دلش گرفته بودو دراین دنیای پهناور، کسی نبود تا از علتهای ریشهای این گرفتگی؛ بگوید. غیر از من وپدیداری تحت عنوان _ واژه گان _ وحالا این واژهها و حروف بودند که ناچارا افسردگیها و اظطرابها را در سینهی خودشان جای میدادند.
در این دنیا هر کسی به نوعی، همراهی داشت و همفکری! روز اول که او با همفکر خود روبرو شد، برایش جالب بود که مگر میشود انسانی تا به این اندازه، دلسوز بوده باشد! طوری که از هستی خویش و جان خود برای آزادی و شادی دیگران، گذشته باشد! به این خاطر روزهای اول به زیبایی روزهای بهار بودند_ بهاری که سرشار از گلهاو گیاهان سبز و رنگین بود. سالها گذشته و امروز را با آن روزها مقایسه میکرد_ آنچه که روزهای اول زیبا و بهاری بودند؛ امروز رنگ پریده وغالبا بی معنا! و این داغ بزرگی را در او ایجاد کرده بود.
اساس آشنایی آنها روی محور احترام و همدلی و صدق بنا شده بود و واقعا در آن اوائل، همینطور مینمود. حالا مشکل جدیاش در قوارهی این مسئله در آمده که به چه خاطر؛ همهی آن حرفها و ادعاها؛ جامهی ژنده و تهی پوشیده اند؟!
درخودش فکرمیکرد و مثل ماری زخمی می پیچید. چراها وپرسشهای زیادی درذهنش صف بسته بودند و او تنها بود و می بایستی در همین تنهایی؛ مجموع پاسخها را پیدا میکرد. هنگامی که نگاه میکرد و دقیق می شد، به روشنی میدید که دوست او تحت تاثیر دیگران، به چنیین حالی دچار شده بود. این دیگران در دونفر خلاصه می شدند. یکی بزرگتر که زمانی به قولی دیسیپلین یا شخصیتی داشت و امروز خیلی ها متوجه شدهاند که آن شخصیت، واقعیت نداشته و دروغی بزرگ بوده است. از چنین کسی نمیتوان هیچ انتظاری داشت اما دوست ما، تحت تاثیر او، گاه و بیگاه درد سرههایی را متحمل میشد و آن بزرگتر، مشکلاتی را از روی عمد و خواسته، برای این دوست و همراه، مهیا میساخت و هیچ از کردهی خود؛ پشیمان نمیشد و همچنان بر طبل بد آهنگی میکوبید که صدای کر کنندهاش؛ جهانی را به لرزه در میآورد. بارها از او شنیده بودم که میگفت: اگرروزش برسد، جانش را خواهم گرفت!
این تنفر او، حاکی از آزارهایی بود که در طی سالها صورت گرفته و هنوز ادامه داشت_ او خود میدانست که بنیان کار از اینجا خراب شده و آب از اینجا گل آلود بود ولی به خاطر یک چیز، آزارها را صبورانه تحمل می کرد و از سویی نیز دردلش انباشت میشد! این همآن انباشتگی است که گاه و بیگاه، به خاطر مسئلهای کوچک، آنچنان بروز میکرد که گویا زلزلهای روی می داد. برمی آشفت و به زمین و زمان نفرت می ورزید و به خود توهین میکرد که چرا با این (بزرگتر)زمانی همسو شده بود!
ماجرای بزرگ این بزرگتر، کمی عمیقتر از اینهاست _ زرنگی او بیشتر در سکوت و نقش موش مردگی بود_ وچنین نقشی غالبا در اطرافیان تاثیر بایسته را میگذاشت! به این خاطر آزارها در پردههای متفاوت و مکرر به روی صحنه میآمد و ادامه مییافت و این بیچاره، مبهوت بود از اینهمه کلاههای ملا نصرالدینی رنگارنگ...
آن کوچکتر، قدیمترها مودب و چیز فهم می نمود_ اما او هم تحت تاثیر بزرگتر و به تدریج، کپی مناسبی از نسخهی اصلی، از کاردرآمد. طوری که اگر خداوند نیچه را زنده میکردی، به رویش تف می انداخت! بهترین نسخه برداربزرگتر بود و خود هم میدانست _ اگر بزرگتر جرآت بروز بعضی اعمال را نداشت، این کپی دوم، جبران نموده و چنان تاخت و تاز میکرد که انگار در روی زمین تنها دو پدیده وجود دارند >>> یکی بزرگتر و دیگری خودش! و همهی جهان برای خدمت به ایشان؛ آفریده شدهاند. اگر خواستهی او را تنها ده دقیقه تاخیر بیاندازی، این جهان وارونه ی موجود؛ وارونه ترمی شد! مثل باری سنگین بر روی دوش موجودی! کج رو که هر لحظه این بار کج و معوج میشد و درد سر تازه تری آفریده میشد. حالا آفرینندهی اصلی چه کسی بود؟ ما که درعالمش وا-مانده شدیم. کجاست آن فهمیده تا مشکلات زنجیروار را دست کم تشریح فرماید!
آره دلش گرفته بود_ شبها و روزها برای من صحبت می کرد ومی نالید و نالهاش در جان اثر میکرد اما جز من و حروف و کلمات، کسی را نداشت تا به زخمهای جدید و کهنهاش؛ گوش بدهد. امروز مرا طلبید و چیزهایی گفت که به واقع متاثر شدم. از من خواست که به فریادش برسم_ گفتم: چه می توانم کرد؟ این «خود»ت هستی که از این چاله به آن چاله میجهی. من قبلا نظرم را به تو گفته بودم و تکرارآنها زیبا نیست. اما به صورتی اجمالی و در پردههای تو در تو، حرفهایت را برای آن دیوانه در زندان مینویسم_ حتما یادت هست چه کسی را میگویم، همآن دیوانه که چندین دکارت و بهلول را در جیب نهاده بود. تازه مدتهاست که خودم هم از او خبری ندارم، بهتر است که ماجرای تو را برای او بنویسم_ شاید چیزی به ذهن او برسد که مرا توان آن نیست.
آخرین جرعه ی قهوهی سردش را سر کشید و گفت: بیشترما آدمها مثل یک «وسیله»شدهایم. و این چقدر بد است!من از این وسیله شدن بیزارو متنفرم. غیر از تو هم کسی مرا نمیفهمد. چه کنم؟
دست روی شانههای لرزانش میگذارم و میگویم: بایستی قوی باشی_ زندگی خود چیزی را به تو نشان خواهد داد_ ما شاید گردش روزگار را تکراری میبینیم اما دقت بیشتری کن، واقعا اینگونه نیست و تغییرات فراوانی اتفاق افتاده وبرای تو هم نه آنچنان خواهد ماند و نه اینچنین.
در حالیکه نگاهش را به زمین دوخته بود، با صدایی که انگار از ته یک چاه بیرون میآمد گفت: من میروم!
او رفت و من دراین اندیشه غرق شدم که معنای این گفته ی آخرش چه بود؟!
نادر خلیلی
در این دنیا هر کسی به نوعی، همراهی داشت و همفکری! روز اول که او با همفکر خود روبرو شد، برایش جالب بود که مگر میشود انسانی تا به این اندازه، دلسوز بوده باشد! طوری که از هستی خویش و جان خود برای آزادی و شادی دیگران، گذشته باشد! به این خاطر روزهای اول به زیبایی روزهای بهار بودند_ بهاری که سرشار از گلهاو گیاهان سبز و رنگین بود. سالها گذشته و امروز را با آن روزها مقایسه میکرد_ آنچه که روزهای اول زیبا و بهاری بودند؛ امروز رنگ پریده وغالبا بی معنا! و این داغ بزرگی را در او ایجاد کرده بود.
اساس آشنایی آنها روی محور احترام و همدلی و صدق بنا شده بود و واقعا در آن اوائل، همینطور مینمود. حالا مشکل جدیاش در قوارهی این مسئله در آمده که به چه خاطر؛ همهی آن حرفها و ادعاها؛ جامهی ژنده و تهی پوشیده اند؟!
درخودش فکرمیکرد و مثل ماری زخمی می پیچید. چراها وپرسشهای زیادی درذهنش صف بسته بودند و او تنها بود و می بایستی در همین تنهایی؛ مجموع پاسخها را پیدا میکرد. هنگامی که نگاه میکرد و دقیق می شد، به روشنی میدید که دوست او تحت تاثیر دیگران، به چنیین حالی دچار شده بود. این دیگران در دونفر خلاصه می شدند. یکی بزرگتر که زمانی به قولی دیسیپلین یا شخصیتی داشت و امروز خیلی ها متوجه شدهاند که آن شخصیت، واقعیت نداشته و دروغی بزرگ بوده است. از چنین کسی نمیتوان هیچ انتظاری داشت اما دوست ما، تحت تاثیر او، گاه و بیگاه درد سرههایی را متحمل میشد و آن بزرگتر، مشکلاتی را از روی عمد و خواسته، برای این دوست و همراه، مهیا میساخت و هیچ از کردهی خود؛ پشیمان نمیشد و همچنان بر طبل بد آهنگی میکوبید که صدای کر کنندهاش؛ جهانی را به لرزه در میآورد. بارها از او شنیده بودم که میگفت: اگرروزش برسد، جانش را خواهم گرفت!
این تنفر او، حاکی از آزارهایی بود که در طی سالها صورت گرفته و هنوز ادامه داشت_ او خود میدانست که بنیان کار از اینجا خراب شده و آب از اینجا گل آلود بود ولی به خاطر یک چیز، آزارها را صبورانه تحمل می کرد و از سویی نیز دردلش انباشت میشد! این همآن انباشتگی است که گاه و بیگاه، به خاطر مسئلهای کوچک، آنچنان بروز میکرد که گویا زلزلهای روی می داد. برمی آشفت و به زمین و زمان نفرت می ورزید و به خود توهین میکرد که چرا با این (بزرگتر)زمانی همسو شده بود!
ماجرای بزرگ این بزرگتر، کمی عمیقتر از اینهاست _ زرنگی او بیشتر در سکوت و نقش موش مردگی بود_ وچنین نقشی غالبا در اطرافیان تاثیر بایسته را میگذاشت! به این خاطر آزارها در پردههای متفاوت و مکرر به روی صحنه میآمد و ادامه مییافت و این بیچاره، مبهوت بود از اینهمه کلاههای ملا نصرالدینی رنگارنگ...
آن کوچکتر، قدیمترها مودب و چیز فهم می نمود_ اما او هم تحت تاثیر بزرگتر و به تدریج، کپی مناسبی از نسخهی اصلی، از کاردرآمد. طوری که اگر خداوند نیچه را زنده میکردی، به رویش تف می انداخت! بهترین نسخه برداربزرگتر بود و خود هم میدانست _ اگر بزرگتر جرآت بروز بعضی اعمال را نداشت، این کپی دوم، جبران نموده و چنان تاخت و تاز میکرد که انگار در روی زمین تنها دو پدیده وجود دارند >>> یکی بزرگتر و دیگری خودش! و همهی جهان برای خدمت به ایشان؛ آفریده شدهاند. اگر خواستهی او را تنها ده دقیقه تاخیر بیاندازی، این جهان وارونه ی موجود؛ وارونه ترمی شد! مثل باری سنگین بر روی دوش موجودی! کج رو که هر لحظه این بار کج و معوج میشد و درد سر تازه تری آفریده میشد. حالا آفرینندهی اصلی چه کسی بود؟ ما که درعالمش وا-مانده شدیم. کجاست آن فهمیده تا مشکلات زنجیروار را دست کم تشریح فرماید!
آره دلش گرفته بود_ شبها و روزها برای من صحبت می کرد ومی نالید و نالهاش در جان اثر میکرد اما جز من و حروف و کلمات، کسی را نداشت تا به زخمهای جدید و کهنهاش؛ گوش بدهد. امروز مرا طلبید و چیزهایی گفت که به واقع متاثر شدم. از من خواست که به فریادش برسم_ گفتم: چه می توانم کرد؟ این «خود»ت هستی که از این چاله به آن چاله میجهی. من قبلا نظرم را به تو گفته بودم و تکرارآنها زیبا نیست. اما به صورتی اجمالی و در پردههای تو در تو، حرفهایت را برای آن دیوانه در زندان مینویسم_ حتما یادت هست چه کسی را میگویم، همآن دیوانه که چندین دکارت و بهلول را در جیب نهاده بود. تازه مدتهاست که خودم هم از او خبری ندارم، بهتر است که ماجرای تو را برای او بنویسم_ شاید چیزی به ذهن او برسد که مرا توان آن نیست.
آخرین جرعه ی قهوهی سردش را سر کشید و گفت: بیشترما آدمها مثل یک «وسیله»شدهایم. و این چقدر بد است!من از این وسیله شدن بیزارو متنفرم. غیر از تو هم کسی مرا نمیفهمد. چه کنم؟
دست روی شانههای لرزانش میگذارم و میگویم: بایستی قوی باشی_ زندگی خود چیزی را به تو نشان خواهد داد_ ما شاید گردش روزگار را تکراری میبینیم اما دقت بیشتری کن، واقعا اینگونه نیست و تغییرات فراوانی اتفاق افتاده وبرای تو هم نه آنچنان خواهد ماند و نه اینچنین.
در حالیکه نگاهش را به زمین دوخته بود، با صدایی که انگار از ته یک چاه بیرون میآمد گفت: من میروم!
او رفت و من دراین اندیشه غرق شدم که معنای این گفته ی آخرش چه بود؟!
نادر خلیلی