هرچند بارها
به گفته آمدند
ناگفته های باریکتراز موی
وراهرومی پرسیددر راه پیش رو!
پرسش از ذات او برمی خواست مکرر!
ودرجاده آنک
می رفتند با صدها پرسش وپاسخ
گاه , بحث ها داغ، گاه سوزانتراز شیهیه ی آتش
ودرغروبهای سرد وغمگین
پرسشها به نفس نفس می افتادند
وپاسخگو
متحیر ازاین نبود اکسیژن!
حالاست پیش رو، برروی میز
کاغذ پاره هایی که حاصل پرسشها بود
وصدها جمله ی دریایی عمیق!
وتحلیل های فراوان از ژرفنای حوادث!
تصویری اما فریاد می زند
جاده…!
وپیچ وخمهادر فراز ونشیب!
آری جاده ورهروان خسته از تکراربازیها
بازیهایی که سرانجام سرنوشت بوده اند.
اما نه
هنوز چشمهایی می نگرد
باهمآن ژرفنا به گاه گفتگو.
می نگرد چشمها آری
به پلهای واژگون شده درمیان ابرومه.
می نگرد چشمهایی عمیق
به تکه تکه های این پلها
پلهای نفهمیدن مطلق.
پلهای قطعی سرنگون شده
دردرازنای جاده ی پر پیچ.
کسی دورتر می گوید:
دلم به حال این تکه های واژگون شده پلهای خراب می سوزد!
وکسی اینسوتر قاه قاه می خندد.
زندگی جنگ خنده ها و گریه هاست!
زندگی عرصه ی درگیری خودهای تهی شده از خود
زندگی شامگاه شکستن بتها
وغروب نفهمیدن هاست آنسو آنک آری.
پلها خراب
جاده پرپیج هنوز…!
یکی ماتم گرفته دست به زانو دارد.
یکی افسوس می خورد به این صحنه های تاریخی.
ویکی میخندد عمیق
به این صحنه های ویران شده_ واژگون درست به مانند پلهای تخریب شده.
دستم دراز_ سوی آسمانهای دوردر تاریکی این آسمان بلند
ستاره ای هست اینسوتر
ناشناخته، دور از دسترس لنز تلسکوپ
چه ناب! چه نیک! چه زیبا!
هرتکه ی قفس جایی است.
وپرهایی که اینسو وآنسو، به هر طرف می لغزند
بربالموج اتمهای هوا
درسالگرد مرگ انسانیت!
در فراسوی نیک و بد.
اینجا خودی، پس از آنهمه خروش واسارت
پس از آنهمه نظاره های درد آور
وپس از آنهمه شندینهای نازیبا ونارس_ در تضاد با پرسشهای کهن
با واژه ای رعد آسا، می خروشد.
« خود».
وآسمان تاریک آنک
شکاف برمی دارد، مکرر وعجیب!
کسی تازه درکشتی «عجب» نشسته است!
کسی غرق دیدار از خودِ وارسته، از خودِ غریب برای دگران
لبخند به لب دارد.
حالا تنها پلهایی است واژگون شده_ سایه ی پرسشها وپاسخها_ فریاداعتراض نفهمیدن گمگشته درین وادی خاموش
وجاده ای که دیگر هیچ رهروی در آن نمایان نیست.
وخودی ولبخندی.
جز اینها دیگر هیچ.
گویا از آغاز هم به تعبیر چهارهزار ساله ی سر قله ی کوه سوخته
جزواژه نبود و هیچ!
پس ما هیچ را در هیچ به توان بیلیون رسانده بودیم!
زهی خیال دور پرواز
زهی اندوه تهی گشته از مفهوم
زهی لبخند حال هنگام‼
21/04/2014
به گفته آمدند
ناگفته های باریکتراز موی
وراهرومی پرسیددر راه پیش رو!
پرسش از ذات او برمی خواست مکرر!
ودرجاده آنک
می رفتند با صدها پرسش وپاسخ
گاه , بحث ها داغ، گاه سوزانتراز شیهیه ی آتش
ودرغروبهای سرد وغمگین
پرسشها به نفس نفس می افتادند
وپاسخگو
متحیر ازاین نبود اکسیژن!
حالاست پیش رو، برروی میز
کاغذ پاره هایی که حاصل پرسشها بود
وصدها جمله ی دریایی عمیق!
وتحلیل های فراوان از ژرفنای حوادث!
تصویری اما فریاد می زند
جاده…!
وپیچ وخمهادر فراز ونشیب!
آری جاده ورهروان خسته از تکراربازیها
بازیهایی که سرانجام سرنوشت بوده اند.
اما نه
هنوز چشمهایی می نگرد
باهمآن ژرفنا به گاه گفتگو.
می نگرد چشمها آری
به پلهای واژگون شده درمیان ابرومه.
می نگرد چشمهایی عمیق
به تکه تکه های این پلها
پلهای نفهمیدن مطلق.
پلهای قطعی سرنگون شده
دردرازنای جاده ی پر پیچ.
کسی دورتر می گوید:
دلم به حال این تکه های واژگون شده پلهای خراب می سوزد!
وکسی اینسوتر قاه قاه می خندد.
زندگی جنگ خنده ها و گریه هاست!
زندگی عرصه ی درگیری خودهای تهی شده از خود
زندگی شامگاه شکستن بتها
وغروب نفهمیدن هاست آنسو آنک آری.
پلها خراب
جاده پرپیج هنوز…!
یکی ماتم گرفته دست به زانو دارد.
یکی افسوس می خورد به این صحنه های تاریخی.
ویکی میخندد عمیق
به این صحنه های ویران شده_ واژگون درست به مانند پلهای تخریب شده.
دستم دراز_ سوی آسمانهای دوردر تاریکی این آسمان بلند
ستاره ای هست اینسوتر
ناشناخته، دور از دسترس لنز تلسکوپ
چه ناب! چه نیک! چه زیبا!
هرتکه ی قفس جایی است.
وپرهایی که اینسو وآنسو، به هر طرف می لغزند
بربالموج اتمهای هوا
درسالگرد مرگ انسانیت!
در فراسوی نیک و بد.
اینجا خودی، پس از آنهمه خروش واسارت
پس از آنهمه نظاره های درد آور
وپس از آنهمه شندینهای نازیبا ونارس_ در تضاد با پرسشهای کهن
با واژه ای رعد آسا، می خروشد.
« خود».
وآسمان تاریک آنک
شکاف برمی دارد، مکرر وعجیب!
کسی تازه درکشتی «عجب» نشسته است!
کسی غرق دیدار از خودِ وارسته، از خودِ غریب برای دگران
لبخند به لب دارد.
حالا تنها پلهایی است واژگون شده_ سایه ی پرسشها وپاسخها_ فریاداعتراض نفهمیدن گمگشته درین وادی خاموش
وجاده ای که دیگر هیچ رهروی در آن نمایان نیست.
وخودی ولبخندی.
جز اینها دیگر هیچ.
گویا از آغاز هم به تعبیر چهارهزار ساله ی سر قله ی کوه سوخته
جزواژه نبود و هیچ!
پس ما هیچ را در هیچ به توان بیلیون رسانده بودیم!
زهی خیال دور پرواز
زهی اندوه تهی گشته از مفهوم
زهی لبخند حال هنگام‼
21/04/2014
دف
دف،دف،دف
آآآآآب
گفتا به من که یعنی چه؟
آنک دف تو می فهمم من اما
آب را با دف چکار؟
بگو ای دوست بگو
آب و دف یعنی چه؟
او خودش می بیند
دست من می لرزد
و خود او میداند
گرچه تابستان است
پشتم از سرما کنون یخ زده است
باز هم می پرسد
و مرا سوگندی سخت که دوست
«دف و آب» ای خدا یعنی چه؟
من نگاهم آرام
بی هدف به نقطه ای دور است
آنجا میان جنگل و رود
مثل مادر مرده
کودکی می مانم
که دگر گریه ام صدای ندارد
و نمی ریزد دیگر اشکی
زچشم و گونهً من!
آنچنانم غریق خویشتن خویش چنین
که خود نمی دانم
و خود نمی فهمم
اندرین ساعت تلخ
زمان شب است و یا روشن روز؟!
آه اما هست یک تصویر
در دور دست دور،در میانهً جنگل رودی
که میرود به پیچ و تاب و خم وناخوش و خاموش و دل افسرده و
سنگین
ز باری که بدوش خویش دارد!
و می بینم
دف را
بر روی بال موج
چه آرام! چه زیبا!
و در میانهً دف،مشتی است خاکستر کمرنگ و
عجیب
دف، دف ،دف
آ آ آ آ آب.
او ز من می پرسد،یعنی چه؟
آه ای زخم خورده دل،تو بگو
به زبان حزیّن و تلخ ترین شعر کبود
که در میانهً دف
خاکستر خاموش من و توست کنون
که میرود به روی بال موج
تا انتهای هستی.
او ز من می پرسد
آب و دف یعنی چه؟
موج اما آرام و چه غمگینانه
میزند زنجیر را بر کف ِ دف
و قطره های فراوان اینک
در گوش رود
پچ پچ می کنند
که بود بر روی حقیقت
یکپردهً
نازک ز دروغ.
و کنون پرده فرو افتاده
دف،دف،دف
قطره ها می خوانند
سرودهً سادگیهای مرا.
همچو راوّی بوف ِ کورم من
که از آن لکا ته
و دروغها و خیانت او
من به خود میلرزم.
و اینک دیده را دوخته ام
بر کوزهً شراب قدیمی
که زهر ناگن در خود دارد
هست بالای رّفِ پستوی این خانهً من،کوزه آنک
آرام.
و میزند چشمک
که بنوش جرعه ای
نمی رود ز ضمیرم این رّف
آه
رّف رّف رّف رّف
و کوزهً شراب زیبایم.
او ز من می پرسد
دف و آب ای خدا یعنی چه؟
سخت بر می خیزم
خشم دارم ز دروغ
و از آن لکاته
روبروی رّفِ این خانهً خویش
می زنم بر دف ِ خویش
دف دف دف دف دف
آ آ ب.
12/9/2007
لندن
آآآآآب
گفتا به من که یعنی چه؟
آنک دف تو می فهمم من اما
آب را با دف چکار؟
بگو ای دوست بگو
آب و دف یعنی چه؟
او خودش می بیند
دست من می لرزد
و خود او میداند
گرچه تابستان است
پشتم از سرما کنون یخ زده است
باز هم می پرسد
و مرا سوگندی سخت که دوست
«دف و آب» ای خدا یعنی چه؟
من نگاهم آرام
بی هدف به نقطه ای دور است
آنجا میان جنگل و رود
مثل مادر مرده
کودکی می مانم
که دگر گریه ام صدای ندارد
و نمی ریزد دیگر اشکی
زچشم و گونهً من!
آنچنانم غریق خویشتن خویش چنین
که خود نمی دانم
و خود نمی فهمم
اندرین ساعت تلخ
زمان شب است و یا روشن روز؟!
آه اما هست یک تصویر
در دور دست دور،در میانهً جنگل رودی
که میرود به پیچ و تاب و خم وناخوش و خاموش و دل افسرده و
سنگین
ز باری که بدوش خویش دارد!
و می بینم
دف را
بر روی بال موج
چه آرام! چه زیبا!
و در میانهً دف،مشتی است خاکستر کمرنگ و
عجیب
دف، دف ،دف
آ آ آ آ آب.
او ز من می پرسد،یعنی چه؟
آه ای زخم خورده دل،تو بگو
به زبان حزیّن و تلخ ترین شعر کبود
که در میانهً دف
خاکستر خاموش من و توست کنون
که میرود به روی بال موج
تا انتهای هستی.
او ز من می پرسد
آب و دف یعنی چه؟
موج اما آرام و چه غمگینانه
میزند زنجیر را بر کف ِ دف
و قطره های فراوان اینک
در گوش رود
پچ پچ می کنند
که بود بر روی حقیقت
یکپردهً
نازک ز دروغ.
و کنون پرده فرو افتاده
دف،دف،دف
قطره ها می خوانند
سرودهً سادگیهای مرا.
همچو راوّی بوف ِ کورم من
که از آن لکا ته
و دروغها و خیانت او
من به خود میلرزم.
و اینک دیده را دوخته ام
بر کوزهً شراب قدیمی
که زهر ناگن در خود دارد
هست بالای رّفِ پستوی این خانهً من،کوزه آنک
آرام.
و میزند چشمک
که بنوش جرعه ای
نمی رود ز ضمیرم این رّف
آه
رّف رّف رّف رّف
و کوزهً شراب زیبایم.
او ز من می پرسد
دف و آب ای خدا یعنی چه؟
سخت بر می خیزم
خشم دارم ز دروغ
و از آن لکاته
روبروی رّفِ این خانهً خویش
می زنم بر دف ِ خویش
دف دف دف دف دف
آ آ ب.
12/9/2007
لندن
پدر دلم تنگ است
به پدرم که پوستش با شلاق شکنجه گر سرمایه آشناست و به همه ی آن پدرها و مادرانی که همواره پشت میله های زندان جمهوری اسلامی، در انتظار دیدار فرزندان خود هستند. دیده های نگرانی که به روشنی روز، سایه ی سیاه طناب دار را می شناسند_ به همه ی آنانکه همواره به آزادی می اندیشند...
****
پدرآنروزگرفتندمرا
چشم بسته_ دست بسته با قل و زنجیر از خانه به سوی زندان
ماتم مهر پدری را دیدم
در پریشان نگاه تو.
وهنگامی که بریدند مرا ازنگاه تو
پشت پرده ی سیاه سپاه پاسداران
شنیدم فریادتورا
که می آمد از ژرفنای جان خسته ات
«فرزند مرا کجا می برید؟»
شنیدم بارها و بارها
فریاد جگر خراش تو را.
اما افسوس که از دستهای بسته کاری بر نمی آمد.
از چشم های بسته، توان دیدن چگونه؟
هرچند فریادت
هر چند اعتراضت
در گوش جان رسید
ومن بودم وپاسداری که هدایت می کرد
مرا به سوی سلول.
من بودم و درگیری با زندان بان
من بودم و فریاد های اعتراض
از نابرابری_ از ظلم
از شکایت جداییها.
ودقایقی بعد فهمیدم
خواهرم در سلولی دیگر، بسته به زنجیر است.
پدر تو پشت درب های بسته
من به سلولی و خواهرم به سلولی دیگر.
ونیم شب بود
که صدای شلاق در هوای زندان پیچید.
پیکر من وخواهرم
با دیگر همرزمان راه آزادی
آماج ضربه های مکرر.
چه توهین هاکه نکردند!
چه زشتیها که ندیدم!
آه ای بلندای آسمان دور
پرواز پرنده را تماشا کن
آه ای دره های شگرف عمیق زخمهای زندانی
ای بالهای پرواز
ای دست های خسته
مگر چه خواسته بودیم؟
مگر چه از زبان ما
پیچیده بود در هوای هر دیار و هر شهری؟!
غیر از کلام آزادی.
هرچند سالهای مدید
بگذشته ازآن روزگار تاریکی
ودرظاهر، دیگر نمی پیچد
صدای شلاق شکنجه گر خون آشام
درزیر سقف زیرزمین زندان
ودیگر نمی چکدخون
قطره قطره قطره
از پیکر زخمی من و یارانم در تبعید.
اماواقعیت، چیز دیگری است عجب.
هنوز صدای شلاق وشکنجه و فریادو توهین
که در اسلام و جمهوری اش
به نام تعزیر است
زیر سقف خانه ام در تبعید
همچنان پابرجاست!
چگونه چنین ممکن شد؟!
چگونه چنین ممکن شد؟!
آه ای پدر کارگر رنجدیده ام
آری هنوز
صدای شلاق بر پیکراین من جاری است
وزنقطه نقطه های وجودم
خون می چکد_خون می چکد.
ودر سرم
صدای شلاق ها می پیچد.
تودر عذاب دوری فرزند
بستری شده درشهر فراموشی بیمارستان
قلبت گواه زخم های پی در پی
دستانت
پینه بسته از کار روزگار طولانی
سرمایه ات تنها آه
وفریادت ناله های سرگردان.
پدر جنگ است هنوز
بین آن پینه های دست و تو و سرمایه
پدرجنگ است هنوز.
من همچنانم از تو جدا اینجا
تو همچنانی تا آخرین دقایق هستی خویش در بند
زیر شلاق سرمایه!
پدر دلم تنگ است.
هنوز رهبران راه
آسوده خفته اند
هنوزبایستی بیداری
چشمان فرو نشسته در زیر لامپ های زندان
در حضور شکنجه گر_ تشنه دمی خواب است ولی
نمی توان آسود.
رهبران راه
آسوده خفته اند
پدر نمی توان در ین شرایط سخت
دمی حتی بی خیال فرداها
دور از جنگ خنجر وگلو
دوراز گردن و طناب دار
دور از فهم ودرک تاریکی
چشم بر هم نهاده وخاموش!
پدر هرگز نمی توان آسود
نه اینجاست آتشی دردل
هرگز نمی باید که خنود.
اگر چه رهبران راه
آسوده خفته اند
به پینه های دست خویش نگر
وبشنوزین سوی
طنین شلاق را بر پیکرم دراین شهر.
بشنو
بشنو پدر آواز آزادی
بشنوپیام قلب زخمی مراوفریادی
که از بند بند جان من می آید و هر سلول، در بند بند این دیارویرانی.
پدر دلم تنگ است.
خاموش مباش
که هنوز هم جنگ است.
پدر دلم تنگ است.
****
پدرآنروزگرفتندمرا
چشم بسته_ دست بسته با قل و زنجیر از خانه به سوی زندان
ماتم مهر پدری را دیدم
در پریشان نگاه تو.
وهنگامی که بریدند مرا ازنگاه تو
پشت پرده ی سیاه سپاه پاسداران
شنیدم فریادتورا
که می آمد از ژرفنای جان خسته ات
«فرزند مرا کجا می برید؟»
شنیدم بارها و بارها
فریاد جگر خراش تو را.
اما افسوس که از دستهای بسته کاری بر نمی آمد.
از چشم های بسته، توان دیدن چگونه؟
هرچند فریادت
هر چند اعتراضت
در گوش جان رسید
ومن بودم وپاسداری که هدایت می کرد
مرا به سوی سلول.
من بودم و درگیری با زندان بان
من بودم و فریاد های اعتراض
از نابرابری_ از ظلم
از شکایت جداییها.
ودقایقی بعد فهمیدم
خواهرم در سلولی دیگر، بسته به زنجیر است.
پدر تو پشت درب های بسته
من به سلولی و خواهرم به سلولی دیگر.
ونیم شب بود
که صدای شلاق در هوای زندان پیچید.
پیکر من وخواهرم
با دیگر همرزمان راه آزادی
آماج ضربه های مکرر.
چه توهین هاکه نکردند!
چه زشتیها که ندیدم!
آه ای بلندای آسمان دور
پرواز پرنده را تماشا کن
آه ای دره های شگرف عمیق زخمهای زندانی
ای بالهای پرواز
ای دست های خسته
مگر چه خواسته بودیم؟
مگر چه از زبان ما
پیچیده بود در هوای هر دیار و هر شهری؟!
غیر از کلام آزادی.
هرچند سالهای مدید
بگذشته ازآن روزگار تاریکی
ودرظاهر، دیگر نمی پیچد
صدای شلاق شکنجه گر خون آشام
درزیر سقف زیرزمین زندان
ودیگر نمی چکدخون
قطره قطره قطره
از پیکر زخمی من و یارانم در تبعید.
اماواقعیت، چیز دیگری است عجب.
هنوز صدای شلاق وشکنجه و فریادو توهین
که در اسلام و جمهوری اش
به نام تعزیر است
زیر سقف خانه ام در تبعید
همچنان پابرجاست!
چگونه چنین ممکن شد؟!
چگونه چنین ممکن شد؟!
آه ای پدر کارگر رنجدیده ام
آری هنوز
صدای شلاق بر پیکراین من جاری است
وزنقطه نقطه های وجودم
خون می چکد_خون می چکد.
ودر سرم
صدای شلاق ها می پیچد.
تودر عذاب دوری فرزند
بستری شده درشهر فراموشی بیمارستان
قلبت گواه زخم های پی در پی
دستانت
پینه بسته از کار روزگار طولانی
سرمایه ات تنها آه
وفریادت ناله های سرگردان.
پدر جنگ است هنوز
بین آن پینه های دست و تو و سرمایه
پدرجنگ است هنوز.
من همچنانم از تو جدا اینجا
تو همچنانی تا آخرین دقایق هستی خویش در بند
زیر شلاق سرمایه!
پدر دلم تنگ است.
هنوز رهبران راه
آسوده خفته اند
هنوزبایستی بیداری
چشمان فرو نشسته در زیر لامپ های زندان
در حضور شکنجه گر_ تشنه دمی خواب است ولی
نمی توان آسود.
رهبران راه
آسوده خفته اند
پدر نمی توان در ین شرایط سخت
دمی حتی بی خیال فرداها
دور از جنگ خنجر وگلو
دوراز گردن و طناب دار
دور از فهم ودرک تاریکی
چشم بر هم نهاده وخاموش!
پدر هرگز نمی توان آسود
نه اینجاست آتشی دردل
هرگز نمی باید که خنود.
اگر چه رهبران راه
آسوده خفته اند
به پینه های دست خویش نگر
وبشنوزین سوی
طنین شلاق را بر پیکرم دراین شهر.
بشنو
بشنو پدر آواز آزادی
بشنوپیام قلب زخمی مراوفریادی
که از بند بند جان من می آید و هر سلول، در بند بند این دیارویرانی.
پدر دلم تنگ است.
خاموش مباش
که هنوز هم جنگ است.
پدر دلم تنگ است.
بدرقه
تمامی خود را ز دست داده ام امروز
و قصه هیچ
ره پایان نگرفته انگار!
دو باره جنگ درون
دو باره قصه درد
و در چهار راه حوادث
دو باره منتظری خسته ز هست.
تمامی هستی ام رفته دست
و رشتهً سوًالها عجیب چرخ می خورد به ضمیر
برای چه؟ برای که؟
دوباره منتظرم؟
و به هنگامهً این پیچ و تاب حادثه ها
کسی از دور قاه قاه به من می خندد
کسی که عاشق شدید حباب است کنون.
کسی که مهر را حتی برای دمی
درک و مفهوم نکرد.
بر آستانهً این زمزمهً خواب که هذیان شده است
بریّده بریّده کسی از دور چها می گوید!
همه دروغ و فریب
همه نیرنگ عجیب.
نه،دیگر من و این قصه ًتلخ
ره پایان بهتر.
گرچه او دزدیده باشد
تمامی من را ز من اما،سیاهی شب رابه فروزندهً نور فردا
می فروشم اکنون.
من را به خویش دوباره باز خواهم پس داد.
و از آن پس دیگر
نه تنها نام که خیالت را
تا دروازه های غارهای باستان دور
بدرقه خواهم کرد.
برو که جای تو آنجاست
زیر خروارها خاک
و بالای زمین
پرّ از نیلوفرهای کبود.
آنجا که دیگر پس از هزار سال سیاه
کسی حتی
فسیل ترا نخواهد دید.
و حق تو خاک باشد ای بر بالهای جبرییل
از جهنم دروغ.
ای سراسر موهوم
ای سراسر موهوم
****************
...می شود مگر؟
می شود مگر اینگونه دور و نزدیک!
از راه ِ راستی،سر زده باشی به سویی دیگر
و در روند این زمان بس دراز
با واژه بازی کرده باشی!
می شود مگر
گفته ی آخرینت را
پیش از ایستگاه قطار
کرده باشی انکار!
گاه باور نمی کنم
آنهم از تو ای آشنا با واژه،ای یارِ دیر آشنای کلام
گفتی که زمان بایستی بایستد!
گفتی بار سنگینی هست ازدفتر و کتاب و کلمه
که بایستی به سر منزل مقصود رسد.
گفتی که زمان تند می رود و من مانده ام با کوله باری بر دوش
درین سرابالایی وهزار کارِ دگر...!
گفتم:
از سهم من، زمان راهمگی داشته باش
از جان من،بسازیک زنجیر محکم
بر بازوان ثانیه_ دقیقه و ساعت.
وآنچه را که مانده در راه،ناتمام
به پایان راه رسان و انجام.
گفتم:
مثل هرموجود از هستی
نجات خواهم یافت. گفتم غمم نخور.
حالا باور نمی کنم
چگونه شد از راه زدی سر ،باز!!
چگونه شد بار بر دوشت همچنان مانده!
حتی نرفته به پیش گامی
در عالم مجاز،می کُشی زمان را!
وساعت ها را هرز میکنی!
باور نمی کنم، نه
باور نمی کنم
تضاد را تا به این اندازه!
در گفتار ودر کردار...!
مگر می شود آخر
*************************** ********************** ************************** ************
...!نبودنِ مطلق
آه چه زیبا بودند
و چه رویایی و جذاب
خوابهایم
از لابه لای یاد ها و گفته های دوست
اما، اما
هزار افسوس و دریغ
زیبایی این خواب های من
تنها نقاب های سفیدی بودند
که پس از مدت محدود
ور افتاده
از زیرشان کبودی این آسمان غمگین
هویدا شده اند
آیا می باید
در حسرت آن چهره های فریبای چون نقاب
نفس تنگ را شماره کنم؟
دایه ی پیر اجتماع چرا یاد نداده است مرا و همه را؟
که زندگی نشماریم
مگر که مهره شطرنج زمانیم و غرق در اعداد
چقدر پنج و چهار و هفت؟
خوشا نبودن مطلق
خوشا نبودن مطلق
**************************** *********************** *********************
و چه رویایی و جذاب
خوابهایم
از لابه لای یاد ها و گفته های دوست
اما، اما
هزار افسوس و دریغ
زیبایی این خواب های من
تنها نقاب های سفیدی بودند
که پس از مدت محدود
ور افتاده
از زیرشان کبودی این آسمان غمگین
هویدا شده اند
آیا می باید
در حسرت آن چهره های فریبای چون نقاب
نفس تنگ را شماره کنم؟
دایه ی پیر اجتماع چرا یاد نداده است مرا و همه را؟
که زندگی نشماریم
مگر که مهره شطرنج زمانیم و غرق در اعداد
چقدر پنج و چهار و هفت؟
خوشا نبودن مطلق
خوشا نبودن مطلق
**************************** *********************** *********************
باز خاموشی...!
می توان خاموش بود
می توان حتی به دشمن گاه داد، لیوان آبی درین صحرا و جنگ
می توان آرام بود
می توان چون قطره ای
در میان این خروشِ طوفان و در یای ناآرام و هست
غوطه خورد و جوش داشت
می توان در اوج خاموشی خود
سنبل فریاد بود
آه آری می توان خاموش بود
*********************************************************************************************************
می توان خاموش بود
می توان حتی به دشمن گاه داد، لیوان آبی درین صحرا و جنگ
می توان آرام بود
می توان چون قطره ای
در میان این خروشِ طوفان و در یای ناآرام و هست
غوطه خورد و جوش داشت
می توان در اوج خاموشی خود
سنبل فریاد بود
آه آری می توان خاموش بود
*********************************************************************************************************
برای آزادی
این حیاط زندان است!
وچشم من بسته!
با پارچه ای سیاه
که نامش چشم بند است.
اینجا حیاط زندان است
ودر دو سویِ من از راست و چپ
دوپاسدار
دستهایم گرفته اند.
می برندم بسویِ چوبه ی دار!
دوبرادر، دو پاسدار!!
که پاسدار قرآنند و رهبری به نام خمین و خامنه ای.
اینجا حیاط زندان است
وتا پنج دقیقه ی دیگر
طناب، راهِ هوا را به گلو می بندد.
زندگی را دوست دارم از دل و جان لیک
زندگی در این لحظه خالی از معناست!
می گویم آرام به ایشان:
وا کنید چشم بندم را
می خواهم ببینم.
آری آری
می خواهم ببینم
تیره ی دار با طناب را در تهِ حیاط.
می خواهم ببینم صورت ِ این صحنه را
این جوخه را.
وشما را برای بارِ آخر!
دستی می گشاید چشم بندم را.
تیغه و شعله ی خورشید
می خراشد چشم را
آب از چشمم روان
می روم همراه ایشان همچنان.
ایستاده در کنار دار
یکی عمامه سفید.
حالتش ابهام و زیر لب
واژه هایی جاری است
که ناگویایند در گوشم.
می رسم نزدیک تر
می شنوم این کلام
کلام از الله ! بر زبانِ مجری اعدام.
« حبل الله.... حبل الله...
الحمد الله».
اینجا حیاط زندان است.
ویاران دیگرم، در سلولهایشان
نشسته اند با مهر سکوت بر لبها
غمگین از سفرم سوی حیاط
تا دیارِ نیستی.
در دلم می گویم:
کاش
قهقهه ی کودکان در کوچه
ادامه داشت ، تا آنسوی کهکشانها
کاش هرگز قطره های اشک
گونه های زردِ مادر را نبوسد.
کاش نهال قلم و اندیشه
در خاک من
ریشه کن نشود
کاش آینده مال ما باشد.
هرچند می برندم تا ثانیه هایی دیگر
بالای دار.
چشمهایم ، از حدقه می پرد بیرون
می دانم
جلاد حتی نمی تواند
به چهره و چشمم نگاه اندازد.
می پذیرم مرگ را.
وآغوشم باز
تا که او را به سینه بفشارم.
این پذیرش جبر است
اختیار از من گرفتند ایشان
تنها به خاطر واژه ی « آزادی»
این حیاط زندان است
و من دیگر نیستم!
*****************************
وچشم من بسته!
با پارچه ای سیاه
که نامش چشم بند است.
اینجا حیاط زندان است
ودر دو سویِ من از راست و چپ
دوپاسدار
دستهایم گرفته اند.
می برندم بسویِ چوبه ی دار!
دوبرادر، دو پاسدار!!
که پاسدار قرآنند و رهبری به نام خمین و خامنه ای.
اینجا حیاط زندان است
وتا پنج دقیقه ی دیگر
طناب، راهِ هوا را به گلو می بندد.
زندگی را دوست دارم از دل و جان لیک
زندگی در این لحظه خالی از معناست!
می گویم آرام به ایشان:
وا کنید چشم بندم را
می خواهم ببینم.
آری آری
می خواهم ببینم
تیره ی دار با طناب را در تهِ حیاط.
می خواهم ببینم صورت ِ این صحنه را
این جوخه را.
وشما را برای بارِ آخر!
دستی می گشاید چشم بندم را.
تیغه و شعله ی خورشید
می خراشد چشم را
آب از چشمم روان
می روم همراه ایشان همچنان.
ایستاده در کنار دار
یکی عمامه سفید.
حالتش ابهام و زیر لب
واژه هایی جاری است
که ناگویایند در گوشم.
می رسم نزدیک تر
می شنوم این کلام
کلام از الله ! بر زبانِ مجری اعدام.
« حبل الله.... حبل الله...
الحمد الله».
اینجا حیاط زندان است.
ویاران دیگرم، در سلولهایشان
نشسته اند با مهر سکوت بر لبها
غمگین از سفرم سوی حیاط
تا دیارِ نیستی.
در دلم می گویم:
کاش
قهقهه ی کودکان در کوچه
ادامه داشت ، تا آنسوی کهکشانها
کاش هرگز قطره های اشک
گونه های زردِ مادر را نبوسد.
کاش نهال قلم و اندیشه
در خاک من
ریشه کن نشود
کاش آینده مال ما باشد.
هرچند می برندم تا ثانیه هایی دیگر
بالای دار.
چشمهایم ، از حدقه می پرد بیرون
می دانم
جلاد حتی نمی تواند
به چهره و چشمم نگاه اندازد.
می پذیرم مرگ را.
وآغوشم باز
تا که او را به سینه بفشارم.
این پذیرش جبر است
اختیار از من گرفتند ایشان
تنها به خاطر واژه ی « آزادی»
این حیاط زندان است
و من دیگر نیستم!
*****************************
سنگ تراش
***
چه زمانی بود نرم!
مثل امواج آب یا که هوا.
ومن آن کودک شادان
میان جنگل ودشت
به دنبال پروانه ها،می دویدم.
چه زمانی بود زیبا!
اشک را هرگز نمی دانستم
وگل گل میزد گونه هایم از سرخی بوسه های آفتاب
در میان کوهساران.
سالها رفته است اکنون
زآن زمانها.
وآنروزی که شدم من سنگ
در کفِ رودی خروشان
کس نمی دانست،در جانم چه غوغا بود!
چه شد؟
چگونه مرا از آب گرفتند
و حالا در برابرم ایستاده
انسان هنرمندی
چه می گویم!؟
سنگ تراشی.
می خورد بر گردن و پشتم تیشه هر دم
می زند بر چشم
نک این قلم ها.
می تراشد پیکرم را
می تراشد پیکرم را
می خراشد هم درون و هم برونم را.
ودر قعر این سیاهی های شب
می پرسم ازاو که در دستی
قلم دارد
ودر دستِ دگر تیشه.
چه می خواهی بسازی از منِ رنجور؟
و او می خواند این آواز:
«می سازم بتی از تو
می سازم خدایی را
که هر کس بیندت در دم
سجده آرد به روی تو»
و می بیند که از چشمم
می ریزد قطره قطره
اشکی شور،مثل مزه ی آب دریاها.
به زبان می آیم دوباره
ازو خواهم تمنایی
خواهشی از دل و جانم.
بساز از من عزیز دل
سنگفرشی پیش پای دوست
میان درب و ایوانش_ تا به آن باغی که او هر روز
می رود سوی کبوترها
می رود تا آشیانِ پرنده هایش
تا دهدشان،آب و دانه.
بساز از من به جای بت
سنگفرشی زیر پای او.
*
به خود می آیم ومی گویم این از دل
بساز از من یکی پیکر
پیکرِ، واو_الف_ژ-_ه
*************************************************************
با باد و آب و ولگا...!
****
وقتی که نوشت
اولین نامه را به من.
از شعر سخن گفته بود و از بیانِ مهر.
وکشتی می رفت بر ولگای خروشان.
در دست من
نامه ای که از دیار دوستی
سرشار واژه بود.
آنروزها به راست یا چپم
بودند بس کتاب ورق خورده وخسته.
از تکرار جمله ها!
هر روز بر ولگا
می رفتم.
من بودم و ولگا دوست.
و نامه ها
می آمد هر روز از دیاری دور.
از خانه ای کناره ی جنگل،روبروی دریا
که صاحبش به کار و پول و مالِ خود
داشت بسیار
افتخار.
گذشت سال دوم و دیدارها از هزار گذشتند.
و دیگر نامه ها
مفهوم ابتدایی خود را نداشتند!
حالا دیگر
او در شبها
خواب راسپوتین را می دید.
و شبهای راسپوتین
پر بودند از خوشیهای سرسام آور.
هنوز من بودم و ولگا، و او نمی دانست.
هر روز و شب میگفت سخن در گوشم
نجوای موجها.
برخورد قطره ها
و صدای پرندگان دریایی
بر روی سطح آب.
من با آب و ستاره و تاریکی ولگا در تبعید
و در حالیکه دیشب خبر رسید
پانزده تن در کردستان
و نه تن در تهران
اعدام می شوند.
و او در تکرار خوابهای راسپوتین.
تا اینکه کشتیِ تزیین شده ای را سوار شد
و در جزیره ی تنهایی من انداخت لنگر.
با وصفِ آنهمه نامه ها در گذشته ای
که بر پیشانی اش عددِ سال دو حک شد
امروز اما
تنها به جزیره نظر انداخت!
مپرس ز ولگا و من ،چه شد؟
تنها بدان که حرف با عمل
هزار تفاوت دارد.
زیرا که مثل راسپوتین
در کشتی خود ماند به ساحل
و هر گز به جزیره قدم نزد.
شاید
تزار را در خواب دیده است
شاید که امشب
در رختخواب راسپوتین خوابیده.
و من
و من و من
آهسته در گوش باد می گویم
او را بیدار مکن هرگز.
می بینی؟
سر بر شانه های کسی،خوابیده
بیچاره از سفر خسته است.
ومن
ومن و من
به آب می گویم
این خاطرات و دفتر دروغ را بگیر
و با خود ببر،ببر
به ناکجا آباد
***************************************************************************************
خاموشی
و خاموشی تاچه اندازه زیبا بود و می دانستم!
وتاریکی
آه تاریکی
که گریزانند بسیاران از آن.
تا چه اندازه
آبستنِ اتفاقاتِ جاری بود
و می دانستم.
گاه اما در گذارِ روزها دلتنگ
در کنار باغچه صحبت
با هم اندیشی از دیار شعر و زیبایی
واژه ها می رفت بر زبان
مثل رودی پر خروش.
همراه قطره هایی از شرابِ سرخ
نوشا نوش!
در کنار هیزم و آتش
زیر سقفی بس بلند.
واژه ها تکرارِ حوادث بودند و نمی دانستم!
شب اما بار دارِ یک جنین
از دیار لغزش و مرطوب از بوسه.
و فکر هر سو، در شتابی بس عجیب.
میرسید امواجِ هلالی از بیانی خوش از زبانی خوش
به گوشِ خسته یی از راه.
تازه اما آغازِ شب بود.
تازه آری،بس معما در میان فکرها،مخدوش!
باز هم می رفت
باز می آمد صدا، نزدیک
واژه ها در آن فضای دور
مثل قایق های سرگردان بروی موج.
هلالی موجهای خسته از تکرار!
هنوز تردید
در جان داشت غوغا ها
کسی اما خبر هرگز!
شب چه زیبا بود
شب چه زیبا بود!!
و من می دانستم.
زیباتر از شب کجا بود ومن نمی دانستم؟!
در نگاهی رفته،سرگردان
در نگاه ژرفناکی غرق
نگاه و فکرِ من آری.
جهان وهستی و مستی و تن، باری.
امشب اما هستی ام در اوجِ ِ این افکار
بر بلندای قله ای خاموش.
آه زیبا بود خاموشی. نمی دانستم!!
آری آری نیک زیبا بود خاموشی. نمی دانستم!
نه. من نمی دانستم!
*******
14/01/2010
********************************************************************************************************************************
صفر و یک
من چو صفرم و تو صفر!
صد کجا،صفر کجا؟!
مرا چو تجربه این بود و گفتم با تو
و تو نشنیده گرفتی اگرش،عیبی نیست.
چونکه مفهوم و روشن است که خود
این تلخ تجربه را،خواهی داشت.
و حالا از صمیمِ دل
بتو دست می دهم
زیرا که نیاز ِیکی شدن حقیقتی است
مثل شَشهای تو یا من به هوا.
و چون یکی بشویم...
دستهای جزام خورده ی اهالی آبادی را
می فشاریم ز جان.
وبه زخم عمیق ِ مادر اعدامی ِ یار
مرهمی گر نداشتیم ولی
دقایقی به پای صحبت او سر کردن
وهمره قطره های گریزان دیده اش
گونه اش بوسیدن
می تواند عددِ یک باشد.
2/08/2004
**************************************************************************************************************
تاریکی
ودرین تا بستان
آسمان باز دوباره پرّ ِ از ابر شده
ماه پنهان شده، خورشیدی نیست
همه جا سرد و یخی است.
همه خاموش و دل های از هم گریخته شان
پشت دیوار بلندِ قرن تزیین شده ای
جملگی خیره به یک نقطه ی دور.
شاید که کسی عاقل و عاشق مثل آن روزهای تاریخی
در قلب سیه گشته ی دیوار بلند
زخم یک انفجارِ سخت فرو آرد و بخت
مددِ مهر کند.
ودرین تابستان
وسط روز همه سردی و تاریکی است.
وجمله آدمها
چون عروسک های این صحنه ی داغ
هر طرف رقصانند.
نه سلامی_ نه صدایی_ نه صفایی
نه کلامی_ نه ندایی_ نه یکی رهرو چراغ به دستی و نشانی ز خدایی
هر طرف تاریکی است
****************************************************************************************
آسمان باز دوباره پرّ ِ از ابر شده
ماه پنهان شده، خورشیدی نیست
همه جا سرد و یخی است.
همه خاموش و دل های از هم گریخته شان
پشت دیوار بلندِ قرن تزیین شده ای
جملگی خیره به یک نقطه ی دور.
شاید که کسی عاقل و عاشق مثل آن روزهای تاریخی
در قلب سیه گشته ی دیوار بلند
زخم یک انفجارِ سخت فرو آرد و بخت
مددِ مهر کند.
ودرین تابستان
وسط روز همه سردی و تاریکی است.
وجمله آدمها
چون عروسک های این صحنه ی داغ
هر طرف رقصانند.
نه سلامی_ نه صدایی_ نه صفایی
نه کلامی_ نه ندایی_ نه یکی رهرو چراغ به دستی و نشانی ز خدایی
هر طرف تاریکی است
****************************************************************************************
خوابهایتان گوارا بادا
و بی خوابی ام به من هزار بار
تبریک.
هر ثانیه از این گذر درد
در سرازیری مخوف زندگی
هر ثانیه از اینهمه اندیشه ی غریب
و انتظاری سخت
که می تراود در درون خسته ی امواج
امواجی که راهی اند
به سوی ساحل های ناشناخته.
هر دم
که خود نشانه ای است از بودن های اجباری
نا خواسته در قعر دره های کبود
و هر بازی، ز دم ِخسته که همراهش آه
می شکافد قله های بلندِ آنچه را
که نامش گذاشتند زندگی.
هر بازی که مثل گربه در کیمن
تا به سوی پرنده ای بپرّد.
و هر بازی ز دم ِ خسته سر شار ز آه
که به همراه هزار اندیشه
در گذرگاه زمان می تازد
مرا تبریک دوباره.
او چه به هنگام گفته بود...
به پایان رسیدنها
هنگام بدرود گفتن ها
و در کنار قطارهایی
که منتظر مسافران بودند
چه دست ها ، که تکان داده می شوند!
بدون اینکه از زخم کبود دلهای ماندگاران هرگز
هیچ گفت و گویی یا که یادی حتی بشود!
چه افتخار بزرگی! چه مصیبت نهانی غریبی است ایشان را!
و اکنون
در چهار راه ِ حوادث
و در شهری سرد
که دیارش نام ابر و باد دارد
و بی اعتمادی
در رگ اجتماعش جاری است
می زند گام کسی سوی خانه ای خاموش.
جایی که کسی انتظارش را نمی دارد هرگز.
و چه بهتر
زیرا که هر کس را در این هست بی مفهوم اجباری
نصیبی نقش خورده است
و او را اینگونه
که در سیاهیها گام می زند
سوی خانه ای آرام
سوی کلبه ای خاموش.
که زمانی دور است
نیست روشن در آن فانوسی هرگز
کلبه تاریک
دلش سنگین
و هیچ صدایی نیست
غیر از صدای زوزه ی باد
در گوش های پنجره.
و یادی از صدای صداها
در جان و دل غمزده اش دوست.
فریاد که حتی رنگها
مفهومشان را از دست داده اند.
و آنجا زیر درختی به خواب رفته زمستانی
کسی می شمارد باز دمها را
به امید آنکه مثل هر مسافر دیگر
برود، باز نیاید!
بر من تبریک هزار باره ازین حالتِ سوز
بر شما نیز چنین
درودی به انجام
به وسعت یک ثانیه از اینهمه شتاب
اینهمه غروبِ مهر ورزیها
***********************************************************
تک درخت
*****
من آسمان بی خورشید
تن تکیده ی بی صورت!
چشمان تهی گشته
از مردم و سپیده.
کویر داغ و سوزان.
من
تک درختِ خمیده گشته
ریشه در خاک ندارم من!
گفت آن عاشق: که من دردم.
خطایی بس عظیم است این
من جراحت جدایی
من ژرفنای خودِ زخمم.
من مهر و جان هستی
در اوج کهکشانم
بالا و دست افشان!!
از سرنوشت خویشم.
اینرا کسی نداند
اعدامّی به جوخه
ایستاده آنک بین
من پشت به دیوارم.
من آن ستاره، سوزان
خاموش و در خودِ خود
حیران و واژگونم
من آهِ مادرانم.
پرسش بس است جانا
در من توان نمانده
در کوره راهِ خاموش
پیوسته در فغانم.
دریای مهر و یاریست
این جان ِ خستهً من
اما درین شلوغی
چون قطره،بی نشانم.
من ابر پاره پاره
من سوگِ کیومرثم
او را دگر مگویید
از من دگر نشانی.
چون بر سر آن چوبه
امروز سر به دارم!
بس گشته آن تمنا
بهر ِ نفس ِ تلخم
این جرعه من نخواهم
از دست ِ ظالمِ دهر
آلوده گشته آخر
این جرعه از رزانم.
من لوح نا نوشته
دهان ِ بی زبانم
از دست ِ مردمی نا
گریان و خون فشانم.
از من دگر مگویید
او را خبر به فردا
ایستاده رفتن به
تا پای جان ِ جانم.
در این شب و سیاهی
بی ماه و بی نشان به
در اوج این ترانه
نالان و پریشان به.
تن تکید ه، بی صورت!
چشمان تهی گشته
از مردم و سپیده.
راهی ، بدون رهرو
چون جام ترک خورده
یا شیشه ی شکسته
خسته ا ز این و آنم
***********************************************************************.
من آسمان بی خورشید
تن تکیده ی بی صورت!
چشمان تهی گشته
از مردم و سپیده.
کویر داغ و سوزان.
من
تک درختِ خمیده گشته
ریشه در خاک ندارم من!
گفت آن عاشق: که من دردم.
خطایی بس عظیم است این
من جراحت جدایی
من ژرفنای خودِ زخمم.
من مهر و جان هستی
در اوج کهکشانم
بالا و دست افشان!!
از سرنوشت خویشم.
اینرا کسی نداند
اعدامّی به جوخه
ایستاده آنک بین
من پشت به دیوارم.
من آن ستاره، سوزان
خاموش و در خودِ خود
حیران و واژگونم
من آهِ مادرانم.
پرسش بس است جانا
در من توان نمانده
در کوره راهِ خاموش
پیوسته در فغانم.
دریای مهر و یاریست
این جان ِ خستهً من
اما درین شلوغی
چون قطره،بی نشانم.
من ابر پاره پاره
من سوگِ کیومرثم
او را دگر مگویید
از من دگر نشانی.
چون بر سر آن چوبه
امروز سر به دارم!
بس گشته آن تمنا
بهر ِ نفس ِ تلخم
این جرعه من نخواهم
از دست ِ ظالمِ دهر
آلوده گشته آخر
این جرعه از رزانم.
من لوح نا نوشته
دهان ِ بی زبانم
از دست ِ مردمی نا
گریان و خون فشانم.
از من دگر مگویید
او را خبر به فردا
ایستاده رفتن به
تا پای جان ِ جانم.
در این شب و سیاهی
بی ماه و بی نشان به
در اوج این ترانه
نالان و پریشان به.
تن تکید ه، بی صورت!
چشمان تهی گشته
از مردم و سپیده.
راهی ، بدون رهرو
چون جام ترک خورده
یا شیشه ی شکسته
خسته ا ز این و آنم
***********************************************************************.