رنه دکارت
Cogito Ergo Sum
رنه دکارت در 1596 در فرانسه به دنیا آمد و تحصیلات فوق العاده خوبی کرد. او در سفرهای فراوانش به کشورهای اروپایی، و درک تضادی که در زندگی وجود داشت، به دنبال فکری افتاد، مبنی بر اینکه آیا راهی وجود دارد تا مردم بتوانند از طریق آن به چیزی« یقین» پیدا کنند؟ واگر هست، این راه چگونه است؟ از آن پس بود که دکارت دست از سفر کشید ودر هلند که در آنزمان، از لحاظ فکری، نسبت به دیگر کشورهای اروپایی آزاد تر بود، گوشه نشینی را اختیار کرد.
آثار مشهور دکارت عبارتند از1_ گفتار در روش(راه بردن عقل) که در 1637 چاپ شد.2_ تاملات. که در 1642 چاپ شد. اودر 53 سالگی به اصرار ملکه کریستینا( شهبانوی سوید) به استکهلم رفت. اما این رفتن بر خلاف میل خود او بود. چنانکه در سرمای شدید آن سال سوید، دچار ذات الریه شد و درسال بعد ازآن یعنی در1650 به همین بیماری درگذشت.
دکارت از شک به همه ی پدیده ها، آغازید وازطریق این«شک ورزی» به تعبیر او به ایده ی مطلقی رسید مبنی بر اینکه« من می اندیشم، پس هستم»و این گفته بسیار در میان فیلسوفان، رواج دارد یعنی: کوگیتو ارگو سام.
فکر اما برای دکارت تنها بعدی مجرد نیست. بلکه او فکر را شامل صورت های گوناگون انفعالات ضمیر خودآگاه از جمله احساسات و درک های حسی، درد و ... می شمارد.
او میگفت: من آگاهی دارم که که آگاهم، بنابراین میدانم که باید باشم. این موضوع در کتاب «تاملات» توضیح داده شده است.
دکارت برای اثبات وجود خداوند دو برهان می آورد. اول برهان وجودی که در قرون وسطی شکل گرفت و توسط آنسلم قدیس، صورت بندی شده بود و برهان دوم بر اساس این گفته پایه ریزی شد که« بزرگتر ممکن نیست از کوچکتر به وجود بیاید یا معلول آن باشد». دکارت یقین دارد که تصوری از خداوند نزد او وجود دارد واین تصور بسیار بزرگ است. او شرح می دهد که محال است این تصور بزرگ توسط خود او ایجاد شده باشد بلکه خداوند آنرا در او نشانده است و به یادگار گذاشته است . مثل محصولی از یک کارخانه که در پایان، مهری بر آن گذاشته میشود و اشاره می شود که این محصول، توسط فلان کارخانه تولید شده است. یعنی خداوند امضای خودش را در وجود آدمی گذاشته است.
در دنباله ی این گفتار می افزاید که: میدانم خدا وجود دارد وقادر مطلق است و مرا آفریده. همچنین می دانم که خیر خواه است. چون او مرا آفریده و خیر خواه است، پس هم نگران خیر اخلاقی و هم نگران خیر فکری من است. به این معنا که خدا در جهت خیر اخلاقی و فکری من، مرا یاری می دهد.
مثال «موم» دکارت مشهور است واین مثال تکراری از فهم ارسطو بر روی واژه ی «جوهر» می باشد. دکارت می گوید: یک تکه موم در دست شما از لحاظ رنگ، وزن و بو متفاوت می باشد. وقتی آنرا گرم می کنید، حالت، بو و رنگ آن تغیر می کند. او می پرسد چه چیزی وجود دارد که در هر کدام از این مراحل به ما می گوید که این موم است؟ وپاسخ می دهد که چیزدیگری هست و آن مکان است که موم آنرا اشغال می کند واین امر از لحاظ زمانی و برحسب مکان، قابل اندازه گیری است و ماهیت ریاضی دارد.
دکارت باور داشت که شی مادی، تکه ای از حجم مکان است، نه اینکه فقط در مکان قرار داشته باشد. ودر ضمن او به خلا باور نداشت وفکر میکرد که جهان مادی سراسر ممتد و اشیاء مختلف، ناحیه هایی در گوشه و کنار آن هستند.
او می گفت که عالم هستی بین روح و ماده تقسیم شده است. او پیش از سفرش به سوید، کتابی نوشت و توضیح داد که مابین روح و ماده، کنش و واکنش وجود دارد(یعنی بین روح و ماده کنتاکت وجود دارد!).
لایپ نیتس، به گونه ای طنز وار می گوید: تا جاییکه می توان دید؛ مسیو دکارت میدان را ترک کرده است.
میتوان کوگیتوی دکارت را منعکس کرد و به مفهومی دیگر رسید. یعنی به جای گفتن: من می اندیشم، پس هستم. می توان گفت: من هستم ، پس می اندیشم. و در این صورت «هست» آدمی، در مقامی واقعی تر قرار می گیرد. اگزیستانسیال انسان را، از طریق«فکر» یا «ذهن» مورد کاوش قرار دادن وبه دنبال اثبات وجود او رفتن، از این مسیر، علمی تر است تا اینکه از بعد ذهنیت، ماجرا، دنبال بشود. شاید این خصوصی ترین نکته ای است که می شود در سیستم فکری دکارت به آن انگشت گذاشت، زیرا که اوجهان هستی را از بعد ذهنیت می بیند ودر نتیجه به جهان طبیعی، پشت می کند و آنرا زاییده و مخلوق یک ذهنیت بسیار بزرگ به نام خداوند معرفی می کند. واین پرسش که چرا نمی توان از «هست»شروع کرد و به اندیشه رسید؟ اصولا و تا زمانی که تو نباشی و اگزیستانسیال تو، موجودیت نداشته باشد، جایگاه فکر و اندیشه در کجا خواهد بود؟ آیا در مقام زیرین تری قرار نخواهد گرفت؟
به هر روی دکارت با روشی که ابداع کرد یعنی از طریق کوگیتو، به وجود خداوند می رسد. برهان اول او که همآن برهان وجودی قرون وسطی است، پیشتر توسط بسیارانی مردود شد و دلایل آنها هر کدام شرح داده شده اند.
ارسطو چیزی را به نام« جوهر» طرح ریز کرد. دکارت دقیقا همآن جوهر را مد نظر دارد ودر مثال موم خود، از جوهریت خداوندی، صحبت می کند. تفاوت مابین دکارت و ارسطو در این است که ارسطو، برای پدیده های طبیعی نیز، جوهر هایی قائل بوداما آنها را محدود می شمارد و می گفت: این جوهر ها به جوهر حقیقی اولیه مربوط هستند. اما رنه دکارت می گوید، ارسط خطا کرده و یگانه جوهر معتبر و حقیقی، همانا خداوند است. به دنبال دکارت، اندیشمند دیگری در1632 ظهور کرد که نام او بندیکت اسپینوزا بود، اسپینوزا در کتابی به اسم« اخلاق» که به روش هندسه ی اقلیدس ، آنرا نوشت و ماهیت ریاضی داشت، شرح داد که جهان هستی، جدای خداوند متصور نمی شود. وخداوند خالق جهان طبیعی نیست بلکه در آن و با آن وجود دارد. اوباور داشت که خداوند در همه ی اجزاء طبیعت حضور دارد و تمامیت جهان هستی و طبیعت همآن خداوند است. از اینرو اسپینوزا، هیچ فاصله ای را مابین خدا و طبیعت، صحیح نمی داند و می گوید که اگر خداوند از طبیعت جدا باشد، ناقص خواهد بود زیرا که در آن صورت می توان، برای خداوند حد و مرزی را قائل شد. از سوی دیگر جهان طبیعی نیز ناقص خواهد بود زیرا که پدیده ای ناقص و نا کامل به نام خداوند، آنرا آفریده است . او باور داشت که طبیعت، خود کاملترین پدیده جهان هستی است و در این صورت نمی توان خداوند را از طبیعت جدا ساخت
*************