پیکرها آویخته اند هنوز
***
پیکرها رقصنده اند همچنان بردار.
اگرچه سالیان رفته است دشوار.
دارها افراشته اند چونان جنگل انبوه.
در شمار بیشماران, سدهزاران.
پیکرها بگشوده چشمان, همچنان بیدار.
خیره به دوردستی تاریک در پندار.
چشمها دوخته بر راهی, در امیدی گنگ و ناپیدا.
................................................
پیکرها نه آرمیده اند هنوز در دل خاک.
تیرهای دار و مرگ افراشته اند همچنان,
و سرها در رامش آونگ.
می کشد باد بر ژولیده گیسوانشان هردم چنگ.
خونها هنوز می درخشند در تابش خورشید,
مست, شورنده و بیتاب,
شب هنگام زیر پرتو آرامنده مهتاب.
مهتاب ز درد شرم,
در اندرون در ستیزاست و در غوغا.
..............................................
درندگان خوشنود, پایکوبان, شاد و خندان,
سرفراز و مست از رقص پیکرهای آویزان.
نیایشگر, نماز خوانان,
به آستان خدای خون آشام.
...............................................
پیش خشم جنگل انبوه پیکرها,
پژواک فریاد خشماگین شان,
که می خراشد جان را از دوردستان.
خورشید را دگر یارای ماندن نیست.
فرو می شکند خویش را به زیر شرم.
فرومی برد سر به اندرون آزرم.
باد را دگر بسر توان گستاخی نیست,
تا بروبد خون پاک را از رخسار ترک خورده خاک.
تا که پنهان بدارد ننگ آدمی را چند.
......................................
خورشید را چندی است دگر توان دیدن نیست,
در پس توده ابر, چادر به سر می کشد از شرم,
و باد به کنجی می خزد در آزرم.
و باد را دگر توان ۥرفتن نیست.
...............................................................
دیرگاهی است, سالیانی است,
زیر گنبد کبود, زیر بال و پر گیتی,
دایه هستی,
از هر کران بلند است ناله, فریاد.
وز بام خانه ها دود و خشم و فغان.
شیون مادران می شکند جام نازک دل را.
پرندگان, آن جان باختگان بی یاور,
همچنان در آسمان میهن ایران.
بر فراز بامها, خانه ها و کلبه هایشان.
بر کوی و برزن و میدانها,
بر فراز روستاهای آباد و هم ویران,
بر ستیغ کوهساران, دامن دشت و بیابانها.
می سرایند همچنان ترانه خون را.
...................................................
پرندگان, آن جانهای بی یاور بر دار,
نالان, مویان, بانگ بر میدارند بلند,
می پرسند پیوسته و هردم,
کوکو کو؟ کوکو کو؟ کوکو کو؟
کو آن دلاور برزو, کو آن جان شیفته پرشور.
کو آن رستم دستان, آن سترگ یاور ایران.
کو آنکه در هنگامه های سهمگین و سخت دشوار.
کو آن جوانمردان شورانگیز, جنگاوران بیهمتا,
کو آن شیرزنان, گردآفرینان بی پروا,
کو آن کوهمردان شیرافکن در رزم با پتیاره اهریمن.
.................................................
پرندگان, جان زنده جانباختگان بی یاور,
دیگربار و دیگربار بر میدارند شیون و فریاد,
کوکو کو؟ کوکو کو؟ کوکو کو؟
کو دلیران, بی هراسان, پاکبازان, شیفته جانان,
تا ستانند بازخون از چنگال خون آشام,
آن پتیارگان و دیوخویان.
تا بکارند بذر داد برکشتزاران,
دامن گیتی, سینه در آغشته خون لاله زاران.
.................................
گوش اورون, جان شیفته هستی,
آن نیا گاو زیستن و جنگل و سبزی.
نعره می کشد با خشم, می پرسد دمادم تلخ,
کو آنکه ستاند باز جانم از چنگال اهریمن,
کو آنان که فریادم را بکارند در سینه هاشان ژرف.
فریادم را فروچکانند در نای و در گلوی چنگ.
فرودمند غرنده در دهان باد,
تا به دوردستان برد خروش و خشمم را.
فرو فشاند بر دامن کوه, بر سینه دشت.
............................................
مرغ جان پیکرها, خروشنده اند و بی تاب,
چونان سروش برمی دارند همواره خروش,
از شامگه خفتن تا بامگه بیداری و رستن,
تا بیاشوبند خواب و خاموشی ننگین را,
تا بیاشوبند خواب بیدردی از چشمانمان.
.........................................
پرندگان, آن مرغان داد و آزادی و خون.
می سرایند چکامه اندوه, پیوسته و هرگاه.
پرندگان, آن جان باختگان شوریده را نیست دگر آرام.
در خروشند و سخت بیتاب.
خشماگین می پرسند پیوسته و هرگاه,
هلا هلا! هلا هلا!
خواب تان را بس, هوشیاریتان باید کنون.
............................................
کی رسد آندم که از دار آییم فرود.
جان در آشوبمان سراید ترانه بدرود,
پیکر رقصانمان بیاساید در سینه خاک.
کی شود آندم, کی فرازآید آن پرشکوه هنگام.
کی شود آندم که دیو, زاده ز زهدان دروغ,
مکیده شیر و جانمایه ز پستان فریب,
شود ناپدید و دود,
ز بن برکنده شود و از بنیاد,
سوخته و نابود شود از سینه یاد.
....................................................
هلمند درنگان
سوئد, گوتنبرگ
1/9/201
**********************
فروغ شماله درون
هلا!
شبی است با چادر زمخت تیره اش به سر,
آرمیده در مرداب ژرف و پهن خون,
غنوده تیره دامنش در چهار سوی دشت.
ستارگان, اروسکان شوخ چشم آسمان,
پنهان زچشم مردمان, در پشت تیره ابر,
نومیدانه بی رنج و بی تلاش,
چشم به راه, تا که آید باد از پشت کوه و سنگ,
تا که روبد غبار تیره از دریچه های کلبه شان.
تاریکی دوزخین, فروفشانده پیکرش بهرسرای و کوی.
.........................................
از بام خانه ها و کلبه ها گردآلود,
برمی آید تنها تیره دود.
خواب بهم کشانده پلک چشم مردمان.
خواب و مرگ نشسته اند ژرف در جان خفتگان.
نه زوزه سرمی دهد سگ ز کنج کوچه ای,
نه فریاد چوپان ز تاخت گرگ هار به گله ای.
نه ناله جغد اندیشه ور برآید از فراز سرد کلبه ای.
نه شیون مادری برآید از کنج تنگ خانه ای,
به درد جانکاه کودکی.
.............................
زبان به تنگ آمده است بر این تیره شب,
سخن ناتوان ز آفرینش واژگانی چند,
تاکه برشمارد از شمارسختی و شمار رنج.
...........................................
اگرچه تیرگی فروغنوده خویش را,
به هر کران و سوی, بهر سرای و کوی,
باز در اندرون جان پر ز آشوب و آتشین من,
شماله ای فروغ گرم خویش را
در سپیده دم, پیشگامه وار, تلایه دار
در زایش دگرباره مهر و آفتاب
خورشید, نوزاد آغشته با خون سرخ بامداد
در بامگه جستن از خواب و شب
روشن می کند بیگمان.
..............................
من بهمره پرتو سرخ فام شماله ام
بهمره فروغ تابناک مهر و آفتاب
در بامداد سرخروی و سرخگون آن
افشانده می شوم بهر کوه و دشت,
بهر مرز و بوم, و هر دیار و کوی
پرواز میکنم تا بدوردست دورها,
در پیچراهه های دشوار و سخت.
در گذرها و تنگه های بلند و درشتناک آن.
..........................
ای دیرینه یار فکنده در چاه افراسیاب
ای کهن دلیر, ای بیژن بیباک و استوار
ای زاده دلاوران کهن به سرزمین مان,
نامردمانه ترا کشیده اند به بند,
دور از منیژه ات چه سخت می بری تو رنج,
دور از زمین وخانه ات می شماری روز و شب.
داستان تلخ دوریت, ز میهنت تا به چند.
.................................
اینجا,
اگرچه خزان است و سرما تاخته است به باغ,
دلها پژمرده اند و پرندگان بال بشکسته اند و
سوخته است پروازشان,
اگرچه فام مرگ فشانده دامنش به هر کران.
و نیز سرای من بسته در به روی خویش
باز از درز و از شکاف تنگ پنجره,
خورشید را گرم می آورم به اندرون
می نشانمش به خوان مستمندانه ام به مهر.
..........................
باز در ژرفای پر ز شور و آتشین من.
چامه ای است همواره سروده می شود
آزادی ترا ای دلاور به بند
رهایی ترا ای ستیغ کوه, ای دماوند باشکوه
ای اروند دامنکشان به دریای پارس
ای الوند سر فروبرده در کوه برف.
ای زاگرس گسترده دامنت تا سرزمین گرم.
ای کویر تشنه و چشم براه بارشی ز آسمان
ای به زنجیرکشیدگان و به بند,
در چهار گوشه خاک و سرزمین مان
سد بار و بیشمار نوید می دهد بلند.
.........................
در ژرفای سبز فام جنگل جان من,
چکاوکی است که گشودن در را برویت ز بند
پیوسته و بی درنگ
در دردانه واژگان گرم ترانه اش
می سراید بلند.
.........................................
در آسمان بلند آرزوی و باور و امید من
نیز پرنده ای است که هماره می برد پیام
آن پیک رهایی یاران میهنم ز بند
به رستم دستان و بیشمار دلاور دگر
در چارچوشه گیتی و جهان
تا دیوار بند تو و دگر بستگان را به بند نیز.
همچنانکه بارها پیش از این,
به دستان پرتوان و جان آتشین خویش
از بیخ و بن برکنند.
..............................
ای پرندگان به بند کشیده در قفس,
بدانید و باورش بدارید بدل, بیترس و بیگمان,
که آزادیتان فرامی رسد ز راه,
نه با دست و رزم بیگانگان و نه از سرزمین دور,
که از تلاش و رزم یاوران در اندرون خانه مان,
پیام آزادیتان چو دانه های در,
چو پرتو خورشید از فراز کوه و دشت,
فشانده می شود به هر کران,
به رخسار زرد و تکیده اندام توده ها.
تا سبز و شادمانه گردند زان سپس.
تا دردانه ها شوند آویخته بر گلویمان.
............................
سوئد گوتنبرگ
هلمند درنگان
13/10/2013
***
پیکرها رقصنده اند همچنان بردار.
اگرچه سالیان رفته است دشوار.
دارها افراشته اند چونان جنگل انبوه.
در شمار بیشماران, سدهزاران.
پیکرها بگشوده چشمان, همچنان بیدار.
خیره به دوردستی تاریک در پندار.
چشمها دوخته بر راهی, در امیدی گنگ و ناپیدا.
................................................
پیکرها نه آرمیده اند هنوز در دل خاک.
تیرهای دار و مرگ افراشته اند همچنان,
و سرها در رامش آونگ.
می کشد باد بر ژولیده گیسوانشان هردم چنگ.
خونها هنوز می درخشند در تابش خورشید,
مست, شورنده و بیتاب,
شب هنگام زیر پرتو آرامنده مهتاب.
مهتاب ز درد شرم,
در اندرون در ستیزاست و در غوغا.
..............................................
درندگان خوشنود, پایکوبان, شاد و خندان,
سرفراز و مست از رقص پیکرهای آویزان.
نیایشگر, نماز خوانان,
به آستان خدای خون آشام.
...............................................
پیش خشم جنگل انبوه پیکرها,
پژواک فریاد خشماگین شان,
که می خراشد جان را از دوردستان.
خورشید را دگر یارای ماندن نیست.
فرو می شکند خویش را به زیر شرم.
فرومی برد سر به اندرون آزرم.
باد را دگر بسر توان گستاخی نیست,
تا بروبد خون پاک را از رخسار ترک خورده خاک.
تا که پنهان بدارد ننگ آدمی را چند.
......................................
خورشید را چندی است دگر توان دیدن نیست,
در پس توده ابر, چادر به سر می کشد از شرم,
و باد به کنجی می خزد در آزرم.
و باد را دگر توان ۥرفتن نیست.
...............................................................
دیرگاهی است, سالیانی است,
زیر گنبد کبود, زیر بال و پر گیتی,
دایه هستی,
از هر کران بلند است ناله, فریاد.
وز بام خانه ها دود و خشم و فغان.
شیون مادران می شکند جام نازک دل را.
پرندگان, آن جان باختگان بی یاور,
همچنان در آسمان میهن ایران.
بر فراز بامها, خانه ها و کلبه هایشان.
بر کوی و برزن و میدانها,
بر فراز روستاهای آباد و هم ویران,
بر ستیغ کوهساران, دامن دشت و بیابانها.
می سرایند همچنان ترانه خون را.
...................................................
پرندگان, آن جانهای بی یاور بر دار,
نالان, مویان, بانگ بر میدارند بلند,
می پرسند پیوسته و هردم,
کوکو کو؟ کوکو کو؟ کوکو کو؟
کو آن دلاور برزو, کو آن جان شیفته پرشور.
کو آن رستم دستان, آن سترگ یاور ایران.
کو آنکه در هنگامه های سهمگین و سخت دشوار.
کو آن جوانمردان شورانگیز, جنگاوران بیهمتا,
کو آن شیرزنان, گردآفرینان بی پروا,
کو آن کوهمردان شیرافکن در رزم با پتیاره اهریمن.
.................................................
پرندگان, جان زنده جانباختگان بی یاور,
دیگربار و دیگربار بر میدارند شیون و فریاد,
کوکو کو؟ کوکو کو؟ کوکو کو؟
کو دلیران, بی هراسان, پاکبازان, شیفته جانان,
تا ستانند بازخون از چنگال خون آشام,
آن پتیارگان و دیوخویان.
تا بکارند بذر داد برکشتزاران,
دامن گیتی, سینه در آغشته خون لاله زاران.
.................................
گوش اورون, جان شیفته هستی,
آن نیا گاو زیستن و جنگل و سبزی.
نعره می کشد با خشم, می پرسد دمادم تلخ,
کو آنکه ستاند باز جانم از چنگال اهریمن,
کو آنان که فریادم را بکارند در سینه هاشان ژرف.
فریادم را فروچکانند در نای و در گلوی چنگ.
فرودمند غرنده در دهان باد,
تا به دوردستان برد خروش و خشمم را.
فرو فشاند بر دامن کوه, بر سینه دشت.
............................................
مرغ جان پیکرها, خروشنده اند و بی تاب,
چونان سروش برمی دارند همواره خروش,
از شامگه خفتن تا بامگه بیداری و رستن,
تا بیاشوبند خواب و خاموشی ننگین را,
تا بیاشوبند خواب بیدردی از چشمانمان.
.........................................
پرندگان, آن مرغان داد و آزادی و خون.
می سرایند چکامه اندوه, پیوسته و هرگاه.
پرندگان, آن جان باختگان شوریده را نیست دگر آرام.
در خروشند و سخت بیتاب.
خشماگین می پرسند پیوسته و هرگاه,
هلا هلا! هلا هلا!
خواب تان را بس, هوشیاریتان باید کنون.
............................................
کی رسد آندم که از دار آییم فرود.
جان در آشوبمان سراید ترانه بدرود,
پیکر رقصانمان بیاساید در سینه خاک.
کی شود آندم, کی فرازآید آن پرشکوه هنگام.
کی شود آندم که دیو, زاده ز زهدان دروغ,
مکیده شیر و جانمایه ز پستان فریب,
شود ناپدید و دود,
ز بن برکنده شود و از بنیاد,
سوخته و نابود شود از سینه یاد.
....................................................
هلمند درنگان
سوئد, گوتنبرگ
1/9/201
**********************
فروغ شماله درون
هلا!
شبی است با چادر زمخت تیره اش به سر,
آرمیده در مرداب ژرف و پهن خون,
غنوده تیره دامنش در چهار سوی دشت.
ستارگان, اروسکان شوخ چشم آسمان,
پنهان زچشم مردمان, در پشت تیره ابر,
نومیدانه بی رنج و بی تلاش,
چشم به راه, تا که آید باد از پشت کوه و سنگ,
تا که روبد غبار تیره از دریچه های کلبه شان.
تاریکی دوزخین, فروفشانده پیکرش بهرسرای و کوی.
.........................................
از بام خانه ها و کلبه ها گردآلود,
برمی آید تنها تیره دود.
خواب بهم کشانده پلک چشم مردمان.
خواب و مرگ نشسته اند ژرف در جان خفتگان.
نه زوزه سرمی دهد سگ ز کنج کوچه ای,
نه فریاد چوپان ز تاخت گرگ هار به گله ای.
نه ناله جغد اندیشه ور برآید از فراز سرد کلبه ای.
نه شیون مادری برآید از کنج تنگ خانه ای,
به درد جانکاه کودکی.
.............................
زبان به تنگ آمده است بر این تیره شب,
سخن ناتوان ز آفرینش واژگانی چند,
تاکه برشمارد از شمارسختی و شمار رنج.
...........................................
اگرچه تیرگی فروغنوده خویش را,
به هر کران و سوی, بهر سرای و کوی,
باز در اندرون جان پر ز آشوب و آتشین من,
شماله ای فروغ گرم خویش را
در سپیده دم, پیشگامه وار, تلایه دار
در زایش دگرباره مهر و آفتاب
خورشید, نوزاد آغشته با خون سرخ بامداد
در بامگه جستن از خواب و شب
روشن می کند بیگمان.
..............................
من بهمره پرتو سرخ فام شماله ام
بهمره فروغ تابناک مهر و آفتاب
در بامداد سرخروی و سرخگون آن
افشانده می شوم بهر کوه و دشت,
بهر مرز و بوم, و هر دیار و کوی
پرواز میکنم تا بدوردست دورها,
در پیچراهه های دشوار و سخت.
در گذرها و تنگه های بلند و درشتناک آن.
..........................
ای دیرینه یار فکنده در چاه افراسیاب
ای کهن دلیر, ای بیژن بیباک و استوار
ای زاده دلاوران کهن به سرزمین مان,
نامردمانه ترا کشیده اند به بند,
دور از منیژه ات چه سخت می بری تو رنج,
دور از زمین وخانه ات می شماری روز و شب.
داستان تلخ دوریت, ز میهنت تا به چند.
.................................
اینجا,
اگرچه خزان است و سرما تاخته است به باغ,
دلها پژمرده اند و پرندگان بال بشکسته اند و
سوخته است پروازشان,
اگرچه فام مرگ فشانده دامنش به هر کران.
و نیز سرای من بسته در به روی خویش
باز از درز و از شکاف تنگ پنجره,
خورشید را گرم می آورم به اندرون
می نشانمش به خوان مستمندانه ام به مهر.
..........................
باز در ژرفای پر ز شور و آتشین من.
چامه ای است همواره سروده می شود
آزادی ترا ای دلاور به بند
رهایی ترا ای ستیغ کوه, ای دماوند باشکوه
ای اروند دامنکشان به دریای پارس
ای الوند سر فروبرده در کوه برف.
ای زاگرس گسترده دامنت تا سرزمین گرم.
ای کویر تشنه و چشم براه بارشی ز آسمان
ای به زنجیرکشیدگان و به بند,
در چهار گوشه خاک و سرزمین مان
سد بار و بیشمار نوید می دهد بلند.
.........................
در ژرفای سبز فام جنگل جان من,
چکاوکی است که گشودن در را برویت ز بند
پیوسته و بی درنگ
در دردانه واژگان گرم ترانه اش
می سراید بلند.
.........................................
در آسمان بلند آرزوی و باور و امید من
نیز پرنده ای است که هماره می برد پیام
آن پیک رهایی یاران میهنم ز بند
به رستم دستان و بیشمار دلاور دگر
در چارچوشه گیتی و جهان
تا دیوار بند تو و دگر بستگان را به بند نیز.
همچنانکه بارها پیش از این,
به دستان پرتوان و جان آتشین خویش
از بیخ و بن برکنند.
..............................
ای پرندگان به بند کشیده در قفس,
بدانید و باورش بدارید بدل, بیترس و بیگمان,
که آزادیتان فرامی رسد ز راه,
نه با دست و رزم بیگانگان و نه از سرزمین دور,
که از تلاش و رزم یاوران در اندرون خانه مان,
پیام آزادیتان چو دانه های در,
چو پرتو خورشید از فراز کوه و دشت,
فشانده می شود به هر کران,
به رخسار زرد و تکیده اندام توده ها.
تا سبز و شادمانه گردند زان سپس.
تا دردانه ها شوند آویخته بر گلویمان.
............................
سوئد گوتنبرگ
هلمند درنگان
13/10/2013