*************
سکولاریسم سیاسی یا فلسفی؟
این نوشتار را به دوست بسیار عزیزم دکتر یونس کهوری، پزشک بیمارستانهای یوتوبوری سوید و کسی که بزرگترین اندوهش؛ از دست رفتن ارزش های انسانی و اجتماع جهانی است؛ تقدیم می کنم.
در بحث یا موضوع پیش رو، آنچه را از سکولاریسم فلسفی و سیاسی فهم شده است مورد کاوش قرار می دهم و امید به آن دارم که ساخت گشایی این موضوع مهم بتواند یاری رسان «واقعیت» در میان روشنفکران و فعالین باشد و در همین آغاز صراحتا اعلام می کنم که من به سکولاریسم فلسفی باور دارم وبه نظرم سکولاریسم سیاسی، در خدمت به ایده آلیسم که یکی از ستون های متافیزیک است، چه آگاهانه و یا نا-آگاهانه؛ کوتاهی نکرده است! این نوشتار احتمالا طولانی خواهد بود؛ پس از یاران و مخاطبین خود می خواهم که در مطالعه ی این نوشتار حوصله به خرج داده و یکبار و برای همیشه تکلیف خود را با موضوع روشن نمایند. لازم به یادآوری است که در تمامی این نوشتار هر جا واژه ی «متافیزیک» به کار رفته است منظور دقیق و روشن ما چنین است که متافیزیک شامل سه سیستم یا رویکرد هستند. یکم_ رشنالیسم یا همآن عقلانیت. دوم_ ایده آلیسم (مجموعه ی ادیان و مذاهب تنها شاخه ای کوچک از ایده آلها هستند) و سوم_ افلاطون باوری. چگونگی این دریافت را در کتاب «دربرابر متافیزیک» توضیح داده ایم.
Seculum ریشه ی این واژه است.
به معنای «دنیا»_ «جهان»_ «هستی» _ «گیتی» و«طبیعت»است.
زمانی که ما از هستنده گی جهان هستی و یا یک پدیدار یا فنومن صحبتی به میان می آوریم در واقع از سکولوم یا اگزیستانس یا «هستی» آن سخن می گوییم یا می نویسیم.
Secularis
واژه ای لاتینی است اما امروزه به خاطر ساختار و به خصوص کارکرد آن، در همه ی زبانهای بشری وارد شده است و این می رساند که «سکولاریس» واقعا دارای اهمیتی فراوان و بسیار هم ضروری است. چرا ضروری؟ زیرا که با تجربه و شناختی که از تاریخ انسانی و روند جامعه ی جهانی داریم و نقش خرافات و اوهام و علت های پدیدآمدن آنها را بررسی می کنیم؛ ضرورت سکولاریس و «سکولوم» یا همین جهان هستی و روند آن از همه ی لحاظات آشکار می شود. از سویی نیز این موضوع کاملا روشن است که ضرورت سکولوم یا هستی در خود آن قرار دارد و هستی به هیچ چیزی جز خودش نیازمند نیست! به این خاطر نزد ما سکولوم جدای ضرورت در بودنش، تنها پدیداری است که مفهوم واقعی کمال را در «خود» و با خود، داراست و از همینجا پیداست که سکولوم با «واقعیت» سر و کار دارد و از توهم و خرافات یا همآن متافیزیک یا ماوراءالطبیعه؛ بیزار و با آن در جنگ است!
حال تعریف سکولاریسم فلسفی و سکولاریسم سیاسی چیست؟
سکولار فلسفی: هیچ باوری به متافیزیک ندارد. ماتریالیست و مادی گراست و ایده آلیسم که یکی از پایه های متافیزیک است، در زندگی شخصی و در عرصه ی اجتماعی و سیاسی او هیچ نقشی ندارد و این یعنی زمینی کردن یا مادی کردن پدیده ها، یعنی مفاهیم را از فهم فوق آسمانی به زمین کشانیدن و آنرا به یاری دانش، با تجربه آمیختن است. پس آنچیزی که قابل تجربه کردن نیست، از مفهوم تهی و نزد سکولاریسم فلسفی مردود است.
سکولار سیاسی: در این فهم یا دریافت، نهاد دین از دولت جداست و حکومت نسبت به تمام فرقه ها و مذاهب نگاهی یکسان و مساوی دارد وبرای این هدف سکولاریسم سیاسی «عقل» و «عقلانیت» یا همآن رشنالیسم را وسیله ی کار خود قرار داده و با دریافتی عاقلانه اعلام می دارد که روحانیت یا دین، حق دخالت در امورحکومت و اجتماع را ندارد و تنها «عقل» است که بایستی سیاست و حکومت دراجتماع را دردست داشته باشد. این یعنی یک شخص اگر هم دارای دین یا مذهبی باشد، نمی بایستی عقیده ی دینی خود را در مسائل حکومت و اجتماع دخیل گرداند.
در این صورت یک فعال سکولار سیاسی می تواند دارای فهمی دینی یا مذهبی در محیط زندگی شخصی اش باشد ولی در عرصه ی اجتماع و سیاست هر گونه دخالتی را از سوی ماوراءالطبیعه رد می کند و در این دو عرصه ی سیاست و اجتماع به یاری «عقل» تصمیم گرفته و عمل می نماید!!
بنا براین «عقلانیت» یگانه وسیله ای است که یک سکولار سیاسی در دست دارد و از طریق همآن عقلانیت نیز اجتماع و سیاست یا حکومت را کنترل می کند! اینجا و فورا این پرسش در ذهن فریاد میزند که: پس چرا رهبران سکولار سیاسی در دولتها و حکومت هایی که تجربه شده اند، همآن سیستم ایده آلیسمی را پیش برده اند. گو اینکه آخرین شاه ایران نیز یک سکولار بوده وعقلانیت را روش کار خود قرار داده بود و هر سال به زیارتگاه مشهد می رفت و حتی در مراسم حج هم شرکت داشته و از سویی نیز عقلانیت او حکم می کرد که جامعه رابه سوی سعادت و خوشبختی و مدرنیته هدایت نماید! فرزند همین شاه پیشین یعنی رضا پهلوی نیز یک فعال سکولار سیاسی است وکمترین مشکلی با دین و مذاهب ندارد و بارها هم اینرا اعلام کرده است...
اشاره به این نکته نیز اهمیت دارد که از نظر ما « عقلانیت» خود یکی از پایه ای ترین ستونهای متافیزیک است و این مطلب را به تفسیر در کتاب «دربرابر متافیزیک» توضیح داده ایم. تاریخ عقلانیت به روشنی نشان می دهد که چه تاثیر مخربی بر اجتماع داشته است. در ضمن فراموش نشود که عقلانیت در مذهب شیعی، از رکن های اساسی آن است! و برای من کمترین تردیدی در این نکته نمانده است که عقلانیت با ایده آلیسم، پیوندی بسیار دیرینه دارد و این هر دو نمی توانند بدون همدگیروجود داشته باشند. زیرا که هر یک تکمیل کننده ی آن دیگری است.
قضیه ی جانبی اول:
اینکه مهمترین علت به وجود آمدن رنسانس در اروپا، در برداشتی چنین بوده است که: چون روحانیون مسیحی و یهودی و خصوصا کلیسا(با در دست داشتن حکومت و دولت در اروپا یا همآن قدرت سیاسی) فشار خشونت باری بر مردم روا داشتند؛ ناگزیر بازتاب اجتماعی آن رنسانس بود و بعد ازآن کم کم رنه دکارت فرانسوی_ بندیکت اسپینوزا ی هلندی و لایپ نیتس آلمانی که گروه بزرگترین فلاسفه ی عقلانیت را در داخل اروپا را تشکیل دادند؛ اما در همین دوره سه فیلسوف تجربه گرا که هر سه انگلیسی بودند به نامهای جان لاک_ بارکلی و هیوم نیز در مقابل رشنالیسم اروپایی ایستادگی کردند.
این دریافت باور دارد که در ایران، حکومت اسلامی دریچه های ضدیت مردم را با اسلام گشود و آنرا به سکولاریسم نزدیک کرده است!
من فقط میپرسم، واقعا اینطور است که شما می فرمایید؟ مردم ایران از خرافات و اوهام دوری می کنند؟! شما چگونه فراموش کرده اید که بیشتر از هشتاد سال پیش صادق هدایت تمام تلاش و قلمش را در ضدیت با خرافات و اوهام ایرانیان به کار گرفت و در زمان حیات خودش ممنوع القلم شده بود_ و در همین دوره ی فعلی نیز نشر و چاپ آثار او ممنوع است! آیا تاثیر عقلانیت را در هر دو دوره ی زمان هدایت و دوره ی فعلی می بینید؟! چه تغییری حاصل شده است؟! دوم اینکه وقتی در ایران امروزگروه گروه انسانها را به قول خودشان در ملاء عام، به چوبه های دار می آویزند؛ بسیارانی درمحل اجرای این اعدامها حضورمییابند و نظاره گر آن صحنه ها هستند؟! مسئله ی سنگسارهایی که بارها و بارها توسط خود این مردم اجراء شد چگونه توجیه خواهید کرد؟ آیا عقلانیت آنها ضعیف شده یا ایده آلیسم را عمیقا باور دارند؟ این چگونه رویکردی است که اعلام می کند خشونت اسلام و جمهوری اسلامی، ایرانیان را از اسلام متنفر ساخته و زمینه را برای سکولاریسم مهیا کرده است؟!
قضیه ی جانبی دوم:
نقش عقلانیت در روند سکولاریسم سیاسی.
در روحانیت شیعی، غدیر خم، ولایت یا حکومت(حکمرانی) علی را مستمسک قرار داده و پس از گذار هزار و چند صد سال، این فهم متافیزیکی به عنوان استدلال تاریخی شیعه برای حکومت بکار رفته است. کشورگشایی هایی که توسط اعراب در صدر اسلام صورت گرفت نیز به وسیله ی عقلانیت دینی اسلام و با دستورهای سیاسی و حکومت اسلامی چه در دوره ی خود محمد و چه در دوره ی خلفای راشدین و پس از آن جامه ی عمل به خودپوشید. پس آن دسته از روشنفکرانی که عنوان می کنند که اسلام اساسا از سیاست جدا بوده است، یا واقعا موضوع را عمیقا فهم نکرده اند یا خود را به بی خبری می زنند اما واقعیت تاریخی اسلام نشان داده است که این دین با سیاست در آمیخته است و از طریق عقلانیت دینی که همآن رشنالیسم- ایده آلیسم است؛ صدها سال حکومت کرده اند و یا درحکومت ها و دولتها تاثیر بسزایی داشته اند. به این خاطر ما این فهم روشنفکران را مردود می شماریم. تازه اینکه در جنگ های قرون وسطایی، هم مسیحیت و هم یهودیت، با سیاست کارهایشان را پیش می بردند و روحانیون در تصمیم گیری های سیاسی و اجتماعی بالاترین کارگذاران و حکمرانان یا القاء کننده گان بوده اند و کسی را یارای رد کردن این موضوع نیست. برای استدلال، من به اعلامیه ی جهانی که دردوره ی انگیزیسیون، علیه اسپینوزا صادر شد؛ اشاره می کنم و فکر می کنم همین کافی باشد.
تازه اسپینوزا در فلسفه اش گفته بود که دو کمال خداوندی و طبیعی نمی توانند موجود باشند چون هر کدام آن دیگری را نقض خواهد کرد چرا که می دانیم «طبیعت» دارای کمال است و هیچ تردیدی بر این نیست و چون اینگونه است پس خداوند بایستی مادی باشد و در طبیعت و با طبیعت یا همان «سکولوم» باشد!! همین بیان باعث شد که آن اعلامیه جهانی صادر بشود 1*.
قضیه ی جانبی سوم:
در مسیحیت و در شاخه ی کاتولیک آن، واتیکان دارای قدرت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی است. و این مسئله نیز روشن است که واتیکان اصول کارش را با آمیخته ای از دین و عقلانیت ساخته وآنرا به کار می گیرد. در شاخه ی کریستانیتی؛ اروپا هنوز هم تحت تاثیر آن قرار دارد و پدید آمدن «جهوا ویتنسس» در آمریکا و فعالیت شدیدشان در داخل اروپا و آفریقا، که آخرین دین به وجود آمده از اردوگاه ایده آلیسم هستند. بله ایشان فعلا دارای قدرت سیاسی نیستند اما از لحاظ اجتماعی اگر به کنگره ها و نشست های هزارانی ایشان و مراسم غسل تعمیدشان در ورزشگاهها در لندن و یا دیگر شهرهای اروپایی و آمریکایی بروید، متوجه عمق قضیه خواهید شد_ پس ایشان فعلا از لحاظ اجتماعی برای تاثیرگذاری و به دست گیری قدرت و به خصوص از طریق عقلانیت؛ نهایت تلاششان را انجام می دهند. مسلما آگاه هستید که در این آخرین دین، اهداء خون و گرفتن یا تزریق خون حتی در هنگام عمل جراحی در بیمارستان ممنوع است و استدلال ایشان چنین است که ذرات یا سلولهای خون شخص در بر گیرنده ی تمامیت هستی شخص هستند و استفاده از خون دیگری، ساختار دینی و ذهنی شخص گیرنده را می تواند دگرگون نماید( به عبارتی دیگر دین او را تخریب نماید) برای همین کسی که به این آخرین دین گرویده، اگر بر حسب اتفاق در بیمارستانی مورد عمل جراحی قرار بگیرد و برای انجام اینکار نیاز به تزریق خون باشد؛ آنرا نمی پذیرد و مرگ را بر هستی و بودن خود ترجیح می دهد و آنرا «خواست خداوند» می شمارد. اما دانش در رد این ادعای ایده آلی به ما می گوید که کار خون انتقال افکار و باورها نیست.
رد پای عقلانیت را می توان در هزارها رویداد جستجو نمود و تاثیر مخرب آنرا نشان داد.
در سایت خبرگزاری مهر ایران موضوعی تحت عنوان: «سکولاریسم سیاسی ثمره ی سکولاریسم فلسفی است*2» درج شده است. پژوهشگر علوم دینی به نام مهدوی زادگان می گوید: سکولاریسم بیش از آنکه مکتب و ایدئولوژی باشد یک رویکرد خاص به عالم است. ایدئولوژی مادر است یعنی همه ی ایدئولوژی های مدرن از این ایدئولوژی نشآت میگیرد. او می افزاید: سکولاریسم سیاسی زاییده و ثمره ی سکولاریسم فلسفی است.
جناب مهدوی زادگان برای مخاطبین خود روشن نکرده ونمی کنند که این «رویکرد خاص» از سوی سکولاریسم فلسفی چیست؟ ایشان حتی جرئت بیان تعریفی ساده از واقعیت سکولاریسم فلسفی ندارد و در پی سر هم کردن موضوع آنرا یک ایدئولوژی معرفی کرده است. در صورتی که فلسفه ی سکولاریسم با ایده ئولوژی سر ناسازگاری شدیدی دارد. چرا؟ پاسخ این است که ایدئولوژی در همگی عرصه ها نشان داده است که «ایده» بر «ماده_ اگزیستنس_ سکولوم) برتری یافته است! و بهترین نمونه فلسفه ی دکارت است که می گوید: «من می اندیشم؛ پس هستم»! و می بینیم که فکر یا اندیشه و ایده پیشتر از «هست_ ماده_ هستی_ سکولوم» قرار گرفته است_ در صورتیکه قضیه دقیقا و در واقعیت فلسفی به عکس است و هستی قدیمتر و ضروریتر از اندیشه است و تا زمانی که کسی وجود نداشته باشد، فکر کردن او نیز خنثی خواهد بود و روشن است که در قبرستانهای آدمیان هیچ فکری فعال نیست و هیچکدام از مردگان، دیگر فکر نمی کنند! بنابراین عکس این موضوع که بزگترین استدلال اردوگاه عقلانیت است، صحیح و علمی است. و این خطای بزرگ دیگری از ایشان است که هرگز نتوانسته اند خود را از چنگال آن رها سازند. ناگفته پیداست که رنه دکارت از همین رویکرد فلسفی رشنالیسم یا عقلانیت، به این نتیجه رسید که چون خداوند وجود دارد، پس روح هم وجود دارد و از ازین زاویه در پی این جستجوی فکری، بر این عقیده استوار شد که بین روح و ماده، کنش وواکنش وجود دارد و اعلام فرمود که غده ی صنوبری مغز که لایه ی زیرین مغز است، محل برخورد یا کنش و واکنش روح و ماده است! همین تز ایده آلی باعث شد که یکی از شدیدترین پیروان او، «لایپ نیتس*1» مسئله را جدی گرفته و نهایتا وجود ماده را انکار نمود و گفت جهان هستی تنها و تنها از مونادها(روح ها) ساخته شده است! دکترین او چنین بود که اگر هر چیزی را که تقسیم کنیم بالاخره به چیزی به نام موناد می رسیم که دیگر قابل تقسیم نیست و این آخرین عنصر فضا را اشغال نمی کند ودارای امتداد و بعد نیست؛ پس روحی است!! و در این صورت جهان هستی متشکل از مونادها ی فراوان هستند و هیج ماده ای وجود ندارد و خداوند بزرگترین موناد است!
این فهم متافیزیکی یک عاقل تمام عیار یا رشنالیستی است که ابتدا هستنده گی ماده را قبول می کند و آنرا تقسیم می کند ولی در پایان نتیجه می گیرد که این ماده چیز مخشوشی است و اصلا وجود ندارد و آنچه وجود دارد تنها «موناد» یا همآن روح است! من وقتی پرونده ی عقلانیت را در اعماق آن نگاه می کنم، به خودم می گویم، سکولاریسم سیاسی، چگونه ازکنار این قضایا و بی اعتناء عبور می کند و هنوز هم «عقل» را به عنوان پرچم خود و وسیله ی کار خود اعلام می دارد! و آیا ایشان واقعا تاریخ عقلانیت را نمی شناسند؟! و نقش فعلی آنرادر همه ی سیستم های جهانی نمی بینند؟!
به این موضوع باز خواهیم گشت اما در اینجا به اهداف سکولاریسم نگاهی کنیم. اینرا هم اضافه کنم که تا اینجا و هنوز من بساط یا مقدمه ی کار یا موضوع را می چینم. و می دانم که این مقدمات و طرح آنها واقعا مهم هستند و هنوز نمی توان هسته ی داخلی موضوع را شکافت و عجولانه و یا سرسری از کنار موضوع عبور کرد. بنابراین به حوصله ی خواننده یا مخاطب خود نیازمندم و به نظرم همراهی ما در موضوع و فهم عمیق آن، یاری رسان خواهد بود برای درک عمیقتر پدیده ها یا رویدادهایی که توسط متافیزیک صورت می گیرند و به خصوص و به تدریج ما متوجه این خواهیم شد که سکولاریسم سیاسی، در کدامین نقاط اسیر متافیزیک است و جلوتر نشان خواهیم داد که سکولاریسم سیاسی، اگرچه خواهان جدایی ایده آلیسم یا دین و مذاهب از حکومت است؛ اما در واقعیت امر به متافیزیک و خصوصا دین و مذاهب خدمت می کند!
اهداف سکولاریسم:
اول_ بهبود وضعیت زندگی اجتماع انسانی و محیط او، با توجه به مفاهیم مادی زندگی.
دوم_ دانش آن تکیه گاه اساسی است که با آن می توان فنومن ها و جهان هستی را دقیقتر فهم نمود؛ پس آنچه در برگیرنده ی دانش(فلسفه) نیست؛ در مسیر سکولاریسم هم نیست. مفهوم ریشه ای دانش از فلسفه ی باستان تا کنون همآن واژه ی « فیلوسوفی» است و کسی را فیلسوف خطاب می کنند که بر دانش یا دانشها تسلط دارد و دوستدار دانش است؛ از اینرو منظور ما از واژه ی دانش دقیقا همآن فیلوسوفی است.
سوم_ مثبت بودن در هر عرصه ی زندگی انسانی و طبیعی، رویکرد و حاصلی از نیکی است. در معنایی ساده تراینکه؛ هنگامی که از زاویه ی دانش نیکی انسان و اجتماع انسانی را می خواهی؛ این خواستگاه، مثبت بودن را به افزایش تصاعدی می رساند پس نتیجه ی کار نمی بایستی چیزی خارج از دانش و در تایید درست محیط زندگی(طبیعت) و نیکی او باشد و این طبیعی بودن انسان که خود هستنده ای طبیعی است را به پیش می راند. برای مثال: پدیده ی اعدام از نظرگاه یک سکولار فلسفی، چیزی غیر طبیعی و کاملا مصنوعی و از اختراعات عقلانیت و کلیت متافیزیک است. یک سکولار فلسفی برای مثال نمی تواند نسبت به گلوبالیزیشن( آب شدن یخ های قطبی) یا هر رویداد تخریبگر در طبیعت بی اعتناء باشد، پس او مثبت بودن_ حرکت و بدست آوردن نیکی را برای فزد و اجتماع و مجموعا کلیت هستی طبیعی که محیط زندگی اوست را ترویج می دهد. و پدیده هایی چون اعدام که یک رویداد در عرصه ی اجتماع است، تنها یکی از موضوعاتی است که سکولار فلسفی به آن عمیقا توجه نشان می دهد.
چهارم_ فرد و اجتماع را برای مثبت بودن( نیکی رساندن به هستی دیگری) بایستی مهیا ساخت و برای آن کار کرد. یکی از راهکارهای این دریافت؛ تلاش در جهت افزایش آگاهی عمیق و علمی فرد و اجتماع است. انتقال تجارب به دست آمده از دانش های گوناگون به فرد و اجتماع جهانی او؛ فرد و اجتماع جهانی اش را مثبت یا نیک می سازد. و آنچه نیک و زیباست، دشوار است.!
پنجم_ شناخت هستی از طریق علم و دانش و نه هیچ چیز دیگر و رد کردن آنچه غیرعلمی و ابهام آمیز، موهوم و خرافی است. در مفهومی فلسفی تر، آنچه که متافیزیکی است، در این دریافت مردود اعلام می شود و رد متافیزیک از اهداف اساسی سکولاریسم فلسفی است.
ششم_ نشان دادن وضعیت واقعی فرد و اجتماع جهانی تنها و تنها با رویکردی رئالیستی یا واقع گرایانه.
هفتم_ نشان دادن جایگاه و خواستگاه و ارزش های واقعی فرد و اجتماع او و در محیطی که در آن زندگی می کند. در این خصوص بایستی گفت که ارزش های انسانی و اجتماعی، امروزه تا درجه ای بسیار بلند؛ به بی-ارزشی تبدیل شده اند و سکولاریسم فلسفی نشان می دهد که آنچه روی داده و آنچه روی می دهد؛ در هزاران پدیدار ضد انسانی که به ظهوررسیده اند، در خور انسان و اجتماع او نبوده و نیست پس یک سکولار فلسفی تلاش می کند که این ارزش های از دست رفته را باز دوباره سر جایشان قرار بدهد. در واقع آنچه که طبیعی و واقعی بود؛ وارونه شده است( ارزش های انسانی و اجتماعی) و یک سکولار فلسفی این وارونه شده را بازدوباره وارونه می کند تا نشان بدهد که این جایگاه واقعی انسان وضعیت فعلی و صورت جهانی او نیست که از او ساخته و پرداخته اند. و در واقع این ارزش های از دست رفته را به او باز می گرداند. گفتیم که در این رویکرد یکی از شیوه هایی که سکولار فلسفی به کار می گیرد، زمینی کردن یا مادی کردن یا واقعیت قضایا را از طریق دانش نشان دادن است و باور دارد که می توان و بایستی از طریق دانش و انتقال تجربه، ساختار فرد و اجتماع او را به طبیعت واقعی او بازگرداند.
تا اینجا مقدمه ی کار را فراهم آوردیم و از این به بعد نشان خواهیم داد که چه تفاوت هایی بین دو سکولاریسم فلسفی و سیاسی وجود دارد و خواستگاه این هر دوچیست. به اضافه پاسخ به این پرسش که چرا سکولاریسم سیاسی، آگاهانه یا نا-آگاهانه نیرویش را درخدمت به متافیزیک به کار گرفته است؟
مشهور است که سکولار فلسفی تنها از راه «قلم» اقدام به توضیح جهان هستی و روند اندیشه ی خود می کند! ولی واقعیت این است که غیر از اقدام به افشاگری و نشان دادن کلیت واقعیات هستی؛ از طریق نوشتار و نشر کتاب و مقاله و ... سکولارفلسفی تنها گراف محور نیست و شیوه های متفاوتی را به کار می گیرد که از آن میان می توان به مناظره های تلویزیونی و رادیویی و رسانه های گفتاری اشاره نمود. در این مناظره ها یا دبات ها، که جملگی حضوری و در مکانهای خاصی مثل دانشگاهها و کتابخانه های بزرگ و سالن های اجتماعات شهری برگزار می شوند، سکولار فلسفی فعالیتی چشمگیر و بسیار موثر دارد. برای مثال مناظره های ریچارد داوکینز، فیلسوف و نویسنده ی معتبر انگلیسی؛ با رهبران انواع ادیان و مذاهب. و همه ی این مناظره ها دریوتیوب و در بعضی از سایت ها موجود می باشند. مناظره های لرنس کراوس به عنوان یک نویسنده و آتیست فیزیکدان کانادایی-آمریکایی که به آسانی قابل دسترس هستند. به کسانی مانند جیمزآمریکایی میتوان اشاره نمود که سکولاریسم فلسفی را در شیوه ی مناظره هایی بسیار دقیق و علمی در رسانه های تلویزیونی آمریکایی انجام داده است. پس یک سکولار فلسفی تنها قلم نمی زند و از هر شیوه ی علمی که بداند موثر است استفاده می کند.
درس گفتارهای هرازگاهی و گزیده گویی های روشنگرانه که همواره از پایگاه دانش و فلسفه ی سکولار فلسفی سرچشمه می گیرد و مجموع اقدامات او حلقه هایی هستند از زنجیره ی طولانی هستنده گی خود و اندیشه اش که قطعا تاثیر گذارند. برای همین سولاریسم فلسفی بزرگترین دشمن اردوگاه متافیزیک محسوب می شود.
نکته ی مهم دیگر چنین است که درارگانها و رسانه های مربوط به سیستمهای متافیزیکی، در تعریف سکولاریسم فلسفی نه تنها واقعیت را بیان نکرده اند بلکه نشان داده اند که در همآن تعاریف تلاش می کنند تا سکولاریسم فلسفی را عملا خلع صلاح کنند! و این کاری است که از روی عمد و آگاهی صورت گرفته است! در بیشتر این تعاریف عنوان کرده اند که سکولار فلسفی اهل توهین و شمشیرنیست و زورگویی را رد می کند! و اگر یک سکولار فلسفی به این کارها دست بزند دیگر سکولارفلسفی به حساب نمی آید.! این تعریف نزد من ناقص بوده و درست نیست چرا که از نظرگاه من یک سکولار فلسفی تا زمانی که فضای دیالوگ و آزاد برقرار باشد، بله گفتار او توهین آمیز نیست، دست به شمشیر یا اسلحه نمی برد و زورگویی را مردود می شمارد؛ اما اگر این فضا توسط متافیزیک به خشونت تبدیل بشود؛ آنگاه او تمامی قدرت و توان خود را به کار گرفته و تا پای جان مبارزه را ادامه می دهد. این یعنی سکولارهای فلسفی گرچه خواهان تند و تیزی نیستند اما در شرایطی که اردوگاه مخالف اعدام می کند، به زندان می اندازد و زندانی را مورد بدترین آزارها و شکنجه ها قرار می دهد و هستی و ارزشهای انسانی و اجتماعی او را با خشونت تمام به بی-ارزشی تبدیل مینماید؛ او نمی تواند سازش کارانه و به طور خجولانه از کنار موضوع بگذرد. به تعبیری ساده تر جنگ فکری او با متافیزیک نا-ایستاست و در احتمالات جنگ فیزیکی نیز، خنثی نخواهد بود و قطعا دست به اقدام متقابل خواهد زد تا متافیزیک را سر جایش بنشاند.این یکی از مهمترین نکته هاست و یک سکولار فلسفی به هیچ عنوان اجازه نمی دهد تا از او سربازی برای متافیزیک ساخته شود بلکه برعکس در جهت بهبود وضعیت زندگی فرد و اجتماع جهانی اش در گام اول دیالوگ و قلم را با رویکردی فلسفی و علمی به کار می گیرد اما مبارزه ی او بسیار جدی است و خشونت متافیزیک را به گونه ی خجولانه نمی پذیرد و مدام بر خواستگاه و ارزش های انسانی و طبیعی خود و تا پای جان اصرار ورزیده و چنانچه رفت؛ اگر فضای دیالوگ و آزاد توسط متافیزیک به خشونت تبدیل شد، سکولار فلسفی نه تنها مقاومت می ورزد بلکه تمامی توان و دانش خود را به کار می گیرد و در چنین شرایطی جنگ فیزیکی را مردود نمی شمارد و در مقابل متافیزیک صریح و نیرومند می ایستد.
این تعاریف ایدئولوژیکی از سکولاریسم فلسفی که تا به امروز ارایه داده شده اند، کلیت واقعیت تاریخی و روند ماجرا و رویدادهای مابین این دو متضاد و زمان حال را پوشش نداده اند. ایشان طوری این نمایش غیر علمی را به تصویر کشیده اند که گویا سکولاریسم فلسفی هرگز این امکان را ندارد که پاسخ کوبنده و درگیری فیزیکی یا جنگ را در مقابل متافیزیک به کار بگیرد! و این اصالتا یعنی تسلیم کردن او به متافیزیک و نهایتا به سازش رساندن او در مقابل چیزی که هزاره هاست ارزش های انسانی و کل هستی را به مسخ گرفته است. با همه ی اینها سکولاریسم فلسفی هرگز زمینه ساز جنگ نیست اما در هنگامه ی بروز آن نیز سازش پذیر نیست و ناچارا تمامی نیروی خود را برای خنثی کردن دشمن خود به کارمی گیرد.
نکته ی دیگر اینکه برای من اینگونه مفهوم شده است که طرفداران سکولاریسم سیاسی با هر تعریفی که از خود عنوان کرده اند فعالیت «دین و مذهب» را آزاد می دانند! و این خود نشان می دهد که ایشان آماده برای سکولاریسم فلسفی نیستند و دوم اینکه راه فعالیت متافیزیک و نفوذ آنرا به آینده تایید کرده و یاری رسان ایشانند!! به این خاطر هرچند سکولاریسم سیاسی شاخه ای از سکولاریسم فلسفی باشد یا نباشد، سکولاریسم فلسفی دریافت ایشان را مردود می شمارد. اما چرا؟ پاسخ ساده است. چون سکولاریسم سیاسی بیشتر «قدرت سیاسی» را مورد منظور دارد و می خواهد که نیروهای کور متافیزیک را نیز همراه خود داشته باشد. دوستان بر این واقف هستند که نیروهای کور متافیزیکی تا چه اندازه خطرناک و دگم هستند! در اینسو سکولار فلسفی نه تنها نقطه ی هدف و مقصد را قدرت سیاسی_ دولت و حکومت قرار نداده و نمی دهد، بلکه اساس کار و هدفش نشان دادن«واقعیت» است. به اضافه ی اینکه خواستگاه او برچیدن اوهام و خرافات در سرتاسر جامعه ی جهانی است. و این به روشنی مفهوم و معلوم است که نظرگاه سکولاریسم فلسفی به هیچوچه منطقه ای نیست و برای به چنگ آوردن قدرت سیاسی در یک منطقه یا در یک کشور مبارزه نمی کند بلکه عرصه ی کار او عرصه ای بسیار وسیع به نام «جامعه ی جهانی» و رابطه ی فرد و اجتماع جهانی با طبیعتی است که در آن قرار دارد و در آن زندگی می کند. یک سکولار فلسفی برای ارزش های از دست رفته ی انسانی و کل جامعه ی بشری مبارزه می کند؛ نه فقط در یک نقطه ی محدود و میان مرزهایی که نام یک کشور را بر خود دارد! و این نکته نیز یکی دیگر از تفاوت های این دو رویکرد میباشد.
در رویکرد سکولاریسم فلسفی، از بیرون به درون و برای اجتماع تصمیم گیری نمی شود و نه تنها نگرش از بالا به پایین وبه سطح توده ها مردود است، بلکه انتقال آگاهی_تجربه و رشد فرهنگی که از دست آوردهای سکولاریسم فلسفی است، نهایتااین خود جامعه است که از لحاظ سیاسی تنها فنومن تصمیم گیرنده برای حرکت وچگونگی روند اجتماع خواهد بود. و این به روشنی نشان می دهد که نزد سکولار فلسفی، تشکلهای سیاسی که برای به دست آوردن قدرت سیاسی به اقدامات و کارهایی بسیار عقلانی دست می زنند؛ اعتبار چندانی قایل نیست و می داند که هیچ فنومنی نمی تواند روند و فرآیند «واقعیت» را انکار نماید. چرا؟ زیرا که در طبیعت، چیزی درجریان است که هراکلیتوس آنرا «لوگوس» خطاب کرد. بروز رویدادها و پدید آمدن فرآیندها و فنومن های تازه تر، از اساس و ریشه به خود سولوم یا همآن هستی مربوط است زیرا که قویترین و جالبترین چیزی که باعث بروز رویدادهاست، همین برخورد تزها و آنتی تزها و سنتزها در سرتاسر جهان هستی است. از اینرو نزد یک سکولار فلسفی، فعالیت تشکلات سیاسی برای به دست آوردن قدرت سیاسی و حکمرانی بر جوامع انسانی؛ چیزی جز بازی های متافیزیکی نیست. اگر نزد خواننده ی این مطلب عکس این قضیه صحت علمی دارد، این پرسش را به میان می آورم که اگر چنین است لطفا نشان و آدرس تشکلی سیاسی را اعلام کنید که در طول تاریخ بشری نتیجه و عملکرد آن مثبت ارزیابی شده و تاثیر آن تشکل یا حزب بر جامعه؛ نیک بوده است. راستش من چنین تشکلی را نمی شناسم و اگر چنین چیزی وجود می داشت که خواستگاه آن واقعا بهبود زندگی و محیط طبیعی انسان جهانی بود بایستی من از اعضاء آن باشم. ولی آنچه برای من مفهوم است از این سکولارهای سیاسی منطقه ای، چیزی به غایت دور و غیر فلسفی یا علمی است و خصوصا اینکه تاریخ هرکدام را که نگاه می کنم، چیزی جز نوعی نارسیسم و ناپختگی نمی بینم! هرچند امروزه بیشتر این تشکلات که همگی نیز بر طبل سکولاریسم سیاسی می کوبند، عیان و پنهان با قدرت های بزرگ جهانی همعقیده و همراهند!! بعضی از ایشان حتی شرم نمی کنند و با اینکه سکولاریسم سیاسی را شعار میدهند اما در رسانه های تصویری و رادیویی خود؛ که مخاطب را مردم ایران قرار داده است؛ در ابتدای برنامه ها آیات آسمانی متافیزیکی را پخش می کنند! یک سکولار فلسفی چه اعتبار یا اعتنایی به چنین پدیده هایی دارد؟!
سکولار فلسفی اعماق و ریشه ها و بعضا سطح را در نظر میگیرد اما سکولار سیاسی، تنها به سطح و مقطع زمانی توجه نشان می دهد! چرا این تفاوت های فاحش را بی پرده اعلام نمی کنید و فقط وقتی با یک حرکت خشونت بار دین و مذهب آنهم تنها در یک منطقه مثلا در ایران؛ روبرو می شوید حالت سکولار فلسفی را به خود می گیرید و عمل متافیزیک را محکوم می کنید؛ آنهم همیشه سطحی و مقطعی و همچنان او را(متافیزیک) را به حال موجود رها و آزاد می گذارید و منتظر صحنه ای و رویداد خشونت بار دیگری می شوید؟! سکولاریسم سیاسی اعدام در یک منطقه مثلا تنها در ایران را مورد توجه قرار داده است در صورتی که سکولار فلسفی پدیدار اعدام را در سرتاسر جهان مردود می شمارد چرا که پدیدار اعدام را متافیزیکی می خواند و آنرا علیه ارزش های واقعی انسانی می شناسد! از اینرو این دو رویکرد نمی توانند خوانایی چندانی با هم داشته باشند و شاید در همین راستاست که طرفداران سکولاریسم سیاسی، تلاش می کنند که از موضوعات طرح شده ی سکولاریسم فلسفی و عرصه ی کار آن؛ دوری کنند و همچنان به مبارزه ی خجولانه ی خویش با ایده آلیسم ادامه بدهند. البته نام آنرا مبارزه گذاشته اند در صورتی که تاریخ عقلانیت و خواستگاه سکولاریسم سیاسی به خصوص در میان احزاب و تشکلهای اپوزیسیون؛ نشان داده است که ایشان نه تنها نابودی متافیزیک را نمی خواهند بلکه در برنامه هایشان عملا و آشکارا اعلام کرده اند که در فردای پیروزی و انقلاب، یاری رسان محفلها و مکانهای تقدیس شده و کلیت ادیان و مذاهب نیز هستند! به این صورت و از همین حالا با فهم دازاین هایدگری و پس از وقوع انقلاب که در واقعیت کلامی تنها یک رفرم خواهد بود؛ معلوم است که تصویر آینده ی پیش رو چیست! سکولار فلسفی در افشای این رفرم ها، قلم و زبان را به کار می گیرد_ پس نتیجه چنین است که این جنگ و درگیری از همه ی لحاظات ادامه دارد و دامنه ی آن به آینده های دور نیز خواهد رسید
https://www.nkhalili.com/1604157517401662-1606174015781587.html*1
*2 اعلامیه ی جهانی تکفیز اسپینوزا
https://plus.google.com/114009807860059957778/posts/d1rW3RadiDi
*3 آخوند پژوهشگرمهدوی زادگان
https://www.mehrnews.com/news/1460181/%D8%B3%DA%A9%D9%88%D 9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%B3%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D8%AB%D9%85%D8%B1%D9%87-%D8%B3%DA%A9%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%B3%D9%85-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%DB%8C-%D8%A7%D8%B3%D8%AA
سکولاریسم سیاسی یا فلسفی؟
این نوشتار را به دوست بسیار عزیزم دکتر یونس کلهور، پزشک بیمارستانهای یوتوبوری سوید و کسی که بزرگترین اندوهش؛ از دست رفتن ارزش های انسانی و اجتماع جهانی است؛ تقدیم می کنم.
در بحث یا موضوع پیش رو، آنچه را از سکولاریسم فلسفی و سیاسی فهم شده است مورد کاوش قرار می دهم و امید به آن دارم که ساخت گشایی این موضوع مهم بتواند یاری رسان «واقعیت» در میان روشنفکران و فعالین باشد و در همین آغاز صراحتا اعلام می کنم که من به سکولاریسم فلسفی باور دارم وبه نظرم سکولاریسم سیاسی، در خدمت به ایده آلیسم که یکی از ستون های متافیزیک است، چه آگاهانه و یا نا-آگاهانه؛ کوتاهی نکرده است! این نوشتار احتمالا طولانی خواهد بود؛ پس از یاران و مخاطبین خود می خواهم که در مطالعه ی این نوشتار حوصله به خرج داده و یکبار و برای همیشه تکلیف خود را با موضوع روشن نمایند. لازم به یادآوری است که در تمامی این نوشتار هر جا واژه ی «متافیزیک» به کار رفته است منظور دقیق و روشن ما چنین است که متافیزیک شامل سه سیستم یا رویکرد هستند. یکم_ رشنالیسم یا همآن عقلانیت. دوم_ ایده آلیسم (مجموعه ی ادیان و مذاهب تنها شاخه ای کوچک از ایده آلها هستند) و سوم_ افلاطون باوری. چگونگی این دریافت را در کتاب «دربرابر متافیزیک» توضیح داده ایم.
Seculum ریشه ی این واژه است.
به معنای «دنیا»_ «جهان»_ «هستی» _ «گیتی» و«طبیعت»است.
زمانی که ما از هستنده گی جهان هستی و یا یک پدیدار یا فنومن صحبتی به میان می آوریم در واقع از سکولوم یا اگزیستانس یا «هستی» آن سخن می گوییم یا می نویسیم.
Secularis
واژه ای لاتینی است اما امروزه به خاطر ساختار و به خصوص کارکرد آن، در همه ی زبانهای بشری وارد شده است و این می رساند که «سکولاریس» واقعا دارای اهمیتی فراوان و بسیار هم ضروری است. چرا ضروری؟ زیرا که با تجربه و شناختی که از تاریخ انسانی و روند جامعه ی جهانی داریم و نقش خرافات و اوهام و علت های پدیدآمدن آنها را بررسی می کنیم؛ ضرورت سکولاریس و «سکولوم» یا همین جهان هستی و روند آن از همه ی لحاظات آشکار می شود. از سویی نیز این موضوع کاملا روشن است که ضرورت سکولوم یا هستی در خود آن قرار دارد و هستی به هیچ چیزی جز خودش نیازمند نیست! به این خاطر نزد ما سکولوم جدای ضرورت در بودنش، تنها پدیداری است که مفهوم واقعی کمال را در «خود» و با خود، داراست و از همینجا پیداست که سکولوم با «واقعیت» سر و کار دارد و از توهم و خرافات یا همآن متافیزیک یا ماوراءالطبیعه؛ بیزار و با آن در جنگ است!
حال تعریف سکولاریسم فلسفی و سکولاریسم سیاسی چیست؟
سکولار فلسفی: هیچ باوری به متافیزیک ندارد. ماتریالیست و مادی گراست و ایده آلیسم که یکی از پایه های متافیزیک است، در زندگی شخصی و در عرصه ی اجتماعی و سیاسی او هیچ نقشی ندارد و این یعنی زمینی کردن یا مادی کردن پدیده ها، یعنی مفاهیم را از فهم فوق آسمانی به زمین کشانیدن و آنرا به یاری دانش، با تجربه آمیختن است. پس آنچیزی که قابل تجربه کردن نیست، از مفهوم تهی و نزد سکولاریسم فلسفی مردود است.
سکولار سیاسی: در این فهم یا دریافت، نهاد دین از دولت جداست و حکومت نسبت به تمام فرقه ها و مذاهب نگاهی یکسان و مساوی دارد وبرای این هدف سکولاریسم سیاسی «عقل» و «عقلانیت» یا همآن رشنالیسم را وسیله ی کار خود قرار داده و با دریافتی عاقلانه اعلام می دارد که روحانیت یا دین، حق دخالت در امورحکومت و اجتماع را ندارد و تنها «عقل» است که بایستی سیاست و حکومت دراجتماع را دردست داشته باشد. این یعنی یک شخص اگر هم دارای دین یا مذهبی باشد، نمی بایستی عقیده ی دینی خود را در مسائل حکومت و اجتماع دخیل گرداند.
در این صورت یک فعال سکولار سیاسی می تواند دارای فهمی دینی یا مذهبی در محیط زندگی شخصی اش باشد ولی در عرصه ی اجتماع و سیاست هر گونه دخالتی را از سوی ماوراءالطبیعه رد می کند و در این دو عرصه ی سیاست و اجتماع به یاری «عقل» تصمیم گرفته و عمل می نماید!!
بنا براین «عقلانیت» یگانه وسیله ای است که یک سکولار سیاسی در دست دارد و از طریق همآن عقلانیت نیز اجتماع و سیاست یا حکومت را کنترل می کند! اینجا و فورا این پرسش در ذهن فریاد میزند که: پس چرا رهبران سکولار سیاسی در دولتها و حکومت هایی که تجربه شده اند، همآن سیستم ایده آلیسمی را پیش برده اند. گو اینکه آخرین شاه ایران نیز یک سکولار بوده وعقلانیت را روش کار خود قرار داده بود و هر سال به زیارتگاه مشهد می رفت و حتی در مراسم حج هم شرکت داشته و از سویی نیز عقلانیت او حکم می کرد که جامعه رابه سوی سعادت و خوشبختی و مدرنیته هدایت نماید! فرزند همین شاه پیشین یعنی رضا پهلوی نیز یک فعال سکولار سیاسی است وکمترین مشکلی با دین و مذاهب ندارد و بارها هم اینرا اعلام کرده است...
اشاره به این نکته نیز اهمیت دارد که از نظر ما « عقلانیت» خود یکی از پایه ای ترین ستونهای متافیزیک است و این مطلب را به تفسیر در کتاب «دربرابر متافیزیک» توضیح داده ایم. تاریخ عقلانیت به روشنی نشان می دهد که چه تاثیر مخربی بر اجتماع داشته است. در ضمن فراموش نشود که عقلانیت در مذهب شیعی، از رکن های اساسی آن است! و برای من کمترین تردیدی در این نکته نمانده است که عقلانیت با ایده آلیسم، پیوندی بسیار دیرینه دارد و این هر دو نمی توانند بدون همدگیروجود داشته باشند. زیرا که هر یک تکمیل کننده ی آن دیگری است.
قضیه ی جانبی اول:
اینکه مهمترین علت به وجود آمدن رنسانس در اروپا، در برداشتی چنین بوده است که: چون روحانیون مسیحی و یهودی و خصوصا کلیسا(با در دست داشتن حکومت و دولت در اروپا یا همآن قدرت سیاسی) فشار خشونت باری بر مردم روا داشتند؛ ناگزیر بازتاب اجتماعی آن رنسانس بود و بعد ازآن کم کم رنه دکارت فرانسوی_ بندیکت اسپینوزا ی هلندی و لایپ نیتس آلمانی که گروه بزرگترین فلاسفه ی عقلانیت را در داخل اروپا را تشکیل دادند؛ اما در همین دوره سه فیلسوف تجربه گرا که هر سه انگلیسی بودند به نامهای جان لاک_ بارکلی و هیوم نیز در مقابل رشنالیسم اروپایی ایستادگی کردند.
این دریافت باور دارد که در ایران، حکومت اسلامی دریچه های ضدیت مردم را با اسلام گشود و آنرا به سکولاریسم نزدیک کرده است!
من فقط میپرسم، واقعا اینطور است که شما می فرمایید؟ مردم ایران از خرافات و اوهام دوری می کنند؟! شما چگونه فراموش کرده اید که بیشتر از هشتاد سال پیش صادق هدایت تمام تلاش و قلمش را در ضدیت با خرافات و اوهام ایرانیان به کار گرفت و در زمان حیات خودش ممنوع القلم شده بود_ و در همین دوره ی فعلی نیز نشر و چاپ آثار او ممنوع است! آیا تاثیر عقلانیت را در هر دو دوره ی زمان هدایت و دوره ی فعلی می بینید؟! چه تغییری حاصل شده است؟! دوم اینکه وقتی در ایران امروزگروه گروه انسانها را به قول خودشان در ملاء عام، به چوبه های دار می آویزند؛ بسیارانی درمحل اجرای این اعدامها حضورمییابند و نظاره گر آن صحنه ها هستند؟! مسئله ی سنگسارهایی که بارها و بارها توسط خود این مردم اجراء شد چگونه توجیه خواهید کرد؟ آیا عقلانیت آنها ضعیف شده یا ایده آلیسم را عمیقا باور دارند؟ این چگونه رویکردی است که اعلام می کند خشونت اسلام و جمهوری اسلامی، ایرانیان را از اسلام متنفر ساخته و زمینه را برای سکولاریسم مهیا کرده است؟!
قضیه ی جانبی دوم:
نقش عقلانیت در روند سکولاریسم سیاسی.
در روحانیت شیعی، غدیر خم، ولایت یا حکومت(حکمرانی) علی را مستمسک قرار داده و پس از گذار هزار و چند صد سال، این فهم متافیزیکی به عنوان استدلال تاریخی شیعه برای حکومت بکار رفته است. کشورگشایی هایی که توسط اعراب در صدر اسلام صورت گرفت نیز به وسیله ی عقلانیت دینی اسلام و با دستورهای سیاسی و حکومت اسلامی چه در دوره ی خود محمد و چه در دوره ی خلفای راشدین و پس از آن جامه ی عمل به خودپوشید. پس آن دسته از روشنفکرانی که عنوان می کنند که اسلام اساسا از سیاست جدا بوده است، یا واقعا موضوع را عمیقا فهم نکرده اند یا خود را به بی خبری می زنند اما واقعیت تاریخی اسلام نشان داده است که این دین با سیاست در آمیخته است و از طریق عقلانیت دینی که همآن رشنالیسم- ایده آلیسم است؛ صدها سال حکومت کرده اند و یا درحکومت ها و دولتها تاثیر بسزایی داشته اند. به این خاطر ما این فهم روشنفکران را مردود می شماریم. تازه اینکه در جنگ های قرون وسطایی، هم مسیحیت و هم یهودیت، با سیاست کارهایشان را پیش می بردند و روحانیون در تصمیم گیری های سیاسی و اجتماعی بالاترین کارگذاران و حکمرانان یا القاء کننده گان بوده اند و کسی را یارای رد کردن این موضوع نیست. برای استدلال، من به اعلامیه ی جهانی که دردوره ی انگیزیسیون، علیه اسپینوزا صادر شد؛ اشاره می کنم و فکر می کنم همین کافی باشد.
تازه اسپینوزا در فلسفه اش گفته بود که دو کمال خداوندی و طبیعی نمی توانند موجود باشند چون هر کدام آن دیگری را نقض خواهد کرد چرا که می دانیم «طبیعت» دارای کمال است و هیچ تردیدی بر این نیست و چون اینگونه است پس خداوند بایستی مادی باشد و در طبیعت و با طبیعت یا همان «سکولوم» باشد!! همین بیان باعث شد که آن اعلامیه جهانی صادر بشود 1*.
قضیه ی جانبی سوم:
در مسیحیت و در شاخه ی کاتولیک آن، واتیکان دارای قدرت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی است. و این مسئله نیز روشن است که واتیکان اصول کارش را با آمیخته ای از دین و عقلانیت ساخته وآنرا به کار می گیرد. در شاخه ی کریستانیتی؛ اروپا هنوز هم تحت تاثیر آن قرار دارد و پدید آمدن «جهوا ویتنسس» در آمریکا و فعالیت شدیدشان در داخل اروپا و آفریقا، که آخرین دین به وجود آمده از اردوگاه ایده آلیسم هستند. بله ایشان فعلا دارای قدرت سیاسی نیستند اما از لحاظ اجتماعی اگر به کنگره ها و نشست های هزارانی ایشان و مراسم غسل تعمیدشان در ورزشگاهها در لندن و یا دیگر شهرهای اروپایی و آمریکایی بروید، متوجه عمق قضیه خواهید شد_ پس ایشان فعلا از لحاظ اجتماعی برای تاثیرگذاری و به دست گیری قدرت و به خصوص از طریق عقلانیت؛ نهایت تلاششان را انجام می دهند. مسلما آگاه هستید که در این آخرین دین، اهداء خون و گرفتن یا تزریق خون حتی در هنگام عمل جراحی در بیمارستان ممنوع است و استدلال ایشان چنین است که ذرات یا سلولهای خون شخص در بر گیرنده ی تمامیت هستی شخص هستند و استفاده از خون دیگری، ساختار دینی و ذهنی شخص گیرنده را می تواند دگرگون نماید( به عبارتی دیگر دین او را تخریب نماید) برای همین کسی که به این آخرین دین گرویده، اگر بر حسب اتفاق در بیمارستانی مورد عمل جراحی قرار بگیرد و برای انجام اینکار نیاز به تزریق خون باشد؛ آنرا نمی پذیرد و مرگ را بر هستی و بودن خود ترجیح می دهد و آنرا «خواست خداوند» می شمارد. اما دانش در رد این ادعای ایده آلی به ما می گوید که کار خون انتقال افکار و باورها نیست.
رد پای عقلانیت را می توان در هزارها رویداد جستجو نمود و تاثیر مخرب آنرا نشان داد.
در سایت خبرگزاری مهر ایران موضوعی تحت عنوان: «سکولاریسم سیاسی ثمره ی سکولاریسم فلسفی است*2» درج شده است. پژوهشگر علوم دینی به نام مهدوی زادگان می گوید: سکولاریسم بیش از آنکه مکتب و ایدئولوژی باشد یک رویکرد خاص به عالم است. ایدئولوژی مادر است یعنی همه ی ایدئولوژی های مدرن از این ایدئولوژی نشآت میگیرد. او می افزاید: سکولاریسم سیاسی زاییده و ثمره ی سکولاریسم فلسفی است.
جناب مهدوی زادگان برای مخاطبین خود روشن نکرده ونمی کنند که این «رویکرد خاص» از سوی سکولاریسم فلسفی چیست؟ ایشان حتی جرئت بیان تعریفی ساده از واقعیت سکولاریسم فلسفی ندارد و در پی سر هم کردن موضوع آنرا یک ایدئولوژی معرفی کرده است. در صورتی که فلسفه ی سکولاریسم با ایده ئولوژی سر ناسازگاری شدیدی دارد. چرا؟ پاسخ این است که ایدئولوژی در همگی عرصه ها نشان داده است که «ایده» بر «ماده_ اگزیستنس_ سکولوم) برتری یافته است! و بهترین نمونه فلسفه ی دکارت است که می گوید: «من می اندیشم؛ پس هستم»! و می بینیم که فکر یا اندیشه و ایده پیشتر از «هست_ ماده_ هستی_ سکولوم» قرار گرفته است_ در صورتیکه قضیه دقیقا و در واقعیت فلسفی به عکس است و هستی قدیمتر و ضروریتر از اندیشه است و تا زمانی که کسی وجود نداشته باشد، فکر کردن او نیز خنثی خواهد بود و روشن است که در قبرستانهای آدمیان هیچ فکری فعال نیست و هیچکدام از مردگان، دیگر فکر نمی کنند! بنابراین عکس این موضوع که بزگترین استدلال اردوگاه عقلانیت است، صحیح و علمی است. و این خطای بزرگ دیگری از ایشان است که هرگز نتوانسته اند خود را از چنگال آن رها سازند. ناگفته پیداست که رنه دکارت از همین رویکرد فلسفی رشنالیسم یا عقلانیت، به این نتیجه رسید که چون خداوند وجود دارد، پس روح هم وجود دارد و از ازین زاویه در پی این جستجوی فکری، بر این عقیده استوار شد که بین روح و ماده، کنش وواکنش وجود دارد و اعلام فرمود که غده ی صنوبری مغز که لایه ی زیرین مغز است، محل برخورد یا کنش و واکنش روح و ماده است! همین تز ایده آلی باعث شد که یکی از شدیدترین پیروان او، «لایپ نیتس*1» مسئله را جدی گرفته و نهایتا وجود ماده را انکار نمود و گفت جهان هستی تنها و تنها از مونادها(روح ها) ساخته شده است! دکترین او چنین بود که اگر هر چیزی را که تقسیم کنیم بالاخره به چیزی به نام موناد می رسیم که دیگر قابل تقسیم نیست و این آخرین عنصر فضا را اشغال نمی کند ودارای امتداد و بعد نیست؛ پس روحی است!! و در این صورت جهان هستی متشکل از مونادها ی فراوان هستند و هیج ماده ای وجود ندارد و خداوند بزرگترین موناد است!
این فهم متافیزیکی یک عاقل تمام عیار یا رشنالیستی است که ابتدا هستنده گی ماده را قبول می کند و آنرا تقسیم می کند ولی در پایان نتیجه می گیرد که این ماده چیز مخشوشی است و اصلا وجود ندارد و آنچه وجود دارد تنها «موناد» یا همآن روح است! من وقتی پرونده ی عقلانیت را در اعماق آن نگاه می کنم، به خودم می گویم، سکولاریسم سیاسی، چگونه ازکنار این قضایا و بی اعتناء عبور می کند و هنوز هم «عقل» را به عنوان پرچم خود و وسیله ی کار خود اعلام می دارد! و آیا ایشان واقعا تاریخ عقلانیت را نمی شناسند؟! و نقش فعلی آنرادر همه ی سیستم های جهانی نمی بینند؟!
به این موضوع باز خواهیم گشت اما در اینجا به اهداف سکولاریسم نگاهی کنیم. اینرا هم اضافه کنم که تا اینجا و هنوز من بساط یا مقدمه ی کار یا موضوع را می چینم. و می دانم که این مقدمات و طرح آنها واقعا مهم هستند و هنوز نمی توان هسته ی داخلی موضوع را شکافت و عجولانه و یا سرسری از کنار موضوع عبور کرد. بنابراین به حوصله ی خواننده یا مخاطب خود نیازمندم و به نظرم همراهی ما در موضوع و فهم عمیق آن، یاری رسان خواهد بود برای درک عمیقتر پدیده ها یا رویدادهایی که توسط متافیزیک صورت می گیرند و به خصوص و به تدریج ما متوجه این خواهیم شد که سکولاریسم سیاسی، در کدامین نقاط اسیر متافیزیک است و جلوتر نشان خواهیم داد که سکولاریسم سیاسی، اگرچه خواهان جدایی ایده آلیسم یا دین و مذاهب از حکومت است؛ اما در واقعیت امر به متافیزیک و خصوصا دین و مذاهب خدمت می کند!
اهداف سکولاریسم:
اول_ بهبود وضعیت زندگی اجتماع انسانی و محیط او، با توجه به مفاهیم مادی زندگی.
دوم_ دانش آن تکیه گاه اساسی است که با آن می توان فنومن ها و جهان هستی را دقیقتر فهم نمود؛ پس آنچه در برگیرنده ی دانش(فلسفه) نیست؛ در مسیر سکولاریسم هم نیست. مفهوم ریشه ای دانش از فلسفه ی باستان تا کنون همآن واژه ی « فیلوسوفی» است و کسی را فیلسوف خطاب می کنند که بر دانش یا دانشها تسلط دارد و دوستدار دانش است؛ از اینرو منظور ما از واژه ی دانش دقیقا همآن فیلوسوفی است.
سوم_ مثبت بودن در هر عرصه ی زندگی انسانی و طبیعی، رویکرد و حاصلی از نیکی است. در معنایی ساده تراینکه؛ هنگامی که از زاویه ی دانش نیکی انسان و اجتماع انسانی را می خواهی؛ این خواستگاه، مثبت بودن را به افزایش تصاعدی می رساند پس نتیجه ی کار نمی بایستی چیزی خارج از دانش و در تایید درست محیط زندگی(طبیعت) و نیکی او باشد و این طبیعی بودن انسان که خود هستنده ای طبیعی است را به پیش می راند. برای مثال: پدیده ی اعدام از نظرگاه یک سکولار فلسفی، چیزی غیر طبیعی و کاملا مصنوعی و از اختراعات عقلانیت و کلیت متافیزیک است. یک سکولار فلسفی برای مثال نمی تواند نسبت به گلوبالیزیشن( آب شدن یخ های قطبی) یا هر رویداد تخریبگر در طبیعت بی اعتناء باشد، پس او مثبت بودن_ حرکت و بدست آوردن نیکی را برای فزد و اجتماع و مجموعا کلیت هستی طبیعی که محیط زندگی اوست را ترویج می دهد. و پدیده هایی چون اعدام که یک رویداد در عرصه ی اجتماع است، تنها یکی از موضوعاتی است که سکولار فلسفی به آن عمیقا توجه نشان می دهد.
چهارم_ فرد و اجتماع را برای مثبت بودن( نیکی رساندن به هستی دیگری) بایستی مهیا ساخت و برای آن کار کرد. یکی از راهکارهای این دریافت؛ تلاش در جهت افزایش آگاهی عمیق و علمی فرد و اجتماع است. انتقال تجارب به دست آمده از دانش های گوناگون به فرد و اجتماع جهانی او؛ فرد و اجتماع جهانی اش را مثبت یا نیک می سازد. و آنچه نیک و زیباست، دشوار است.!
پنجم_ شناخت هستی از طریق علم و دانش و نه هیچ چیز دیگر و رد کردن آنچه غیرعلمی و ابهام آمیز، موهوم و خرافی است. در مفهومی فلسفی تر، آنچه که متافیزیکی است، در این دریافت مردود اعلام می شود و رد متافیزیک از اهداف اساسی سکولاریسم فلسفی است.
ششم_ نشان دادن وضعیت واقعی فرد و اجتماع جهانی تنها و تنها با رویکردی رئالیستی یا واقع گرایانه.
هفتم_ نشان دادن جایگاه و خواستگاه و ارزش های واقعی فرد و اجتماع او و در محیطی که در آن زندگی می کند. در این خصوص بایستی گفت که ارزش های انسانی و اجتماعی، امروزه تا درجه ای بسیار بلند؛ به بی-ارزشی تبدیل شده اند و سکولاریسم فلسفی نشان می دهد که آنچه روی داده و آنچه روی می دهد؛ در هزاران پدیدار ضد انسانی که به ظهوررسیده اند، در خور انسان و اجتماع او نبوده و نیست پس یک سکولار فلسفی تلاش می کند که این ارزش های از دست رفته را باز دوباره سر جایشان قرار بدهد. در واقع آنچه که طبیعی و واقعی بود؛ وارونه شده است( ارزش های انسانی و اجتماعی) و یک سکولار فلسفی این وارونه شده را بازدوباره وارونه می کند تا نشان بدهد که این جایگاه واقعی انسان وضعیت فعلی و صورت جهانی او نیست که از او ساخته و پرداخته اند. و در واقع این ارزش های از دست رفته را به او باز می گرداند. گفتیم که در این رویکرد یکی از شیوه هایی که سکولار فلسفی به کار می گیرد، زمینی کردن یا مادی کردن یا واقعیت قضایا را از طریق دانش نشان دادن است و باور دارد که می توان و بایستی از طریق دانش و انتقال تجربه، ساختار فرد و اجتماع او را به طبیعت واقعی او بازگرداند.
تا اینجا مقدمه ی کار را فراهم آوردیم و از این به بعد نشان خواهیم داد که چه تفاوت هایی بین دو سکولاریسم فلسفی و سیاسی وجود دارد و خواستگاه این هر دوچیست. به اضافه پاسخ به این پرسش که چرا سکولاریسم سیاسی، آگاهانه یا نا-آگاهانه نیرویش را درخدمت به متافیزیک به کار گرفته است؟
مشهور است که سکولار فلسفی تنها از راه «قلم» اقدام به توضیح جهان هستی و روند اندیشه ی خود می کند! ولی واقعیت این است که غیر از اقدام به افشاگری و نشان دادن کلیت واقعیات هستی؛ از طریق نوشتار و نشر کتاب و مقاله و ... سکولارفلسفی تنها گراف محور نیست و شیوه های متفاوتی را به کار می گیرد که از آن میان می توان به مناظره های تلویزیونی و رادیویی و رسانه های گفتاری اشاره نمود. در این مناظره ها یا دبات ها، که جملگی حضوری و در مکانهای خاصی مثل دانشگاهها و کتابخانه های بزرگ و سالن های اجتماعات شهری برگزار می شوند، سکولار فلسفی فعالیتی چشمگیر و بسیار موثر دارد. برای مثال مناظره های ریچارد داوکینز، فیلسوف و نویسنده ی معتبر انگلیسی؛ با رهبران انواع ادیان و مذاهب. و همه ی این مناظره ها دریوتیوب و در بعضی از سایت ها موجود می باشند. مناظره های لرنس کراوس به عنوان یک نویسنده و آتیست فیزیکدان کانادایی-آمریکایی که به آسانی قابل دسترس هستند. به کسانی مانند جیمزآمریکایی میتوان اشاره نمود که سکولاریسم فلسفی را در شیوه ی مناظره هایی بسیار دقیق و علمی در رسانه های تلویزیونی آمریکایی انجام داده است. پس یک سکولار فلسفی تنها قلم نمی زند و از هر شیوه ی علمی که بداند موثر است استفاده می کند.
درس گفتارهای هرازگاهی و گزیده گویی های روشنگرانه که همواره از پایگاه دانش و فلسفه ی سکولار فلسفی سرچشمه می گیرد و مجموع اقدامات او حلقه هایی هستند از زنجیره ی طولانی هستنده گی خود و اندیشه اش که قطعا تاثیر گذارند. برای همین سولاریسم فلسفی بزرگترین دشمن اردوگاه متافیزیک محسوب می شود.
نکته ی مهم دیگر چنین است که درارگانها و رسانه های مربوط به سیستمهای متافیزیکی، در تعریف سکولاریسم فلسفی نه تنها واقعیت را بیان نکرده اند بلکه نشان داده اند که در همآن تعاریف تلاش می کنند تا سکولاریسم فلسفی را عملا خلع صلاح کنند! و این کاری است که از روی عمد و آگاهی صورت گرفته است! در بیشتر این تعاریف عنوان کرده اند که سکولار فلسفی اهل توهین و شمشیرنیست و زورگویی را رد می کند! و اگر یک سکولار فلسفی به این کارها دست بزند دیگر سکولارفلسفی به حساب نمی آید.! این تعریف نزد من ناقص بوده و درست نیست چرا که از نظرگاه من یک سکولار فلسفی تا زمانی که فضای دیالوگ و آزاد برقرار باشد، بله گفتار او توهین آمیز نیست، دست به شمشیر یا اسلحه نمی برد و زورگویی را مردود می شمارد؛ اما اگر این فضا توسط متافیزیک به خشونت تبدیل بشود؛ آنگاه او تمامی قدرت و توان خود را به کار گرفته و تا پای جان مبارزه را ادامه می دهد. این یعنی سکولارهای فلسفی گرچه خواهان تند و تیزی نیستند اما در شرایطی که اردوگاه مخالف اعدام می کند، به زندان می اندازد و زندانی را مورد بدترین آزارها و شکنجه ها قرار می دهد و هستی و ارزشهای انسانی و اجتماعی او را با خشونت تمام به بی-ارزشی تبدیل مینماید؛ او نمی تواند سازش کارانه و به طور خجولانه از کنار موضوع بگذرد. به تعبیری ساده تر جنگ فکری او با متافیزیک نا-ایستاست و در احتمالات جنگ فیزیکی نیز، خنثی نخواهد بود و قطعا دست به اقدام متقابل خواهد زد تا متافیزیک را سر جایش بنشاند.این یکی از مهمترین نکته هاست و یک سکولار فلسفی به هیچ عنوان اجازه نمی دهد تا از او سربازی برای متافیزیک ساخته شود بلکه برعکس در جهت بهبود وضعیت زندگی فرد و اجتماع جهانی اش در گام اول دیالوگ و قلم را با رویکردی فلسفی و علمی به کار می گیرد اما مبارزه ی او بسیار جدی است و خشونت متافیزیک را به گونه ی خجولانه نمی پذیرد و مدام بر خواستگاه و ارزش های انسانی و طبیعی خود و تا پای جان اصرار ورزیده و چنانچه رفت؛ اگر فضای دیالوگ و آزاد توسط متافیزیک به خشونت تبدیل شد، سکولار فلسفی نه تنها مقاومت می ورزد بلکه تمامی توان و دانش خود را به کار می گیرد و در چنین شرایطی جنگ فیزیکی را مردود نمی شمارد و در مقابل متافیزیک صریح و نیرومند می ایستد.
این تعاریف ایدئولوژیکی از سکولاریسم فلسفی که تا به امروز ارایه داده شده اند، کلیت واقعیت تاریخی و روند ماجرا و رویدادهای مابین این دو متضاد و زمان حال را پوشش نداده اند. ایشان طوری این نمایش غیر علمی را به تصویر کشیده اند که گویا سکولاریسم فلسفی هرگز این امکان را ندارد که پاسخ کوبنده و درگیری فیزیکی یا جنگ را در مقابل متافیزیک به کار بگیرد! و این اصالتا یعنی تسلیم کردن او به متافیزیک و نهایتا به سازش رساندن او در مقابل چیزی که هزاره هاست ارزش های انسانی و کل هستی را به مسخ گرفته است. با همه ی اینها سکولاریسم فلسفی هرگز زمینه ساز جنگ نیست اما در هنگامه ی بروز آن نیز سازش پذیر نیست و ناچارا تمامی نیروی خود را برای خنثی کردن دشمن خود به کارمی گیرد.
نکته ی دیگر اینکه برای من اینگونه مفهوم شده است که طرفداران سکولاریسم سیاسی با هر تعریفی که از خود عنوان کرده اند فعالیت «دین و مذهب» را آزاد می دانند! و این خود نشان می دهد که ایشان آماده برای سکولاریسم فلسفی نیستند و دوم اینکه راه فعالیت متافیزیک و نفوذ آنرا به آینده تایید کرده و یاری رسان ایشانند!! به این خاطر هرچند سکولاریسم سیاسی شاخه ای از سکولاریسم فلسفی باشد یا نباشد، سکولاریسم فلسفی دریافت ایشان را مردود می شمارد. اما چرا؟ پاسخ ساده است. چون سکولاریسم سیاسی بیشتر «قدرت سیاسی» را مورد منظور دارد و می خواهد که نیروهای کور متافیزیک را نیز همراه خود داشته باشد. دوستان بر این واقف هستند که نیروهای کور متافیزیکی تا چه اندازه خطرناک و دگم هستند! در اینسو سکولار فلسفی نه تنها نقطه ی هدف و مقصد را قدرت سیاسی_ دولت و حکومت قرار نداده و نمی دهد، بلکه اساس کار و هدفش نشان دادن«واقعیت» است. به اضافه ی اینکه خواستگاه او برچیدن اوهام و خرافات در سرتاسر جامعه ی جهانی است. و این به روشنی مفهوم و معلوم است که نظرگاه سکولاریسم فلسفی به هیچوچه منطقه ای نیست و برای به چنگ آوردن قدرت سیاسی در یک منطقه یا در یک کشور مبارزه نمی کند بلکه عرصه ی کار او عرصه ای بسیار وسیع به نام «جامعه ی جهانی» و رابطه ی فرد و اجتماع جهانی با طبیعتی است که در آن قرار دارد و در آن زندگی می کند. یک سکولار فلسفی برای ارزش های از دست رفته ی انسانی و کل جامعه ی بشری مبارزه می کند؛ نه فقط در یک نقطه ی محدود و میان مرزهایی که نام یک کشور را بر خود دارد! و این نکته نیز یکی دیگر از تفاوت های این دو رویکرد میباشد.
در رویکرد سکولاریسم فلسفی، از بیرون به درون و برای اجتماع تصمیم گیری نمی شود و نه تنها نگرش از بالا به پایین وبه سطح توده ها مردود است، بلکه انتقال آگاهی_تجربه و رشد فرهنگی که از دست آوردهای سکولاریسم فلسفی است، نهایتااین خود جامعه است که از لحاظ سیاسی تنها فنومن تصمیم گیرنده برای حرکت وچگونگی روند اجتماع خواهد بود. و این به روشنی نشان می دهد که نزد سکولار فلسفی، تشکلهای سیاسی که برای به دست آوردن قدرت سیاسی به اقدامات و کارهایی بسیار عقلانی دست می زنند؛ اعتبار چندانی قایل نیست و می داند که هیچ فنومنی نمی تواند روند و فرآیند «واقعیت» را انکار نماید. چرا؟ زیرا که در طبیعت، چیزی درجریان است که هراکلیتوس آنرا «لوگوس» خطاب کرد. بروز رویدادها و پدید آمدن فرآیندها و فنومن های تازه تر، از اساس و ریشه به خود سولوم یا همآن هستی مربوط است زیرا که قویترین و جالبترین چیزی که باعث بروز رویدادهاست، همین برخورد تزها و آنتی تزها و سنتزها در سرتاسر جهان هستی است. از اینرو نزد یک سکولار فلسفی، فعالیت تشکلات سیاسی برای به دست آوردن قدرت سیاسی و حکمرانی بر جوامع انسانی؛ چیزی جز بازی های متافیزیکی نیست. اگر نزد خواننده ی این مطلب عکس این قضیه صحت علمی دارد، این پرسش را به میان می آورم که اگر چنین است لطفا نشان و آدرس تشکلی سیاسی را اعلام کنید که در طول تاریخ بشری نتیجه و عملکرد آن مثبت ارزیابی شده و تاثیر آن تشکل یا حزب بر جامعه؛ نیک بوده است. راستش من چنین تشکلی را نمی شناسم و اگر چنین چیزی وجود می داشت که خواستگاه آن واقعا بهبود زندگی و محیط طبیعی انسان جهانی بود بایستی من از اعضاء آن باشم. ولی آنچه برای من مفهوم است از این سکولارهای سیاسی منطقه ای، چیزی به غایت دور و غیر فلسفی یا علمی است و خصوصا اینکه تاریخ هرکدام را که نگاه می کنم، چیزی جز نوعی نارسیسم و ناپختگی نمی بینم! هرچند امروزه بیشتر این تشکلات که همگی نیز بر طبل سکولاریسم سیاسی می کوبند، عیان و پنهان با قدرت های بزرگ جهانی همعقیده و همراهند!! بعضی از ایشان حتی شرم نمی کنند و با اینکه سکولاریسم سیاسی را شعار میدهند اما در رسانه های تصویری و رادیویی خود؛ که مخاطب را مردم ایران قرار داده است؛ در ابتدای برنامه ها آیات آسمانی متافیزیکی را پخش می کنند! یک سکولار فلسفی چه اعتبار یا اعتنایی به چنین پدیده هایی دارد؟!
سکولار فلسفی اعماق و ریشه ها و بعضا سطح را در نظر میگیرد اما سکولار سیاسی، تنها به سطح و مقطع زمانی توجه نشان می دهد! چرا این تفاوت های فاحش را بی پرده اعلام نمی کنید و فقط وقتی با یک حرکت خشونت بار دین و مذهب آنهم تنها در یک منطقه مثلا در ایران؛ روبرو می شوید حالت سکولار فلسفی را به خود می گیرید و عمل متافیزیک را محکوم می کنید؛ آنهم همیشه سطحی و مقطعی و همچنان او را(متافیزیک) را به حال موجود رها و آزاد می گذارید و منتظر صحنه ای و رویداد خشونت بار دیگری می شوید؟! سکولاریسم سیاسی اعدام در یک منطقه مثلا تنها در ایران را مورد توجه قرار داده است در صورتی که سکولار فلسفی پدیدار اعدام را در سرتاسر جهان مردود می شمارد چرا که پدیدار اعدام را متافیزیکی می خواند و آنرا علیه ارزش های واقعی انسانی می شناسد! از اینرو این دو رویکرد نمی توانند خوانایی چندانی با هم داشته باشند و شاید در همین راستاست که طرفداران سکولاریسم سیاسی، تلاش می کنند که از موضوعات طرح شده ی سکولاریسم فلسفی و عرصه ی کار آن؛ دوری کنند و همچنان به مبارزه ی خجولانه ی خویش با ایده آلیسم ادامه بدهند. البته نام آنرا مبارزه گذاشته اند در صورتی که تاریخ عقلانیت و خواستگاه سکولاریسم سیاسی به خصوص در میان احزاب و تشکلهای اپوزیسیون؛ نشان داده است که ایشان نه تنها نابودی متافیزیک را نمی خواهند بلکه در برنامه هایشان عملا و آشکارا اعلام کرده اند که در فردای پیروزی و انقلاب، یاری رسان محفلها و مکانهای تقدیس شده و کلیت ادیان و مذاهب نیز هستند! به این صورت و از همین حالا با فهم دازاین هایدگری و پس از وقوع انقلاب که در واقعیت کلامی تنها یک رفرم خواهد بود؛ معلوم است که تصویر آینده ی پیش رو چیست! سکولار فلسفی در افشای این رفرم ها، قلم و زبان را به کار می گیرد_ پس نتیجه چنین است که این جنگ و درگیری از همه ی لحاظات ادامه دارد و دامنه ی آن به آینده های دور نیز خواهد رسید.
https://www.nkhalili.com/1604157517401662-1606174015781587.html*1
*2 اعلامیه ی جهانی تکفیز اسپینوزا
https://plus.google.com/114009807860059957778/posts/d1rW3RadiDi
*3 آخوند پژوهشگرمهدوی زادگان
https://www.mehrnews.com/news/1460181/%D8%B3%DA%A9%D9%88%D 9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%B3%D9%85-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D8%AB%D9%85%D8%B1%D9%87-%D8%B3%DA%A9%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%B3%D9%85-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%DB%8C-%D8%A7%D8%B3%D8%AA
به صادق هدایت _ نامه ی دوم
درودی دوباره وپس از سالها که از نامهی اول گذشته است! میدانم که دلایل تاخیر در نوشتن نامه را تو به خوبی میدانی و غیر از تو دیگر کسی با این دلایل آشنا نیست و قدر مسلم تعجب خواهی کرد که چرا نامهی اول در سال 1999 در لندن نوشته شده بود و الآن 17 سال از آن نامه گذشته است و هزاران اتفاق غریب و عجیب دیگر روی داده است و هرگز نمیتوان حتی به صورت تیتروار به این حوادث گاه مسخره اشاره نمود! اما به هر حال اینرا هم میدانم که چشمهایت به خیرگیِ چشمان بوف کور، روی این جملهها چرخ میخورند تا به اساس و علت نوشتن نامهی دوم پی ببری.
شاید لب کلام در این باشد که به کوتاهی و برای دیگر بار به تو بگویم که: مردم و روشنفکرانی که تو در میان آنان زیستی و روشنفکران امروزی که ما میبینیم، مدام بر همآن طبل بدآهنگ میکوبند و کار را به جایی رساندهاند که کم کم آشکارتر و در عمل، خرافی بودن خود را به نمایش درآورهاند _ برای مثال با نمایندهی ولی فقیه عکس میگیرند_ رادیو و تلویزیون دست و پا میکنند و در خارج از مرزهای به قول خودشان «وطن» به حاکمان وقت خدمت میکنند! این روشنفکران در دو اردوگاه راست و چپ، آنچنان در مفاهیم متافیزیکی فرو لغزیدهاند که بر خود کاملا مشتبه شده و مدام از «حقیقتِ » خویش صحبت به میان میآورند. دست کم تو بیشتر از هشتاد سال پیش در بوف کور_ افسانهی آفرینش و رمان حاجی آقا، این «حقیقت باوری» را زیر پا؛ له کردی. نه اینکه ایشان حاجی آقا را نخوانده و یا توپ مرواری را ندیده باشند، نه اینکه ایشان حاجی آقا را نخوانده و یا توپ مرواری را ندیده باشند، ایشان بیشتر کتابهای تو را خواندهاند اما مثل سگ ولگرد، مدام در کوچه پس کوچههای افکار جماران- فیضیهی قم و امام شمارهی هشت مشهد و سیزده تهران پرسه میزنند! و بدتر اینکه در زمینه سازی برای احداث امامان بسیار در تهران، از خود حاجی آقا در جماران فعالترند.
این روشنفکرانِ «بسیار عاقل» حتی یک لحظه از ستون مذهب شیعی یعنی «عقل» غفلت نورزیده اند. همآن بهتر که در پرلاشز خفتهای و از عاقلان دینی و کشتارگاههای مذهبیون سرتاسر متافیزیکی بی خبر ماندهای. اما تحمل کن. من و تو تا بحال و تنها روی دو موضوع ، یعنی حقیقت و عقل خم شده ایم، آنهم بسیار مختصر. خدمت خدای بوف کور عرض کنم که امروزه بسیار بیشتر از زمان انتشار آخرین کتابت یعنی توپ مرواری، روشنفکران به «اخلاق» باور کرده و در هر گفتار یا نوشتاری به آن میپردازند و جالب اینکه ایشان حتی از اخلاق کانتی و شوپنهاور، بی خبر مانده و بیشتر مفاهیم اخلاق دینی را خواسته و ناخواسته؛ ترویج میکنند. این اخلاقیات عاقلانه، در قالبهای گوناگون و به شیوهای چیره دستانه در میان روشنفکران رسوخ و مدام بازتولید میشود؛ باور نمیکنی بیا با هم مروری بسیار بسیار کوتاه بر آخرین کتاب نیچه یعنی تبارشناسی اخلاق بیاندازیم. نیچه آنجا چه می گوید؟ او در صفحهی 52 و در موضوع انسان و خواستگاه و عملکرد او (مسلما در قرن نوزدهم منظور نیچه است ولی مورد منظور ما در کلیت دورهی بعد از او و خصوصا دورهی معاصر یا امروزی است که اصولا میبایستی رشدی کرده باشد که نکرده است...!) مینویسد:
«دیگر کدام ترس، آنجا که هیچ چیز ترسناک درانسان باز نمانده است؛ که «انسان» کرم سان پیش میخزد و گله وار گرد میآید؛ که انسان بس میانمایه و بی رنگ و بو، هم اکنون آموخته است که خود را غایت و قلهی انسانیت بینگارد و معنای تاریخ و خود را «انسانِ والاتر». این انگارش چندان هم ناروا نیست تا آنجا که وی خود را همچون چیزی دست کم بر سرِ پا، دستِ کم توانای زیستن، دستِ کم آری گوی به زندگی، جدا می انگارد از آن انبوهِ کژ و کوژان و بیماران و خستگان و از نفس افتادگانی که امروز بوی گندِشان اروپا را گرفته است». او کمی جلوترمی افزاید: «ما امروز در انسان هیچ چیزی نمیینیم که روی به بزرگی داشته باشد و ای بسا که او همچنان فرو و فروتر میرود و هر چه نرم-و-نازکتر میشود و خوش خوتر و زیرکتر و آسودهتر و میانمایهتر و آسانگیرتر و چینیتر و مسیحیتر».
صادق جان آیا واقعا اینگونه نیست؟ تو که آنهمه برای ایران و فرهنگ ایرانی تلاش کردی و به راستی دلسوز ایرانیان بودی، ولی قلمت را در زمان حیات خودت شکستند و تو را نفهمیده، رهایت کردند و بوف کورت را شوم خوانده و افکارت را خطرناک برای همه چیز به حساب آوردند و من با این خصوصیت آخری که به تو دادند موافقم و به نظرم به راستی برای ایشان خطرناک بودی، چه ؛ افکارشان را در مغزهایشان شستشو میدادی و چون ایشان به این افکار و مفاهیم ماورا طبیعی عقیدهای سخت داشتند؛ این خانه تکانی فکری برایشان گران میآمد و برای همین خطر چاپ نوشتههایت را با سانسور و ممنوع القلم شدن جبران کردند. خدمت فرزانهی مشهور عرض کنم که امروزه هم کتابهایت در ایران ممنوع برای چاپ هستند و در میان روشنفکران ندیدهام کسی را که به طور جدی به دنبال علت آن برود که چرا از نشر افکار و نوشتههای تو هراسناکاند و آنرا ممنوع اعلام کردهاند؟
بگذار باز هم از زبان نیچه و در همآن کتاب «تبار شناسی اخلاق» چیز دیگری را برایت بنویسم. هر چند امیدوارم که استفراغت نگیرد و بیشتر از نیچه حالت به هم نخورد. اوهم بسیار فیلسوفانه و بی پرده اینگونه مینویسد:
«به نظرم دروغ میگویند و صداها را طنینی خوش دادهاند. دارند از ناتوانی، شایستگی میسازند.... از ناتوانی، که پاداشی ندارد، خوش قلبی میسازند و از تو-سری-خوردگیِ پر دلهره، فروتنی و از بندگی در پیشگاه آنانی که در دل از ایشان نفرت دارند، طاعت(یعنی از جمله در پیشگاه همآنی که میگویند از ایشان طاعت میطلبند و_ نامش خداست). افتادگیِ آدمِ ناتوان و ترسی که سراپای وجودش را گرفته، آن بر درگاه ایستادن و انتظار کشیدنِ اجباریِ از سر ِ ناچاریاش، اینجا نامهای زیبا به خود میگیرند، مانند صبر و حتا فضیلت..... بیگمان همهشان نگون بختاند همهی این وِر-وِره جادوها و نیرنگ بازانِ زاویه نشین، اگرچه گرم در هم چپیدهاند اما با من میگویند که نگونبختی نشانهی برگزیدگی از سوی خداست و به اشارهی خدا. آدم سگی را کتک میزند که از همه بیشتر دوست دارد. میگویند این نگون بختی چه بسا پیش درآمدی باشد یا آزمونی یا آموزشی. شاید چیزی بالاتر از همهی اینها باشد_ چیزی که روزی تلافی کنند و بابتاش پاداشی بدهند: یک خروار طلا. نه! بابتاش سعادتِ ابدی بپردازند، همآن که نامش را "آمرزش" میگذارند. میخواهند به من حالی کنند که نه تنها قدرتمندان، از خداوندانِ زمین بهتراند، از همآنانی که ناچار تفِ شانرا باید بلیسند البته نه از سر ترس، هرگز نه از سر ترس! بلکه از آنرو که خدا فرموده است که باید از اولیای امور اطاعت کنند!».
و حالا صادق جان به روشنی روز آشکار است که ایرانیان مطیع و فرمانبر آخوندهایی شده اند که اولیای امورند و برگزیده گان خداوند! ایشان سیستم مافیایی و ضد انسانی بزرگی را تحت نام «ولی فقیه» به راه انداخته اند و روشنفکران بسیاری از هر جناحی، خواسته و ناخواسته در خدمت این اولیای امورند، ایرانیانی هستند که تو برایشان از هر چیزی گذشت کردی و متاسفانه و با تشخیص خودت؛ حتی جنازهی تو به ایران برنگشت و در همآن پرلاشز به خوابی گوارا فرو رفتی. تو به روشنی متوجه شدی که منظورم از آوردن صحبت های کوتاهی از نیچه در تبارشناسی اخلاق، چه بود و تو بهتر از هر کسی متوجه شدی که «فرهنگ مدارایی» ایرانیان؛ شورش در آمده و کار به گند کاری مفتضحانهای کشیده شده و بدتر از همه اینکه مدعیان روشنفکری در عرصههای گوناگون، همآن مفاهیم متافیزیکی و خرافی را در حلق مردم می ریزند_ چیزهایی که تو در کتابهایت و سراسر زندگیات مخالف آن بودی_ حالا بیا و ببین که چه بازار مکارهای به راه افتاده است! و تو باز هم بهتر از هر کسی متوجه شدی که مولوی بلخی و جناب حافظ و عطار و عراقی، در پایه ریزی «فرهنگ مدارا» موثرترینها بوده اند_ این افکار اگر در قرن ششم و هفتم رواج داشته، شاید در خور آن زمان بوده باشد که از نظرمن در همآن زمان هم در خور نبوده است چون کسی مثل خیام هم عکس این فرهنگ و افکار ماورا اطبیعی را بیان داشته که خودت در کتاب ترانه های خیام آنرا توضیح دادهای اما پرسش این است که این چگونه است که پس از آنهمه قرنهای زیاد، این افکار عقب مانده از دالان تاریخ گذشته و در دورهی پس از مدرنیته از میکروفن رادیوها و رسانههای اینترنتی و تصویری پخش و ترویج میشوند؟ میپرسی؛ چه میگویم؟
راستش حتی بیان آنرا خالی از شرم برای خودم نمیبینم و به راستی طرح این مسئله شرمآور است که از رادیوهایی که در خدمت به اسلام و جمهوری اسلامی مسابقه گذاشته اند؛ بگویم یا بنویسم که با همآن فرهنگ سازان مدارا مسلکِ عاقل و اخلاقیِ عقب مانده در سدههای گذشته؛ همنوا شدهاند و مثلا در ابتدای برنامه شان غزلی از حافظ را پخش میکنند و یا فال حافظ میگیرند. ایشان در گرد آوری مطالب ماورا الطبیعی روی دست همدیگر میزنند و گویا از طریق اتاق فکر جمهوری جنایت، موضوعهایی را در برنامهشان می گنجانند که در راستای باز تولید همآن افکاری است که تو شدیدا با آن مخالف بودی؛ مثلا قاشق زنی و فالگوش ایستادن و یا در بوف کور از آیههایی نوشتی که از لای دندانهای زرد و کرم خوردهی پیر مرد خزرپنزری بیرون میآمد. خلاصهتر اینکه اوضاع به گونهای است بسیار بدتر از زمانی که اولین جملهی حاجی آقا را نوشتی؛ چون نوادهگان حاجی آقا امروزه در بهترین کالج های لندن تحصیل میکنند و بیشترشان کراوات میزنند و بعضیشان قلم و جملگیشان در اقتصاد دستی دارند و خون مملکت تو را نوش جان میکنند...
ولی آیا فضا به راستی تا به این اندازه گند زده است؟ پاسخ من آری است و هم نه! چون از سویی هم، هستند تعدادی توانمند از لحاظ فکری که به حاکمان میتازند و این تاختنهای بی محابا؛ آخوند و حاجی آقاهای زمانهی حال را به لرزه میاندازد؛ کسانی چون فرزاد کمانگر که هرگز مفهوم واقعی انسان و ارزشهای راستین او را نفروختند و جلوی مرگ آفرینان عمامه به سر و روبروی چوبهی دار، سرشان را خم نکردند!
دوستی همین روزها از من پرسید که بهتر نمیبود اگر هدایت در نوزدهم فروردین اقدام به خود کشی نمیکرد و زنده میبود تا آثار بیشتری را بنویسد؟ من برایش توضیح دادم که نوشتن بیشتر نمیتواند دلیل موثر بودن باشد چه؛ افکار نهفته در همآن نوشته های پیشین حایز اهمیتاند و این همآن چیزی است که جمهوری اسلامی را وادار کرد تا از زبان و دستور رهبری آن؛ به طور کلی آثار هدایت ممنوع اعلام بشود البته در همآن روزها نیز از همآن بیت رهبری حذف فلسفه در دانشگاهها نیز اعلام شد! نکته در این است که چنین سیستم متافیزیکی نمیتواند بپذیرد که پدیدههایی روشنگر و عمیق؛ در اجتماع موجود باشند و اصولا فلسفه تخریبگر تمامی آن مفاهیم ایده آلیستی و خرافی است که در اجتماع ترویج میشوند. از اینرو دستگاه خرافه دوستیِ همین سیستم، آنچه از دستش بر میآید کوتاهی نخواهد کرد و به همین خاطر نیز ترویجگر کسانی است که فال حافظ میگیرند و یا در ترانه هایشان (به طور کلی در آثار هنری مختلف) مفاهیم سنتی دینی و ضد انسانی را بیان میکنند_ این سیستم حتی به این ترویجگران پولهای نهانی میپردازد تا پروژههایشان را به چاپخانه بفرستند و در میان اجتماع پخش کنند و این درست همآن چیزی است که خودت در حاجیآقا عنوان کردی که بگذار حجاب و سقا خانه و مسجد و خانقاه و بساط سینه زنی و خلاصهتر؛ خرافات مذهبی در میان شهرها و مردم بیشتر و بیشتر پخش بشود و هیچکدام از این ملت با فهم! از خود نخواهند پرسید که چرا؟
از اینها که بگذریم من از همآن هوزوارشن ادبی روشنفکرانهی پوچ و بی مایه، متاسف هستم که دربسیاری از عرصهها و دقیقا در خدمت به خرافات گوناگون دامن میزنند. همین حقیقت گرایانی که هنوز به این واقعیت پی نبردهاند که خود حقیقت از بنیان و اساس یعنی ایستایی و مطلق بودن_ یعنی از حرکت باز ایستادن و مثل مرداب گندیدن! به همآن صورت اخلاقیاتی که پس ازافلاطون و ارسطو و کانت و شوپنهاوردر میان ایشان رسوخ پیدا کرد و جالب اینکه اخلاق ایشان با فرهنگی کاملا مدارا، مذهبی و سازشگر عجین شد و جملگیشان بر همین طبل زشت آهنگ میکوبند و میگویند که ما حقیم ! اینگونه نیست که تنها مذهبیون دچار حقیقت گرایی و مدارایی و اخلاق متافیزیکی باشند، درست برعکس، در میان روشنفکران مدعی نیز؛ همین عقاید واپسگرا به وضوح نمایان شده است و من تمامی این مفاهیم را در آثارشان مشاهده کردهام هر چند در عرصهی موسیقی بتوان به یک استثناء به نام شاهین نجفی اشاره نمود که آثارش ضد متافیزیکیاند و چنانچه پیشتر اشاره کردم این توانمدان فکری در اقلیتاند و میتوان صریحا گفت که از تعداد انگشتان دست کمترند و این در حالی است که تو در بوف کور نوشتی که از سایهی خودت میترسی! البته من اینرا فهمیدم که منظور تو از سایه، همین شاهینها و فرزادها وآینده گانی هستند که پس از تو پای به عرصهی وجود میگذارند و بسیار بیشتر از تو در فکر و آگاهی پیشی گرفتهاند؛ اما این سایهها واقعا در اقلیت هستند در حالیکه آنسوتر و اینسوتر، بیشمارند مدعیان روشنفکری که در ترویج خرافه و الهیات و ماورای طبیعت؛ به قول نیچه در هم چپیدهاند و گرم با هماند و ترویجگر مفاهیمی که از اساس وارونه است...
من قول نامهای دیگر به تو نمیدهم و مثل خودت به سکوتم ادامه میدهم! میدانی چرا؟ چون من هم برای بسیارانی قابل فهم نیستم و از من میخواهند که مطالبم به قول خودشان سادهتر و قابل حضمتر باشد! گو اینکه ایشان نمیتوانند این مطالب را هضم یا درک کنند! این به سادگی، یعنی لباس ایشان را پوشیدن و مانند جماعت شدن، که اینکار از من بر نیامده است و بر نمیآید و هیچگاه هم نمیخواهم مثل ایشان بیاندیشم؛ پس ناچارا خودم را در آغوش میگیرم و تنهایی را بیشتر میپسندم؛ از همآن نوع تنهاییهای تو در اطاق مطالعهات و دوری کردنهای تو از هیاهویی که لبریز از اوهام است_ وهمی که بسیار بیشتر از تو از آن متنفرم چون به نظرم در جوار این موهومات زیستن، بدترین نوع شکنجهای است که یک انسان میتواند دچار آن بشود!
با ارادت
نادر
م
درودی دوباره وپس از سالها که از نامهی اول گذشته است! میدانم که دلایل تاخیر در نوشتن نامه را تو به خوبی میدانی و غیر از تو دیگر کسی با این دلایل آشنا نیست و قدر مسلم تعجب خواهی کرد که چرا نامهی اول در سال 1999 در لندن نوشته شده بود و الآن 17 سال از آن نامه گذشته است و هزاران اتفاق غریب و عجیب دیگر روی داده است و هرگز نمیتوان حتی به صورت تیتروار به این حوادث گاه مسخره اشاره نمود! اما به هر حال اینرا هم میدانم که چشمهایت به خیرگیِ چشمان بوف کور، روی این جملهها چرخ میخورند تا به اساس و علت نوشتن نامهی دوم پی ببری.
شاید لب کلام در این باشد که به کوتاهی و برای دیگر بار به تو بگویم که: مردم و روشنفکرانی که تو در میان آنان زیستی و روشنفکران امروزی که ما میبینیم، مدام بر همآن طبل بدآهنگ میکوبند و کار را به جایی رساندهاند که کم کم آشکارتر و در عمل، خرافی بودن خود را به نمایش درآورهاند _ برای مثال با نمایندهی ولی فقیه عکس میگیرند_ رادیو و تلویزیون دست و پا میکنند و در خارج از مرزهای به قول خودشان «وطن» به حاکمان وقت خدمت میکنند! این روشنفکران در دو اردوگاه راست و چپ، آنچنان در مفاهیم متافیزیکی فرو لغزیدهاند که بر خود کاملا مشتبه شده و مدام از «حقیقتِ » خویش صحبت به میان میآورند. دست کم تو بیشتر از هشتاد سال پیش در بوف کور_ افسانهی آفرینش و رمان حاجی آقا، این «حقیقت باوری» را زیر پا؛ له کردی. نه اینکه ایشان حاجی آقا را نخوانده و یا توپ مرواری را ندیده باشند، نه اینکه ایشان حاجی آقا را نخوانده و یا توپ مرواری را ندیده باشند، ایشان بیشتر کتابهای تو را خواندهاند اما مثل سگ ولگرد، مدام در کوچه پس کوچههای افکار جماران- فیضیهی قم و امام شمارهی هشت مشهد و سیزده تهران پرسه میزنند! و بدتر اینکه در زمینه سازی برای احداث امامان بسیار در تهران، از خود حاجی آقا در جماران فعالترند.
این روشنفکرانِ «بسیار عاقل» حتی یک لحظه از ستون مذهب شیعی یعنی «عقل» غفلت نورزیده اند. همآن بهتر که در پرلاشز خفتهای و از عاقلان دینی و کشتارگاههای مذهبیون سرتاسر متافیزیکی بی خبر ماندهای. اما تحمل کن. من و تو تا بحال و تنها روی دو موضوع ، یعنی حقیقت و عقل خم شده ایم، آنهم بسیار مختصر. خدمت خدای بوف کور عرض کنم که امروزه بسیار بیشتر از زمان انتشار آخرین کتابت یعنی توپ مرواری، روشنفکران به «اخلاق» باور کرده و در هر گفتار یا نوشتاری به آن میپردازند و جالب اینکه ایشان حتی از اخلاق کانتی و شوپنهاور، بی خبر مانده و بیشتر مفاهیم اخلاق دینی را خواسته و ناخواسته؛ ترویج میکنند. این اخلاقیات عاقلانه، در قالبهای گوناگون و به شیوهای چیره دستانه در میان روشنفکران رسوخ و مدام بازتولید میشود؛ باور نمیکنی بیا با هم مروری بسیار بسیار کوتاه بر آخرین کتاب نیچه یعنی تبارشناسی اخلاق بیاندازیم. نیچه آنجا چه می گوید؟ او در صفحهی 52 و در موضوع انسان و خواستگاه و عملکرد او (مسلما در قرن نوزدهم منظور نیچه است ولی مورد منظور ما در کلیت دورهی بعد از او و خصوصا دورهی معاصر یا امروزی است که اصولا میبایستی رشدی کرده باشد که نکرده است...!) مینویسد:
«دیگر کدام ترس، آنجا که هیچ چیز ترسناک درانسان باز نمانده است؛ که «انسان» کرم سان پیش میخزد و گله وار گرد میآید؛ که انسان بس میانمایه و بی رنگ و بو، هم اکنون آموخته است که خود را غایت و قلهی انسانیت بینگارد و معنای تاریخ و خود را «انسانِ والاتر». این انگارش چندان هم ناروا نیست تا آنجا که وی خود را همچون چیزی دست کم بر سرِ پا، دستِ کم توانای زیستن، دستِ کم آری گوی به زندگی، جدا می انگارد از آن انبوهِ کژ و کوژان و بیماران و خستگان و از نفس افتادگانی که امروز بوی گندِشان اروپا را گرفته است». او کمی جلوترمی افزاید: «ما امروز در انسان هیچ چیزی نمیینیم که روی به بزرگی داشته باشد و ای بسا که او همچنان فرو و فروتر میرود و هر چه نرم-و-نازکتر میشود و خوش خوتر و زیرکتر و آسودهتر و میانمایهتر و آسانگیرتر و چینیتر و مسیحیتر».
صادق جان آیا واقعا اینگونه نیست؟ تو که آنهمه برای ایران و فرهنگ ایرانی تلاش کردی و به راستی دلسوز ایرانیان بودی، ولی قلمت را در زمان حیات خودت شکستند و تو را نفهمیده، رهایت کردند و بوف کورت را شوم خوانده و افکارت را خطرناک برای همه چیز به حساب آوردند و من با این خصوصیت آخری که به تو دادند موافقم و به نظرم به راستی برای ایشان خطرناک بودی، چه ؛ افکارشان را در مغزهایشان شستشو میدادی و چون ایشان به این افکار و مفاهیم ماورا طبیعی عقیدهای سخت داشتند؛ این خانه تکانی فکری برایشان گران میآمد و برای همین خطر چاپ نوشتههایت را با سانسور و ممنوع القلم شدن جبران کردند. خدمت فرزانهی مشهور عرض کنم که امروزه هم کتابهایت در ایران ممنوع برای چاپ هستند و در میان روشنفکران ندیدهام کسی را که به طور جدی به دنبال علت آن برود که چرا از نشر افکار و نوشتههای تو هراسناکاند و آنرا ممنوع اعلام کردهاند؟
بگذار باز هم از زبان نیچه و در همآن کتاب «تبار شناسی اخلاق» چیز دیگری را برایت بنویسم. هر چند امیدوارم که استفراغت نگیرد و بیشتر از نیچه حالت به هم نخورد. اوهم بسیار فیلسوفانه و بی پرده اینگونه مینویسد:
«به نظرم دروغ میگویند و صداها را طنینی خوش دادهاند. دارند از ناتوانی، شایستگی میسازند.... از ناتوانی، که پاداشی ندارد، خوش قلبی میسازند و از تو-سری-خوردگیِ پر دلهره، فروتنی و از بندگی در پیشگاه آنانی که در دل از ایشان نفرت دارند، طاعت(یعنی از جمله در پیشگاه همآنی که میگویند از ایشان طاعت میطلبند و_ نامش خداست). افتادگیِ آدمِ ناتوان و ترسی که سراپای وجودش را گرفته، آن بر درگاه ایستادن و انتظار کشیدنِ اجباریِ از سر ِ ناچاریاش، اینجا نامهای زیبا به خود میگیرند، مانند صبر و حتا فضیلت..... بیگمان همهشان نگون بختاند همهی این وِر-وِره جادوها و نیرنگ بازانِ زاویه نشین، اگرچه گرم در هم چپیدهاند اما با من میگویند که نگونبختی نشانهی برگزیدگی از سوی خداست و به اشارهی خدا. آدم سگی را کتک میزند که از همه بیشتر دوست دارد. میگویند این نگون بختی چه بسا پیش درآمدی باشد یا آزمونی یا آموزشی. شاید چیزی بالاتر از همهی اینها باشد_ چیزی که روزی تلافی کنند و بابتاش پاداشی بدهند: یک خروار طلا. نه! بابتاش سعادتِ ابدی بپردازند، همآن که نامش را "آمرزش" میگذارند. میخواهند به من حالی کنند که نه تنها قدرتمندان، از خداوندانِ زمین بهتراند، از همآنانی که ناچار تفِ شانرا باید بلیسند البته نه از سر ترس، هرگز نه از سر ترس! بلکه از آنرو که خدا فرموده است که باید از اولیای امور اطاعت کنند!».
و حالا صادق جان به روشنی روز آشکار است که ایرانیان مطیع و فرمانبر آخوندهایی شده اند که اولیای امورند و برگزیده گان خداوند! ایشان سیستم مافیایی و ضد انسانی بزرگی را تحت نام «ولی فقیه» به راه انداخته اند و روشنفکران بسیاری از هر جناحی، خواسته و ناخواسته در خدمت این اولیای امورند، ایرانیانی هستند که تو برایشان از هر چیزی گذشت کردی و متاسفانه و با تشخیص خودت؛ حتی جنازهی تو به ایران برنگشت و در همآن پرلاشز به خوابی گوارا فرو رفتی. تو به روشنی متوجه شدی که منظورم از آوردن صحبت های کوتاهی از نیچه در تبارشناسی اخلاق، چه بود و تو بهتر از هر کسی متوجه شدی که «فرهنگ مدارایی» ایرانیان؛ شورش در آمده و کار به گند کاری مفتضحانهای کشیده شده و بدتر از همه اینکه مدعیان روشنفکری در عرصههای گوناگون، همآن مفاهیم متافیزیکی و خرافی را در حلق مردم می ریزند_ چیزهایی که تو در کتابهایت و سراسر زندگیات مخالف آن بودی_ حالا بیا و ببین که چه بازار مکارهای به راه افتاده است! و تو باز هم بهتر از هر کسی متوجه شدی که مولوی بلخی و جناب حافظ و عطار و عراقی، در پایه ریزی «فرهنگ مدارا» موثرترینها بوده اند_ این افکار اگر در قرن ششم و هفتم رواج داشته، شاید در خور آن زمان بوده باشد که از نظرمن در همآن زمان هم در خور نبوده است چون کسی مثل خیام هم عکس این فرهنگ و افکار ماورا اطبیعی را بیان داشته که خودت در کتاب ترانه های خیام آنرا توضیح دادهای اما پرسش این است که این چگونه است که پس از آنهمه قرنهای زیاد، این افکار عقب مانده از دالان تاریخ گذشته و در دورهی پس از مدرنیته از میکروفن رادیوها و رسانههای اینترنتی و تصویری پخش و ترویج میشوند؟ میپرسی؛ چه میگویم؟
راستش حتی بیان آنرا خالی از شرم برای خودم نمیبینم و به راستی طرح این مسئله شرمآور است که از رادیوهایی که در خدمت به اسلام و جمهوری اسلامی مسابقه گذاشته اند؛ بگویم یا بنویسم که با همآن فرهنگ سازان مدارا مسلکِ عاقل و اخلاقیِ عقب مانده در سدههای گذشته؛ همنوا شدهاند و مثلا در ابتدای برنامه شان غزلی از حافظ را پخش میکنند و یا فال حافظ میگیرند. ایشان در گرد آوری مطالب ماورا الطبیعی روی دست همدیگر میزنند و گویا از طریق اتاق فکر جمهوری جنایت، موضوعهایی را در برنامهشان می گنجانند که در راستای باز تولید همآن افکاری است که تو شدیدا با آن مخالف بودی؛ مثلا قاشق زنی و فالگوش ایستادن و یا در بوف کور از آیههایی نوشتی که از لای دندانهای زرد و کرم خوردهی پیر مرد خزرپنزری بیرون میآمد. خلاصهتر اینکه اوضاع به گونهای است بسیار بدتر از زمانی که اولین جملهی حاجی آقا را نوشتی؛ چون نوادهگان حاجی آقا امروزه در بهترین کالج های لندن تحصیل میکنند و بیشترشان کراوات میزنند و بعضیشان قلم و جملگیشان در اقتصاد دستی دارند و خون مملکت تو را نوش جان میکنند...
ولی آیا فضا به راستی تا به این اندازه گند زده است؟ پاسخ من آری است و هم نه! چون از سویی هم، هستند تعدادی توانمند از لحاظ فکری که به حاکمان میتازند و این تاختنهای بی محابا؛ آخوند و حاجی آقاهای زمانهی حال را به لرزه میاندازد؛ کسانی چون فرزاد کمانگر که هرگز مفهوم واقعی انسان و ارزشهای راستین او را نفروختند و جلوی مرگ آفرینان عمامه به سر و روبروی چوبهی دار، سرشان را خم نکردند!
دوستی همین روزها از من پرسید که بهتر نمیبود اگر هدایت در نوزدهم فروردین اقدام به خود کشی نمیکرد و زنده میبود تا آثار بیشتری را بنویسد؟ من برایش توضیح دادم که نوشتن بیشتر نمیتواند دلیل موثر بودن باشد چه؛ افکار نهفته در همآن نوشته های پیشین حایز اهمیتاند و این همآن چیزی است که جمهوری اسلامی را وادار کرد تا از زبان و دستور رهبری آن؛ به طور کلی آثار هدایت ممنوع اعلام بشود البته در همآن روزها نیز از همآن بیت رهبری حذف فلسفه در دانشگاهها نیز اعلام شد! نکته در این است که چنین سیستم متافیزیکی نمیتواند بپذیرد که پدیدههایی روشنگر و عمیق؛ در اجتماع موجود باشند و اصولا فلسفه تخریبگر تمامی آن مفاهیم ایده آلیستی و خرافی است که در اجتماع ترویج میشوند. از اینرو دستگاه خرافه دوستیِ همین سیستم، آنچه از دستش بر میآید کوتاهی نخواهد کرد و به همین خاطر نیز ترویجگر کسانی است که فال حافظ میگیرند و یا در ترانه هایشان (به طور کلی در آثار هنری مختلف) مفاهیم سنتی دینی و ضد انسانی را بیان میکنند_ این سیستم حتی به این ترویجگران پولهای نهانی میپردازد تا پروژههایشان را به چاپخانه بفرستند و در میان اجتماع پخش کنند و این درست همآن چیزی است که خودت در حاجیآقا عنوان کردی که بگذار حجاب و سقا خانه و مسجد و خانقاه و بساط سینه زنی و خلاصهتر؛ خرافات مذهبی در میان شهرها و مردم بیشتر و بیشتر پخش بشود و هیچکدام از این ملت با فهم! از خود نخواهند پرسید که چرا؟
از اینها که بگذریم من از همآن هوزوارشن ادبی روشنفکرانهی پوچ و بی مایه، متاسف هستم که دربسیاری از عرصهها و دقیقا در خدمت به خرافات گوناگون دامن میزنند. همین حقیقت گرایانی که هنوز به این واقعیت پی نبردهاند که خود حقیقت از بنیان و اساس یعنی ایستایی و مطلق بودن_ یعنی از حرکت باز ایستادن و مثل مرداب گندیدن! به همآن صورت اخلاقیاتی که پس ازافلاطون و ارسطو و کانت و شوپنهاوردر میان ایشان رسوخ پیدا کرد و جالب اینکه اخلاق ایشان با فرهنگی کاملا مدارا، مذهبی و سازشگر عجین شد و جملگیشان بر همین طبل زشت آهنگ میکوبند و میگویند که ما حقیم ! اینگونه نیست که تنها مذهبیون دچار حقیقت گرایی و مدارایی و اخلاق متافیزیکی باشند، درست برعکس، در میان روشنفکران مدعی نیز؛ همین عقاید واپسگرا به وضوح نمایان شده است و من تمامی این مفاهیم را در آثارشان مشاهده کردهام هر چند در عرصهی موسیقی بتوان به یک استثناء به نام شاهین نجفی اشاره نمود که آثارش ضد متافیزیکیاند و چنانچه پیشتر اشاره کردم این توانمدان فکری در اقلیتاند و میتوان صریحا گفت که از تعداد انگشتان دست کمترند و این در حالی است که تو در بوف کور نوشتی که از سایهی خودت میترسی! البته من اینرا فهمیدم که منظور تو از سایه، همین شاهینها و فرزادها وآینده گانی هستند که پس از تو پای به عرصهی وجود میگذارند و بسیار بیشتر از تو در فکر و آگاهی پیشی گرفتهاند؛ اما این سایهها واقعا در اقلیت هستند در حالیکه آنسوتر و اینسوتر، بیشمارند مدعیان روشنفکری که در ترویج خرافه و الهیات و ماورای طبیعت؛ به قول نیچه در هم چپیدهاند و گرم با هماند و ترویجگر مفاهیمی که از اساس وارونه است...
من قول نامهای دیگر به تو نمیدهم و مثل خودت به سکوتم ادامه میدهم! میدانی چرا؟ چون من هم برای بسیارانی قابل فهم نیستم و از من میخواهند که مطالبم به قول خودشان سادهتر و قابل حضمتر باشد! گو اینکه ایشان نمیتوانند این مطالب را هضم یا درک کنند! این به سادگی، یعنی لباس ایشان را پوشیدن و مانند جماعت شدن، که اینکار از من بر نیامده است و بر نمیآید و هیچگاه هم نمیخواهم مثل ایشان بیاندیشم؛ پس ناچارا خودم را در آغوش میگیرم و تنهایی را بیشتر میپسندم؛ از همآن نوع تنهاییهای تو در اطاق مطالعهات و دوری کردنهای تو از هیاهویی که لبریز از اوهام است_ وهمی که بسیار بیشتر از تو از آن متنفرم چون به نظرم در جوار این موهومات زیستن، بدترین نوع شکنجهای است که یک انسان میتواند دچار آن بشود!
با ارادت
نادر
م
تقدیم به دوست خوبم دکتر یونس وبه پاس مبارزه های دیرینه اش برای مفهوم ومقامِ انسان واجتماع
***
آنچه را می خوانید تنها یک داستان واقعی کوتاه نیست! درسی وآموزشی است برای مفاهیمی چون پدیدارهای زخم سازانسانها وسیستمهای استثمارگر_واز سویی پدیدارهایی چون، مردم_ بودا_ چشم_ انسان و انسانیت_ زخم_ نابینایی ودرخت پی پل!
حدود دوماه کمتر و بیشتر است که به واسطه ی مشکلات فراوان، میگرن همیشگی ودردهای چشم ناشی از آن، مثل بمباران یک روستای کوچک، با زخمهای موجود؛ دست و پنجه نرم میکنم. این زخمها همیشگی اند وخیلی سال است که آنها رابه عنوان مهمان در خانه ی بالای سرم پذیرفته ام. اما امروز…
درحالی که داخل تراموا هستم وبه موضوع « زمان » در حالت های گوناگونش فکر میکنم ویاداشتهای پرینت شده را می خوانم، کم کم مهمان همیشگی به سراغم می آید. نورداخل تراموا مثل سوزنهای جوالدوزی به چشمهایم فرو می روند واز روی ناچار، کاغذهارا کنار می گذارم. نه. دیگر نمی توانم به آنها نگاه کنم! سردرد شدید وچشم درد دنباله ی آن، کلافه ام میکند_ همه اش در این فکرم، دوماه پیش وآنروزکه وسائلم را با عجله بر می داشتم، قرصهای میگرن را از یخچال بیرون آورده وروی میز داخل هال گذاشتم تا آنرا فراموش نکنم_ دوستم با نگرانی همآنجا ایستاده بود وبه من یاد آوری می کرد که چیزی را از یاد نبرم. موج فکرها وگذشته ها واتفاقات زمان حال، در سرم به دوران افتاده بود. به دوستم گفتم که این قرصها، از هر چیزی مهمتر است! واو گفت: می دانم نگران نباش. مثل کسی که در دقایق آخروعجله ی رسیدن به پرواز باشد؛ ساکها را کنار هم چیدم ولی برایم معلوم نشد که قرصهای میگرن را کجا گذاشتم؟! وبا این خیال که در داخل یکی از ساکهاست، با دوستم از خانه بیرون رفتم. استرس وخستگی مفرط، باعث شد که پس از دو ساعت باز هم دچار درد چشم بشوم_ حالا هرچه می گردم، قرصها شده اند چند قطره ی آب ودرزمین فرورفته اند! نه. نیست. یکی یکی ساکها را نگاه می کنم و همه ی وسایل رابه هم می ریزم تابلکه شاید پیدایش کنم ولی بیهوده می گردم. وهمچنان در شک و تردید اینکه آنها راروی میز کوچک هال، جا گذاشته باشم؛ نا امید می شوم.
دیگر چاره ای نیست وفورا خودم را به فروشگاه قطارمی رسانم وبسته ای قرص سردرد معمولی می خرم وهمآنجا دوتا راقورت می دهم! صاحب فروشگاه می بیند که در آن سردی هوا، صورتم سرخ شده واز درد به خودم می پیچم…
در گذار این دوماه اصلا فرصت این نشد که به مطب دکتر بروم تا نسخه ی مخصوص مرا برایم بنویسند. ودراین مدت همه اش از قرصهای معمولی استفاده می کردم. تا امروز که در مرکز شهروبه خاطر شدت درد در چشم وسرم؛ به حالت تهوع رسیدم. قراربود که بروم وپول مالیات سالیانه را پرداخت کنم ولی کم کم حس کردم که دیگر چیزی را نمی بینم! دوروبرم از آمد و رفت مردم وماشینها، خارج از اندازه ی تصور شلوغ است. دقت می کنم. من سردرد همیشگی ام را می شناسم ولی چرادردیدن ضعیف شده ام؟ این سایه ها میوه های چه درختی هستند؟ واز فشار دردوافکار مغشوش؛ خودم را به داروخانه می رسانم.
مسئول مروبوطه: لطفا کارت شناسایی.
تمامی هستی من در این سیستم، عبارت از چند تا ارقام ریز و درشت است که حتی خودم از این اعداد به همریخته وگاه منظم، سر در نمی آورم_ به یاد این می افتم که انسان در این اجتماع، چقدراز«هستی خود» خالی واز ارقام این سیستم پیچیده؛ پر شده است‼
پس از نگاه کردن به کارت وارقام حک شده بر آن، به کامپیوترجلوی رویش نگاه می کند وآنرا به من نشان می دهد_ نگاه می کنم اما نمی بینم! از اینرو می گویم: لطفا بگویید که جریان چیست؟ چرا نمی توان این قرصها را خرید؟ ودر جواب می شنوم که می بایستی به مرکز پزشکی مراجعه کنید_ تا زمانیکه این داروها تجدید نشوند، نمی توانیم آنها را به شما بدهیم‼ از اینرو نا امید می شوم وبا بی حوصلگی خودم را به یک قهوه خانه می رسانم_ آنجا یک اسپرسوی دوبل تهیه می کنم. از روی تجربه فهمیده ام که اسپرسو، تاثیرسریعی دارد. وبعد از آن است که کمی به هوش می آیم وبه دوستم دکتر یونس زنگ می زنم ووضعیتم را برایش توضیح داده می گویم: انگاردارم اینبار بینایی ام را از دست می دهم! او با مهربانی خاصی در جوابم می گوید: نگران نباش. ولی از شنیدن لحن صدای لرزانم، او خود نگران شده است! واضافه می کند که می توانی خودت رابه یک داروخانه برسانی؟ میگویم همین الآن آنجا بودم… ودوباره به همآن داروخانه ونزد همآن خانم مسن ومهربان می روم. دکتراز من می خواهد که تلفن را به ایشان بدهم. با مسئول مربوطه صحبت میکند وهمه ی رقمها واطلاعات مربوط به مرا به ایشان توضیح می دهد. دکترداروسازکاغذهایی را پیش کشیده وبا زبان سویدی می گوید: بسیار خوب. مسئله حل است. می رود واز داخل کشوها قرصهای قرمزرنگ آشنای مرا آورده ومی گوید: آب می خواهی؟ از او قدردانی کرده وجواب میدهم: اگر ممکن است ممنون می شوم! او هنوز پول دارو را نگرفته. با لیوانی از آب سریعا بر می گردد_ حس میکنم پیراهنم خیس شده وصورتم به رنگ قرمز درآمده وهنوز نمی توانم به خوبی اشیاء اطراف را ببینم!
واین قرصهای مخصوص میگرن، در دقایق مختصری تاثیر خود را می گذارند وبه تدریج نگاهم باز می شود_ انگارپرده ای کدر وتاریک روی چشمهایم را پوشانیده بود. فردوسی درموضوع هفت خوان ورفتن رستم به مازندران وکشتن دیو سپید؛ همین منظور را دنبال کرده بود که بایستی دیو سپید را کشته وجگر آنرا به چشم اسیران محبوس درتاریکی زندان بکشد تا بینایی شان را باز یابند! درواقع یعنی آگاهی ودید درونی را به ایشان باز گرداند! این قرصهای معجزه گر مثل همآن جگر دیو سپید عمل می کنند. به هر حال به ایستگاه قطار برمیگردم وهمآنجا به دکتر یونس اس_ ام _ اس می نویسم وصمیمانه از او قدردانی میکنم. در داخل واگن قطار، به فکر « بودا » می افتم_ به یاد می آورم که بودا برای از بین بردن رنجها ودردها وزخمها، کاخ سلطنتی را رها وبه جنگل می رود وبرای اولین بار زیر درختی می نشیند که نام آن درخت« درخت پی پل » است. پی پل در زبان انگلیسی یعنی« مردم ». وجالب اینکه خصوصیت این درخت در این است که شاخه هایش بالا رفته وپس ازصعود، دوباره از روی تنه ی درخت، به سوی زمین باز می گردد وهمچنانکه به تنه ی درخت می چسبد، به درون زمین فرو رفته وبه « ریشه » تبدیل می شود_ از اینرواین درخت از لحاظ قطر، خیلی ضخیم است ودرواقع پهنترین وبزرگترین درختان روی زمین است وبیشتر در هندوستان می رویند.
به هر حال بودا در هزاران سال پیش برای اولین بار زیر چنین درختی نشست وبه فکر فرو رفت. فکر اینکه چگونه می توان زخمها ودردهای « انسان » و اجتماع را علاج نمود؟! اوتا قبل ازخروج اولین بارش از کاخ سلطنتی، مصیبت ها وزخمهای مردم را ندیده بود_ بانظاره ی جزامیها ورنجدیده گان وگرسنگان پراکنده درسطح شهر، تصمیم می گیرد که هرگز به کاخ سلطنتی برنگردد وازهمآنجا آنچه پول ولباس داشته به فقرا می دهد وخود با تکه ای پارچه به دوربدنش، به داخل جنگل پناه برده و برای اولین بار زیر درخت« پی پل » می نشیند. نکته ی مهم دیگری که می توانم به آن اشاره کنم، به همآن واژه ی« مردم » بر می گردد ومن فکر میکنم که این واژه برگرفته ازبعد انسانیت انسان ومردمک چشم می باشد! از نظر من« مرد » بودن دراین داستان هستی انسانی، خراب کردن ارزش واقعی این واژه وساختار اساسی اش می باشد. به هر حال بودا درهزاران سال پیش، بر علیه« زخم ودرد »حرکتی را آغاز کردکه در ریشه ی اصلی اش به اولین آیین ( نه دین ) بشری یعنی « آیین مهر »مربوط بود. دکتر یونس ومانندهای او، بودای امروزمن ودیگرانی است که با زخمها آلوده وناله هایشان، در زیر سقف بیمارستانها به گوش می رسد.
الآن از چشم دردوسردرد من خبری نیست وبرای همین توانستم، به این اتفاق بایسته بپردازم. دوست من، خواننده ی این مطلب ساده ‼ الآن می توانم ببینم_ الآن به خوبی تایپ میکنم ومی دانی که اگر نوشتن را از من بگیرند؛ درواقع حکم مرگ مرا صادر کرده اند. حالا من وشما به این مقام رسیده ایم که بگوییم: زخمهایی را که سیستمهای موجود وحتی افرادی خاص برای من وشما ایجاد میکنند، وجود دارند ونمی توان کارکرد زخم ساز ایشان را نادیده گرفت _ اما در برابر این پدیده های ضد انسانی، بوداهای دیگری از روی صداقت و انسانیت اصیلشان در این اجتماع حضور دارند_ چیزی به نام« مردم »یا اجتماع، وهمآن « درخت پی پل » وبرعکس نگاه و فلسفه ی سورنِ دانمارکی؛ واقعا وجود دارند_ وپدیداری به اسم « مردمِ چشم » نیزهستنده ای است که اگر برای من و تونمی بود، نه من می توانستم بنویسم ونه تو می توانستی بخوانی‼ من در ادامه ی مطلب «زمان» که در چند بخش آنرا نوشته ام؛ مسلما به موضوع حسِ درد خواهم پرداخت واینکه احساس داشتن وحس درد را داشتن از لحاظ فلسفی، دارای چه مفاهیمی است؟
آنجا کسی هست که حرف مرا می فهمد. پایانِ ناتمام سخن!
17/05/2014
***
آنچه را می خوانید تنها یک داستان واقعی کوتاه نیست! درسی وآموزشی است برای مفاهیمی چون پدیدارهای زخم سازانسانها وسیستمهای استثمارگر_واز سویی پدیدارهایی چون، مردم_ بودا_ چشم_ انسان و انسانیت_ زخم_ نابینایی ودرخت پی پل!
حدود دوماه کمتر و بیشتر است که به واسطه ی مشکلات فراوان، میگرن همیشگی ودردهای چشم ناشی از آن، مثل بمباران یک روستای کوچک، با زخمهای موجود؛ دست و پنجه نرم میکنم. این زخمها همیشگی اند وخیلی سال است که آنها رابه عنوان مهمان در خانه ی بالای سرم پذیرفته ام. اما امروز…
درحالی که داخل تراموا هستم وبه موضوع « زمان » در حالت های گوناگونش فکر میکنم ویاداشتهای پرینت شده را می خوانم، کم کم مهمان همیشگی به سراغم می آید. نورداخل تراموا مثل سوزنهای جوالدوزی به چشمهایم فرو می روند واز روی ناچار، کاغذهارا کنار می گذارم. نه. دیگر نمی توانم به آنها نگاه کنم! سردرد شدید وچشم درد دنباله ی آن، کلافه ام میکند_ همه اش در این فکرم، دوماه پیش وآنروزکه وسائلم را با عجله بر می داشتم، قرصهای میگرن را از یخچال بیرون آورده وروی میز داخل هال گذاشتم تا آنرا فراموش نکنم_ دوستم با نگرانی همآنجا ایستاده بود وبه من یاد آوری می کرد که چیزی را از یاد نبرم. موج فکرها وگذشته ها واتفاقات زمان حال، در سرم به دوران افتاده بود. به دوستم گفتم که این قرصها، از هر چیزی مهمتر است! واو گفت: می دانم نگران نباش. مثل کسی که در دقایق آخروعجله ی رسیدن به پرواز باشد؛ ساکها را کنار هم چیدم ولی برایم معلوم نشد که قرصهای میگرن را کجا گذاشتم؟! وبا این خیال که در داخل یکی از ساکهاست، با دوستم از خانه بیرون رفتم. استرس وخستگی مفرط، باعث شد که پس از دو ساعت باز هم دچار درد چشم بشوم_ حالا هرچه می گردم، قرصها شده اند چند قطره ی آب ودرزمین فرورفته اند! نه. نیست. یکی یکی ساکها را نگاه می کنم و همه ی وسایل رابه هم می ریزم تابلکه شاید پیدایش کنم ولی بیهوده می گردم. وهمچنان در شک و تردید اینکه آنها راروی میز کوچک هال، جا گذاشته باشم؛ نا امید می شوم.
دیگر چاره ای نیست وفورا خودم را به فروشگاه قطارمی رسانم وبسته ای قرص سردرد معمولی می خرم وهمآنجا دوتا راقورت می دهم! صاحب فروشگاه می بیند که در آن سردی هوا، صورتم سرخ شده واز درد به خودم می پیچم…
در گذار این دوماه اصلا فرصت این نشد که به مطب دکتر بروم تا نسخه ی مخصوص مرا برایم بنویسند. ودراین مدت همه اش از قرصهای معمولی استفاده می کردم. تا امروز که در مرکز شهروبه خاطر شدت درد در چشم وسرم؛ به حالت تهوع رسیدم. قراربود که بروم وپول مالیات سالیانه را پرداخت کنم ولی کم کم حس کردم که دیگر چیزی را نمی بینم! دوروبرم از آمد و رفت مردم وماشینها، خارج از اندازه ی تصور شلوغ است. دقت می کنم. من سردرد همیشگی ام را می شناسم ولی چرادردیدن ضعیف شده ام؟ این سایه ها میوه های چه درختی هستند؟ واز فشار دردوافکار مغشوش؛ خودم را به داروخانه می رسانم.
مسئول مروبوطه: لطفا کارت شناسایی.
تمامی هستی من در این سیستم، عبارت از چند تا ارقام ریز و درشت است که حتی خودم از این اعداد به همریخته وگاه منظم، سر در نمی آورم_ به یاد این می افتم که انسان در این اجتماع، چقدراز«هستی خود» خالی واز ارقام این سیستم پیچیده؛ پر شده است‼
پس از نگاه کردن به کارت وارقام حک شده بر آن، به کامپیوترجلوی رویش نگاه می کند وآنرا به من نشان می دهد_ نگاه می کنم اما نمی بینم! از اینرو می گویم: لطفا بگویید که جریان چیست؟ چرا نمی توان این قرصها را خرید؟ ودر جواب می شنوم که می بایستی به مرکز پزشکی مراجعه کنید_ تا زمانیکه این داروها تجدید نشوند، نمی توانیم آنها را به شما بدهیم‼ از اینرو نا امید می شوم وبا بی حوصلگی خودم را به یک قهوه خانه می رسانم_ آنجا یک اسپرسوی دوبل تهیه می کنم. از روی تجربه فهمیده ام که اسپرسو، تاثیرسریعی دارد. وبعد از آن است که کمی به هوش می آیم وبه دوستم دکتر یونس زنگ می زنم ووضعیتم را برایش توضیح داده می گویم: انگاردارم اینبار بینایی ام را از دست می دهم! او با مهربانی خاصی در جوابم می گوید: نگران نباش. ولی از شنیدن لحن صدای لرزانم، او خود نگران شده است! واضافه می کند که می توانی خودت رابه یک داروخانه برسانی؟ میگویم همین الآن آنجا بودم… ودوباره به همآن داروخانه ونزد همآن خانم مسن ومهربان می روم. دکتراز من می خواهد که تلفن را به ایشان بدهم. با مسئول مربوطه صحبت میکند وهمه ی رقمها واطلاعات مربوط به مرا به ایشان توضیح می دهد. دکترداروسازکاغذهایی را پیش کشیده وبا زبان سویدی می گوید: بسیار خوب. مسئله حل است. می رود واز داخل کشوها قرصهای قرمزرنگ آشنای مرا آورده ومی گوید: آب می خواهی؟ از او قدردانی کرده وجواب میدهم: اگر ممکن است ممنون می شوم! او هنوز پول دارو را نگرفته. با لیوانی از آب سریعا بر می گردد_ حس میکنم پیراهنم خیس شده وصورتم به رنگ قرمز درآمده وهنوز نمی توانم به خوبی اشیاء اطراف را ببینم!
واین قرصهای مخصوص میگرن، در دقایق مختصری تاثیر خود را می گذارند وبه تدریج نگاهم باز می شود_ انگارپرده ای کدر وتاریک روی چشمهایم را پوشانیده بود. فردوسی درموضوع هفت خوان ورفتن رستم به مازندران وکشتن دیو سپید؛ همین منظور را دنبال کرده بود که بایستی دیو سپید را کشته وجگر آنرا به چشم اسیران محبوس درتاریکی زندان بکشد تا بینایی شان را باز یابند! درواقع یعنی آگاهی ودید درونی را به ایشان باز گرداند! این قرصهای معجزه گر مثل همآن جگر دیو سپید عمل می کنند. به هر حال به ایستگاه قطار برمیگردم وهمآنجا به دکتر یونس اس_ ام _ اس می نویسم وصمیمانه از او قدردانی میکنم. در داخل واگن قطار، به فکر « بودا » می افتم_ به یاد می آورم که بودا برای از بین بردن رنجها ودردها وزخمها، کاخ سلطنتی را رها وبه جنگل می رود وبرای اولین بار زیر درختی می نشیند که نام آن درخت« درخت پی پل » است. پی پل در زبان انگلیسی یعنی« مردم ». وجالب اینکه خصوصیت این درخت در این است که شاخه هایش بالا رفته وپس ازصعود، دوباره از روی تنه ی درخت، به سوی زمین باز می گردد وهمچنانکه به تنه ی درخت می چسبد، به درون زمین فرو رفته وبه « ریشه » تبدیل می شود_ از اینرواین درخت از لحاظ قطر، خیلی ضخیم است ودرواقع پهنترین وبزرگترین درختان روی زمین است وبیشتر در هندوستان می رویند.
به هر حال بودا در هزاران سال پیش برای اولین بار زیر چنین درختی نشست وبه فکر فرو رفت. فکر اینکه چگونه می توان زخمها ودردهای « انسان » و اجتماع را علاج نمود؟! اوتا قبل ازخروج اولین بارش از کاخ سلطنتی، مصیبت ها وزخمهای مردم را ندیده بود_ بانظاره ی جزامیها ورنجدیده گان وگرسنگان پراکنده درسطح شهر، تصمیم می گیرد که هرگز به کاخ سلطنتی برنگردد وازهمآنجا آنچه پول ولباس داشته به فقرا می دهد وخود با تکه ای پارچه به دوربدنش، به داخل جنگل پناه برده و برای اولین بار زیر درخت« پی پل » می نشیند. نکته ی مهم دیگری که می توانم به آن اشاره کنم، به همآن واژه ی« مردم » بر می گردد ومن فکر میکنم که این واژه برگرفته ازبعد انسانیت انسان ومردمک چشم می باشد! از نظر من« مرد » بودن دراین داستان هستی انسانی، خراب کردن ارزش واقعی این واژه وساختار اساسی اش می باشد. به هر حال بودا درهزاران سال پیش، بر علیه« زخم ودرد »حرکتی را آغاز کردکه در ریشه ی اصلی اش به اولین آیین ( نه دین ) بشری یعنی « آیین مهر »مربوط بود. دکتر یونس ومانندهای او، بودای امروزمن ودیگرانی است که با زخمها آلوده وناله هایشان، در زیر سقف بیمارستانها به گوش می رسد.
الآن از چشم دردوسردرد من خبری نیست وبرای همین توانستم، به این اتفاق بایسته بپردازم. دوست من، خواننده ی این مطلب ساده ‼ الآن می توانم ببینم_ الآن به خوبی تایپ میکنم ومی دانی که اگر نوشتن را از من بگیرند؛ درواقع حکم مرگ مرا صادر کرده اند. حالا من وشما به این مقام رسیده ایم که بگوییم: زخمهایی را که سیستمهای موجود وحتی افرادی خاص برای من وشما ایجاد میکنند، وجود دارند ونمی توان کارکرد زخم ساز ایشان را نادیده گرفت _ اما در برابر این پدیده های ضد انسانی، بوداهای دیگری از روی صداقت و انسانیت اصیلشان در این اجتماع حضور دارند_ چیزی به نام« مردم »یا اجتماع، وهمآن « درخت پی پل » وبرعکس نگاه و فلسفه ی سورنِ دانمارکی؛ واقعا وجود دارند_ وپدیداری به اسم « مردمِ چشم » نیزهستنده ای است که اگر برای من و تونمی بود، نه من می توانستم بنویسم ونه تو می توانستی بخوانی‼ من در ادامه ی مطلب «زمان» که در چند بخش آنرا نوشته ام؛ مسلما به موضوع حسِ درد خواهم پرداخت واینکه احساس داشتن وحس درد را داشتن از لحاظ فلسفی، دارای چه مفاهیمی است؟
آنجا کسی هست که حرف مرا می فهمد. پایانِ ناتمام سخن!
17/05/2014
اندیشه های یک دیوانه بخش اول
هنگامی که روبروی او قرار گرفتم ، سراسر اندیشه هایی که در خلال سالیان دراز در سرم چرخ خورده و تعدادی از آنها رسوب کرده بود به یکباره هویدا شدند. من با جهانی از تضاد روبرو بودم... به خود حقیقت نگاه می کردم و از اینکه هرگز هیچ پدیده ای را مطلق ندانسته و بسیاری از امور را نسبی تعریف می کرد؛ صمیمانه شادمان شدم. حالا از دریایی به این وسعت، مات و متحیرم و اینکه چقدر مسائل هست و گاه چقدر شباهت، طوری که نمی توان همه را شرح داد مگر اینکه باز دوباره موهای زیبای کلمه را یکی یکی شانه کنم . ببینم حاصل امتحانم چه خواهد شد. برایم مهم این است که آنچه را فهمیده ام و حس کرده ام در قالب کلمات بنویسم. قدر مسلم خالی از اشکال نخواهد بود ولی در دقیقه های گذر زمان و در حال حاضر اینگونه می اندیشم. بالا خره این گوی پرتاب شده در آسمان ِ دور و در کهکشانها جاری، در جایی فرود خواهد آمد...! کجا ؟ تقریبا باید بگویم که نمی دانم . اما شناختی نسبی از آن مکان دارم .
ببینم چه شد ؟ کجا هستم؟ ولی فردا چه پیش می آید؟ دیگر سوال من نیست. فعلا می خواهم به سایه ی زیبایم بگویم که این کلمات و این حروف را با دقت نگاه کن. و از سافی خرد ِ خود عبور ده. شاید آنجا باز هم حقایق دیگری هستند که ما بی خبریم. به درازا خواهد رفت اما به سهم خودم تلاشم را خواهم کرد . و حالا اولین کلمه:
آرامش...!
خیلی ها دنبالش هستند. عمری را در پی آن سر کرده اند و خیلی ها نیز گفته اند که حقیقتا آنرا نداشته اند. بعضی ها اما می گویند که آنرا دارا هستند و از حضورش شادی زندگی را لمس کرده اند. اما پرسشی که پیش می آید این است که « چرا آرامش ها، همیشگی نیستند؟ و چرا غالبا در پی آن طوفانی مهیاست؟». دریا آرام می شود ولی نه همیشه.... ارامش آن گاهی حتی دلهره انگیز می شود. چرا که نشانه های طوفان را در خود نهان کرده است. و دیگر اینکه طوفان زدگان قعر دریا را، ساحل نشینان، هیچ تصور می کنند؟ به تعبیر حافظ:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ؟
حالا حتی اگر فرض را بر این بگیریم که ساحل نشینان از حوادث طوفان و دریا آگاه شدند؛ چگونه می توانند در این قضیه مثمر ثمر باشند؟ و آرامش را به طوفان زدگان دریا هدیه کنند! از اینها که بگذریم. سوالی جانانه پرده بر می دارد که : آدمها آرامش را در چه می دانند؟ چگونه می شود آنرا بدست آورد؟ اصلا آیا یافتنی است یا ساختنی؟
به نظرم آنچه هست در درون ، جریان دارد. و آرامش در همه جا هست؛ اگر کسی دقیقتر به طبیعت نگاه کند. و چون آدمها امروزه خیلی از طبیعت دور شده اند؛ نبود آرامش را هر چه بیشتر و بیشتر حس می کنند. وقتی به حلزون خیس راه، نگاه می کنی، رفتن کند او تو را به خنده می اندازد... اما سرعت حرکتش مهم نیست. طبیعت او چنین شکل گرفته و در همان رفتن کند و لزج، خیس و نرم؛ آنچه نهفته و آشکار است رفتن و حرکت اوست. هنگامی که گام بر می داری و عجولانه در پی انجام کاری هستی ، حلزونها را و موجودات کوچکتر را نگاه کن. آنها را زیر نگیر. بچه های کوچکشان در آشیانه منتظرند. آنها نیز جان دارند و جزیی از جان ِ جهانی مهر هستند.
استاد...!
آنرا دو سویه دیده ام. از زاویه ای هیچ استادی اعتبار کامل را ندارد ، چون بالا دست او کسی دیگر هست.و دیگر اینکه هر استادی پیشینیان خود را نفی، رّد و یا اندیشه های ایشان را تغیر داده و آنرا به سویی دیگر کشانده است. از اینرو در جهت سیر تکامل، هر استادی به مانند بچه ای است که به بازی خود مشغول است. و طبیعت که استادی بس بزرگ است، سالهاست که آدمی را سر چشمه برده، اما تشنه حیران کرده است!
اگر صحبت از کلاه کج دانشگاه است، نزد خواص اعتبار چندانی ندارد. چه حقیقت و همان دروس تدریس شده در دست تغیرند. و خیام در این باره یک رباعی زیبا و با مفهوم دارد به این صورت که :
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان بنگر چه حاصل افتاد و چه شد
از خاک بر آمدیم و در خاک شدیم
آنچه به نظر می رسد جالب است چرا که اگر دو استاد را در کنار هم بگذاری و از آنها یک پرسش داشته باشی؛ دو گونه پاسخ خواهی گرفت!! پرسش یکی و علم ودانش ایشان در یک زمینه؛ اما جواب دو گونه و به صورتهای دیگرگون ! نتیجه اینکه همه حق دارند و همه حق ندارند. همه با حقیقتند و همه بی حقیقت!
اگر اشتباه نکرده باشم، گویا رودکی بوده که از کوچه می گذشته و بچه ها بازی می کرده اند( بازی گردکان_ گردو) و یکی از آنها خطاب به گردوها می گوید:
غلطان غلطان همی رود تا بن گوی
و این استاد بزرگ آنرا شنیده و وزن رباعی را می سازد. به تعبیری دیگر یک کودک خردسال؛ استاد ِ استاد می شود و او را آموزش می دهد. سایه جان، از آنانکه علم فروشند، دور شو. هرگز این بچه و آن گردو های غلطان به سوی گوی را فراموش مکن. صد البته احترام استاد ها، انکار نمی شود.
آزادی ....!
آه که این کلمه چقدر ارزشمند است. و چقدر عمیق!!
هستِ آن چقدر گوارا، و نبودش تا چه اندازه مشکل آفرین و اندوه زاست. اینجا نکته ای ظریف تر از مو هست. و آن اینکه آزادی بدون حرکت هیچ مفهومی ندارد ! اما چرا؟ چگونه ؟
در حقیقت پس از حرکت پدیده هاست که آزادی مفهوم می پذیرد. اگر من تو را و او مرا از رفتن و حرکت باز داشته و بایستیم ؛ در هیچکدام از ما آزادی و آزادگی نخواهد بود. اگر من تو را و تو او را داوری کنی، قضاوت کنی؛ حرکت را به انزوا کشا نده ایم و در این صورت آزاد نیستیم. و اگر آزادی نباشد، معنای زندگی ضایع شده و کیفیت آن زیر طاق سوال می رود.آنکه ما را به قضاوت و داوری کردن همدیگر تشویق و یا وادار می کند، در حقیقت آزادگی را از ما می گیرد. چه با اینکار( داوری کردن همدیگر) هر کدام از ما دیواری خواهیم بود که حرکت دیگری را نا ممکن می سازد. و در اسلام دستوری داده شده مبنی بر اینکه :
امر به معروف و نهی از منکر.
در این دستور ضد آزادی و ضد انسانی و در این دستگاه فکری ،معروف چیست ؟
آیا چیزی غیر آن است که قبلا توسط شخصی، خوب و معروف معرفی شده؟ ولی سوال این است که از کجا معلوم آنچه را که نزد ایشان معروف و ستوده است ؛ حقیقتا با ارزش هست و این حقیقت مطلق می باشد؟!
ای بسا نزد دیگری همان معروف، کاملا بی ارزش و بی محتوی باشد. تکلیف آن کس چیست ؟ در شرایطی که دیگری دستور گرفته و او را وادار به انجام معروف توصیف شده می کند. وآزادی عمل و اندیشه را از او گرفته و او را داوری می کند.
به همین نسبت ( نهی کردن). یعنی باز داشتن. که همان عمل قضاوت و داوری است و در صورت دیگر طرح شده و مثل آمپول به اجتماع تزریق کرده اند.
آنچه را که در این دستگاه فکری مردود دانسته اند، نهی شمرده و افراد و اجتماع را از آنها دور می سازند. و جالب آنکه هر آنچه در دایره ی ممنوعه قرار گرفت، آدمی بیشتر به همانسو کشش نشان می دهد. حتی اگر چنین پدیده ای ؛ روی آوردن به مخدرات باشد. ( بگذریم از اینکه در ایران امروزی ما آمار اعتیاد، چیزی آنسوی ابرها قرار گرفته و گویا قیمت مواد مخدر بسیار اندک و ناچیز است، اما می خیام و شراب حافظ را اگر از دستت بگیرند؛ سرت بالای چوبه ی دار خواهد رفت ) .
پس امر به معروف و نهی از منکر، یک دستور ضد حقیقت، ضد آزادی؛ و ضد انسانی است. چه با این دستور و انجام آن توسط مردم، هر کسی قدرت و توان قضاوت و داوری دیگری را دارد؛ از اینرو پیکره ی اجتماع سست و ضعیف گشته، و حکمرانی لویا تانها بر آن ؛ بسیار آسانتر صورت می گیرد.
آیا بیشتر بایستی سراغ ازادی رفت یا حرکت؟ و دیگر اینکه بستر آزادی را چه جوری می توان در اجتماع فراهم کرد و آنرا پدید آورد؟ حرکت را چه ؟ آنرا چگونه ؟
پاسخش با تو. چون من به حرف ب رسیده ام و هنگامم کوتاه است.
باران...!
بسیار زیبا. بسیار زیبا. همیشه دوست داشته ام زیر باران بیاستم. من شستشوی بارانی را خیلی دوست دارم. برای همین خیلی از باران خوشم می آید. شما چطور ؟
می دانی، من هر گاه زیر باران می ایستم، قطره های آرام و دل پذیرش، افکار مرا در سرم شستشو می دهد. من از همین شستشو خوشم می آید. چرا که مرا از افکار قدیمتر پاک کرده و دست کم آنها را حقیقی تر می سازد.
ماجرای باران هم بسیار زیباست. اینکه اصولا در بستر اولیه چگونه ابرها دور هم جمع می شوند و کم کم متحد می شوند و یک پارچه. بعدش این ابرها که دارای بارهای الکتریکی مثبت و منفی هستند، با همدیگر و به واسطه ی میدان مغناطیسی که پدید می آید،بر خورد می کنند و رعد و برق به وجود می آید. بیچاره انسانهای نئا ندرتال و بسیار قدیمی ، این پدیده را نمی شناختند و شدیدا از بروز رعد و برق می ترسیدند و گویا یک فیلسوف از میانشان پیدا شده و گفته بود که خدایان خشمگین هستند، بایستی قربانی بدهیم ! آی داد و بی داد، ای داد و بی داد. و چه مکافاتی درست شد.چقدر آدمها برای هیچ و پوچ جانشان را از دست دادند !
بگذریم با برخورد این ابر ها( رعد و برق) صورت گرفته و بالا خره باران شروع به باریدن می کند. دشتها و چمنها، سبزه ها و جنگلها، خاک تشنه و کوه ها و بیابانها را پر آب می کند. حیوانات تشنه لب را سیراب کرده و عطر زندگی را در همه جا می پراکند. البته عنصر دیگری به نام باد و زمزمه های او نیز در این نشو و نما تاثیر دارد، که ماجرای آنرا به گاهی دیگر می گذاریم.
باری، باران زیباست. باران دوست داشتنی است و باران چه شستشو ها که نمی کند! درود بر باران.بخصوص به خاطر شستشو هایش. سر من را ، ها.... و الیته هر آنکسی که دوست دارد نیز. چون خیلی ها از شستشو می ترسند.
بوسه ...!
به نظر می آید که آغاز یک مهر ورزی زیبا و خوشایند. از نگاه باشد و درست پس از آن بوسه...
تا تو چه تعبیر کنی. اما بوسیدن هنری است که خیلی ها آنرا نمی دانند، نمی شناسند و شادی و لذت ِ حاصل از آنرا درک نکرده اند. اینکه حساسترین پیام رسانهای عصبی بر روی لبها قرار گرفته. و اینکه در آدمها، تنها از راه لبها می توان بوسید؛ دلایل خاص خود را دارد. ولی قضیه به همین آسانی هم نیست چرا که حتی فلزات، همدیگر را بر حسب یک سری حوادث می بوسند. سر چهار راه ها و در داخل جاده ها، وقتی ماشینها به همدیگر نزدیک می شوند..... ام م م م م م م ماچ.
بله همدیگر را می بوسند.و خوب این اتفاق ساده ای نیست و فضای خاص خود را می طلبد. از اینرو نمی دانم وقتی که ماشینها مستعد ِ بوسیدن همدیگر هستند، چرا خیلی ها از این بوسه ی نازنین فراری هستند و ارزش آنرا نمی دانند! آه که چه پدیده هایی با بوسیدن شروع شده و به مهر ورزی زیبایی کشیده می شوند! بوسه ی باران بر گلها و گیاهان، بر خاک، بر آدمها، بر سطح جاده،بر سخره ها و کوه ها..... ام م م
و بوسیدن مادران ، فرزاندانشان را.
بوسه ی مهر جویان، مهر ورزان را.و بوسه ی باد ها، با آن زمزمه های زیبا؛ بر سراسر آنچه حضور دارد، حتی دیوار و سنگ را. حتی فلز را و پنجره ها را.
در جایی خواندم که نوعی قورباغه هست که با نگاه به جفت خود، او را می بوسد و حتی از طریق نگاه با او مهر ورزی می کند( من می گویم مهر ورزی، شما بگویید عشقبازی). ولی به هر حال بوسه حرف اول و آخر را می زند. و فضای آن گیرا و ارزشمند است. سایه جان،می توانیم ما هم گلها و گیا هان را ببوسیم. می توانیم لبهایمان را به باد بدهیم تا در دور دستان دور، کنار جنگل و دریا، خاک مرطوب ساحل را ببوسیم. ما این استعداد را داریم. حیف است که دست یار را نبوسیم،و حیف است که مثل باد در گوش برگهای درختان،مهر را زمزمه نکنیم و یکا یک برگها را نبوسیم. بگذار بگویند فلانی پاک عقلش رو از دست داده. بگذار هر کسی دوست داشت، داوری بکند. کار من و تو بوسیدن است . از باران، از باد، از موجها به ساحل، از پاروی قایقران به کف دریا، از نگاه موجودات ریز و درشت، از بادها و از مهر بیاموزیم که ببوسیم.
برزخ...!
نام دیگرش جهنم است. اما در همین نقطه یک سوال.
حتی در دستگاه ایده آلیستی و در ادیان که گفته شده( خداوند بسیار مهر بان است) چگونه ممکن است از کمال مهر بانی، نا مهر بانی بیرون زاید؟ چگونه ممکن است کسی را به خاطر چنین موهومی بلرزاند و بترساند که اگر این نکرده ، آن نکنی ؛ جهنم جایگاه توست ؟ مگر می شود خالقی با آنهمه توان و قدرت ، از ترفند برزخ استفاده کرده و آنرا به رخ بنده ی بیچاره بکشد؟ یعنی اینقدر ندید بدید است؟ و همه اش باید حرف او باشد؟( البته این هم آشکار است که آنچه را بر کوی و منبر ها فریاد می زنند، و به او( خداوند) مربوط می سازند؛ کاملا توسط حکمرانانی است که نمی خواهند از گرده ی توده ها پایین بیایند.چه استثمار ایشان با همین اندیشه هاست که هموار می شود. و بهشت را که دست کمی از جهنم ندارد، باز پیش کشیده و برای تشویق کسانی که در همان راه( راه پیشنهادی ایشان) گام بر می دارند، ایشان را زنجیر می زنند. اما یک پرسش.
اگر شما آنقدر سالم و زنده و خوب ، در این دنیا زندگی کرده اید؛ دیگر چه نیازی به بهشت دارید؟ آیا اینها که گفته و می گویند( بهشت و برزخ) چیزی جز وهم نیست؟ تو اگر از ته دل ، آزادانه، و درست،پدیده ای را دوست نداشته باشی؛ و تنها به خاطر ترس از عقوبت در برزخ به اسمانها کرنش ببری، کار تو ارزشی نخواهد داشت.خوش به حال آنکه از موهومات فاصله دارد. و به جان جهانی احترام و ارزش می گذارد. گفته شد جان جهانی.... و این جان جهانی شامل همه ی هستی است و تو خود یک جانداری هستی که جزیی از جان جهانی بشمار می آیی.
سایه جان پیش از بدرود گفتنم... خواستم غزلی برایت بنویسم ولی وقتم از همین مصراع که در پایان می نویسم ،بیشتر کفایت نبود.و در ضمن مدتی است که از شاعری استعفا داده ام و بیشتر با کلمات مهر ورزی می کنم. اگر روزی به دیدارم در دیوانه خانه آمدی،با کتابی از نیچه و بوسه ای خیس بیا.
آرام و آزاد آری بوسه بر باران و بر یارت بزن.
اندیشه های یک دیوانه_ قسمت سوم .
با درودی دیگر و پس از مدتها به تو همراه و هم اندیش ِ صمیمی در عالم کلمه و اندیشه، سایه ی عزیزم. این روزها مثل بسیارانی دیگر سر م شلوغ است و زیاد از گذر زمان، مرا خبری نیست مگر وقتی که سایه ی اندوه حقیقتا سنگینی بکند. به خصوص روزهای آخر هفته که انگار خیلی چیزها از مفهوم حرکتشان می ایستند و هم از اینرو، دل آدم کمی سنگین تر و غمناکتر می شود ولی خوب دیگه این هم خود ِ زندگی است که یه جورایی دچارش شده ایم . و هر کسی به طریقی آنرا طی می کند تا روزی یا شبی به آخر ماجرا رسیده و آرام در گوشه ای چشمهایش را ببندد. با این امید که دیگر از سر و صدا و شلوغی اطراف خبری نباشد. یادم هست در جایی خوانده بودم که اگر کسی ناچار باشد دوباره به این دنیا آمده و زندگی را از سر بگیرد؛ چه حال وخیمی خواهد داشت( البته شاید بسیارانی بخواهند که ماندگار باشند برای ابد و یا اینکه باز هم به زندگی پای بگذارند) ولی آنچه که هویدا و آشکار است ؛ تکرار همین درد سر ها و آزارهایی است که می بایستی متحمل نمایند. به هر روی این به کار ما فعلا مربوط نیست و پس از مدتها فرصتی به دست آمد تا جریان حروف و کلمات را از سر گرفته و بر زلفهای کلام و حروف شانه ای بزنیم. و تا آنجا که به یاد دارم درکلمات گروه (ت) یک کلمه بدهکار شده بودم. چرا که از ترس مسائلی را قلمی کردیم و ادامه ی کار افتاد به امشب. و حالا در این راستا من کلمه ی توهم را در نظر دارم که همین الآن هم به فکرم رسید.
توهم...!
ریشه ی این کلمه (وهم) هست. و مفهوم آنرا خیال و خرافه و دور از حقیقت آورده اند. بعضی از افعال آن از اینقرارند: توهم_ موهوم_ موهومات_ توهمات_ابهام و ....
و این کلمه یا موضوع، مثل دیگر کلمات دارای بار های خاص خود ش بوده که در ادامه تلاش خواهیم کرد آنرا باز کنیم تا ببینیم چه از آب در خواهد آمد؟
یکی از مفاهیم این کلمه ( وحشت) هست. و از سویی می بایستی که این بار را حقیقتا به دوش بکشاند تا تاثیر خود را بگذارد. از اینرو موهومات غالبا، همرا با ایجاد نوعی وحشت و نگرانی به ذهن انسانها سرازیر شده و شخص را متاثر می کنند.
بارها و بارها دیده و شنیده شده که کسی در دور دستان شیی ، شخصی یا موضوعی را از روی وهم و خرافه، حس کرده و یا از روی عمد آنرا در اطراف و اکناف و در میان جامعه رواج داده است و همان وهم، در گذر زمان، لباسی دال ِ بر حقیقت داشتن پوشیده و بسیارانی آنرا حقیقت شمرده اند و می شمارند!
این موضوع مقدار زیادی پیچیده نیز هست. چرا که روند این ماجرا از آغاز ( یعنی وهم اولیه) تا پایان و حالت فعلی اش؛ کار آسانی نیست و دارای پیچ و خمهای بسیار زیادی است که در حوصله ی این مقال نیست. ولی اصولا ما هم از کنار آن به آسانی عبور نخواهیم کرد.
همه میدانند که در میدان ارک تهران، یک توپ وجود داشته که آنرا توپ مرواری می خواندند. و کتاب مشهور صادق هدایت( توپ مرواری) به همین مسئله مربوط است. ماجرای آن به گونه ای کوتاه و سریع از اینقرار است که:
از دختر های هنوز ازدواج نکرده و در آرزوی ازدواج و همسر داری گرفته ؛ تا زنانی که بار دار نمی شده اند، به زیارت این توپ رفته و به آرزوی خود رسیده اند. قاعدتا می دانید که اینجور اماکن مقدس، نگهبانانی و مراقبانی داشته و دارد و هیچکسی نمی توانسته با چشم چپ ، به این توپ نگاه بکند.
به هر حال این دخترهای نا زیبا و زنانی که بار دار نشده اند، از بهترین مشتریان و خواهندگان ِ این توپ بوده اند و هر روز دور این توپ شلوغ و زائرین در رفت و آمد بوده اند. و از همین طریق بازار نگهبانان و مراقبین توپ ، گرم، جیبشان پرِ، و کیفشان کوک بوده که جای تعریفی ندارد و آشکارا پیداست که در نهان ِ پرده چه اتفاقات عجبی رخ می داده....!و چه زنانی بار دار می شده اند... و به آرزویشان رسیده اند.
ماجرای کامل و جذاب توپ مرواری را خودتان می توانید با خواندن کتاب (توپ مرواری) اثر صادق هدایت، متوجه بشوید. گویا این توپ به دستور شاه وقت، به یکی از پادگانهای تهران برده شده و در اصطبل آنجا خاک شده است. و دیگر از آنزمان تا به حال کسی از آن خبری ندارد. این قضیه، کاملا آشکار است که باور داشتن به چنین چیزهایی ، دقیقا از چشمه ی گل آلود ِ وهم و خرافه آب می خورد. اما فقط این نیست. صفره ی بیبی شهر بانو، صفره حضرت عباس، امامزاده های گوناگون و زیارت گاه های بیشمار ، مساجد و تکایا ، کلیسا ها و کنشت ها، دیر ها و معابد، و خلاصه صد ها و هزاران مکان مقدس شده و جود دارند که رودخانه ی خروشان ِ موهومات را گسترش داده و می دهند. و شدت این اوهام و باور مردم به آنها به گونه ای است که اگر شما حقیقت پنهانی پشت این موهومات را برایشان آشکار ساخته و نشان بدهید، ای بسا که جان شیرنتان را از دست بدهید. چه، دیگران به این موهومات باور دارند و آنها را از مقدسات زمین و زمان می شمارند و حاظر نیستند که مویی از سر این اوهام کاسته بشود.... اشاره ی ما به موضوع، تنها نشان دادن حضور موهومات و خرافاتی است که در بطن جامعه ریشه دوانیده و هنوز هم ماندگارند... ولی اینکه چه کسی و از روی چه هدف خاصی توهم اولیه را در میان مردم رواج داده ، کار ما نیست. اما حاصل این کار و نتیجه اش چه می باشد؟ کاملا به یک یک افراد جامعه مربوط هست. از اینرو در نتیجه گیری کوتاه از کلمه ی توهم، تنها به این اشاره می کنم که؛ موهومات همواره باعث ضعف تنه ی اصلی اجتماع بوده و آنرا به قهقرا برده و می برد. توهماتی که به نام حقیقت به خورد مردم داده اند، حقیقتا ویران ساز و خراب کننده ی راه و جهت و هدف اجتماعات بشری بوده است. از اینرو ، کسانی که خود را روشنفکر می نامند، اولین وظیفه بر روی دوششان، تخریب توهمات و موهومات یا خرافاتی است که در جامعه اشان ریشه دوانیده است. و با نگاهی حتی گذرا به هنرهای موسیقی و یا شعر؛ رگه هایی از اوهام نمایان می شوند . چراکه شعرا و سرایندگان، در بسیاری از آثارشان ، دانسته یا ندانسته، انواع موهومات را در جامعه رشد داده اند. و کلامی که در آهنگها به گوش شنونده گان می رسد؛ در بسیاری از آنها ، وهم و خرافه را ترویج کرده اند. از اینرو چاره ای نیست جز اینکه دل از زیبایی اینگونه آهنگها و اشعار کنده، و آنها را دور ریخته و به جایشان کلامی پیشرو نهاده شود که دست کم خالی از توهم و خرافه باشد که این هم کار آسانی نیست.
در این گذر به حرف( ث) رسیده ایم. که در گوش من کلماتی چون... ثریا( و آن شش ستاره است متصل به همدیگر و آن منزل سوم است از منازل قمر.... فردوسی گوید: همه رودها همچو دریا شده //// ببالیز گل چون ثریا شده..... و بیتی از خاقانی که اینگونه گوید: آخر تو آسمان شکنی یا کمر شکن////از درج درّ و برج ثریا چه خواستی _ ثمر_ ثانی- ثری(مرد بسیار مال)،غنی_ثمج(با هم آمیختن)_ ثمثام( آنکه چون چیزی را بگیرد، بشکند._ ( فرهنگ دهخدا).
به هر صورت از فهرست بالا ، کشش جان سوی ثریا میرود بیشتر. هر چه جستجو کردم کمتر کلمه ای دیدم که با حرف ث آغاز شده باشد ... ایرانی و فارسی باشد و مفهومی گیرا. به همین خاطر به فرهنگ دهخدا پناه آوردم و آنچه را که در بالا می بینید، در اینجا نوشتم.
ثریا...!
و اضافه آنکه ستاره ی ثریا همآن پروین خودمان است .... پروین ز ما و روی ثریا از تو_ این نقد بوسه ز ما پرییا از تو!
فکر می کردم شعر و شاعری را کلا ترک کرده ام، اما بیت بالا همینجوری از قلم پرید. به هر حال هنگامی که صحبت ستارگان پیش می آید، هزاران اندیشه در سرم به دوران می افتند. اینکه چقدر از این ستاره ها گفته اند و می گویند و چقدر ستاره شناس داریم و تا چه اندازه کسانی سود، جو ستاره ی اقبال ساده لوحان را می نگرند و برایشان چه اراجیفی که نبافته و چه خرافاتی که اشاعه نداده اند!! ستاره شناس ، دعا نویس ، فال گیر،کف بین و و و وو
و این مسئله تنها در جوامع عقب افتاده نیست.چه در کشور های اروپایی نیز گوشه ای از روزنامه ها را همین ستاره بین ها و فالگیر ها پر می کنند و اتفاقا بازارشان هم داغ داغ هست. اما از اینها که بگذریم من با کلمه ی ثریا یاد نویسنده و یک تئوریسین به نام اریک ون دانیکن افتادم که اهل سویس هست و کتابهای زیادی را انتشار داده. مشهورترین کتابهایش که تا به حال به زبان فارسی ترجمه شده از اینقرارند: ارابه ی خدایان_ طلای خدایان_ بازگشت به سوی ستارگان_ آسمان سیاه_ خدایان از ماوراء فضا .
اولین اثر او (ارابه ی خدایان) است ودر آنجا تئوری خود را پایه ریزی کرده و در کتاب دوم یعنی طلای خدایان به تئوری خود استحکام بیشتری می بخشد. اریک ون دانیکن معتقد هست که نوع آدمی را موجوداتی فضایی که هزاران سال پیش به کره ی زمین آمده اند؛ ساخته اند. و بارها و بارها به زمین آمده و حاصل و روند کار خود را( انسان) را مورد تحقیق و بررسی قرار داده اند و حتی در دوره ای تعداد بسیار زیادی از انسانهای آلوده به نوعی بیماری را از بین برده اند تا دیگران به آن بیماری دچار نشوند. او از غارهای اکوادور، پرو و کشورهای آمریکای لاتین دیدن کرده و حتی شش ماه را در ایران و در شهر دامغان بسر برده و عکس های فراوانی از غارهای موجود و ستون هایی که به دست ایشان(فضاییان) ساخته شده؛ گرفته و در آثارش باز تاب داده است. هیچ موزه ای و هیچ اثر تاریخی از زیر نظر دقیق و تیز بین اریک ون دانیکن ؛بدون تحلیل و بررسی نگذشته است. از اینرو نظریه ی او قابل اهمیت و ارزشمند می باشد. آنچه نویسنده و محقق سویسی در سخنرانیها و آثارش ارائه داده است، همگی با پشتیبانی مدارک و آثار باقیمانده ایست که به دوره های بسیار دور بر میگردد. فسیل ها ، نقاشیهای روی دیواره ی غارها، دره های نا دست یافتنی و عمیق، شهر ها و ویرانه هایی که در قعر جنگل ها گم شده اند؛ و یا آثاری که در موزه های گوناگون وجود دارند؛ همگی نظریه ی او را تایید می کنند. او حتی موفق به یافتن لوح یا نوشته ای شده که در آن اسکلت یک انسان قرار دارد و در کنارش از بالا تا پایین خطی و نوشته ای هست که تا امروز هیچ زبان شناسی نتوانسته که آنرا درک کرده و بشناسد. و برای مثال دو قطعه فلز بلند یافته که یکی از آنها در اکوادور و در زمین فرو رفته و دیگری در حیاط معبدی است در هندوستان. خصوصیت این دو قطعه فلز، این است که نه طلا,قلع,مس و یا هر آلیاژ دیگری نیستند. و هزاران سال از عمرآنها می گذرد اما نه زنگ زده اند و نه اکسیده شده و هیچ تغییری نکرده اند. و این برای علم آدمی شرم آور است که هنوز نوع این آلیاژ ناشناخته مانده است.
به هر روی ماجرای ثریا و ستارگان بسیار دور تر از آن است که در این نوشته بتوان به آن ادای دین نمود .
از میان کلماتی که در بالا و در خصوص (ث) نوشته شد. آن دیگری و آخری را ثمثام ، قرار می دهیم. که به روایت دهخدا، معنی اش این است که: آنکه چون چیزی را بگیرد، بشکند.
ثمثام...!
و کسی که آنچه را به دست آورد بشکند، از نظر من به نوعی بیماری دچار است. چرا که مفهوم هستی در فرهنگ ایران،جان و زندگی است. و آنکه جان را گرفته و زندگی را بکشد، دور از مهر بوده و دشمن زندگی به حساب می آید. گیرم اهالی شهر ایدآلیسم و ادیان و مذاهب، فریادشان در آید که آنکه می کشد،(خدا) دوباره جان می دهدو ما اگر این را بر فرض درست بودن هم حتی اگر بگیریم، باز گوشه ای از ماجرا به عصا نیاز دارد چه، این سوال پیش می آید که از ابتدا چه نیازی بوده که آفریده شود(پدیده ای) و اگر آفریده شد، چرا باید زیر تیغ مرگ بیاستد؟ و از بین برود؟ آیا این هم نوعی سادیسم نیست؟
نه از روی اتفاق که از روی آگاهی و خرد؛ خیام درست تشخیص داده بود که کارگاه کوزه گری آسمانی، کارگاه دیوانه ایست که نمی داند چه می کند. کوزه ای به این زیبایی را می سازد، و همآن کوزه را ( انسان) را بالای سر برده و با شتاب بر زمین می کوبد!!!
نمای دور و نزدیک چنین کارگاهی، هیچ بجز دیوانه خانه ای احمقانه نیست. و این ثمثام حقیقتا به یک جور بیماری مبتلاست که به نظر می آید هرگز علاج پذیر نباشد. ثمثامی که می سازد و از بین می برد!!! ا ا ا م م م م م م م . ما که عقل را طلاق داده ایم چنین نمی کنیم در همین دیوانه خانه؛ او که عاقل و هشیار است چرا باید چنین؟
و حالا چند رباعی که حقیقتا نوشته ی خیام هستند و تا قبل از آن اشاره به این نکته ضروری است که رباعیات فراوانی را که مشتمل بر بیشتر از هزار و اندی هستند و به خیام نسبت داده اند، به هیچ روی حقیقت ندارد و خیام آنها را ننوشته است. و به درستی رباعیات خیام شامل 68 رباعی هستند که هدایت آنها را در کتاب (ترانه های خیام) آورده است. برای روشن شدن این مطلب به سایه ی عزیزم توصیه می کنم که کتاب ( ترانه های خیام) نوشته ی صادق هدایت را پیدا کرده و بخوانی.که به (خیام صادق) مشهور است. در آنجا و در مقدمه به مسایلی اشاره شده که کمتر محققی به آن توجه نشان داده است.رباعیات زیر از خود خیام می باشند و از همآن کتاب نقل می شوند.
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه افکندش اندر کم و کاست؟
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود؟
ور نیک نیامد این صور، عیب کراست؟* ( معنی مصراع: اگر این تصویر، خوب و نیکو نبود؛ عیب از کیست؟)
*****
* وهمی که در زمانهای دور به آن باور داشته اند حاکی بر این بوده که زمین بر روی شاخ گاویست و هنگامی که زلزله روی می دهد؛ این گاو زمین را از شاخی به شاخ دیگر پرت می کند! یا جل اللکاته...!
گاویست بر آسمان قرین پروین
گاویست دگر نهفته در زیر زمین
گر بینایی، چشم حقیقت بگشا
زیر و زبر دو گاو، مشتی خر بین
****
گر من ز می مغانه مستم ، هستم
گر کافروگبر و بت پرستم، هستم
هر طایفه ای به من گمانی دارد
من زآن خودم، چنانکه هستم،هستم
****
خوب سایه جان . نوشتن را در اینجا به آخر می رسانم و اگر نفسی بود ، در آینده به حرف بعدی خواهیم پرداخت. روز و شبت نیکو. و همیشه پیروز و شادمان باشی. اینجا هم خبر خاصی نیست . جز پنجره ای که مشرف به باغ می باشد و من از آنجا هر ازگاهی به دور دستان نگاه می کنم و از این راه بسیار دور تو را حس می کنم. می دانم مشغولی و اسیر سر و صدایی اما فراموش نکن که این نوع زندگی را خود تو برای خود مهیا کرده و ساخته ای. من از نصیحت بیزارم .صحبت های مستقیم مرا هیچگاه به حساب نصیحت نگذاری.
بدرود.
اندیشه های یک دیوانه_ قسمت پنجم .
متا سفانه خیلی وقت است که فرصت چندانی برای نگارش به دست نیامد. آدم واقعا نخواهد توانست در درازنای زندگی به چند موضوع متفاوت و مهم رسیدگی کرده و همه ی آنها را سالم و صحیح به سر منزل مقصود برساند. من الآن تصور می کنم که علی اکبر دهخدا،برای نوشتن آن فرهنگ چقدر با مشکل مواجه بوده. قدر مسلم اینکه تمام وقتش را برای نوشتن آن به کار گرفته است. و پس از سالی من هنوز روی پل (چ) مانده ام. چرا ؟ بهتر همآن که سکوت کنم و چیزی درین خصوص ننویسم. همینکه می بینم به حروف قبلی نیز آنطور که باید ادای دین نشده، خود برایم اندوهی را به دنبال دارد. اگر چه من در ابتدا هم اشاره کرده بودم که این تنها تلاشی است در جهت برداشت ها و در خصوص حروف و کلمات. و در این شکی نیست که واژه ، دارای ژرفنا و اهمیت خاصی است. بسیارانی واژه ها را در جملات به کار می برند اما از محتوای مفهوم آن دقیقا آگاه نیستند. و سنگ تنها می تواند گوشه ای از این برداشت ها را بروی کاغذ بیاورد. به تعبیر ژاک دریدا: جهان هستی درمتن قرار دارد. و منظور او از متن ؛جهانِژرفناک واژه هاست. او زندگی ها را به یک متن می شناساند. مثلا در جایی گفته که: زندگی مارتین هایدگر خود یک متن یا یک تکست است. از اینرو واژه ها بار معنایی_نهفته و نهانی وآشکاری را در خود دارند که در خور تحقیق و بررسی اند. بگذریم که این موضوع بسیار دور تر از آن است که در اینجا بتوان غیر از اشاره ای _ کلیت آنرا توضیح داد.
و می بینم که به حرف های (چ) و ( ح) رسیده بودیم و من به سایه پیشنهاد کرده بودم که از این میان به کلمات _ چادر_ چشم_ چمدان_ چهره_ و چکاوک بپردازد. اما متاسفانه به نظر می رسد که سایه از من بسیار مشغولتر است و در این خصوص هیچ اقدامی نکرده و موضوع همچنان در پرده ی ابهام و خاموشی مانده است. بگذریم. این هم کلمه ی چادر.
چادر ...!
قبل از هر چیز این دو پرسش که: چادر اصولا چیست و از کجا آمده؟
کمی تحمل. کمی اندیشه. کمی در خود فرو رفتن و تصویر چادر را _آنچنانکه هست،در نظر آوردن..!
گفتم کمی تحمل و اندیشه و لی خودم الآن درست چهار ساعت است که از طریق نت و تماس با دوستانی در این خصوص صحبت کرده ام. و نتیجه را در زیر می آورم. اولا برایم آشکار شد که در جهان نت به مسئله ی چادر چندان رسیدگی نشده و چیز زیادی در این بابت منعکس نیست غیر از دو سایت و دو لینک و یکی از آنها سایت چهل گیس است که مطلب و لینک آن از قرار زیر است:
http://www.40gis.com/blog/?p=681&cpage=1#comment-26762
موضوع آن ( تاریخچه ی اولین چادر در ایران است). نویسنده با اشاره به دوره ی ابنیه ی ارگیلی و نشان دادن تصویری (زنی چادر به سر) متعلق به شمال غربی آناتولی است که برای اولین بار چادر در شکل اولیه اش را نشان می دهد. زنی که بر اسب سوار است و دارای چادر می باشد. بعضی ها معتقدند که چادر به دوره ی هخامنشی و بعضی ها به دوره ی ساسانی مربوط می دانند.
در هر صورت آنطور که پیداست چادر از دور دستان مورد مصرف زنان بوده است. و از سویی نمی توان گفت که پدیده ی چادر به واسطه ی سیستم مرد سالاری، به زنان تحمیل می شده است( با کمی تردید!) اما به هر روی پدیده ی چادر، نوعی جدایی را از دیگران سبب گشته و گویا به خاطر باز شناسایی شدن خاتون های هخامنشی از دیگر زنان، ایشان چادر داشته اند.
در این راستا و در صدر اسلام ،چادر نقش کمی نداشته و حتی رنگ های آن مورد بحث و خواستگاه قبایل آن زمان بوده است. و به تعبیر دوستی، چادر های سیاه به قبیله ی بنی امیه تعلق داشته و سفیدِ آن گویا به قریش.
دوستی دیگر اندیش، اشاره نمود که پوشش به ابتدای خلقت آدمی مربوط است. توضیح اینکه در سوره ی اعراف قرآن ، آیه های بیست تا بیست و هفتم و در آیه ی 26 چنین آمده است:
يَا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاسًا يُوَارِي سَوْءَاتِكُمْ وَرِيشًا وَلِبَاسُ التَّقْوَىَ ذَلِكَ خَيْرٌ ذَلِكَ مِنْ آيَاتِ اللّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ﴿۲۶﴾اى فرزندان آدم در حقيقت ما براى شما لباسى فرو فرستاديم كه عورتهاى شما را پوشيده مىدارد و [براى شما] زينتى است و[لى] بهترين جامه [لباس] تقوا است اين از نشانههاى [قدرت] خداست باشد كه متذكر شوند (۲۶
در همین سوره و در آیه ی شماره ی 22 با مسئله علت ریشه ای پدید آمدن حجاب بر خورد می کنیم آنگونه که به خاطر گول خوردن آدم و حوا،توسط شیطان و میوه ی درخت سیب را خوردن_ عورت هایشان( آلات تناصلی بدنشان آشکار می شود!) به نظر می رسد که مسئله ی شرم! در این نقطه از ماجرا دخیل است. اما به هر روی عین آیه ی 22 در سوره ی اعراف چنین است:
فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لَّكُمَا إِنَّ الشَّيْطَآنَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُّبِينٌ ﴿۲۲﴾ پس آن دو را با فريب به سقوط كشانيد پس چون آن دو از [ميوه] آن درخت [ممنوع] چشيدند برهنگىهايشان بر آنان آشكار شد و به چسبانيدن برگ[هاى درختان] بهشت بر خود آغاز كردند و پروردگارشان بر آن دو بانگ بر زد مگر شما را از اين درخت منع نكردم و به شما نگفتم كه در حقيقتشيطان براى شما دشمنى آشكار است (۲۲)
و اینجاست که از نقش برگِ درختان برای پوشش ایشان، یاد می شود. و آنگونه که دیدیم در آیه ی 26 از همآن سوره_ مسئله ی لباس مطرح می شود. نتیجه اینکه شرم کردن از بدن و عورت خویش، دلیل ریشه ای پدید آمدن پوشش قلمداد می شود.
به تعبیر ژاک دریدا درمبحث متافیزیک حضور و در شرح اندیشه های افلاطونی_ دو گانگی های دکارتی و پدید آمدن (حضور) در خلال قرنها و هزاران سال، در اندیشه ی بیشتر فیلسوفان؛ آنجا که اردوگاه متافیزیکی هر چیزی را خیلی به رخ کشانیده و در طرح آن اصرار می ورزد،می بایستی درست به عکس آن پرداخت. مثلا اگر تا امروز گفتار بر نوشتار برتری داشته است(ارسطو و افلاطون در برتری گفتار بر نوشتار اصرار داشته اند) و نوشتار را به گوشه و کنار و زاویه ها کشانیده اند؛ وظیفه ی هر محقق و اندیشمندی است که نقطه ی مخالف آنرا طرح نموده و به زوایای تبعید شده ی آن بپردازد و آنرا شرح و بست بدهد. این بهترین راه برای سرنگونی دستگاه فکری متافیزیک حضور است.....
و در خصوص مطلب چادر، پوشش و حجاب. الآن با قضیه ی زیر بته ی شرم مواجهیم. و این در حالی است که در اقصا نقاط جهان،بسیارانی به لخت بودن و بی پوششی باور دارند و حتی در رسانه های گروهی،گرد همآیی های خود را نشان می دهند. از اینرو برای ایشان نه تنها شرم وجودی خارجی ندارد که اصولا باور ایشان بر این است که طبیعت آدمی از آغاز هم به همین ترتیب بوده است و پوشش و لباس هیچ نقشی نداشته است مگر به خاطر سرما و برودت و حفاظت خود از آن. امروزه هم شاهدیم که در اعماق جنگل ها ،به هنگام بارندگی، میمون ها شاخه های درختان را شکسته و بر روی خود به شکل حفاظ قرار می دهند؛ تا تاثیر سرما را کاهش دهند. و این پیش پا افتاده ترین چیزی است که در اولین لحظه از احساس سرما برای یک وجود،و در اندیشه ی او روی می دهد. از اینرو منطقی به نظر نمی رسد که خداوند،آنگونه که در سوره ی اعراف_ آیه های یاد شده_ برای آدم و حوا، لباس دوخته باشد! چنین چیزی غیر از یک شوخیِ خالی از مفهوم، نمی تواند هیچ واقعیتی را در بر بگیرد.
پس در مجموع و تا آنجا که نظاره کردیم،پوشش تنها می توانسته در قبال سرما، مورد استفاده ی آدمی قرار گرفته باشد و اما چادر... ببینیم که نگاه و تعبیر دهخدا از آن چیست و شعرای مختلف به خصوص فردوسی چگونه آنرا تصویر کرده اند؟!!!!
چادر
خيمه . سايبان . بالاپوش زنان . ردا. (حاشيه برهان قاطعچ معين ). پارچه اي کهزنان براي پوشانيدن چهره و دستها و ساير اعضا و البسه بر روي همه لباسها پوشند. جامه رويين زنان . جامه بي آستين زبرين زنان که تمام سر و تن و پاي و دست را ازنظرها مستور دارد. پارچه اي است عريض و طويل که زنهاسر ميکنند. (فرهنگ نظام ). ردايزنان . بالاپوش . پرده . حجاب . و رجوع به حجاب شود: زن از چادر غافل ماند، گوشهچادر بگشاد... پاره اي خاک در چادر بست . (سندبادنامه ص 70). در مثل ميگويند: «حمامنرفتن بي بي از بي چادري است » يا «خانه نشستن بي بي از بي چادري است ».
· روپوش .روبنده . حجاب . رجوع به حجاب شود. ترجمه وطاء و بدين معني با لفظ درسرکشيدن و به چهره کشيدن و پوشيدن و بر کتف برافکندن و از پشت برکشيدن . (آنندراج ).
· مطلق سرپوش . پوشش . مطلق پوشش . هر چيزي از پارچه و جز آن که جايي يا کسي ياچيزي را بپوشاند.
· پارچه عريض و طويل که رختخواب در آن مي بندند. (فرهنک نظام ). چادر شب .
· لحاف . روپوش که هنگام خواب بر روي خود اندازند. لحاف ... هرجامه اي که بالايجامه ها باشد همچو چادر و مانند آن . (منتهي الارب ). ملحفة. چادر (منتهي الارب ):
بخسبند و يک گوش بستر کننددگر بر تن خويش چادر کنند.
فردوسي .
بخفت اندران سايه بوزرجمهريکي چادر اندر کشيدهبه چهر.
فردوسي .
بگفت اين و چادر بسر برکشيدتن آساني و خواب رابرگزيد.
فردوسي .
از سنگ بسي ساخته ام بستر و بالينوز ابر بسيساخته ام خيمه و چادر.
ناصرخسرو.
· خيمه . خرگاه . شادروان . سايبان . صاحب آنندراج نويسد:«در ترکي به معني خيمه وبا لفظ زدن مستعمل است ».
· سفره و سماط. (ناظم الاطباء).
· خرقه . (ناظم الاطباء).
· آبشار. (ناظم الاطباء).
· بالن .
· کفن:
سرانجام با خاک باشيم جفتدو رخ را به چادر ببايد نهفت .
فردوسي .
همه دشت از ايشان تن بي سر استزمين بستر وخاکشان چادر است .
فردوسي .
بر چشمه تختي و مردي بر اويبمرده به چادر نهانکرده روي .
اسدي .
اتحمي ; نوعي از چادرهاي يمن . اتحميه ; نوعي ازچادرهاي يمن . تحمه ; چادرهايي که بر آن خطوط زرد باشد. ازار; چادر و شلوار. لفاع ; چادر يا گليم يا گستردني ... جرده ; چادر سوده و کهنه . جنينة; نوعي از چادرابريشمي است . جلباب ; پيراهن و چادر زنان و معجر يا چادري که زنان لباس خود رابدان از بالا بپوشند. خملة; چادر جامه خواب دار و جامه مخمل مانند چادر و جز آن . خميلة; چادر مخمل خواب دار. رداء; چادر. مرداة; چادر. ريطة; چادر يک لخت يا هر جامهنرم و تنک که زنان بر سراندازند. رائطة; چادر يک لخت که زنان بر سر افکنند.سيح ; نوعي از چادر. سند; نوعي از چادرها. سمط; چادربي آستر که بر دوش اندازند يا چادر ازپنبه . شرعبي ; نوعي از چادرها. صيدن ; چادر درشت بافت . صتية; چادر وجامه اي استيمني . طيلس ; چادر. طيلسان ; چادر. طرحة; چادر. عصب ; نوعي از چادر. عطاف ; چادر. عاطف ; چادر. معطف ; چادر. عبعب ; چادر باريک و نازک از پشم شتر. غدفلة; چادر فراخ . فوطة; چادر نگارين يا چادر خط دار. قرطاس ; چادر مصري . تحول الکساء; چيزي درچادر نهاد و بر پشت برداشت آن را. کرُ; چادر. لوط; چادر. معقد; نوعي از چادر. ملف ; چادر. ملاءة; چادر يک لخت . ريطة; چادر يک لخت . مريش ; چادر منقش . مئزر; چادر. مهاصري ; چادري است يمني . نصيف ; چادر دو رنگ. تجواز; نوعي از چادر منقش . التفاع ; چادر درخود پيچيدن . (منتهي الارب ):
پوپک ديدم بحوالي سرخسبانگک بربردهبه ابر اندراچادرکي ديدم رنگين بر اورنگ بسي گونه بر آن چادرا.
رودکي .
يک سو کنمش چادر يک سو نهمش موزهاين مرده اگرخيزد ورنه من و چلغوزه .
رودکي .
بگفت اين و بگشاد چادر ز رويهمه روي ماه وهمهمشک موي .
فردوسي .
ز کافور زير اندرش بستريکشيده ز ديبا بر اوچادري .
فردوسي .
چو پنهان شد آن چادر آبنوسبگوش آمد از دور بانگخروس .
فردوسي .
چوپيدا شد آن چادر زرد رنگاز او گشت گيتي چو پشتپلنگ.
فردوسي .
چو شب چادر قيرگون کرد نوز شهر و ز بازار برخاستغو.
فردوسي .
چو خور چادر زرد بر سر کشيدبشد باختر چون گلشنبليد.
فردوسي .
چو خورشيد از آن چادر لاجوردبرآمد بپوشيد ديبايزرد.
فردوسي .
تو گفتي که جامي ز ياقوت زردنهادند بر چادرلاجورد.
فردوسي .
دوياره يکي طوق با افسريز ديباي چين بافتهچادري .
فردوسي .
ز ديبا کشيده برو چادريز هر گوهري بر سرش افسري .
فردوسي .
هامون گردد چو چادروشي سبزگردون گردد چو مطرف خزادکن .
فرخي (ديوان چ دبيرسياقي ص 271).
سلاح يلي بازکردي و بستيبسام يل و زال زر، دوک وچادر.
فرخي .
تو گويي بباغ اندرون روز برفصف ناژوان و صفعرعرانبسي خواهرانند درراه رزسيه موزگان و سمن چادرانبپوشيده درزيرچادر همهستبرق ز بالاي سر تا به ران .
منوچهري .
چهل جنگي همه گرد دلاورکشيده چون زنان در رويچادر.
فخرالدين اسعد (ويس و رامين ص 491).
پس آنگه چون زنان پوشيدهچادربه پيش ويس بانوشد سراسر.
فخرالدين اسعد (ويس و رامين ).
مر او را گفت رامين ايبرادربپوش اين رازما را زير چادر.
فخرالدين اسعد (ويس و رامين ).
بيارم ويسه را با کيش وچادرپياده چون سگان در پيش لشکر.
فخرالدين اسعد (ويس و رامين ).
ز خون رخ به غنجار بند ودخورز گرداندر آورد چادر بسر.
اسدي .
چو شير ژيان جست از افراز تختگرفتش گلوبند وبفشارد سختبدريد چادرش و بفکند پستدهانش بياکند و دستش ببست .
اسدي .
نهالي به زيرش غليژن بديز بر چادرش آب روشن بدي .
اسدي .
فکرت ما زير اين چادر بماندراز يزداني برون زينچادر است .
ناصرخسرو.
گل سرخ نوکفته بر بار گوييبرون کرده حوري سراز سبز چادر.
ناصرخسرو.
تسبيح ميکنندش پيوستهدر زير اين کبود و تنکچادر.
ناصرخسرو.
هر کسي را زير اين چادر درونخاطر جويا به راهيديگر است .
ناصرخسرو.
زير اين چادر نگه کن کز نباتلشکري بسيارخوار وبيمر است .
ناصرخسرو.
مسبب چون بود پس هر کسي راکه وهمش گرد او گرددچو چادر.
ناصرخسرو.
زير سخن است عقل پنهانعقل است عروس و قولچادر.
ناصرخسرو.
يکي چادري جوي پهن ودرازبياويز چادر ز بالايگاز.
ازرقي .
بر چادر کوه گازرآسااز داغ سيه نشان برافکند.
خاقاني .
گفتم چادر ز روي بازنگيري ؟بکر نيي ، شرم داشتنچه مجال است ؟چادر بر سر کشيد تا بن دامنيعني بکرم من اين چه لاف محالاست ؟از پس بکران غيب چادر فکرتبفکن خاقانيا که بر تو حلال است .
خاقاني .
صبح را تقدير او از شير چادر ميدهدشام را تقديراو از قير معجر ميکند
شهاب زرگر (از لباب الالباب ج 2 ص 4 و 5).
زير چادر مرد رسواو عيانسخت پيدا چون شتر بر نردبان .
مولوي .
رفت جوحي چادر و روبند ساختدر ميان آن زنان شدناشناخت .
مولوي .
اين غول روي بسته کوته نظر فريبدل ميبرد بغاليهاندوده چادري .
سعدي (کليات چ مصفا ص 741).
بس قامت خوش که زير چادرباشدچون باز کني مادر مادر باشد. سعدي (گلستان ).
و به این ترتیب آشکار می شود که نقش چادر برای پنهان کردن چیزی است. و آنگونه که در مثال های بالا دیدیم،هر کدام از این شاعران،به همین موضوع اشاره کرده اند.اما هیچکدام به تاریخ چادر و پوشش اشاره ای نداشته اند. و این مایه ی تاسف است. در هر صورت نمی توان تاریخ دقیق چادر را تعیین کرد. اما نقش آنرا می توان باز شناخت. و آنگونه که دیدیم نقش آن برای پنهان کاری و راز داری در چیزی یا چیزهایی است. و درست در مقابل آن لختیان،مسیری عکس را در پیش گرفته و طبیعت آدمی را با چادر و پوشش، همسو نمی بینند و بدون هیچ شرم یا هراسی،لختِ لخت،در محفلهایشان هویدا می شوند. اگر موضوع شرم را حقیقتا جدی بگیریم،می بایستی آنچه را که پشت موضوع نهان شده است، آشکار سازیم. و پرسش اینکه شرم چیست و چرا شرم؟
من در این نوشتار در صدد پاسخ به همین پرسش نخواهم بود و آنرا به اختیار خواننده می گذارم.زیرا که موضوع شرم_ مرا از روند مطلب دور خواهد ساخت.
یکی از شعرای مشهور کرد به نام شیخ رضا طالبانی که متولد کردستان عراق امروزی است،در شعری بلند و زیبا،به تاریخچه ی چادر وپوشش و روسری اشاره های مستقیم کرده و در ابیات بسیاری از آن،پدیده ی چادر و روسری را شدیدا می کوبد. او در خلال شعر ثابت می کند که در کردستان ،به هیچ وجه،چیزی به نام چادر و روسری وجود نداشته است. و تا آنجا که ذهن یاریم می کند،چند بیت آن از قرار زیر است:
......
کی په چه ی دیوه به رروی خاتوونی کوردوستا نه وه ؟
که ی په چه بووته سه به ب، بو عیفه تی جنسی له تیف ؟
کافری دل تیره ده خلی کوا به سه ر ایما نه وه ؟
لای به رن تو خوا فرری ده ن ، بیخه نه ته ندووره وه
حه یفه روژی روون بخه ینه ناو شه وی دیجووره وه
****
ترجمه: چه کسی چادر و روسری را بر سر خاتونِ کردستان دیده است؟(در طول تاریخ).
چه هنگام ،چادر و روسری سبب پاکی جنس لطیف بوده است؟
کافر دل تیره چه ارتباطی با ایمان می تواند داشته باشد؟
بر دارید،شما را به خدا،آنرا به درون تنور بیاندازید
حیف است که روز روشن را داخل شب یلدا قرار دهیم.
************
به هر صورت در ایران امروز،شاهد چادر بر سر زنان هستیم. آنهم به صورتی اجباری. در حالیکه چند قدم آنسوتر و در دوره های پیشین،چادر حتی اگر حضور داشته، اما اجباری نبوده است. به نظرم قرّه العین ِ شاعر بوده که برای اولین بار چادر و روسری از سر برداشته و در شهر حضور یافته. گویا این حرکت او،باعث تعجب شدید مردم شده بود اما پیامی را که می خواسته،با برداشتن حجاب و چادر به دیگر زنان و خلاصه تر اینکه به اجتماع آنزمان،داده است. و مسئله ی کشف حجاب توسط رضا شاه،مراجع دینی و مذهبی شیعه را شدیدا عصبانی کرده. طوری که در چند سخنرانی آیت الله خمینی،به این موضوع اشاره شده و اعتراض او را بر انگیخته است.در این راستا پرسشی در ذهن روی می دهد و آن اینکه مراجع دینی چرا حجاب را برای زنان،امری ضروری قلمداد کرده و می کنند؟چه نفعی از بودن حجاب و چادر بر سر زنان،برای ایشان به ارمغان می آورد؟ و از سویی دیگر نبودن حجاب،چه ضرر یا زیانی برای ایشان به بار می آورد؟دراین نقطه، مسئله مرد سالاری نیست، به نظر می آید که این دین کاران و مذهبیون هستند که بر بقای حجاب و چادر اصرار می ورزند. و درست در همین شرایط،ناظر سراسر کشورهای دیگر هستیم که بدون حجاب و چادر،زنانشان در اجتماع به زندگی نورمال و طبیعی خود ادامه می دهند. در این کشورها،حجاب یا هر گونه پوششی برای زنان آزاد است و افراد زیادی نیز که غالبا از کشورهای اسلامی به اروپا یا کشورهای آمریکای لاتین مهاجرت کرده اند،دارای حجاب هستند. از اینرو میتوان گفت که حجاب و چادر می تواند امری دلخواه باشد،(بسته به سطح دانش و درک فرد در همآن اجتماع)و هیچ ضرورتی برای بود یا نبودِ آن نیست. واز سویی نیز این نهایت تاسف را به همراه دارد که در ایران امروز،زن بی حجاب مورد آزار و اذیت و حتی زندان و سنگسار قرار گیرد.
به نظر می آید که هنگام آن فرا رسیده تا موضوع را جمع بندی کنیم.
انسان ها در آغاز دارای هیچ پوششی نبوده اند. و مثل دیگر موجودات در جنگل ها و بعد تر ها در کمون های اولیه(دوره ی غار نشینی) زندگی می کرده اند. شرم ازلخت بودن ،به هیچ روی مطرح نبوده. و بسیار امری طبیعی بوده است. انسانها در این دوره های گوناگون،به خاطر حفاظتِ خویش از سرما و برودت هوا،از برگ درختان استفاده می کرده اند و بعد ها به غار ها پناه برده اند. تا زمانی که آتش اختراع می شود. کمون های اولیه و اجتماعات ابتدایی بشری، به مرور زمان گسترش یافته و روستا ها و قبیله ها را تشکیل داده است. لباس های یونانیان در بیشتر از 4000 سال پیش بسیار کم بوده است. در آفریقای کنونی،به واسطه ی گرمای فراوان،هنوز هم مردم روستا هایشان،دارای پوشش خاصی نیستند. قرآن علت پیدایش لباس و پوشش را در خوردن میوه ی ممنوعه توسط آدم و حوا می داند و جالب اینجاست که بعد از خوردنِ آن میوه(گویا سیب! _ حالا چرا سیب؟ که خود پرسش زیبایی است،زیرا سیب سنبل شهوت است) بر آدم و حوا حقایقی آشکار می شود که قبلا در پرده ی ابهام بود . پس از آن است که خدایشان به ایشان لباس میدهد! و بلا فاصله اضافه می کند که : بهترین جامه(لباس) تقوا است.{آیه ی 26 سوره ی اعراف}. در دوره ی هخامنشی با اولین چادر مواجه می شویم. و پیشتر از آن لباس زنان و مردان چیزی بسیار شبیه به همدگیر بوده است. وبه کشور های اسلامی امروز می رسیم که حجاب و چادر امری ضروری قلمداد می شود و هیچ زنی بدون حجاب نمی تواند و اجازه ندارد که در اجتماع حضور یابد.و اگر چنین چیزی روی دهد،به شدت تنبیه خواهد شد.
و آنچنانکه پیشتر در سروده های شعرای گوناگون،اشاره شد، چادر برای پوششِ رازی است! وزیرِ آن می توان چیز یا چیز هایی را پنهان ساخت!
خیلی کوتاه می خواهم به این نکته اشاره کنم که اجتماعات دینی و مذهبی،آنچه را که زیر چادر پنهان کرده اند؛چیزی جز حقیقتِ خودِ زن نیست.
نیچه فیلسوف معتبر و مشهور،اشاره می کند که زنها،بزرگترین پدیدار شناسان هستند. او اضافه می کند که زنان به واسطه ی نا ژرفنا اندیشی شان،هر چه بیشتر به سطح و ظاهر توجه نشان می دهند. و در همین راستا به خاطر آشکار کردنِ هر چه بیشتر ظاهر،به بزرگترین پدیدار شناسان تبدیل شده و حتی حقیقت را به بازی می گیرند و از آن استفاده می برند. و در جایی دیگر اشاره کرده که زنان خودِ حقیقت هستند! بعد ها میشل فوکو و همچنین ژاک درید ؛این موضوع رابه شیوه های خاصِ خود، دنبال کردند. صد البته این موضوع نه تنها جالب و اندیشیدنی است، که حقیقتا قابل ارج است.
فراموش نکنیم که آنچه را تا دیروز به نام حقیقت می شناختیم، امروز تغییر یافته است و دیگر آن مفاهیم پیشین را در بر نمی گیرد. زیرا که جهان هستی همواره در حال تغییر و دگر گونی است،و هم آنچنان است اندیشه ها و برداشت های فیلسوفان واندیشمندان. از اینرو نوشتارِ حاضر، هرگز نمی تواند در بر گیرنده ی کّل مطلب باشد و نمی توان ادعا نمود که کامل بوده وهر خصوصیتی را پوشش داده است. درست به عکس؛شخصا واقفم بر این که،موضوع چادر هنوز هم جای بحث و اندیشه را داراست، آنچنانکه هر مطلب دیگری. از زمان افلاطون،تا همین چند سال پیش، بیشتر اندیشمندان در دایره ی متافیزیک حضور قرار داشته اند، و با نوشته های نیچه_ فوکو_ هایدگر _ریچارد رورتی و ژاک دریدا است که نقد متافیزیک به صورتی جدی در محافل دانشگاهی و میان اندیشمندان، روی می دهد و این مسیر همچنان ادامه دارد.
باز هم در گروه حرف (چ) یک کلمه بدهکار شدم. امید که بتوان آنرا به زودی فراهم ساخته و ارسال نمایم.
// از یارانی که این مطلب را و دیگر مطالب قدیم مرا مطالعه کرده اند،خواهش می کنم که نظر هایشان را به آدرس ای_ میل من بفرستند. خوش مرا که هرگز از نقد و بررسی نهراسیده ام. با سپاس درود و بدرود///
متا سفانه خیلی وقت است که فرصت چندانی برای نگارش به دست نیامد. آدم واقعا نخواهد توانست در درازنای زندگی به چند موضوع متفاوت و مهم رسیدگی کرده و همه ی آنها را سالم و صحیح به سر منزل مقصود برساند. من الآن تصور می کنم که علی اکبر دهخدا،برای نوشتن آن فرهنگ چقدر با مشکل مواجه بوده. قدر مسلم اینکه تمام وقتش را برای نوشتن آن به کار گرفته است. و پس از سالی من هنوز روی پل (چ) مانده ام. چرا ؟ بهتر همآن که سکوت کنم و چیزی درین خصوص ننویسم. همینکه می بینم به حروف قبلی نیز آنطور که باید ادای دین نشده، خود برایم اندوهی را به دنبال دارد. اگر چه من در ابتدا هم اشاره کرده بودم که این تنها تلاشی است در جهت برداشت ها و در خصوص حروف و کلمات. و در این شکی نیست که واژه ، دارای ژرفنا و اهمیت خاصی است. بسیارانی واژه ها را در جملات به کار می برند اما از محتوای مفهوم آن دقیقا آگاه نیستند. و سنگ تنها می تواند گوشه ای از این برداشت ها را بروی کاغذ بیاورد. به تعبیر ژاک دریدا: جهان هستی درمتن قرار دارد. و منظور او از متن ؛جهانِژرفناک واژه هاست. او زندگی ها را به یک متن می شناساند. مثلا در جایی گفته که: زندگی مارتین هایدگر خود یک متن یا یک تکست است. از اینرو واژه ها بار معنایی_نهفته و نهانی وآشکاری را در خود دارند که در خور تحقیق و بررسی اند. بگذریم که این موضوع بسیار دور تر از آن است که در اینجا بتوان غیر از اشاره ای _ کلیت آنرا توضیح داد.
و می بینم که به حرف های (چ) و ( ح) رسیده بودیم و من به سایه پیشنهاد کرده بودم که از این میان به کلمات _ چادر_ چشم_ چمدان_ چهره_ و چکاوک بپردازد. اما متاسفانه به نظر می رسد که سایه از من بسیار مشغولتر است و در این خصوص هیچ اقدامی نکرده و موضوع همچنان در پرده ی ابهام و خاموشی مانده است. بگذریم. این هم کلمه ی چادر.
چادر ...!
قبل از هر چیز این دو پرسش که: چادر اصولا چیست و از کجا آمده؟
کمی تحمل. کمی اندیشه. کمی در خود فرو رفتن و تصویر چادر را _آنچنانکه هست،در نظر آوردن..!
گفتم کمی تحمل و اندیشه و لی خودم الآن درست چهار ساعت است که از طریق نت و تماس با دوستانی در این خصوص صحبت کرده ام. و نتیجه را در زیر می آورم. اولا برایم آشکار شد که در جهان نت به مسئله ی چادر چندان رسیدگی نشده و چیز زیادی در این بابت منعکس نیست غیر از دو سایت و دو لینک و یکی از آنها سایت چهل گیس است که مطلب و لینک آن از قرار زیر است:
http://www.40gis.com/blog/?p=681&cpage=1#comment-26762
موضوع آن ( تاریخچه ی اولین چادر در ایران است). نویسنده با اشاره به دوره ی ابنیه ی ارگیلی و نشان دادن تصویری (زنی چادر به سر) متعلق به شمال غربی آناتولی است که برای اولین بار چادر در شکل اولیه اش را نشان می دهد. زنی که بر اسب سوار است و دارای چادر می باشد. بعضی ها معتقدند که چادر به دوره ی هخامنشی و بعضی ها به دوره ی ساسانی مربوط می دانند.
در هر صورت آنطور که پیداست چادر از دور دستان مورد مصرف زنان بوده است. و از سویی نمی توان گفت که پدیده ی چادر به واسطه ی سیستم مرد سالاری، به زنان تحمیل می شده است( با کمی تردید!) اما به هر روی پدیده ی چادر، نوعی جدایی را از دیگران سبب گشته و گویا به خاطر باز شناسایی شدن خاتون های هخامنشی از دیگر زنان، ایشان چادر داشته اند.
در این راستا و در صدر اسلام ،چادر نقش کمی نداشته و حتی رنگ های آن مورد بحث و خواستگاه قبایل آن زمان بوده است. و به تعبیر دوستی، چادر های سیاه به قبیله ی بنی امیه تعلق داشته و سفیدِ آن گویا به قریش.
دوستی دیگر اندیش، اشاره نمود که پوشش به ابتدای خلقت آدمی مربوط است. توضیح اینکه در سوره ی اعراف قرآن ، آیه های بیست تا بیست و هفتم و در آیه ی 26 چنین آمده است:
يَا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاسًا يُوَارِي سَوْءَاتِكُمْ وَرِيشًا وَلِبَاسُ التَّقْوَىَ ذَلِكَ خَيْرٌ ذَلِكَ مِنْ آيَاتِ اللّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ﴿۲۶﴾اى فرزندان آدم در حقيقت ما براى شما لباسى فرو فرستاديم كه عورتهاى شما را پوشيده مىدارد و [براى شما] زينتى است و[لى] بهترين جامه [لباس] تقوا است اين از نشانههاى [قدرت] خداست باشد كه متذكر شوند (۲۶
در همین سوره و در آیه ی شماره ی 22 با مسئله علت ریشه ای پدید آمدن حجاب بر خورد می کنیم آنگونه که به خاطر گول خوردن آدم و حوا،توسط شیطان و میوه ی درخت سیب را خوردن_ عورت هایشان( آلات تناصلی بدنشان آشکار می شود!) به نظر می رسد که مسئله ی شرم! در این نقطه از ماجرا دخیل است. اما به هر روی عین آیه ی 22 در سوره ی اعراف چنین است:
فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لَّكُمَا إِنَّ الشَّيْطَآنَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُّبِينٌ ﴿۲۲﴾ پس آن دو را با فريب به سقوط كشانيد پس چون آن دو از [ميوه] آن درخت [ممنوع] چشيدند برهنگىهايشان بر آنان آشكار شد و به چسبانيدن برگ[هاى درختان] بهشت بر خود آغاز كردند و پروردگارشان بر آن دو بانگ بر زد مگر شما را از اين درخت منع نكردم و به شما نگفتم كه در حقيقتشيطان براى شما دشمنى آشكار است (۲۲)
و اینجاست که از نقش برگِ درختان برای پوشش ایشان، یاد می شود. و آنگونه که دیدیم در آیه ی 26 از همآن سوره_ مسئله ی لباس مطرح می شود. نتیجه اینکه شرم کردن از بدن و عورت خویش، دلیل ریشه ای پدید آمدن پوشش قلمداد می شود.
به تعبیر ژاک دریدا درمبحث متافیزیک حضور و در شرح اندیشه های افلاطونی_ دو گانگی های دکارتی و پدید آمدن (حضور) در خلال قرنها و هزاران سال، در اندیشه ی بیشتر فیلسوفان؛ آنجا که اردوگاه متافیزیکی هر چیزی را خیلی به رخ کشانیده و در طرح آن اصرار می ورزد،می بایستی درست به عکس آن پرداخت. مثلا اگر تا امروز گفتار بر نوشتار برتری داشته است(ارسطو و افلاطون در برتری گفتار بر نوشتار اصرار داشته اند) و نوشتار را به گوشه و کنار و زاویه ها کشانیده اند؛ وظیفه ی هر محقق و اندیشمندی است که نقطه ی مخالف آنرا طرح نموده و به زوایای تبعید شده ی آن بپردازد و آنرا شرح و بست بدهد. این بهترین راه برای سرنگونی دستگاه فکری متافیزیک حضور است.....
و در خصوص مطلب چادر، پوشش و حجاب. الآن با قضیه ی زیر بته ی شرم مواجهیم. و این در حالی است که در اقصا نقاط جهان،بسیارانی به لخت بودن و بی پوششی باور دارند و حتی در رسانه های گروهی،گرد همآیی های خود را نشان می دهند. از اینرو برای ایشان نه تنها شرم وجودی خارجی ندارد که اصولا باور ایشان بر این است که طبیعت آدمی از آغاز هم به همین ترتیب بوده است و پوشش و لباس هیچ نقشی نداشته است مگر به خاطر سرما و برودت و حفاظت خود از آن. امروزه هم شاهدیم که در اعماق جنگل ها ،به هنگام بارندگی، میمون ها شاخه های درختان را شکسته و بر روی خود به شکل حفاظ قرار می دهند؛ تا تاثیر سرما را کاهش دهند. و این پیش پا افتاده ترین چیزی است که در اولین لحظه از احساس سرما برای یک وجود،و در اندیشه ی او روی می دهد. از اینرو منطقی به نظر نمی رسد که خداوند،آنگونه که در سوره ی اعراف_ آیه های یاد شده_ برای آدم و حوا، لباس دوخته باشد! چنین چیزی غیر از یک شوخیِ خالی از مفهوم، نمی تواند هیچ واقعیتی را در بر بگیرد.
پس در مجموع و تا آنجا که نظاره کردیم،پوشش تنها می توانسته در قبال سرما، مورد استفاده ی آدمی قرار گرفته باشد و اما چادر... ببینیم که نگاه و تعبیر دهخدا از آن چیست و شعرای مختلف به خصوص فردوسی چگونه آنرا تصویر کرده اند؟!!!!
چادر
خيمه . سايبان . بالاپوش زنان . ردا. (حاشيه برهان قاطعچ معين ). پارچه اي کهزنان براي پوشانيدن چهره و دستها و ساير اعضا و البسه بر روي همه لباسها پوشند. جامه رويين زنان . جامه بي آستين زبرين زنان که تمام سر و تن و پاي و دست را ازنظرها مستور دارد. پارچه اي است عريض و طويل که زنهاسر ميکنند. (فرهنگ نظام ). ردايزنان . بالاپوش . پرده . حجاب . و رجوع به حجاب شود: زن از چادر غافل ماند، گوشهچادر بگشاد... پاره اي خاک در چادر بست . (سندبادنامه ص 70). در مثل ميگويند: «حمامنرفتن بي بي از بي چادري است » يا «خانه نشستن بي بي از بي چادري است ».
· روپوش .روبنده . حجاب . رجوع به حجاب شود. ترجمه وطاء و بدين معني با لفظ درسرکشيدن و به چهره کشيدن و پوشيدن و بر کتف برافکندن و از پشت برکشيدن . (آنندراج ).
· مطلق سرپوش . پوشش . مطلق پوشش . هر چيزي از پارچه و جز آن که جايي يا کسي ياچيزي را بپوشاند.
· پارچه عريض و طويل که رختخواب در آن مي بندند. (فرهنک نظام ). چادر شب .
· لحاف . روپوش که هنگام خواب بر روي خود اندازند. لحاف ... هرجامه اي که بالايجامه ها باشد همچو چادر و مانند آن . (منتهي الارب ). ملحفة. چادر (منتهي الارب ):
بخسبند و يک گوش بستر کننددگر بر تن خويش چادر کنند.
فردوسي .
بخفت اندران سايه بوزرجمهريکي چادر اندر کشيدهبه چهر.
فردوسي .
بگفت اين و چادر بسر برکشيدتن آساني و خواب رابرگزيد.
فردوسي .
از سنگ بسي ساخته ام بستر و بالينوز ابر بسيساخته ام خيمه و چادر.
ناصرخسرو.
· خيمه . خرگاه . شادروان . سايبان . صاحب آنندراج نويسد:«در ترکي به معني خيمه وبا لفظ زدن مستعمل است ».
· سفره و سماط. (ناظم الاطباء).
· خرقه . (ناظم الاطباء).
· آبشار. (ناظم الاطباء).
· بالن .
· کفن:
سرانجام با خاک باشيم جفتدو رخ را به چادر ببايد نهفت .
فردوسي .
همه دشت از ايشان تن بي سر استزمين بستر وخاکشان چادر است .
فردوسي .
بر چشمه تختي و مردي بر اويبمرده به چادر نهانکرده روي .
اسدي .
اتحمي ; نوعي از چادرهاي يمن . اتحميه ; نوعي ازچادرهاي يمن . تحمه ; چادرهايي که بر آن خطوط زرد باشد. ازار; چادر و شلوار. لفاع ; چادر يا گليم يا گستردني ... جرده ; چادر سوده و کهنه . جنينة; نوعي از چادرابريشمي است . جلباب ; پيراهن و چادر زنان و معجر يا چادري که زنان لباس خود رابدان از بالا بپوشند. خملة; چادر جامه خواب دار و جامه مخمل مانند چادر و جز آن . خميلة; چادر مخمل خواب دار. رداء; چادر. مرداة; چادر. ريطة; چادر يک لخت يا هر جامهنرم و تنک که زنان بر سراندازند. رائطة; چادر يک لخت که زنان بر سر افکنند.سيح ; نوعي از چادر. سند; نوعي از چادرها. سمط; چادربي آستر که بر دوش اندازند يا چادر ازپنبه . شرعبي ; نوعي از چادرها. صيدن ; چادر درشت بافت . صتية; چادر وجامه اي استيمني . طيلس ; چادر. طيلسان ; چادر. طرحة; چادر. عصب ; نوعي از چادر. عطاف ; چادر. عاطف ; چادر. معطف ; چادر. عبعب ; چادر باريک و نازک از پشم شتر. غدفلة; چادر فراخ . فوطة; چادر نگارين يا چادر خط دار. قرطاس ; چادر مصري . تحول الکساء; چيزي درچادر نهاد و بر پشت برداشت آن را. کرُ; چادر. لوط; چادر. معقد; نوعي از چادر. ملف ; چادر. ملاءة; چادر يک لخت . ريطة; چادر يک لخت . مريش ; چادر منقش . مئزر; چادر. مهاصري ; چادري است يمني . نصيف ; چادر دو رنگ. تجواز; نوعي از چادر منقش . التفاع ; چادر درخود پيچيدن . (منتهي الارب ):
پوپک ديدم بحوالي سرخسبانگک بربردهبه ابر اندراچادرکي ديدم رنگين بر اورنگ بسي گونه بر آن چادرا.
رودکي .
يک سو کنمش چادر يک سو نهمش موزهاين مرده اگرخيزد ورنه من و چلغوزه .
رودکي .
بگفت اين و بگشاد چادر ز رويهمه روي ماه وهمهمشک موي .
فردوسي .
ز کافور زير اندرش بستريکشيده ز ديبا بر اوچادري .
فردوسي .
چو پنهان شد آن چادر آبنوسبگوش آمد از دور بانگخروس .
فردوسي .
چوپيدا شد آن چادر زرد رنگاز او گشت گيتي چو پشتپلنگ.
فردوسي .
چو شب چادر قيرگون کرد نوز شهر و ز بازار برخاستغو.
فردوسي .
چو خور چادر زرد بر سر کشيدبشد باختر چون گلشنبليد.
فردوسي .
چو خورشيد از آن چادر لاجوردبرآمد بپوشيد ديبايزرد.
فردوسي .
تو گفتي که جامي ز ياقوت زردنهادند بر چادرلاجورد.
فردوسي .
دوياره يکي طوق با افسريز ديباي چين بافتهچادري .
فردوسي .
ز ديبا کشيده برو چادريز هر گوهري بر سرش افسري .
فردوسي .
هامون گردد چو چادروشي سبزگردون گردد چو مطرف خزادکن .
فرخي (ديوان چ دبيرسياقي ص 271).
سلاح يلي بازکردي و بستيبسام يل و زال زر، دوک وچادر.
فرخي .
تو گويي بباغ اندرون روز برفصف ناژوان و صفعرعرانبسي خواهرانند درراه رزسيه موزگان و سمن چادرانبپوشيده درزيرچادر همهستبرق ز بالاي سر تا به ران .
منوچهري .
چهل جنگي همه گرد دلاورکشيده چون زنان در رويچادر.
فخرالدين اسعد (ويس و رامين ص 491).
پس آنگه چون زنان پوشيدهچادربه پيش ويس بانوشد سراسر.
فخرالدين اسعد (ويس و رامين ).
مر او را گفت رامين ايبرادربپوش اين رازما را زير چادر.
فخرالدين اسعد (ويس و رامين ).
بيارم ويسه را با کيش وچادرپياده چون سگان در پيش لشکر.
فخرالدين اسعد (ويس و رامين ).
ز خون رخ به غنجار بند ودخورز گرداندر آورد چادر بسر.
اسدي .
چو شير ژيان جست از افراز تختگرفتش گلوبند وبفشارد سختبدريد چادرش و بفکند پستدهانش بياکند و دستش ببست .
اسدي .
نهالي به زيرش غليژن بديز بر چادرش آب روشن بدي .
اسدي .
فکرت ما زير اين چادر بماندراز يزداني برون زينچادر است .
ناصرخسرو.
گل سرخ نوکفته بر بار گوييبرون کرده حوري سراز سبز چادر.
ناصرخسرو.
تسبيح ميکنندش پيوستهدر زير اين کبود و تنکچادر.
ناصرخسرو.
هر کسي را زير اين چادر درونخاطر جويا به راهيديگر است .
ناصرخسرو.
زير اين چادر نگه کن کز نباتلشکري بسيارخوار وبيمر است .
ناصرخسرو.
مسبب چون بود پس هر کسي راکه وهمش گرد او گرددچو چادر.
ناصرخسرو.
زير سخن است عقل پنهانعقل است عروس و قولچادر.
ناصرخسرو.
يکي چادري جوي پهن ودرازبياويز چادر ز بالايگاز.
ازرقي .
بر چادر کوه گازرآسااز داغ سيه نشان برافکند.
خاقاني .
گفتم چادر ز روي بازنگيري ؟بکر نيي ، شرم داشتنچه مجال است ؟چادر بر سر کشيد تا بن دامنيعني بکرم من اين چه لاف محالاست ؟از پس بکران غيب چادر فکرتبفکن خاقانيا که بر تو حلال است .
خاقاني .
صبح را تقدير او از شير چادر ميدهدشام را تقديراو از قير معجر ميکند
شهاب زرگر (از لباب الالباب ج 2 ص 4 و 5).
زير چادر مرد رسواو عيانسخت پيدا چون شتر بر نردبان .
مولوي .
رفت جوحي چادر و روبند ساختدر ميان آن زنان شدناشناخت .
مولوي .
اين غول روي بسته کوته نظر فريبدل ميبرد بغاليهاندوده چادري .
سعدي (کليات چ مصفا ص 741).
بس قامت خوش که زير چادرباشدچون باز کني مادر مادر باشد. سعدي (گلستان ).
و به این ترتیب آشکار می شود که نقش چادر برای پنهان کردن چیزی است. و آنگونه که در مثال های بالا دیدیم،هر کدام از این شاعران،به همین موضوع اشاره کرده اند.اما هیچکدام به تاریخ چادر و پوشش اشاره ای نداشته اند. و این مایه ی تاسف است. در هر صورت نمی توان تاریخ دقیق چادر را تعیین کرد. اما نقش آنرا می توان باز شناخت. و آنگونه که دیدیم نقش آن برای پنهان کاری و راز داری در چیزی یا چیزهایی است. و درست در مقابل آن لختیان،مسیری عکس را در پیش گرفته و طبیعت آدمی را با چادر و پوشش، همسو نمی بینند و بدون هیچ شرم یا هراسی،لختِ لخت،در محفلهایشان هویدا می شوند. اگر موضوع شرم را حقیقتا جدی بگیریم،می بایستی آنچه را که پشت موضوع نهان شده است، آشکار سازیم. و پرسش اینکه شرم چیست و چرا شرم؟
من در این نوشتار در صدد پاسخ به همین پرسش نخواهم بود و آنرا به اختیار خواننده می گذارم.زیرا که موضوع شرم_ مرا از روند مطلب دور خواهد ساخت.
یکی از شعرای مشهور کرد به نام شیخ رضا طالبانی که متولد کردستان عراق امروزی است،در شعری بلند و زیبا،به تاریخچه ی چادر وپوشش و روسری اشاره های مستقیم کرده و در ابیات بسیاری از آن،پدیده ی چادر و روسری را شدیدا می کوبد. او در خلال شعر ثابت می کند که در کردستان ،به هیچ وجه،چیزی به نام چادر و روسری وجود نداشته است. و تا آنجا که ذهن یاریم می کند،چند بیت آن از قرار زیر است:
......
کی په چه ی دیوه به رروی خاتوونی کوردوستا نه وه ؟
که ی په چه بووته سه به ب، بو عیفه تی جنسی له تیف ؟
کافری دل تیره ده خلی کوا به سه ر ایما نه وه ؟
لای به رن تو خوا فرری ده ن ، بیخه نه ته ندووره وه
حه یفه روژی روون بخه ینه ناو شه وی دیجووره وه
****
ترجمه: چه کسی چادر و روسری را بر سر خاتونِ کردستان دیده است؟(در طول تاریخ).
چه هنگام ،چادر و روسری سبب پاکی جنس لطیف بوده است؟
کافر دل تیره چه ارتباطی با ایمان می تواند داشته باشد؟
بر دارید،شما را به خدا،آنرا به درون تنور بیاندازید
حیف است که روز روشن را داخل شب یلدا قرار دهیم.
************
به هر صورت در ایران امروز،شاهد چادر بر سر زنان هستیم. آنهم به صورتی اجباری. در حالیکه چند قدم آنسوتر و در دوره های پیشین،چادر حتی اگر حضور داشته، اما اجباری نبوده است. به نظرم قرّه العین ِ شاعر بوده که برای اولین بار چادر و روسری از سر برداشته و در شهر حضور یافته. گویا این حرکت او،باعث تعجب شدید مردم شده بود اما پیامی را که می خواسته،با برداشتن حجاب و چادر به دیگر زنان و خلاصه تر اینکه به اجتماع آنزمان،داده است. و مسئله ی کشف حجاب توسط رضا شاه،مراجع دینی و مذهبی شیعه را شدیدا عصبانی کرده. طوری که در چند سخنرانی آیت الله خمینی،به این موضوع اشاره شده و اعتراض او را بر انگیخته است.در این راستا پرسشی در ذهن روی می دهد و آن اینکه مراجع دینی چرا حجاب را برای زنان،امری ضروری قلمداد کرده و می کنند؟چه نفعی از بودن حجاب و چادر بر سر زنان،برای ایشان به ارمغان می آورد؟ و از سویی دیگر نبودن حجاب،چه ضرر یا زیانی برای ایشان به بار می آورد؟دراین نقطه، مسئله مرد سالاری نیست، به نظر می آید که این دین کاران و مذهبیون هستند که بر بقای حجاب و چادر اصرار می ورزند. و درست در همین شرایط،ناظر سراسر کشورهای دیگر هستیم که بدون حجاب و چادر،زنانشان در اجتماع به زندگی نورمال و طبیعی خود ادامه می دهند. در این کشورها،حجاب یا هر گونه پوششی برای زنان آزاد است و افراد زیادی نیز که غالبا از کشورهای اسلامی به اروپا یا کشورهای آمریکای لاتین مهاجرت کرده اند،دارای حجاب هستند. از اینرو میتوان گفت که حجاب و چادر می تواند امری دلخواه باشد،(بسته به سطح دانش و درک فرد در همآن اجتماع)و هیچ ضرورتی برای بود یا نبودِ آن نیست. واز سویی نیز این نهایت تاسف را به همراه دارد که در ایران امروز،زن بی حجاب مورد آزار و اذیت و حتی زندان و سنگسار قرار گیرد.
به نظر می آید که هنگام آن فرا رسیده تا موضوع را جمع بندی کنیم.
انسان ها در آغاز دارای هیچ پوششی نبوده اند. و مثل دیگر موجودات در جنگل ها و بعد تر ها در کمون های اولیه(دوره ی غار نشینی) زندگی می کرده اند. شرم ازلخت بودن ،به هیچ روی مطرح نبوده. و بسیار امری طبیعی بوده است. انسانها در این دوره های گوناگون،به خاطر حفاظتِ خویش از سرما و برودت هوا،از برگ درختان استفاده می کرده اند و بعد ها به غار ها پناه برده اند. تا زمانی که آتش اختراع می شود. کمون های اولیه و اجتماعات ابتدایی بشری، به مرور زمان گسترش یافته و روستا ها و قبیله ها را تشکیل داده است. لباس های یونانیان در بیشتر از 4000 سال پیش بسیار کم بوده است. در آفریقای کنونی،به واسطه ی گرمای فراوان،هنوز هم مردم روستا هایشان،دارای پوشش خاصی نیستند. قرآن علت پیدایش لباس و پوشش را در خوردن میوه ی ممنوعه توسط آدم و حوا می داند و جالب اینجاست که بعد از خوردنِ آن میوه(گویا سیب! _ حالا چرا سیب؟ که خود پرسش زیبایی است،زیرا سیب سنبل شهوت است) بر آدم و حوا حقایقی آشکار می شود که قبلا در پرده ی ابهام بود . پس از آن است که خدایشان به ایشان لباس میدهد! و بلا فاصله اضافه می کند که : بهترین جامه(لباس) تقوا است.{آیه ی 26 سوره ی اعراف}. در دوره ی هخامنشی با اولین چادر مواجه می شویم. و پیشتر از آن لباس زنان و مردان چیزی بسیار شبیه به همدگیر بوده است. وبه کشور های اسلامی امروز می رسیم که حجاب و چادر امری ضروری قلمداد می شود و هیچ زنی بدون حجاب نمی تواند و اجازه ندارد که در اجتماع حضور یابد.و اگر چنین چیزی روی دهد،به شدت تنبیه خواهد شد.
و آنچنانکه پیشتر در سروده های شعرای گوناگون،اشاره شد، چادر برای پوششِ رازی است! وزیرِ آن می توان چیز یا چیز هایی را پنهان ساخت!
خیلی کوتاه می خواهم به این نکته اشاره کنم که اجتماعات دینی و مذهبی،آنچه را که زیر چادر پنهان کرده اند؛چیزی جز حقیقتِ خودِ زن نیست.
نیچه فیلسوف معتبر و مشهور،اشاره می کند که زنها،بزرگترین پدیدار شناسان هستند. او اضافه می کند که زنان به واسطه ی نا ژرفنا اندیشی شان،هر چه بیشتر به سطح و ظاهر توجه نشان می دهند. و در همین راستا به خاطر آشکار کردنِ هر چه بیشتر ظاهر،به بزرگترین پدیدار شناسان تبدیل شده و حتی حقیقت را به بازی می گیرند و از آن استفاده می برند. و در جایی دیگر اشاره کرده که زنان خودِ حقیقت هستند! بعد ها میشل فوکو و همچنین ژاک درید ؛این موضوع رابه شیوه های خاصِ خود، دنبال کردند. صد البته این موضوع نه تنها جالب و اندیشیدنی است، که حقیقتا قابل ارج است.
فراموش نکنیم که آنچه را تا دیروز به نام حقیقت می شناختیم، امروز تغییر یافته است و دیگر آن مفاهیم پیشین را در بر نمی گیرد. زیرا که جهان هستی همواره در حال تغییر و دگر گونی است،و هم آنچنان است اندیشه ها و برداشت های فیلسوفان واندیشمندان. از اینرو نوشتارِ حاضر، هرگز نمی تواند در بر گیرنده ی کّل مطلب باشد و نمی توان ادعا نمود که کامل بوده وهر خصوصیتی را پوشش داده است. درست به عکس؛شخصا واقفم بر این که،موضوع چادر هنوز هم جای بحث و اندیشه را داراست، آنچنانکه هر مطلب دیگری. از زمان افلاطون،تا همین چند سال پیش، بیشتر اندیشمندان در دایره ی متافیزیک حضور قرار داشته اند، و با نوشته های نیچه_ فوکو_ هایدگر _ریچارد رورتی و ژاک دریدا است که نقد متافیزیک به صورتی جدی در محافل دانشگاهی و میان اندیشمندان، روی می دهد و این مسیر همچنان ادامه دارد.
باز هم در گروه حرف (چ) یک کلمه بدهکار شدم. امید که بتوان آنرا به زودی فراهم ساخته و ارسال نمایم.
// از یارانی که این مطلب را و دیگر مطالب قدیم مرا مطالعه کرده اند،خواهش می کنم که نظر هایشان را به آدرس ای_ میل من بفرستند. خوش مرا که هرگز از نقد و بررسی نهراسیده ام. با سپاس درود و بدرود///
Thank you, your message has been sent