جان لاک متولد 1633_انگلیس
چنانچه میدانیم فلسفه بعدازقرون وسطی ورنسانس، درداخل اروپا به دو دسته تقسیم می شود. رنه دکارت سرآغاز گر، گروه رشنالیسم یا همآن عقل گرایی است. پس از دکارت، بندیکت اسپینوزا. اسپینوزا اصالتا پرتغالی است وبه خاطردستگاه تفتیش عقاید« انگیزیسیون» همراه خانواده به هلند پناه می برند. وهمچنین لایپ نیتس، اولین فیلسوف آلمانی است که با کتاب کوچک مونادولوژی، مشهور است. این سه نفر اردوگاه رشنالیسم را تشکیل داده اند و در مقابل ایشان، سه فیلسوف ومتفکر دیگر به نامهای، جان لاک_ بارکلی ودیوید هیوم؛ که هر سه انگلیسی هستند، اردوگاه تجربیون را تشکیل می دهند. در گفتار پیش رو، دستگاه فلسفی جان لاک، موردبررسی قرار می گیرد.
عموما باور بر این است که شالوده ی فکری دموکراسی_ لیبرال وفلسفه ی جدید تجربی را او ریخته است. کتاب های اوعبارتند از: تحقیق درباره ی فهم انسانی2_ نامه ای درخصوص تساهل3_دورساله درمورد حکومت4_اندیشه هایی درباره ی آموزش وپرورش.
جان لاک دردرگیری های سال 1688 که انگلیسی ها آنرا«انقلاب شکوهمند»نامیدند، ناچارا به هلند پناه برد_ هدف این خیزشها، سرنگونکردن سلسله ی استیوارد بود.
درفلسفه ی جان لاک، به موضوعی برمی خوریم به نام« محتویات ذهنی». در این راستا از نظر دکارت، «تصور» به طور کلی واز ریشه «عقلی» است ودرست در مقابل آن ، لاک باور دارد که تصور یا تصورات، همگی حسی هستند. تفکر نزداو اساسا به مفهوم داشتن زنجیره ای از تصویرهادرذهن است به اضافه ی راههای گوناگونی برای ترکیب وسنجش وکاربرد آن تصاویر( تصاویر یعنی ایده ها). در این بحث، موضوع مهمی در رابطه با دو برداشت ، پیش روی ماست. یکی«جوهر مادی» ودیگری «جوهر غیر مادی». واز نظرگاه جان لاک وهمچنین هابز، همه ی شناخت ها وادراکهای ما به حواس ما وابسته هستند ومی بایستی از کانال حواسهای مختلف، بگذرند و تجربه بشوند. هرپدیده ی محسوس وهر جوهری «مادی» است وتنها دریافت قابل فهم ازجهان، که برای ما میسر است، دریافت و برداشت مادی است وجوهر غیر مادی، درتناقض قرار دارد. اگر شما به یک جسم روبرویتان مثلا گلدان، نگاه میکنید، آنچه در مغز شماست، تصویری از گلدان است نه خود گلدان، یعنی با نگاه کردن به گلدان، گلدان به داخل مغز شما، پرش نمی کند بلکه تصویری ازآن در ذهن شما، جای می گیرد. نور به گلدان تابیده ودر انعکاس خود به سوی شبکیه ی چشم، تصویری از گلدان را برای شما منتقل می کند. از اینکار، تجربه ای حاصل می شود که شما اسمش را می گذارید« دیدن گلدان». تمامی آنچه گذشته است( در این دیدن) همگی از هرلحاظی قابل اندازه گیری ریاضی است. ودارای بستر وجوهر مادی هستند. چشم_ حرکت نور_ انعکاس آن از گلدان به صورت انرژی وحامل تصویر_ خود گلدان وهمچنین مغز شما که گیرنده ی این فرکانس ها وامواج هستند، همگی مادی هستند. ازاینرو می توان نتیجه گرفت که تصویر ذهنی شما نیز مادی است ومهمتر اینکه به تجربه درآمده است. از اینرو همه ی تجربه های ما از راه، واسطه هایی به اسم حواس پنج گانه، صورت میگیرند، نه تماس مستقیم با آنها. پس همه ی شناخت های ما به این معنا«باواسطه»است وما هرگز شناخت بی واسطه از اشیاء خارجی نداریم.
هابز باور دارد که ما اصولا می توانیم تجربه را با کمک «زبان» به نحوی تجزیه وتحلیل کنیم که فهم علمی ومکانیستی کاملی نسبت به جهان به دست بیاوریم_ اما لاک طرز فکر دیگری را به وجود آوردکه از بعضی جهات، شکاکانه تر بود. او می گفت: گرچه حواس ما منبع شناخت ما هستند، اما شناختی که به ما می دهند، محدود است وتنها وجود اشیاء را به ما معرفی میکنند نه طبیعت ویا ماهیت آنها را. از طرف دیگر چون همه ی اندیشه های مادرباره ی جهان، محدود به مفاهیمی است که از راه حواس کسب کرده ایم، پس حتی عقل های ما راجع به جهان هم محدود است. او باور داشت که هیچ روشی نیست تا دانشمندان بتوانند از آن طریق به ماهیت بنیادی اشیاء دست پیدا کنند. بنابراین به رغم اینکه او شکاکیت مطلق درباره ی جهان را مردود میداند، خودش هم نوعی شکاک است_ او میگوید: ما می دانیم که جهان هست اما نمیدانیم که حقیقتا چگونه است.
اصلی که لاک به آن باور دارد از اینقرار است که:« ذهن در کلیه ی تفکرات واستدلالهایش، متعلق بلاواسطه ی دیگری ندارد مگر تصورات خودش».
قابل یادآوری است که شیء ضرورتا در نفس خود وعینا، به صورتی نیست که نزد ما به تجربه در می آید یا متصور می شود واین یکی از اصول ویا پیش فرضها در شکاکیت معتدل لاک است. او باوردارد که همه ی اندیشه های ما از عناصر مستقلی ترکیب شده اند که به تجربه ی حسی به دست می آیند( از جمله از راه«حس باطن»یا درون نگری که او اسمش را«باز اندیشی»میگذارد)وهر عنصر یا«تصور مستقل»نمایش آن چیزی است که واقعا هست وهمیشه سبب این تجربه ی حسی در ما می شود. لاک می گوید که در تجربه ی حسی، ما متوجه هستیم که اشیاء روی ما عمل می کنند وتصورات را در ما سبب می شوند. بنابراین وقتی رنگ زردرا احساس می کنیم می دانیم که آنچه تصور مستقل رنگ زرد نماینده یا نشانه ی آن است، وجود خارجی دارد وآنجا چیزی هست که ما اسمش را «زرد» گذاشته ایم. ما چنین شناختی داریم، حتی اگر ندانیم که «زردی»صرف نظر از اینکه قادراست احساس معینی در ما ایجاد کند، در شیء چگونه است. به تعبیری ساده تر اینکه؛ از وجود زردی«شناخت حسی» داریم ولی از ماهیت آن نه.
اما هنوز نکته ای باقی می ماند وآن اینکه اگر توضیح جان لاک در باره ی شناختمان از کیفیات محسوس را بپذیریم، در این صورت تکلیف اشیاء مادی چیست؟ یعنی چیزهایی که دارای این کیفیات هستند اگر تنها چیزی که ما با حس ها، ادراک می کنیم، کیفیت است، لاک چگونه می خواهد این واقعیت را تبیین کند که به اهر جهان را بداهتا به صورت چیزهایی در می یابیم که کیفیت نیستند ولی دارای کیفیت هستند، یعنی اشیاء مادی؟
از نظر لاک،«شناخت حسی» نه تنها وجود هر کیفیت، بلکه به اصطلاح او« همبودی» کیفیات را هم در بر می گیرد، به تعبیری دیگر، ما ادراک می کنیم که چند کیفیت قابل مشاهده با هم دریک چیز وجود دارند. الگویی که او ساخته به بیانی، نسبتا این است که چیز واحدی در خارج وجود داردکه آگاهیم به شیوه های مختلف واز راه حواس درما تاثیر می گذارد. این شیء درسایر اشیاء پیرامون خود نیز وبه طور محسوس، تاثیر می گذارد. یعنی حضورش باعث تاثیراتی در سایر اشیاء دراطراف است. این مجموعه به نوبه ی خود، در ناظرجریان نیز تاثیر می گذارند. نهایتا خود این شیء در واکنش نسبت به اشیاء دیگر اتصالا دستخوش تغییرات محسوس می شود. پس مفهومی برای ما حاصل می شود از چیزی که دارای نیروهای نامحدودی است برای اینکه به طور مستقیم ویا غیر مستقیم، واز طریق تاثیر گذاردن در سایر چیزها، یا تاثیر پذیرفتن ازآنها، از راه حواس ما؛ در ما تاثیر بگذارد. این تفهیم جان لاک است در باره ی «جوهر». جوهر چیزی است که به واسطه ی آثار متعددش شناخته می شود. فقط برحسب کیفیات ونیروهای محسوس هرقسم جوهر است که کسی می تواند درباره ی آن فکر کند. اما خود جوهر چیزی است غیر از آن کیفیات ونیروها، چیزی است که همبودی آنها راتبیین می کند.
او تصدیق می کرد که رابرت بویل _فیزیکدان وشیمی دان انگلیسی( 1691_1627)، به درستی بیان کرده است که، جهان یکسره از اتمها وذرات ریزی تشکیل شده که به نحو مکانیکی اتصالا در جهشند وبه هم می چسبند وبا هم کنش وواکنش دارند. در واقع بیان جان لاک در مورد«جوهر» از بعضی جهات بر توضیحات رابرت بویل در خصوص علت دگرگونی های شیمیایی پی ریزی شده است. بویل می گفت: اگر یک ماده ی شیمیایی رابرداریم وببینیم در شرایط مختلف عمل می کند، به این دلیل است که آن ماده ساخت مکانیکی معینی دارد، نه اینکه برای گذاشتن تاثیرات گوناگون درسایر چیزها بر حسب تصادف از یک سلسله نیروهای دل بخواهی واتفاقی بهره مند شده باشد. به دلیل همین ساخت، وقتی آن ماده به سایر چیزها با ساخت های مکانیکی متفاوت بر می خورد، پیداست که در کنش وواکنش با آنها به انحاء مختلف عمل میکند. این بیان بویل است ازعلت این واقعیت که همآن ماده ی شیمیایی که یک جا لخت وبی اثر است، جای دیگراحتمالا حل می شود یا باعث انفجار می شود. جان لاک این تبیین را موقتا پذیرفت ولی در عین حال باور داشت که پاسخ بعضی مسائل بنیادی هنوز داده نشده است. یکی از این مسائل، به خود ذرات یا اتمها مربوط بود. اینکه چرا اتمها به صورت چیزهای دگرگون نشدنی به هم می چسبند و در برخورد با همدیگر، ذره ای از اتم دیگر را نمی تراشند ویا خودشان تکه تکه نمی شوند؟ بنابر این آنچه را لاک، طرح می کند مسئله ی چسبندگی یا« همدوسی» بود.
مسئله ی دیگری که پیش آمده بود، انتشار کتاب« اصول( ریاضی حکمت طبیعی) نیوتن بود که دارای اهمیت خاصی است. یکی از بخش های مهم فیزیک نیوتن، قانونی است که می گوید: هر شیء در عالم، هر شیء دیگری را با نیرویی به نسبت مستقیم جرم وبه نسبت عکس مجذور فاصله ی بین آن دو، جذب میکند. لاک قبول داشت که نیوتن صدق این قانون را ثابت کرده است واحتمال دارد که قانون او، مطلقا همه جا صادق باشد. ولی در عین حال چنین به نظرش می رسید که این قانون، خودش یکی از واقعیات خام واولیه است وفی نفسه قابل فهم نیست. او هم مانند دکارت وفلاسفه ی دیگربراین نظر بودکه بعضی قوانین ذاتا قابل فهم هستند مثل این قانون که، هر جسمی که با سرعت معین ودر جهت معین در حرکت باشد، تا زمانی که جسم دیگری مزاحم حرکتش نباشد، با همآن سرعت ودر همآن جهت، به حرکت ادامه خواهد داد.
به نظر می آید که جان لاک، به طور شدیدی روی نیوتن تاثیر داشته است، زیرا که در کتاب« اصول» که بعد از مرگ لاک چاپ شد، بعضی عبارات فلسفی را وارد کرده است. یکی از سخنان نیوتن این است که« من چیزی را تبیین نمی کنم_ یا علت چیزی را بیان نمی کنم». گفته ی نیوتن در واقع این است که: من تنها به شما می گویم که مثلا چیزی به اسم گرانش وجود دارد وآثارش به عنوان یکی از امور واقع چگونه باید محاسبه بشود اما اینکه تبیین( چرایی) کل قضیه چیست؟ چیزی است که سعی هم نخواهم کرد تا وارد آن بشوم. او باور داشت که فیزیک جدید توصیفی است نه تبیینی. یعنی تنها چگونگی را شرح می دهد وبه سراغ چرایی آن نمی رود. ویتگنشتاین گفته است: «برداشت جدید از جهان یکسره بر این پندار خام پی ریزی شده که آنچه به قوانین طبیعت معروف است، پدیدارها ی طبیعی را تبیین می کند... حتی اگر به همه ی مسائل ممکن علمی، پاسخ داده شود، مسائل مربوط به حیات همچنان بی جواب خواهند ماند.
ازآنجا که علم جدید، دارای بنیادهای ریاضی بود ودرواقع، ریشه ی مادی داشت، این امر پرسش های عمیقی در باره ی مقام ریاضیات مطرح میکرد. جان لاک نیز رویکردی به این موضوع دارد بر این مبنی که، در باره ی امکان پذیر شدن علم ریاضی عموما وخصوصا هندسه_ از جهات مهمی با دکارت تفاوت دارد. به نظر دکارت، هندسه بخشی از علم مکان ودرواقع علم ماده است؛ بخشی است از علم هستی. اما از نظر لاک، علم مجردی است که به دست ما ابداع شده است. این ما هستیم که به اصطلاح، خواص هندسی پدیده ها را می گیریم وبعد، بالبداهه همین خواص را فراسوی مرزهای تجربه، از نو بنا می کنیم و به این ترتیب موضوعی برای نوعی علم غیر تجربی به وجود می آوریم. چنین علمی درست به این دلیل امکان پذیر می شود که حقیقتا به هیچ وجه با طبیعت اشیاء سروکار ندارد وتنها به گفته ی لاک، سروکارش با تصورات خود انسانهاست. اوفکر میکرد که بعضی از تصوراتی که ما از خواص اشیاء داریم دارای خصلت ریاضی است وبقیه، چنین نیست. او خواص رابه دو گروه تقسیم کرد. اسم گروهی را« کیفیات اولیه» وگروه دیگر را« کیفیات ثانویه» گذاشت. کیفیات اولیه، عبارت از آن قسم خواص شیء است که جدای اینکه ادراک بشود، ذاتا متعلق به آن است واموری از قبیل شکل واندازه ووزن را در بر می گیرد. کیفیات ثانویه آن دسته از خواص شیء است که مستلزم کنش وواکنش با ناظر است. مثلا چیزهایی مانند رنگ زرد_ مزه وبورا شامل می شود. منظور این است که اگر هیچ مخلوقی وجود نمی داشت که دارای حواس یا مغز باشد، گل هیچ بویی نمی داشت ولی باز هم دارای همین اندازه وشکل ووضع می بود. اگر کسی بخواهد دقیقا معین کند که کدام ویژگی، هر کیفیت اولیه را کیفیت اولیه می کند، خواهد دید که این ویژگی، همآن خصلت ریاضی است. کیفیات اولیه قابلیت اندازه گیری ریاضی دارند وبنابراین، به مفهوم خاصی، عینی هستند. یعنی کیفیاتی هستند مکانیکی.
این قسمت از درک و دریافت جان لاک، وابستگی خاصی با نظریه ی بویل دارد. واز این منظر، کیفیات اولیه همآن خواصی است که بویل در اصطلاح خودش به ذرات نسبت می داد. ذرات بویل، تکه های سخت ماده بودند_ دارای اندازه وشکل وشماره وغیره. لاک باور داشت که تنها چیزی که مااز جهان می دانیم این است که چیزهایی خارج از ما، واقعا وجود دارند ودارای این نیرو هستند که در ما تاثیر داشته باشند. فرق سختی وشکل ووزن وخصوصیات دیگر موارد، ویا رنگ آنها، به عنوان چیزی وابسته به آنها، در نهایت امر، نزد لاک، نوعی فرضیه است.
این رویکرد ودرکی که از بویل ویا نظریه ی اوست، نشانگر این است که جان لاک، به شدت از مطلق گرایی، دوری کرده است وحتی با قبول نظریه ی بویل، هنوز آنرا به صورت یک فرضیه نگاه میکند. وچنانچه واقعا پیش آمد، پس از او ونیوتن وبویل ودیگران، علم در مسیر دامنه دار خودش، به دست آورد های دیگری رسید_ خصوصا آلبرت انشتین ویا نظریات، ژاک دریدا ومیشل فوکو، ویا مکتب اصالت وجودی آمریکایی وخود ژان پل سارتر، همگی جهان اندیشه رابه شدت تغییر دادند ومفاهیم دیگری را به دست آوردند. از اینرو لاک شاید محتاتانه، به نظریات نگریسته است وهیچکدام را مطلق نمی نماید. هرچند دستگاه فلسفی اوبه مانند گامی است در درک بهتر امور، ودر آن زمان وحالا می بینیم که با مفاهیم جدید تری روبروهستیم_ خاصه اینکه انسان امروزه خود، موضوعی برای بررسی است. همین انسانی که قبلا درجهت شناخت از امور، به جهان هستی و اطراف خود نگاه میکرد. یعنی جهان هستی برای او، همگی موضوعاتی بودند قابل پردازش، اما امروز خود«انسان»موضوعی است قابل پردازش وچنانچه نظاره گر هستیم، از لحاظات مختلف، مثلا روانشناسی، همین انسان، مورد بررسی است وخود به یک «موضوع» تبدیل شده است.
مسئله ی مهم دیگری که جان لاک، به آن پرداخت، موضوع«زبان» است. او در کتاب« تحقیق در باره ی فهم انسانی» توضیح میدهد واین کتاب به چهار دفتریا بخش تقسیم شده است واز این دفترها، یک دفترکامل آن را به استعمال الفاظ اختصاص داده است. حالا این چگونه است که لاک،«زبان» را داخل تجربیات وشناخت های ما از جهان می کند وچه رابطه ای با آنها پیدا می کند؟ پرسش های مهمی هستند که ارزش وجایگاه«زبان» رادردستگاه فکری_فلسفی او معلوم می سازند.
پیش از هر چیز این مسئله بایستی توضیح داده شود که، لا ک بدون شک به این فکر تمایل دارد که جهان مرکب از«ماده» و«ذهن» است. ولی دست کم تا این حد رعایت همسازی را می کند که بگوید، حتی به این اندازه نمی باید ونمی توانیم یقین داشته باشیم. چون نه شناختی از طبیعت ماده داریم ونه شناختی از طبیعت ذهن. بنابراین او کاملا حاضر به قبول این امکان است که مسلک مادی صحیح است وما چیزهایی هستیم که تعقل و تفکر میکنیم ودرواقع ماشین هایی هستیم بسیار پیچیده وظریف. گرچه خودمان هم به هیچ وجه نمی دانیم که چگونه کار میکنیم. لاک حاضر است این امکان را بپذیرد که چیز غیر مادی وطبیعتا باقی وجاودانی به اسم «نفس» مانند آنچه رنه دکارت به ما متعلق میداند، وجود ندارد. استدلال لاک در این خصوص به حدی قوی است که حیرت انگیز است. او میگوید: ما یا باید اشیایی مادی باشیم ولی دارای اندیشه وعواطف_ یا باید چیزی غیر مادی درما باشد که دارای اندیشه وعواطف است وبه طرزی منحصربه فرد، با آن شیء مادی که جسم ماست ارتباط دارد. ولی اگر بخواهیم با تفکر منظم به کنه ی هریک از این دو شق، برسیم، می بینیم که هردو عمیقا غیر قابل فهمند. در حالیکه به ناچار بایستی یکی از اینها راست باشد.
وحالا مسئله ی «زبان».
کتاب مربوط به زبان، درواقع کتابی است درباره ی طبقه بندی درتمام شعبه های مختلف دانش. یکی از بهترین قسمت های این کتاب، مربوط است به طبقه بندی عالم طبیعت. لاک در اینجا، می خواهد این نظر ارسطو را رد بکند ونظر دیگری به جای آن بگذارد. اینکه دنیا از انواع طبیعی موجودات تشکیل می شود وکار علم تشخیص هریک از انواع طبیعی وتحقیق در طبیعت یا ماهیت آن، به طور جداگانه است. مطابق الگوی ارسطو، دانشمند باید طبیعت یا ماهیت اسب ، گاو، سگ وگربه وغیره را، یکی یکی مطالعه بکند. هر یک از این انواع طبیعی وجود خارجی دارند وبه وضوح از دیگران متمایز می شوند. هرکدام از این انواع، وجود واقعی دارند وچیزهایی نیستند که ما به کشف آنها رسیده باشیم، تنها چیزی که در برابر انسان قرار دارد این است که برای آنها نامی بگذارد.
وقتی فرض را بر این بگیریم که جهان، یک دستگاه مکانیکی بزرگ است مرکب ازدستگاه های کوچکتر، باید بپذیریم که سگ یا گربه هم ماشین کوچکی است که مطابق قوانین اساسی فیزیک کار میکند وبنا براین، دراساس چیز جداگانه ای به اسم« طبیعت سگ» یا« طبیعت گربه» وجود ندارد. تفاوت هایی در ساخت هست ولی «طبیعت» به راستی یکی است. همآن قوانین طبیعت، در همه جا، پایشان وبه یکسان در میان است. با فرض وجود چنین نظری در باره ی جهان، نسبتا قابل درک بود که لاک نتیجه بگیرد که تقسیمات طبیعی به انواع، وجود ندارد. شباهت هایی مشاهده می شود وعقلایی است که این شباهت ها سبب بشود که دنیا رابرش برش کنیم وبه انواع و اقسام، تقسیم کنیم. اما واقعیت این است که ما این برشها و تقسیمات را انجام می دهیم نه طبیعت. به نظر کسی که رهرو راه ارسطوست، بین انواع طبیعی، بخش بندی های طبیعی وجود دارد وما صرفا این تقسیمات را شناسایی ونام گذاری می کنیم. از نظر جان لاک، تقسیم بندی را ما انجام می دهیم واز اینرو نامهایی که به پدیده های مختلف می دهیم، درنهایت امر تعاریفشان، دلبخواه واعتباری است واز ماست. از اینرو کلیه ی این مقولات ساخته ی انسان است.
انواع مورد اعتراض لاک، انواع ارسطویی است که همه مادی هستند. درفلسفه ی ارسطو هیچ چیزی عینا مانند جوهر غیر مادی دکارت، وجود ندارد. استدلال پیروان دکارت این بود که چون نفس غیر مادی وبدون ابعاد است، پس لازم می آید که ماهیتا فنا ناپذیر باشد. بنابراین در روز رستاخیز، هویت شخصی ملازم وهمراه با نفس خواهد بود. اما لاک، ملاحظه ی دیگری را مبدا قرار داد. به این معنا که گفت: جاودانگی یا بقا ممکن نیست جز بقای شخصی باشد. منظور از بقا، به زبانی ساده چیزی غیر از کیفر وپاداش نیست. از اینرو، به نظر لاک، کیفر فایده ای نخواهد داشت مگراینکه چیزی که در آخرت مورد عقوبت واقع می شود، از اعمالی که در زندگی دنیوی انجام داده است آگاه باشد. چون در غیر اینصورت مثل این خواهد بود که شخص دیگری مجازات شود.
فرض کنید وجود چیزی به نام نفس جاوید وغیر مادی را پذیرفتیم، وباز فرض کنید که آنچه کیفر می بیند، نفس است. اگر نفس، آنچه را که در این دنیا اتفاق افتاده به یاد نیاورد، جاوید بودنش حاصلی نخواهد داشت. بنابراین به نظر لاک آنچه به راستی اهمیت دارد، آن نفس فرضی غیر مادی نیست، آگاهی مهم است ووحدت آگاهی، صرف نظر ازاینکه اساس طبیعتش چه باشد. وهمچنین مداومت وناگسستگی آگاهی. یعنی آگاهی فرد از گذشته اش. بدیهی است که درحیات دنیوی هم آنچه اهمیت دارد این است که شخص بداند کسی که درآخرت مجازات می شود خود او خواهد بود. از این لحاظ واز دیدگاه لاک، کلید هویت شخصی، حافظه است. آنچه بیش از هر چیزی مرا همین شخصی می کند که هستم، آگاهی من است از سرگذشت خودم وآنچه بر من گذشته است. اوشکی در این خصوص ندارد که اساس حافظه، باید نوعی جوهر باشد. تنها می خواهد بگوید که ما نمی دانیم این اساس چیست.
درمورد فلسفه ی سیاسی لاک وارتباط این فکر با بدنه ی فلسفه ی اصلی اوباید گفت که، فکر جالب توجه لاک این است که اخلاق( که از نظر او سیاست را هم د بر میگیرد)علمی است پیشین یا مستقل از تجربه. منظور این است که مثل هندسه، علمی است که می شود بدون رجوع به تجربه، آن را دنبال کرد. بیانی را که او در خصوص هندسه داشته است، به همه ی این قبیل مسائل، تسری داده است. مفاهیم اساسی این علوم را می شود بدون شرط مطابقت آن مفاهیم با واقع، به آسانی ساخت. در علوم طبیعی اینطور نیست. او مفهوم موجودی نیمه اسب ونیمه انسان یا مفهوم اسب شاخداررا عمیقا نادرست وناروا میداند زیرا که چنین چیزی وجود خارجی ندارد. اما هیچ مانعی ندارد که ما مفهومی از فلان شکل هندسی نزد خودمان ایجاد کنیم ودرباره اش به استدلال بپردازیم ولو اینکه هرگز چنین شکلی برروی زمین بوجود نیامده باشد. به همین وجه، جایز است که تصوری از فلان عمل یا فلان نظام سیاسی نزد خودمان به وجود بیاوریم وبرحسب موازین عقلی درباره اش به ارزیابی بپردازیم ولو اینکه هرگز چنین عملی صورت نگرفته باشد.