت دوم را مطمئن باشید که اشتباه می کنید چون من یقین دارم که حتی جنین در رحمِ مادر، به موسیقی گوش می دهد. او از احساس مادر کاملا خبر دارد. حیف که بیچاره، در بازیهای شدن، و در دامِ شدن افتاده و در فضایی مرطوب و لغزان و تاریک، بر سر چنگکی آویزان شده_ انگاری جمهوری عربها، پدرش را بر دار آویخته باشند.
در مورد قسمت اول، این مشکل من نیست. می خواهید باور کنید_ می خواهید سیصد و سی سال سیاه، باور نکنید. به هر حال من چهل و هفت روز پیش به دنیا آمده ام و به گفته ی مادرم یقین دارم. بالاخره او مرا به دنیا آورده نه کسی دیگر. من توانسته ام در یک رحِم باشم، نه در هزار و اندی رحِم! تازه بعضی ازکسانی که چشمشان بر روی این کلمات و جملات، می رقصد، اصلا رحمی ندارند. از اینرو حرف مادرم، می تواند دقیق و درست باشد. در هر صورت و به گفته ی مادرم، در صبح روز نوروز و راس ساعت شش و چهل و پنج دقیقه، از چنگک مرطوب و لغزان، رها می شوم و سرم به زمین می خورد. شاید از همین ضربه است که دردهای بسیار زندگی را به بازی گرفته باشم. چون از همآن لحظه ی اول، درد را در سرم فهمیده ام. این به زمین خوردن ماجرایی دارد که افسوس وقتِ آنرا ندارم تا کاملِ آنرا بنویسم. فقط اینرا بدانید که نه با پا و نه با دست، که دقیقا و درست با سرم به زمین خورده ام! حدود دوهفته قبل بود که فهمیدم دلیل آن چه بوده. آنهم مربوط به سردردی بود که از سه روز قبل گریبانم را رها نکرده بود_ ناچار شدم به دکتر مراجعه کنم و این دکتر بود که گفت، سرت خیلی سنگین است. چه شکلی این وزنِ سنگین را، اینطرف و آنطرف می بری؟ می گفت بایستی مدتی حسابی استراحت کنم و اصلا سیگار نکشم.
می دانم حالا در ذهن خودتان خواهید گفت که: به به، چه بچه ای، سیگار هم که می کشه! کم کم معلوم خواهد شد که طرف، خیلی گمراه است.
مهم نیست. شما هرچه دوست دارید قضاوت کنید. تازه چه قضاوت کنید و چه نکنید، کمترین تاثیری در من نخواهد داشت. چون الآن که اینها را می نویسم، شما تشریف ندارید و هنگامی که شما اینها را می خوانید، من تشریف ندارم و نیستم! ازینرو هیچ دلخوری وجود ندارد. اگر این داوری ها نمی بود. اگر در دوره ی دستِ کم سقراط می بودم که اینهمه از اصل مطلب دور نمی شدم. ولی خوب، اینهم درد که نه، زخمی است که بر درون دارم. مثل هزاران زخم دیگر.
بدبختی اینجاست که هر چه از این واقعیات، می نویسم، بیشتر و بیشتر، باعث گمراهی در اندیشه می شوم! و این اصلا خواسته ی من نیست. من خیلی دوست دارم که مسائل به آسانی مطرح شوند ولی به حدی پله های دانش اجتماع بالاست که، مشکل می توان با آن برابری کرد و در یک مسیر گام زد. زیرا به نکته ای دیگر رسیده ام و می بایستی همینجا بگویم یا بنویسم که در اینجا، سال دارای دوازده ماه نیست یعنی سیصد و شصت و پنج روزه نیست، بلکه خیلی کمتر است. و تا چند روز دیگر دوباره عید نوروز خواهد بود. گفته بودم که ریاضیات من خوب نیست_ شما خود حساب کنید که چند روز به عید مانده؟ بله عید نوروز. ولی باور کنید، به زمان و به سراسر هستی سوگند که من دقیقا در صبح نوروز به دنیا آمده ام. اینرا همه می دانند. فکر نمی کنم زیاد با این مسئله مشکلی وجود داشته باشد. چون به آسانی می توانید این مسئله را پیدا کنید و از کسانی بپرسید( البته اگر موضوع برایتان جالب بود_ وگرنه اصلا فراموش کنید) اصلا در هر روزی به دنیا آمده باشم، چه اهمیتی خواهد داشت؟مسئله تجربه ایست_ نه، تجاربی است که در این چهل و هفت روز به دست آورده ام و حیف دیدم که این تجارب رابا شما در میان نگذاشته باشم. هرگز نخواهم توانست تمامی تجاربم را بنویسم. چنین کاری حقیقتا ناشدنی است ولی می توانم به فرازهایی از این تجارب غریب و عجیب، اشاره کنم. شاید به درد کسی بخورد. شاید مشکل کسی را حل کند. شاید هم نه. راستش نمی دانم و مطمئن نیستم که اصلا همه ی آنچه را که می نویسم،اصلا در بر گیرنده ی حقیقتی هست یا نیست؟ البته برای شما! چون شخصا به هیچ حقیقتی باور ندارم. حقایقی بوده اند ولی همگی آنها اوهام بوده_ حقایقی که آخرینشان، همین چند وقت پیش از بین رفت. این مسئله به نیچه مربوط است_ در « شامگاه بتان» او توضیح داده که در گذارِ متافیزیک از مرحله ی افلاطون باوری به مسیحیت، حقیقت به زنی بدل شد. به نظرم تا قبل از چهل و هفت روز پیش، همآن زن هم، که جفتِ حقیقت بود از بین رفت و امروز اثری از آن نیست. درهر حال و الآن جای شرح آن نیست. پس نا چارم از این هم بگذرم.
حالا پله های دانش را دیدید که چقدر بلند است و من به آن نمی رسم؟ دیدید که چقدر نانوشته و ناگفته وجود دارند، که به هیچ وجه مجال حتی طرحشان نیست. تازه من می خواهم تنها یک چیز را بنویسم و شرح بدهم. چیزی خیلی ساده و طبیعی است . یک تصمیم،یک پرواز،یک سفر. ولی بدبختی این است که بدون شرح این مطالب نمی توان، تفهیم کرد که عمق مطلب اصلا به کجا ربط داشته است. اگر هم سکوت کنم که دیگر بد تر، بر شدت داوری های آینده ی یاران و آشنایان، افزوده ام. آنهم چه داوری هایی! هر چند آنزمان اصلا مهم نخواهد بود ولی به نظرم رسید که دوستانم را از ورطه ی یک منجلابِ عجیب و بخصوص قضاوت کردن، دور کرده باشم. دیگر پس از من اگر، هر قضاوتی بکنند، به خودشان مربوط است . من وظیفه ی خودم را انجام می دهم و نوشتن این مطالب را بسیار ضروری می دانم. اگر این ضرورت نمی بود! اگر فشارِ این ضرورت نمی بود، سکوت بهترین گزینه برای من بود. سکوت. بله سکوت جهانی است ناشناختنی. جهانی است بسیار زیبا. ولی همینکه خواستی بنویسی و یا بگویی؛ خودت را در گردابی عجیب گرفتار خواهی دید و این چیزی است که فعلا من با آن دست و پنجه نرم می کنم و این مشکل خیلی بزرگ من است. نوشتن آسان نیست. بلکه نوعی جان کندن است که من از عمق درونم، اینرا فهم کرده ام. این جان کندن دقیقا شبیه به زایمان زنهاست. حتما می دانید که زایندگی، همراه با خون و زخم است. بعضی ها می گویند که نه، درد است. ایشان نه درد را می فهمند و نه زخم را می شناسند. در هر حال و به نظرم نوشتن، شبیه به زایمان دولفین های زیبایی است که دوستدار انسانها هستند و بارها ایشان را نجات داده اندولی متاسفانه به دست همین انسانها، کشتار شده اند و می شوند! از این هم بگذریم نه؟
چاره ای نیست. اجازه بدهید که بگذرم. چون وقت خیلی تنگ است. چیزی به نوروز نمانده!
در تمامی جهان، برای من تنها دو خانه، اهمیت داشته است. درست نمی دانم که کدامین یک از این دو خانه، بر دیگری برتری دارد. تنها اینرا می دانم که هر دویشان را دوست دارم. خانه ی ذهن و خانه ی سنگ!!
خانه ی ذهن، چیزی است که برای بسیارانی، نا نوشته، نا گفته ودور و دسترس ناپذیر شده. و هیچ گلایه ای هم از این نیست. خانه ی دوم دارای خصوصیاتی است که در اوج سادگی، حقیقتا زیباست. این خانه یعنی خانه ی سنگ، در اینجا نیست. یعنی اینجا که همین الآن دارم می نویسم، نه. اینجا نیست و تنها یک نفر آگاهی دارد که آن خانه در کجا واقع شده! و آن یک نفر انسان بسیار اندیشمندی است. او هم مثل من، دارای نوعی دیوانگی است که خودش دیوانگی هایش را در چند کتاب، به دیگران تفهیم کرده است. جهانِ دیوانه ها بسیار ساده و زیباست ولی شرح ما%A
!...لاله های واژگون
در همین شهری که زندگی می کنم. دوستی دارم که هر از گاه همدیگر را می بینیم. حدود 2 هفته بود که ازش خبری نداشتم. تا امروز که طبق قرار قبلی، همدیگر را در یکی از کافی شاپ ها ی شهر دیدیم. وقتی رسیدم،فضای کافی شاپ گرم،و مشتریان زیادی نشسته بودند. بنظرم سرما باعث شده بود که به اینجا پناه بیاورند. دوستم زود تر از من آمده بود و دیدم که پشت یک میز نشسته و درخود فرو رفته است.
بعد از سلام و احوالپرسی، و همچنانکه کمی متحیر بودم و فنجان قهوه را می نوشیدم ،به صورتش نگاه کردم. رنگش پریده بود و به نظر می رسید که زیاد حال خوشی ندارد.
پرسیدم چی شده؟
و او در جواب گفت: باور کردنی نیست...!
_ چی باور کردنی نیست؟
_ میدانی هفته ی پیش، دوستم از سوئد،با همکارانش به اینجا آمده بود. ولی ما همدیگر را ندیدیم. که علت آن داستان عجیبی است. او تمایلی به دیدار نداشت و تنها در یک اس_ ام_اس برایم نوشت که « امروز می توانم بعد از ساعت هشت تو را ببینم؛ اگر می خواهی!». وقتی اینرا خواندم از تعجب داشت سرم گیج می خورد. او به خوبی می دانست که چقدر دوستش دارم ودیدارش تا چه اندازه برایم زیبا می بود اما نوشته بود« اگر می خواهی» که این حاکی از نکته ای بود. نکته اینکه،به نظر زیاد برای دیدن من،تمایلی نداشته است. البته دلایلی هم برای این نگاه،وجود دارد. بالاخره بعد از هفت، هشت روز از اینجا رفتند و این درست در شرایطی بود که من می خواستم با او صحبت کنم. در مورد چند مسئله نیاز داشتم که با اومشورت کنم و نظرش را بشنوم. ولی خوب دیگر، به این صورت در آمد!
_ پس اوضاع حسابی، بی ریخت شده؟!
_ بله همینطور به نظر می رسد.
_ حالا شدنی نیست که، تماس بگیری، ودرد دلهایت را به او باز بگویی؟ شاید مشکلی بوده و تو از آن خبر نداشته ای!
_ نه عزیز جان. با نامه های اخیرش، وضعیت از این هم که بود، بد تر شد. ولی از یک چیز واقعا متعجبم.
_ چه چیزی؟
_ آخرین باری که آمده بود، دیدنِ من اینجا. دو گلدان گل، برایم خرید. یکی قرمز و به گلهای کریسمس مشهورند. و دومی لاله ی واژگونِ زیبایی است، به رنگ بنفش و سفید.
این هر دو گل شاداب و بسیار زیبا بودند و او خود به من یاد داده بود که، آب را روی خاکهایشان نریزم. یادم هست آنروز برایم توضیح داد که گلها از آبی که از بالا به آنها داده شود، خوششان نمی آید. بلکه بایستی از طرف ریشه آب را بمکند. و به این صورت هر دو گلدان را در میان دو ظرف گذاشت و در داخل ظرفها، آب ریخت. من هم از همآن روش استفاده می کردم. و هیچ اشکالی پیش نیامده بود. اینها آخرین یادگارهای آن عزیز بود. ولی از دو روز پیش که رابطه ی ما به نوعی، کدر شد؛ این گلها هم به گونه ای گویا متاثر شده اند !
_ یعنی چی متاثر شده اند ؟
_ ببین واقعا باور کردنی نیست.من دیروز متوجه شدم که گلدان ها هر دو با همدیگر، مریض شده اند. برگهایشان پژمرده و گلهایشان، ریخته است. یعنی در واقع هر دو گلدان به حال مرگ هستند و تنها چند گل از لاله ی واژگون، باقی مانده که آنها هم، نیمه زرد شده اند. دیروز جایشان را عوض کردم، گفتم شاید سرما باعث شده. از اینرو آنها را به داخل اطاق خودم بردم ولی مشکل بد تر شد و امروز صبح وقتی بیدار شدم، دیدم، بیشتر برگهایشان، پژمرده و آویزان شده اند. شاید امشب یا فردا، دیگر کاملا بمیرند.
از اینرو باور کردنی نیست که، به هم ریختگی ، رابطه ی من و او، تا به این اندازه، بر گلها تاثیر داشته باشد. من واقعا متحیرم.
و در حالیکه اشکهایش را از گونه پاک می کرد،به نقطه ای خیره ماند. سکوت ِ او بسیار زیبا و ظریف بود. و من هرگز این اجازه را به خودم ندادم تا سکوتِ او را بشکنم. ولی در دلم با خودم چیزهایی می گفتم. نمی دانم چرا ما آدمها، ارزش یکدیگر را یا نمی فهمیم، یا نمی
دانیم و یا خراب می کنیم!!! مگر زندگی برای کدام یک از ما جاودانه است؟ مگر ما همه فرزندان مرگ نیستیم
*****************************************************************************
(1) !..... این خیالات
(1) این خیالات...؟!!
ازش که جدا می شی.انگاری جانت را از تو کنده اند.انگاری زمین و زمان از حرکت ایستاده.متعجب می شوی و به رّدِ چرخ ماشینش را بر روی برف ،نگاه می کنی.
به فرودگاه که میرسی میبینی درست مثل همه ی اون مسافرها،تو هم مثل مرغ سر کنده شده ای.بر تعجب تو افزوده می شه.چاره ای نداری. می بایستی زود تر از اونجا بری. بعد از اینکه بلیتت رو گرفتی؛میروی بیرون و آخرین سیگارت را میکشی. همراه دود سیگار،افکارت در هوای سردِمحیط،ویلان و سرگردان شده و حس میکنی که این دردها،همیشه جاری خواهند بود.
پرنده ی فلزی،تو را بروی بال ابرها،می برد. وپس از ساعتی چند،در دبار ابر و باد و باران،تو را بر زمین می نشاند.
به خانه که می رسی،میبینی سرد و بی روحه. اینجا هم چاره ای نداری.و بایستی در همآن فضا بمانی. هنوز هوا روشنه که صدایی از تلفن دستی ات بیرون میآد. میبینی تکستی داری از عزیزت. وقتی میخوای آنرا بخوانی،کسی زنگ می زنه و ناچاری جواب بدی. صدا آشنا نیست. به زبان محل سکونتت هست که می گه:دستگاه ما از دیروز برقش قطع شده. میشه بیاین و اونو نگاهی بکنین؟
مردد میمانی که چکار کنی؟! بعد بلافاصله میگی که: من تا 1 ساعت دیگه در همآن شهر شما و در محل حاظر خواهم بود.
بیرون می روی و ماشین را استارت میزنی. بیچاره چند روزی است که یخ زده. کمی صبرمیکنی و بعد به سمت قرارت حرکت می کنی. اونجا پشت آرگوس و در پارکینکش میمانی. تا اینکه دو نفر می آیند و تو به دنبال آنها حرکت می کنی. در محل،به دستگاه نگاه میکنی و آنراباز میکنی. چیزایی سوخته اند که بایستی آنها را عوض کنی. بعدش از دهانت در می آد که : پیدا کردن این قطعات کار آسانی نیست و شاید حدود 10 روز طول بکشه. صاحب مغازه در جواب میگه: اشکالی نداره.
بیرون می آیی و میبینی هوا تاریک شده. در میان راه،چهره ی عزیزت را در پرده ی چشمهات،حاظر میکنی. میبینی که،صورتش در میان ابری از مه وبخار،قرار گرفته. تلاشت بی فایده س. اینبار سعی میکنی که صدای او را در گوش هات بشنوی و در اینکار موفق میشی. چونکه صدای اوست که میگه: به مدتی تنهایی نیاز داره تا بتونه به کارهای عقب افتاده برسه.... تا می خوای جواب بدی. صدای بوق یک تریلی که با سرعت از بغلت رد می شه در می آد. و این حواست رو پرت میکنه. و دیگر صدای دوستت را نمی شنوی.
به خانه که می رسی. میبینی حال آنرا نداری غذایی درست بکنی. از اینرو به پختن دو تخم مرغ بسنده میکنی.
اتاق هنوز هم سرده. چون رادیاتورها سیستم قدیمی هستند و تا ساعت 2 نیمه شب،هیچ گرمایی نخواهد بود و تو اینرا خوب میدانی. چاره ای نیست . میری و لحاف بزرگ را برداشته و روی خودت می کشی و همچنانکه نشسته ای،کامپیوتر را روشن می کنی. میخواهی چیزی بنویسی اما دل و دماغش رو نداری. و همینطور به صفحه ی سفید نگاه می کنی. اینقدر نگاه میکنی تا اشک از چشمهات بیرون میآد.
هر طوری هست،حس میکنی که شب شده اما جرات نداری به ساعت نگاه کنی. میخواهی از زمین و زمان بریده باشی. و باز سیر خیالات خودت را پی میگیری.
یاد صحبت های پیشین می افتی و اینکه در تنهایی،چه کارهای بزرگی که میتونه از آدم سر بزنه! چه هنرهای زیبایی که می تونه از آدم،بیرون بیاد. واینکه آخرش تنهایی بد نیست...!و تو نمی تونی آنرا از بین ببری. چونکه این احمقانه ترین کاریست که از یک آدم میتونه سر بزنه. نهایتا،به ساعت نگاه میکنی. خسته ای و می بینی درست 12 شب است. به تختخواب سرد فرو میشوی. و سرت را زیر لحاف میبری تا با گرمای نفست،هوا کمی گرم بشه. میلرزی ودوست داری به ادامه ی خیالاتت برسی. سرت را از زیر لحاف بیرون میکشی. به دیوار نگاه میکنی. قاب عکس را می بینی. و در حالی که در نگاه عمیقِ،همآن عکس فرو رفته ای،حس می کنی که پلکهات سنگین شده اند. همه جا سرد و یخی است. خیلی وقته که از شعر فاصله گرفتی .آخه پیشترها،چنین افکاری را در قالب شعر میریختی. اما الآن دیگه اینکار را نمی کنی. شاید هم وزن و قافیه،ازت فرار کرده اندو دیگه نمی تونی غزل یا قصیده و یا یک مثنوی بنویسی. شاید هم اینقده از دنیا خسته ای که،عارفانه از آن کناره می کشی و این در حالیست که قدیمترها،خودِ عرفان رو هم،نقد کرده ای و دیگه اون زیبایی قدیم رو برات نداره. به هر حال شعری ننوشته و دوست داری،در آخرین لحظات،صدای او را بشنوی.
پلکهات حقیقتا سنگین شده_ و تا قبل از اینکه خوابت ببره؛ صدای او را می شنوی. چیزی نسبتا عجیب و دور دست.... صدایی که واقعا نمی دونی از اوست؟ دقت می کنی. میشنوی و باز می شنوی. آره انگاری صدای اونه که میگه: کیرکه گارد را فراموش کن_ اونجا اقیانوسی هست که تو نمی تونی در آن شنا کنی. خیلی ها اونجا خفه شده ن.
تعجب میکنی و در حالی که در آستانه ی یک خواب عمیق هستی باز هم صدای او را می شنوی که از دور می آد ودر میان هاله ای از بازتابِ ابر و مه، می گه: دیروز که گذشته. من تو را تا ایستگاه رسوندم. امروز هم رفت. فردا را اما نمی دونم. آخه این هردو برای من معتبر نیستند. اون که گذشته، این یکی هم که نیومده.
میخوای ازش بپرسی که: الآن چی؟ همین زمان حال چی می شه؟ الآن هم که خودش میان ابر و بخاره!!
ولی صدای او،اینقدر دور تر شده که دیگه چیزی نمی شنوی
این خیالات....! (2)
صبح شده و هنگامی که چشمها تو باز میکنی،میبینی از پشت پنجره،دانه های سفیدِ برف،بر شیشه می کوبند. بیرون را نگاه میکنی_ همه جا سفیدِ سفید شده وکوچه را سکوتی سرد فرا گرفته است.
هنگام شستشوی سر و صورت،به آینه نگاه میکنی. خودت را نمی شناسی! انگاری این عکس کس دیگری است که صورتش دِق کرده ،در آینه افتاده ومتعجبانه تو را نگاه میکند! به خودت میگی که: من مالیخولیا شدم. شاید علتش افکار دور و نزدیک ِدیشب هستش که در عالم اگزیستانسیال؛غوطه می خورد ی. نمی دونم شاید هم از تاثیر افکاری است که نا خواسته،سراغت آمده و گریبانت را رها نمی کنند.
به نظرمیآد که چیزی در درونت بیدار شده_ چیزی هست که همه ش بهت نهیب می زنه که،مرا دریاب. مرا پیدا کن. مرا طرح کن. اما اون چیه؟ نمی فهمی و نمی دانی که جریان چیه؟ شاید گم شدی!
دیگه به آینه نگاه نکرده وبه آشپزخونه میری. یک لیوان چای درست کرده و یکی از تخم مرغهای دیشب را،بدون گرم کردن،میان تکه نانی میزاری وبا چای می خوری.
بیرون دانه های درشت برف،بر زمین می ریزند. کامپیوتر را روشن می کنی ونامه های رسیده را می خوانی. گویا سرمای زمستانی،در همه جا و همه چیز تاثیرِ بایسته ای داشته! دو نامه داری. اولیش دعوت به یک جلسه ی ادبی است. دومی از دوستت. که سراسر نامه اش با دلایلی که در آن قید شده،از سکوت گفته شده!
خیلی تعجب نمی کنی. چون می دونی ،هر آنچه را که نوشته،در بر گیرنده ی حقایقی است. او همیشه صادق و صمیمی بوده و هر حرف او،دارای بارهای خاصی از معنا ومفهوم هستند. و می اندیشی که او هرگز،از راه مهر و درستی،سر باز نزده. ولی چرا چرخش زمان و زمین و آدمهاش( شاید من هم یکی از آنهام)باعث شده که آخر و اولِ نامه اش،حکایتی تلخ از سکوت باشه!
نامه را چند بار دیگر می خونی. نمی دانی چه بنویسی؟ آخه می بینی که او حق داشته. بی دلیل نبوده که سکوت را تا به این اندازه،ارزشمند دونسته. تو هم در جواب می نویسی:
با سلام
بله همینطور است که نوشتید. بسیاری اوقات،سکوت می تواند جایگزین هر گفتار یا نوشته ای باشد.اما ای کاش این گفته ها یا نوشته ها،به تعبیر تو و آنچنان که نوشته ای،محکوم به داوری،سرزنش یا گلایه نمی شدند.تا ارتباط های انسانی مفهوم واقعی شان را داشته باشند.
***
دلت گرفته بود. حالا بیشتر دلت می گیره. چونکه می دانی و می بینی که،از گذشته های دور هم،در هر عرصه ای که نگاه می کنی،این ارتباط ها،این مکالمات و این نوشته ها،دل کسی یا کسانی را رنجانده! حتی اگر نخواسته باشی. همیشه سعی کرده ای که از داوری دوری کنی،اما هر اقدام تو و هرکاری که کرده ای،نه تنها تاثیر شایسته را نداشته،که به عکس،مجبور بوده ای تا به همآن سکوت بپردازی. یعنی چاره ای نداری. بر فرض اینکه،باز هم وارد شرح و بسط مسائل شدی. آخرش که چی؟ وقتی می بینی،هر چیزی در این اجتماع،در سرازیری سقوط و سکوت قرار گرفته. وتکنولوژی با سرعتی هر چه بیشتر و تواناتر،تمامی میدان را اشغال کرده ودیگه حتی نمی تونی نفسی راحت بکشی. دیگه نمی تونی از درونت بگی واز سویی هم؛از درونها دور شده ای یا دورت کرده اند!
به گذشته نگاه می کنی و باز هم خودتو نقد می کنی. آنزمان که شدیدا به کمال باور داشتی. و سعی می کردی تا در مسیر کمال باشی. و اینرا نمی دانستی و بی خبر بودی که در دو گانگی های دکارتی،فرو رفته ای. چونکه ناچار بودی،همه ش ،داوری کنی. تلاش کنی که بد و خوب را از هم تشخیص بِدی. و نمی دونستی که سراسر هستی زیبا بود وچیز بدی وجود نداشت. بلکه تنها داوریِ تو بود که به اشیاء و پدیده ها و اندیشه ها گرفته ،تا آدمهای اجتماع، رنگ می زد.همه ی اینها خوب بودند. بد بختی این بود که این استعداد را نداشتی تا خودت را به جای آنها بگذاری. نه نمی تونستی. چون وارد یک بازیِ دو گانه از نوع دکارتی آن شده بودی. اما امروز میدونی که سراسر آن قضاوتها،اشتباه بوده. از اینرو خیلی وقته که در مسیری متغییر گام میزنی. در مسیری که شاهد همآن دو گانگی هاهستی ولی هرگز یکی را بر دیگری برتری نمی دهی. آنچنانکه برای روز احترام می گذاری و بیداری و حرکت آنرا دوست می داری. به شب هم با نگاهی مثبت ،می نگری. اگر تا دیروز گلهای بهاری را ستایش می کردی، امروز از زردی پاییز،سخن می گویی و به دانه دانه های برف،با وجود سردی و سرمایشان،درود می فرستی. اگه تا دیروز،ماه ومهتاب را نگاه میکردی وآنرا می ستودی،امروز به خورشید و هر سیاره یا ستاره ی دیگری،با همآن کیفیت نگاه می کنی و می ستایی. چونکه می دونی که همه ی اینها،خود جزییات کوچکی از بینهایتِ کهکشانها و هستی است. اگه تا دیروز،برای نماز گذاری که دروغ می گفت و تو می دانستی در بحث موجود،توانِ کافی نداشته و از همین رو دروغ می گفت. امروز دیگر داوری نکرده واو را احترام می گذاری.
خیلی چیزها بودند که تو بر روی آنها حساسیت خاصی داشتی. تا دیروز فکر میکردی که به فقرا ظلم شده،و آنها را در مقابل سرمایه و سیستم آن می دیدی. اما امروز به هر دوی آنها احترام میگذاری. ومی دانی که دیگه نمی بایستی هیچ پدیده ای را بر دیگری برتری بِدی.
وقتی به فکر خودت،و به دایره ی موجود نگاه میکنی. می بینی در همآن دو گانگی های دکارتی، اتفاقات دیگری هم جریان داشته یا جریان دارند. وقتی خوب نگاه می کنی. می بینی در بحث نوشتن و گفتن که،همیشه یکی بر دیگری،برتری داده شده بود وبه گفته ی صریحِ افلاطون"،نوشتار فرزند ناخلف گفتار است."
امروز می بینی که سکوت،تونسته در برابر هر دوی اینها بیاسته. یعنی گفته ها،اعتبار پیشین را ندارندو نوشته ها هم،به یک جور آشفته بازاری دچار شده ن. به قول دوستم،هر کجا و در هر کدام از سایت ها،این مطلبِ به هم ریختگی و آشفتگی،ادامه دارد. اینه که سکوت ارزش شایسته و بایسته ای را از خودش نشون می ده....!
سرت گیج می خوره. نمی دونی درست کجای کار ی؟ ولی مطمئنی که هر چیزی،برپایه های خودش استوار نیست و هر چیزی،در دست دگرگونی و انقلاب قرار گرفته،درست مثل همیشه.
باز هم یک لیوان چای درست می کنی. به دعوت اینترنتی پاسخ مثبت می دی و وارد جلسه می شی...
قبل از تو جلسه شروع شده وهر کسی از فضای موجود ایران صحبتی را ارائه می ده. پس از سلام ،یه گوشه میشینی و به صحبتها گوش میدی.
چند دقیقه بعد،خانمی از ایران،شروع می کنه به تحلیل اوضاع جاری در تهران و شهرستانها. او اشاره می کنه که حکومت،به گونه ای قبیح،تهدید میکندکه به هیچکسی اجازه ی اعتراض نمی ده ن. افراد حق ندارند به صورت گروهی در خیابانها قدم بزنند. خلاصه تر اینکه یه جور حکومت نظامی،در جریانه. اون خیلی نگرانه و از کشتار احتمالی دیگری میگه. بعدش اضافه می کنه که انقلاب دیگری راه افتاده. مردم دیگه تحمل اینهمه ظلم و حق کشی را ندارند.و آخر صحبت هاش به روند ناخوشایند انقلاب 57 می کشه و اینکه ای کاش چنین انقلابی صورت نمی گرفت!اضافه می کنه که اون انقلاب نبوده،بلکه تنها یک شورش محسوب می شه.
حرفهای آخرش، باصداهای پارازیت و جیر جیرِ لولای درِ یک اتاق،در هم آمیخته و دیگر از او چیزی به گوش نمی رسه. پس از او،کس دیگری گویا،از دانمارک میکروفون را گرفته ودر تایید سخنران قبلی،چیزایی اضافه می کنه. دقت می کنی می بینی،کسی حرف تازه ای نداره. و همه چی تکرار همون گفته ها و نوشته های قدیمیه. همون درد دلها و همون گلایه ها.باز هم به یاد دوستت می افتی. و توی فکرت،چرخ می خوری. اون خانم از شورش و انقلاب جمعی صحبت کرده بود ومیبینی که یه جور انقلاب و دگرگونی،داره در تو اتفاق می افته. انقلابی حاکی از سکوت وفکر. افکاری که شاید ترا به سقوط بکشانند. اما دیگه برات مهم نیست که آخرش چی پیش میآد. وقتی می بینی،حّقّ، اون معنای قدیم رو نداره. و میبینی اگر هست؛ همه حق دارند،لبخندی تلخ، رو لبهات می شینه. ولی چه باک؟! یادت می آد که در یکی از سرودهای دوستت،آمده بود که،اگر اینجا سرمای زمستان بیداد می کنه. چه باک که در شهری دور دست،شعله های خورشید،هر سخره و خارا سنگ را می سوزاند. اگر اینجا لبخندِ من تلخ آلود شده،در جایی دیگر از همین کره ی خاکی،کسانی هستند که شادِ شادند...
میزبان جلسه، از تو می خواد که صحبت بکنی و نظرت را بگی. براشون می نویسی : ببخشید. میکروفن من خراب شده. لطفا مراقلم بگیرید. اما صحبت ها را خواهم شنید.
حدود یک ساعت و نیم گذشته و می بینی که جلسه،به ناکجا آباد رفته. خانمها کاملا روند بحث را،انحراف داده و وارد یک سری،صحبت های خصوصی تر شده اند. یکی شان می گه: امروز روز زن هستش. و خوشحالم از اینکه دیگه نیروهای گشت ارشاد،نمی تونن به من اعتراض کنند که چرا روسری ندارم. چونکه من در آمریکا هستم. خانم دیگری،نوبت گرفته واز انواع غذاهای خوشمزه،بیان سر داده و میگه: همین الآن که دارم با شما ها صحبت می کنم،یه پام تو آشپزخونه س،و یه پام اینجا و به شما گوش میدم. یا گاهی میکروفن می گیرم.... و اضافه می کنه که قبل از آمدن شوهرش،می بایستی حتما،آرایشش را تازه کنه.....
وقتی به اینجا می رسه، میبینی، واقعا تحمل صحبت ها را نداری. از اینرو به میزبان می نویسی : ببخشید من بایستی برم. و خدا حافظی میکنی.
خوبیش اینه که خیلی ها اونجا ترا نمی شناسن . یعنی اگر هم می شناختند،زیاد مهم نبود. تو هیچکسی نبودی و هیچکسی نیستی. و این چقدر خوب بود که هیچکسی نبودی! تا همین اندازه هم که شنیدی برای هفت پشتت کافی بود. اینها کافی بود تا بیشتر و بیشتر،غمگین بشی. شاید هرگز نتوانی اینرا شرح بدی که چه جنگ نا خواسته ای، در اون درونِ بیچاره راه افتاده!
به خودت می آی می بینی، اونها هم حقّ دارند. میبینی تنها تئوری نیست که بایستی بهش رسید و فهمید. بلکه عمل کردن هم،ارزشی خاصِ خودش رو داره. شاید به همین خاطر بود که جلسه را ترک کردی. تو که نمی تونستی معلم اخلاق باشی. تازه بر فرض هم که شدی. چه چیزی می توانستی به این آدمها بگی؟ و آیا سکوت خودت زیباتر نبود؟ آیا تو هم حق اینرا نداشتی که سکوت کنی؟
یاد فاکتی از نیچه می افتی که نوشته: زنها بزرگترین پدیدار شناسان هستند.
دایره ی این اندیشه ها،آنچنان تکراری و گیج کننده است که واقعا تعجب میکنی. چون می بینی در همین موضوع،حق با نیچه بوده. اینجا را مجبوری فضاوت کنی. ناچاری داوری بکنی. دستِ کم برای خودت. آخه شنیدی که همون خانمها،چه جوری یک جلسه ی جدی را به مسائل ساده،سطحی و در پدیدار های روزمره،خلاصه کردند.
ازاینکه ناچار شده ای تا در درون خودت قضاوت کنی،حالت از خودت به هم می خوره. دلیلش روشنه. اینکه نمی بایستی هیچ پدیده یا اندیشه ای را مطلق کنی. چرا؟
چونکه در گذر زمان هر پدیده ای،تغییر کرده و هیچ اندیشه ای هم،بر روی اندیشه ی قبلی خود نمانده. هزاران ساله که همینجوری ادامه داشته و به امروز رسیده.نه تو و نه هیچکس دیگری هم نمی تونه،به این روندِ سر سام آور،اعتراضی داشته باشه. گیرم اعتراض کردی و در برابر این نمود ها،این سطح ها و این پدیدارها،ایستادی وگفتی. آخرش که چی؟ آیا توان آنرا داری که سراسر این اندیشه ها را،دگرگون کنی؟
نه. نداری. پس همون بهتر که ساکت باشی و به بهانه ی خرابی میکروفن،بیرون بروی.لا اقل دل کسی ازت نرنجیده.
و اینجاست که از ته قلبت به دوستت درودی جانانه می فرستی. چونکه او بود که باز هم به سکوت اشاره کرد. حالا این سکوت برازنده هست یا نیست؟ شایسته هست یا نیست؟ موضوع دیگری است. مهم اینه که فعلا سکوت،ارزشی شایسته و بایسته داشته و دارد. تو همینجوریش هم که ناچار شدی در درون خودت،به داوری بنشینی؛کم نیست. از سویی ،حال تو چندان خوب نیست،و بهتره که ز اینجور مطالب تا جایی که میتونی،دوری کنی.
سلام و سلامتی وسکوت،چه خوب بودند و تو برروی پل درود و درگیری قلمی وزبانی،گیر کرده بودی.
شاید وقت آن رسیده که شکستت را اعلام کنی.بخصوص وقتی که می بینی،از هستی ات،چیز زیادی باقی نمونده. آخرین تلاشت رو می کنی. یک راست به سمت کتابخونه رفته وهمون کتاب خطرناک را بر می داری. خودت میدونی که در چه فصلی و چه صفحه ای،به همین موضوعات اشاره شده.دوست داری که کتاب را به مانند یک آینه نگاه کنی. دوست داری خودت را نقد کنی .
سر فصل و آغاز بحث را می بینی که نوشته:
درک زندگی،حاصلی جز دلهره نخواهد داشت.( آندره مالرو)
و این همون آغازگاه اگزیستانسیاله. همون جاییست که خیلی ساله،بهش فکر کردی. اما به کجا رسیدی؟ غیر از سکوت؛آیا جایی چیز دیگری هم هست؟
پشت پنجره قرار می گیری و باریدن برف را تماشا می کنی. و در دلت می گویی : ای کاش،خودِ کیرکه گارد همین الآن اینجا بود تا ازش بپرسی که: آیا وجود و بارش این دانه های برف را قبول داری؟ یا اینها را هم انکار می کنی؟
پاسخ او هر چی که باشه. به نظرت تکرار همون دایره ایست که 47 ساله باهاش درگیری.
فکر میکنی و باز هم فکر میکنی. اینکه قبل از تولدت،کجا بودی؟ در یک نقطه ی نا معلوم و ساکت. اتفاقی افتاد وبر سر یک چنگک آویزان شدی. جایی تاریک و لغزان. گوشهات توانِ شناخت صداها را نداشت. چشمهات بسته و لبهات،انگاری به هم دوخته شده باشند.حتی همین دستها و انگشتانی که الآن داری باهاشون تایپ میکنی،به حدی کوچک بودند که هرگز تصور نمی رفت؛بتونی چیزی بنویسی. تازه شعورش را نداشتی. تا چه برسه به شعر.
دلت برای اون روزگار،یه جورایی تنگه.
سالها بود که در فکر موضوعِ " شدن"،سرگیجه گرفته بودی! و کتابهای بسیاری را،ورق زدی،تا مفهوم درستِ " شدن" را به صورتی چهار بعدی بفهمی. به دو موضوع دیگر بر خوردی. یکیش، جبر بود و دومی اختیار. تا آنجا که به آدم مربوط می شد و به خودت. می دیدی که در شدنِ خویش، هیچ نقشی نداشته ای. اندیشه ای می آمد که ای کاش ، تا پیش از آویزان شدن،بر سرِ همآن چنگگِ لغزان و مرطوب،در همآن عدم می بودی. بعدها دیدی که کاری ازت ساخته نبوده. از اینرو شدن را پذیرفتی و نا خواسته وارد بازیه زندگی شدی.
خیلی سال گذشت تا اینکه دیدی،در برابر این " شدن" که همآن جبر بود؛ چیز دیگری هم هست به نام اختیار. ولی خیلی چیزهای دیگه باعث بود تا میدان این اختیار را بسیار تنگ حس بکنی. و در خیلی چیزهای دیگر زندگی ،دیدی که چندان اختیاری نداری. اخلاق و آیینِ خانواده ای که در آن به دنیا آمده بودی،در تو نیز حک شده بود. فرار از آن ناممکن بود. از اینرو بارِ جبرِ شدن را خیلی سنگین حس می کردی. دردهای اطرافیان جان تو را ملتهب می کرد.و همیشه تلاش می کردی،تا مشکلات ایشان را تا آنجا که در توان داری،حل بکنی و بارها به تو ثابت شد که خدا نیستی. تو هم یک انسان بودی. تو هم محدودیتهایی داشتی و نمی توانستی در مقابل آنهمه پیچیدگی ونا همآهنگیه اجتماع،بیاستی.
سالهایی رسید که ظلم را در اوج می دیدی. آنهنگام دست به هر کاری می زدی تا مثمر ثمر باشی. دلت برای خانواده های جانباختگان شدیدا می سوخت،و بسیاری اوقات،به خاطر سفره ی خالی دهقانها و کارگرها،اشک می ریختی. خیلی زود فهمیدی که اشک ریختن،علاج کار نیست. تنهایی هم نمی توانی کار زیادی انجام بدی. از اینرو وارد کار جمعی و سازمانی شدی.... حالا دیگه آواره ای،کوه گرد و روستا نشین شده بودی. اسلحه داشتی و روبرو شدن با دشمن را،درست تر می دانستی. چرا که فهمیده بودی،مشت گره کردن در زیر لحاف،گزمه ها را نمی ترسونه. اونها رو فراری نمی ده و هیچ کاری هم از پیش نمی ره. به همین خاطر اسلحه برداشتی. ولی همچنان به جان انسانها احترام می گذاشتی و چیزی در ژرفنای دلت، به تو نهیب می زد که،یک جای کار ایراد داره. اما نمی دانستی این اشکال و ایراد چیه؟
وقتی برای اولین بار،به درّه ی جزامیان رفتی؛ تازه متوجه شدی که ابعاد انسانی و اجتماعی بسیار پیچیده تر از آن است که فکر میکردی. همانزمان بود که اجتماع بشری را درست مثل،جنگلی وحشی دیدی. درّنده گان گوناگونی بودند و تو هر روز آنها را در گوشه وکنار خودت و در روستا ها و شهر ها می دیدی. کسانی که به فراخور زندگی آفریده شده بودند و باورهای خاص خود را داشتند.
یادت هست آنروز که حکم آزادی یکی از اسیرها آمده بود؟و تو ماموریت داشتی او را تا نزدیکی جاده برسانی؟ درست مثل این روزها،زمستان بود وکوهها پر از برف بودند. وقتی او راتا جاده ی شهری،رساندی و مطمئن شدی که ماشین گرفته ورفت. در راه برگشتن به محل اقامت،گلنگدن را کشیدی ونکِ اسلحه را زیر چانه ات گذاشتی!! انگشتت روی ماشه قرار داشت و فقط کافی بود تا آنرا فشار بدهی. همه چیز مهیا بود اما فکر کردی که،تا چه اندازه برای همرزمان و یارانت،زشت و بد خواهد بود! از اینرو به جای چکاندن ماشه در زیر گلویت،به سخره ی روبرو شلیک کردی...
بعد راه افتادی و یک ساعت بعد به روستا رسیدی.هیچکسی حال درونی تو را نمی فهمید. هجوم افکار گوناگون ،در تو بیدادی را سبب شده بود که تنها خودت به کم و کیفِ آن آگاه بودی.
چه شد که زمان با اینهمه سرعت گذشت وبار سنگینی از تجربه های تلخ را روی دوشت گذاشت؟ بارها خم شدی ولی باز هم ایستادی. چه شد که این دلتنگی از تو دور نشد؟ و خنده هایت از ته جانت نبود!
بعدها که تدریس فلسفه را آغاز کردی،متوجه شدی که اینجوری میتونی بهتر مثمر ثمر باشی. از ته دلت می خواستی تا همه ی اسلحه های جهان ،نابود بشوند. اما این تنها یک آرزو بود. جنگ و کشتار از هر جهتی ادامه داشت. و اخبار سراسر خونین و واژه ها همگی سرخ رنگ بودند. آبی ِ آسمان، نیلگون شده بود . سرما تا مغز استخوان و کرختی عجیبی در اندیشه ها نفوذ کرده بود. و از تو هیچ کار خاصی در گستردگیِ زندگی بر نمی آمد. آری تو خدا نبودی.
از مرورِ خاطرات قدیم،حال بدی داری. پشت پنجره می ایستی و بیرون را نگاه میکنی. بارش برف ایستاده و درختهای اطراف،همه سفید پوشند. یک لیوان چای می ریزی.در این فکری که عزیزت،قبلا گفته بود که « به مدتی تنها یی نیاز داره تا به کارهای عقب افتاده اش برسه» فکر می کنی که چقدر خوبه که مزاحم نیستی و اون می تونه واقعا به کارهاش برسه ! به یاهو سری میزنی و در نهایت تعجب می بینی که جلوی اسم عزیزت ! نوشته: تا 20 دقیقه ی پیش،ایشان مشغولِ بازی تخته نرد الکترونیکی،با کسی بوده اند! حالت گرفته بود؛اینرا که می بینی به روی دروغ ها، لبخندی تلخ می زنی. و بعدیکی از سی_دی های شعر را در کامپیوتر می گذاری. صدایی گیرا،شروع میکند به خواندنِ تکرارِ افکار! باز هم پشت پنجره قرار می گیری.حس می کنی که تا درّه های سکوت،سقوط کرده ای و مثل مگسی که از برودت سرمای زمستانی،به داخل اتاق ،پناه آورده و از درکِ استحکام پنجره ناتوان است؛ مبهوت وار سر گیجه گرفته ای. صدای منظر حسینی شاعر را می شنوی که می گوید:
هنوز دریچه را از یاد نبرده ام.
شیشه های سرشار از نور،
قطره های بلورین باران
که با شکل های جادویی نا معلوم
بر شیشه فرود می آیند
و مگسی که ناتوان از ادراک،
زندانی جدارهای سخت پنجره است.
هنوز روزمره گی عریان مقدس را از یاد نبرده ام
و معجزه را که همیشه
در هییت خدایان،
چهره می نمایا ند.
هنوز
تکیه گاه شانه را
در تفاهم تکرار
و تفاهم موازی یک پیوند را از
یاد نبرده ام.
هنوز
زندگی جاری است
و اندام مرگ
در گورستان های " بنا رس "
سوزانده می شود.
هنوز
قلب حقیقت،
در کوچه،
تند
می طپد.
هنوز
معجزه روزمره گی،
هنوز
حضور شیری ماه،
در جستجوی فتح تاریکی،
هنوز
غریزه تاریک شب،
هنوز
جفت گیری ماه با بام
هنوز
لحظه های طلایی تداوم تکرار،
هنوز
تکرار را از یاد نبرده ام.....
*********
پایان
****************************************** *******************************************.
پدیدارِ سیاه
الآن که رسیدم فرودگاه،می بینم کسانی این گوشه و آن گوشه،زیر پلا کارت ها و کنار دیوارها،خوابیده اند. مسافرانی که خسته و تن تکیده،چه چیزهایی که در خیالشان روان نیست!
از دیروز دیگه خواب به چشمهایم نیومد.مثل هر بار که بسوی تو راهی می شوم.همیشه اینجوری بوده و انگاری همینجوری هم ادامه خواهد داشت.برای من اشکالی ندارد،تازه جالب هم هست که د ر اینجور مواقع بیشتر می نویسم.و بیشتر فکر می کنم.حدود یک ساعت شاید بیشتر،د ر ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم،خودت هم که می دونی،اینجا هر یک ساعت،یک بار اتوبوس می آد و گاهی هم با تاخیر...از اینرو،این تجربه هم یک جور تکرار است که شاید دوستش دارم و این خود یک نوع دیوانگی است.
سه و نیم صبحه و من با هزار جور فکر و خیال که چقدر به دنبال تو آمدم و همیشه خواهم آمد.دلیلش یکی دو تا نیست و خودت هم می دونی که از دور دستان،همین جوری نقش خورده بود و من از چنین نقشی همیشه،استقبال کرده ام.گاهی هم تو به سراغ من می آیی،هر چند خیلی کمتر اما همآن هم برایم بسیار خوب و جالبه.
تو ایستگاه که بودم،به آسمان نگاه کردم وابری نبود. ماه ِنیمه،مثل دختری رنگ پریده،در سیاهی ها،هویدا بود. یادِآن قدیما افتادم که وقتی ماه کامل می شد،به من می نوشتی که:نگاه کن،چقدر زیباست! می گفتی: زیباییها و روانی و نرمش آنرا،از دور به من هدیه می دهی.گاهی هم من به تو می نوشتم.نمی دانم شاید،نظرگاه ما هردو در این موارد مشترک است.
ببین.من به چه شیوه وچگونه،به دنبال تو می آیم!و گاهی تو چگونه فرار می کنی؟!پریشب چقدر تلفنی صحبت کردیم و تو اشاره کردی که آخرِ زندگی هیچه!پیشتر هم از خیام،بسیار گفته بودیم و انگاری در آینده هم خواهیم گفت.و من به موضوعی اشاره کردم. اینکه،روزی ودر آینده های نه چندان دوری،دیگر ماه،نخواهد بود. دیگر شب، آن معنا و مفهومِ همیشگی ِ بین ما را نخواهد داشت.روزی همه چی تمام خواهد شد.وقتی من نباشم؛دیگر همه ی اینها هم نخواهد بود.گفتی: انگار شام را با «کیرکه_گارد» نوش کرده ای! گفتم: آیا این به همون قضیه ی زیر بته ی « نارسیسم» ربط داره؟ گفتی :نه، هرگز. این واقعیتی است که برای همه اتفاق خواهد افتاد.چه،جهان بدون اندیشه ی افراد و حضورشان در زندگی،همآن خواهد بود که خودت به آن اشاره کردی.
کاش از همون 47 سال پیش،پیوستگی من و تو،دائمی می بود.چرا هر ازگاهی می رفتی و چرا هنوز هم می روی؟من که نمی فهمم،چرا باز می گردی پس؟! آن هم کوتاه و درست در شرایطی عجیب مثل ایستگاه اتوبوس در همین نیمه شب گذشته.
می خندی. شاید به دیوانگی من می خندی و این در حالی است که هر دو کتاب،تاریخ جنون از«فوکو» را خوانده ایم.و او ما را وادار کرد تا سراغ «هوسرل» برویم. حالا به قول خودت،آخرش که چی؟!!
می دانم اینبار هم از قصر کافکا صحبت خواهیم کرد و شاید هم از محاکمه و یا از خودِ«ویرجینیا ولف».اما الآن نوبت من است که بگویم آخرش، که چی؟
پیوسته می بوسمت. حتی اگر باز هم فرار بکنی. فرصت های به دست آمده را،به هیچ وجه از دست نخواهم داد.آخه تو کمتر با من می جوشی.توی باغ،با سبزه ها دم خور می شوی و توی خونه با کتاب ها و جواب نامه ها. خیلی کمتر پیش می آد که با من و در کنار من،به شعله های آتش نگاه کنی و یا قدمی بزنیم. اصلا برویم.
به کجا؟
به هر جا. هر جا که دلمون خواست.هر جا که دیگه اینهمه پاسخ و پرسش نباشه.
هه ی... چی می گی؟ کجایی؟!! تو که خودت همین الآن به آن همه ژرفا اشاره کردی. حالا از چی ترسیدی؟
نمی دانم. شاید به قول تو ؛از خودم.شاید هم از تو می ترسم.ولی ترس که بد نیست! بده؟ترس مگر همآن فکر نیست؟ مگر قبلا برات نگفته بودم؟
ببین. به نظرم بهتره همین الآن بری و یک ساندویج از کافی شاپ های فروگاه بخری و با یک فنجان چای یا قهوه یی جانانه_ نوش کنی. اینجوری از دست دیوی که در تو بیدار شده،خلاص خواهی شد.
نه.
نه.
هرگز.
من دنبال تو بودم. می خوام باز هم دنبالت بیام. خودت هم می دانی که چقدر دوستت دارم. بگذار همینجوری با خیال تو پرواز کنم.بگذار این تخته پاره های شکسته را که هر دم به ساحل این دریای طوفانی کوبیده می شوندد؛جمع آوری کنم.
کشتی نوح را کنار بزار پسر. گوش کن به حرفم. خودت هم احساس مرا می دانی_برو و چیزی تهیه کن. از دیروز که چیزی نخوردی.... من مطمئنم این برات خیلی خوبه.
باشه. حالا که تو می خوای. چشم. مجبورم لب_تاپ را ببندم و رشته ی این خیالات را در گوشه ی آن حفظ کنم.من می آیم. تو می روی!! تو می آیی. من می روم! عجب روزگار ناهمگونی شده.چهل و هفت سال از من دور بوده ای و تنها گاهی آمده ای.بعدش هم که خیلی زود رفته ای. و یا من ناچار بوده ام که بروم.
میدونی یاد چی افتادم؟ یاد فاکتی از شمس تبریزی افتادم که می گه:
«آخر ننگرد در خلاصه ی عزم خودتا آن غرض حاصل کنم و
اقصای آن پرسم،تا چه شود؟!
اکنون وقت رفتن شد!.....
هر لحظه فراق!
هر لحظه بیا!
هر لحظه برو.....»
کاش می دونستی که در تشنگی دیدارت به پدیداری سیاه تبدیل شده ام.
Stansted Airport
***************************************** **********************************************
وقتی آهنگ را برایت گذاشتم، غرق در فضای نتها شدی؛ آنچنان که خودم هم متحیر مانده بودم. یادت هست ؟بوضوح می دیدم که بر بال خیال ، به پروازی دور رفته بودی. و این اشکهای تو بود که از گونه هات سرازیر شده بودند.اشکهایت را یکی یکی می بوسیدم و صورتت را لای موهام پنهان کرده بودم تا هیچکسی تو را نبیند. آخه ما مال همدیگر بوده ایم. و از سویی هم اشکهای تو را هیچکسی توان درکشان نیست.وقتی که گونه هایت میلرزیدند. وقتی که دستهایت در تمنای لمس دستهایم،آرام آرام بروی پوست دست و بازویم کشیده می شد.آهنگ دو باره ها و دوباره ها تکرار می شد و من در نگاه تو غرق شده بودم.دیشب نیمه های شب، از خواب بیدار شدم.بدون اینکه بتوانم احساسم را کنترل بکنم، تو را دیدم، با همان مهر بانیهای همیشگی. با همان صمیمیت ِ پایدارت.آه که چه شبی بود دیشب و من چگونه در کنارت قدم می زدم.مگر مفهوم زندگی چیه ؟ چرا اینهمه پیچیده اش کرده اند؟ آیا نمی توان از سادگیهای باران و از خلوص برگ، و راه رفتن یک حلزون؛ سادگیهای زندگی را دوباره باز یافت؟ ما آدمها چرا هر پدیده ای را اینهمه، به هم می ریزیم و آنرا پیچیده می کنیم؟ مگر در سادگی و صداقت چه زیانی هست که بسیارانی از اینها دوری می کنند. آیا روزی به پایان نمی رسد، این نفسها؟ مگر ابدی و ازلی است؟یادت هست؟ در آن شب بسیار تاریک؛ که ماه لابلای ابرها نیم رخش را گشوده بود ؟ یادت هست چه نقش خارق العاده ای بر تاق آسمان نقش بسته بود!ازت پرسیدم که چه نقاشی، کدام هنرمند، کدام شاعر و یا فیلسوف می تواند اینرا شرح بده؟ گفتی:_ هیچکسی. هیچکسی نمی تواند چنین کاری را انجام بده. شرح این حقایق ، حقیقتا ناشدنیست.و باز راه افتادیم. در همان تاریکی .یادت هست. شب بود و ماه نیمه و ابرهای پراکنده. و جاده ای که ما رهرو آن بودیم._ می دانی من آنشب چقدر از تو آموختم؟می دانی چقدر حقیقت را از زبان تو شنیدن، دل نشین است برام. حالا کجا می روی؟ چرا باز هم آهنگ سفر می نوازی؟ مگر نمی دانی که سراسر راه ها ،به همین نقطه و به کنار من می رسند. و اگر می دانی چرا باز راهی شدی ؟_ نمی دانم. گویا دست خودم نیست._ مگه میشه؟ مگه می شه دست خودت نباشه؟ مگر میشه قدرت و توان اختیار را انکار کرد. تو که با یک آهنگ موسیقی، اینهمه به سیلان می افتی و اینهمه نرمش داری؛ مگر می شه به اصل مهر بی اعتنا باشی؟_ نه هرگز بی اعتنا نیستم. و تو اینرا خوب می دانی. برگها را نگاه کن. ببین که باد پاییزی در گوششان چه می گوید! انگار آنها یک یک می دانند که فرو افتادنی اند._ و تو موجها را نگاه کن که چقدر راه را از میان دریا تا ساحل می شتابند، بدون هیچ خستگی؛ تا به ساحل بوسه ای بزنند. آن جوش خروش را می شناسی؟ساکت نشو. بمن نگاه کن. من برای توام. من تو را می دانم و می شناسم. ساکت نشو که هنگامه ی سکوت نیست. می خواهی برایت قصه ای تعریف کنم؟_ عزیز دل و جانم. حالا خوب گوش کن