بمان پدر
به ژرفنای درون از تو این نداست پدر
جان من درتب و تاب ودرآن هواست پدر
چگونه گویمت که این وجود من تشنه است
تشنه ی آن نگاه وصحبت و صفاست پدر
چگونه گویمت که بی تو میروم از دست
مرو ای جان من که بی توغم به پاست پدر
بمان که ماندن تودرجهان وجان درون
علت هر نفسم بوده و بهاست پدر
بمان که بی تونباشد مرامعنای نفس
بمان که بودنت برای من دواست پدر
به جای جای جهان پای نهادم اما
مثل تو هیچ ندیدم زچپ و راست پدر
زمهر وپاکی تو، آن دیار در عجب است
مهربانا ز مهر تو بس نکته هاست پدر
من و خیال نگاهت، من و بس خاطره ها
ز فراق تو دل از غصه نا رهاست پدر
من سفر کردم و از تو دور ماندم یارا
سفر مکن تو کین سفر همه جفاست پدر
نبودچاره، از تو دور ومن جفا کردم
آه ای راه چاره، زخم من سزاست پدر
مثل ماری به خویش پیچم واز داغ فراق
زخمها بر تن واین جان جداجداست پدر
به سنندج نمی شود میسرم دیدار
بریده از دیار ودرد پا به جاست پدر
نکته بسیاروغمت در دلم حکایت کرد
که جدایی همیشگی وغم ماست پدر
چه جهان بی وفایی است این جهان عجیب
این جدایی به جان تو که نا رواست پدر
مرو ای جان من که دوست دارمت از دل
از غمت قامت پشتم ببین دو تاست پدر
می کنم سجده پیش آنکه نگاهت کرده
پیش آنکس که مثل تو خود بی ریاست پدر
پدر ای جان و جهانم، فدای مهر تو باد
جهان و جان غریبی که در اینجاست پدر
23 jauary
*************************************
مثنوی
ای دل از جانم ترا باشد درود
حال بنگرراستی در این سرود
ای دل بدان که درین شعر بلند
جز حقیقت نی که تیری در کمند
از حادثه های چرخ و روزگار
گفتگوها دارد آری بیشمار
این حقایق قصه ی سنگ است سنگ
قصه ای شیرین و تلخ و رنگ رنگ
از لحظه ای که نبودم در جهان
تا به این دم زین لحظه از داستان
داستان زندگی و جان من
دفتری از شادی و افغان من
بار دیگر بایدم بنوشتنش
زینتی از گل زنم پیراهنش
پیراهنی ژندهو تاریک سان
گاه اما روشن همچون آسمان
گاه چون ماهی به پشت ابرها
گاه تابان بر، ده و بر شهرها
حال بشنو ماجرای بخت من
بنگر به آیین و بخت وتخت من
مثل هر کس آغاز من هیچ بود
آغاز من هیچ واین تن هیچ بود
تابه شهری دور از، این ابرو باد
یک نگاه از مهر، بارش را نهاد
مردی چو« منصور»نامش پهلوان
در گذار از شهر دیدش ناگهان
یک زن زیبا و خوشرو روبرو
مهربان وناز و رفتارش نکو
درهم گره خورد چشمان دو یار
یک لحظه از اتفاق روزگار
نام آن زن« صدیقه» از شهر مهر
همچو او دیگر نبیند این سپهر
زیرا که نرم و صادق و راست بود
درمهر ورزی نه کم نی کاست بود
بوسه می زد بر رخ هر زیر دست
پیش او بودند یک، بالا و پست
حالیا در آن گذار شهر دور
اتفاق افتاد دیداری چو نور
پهلوان با آن نگه دل را بباخت
از کوچه بی دل، به سوی کوه تاخت
نزد هر کس احترامی داشت او
آنزمان شالیزها می کاشت او
اهل کوه وجنگل وآن رود بود
درکنار مادرش چون عود بود
خواهر کوچکترش فرزانه ای
بود در آن خانه چون دردانه ای
هرسه مشهوراز میان خاص وعام
نیک گفتارو نکوکردار ونام
مدتی بگذشت اما پهلوان
روز وشب در اندیشه ای، غرق جان
اندیشه ی آن نگاهش مست کرد
آرزوی وصلت و پیوست کرد
با خردمندا مادرش گفت راز
کآی مادر دل همی شد در گدار
می سوزم از مهر زیبا دختری
صادقی، زیبا صورتی، اختری
چاره ای اندیشه کن ای مادرم
ای خردمندا و ای تاج سرم
مادر آن پهلوان فرخنده شد
زآنکه فرزندش به مهر آکنده شد
روی بر فرزند کرد و گفت: جان
برمهر پیشی نگیرد، هر توان
شاد باشی پهلوان، فرزند من
ای علت شادی و لبخند من
وبا فرستاده ی مادر پهلوان منصور، به مکان زندگی بی آلایش بانو صدیقه واجازه برای خواستگاری دختر آن خاندان، دل سرگشته ی پهلوان قصه ی ما شادمان گردید وپس از چند روز قرار دیداری نهاده شد. پیشتر ودرکشاقوص جنگ های داخلی کشورواختلاف مابین خان ها وفرماندهان محلی ونظامیان حاکمیت مرکزی، یعقوبعلی خان (پدر منصور) که اختیار دار چند روستا ودارای زمین های زیادی بوده واز خان های قدرتمند آندوره محسوب می شده؛ دوران پیری را می گذرانیده ودر یکی از همآن جنگها در کردستان، دایی پدرم، که به دستور یعقوبعلی خان، با افراد مسلح فراوانی عازم یک درگیری بوده وپیروزمندانه از این جنگ بر می گشته؛ به واسطه ی خیانت دو سه نفر از اعضاء داخلی وهمکاران سیستم رضا شاهی، واز پشت به او تیر اندازی میکنند وهمآن هنگام از اسب فرو افتاده وجان می سپارد. پیروزی جنگ نادعلی خان باعث آرامشی دوباره در میان مردم بوده اما کشته شدن ناجوانمردانه ی او(تیراندازی از پشت سر) برای فرماندهی بزرگ یعنی یعقوبعلی خان، ضربه ای روانی را فراهم می آورد که تا لحظه های آخر عمر آنرا فراموش نمی کند وخود را مقصر می شمارد. از آن پس دست از جنگ برداشته وتمامی نیروهایش رادر جهت کشاورزی ودادو ستد بکار می گیردودر خلال همه ی آن سالها، قلعه ی را که یکبار آنرا خودم هم دیده ام، سرشار از غله و ثروت می کند ومردم زیر دست اوو همه ی اطرافیانش با شادی ودر کنارهم، یک زندگی خوب را دارا بوده اند. تا اینکه پدر نیز می میردو پس از او، برادرهایش بر اریکه ی قدرت می نشینند ودر گذار چند سالی کوتاه تمامی ثروت یعقوبعلی خان، را صاحب می شوند وخانواده ی او یعنی همسرش( بانو اختر) پسرش منصور، که کودگی خردسال بوده و هچنین دخترش بطول که خواهر کوچکتر منصور است، به سنندج کوچ می کنند که تصویر واقعی آن، نوعی تبعید وظلمی اجباری بوده زیرا که حرکت آنها به سوی سنندج، شبانه و درخفا وترس از خوانین جدید واحتمال کشته شدنشان، صورت می گیرد. گویا آن زمان واژه ی« سنه دژ» به سنندج اطلاق می شده واین شهر کوچک، در چشمان این تبعیدیان، به دهی کوچک قلمداد می شده.
به هر صورت با خردمندی بانو اختر، وپولهایی که همراه داشته، زمینهایی را درکناره های قشلاق قدیم، خریداری کرده وبا هر دو فرزندش به کشت و کار می پردازد ودوشادوش کارگرانش، بر روی زمین و شالیزها، عرق پیشانی پاک می کند ودیگر هرگزازدواج نمیکند، تا فرزندان بزرگ می شوند .
واکنون فرستاده ی این زن خردمند ونیکو منش، به منزل بانو صدیقه، پیام می آورد که« ایشان شما را می پذیرند». وپس از چندروز قرار عقد و عروسی می گذارند.
کوی وبرزن پر شد از ساز و نوا
پای کوبان، بیگانه و آشنا
پهلوان در رقص چوپی شاد بود
جان من زیرا که او داماد بود
وآن عروس تازه با لبخند ها
دردل هر دختری شوری به پا
درشمارش آمدآن، سه روز وشب
پای کوبی بود ورقص و بس طرب
سال چارم از عروس شعرما
دختری آمد به دنیا نیک پا
« فریده»نامش نهادند ای عزیز
که فریدی بود پاک و بس تمیز
دشت پر گندم شد و شالیزها
زاییده گشتند و شادیها به پا
زیرا که مولود بودش دختری
خوشقدم، زیبا وبس گل پیکری
بانگ شادی باز هم برپای شد
هر فقیری بر سفره شان جای شد
مادر از شادی برقصید وهمی
هر نداری راداده سیم و زری
وسه سال رفته بود وفریده در میان شالیزها ودرختان، مثل پروانه ای می چرخید وبالنده می شد ومادر بزرگ، اورادر میان می گرفت ونوازش می کرد زیرا که در دیاری غریب، نوه ی خویش را در آغوش گرفته بود وحاصل زندگی اش رانظاره میکرد وازموفقیت خود مسرور بود. اما دیری نپایید که فرزند دردانه، به بیماری سختی دچار شد ومثل شمعی لرزان، بر دامان مادر بزرگ، چشم های زیبایش را فرو بست ودیگر هرگز آنرا نگشود تا پروانه های شالیزار را ببیند. واین ضربه ی روحی عظیمی بود بر روان بانو اختر، طوری که باز دوباره زخم های قدیم او را بیدار کرد وبا دیده های اشگ آلود، کوه و دشت و شالیزار را می نگریست ودیاری را که ازآن پس خود را جزء آن محسوب نمی داشت ونمی توانست بپذیرد که پس از اینهمه سال ودر چنین تبعیدی سخت، هسته ی شادیهایش وامید زندگی اش به دست مرگ افتاده باشد.
زندگی دارد بس فراز و نشیب
هرکسی را هست زین دو، یک نسیب
خانه شان یکباره در اندوه شد
غصه بر جان همه، چون کوه شد
مادرم از هجرت دردانه اش
اشگ ریزان و غمین در خانه اش
روب ه شوهر گفت: این تقدیر چیست؟
مرگ را با زندگی، تفسیر چیست؟
کودک جان و دلم از چه برفت؟
کوه غم را در دل وجانم بهشت
قطره ریزان پهلوان گفتا دلم
ویران شده شالیز و هر حاصلم
از غم فرزند، پشتم شد کمان
دیگر از خود نیز ببریدم بدان
تا ابد این غصه پاینده بود
هر دو چشمم رود زاینده بود
مادرم دل را به آن کودک سپرد
لیک چرخ آن کودک و دل را ببرد
بس تحمل باید این درد عظیم
مرگ را بوده است قصه از قدیم
وبدینسان مرگ زود هنگام فریده، باعث شد تا سایه های سیاه اندوه، بر خانه و دلهای بازماندگان چیره گشته ومدتهای مدید، سکوتی تلخ بر فضای خانه و شالیزار ودشت، حاکم گردد. تا روزی که بانو اختر، درنیم روزی از تابستان داغ ودر کنار خرمن، فرزندانش را فرا خوانده وتنها دو جمله می گوید. رو به دخترش بطول اینگونه: مواظب برادرت منصور باش وبه پسرش می گوید: من رفتنی ام، همیشه مواظب خواهرت باش. او را به تو می سپارم. ودر کنار همآن خرمن، جان می دهد ودر فردای آنروز، او را در گورستان قدیمی شهر سنندج( آنسوتر از میدان اقبال فعلی، که الآن هیچ اثری از آن به جای نمانده) با احترام وعزتی شایسته و در خور او، به خاک سپرده می شود.
زندگی را صد درود و صد سلام
گرچه مرگ است آخرین حرف و کلام
زآن سپس، هر سه دگر تنها شدند
از غم مادر، بسی شیدا شدند
مردن مادر برای پهلوان
ضربه ای دیگر بوده ای جان جان
آه از این زندگی و قصه اش
آه زین افسون بس پاینده اش
ای دریغا از رفتن خوب یار
آه از آن ناله های نی هزار
مرگ را اما نباشد چاره ای
بهترا گه، مرگ را آواره ای
ای بسا بسیار آن خسته دلان
از دیار خویش دورودر فغان
آرزوی مرگشان از جان بود
زیرا که هر زخم را پایان بود
حالیا در خانه شادیها نماند
دیده ها بس اشگهای خون فشاند
سال رفت و زندگی را همچنان
در پی هر فصل می شد هم روان
دریکی اندیشه اما مادرم
غرقه بود و در هوای خواهرم
گاه می گفت این چه بخت است ای خدا؟
از گشتند آن دو یار از ما جدا؟
هیچ پاسخ خود نیامد از ورا
بازمانده باید اندر این جفا!
زیر لب گفتا: زندگی را درود
گرمای آتش مرا بهتر نه دود
چند سالی رفت و او خاموش بود
گرچه اندر غصه نوشانوش بود
زآن سوی منصور، در آن بیشه زار
درکنار هر درخت و گاه کار
روی بر آن آسمانها می نمود
اشگ ریزان خود خدارا می ستود
میگفت آه ای خدایا چاره ای
مرحم دردی، دل همواره ای
حاصل این کشت زارانم چه سود؟
گر بدی کردم بگو آخر چه بود؟
از چه آن فرزند و مادر برده ای؟
هیچ دانی چه، به این دل کرده ای؟
آه از این سرنوشت و زندگی
آه از این راه و زین آزردگی
وبر همین پای می رفت، تا اینکه باز مادرم باردار می شود ودر تابستانی داغ، پسری به دنیا می آورد ونام اورا« ناصر» می نامند. کسی که قرار بوده محکم و قوی باشد وبر هرمشکلی به آسانی فایق آید. همواره شنیده ام که او بسیار زرنگ وپر جوش بوده واز سویی خشن وتند خوی واز همآن بدو تولد، نا آرام می نمود زیرا که اگر تنها ده دقیقه در گهواره، تنها می ماند، آنچنان دست و پای می زد تا بندهای گهواره را باز کند وگاه بندها به دست و پاو گلوی او گیر می کرده وهمواره جیغ زنان، فریاد اعتراض داشته و بی قرار ونا آرام به هر سوی لگد می زده است. اما در هر حال فرزند تازه، امید زندگی رادر دلهای پدر و مادر افزایش می داده است. واین آغاز سالی است که این خانواده، به دلایلی زمینها را از دست داده، وبه داخل شهر کوچ می کنندواز آن هنگام منصورقصه ی ما، کارگری می شود که درسخت ترین شرایط، زندگی را مهیا می کند و سالهای متمادی در کوره خانه های شهر سنندج به کار مشغول می شود. ودر دوره ای نیز، در منطقه ی « گریاشان»سبزی کاری می کند. وباز هم در دوره ای به کار کور پز خانه روی می آورد، طوری که می توان گفت، هر آجردر خانه های سنندج، به دست اوو دیگر رفقایش ساخته شده است.
بدین سان ودر سال چهارم بعد از آن، دختری به دنیا می آید که نام او را« ژاله» می گذارند. کسی که بسیار مهربان واز سویی مظلوم!
کسی نمی داند که چگونه است از همآن آغاز تولد، انسان خوی و خصلت خود را به چه صورتی به دست آورده وآنرا در هر حرکتی به نمایش می گذارد. در هر صورت، فضای خانه، حاکی از جوش و خروش زندگی بوده و درست چهار سال دیگرپس از این، در یک صبح روز نوروز، پدیداردیگری به دنیا می آید که نامش را« نادر» می گذارند. کسی که از همآن اوان کودکی یخه ی خدارا چسبیده بود که: چرا به دنیا آمدم ؟من کیستم؟ و « شدن» یعنی چه؟وپرسیدن، اساسی ترین ذات او را تشکیل می داد.
یاد بادا سالیان دور دور
آن خروش وآن زندگی وسرور
مشکلات بچگی و اختلاف!
قهر کردن از سفره وانصراف
خاصه ناصر را که تندو تیز بود
از ترس او ژاله، زیر میز بود
ژاله اندر اشگ خود غرقابه بود
از درون و جان ورا صد لابه بود
با همه اخمش، گهی هم لغز بود
شوخ طبع وشادمان و نغز بود
سختی بسیار دید از روزگار
از سادگی باخت هستی در قمار
من یقین دارم که در چرخ و زمان
هرچه کاری، بدروی روزی همآن
«گندم از گندم بروید جو زجو»
پس به راه خوب، بهتر می برو
هرکه بد کرد از برای دیگری
بی گمان سوزد میان اخگری
از چه باید درپی آزارها؟
خود چه باشد ریشه، بد پندارها؟
گرچه از سویی نظر دارم عیان
بد نباشد هیچکس، نی این نه آن
هر کسی در قالبش زیبا بود
هرکسی خود یک جهان، دریا بود
وآنکه خویش تند واهل داوری است
بی گمان در ملک خود تاج سری است.
2009/04/13
لندن
این سروده به آخر نرسیده است...!
ای دل از جانم ترا باشد درود
حال بنگرراستی در این سرود
ای دل بدان که درین شعر بلند
جز حقیقت نی که تیری در کمند
از حادثه های چرخ و روزگار
گفتگوها دارد آری بیشمار
این حقایق قصه ی سنگ است سنگ
قصه ای شیرین و تلخ و رنگ رنگ
از لحظه ای که نبودم در جهان
تا به این دم زین لحظه از داستان
داستان زندگی و جان من
دفتری از شادی و افغان من
بار دیگر بایدم بنوشتنش
زینتی از گل زنم پیراهنش
پیراهنی ژندهو تاریک سان
گاه اما روشن همچون آسمان
گاه چون ماهی به پشت ابرها
گاه تابان بر، ده و بر شهرها
حال بشنو ماجرای بخت من
بنگر به آیین و بخت وتخت من
مثل هر کس آغاز من هیچ بود
آغاز من هیچ واین تن هیچ بود
تابه شهری دور از، این ابرو باد
یک نگاه از مهر، بارش را نهاد
مردی چو« منصور»نامش پهلوان
در گذار از شهر دیدش ناگهان
یک زن زیبا و خوشرو روبرو
مهربان وناز و رفتارش نکو
درهم گره خورد چشمان دو یار
یک لحظه از اتفاق روزگار
نام آن زن« صدیقه» از شهر مهر
همچو او دیگر نبیند این سپهر
زیرا که نرم و صادق و راست بود
درمهر ورزی نه کم نی کاست بود
بوسه می زد بر رخ هر زیر دست
پیش او بودند یک، بالا و پست
حالیا در آن گذار شهر دور
اتفاق افتاد دیداری چو نور
پهلوان با آن نگه دل را بباخت
از کوچه بی دل، به سوی کوه تاخت
نزد هر کس احترامی داشت او
آنزمان شالیزها می کاشت او
اهل کوه وجنگل وآن رود بود
درکنار مادرش چون عود بود
خواهر کوچکترش فرزانه ای
بود در آن خانه چون دردانه ای
هرسه مشهوراز میان خاص وعام
نیک گفتارو نکوکردار ونام
مدتی بگذشت اما پهلوان
روز وشب در اندیشه ای، غرق جان
اندیشه ی آن نگاهش مست کرد
آرزوی وصلت و پیوست کرد
با خردمندا مادرش گفت راز
کآی مادر دل همی شد در گدار
می سوزم از مهر زیبا دختری
صادقی، زیبا صورتی، اختری
چاره ای اندیشه کن ای مادرم
ای خردمندا و ای تاج سرم
مادر آن پهلوان فرخنده شد
زآنکه فرزندش به مهر آکنده شد
روی بر فرزند کرد و گفت: جان
برمهر پیشی نگیرد، هر توان
شاد باشی پهلوان، فرزند من
ای علت شادی و لبخند من
وبا فرستاده ی مادر پهلوان منصور، به مکان زندگی بی آلایش بانو صدیقه واجازه برای خواستگاری دختر آن خاندان، دل سرگشته ی پهلوان قصه ی ما شادمان گردید وپس از چند روز قرار دیداری نهاده شد. پیشتر ودرکشاقوص جنگ های داخلی کشورواختلاف مابین خان ها وفرماندهان محلی ونظامیان حاکمیت مرکزی، یعقوبعلی خان (پدر منصور) که اختیار دار چند روستا ودارای زمین های زیادی بوده واز خان های قدرتمند آندوره محسوب می شده؛ دوران پیری را می گذرانیده ودر یکی از همآن جنگها در کردستان، دایی پدرم، که به دستور یعقوبعلی خان، با افراد مسلح فراوانی عازم یک درگیری بوده وپیروزمندانه از این جنگ بر می گشته؛ به واسطه ی خیانت دو سه نفر از اعضاء داخلی وهمکاران سیستم رضا شاهی، واز پشت به او تیر اندازی میکنند وهمآن هنگام از اسب فرو افتاده وجان می سپارد. پیروزی جنگ نادعلی خان باعث آرامشی دوباره در میان مردم بوده اما کشته شدن ناجوانمردانه ی او(تیراندازی از پشت سر) برای فرماندهی بزرگ یعنی یعقوبعلی خان، ضربه ای روانی را فراهم می آورد که تا لحظه های آخر عمر آنرا فراموش نمی کند وخود را مقصر می شمارد. از آن پس دست از جنگ برداشته وتمامی نیروهایش رادر جهت کشاورزی ودادو ستد بکار می گیردودر خلال همه ی آن سالها، قلعه ی را که یکبار آنرا خودم هم دیده ام، سرشار از غله و ثروت می کند ومردم زیر دست اوو همه ی اطرافیانش با شادی ودر کنارهم، یک زندگی خوب را دارا بوده اند. تا اینکه پدر نیز می میردو پس از او، برادرهایش بر اریکه ی قدرت می نشینند ودر گذار چند سالی کوتاه تمامی ثروت یعقوبعلی خان، را صاحب می شوند وخانواده ی او یعنی همسرش( بانو اختر) پسرش منصور، که کودگی خردسال بوده و هچنین دخترش بطول که خواهر کوچکتر منصور است، به سنندج کوچ می کنند که تصویر واقعی آن، نوعی تبعید وظلمی اجباری بوده زیرا که حرکت آنها به سوی سنندج، شبانه و درخفا وترس از خوانین جدید واحتمال کشته شدنشان، صورت می گیرد. گویا آن زمان واژه ی« سنه دژ» به سنندج اطلاق می شده واین شهر کوچک، در چشمان این تبعیدیان، به دهی کوچک قلمداد می شده.
به هر صورت با خردمندی بانو اختر، وپولهایی که همراه داشته، زمینهایی را درکناره های قشلاق قدیم، خریداری کرده وبا هر دو فرزندش به کشت و کار می پردازد ودوشادوش کارگرانش، بر روی زمین و شالیزها، عرق پیشانی پاک می کند ودیگر هرگزازدواج نمیکند، تا فرزندان بزرگ می شوند .
واکنون فرستاده ی این زن خردمند ونیکو منش، به منزل بانو صدیقه، پیام می آورد که« ایشان شما را می پذیرند». وپس از چندروز قرار عقد و عروسی می گذارند.
کوی وبرزن پر شد از ساز و نوا
پای کوبان، بیگانه و آشنا
پهلوان در رقص چوپی شاد بود
جان من زیرا که او داماد بود
وآن عروس تازه با لبخند ها
دردل هر دختری شوری به پا
درشمارش آمدآن، سه روز وشب
پای کوبی بود ورقص و بس طرب
سال چارم از عروس شعرما
دختری آمد به دنیا نیک پا
« فریده»نامش نهادند ای عزیز
که فریدی بود پاک و بس تمیز
دشت پر گندم شد و شالیزها
زاییده گشتند و شادیها به پا
زیرا که مولود بودش دختری
خوشقدم، زیبا وبس گل پیکری
بانگ شادی باز هم برپای شد
هر فقیری بر سفره شان جای شد
مادر از شادی برقصید وهمی
هر نداری راداده سیم و زری
وسه سال رفته بود وفریده در میان شالیزها ودرختان، مثل پروانه ای می چرخید وبالنده می شد ومادر بزرگ، اورادر میان می گرفت ونوازش می کرد زیرا که در دیاری غریب، نوه ی خویش را در آغوش گرفته بود وحاصل زندگی اش رانظاره میکرد وازموفقیت خود مسرور بود. اما دیری نپایید که فرزند دردانه، به بیماری سختی دچار شد ومثل شمعی لرزان، بر دامان مادر بزرگ، چشم های زیبایش را فرو بست ودیگر هرگز آنرا نگشود تا پروانه های شالیزار را ببیند. واین ضربه ی روحی عظیمی بود بر روان بانو اختر، طوری که باز دوباره زخم های قدیم او را بیدار کرد وبا دیده های اشگ آلود، کوه و دشت و شالیزار را می نگریست ودیاری را که ازآن پس خود را جزء آن محسوب نمی داشت ونمی توانست بپذیرد که پس از اینهمه سال ودر چنین تبعیدی سخت، هسته ی شادیهایش وامید زندگی اش به دست مرگ افتاده باشد.
زندگی دارد بس فراز و نشیب
هرکسی را هست زین دو، یک نسیب
خانه شان یکباره در اندوه شد
غصه بر جان همه، چون کوه شد
مادرم از هجرت دردانه اش
اشگ ریزان و غمین در خانه اش
روب ه شوهر گفت: این تقدیر چیست؟
مرگ را با زندگی، تفسیر چیست؟
کودک جان و دلم از چه برفت؟
کوه غم را در دل وجانم بهشت
قطره ریزان پهلوان گفتا دلم
ویران شده شالیز و هر حاصلم
از غم فرزند، پشتم شد کمان
دیگر از خود نیز ببریدم بدان
تا ابد این غصه پاینده بود
هر دو چشمم رود زاینده بود
مادرم دل را به آن کودک سپرد
لیک چرخ آن کودک و دل را ببرد
بس تحمل باید این درد عظیم
مرگ را بوده است قصه از قدیم
وبدینسان مرگ زود هنگام فریده، باعث شد تا سایه های سیاه اندوه، بر خانه و دلهای بازماندگان چیره گشته ومدتهای مدید، سکوتی تلخ بر فضای خانه و شالیزار ودشت، حاکم گردد. تا روزی که بانو اختر، درنیم روزی از تابستان داغ ودر کنار خرمن، فرزندانش را فرا خوانده وتنها دو جمله می گوید. رو به دخترش بطول اینگونه: مواظب برادرت منصور باش وبه پسرش می گوید: من رفتنی ام، همیشه مواظب خواهرت باش. او را به تو می سپارم. ودر کنار همآن خرمن، جان می دهد ودر فردای آنروز، او را در گورستان قدیمی شهر سنندج( آنسوتر از میدان اقبال فعلی، که الآن هیچ اثری از آن به جای نمانده) با احترام وعزتی شایسته و در خور او، به خاک سپرده می شود.
زندگی را صد درود و صد سلام
گرچه مرگ است آخرین حرف و کلام
زآن سپس، هر سه دگر تنها شدند
از غم مادر، بسی شیدا شدند
مردن مادر برای پهلوان
ضربه ای دیگر بوده ای جان جان
آه از این زندگی و قصه اش
آه زین افسون بس پاینده اش
ای دریغا از رفتن خوب یار
آه از آن ناله های نی هزار
مرگ را اما نباشد چاره ای
بهترا گه، مرگ را آواره ای
ای بسا بسیار آن خسته دلان
از دیار خویش دورودر فغان
آرزوی مرگشان از جان بود
زیرا که هر زخم را پایان بود
حالیا در خانه شادیها نماند
دیده ها بس اشگهای خون فشاند
سال رفت و زندگی را همچنان
در پی هر فصل می شد هم روان
دریکی اندیشه اما مادرم
غرقه بود و در هوای خواهرم
گاه می گفت این چه بخت است ای خدا؟
از گشتند آن دو یار از ما جدا؟
هیچ پاسخ خود نیامد از ورا
بازمانده باید اندر این جفا!
زیر لب گفتا: زندگی را درود
گرمای آتش مرا بهتر نه دود
چند سالی رفت و او خاموش بود
گرچه اندر غصه نوشانوش بود
زآن سوی منصور، در آن بیشه زار
درکنار هر درخت و گاه کار
روی بر آن آسمانها می نمود
اشگ ریزان خود خدارا می ستود
میگفت آه ای خدایا چاره ای
مرحم دردی، دل همواره ای
حاصل این کشت زارانم چه سود؟
گر بدی کردم بگو آخر چه بود؟
از چه آن فرزند و مادر برده ای؟
هیچ دانی چه، به این دل کرده ای؟
آه از این سرنوشت و زندگی
آه از این راه و زین آزردگی
وبر همین پای می رفت، تا اینکه باز مادرم باردار می شود ودر تابستانی داغ، پسری به دنیا می آورد ونام اورا« ناصر» می نامند. کسی که قرار بوده محکم و قوی باشد وبر هرمشکلی به آسانی فایق آید. همواره شنیده ام که او بسیار زرنگ وپر جوش بوده واز سویی خشن وتند خوی واز همآن بدو تولد، نا آرام می نمود زیرا که اگر تنها ده دقیقه در گهواره، تنها می ماند، آنچنان دست و پای می زد تا بندهای گهواره را باز کند وگاه بندها به دست و پاو گلوی او گیر می کرده وهمواره جیغ زنان، فریاد اعتراض داشته و بی قرار ونا آرام به هر سوی لگد می زده است. اما در هر حال فرزند تازه، امید زندگی رادر دلهای پدر و مادر افزایش می داده است. واین آغاز سالی است که این خانواده، به دلایلی زمینها را از دست داده، وبه داخل شهر کوچ می کنندواز آن هنگام منصورقصه ی ما، کارگری می شود که درسخت ترین شرایط، زندگی را مهیا می کند و سالهای متمادی در کوره خانه های شهر سنندج به کار مشغول می شود. ودر دوره ای نیز، در منطقه ی « گریاشان»سبزی کاری می کند. وباز هم در دوره ای به کار کور پز خانه روی می آورد، طوری که می توان گفت، هر آجردر خانه های سنندج، به دست اوو دیگر رفقایش ساخته شده است.
بدین سان ودر سال چهارم بعد از آن، دختری به دنیا می آید که نام او را« ژاله» می گذارند. کسی که بسیار مهربان واز سویی مظلوم!
کسی نمی داند که چگونه است از همآن آغاز تولد، انسان خوی و خصلت خود را به چه صورتی به دست آورده وآنرا در هر حرکتی به نمایش می گذارد. در هر صورت، فضای خانه، حاکی از جوش و خروش زندگی بوده و درست چهار سال دیگرپس از این، در یک صبح روز نوروز، پدیداردیگری به دنیا می آید که نامش را« نادر» می گذارند. کسی که از همآن اوان کودکی یخه ی خدارا چسبیده بود که: چرا به دنیا آمدم ؟من کیستم؟ و « شدن» یعنی چه؟وپرسیدن، اساسی ترین ذات او را تشکیل می داد.
یاد بادا سالیان دور دور
آن خروش وآن زندگی وسرور
مشکلات بچگی و اختلاف!
قهر کردن از سفره وانصراف
خاصه ناصر را که تندو تیز بود
از ترس او ژاله، زیر میز بود
ژاله اندر اشگ خود غرقابه بود
از درون و جان ورا صد لابه بود
با همه اخمش، گهی هم لغز بود
شوخ طبع وشادمان و نغز بود
سختی بسیار دید از روزگار
از سادگی باخت هستی در قمار
من یقین دارم که در چرخ و زمان
هرچه کاری، بدروی روزی همآن
«گندم از گندم بروید جو زجو»
پس به راه خوب، بهتر می برو
هرکه بد کرد از برای دیگری
بی گمان سوزد میان اخگری
از چه باید درپی آزارها؟
خود چه باشد ریشه، بد پندارها؟
گرچه از سویی نظر دارم عیان
بد نباشد هیچکس، نی این نه آن
هر کسی در قالبش زیبا بود
هرکسی خود یک جهان، دریا بود
وآنکه خویش تند واهل داوری است
بی گمان در ملک خود تاج سری است.
2009/04/13
لندن
این سروده به آخر نرسیده است...!
غزل _تزویر نماز
من راه ِ دراز را نخواهم
اشک ازین پیاز را نخواهم
من ساده همچو کوه و باران
پیچیده فراز را نخواهم
راه اگر دراز است رفیقا
بیهوده گداز را نخواهم
می سوزم اگر ز دوری تو
دیدار گراز را نخواهم
بهتر که به کفر باشم آری
تزویر نماز را نخواهم
پیرایه مرا نه،سادگی خوش
در هم شده راز را نخواهم
خود زیست پر است از معما
این راز و نیاز را نخواهم
ناز تو به دیده می گذارم
شاهین پّر باز را نخواهم
آهنگ خوشی نواز یارا
بی تو هیچ ساز را نخواهم
هیچ است نهاد زندگی، زآن
دم را چه ؟که باز را نخواهم
اشک ازین پیاز را نخواهم
من ساده همچو کوه و باران
پیچیده فراز را نخواهم
راه اگر دراز است رفیقا
بیهوده گداز را نخواهم
می سوزم اگر ز دوری تو
دیدار گراز را نخواهم
بهتر که به کفر باشم آری
تزویر نماز را نخواهم
پیرایه مرا نه،سادگی خوش
در هم شده راز را نخواهم
خود زیست پر است از معما
این راز و نیاز را نخواهم
ناز تو به دیده می گذارم
شاهین پّر باز را نخواهم
آهنگ خوشی نواز یارا
بی تو هیچ ساز را نخواهم
هیچ است نهاد زندگی، زآن
دم را چه ؟که باز را نخواهم
...! اگر
اگر صحراست بس تشنه ،تشنگی را خبر داری؟
اگر دریاست طوفانی،به این کشتی نظر داری؟
جمله با این اگر آغاز و می باشد به پایانش
تو از آغاز و از پایان، زین اگر ها حذر داری؟
اگر صحراست پر از گل، اگر دریا خروشانی
اگر شعر است پر از مُل،ز گل یا مُل به بر داری
من این گویم و می دانم که دامانت سراسر گُل
وبهتر از گل اندر دِل،تو ماهی و قمر داری
اگر آغاز بود ای جان،اگر پرواز بود ای جان
اگر خود ساز بود ای جان،تو سازی چون شرر داری
اگر در این جهان مانده،اگردر این و آن مانده
اگر سوزی نهان خوانده،تو خود بس شعر ترّ داری
چه می گویم؟ تو میدانی؟ خودم از خویش ببریده
چه می جویم؟ تو می دانی؟به جوینده گذر داری
اگر شعر است گویایم،غزل افشا کند حالم
اگر جان آشنایی تو،اگر برزن، تبر داری؟
تو بردار این اگر از من،بگیر آنچه که من دارم
نیازت یک سفر باشد،توان این سفر داری؟
صدایت در دل وجان شد،ندایت جان جانان شد
تو با جان و جهانِ ما،بجز آیا، اگر داری؟
دلا آرام باش این دم،خدارا دور باش از غم
پری سا لار،گفتا خود،توان این خطر داری؟
اگر، شوریده حالِ من،اگر،بشکسته بال من
اگر، برده است قال من،تو ای دل خود بصر داری؟
نداری دل بصر آنک، که رفتی از دستم امشب
نشستی در دل و چشمش،به پیش او قَدَر داری؟
نگاهش را خریداری و در اندیشه اش آری
غریقی ودرین دریا چه کس داند چه سر داری؟
مهر او همچو دریاشد،خروشان و مهیا شد
درآن دریا تو گمگشته،حرف گفتن مگر داری؟
غزل فریاد کرد امشب،غزل بیداد کرد امشب
دل از او یاد کرد امشب،خدایا زین بتر داری؟
****
******
ای وطن را افتخار از آن نگاه مهربان
ای گذشته بهر آزادی و ایرانی تو جان
تیر آزادی کُشان در قلب پاکِ تو نشست
ای ندای آزادگی ، ای فراتر از زمان
خون تو بر خاکِ ایران پاشیده شد اینچنین
خطِ خون ِ سرخِ تو زآن خاک تا این آسمان
من فدای آن نگاهِ آخرینت هموطن
رنگ خون توست بر این پرچم آزادگان
من یقین دارم که شرم کشتنت خواهد نشست
روی پیشانی رهبر با آن فرومایگان
آن نگاهِ آخرینت نقش زد بر جان ما
خیره مانده بر نگاهت دیده های این جهان
رفت از هر دیده ای اشکی به رنگ خون تو
کز چه می ریزند خون ِ هر یکی پیر و جوان
از خامنه تا جم کران ،منبر ظلم و دروغ
شرمشان باد آن سیه کاران ِ عمامه نشان
شرم بادا بر دین ِ خونریزی و کشتار ِ خلق
شرم بادا بر شما ای جانیان ، نامردمان
شرم بادا بر نگهبان شورا و بر رهبرش
ننگ بادا بر کودتای شما بیگانگان
خونِ تو بگرفته اینک دامن ِ نامردمان
من چه گویم بی گنه بر پای داری آنچنان
آزاد می گردد آخر این وطن،ایران زمین
بس به دست ِ آزادگان و جوان ایرانیان
ای جوانان وطن،ای آزاده اندیشه گان
بشنیده دنیا ندا را از شما استاده گان
*نادر خلیلی_ سنگ*
21/06/2009
لندن
****
ای آنکه کشی هموطنم را به خیابان
دانم زِ که دستور میبری و تو فرمان
پس حالت انسانی ِات آخر به کجا رفت؟
در جنگل ِ وحشی چنین نکرده که حیوان
****
هیچم عجبی نیست که عمامه چنین است
از روز ِ ازل در دل ایشان همه کین است
کین از چه؟ زِ آزادی و انسان و ز ایران
خاکش به سر آنکس که تورا همره دین است
****
آزاده دلان ، بر سرِ پیکار بمانید
پیکار گران جمله چنان نار بمانید
دشمن به هراس است ازخروشِ زن ومرد
ای زنده دلان، زنده و هشیار بمانید
****
زنده باشی ایران ِ من ای عزیز ِ جان ودل
زنده باشی ای وطن، ای رونقِ بستانِ دل
زنده باشی ای تو بر تر،از همه هستی ِمن
زنده باشی ای سزایت دیده ی گریانِ دل
*****
شاد باشی ای وطن،ای سبزی و ای زندگی
پاره گردد زنجیر بر گردنت از بندگی
آزاد باشی تو ای ایران زدست ظلم و جور
آباد باشی به آبادانی و پایندگی
****
غزلی بی نام
این سوخته را مرحم و درمانش کو؟
فرهیخته و عاقل دورانش کو؟
هرجا که رود سایهً اندوه به جاست
آن خنده خدای شاد و خندانش کو؟
در شهر ندیده جز دد و دیو کسی
آن نادره یار خوب و انسانش کو؟
بگرفته دل از مدار این چرخ عجب
امید دل خسته از جهانش کو؟
دریا دریا سرشک از دیده رود
کآن دّر در صدف شده زندانش کو؟
افتاده درین گوشه بسی زار و خراب
آن دست برین دیده ی گریانش کو؟
امشب که زجان خویش بس خسته شده
با من بگو آخر تو که جانانش کو؟
هرجا همه در نقاب و حجاب نهان
آن یک دل با صفای عریانش کو؟
سیل است ز بی مهری ایام وزمان
آن کشتی آرام و مهربانش کو ؟
گویند که هر کس ستاره ای دارد
گر هست ستاره در آسمانش کو ؟
حالا که ز یارِ خویش دور افتاده
یک نامه ز دلنواز ِ حرمانش کو؟
خود گلوله برفی است درین شیب وفراز
پس آن جهت و جانب و فرمانش کو؟
چون«سنگ» نیاسوده کف رود و چه زار
دست« صدا» به گونه و چشمانش کو؟
دل تنگ دلِ«سنگ» درین شهر شلوغ
کآرام وجود و دل لرزانش کو ؟
***************************************
فرهیخته و عاقل دورانش کو؟
هرجا که رود سایهً اندوه به جاست
آن خنده خدای شاد و خندانش کو؟
در شهر ندیده جز دد و دیو کسی
آن نادره یار خوب و انسانش کو؟
بگرفته دل از مدار این چرخ عجب
امید دل خسته از جهانش کو؟
دریا دریا سرشک از دیده رود
کآن دّر در صدف شده زندانش کو؟
افتاده درین گوشه بسی زار و خراب
آن دست برین دیده ی گریانش کو؟
امشب که زجان خویش بس خسته شده
با من بگو آخر تو که جانانش کو؟
هرجا همه در نقاب و حجاب نهان
آن یک دل با صفای عریانش کو؟
سیل است ز بی مهری ایام وزمان
آن کشتی آرام و مهربانش کو ؟
گویند که هر کس ستاره ای دارد
گر هست ستاره در آسمانش کو ؟
حالا که ز یارِ خویش دور افتاده
یک نامه ز دلنواز ِ حرمانش کو؟
خود گلوله برفی است درین شیب وفراز
پس آن جهت و جانب و فرمانش کو؟
چون«سنگ» نیاسوده کف رود و چه زار
دست« صدا» به گونه و چشمانش کو؟
دل تنگ دلِ«سنگ» درین شهر شلوغ
کآرام وجود و دل لرزانش کو ؟
***************************************
غزل
تا یک نفسی هست مرا دور مشو
ای جانِ جهان از بر ما دور مشو
در خاطر ایام زدی نقش زمهر
پاکش مکن این خاطره را دورمشو
امروز درین جنگل تو بود مرا
صد خاطره از گذشته ها دور مشو
هر جا که نهادی تو گام می بینم
جای قدمت مانده به جا دور مشو
این ثانیه ها نهال غم می کارند
شد پشتم ازین غصه دوتا دور مشو
پیوسته تویی در نظر و خاطر سنگ
از خاطرِ سنگِ مبتلا دور مشو
*************************************************
تا یک نفسی هست مرا دور مشو
ای جانِ جهان از بر ما دور مشو
در خاطر ایام زدی نقش زمهر
پاکش مکن این خاطره را دورمشو
امروز درین جنگل تو بود مرا
صد خاطره از گذشته ها دور مشو
هر جا که نهادی تو گام می بینم
جای قدمت مانده به جا دور مشو
این ثانیه ها نهال غم می کارند
شد پشتم ازین غصه دوتا دور مشو
پیوسته تویی در نظر و خاطر سنگ
از خاطرِ سنگِ مبتلا دور مشو
*************************************************
تضمین از غزل عراقی
بیا بیا که نسیم بهار می گذرد
بیا که گَل زرَخت شرمسارمی گذرد
فدای دیده ی مست توشود جان وسرم
وارهانم ز غصه چون قرار می گذرد
زخیال رخِ گلگونِ تو هر شب دل من
به سمای دیده ات، در گذار می گذرد
بیا که وقت بهار است و موسم شادی
مدار منتظرم، وقت کار می گذرد
به ناله نال بگفتم به دل که اینک بین
یارِ تو خنده کنان از کنار می گذرد
چاره ی کار چه باشد درین شرایط سخت
یا چه گویم که چنین راه ِ چار می گذرد
نسیم لطف تو از کوی میبرد هر دم
غمی که بر دل این جان فگار می گذرد
شاهد شمع وشعروشهپر شکسته ی من
ببین چگونه بسان ِ شرار می گذرد
آن پری کآمده از آسمانِ مهر و صفا
اینک از کوچه ی من با وقار می گذرد
ز جام وصل تو ناخورده جرعه یی دل من
ز بزمِ عیش تو در سر خمار می گذرد
نگاه کن عزیز من نظری کن ز کَرَم
که به گِردِ تو دل اندر مدار می گذرد
زآتشِ عشقِ تو امشب دلم غزل گویان
به کویت آمده و شعله وار می گذرد
به گوش جان عراقی رسید آن زاری
ازآن ز کوی تو زار و نزار می گذرد
تو خواستی نشان عاشقِ خود را عجبا
که ندانی به کوچه اشگ وار می گذرد
به تار موی تو اما دلم از شوق حضور
ترانه خواند و گوید نگار می گذرد
سنگ را بین که چنین دستخوشِ حال وهواست
کس نداند زِ چه با چشم ِ زار می گذرد
بیا که گَل زرَخت شرمسارمی گذرد
فدای دیده ی مست توشود جان وسرم
وارهانم ز غصه چون قرار می گذرد
زخیال رخِ گلگونِ تو هر شب دل من
به سمای دیده ات، در گذار می گذرد
بیا که وقت بهار است و موسم شادی
مدار منتظرم، وقت کار می گذرد
به ناله نال بگفتم به دل که اینک بین
یارِ تو خنده کنان از کنار می گذرد
چاره ی کار چه باشد درین شرایط سخت
یا چه گویم که چنین راه ِ چار می گذرد
نسیم لطف تو از کوی میبرد هر دم
غمی که بر دل این جان فگار می گذرد
شاهد شمع وشعروشهپر شکسته ی من
ببین چگونه بسان ِ شرار می گذرد
آن پری کآمده از آسمانِ مهر و صفا
اینک از کوچه ی من با وقار می گذرد
ز جام وصل تو ناخورده جرعه یی دل من
ز بزمِ عیش تو در سر خمار می گذرد
نگاه کن عزیز من نظری کن ز کَرَم
که به گِردِ تو دل اندر مدار می گذرد
زآتشِ عشقِ تو امشب دلم غزل گویان
به کویت آمده و شعله وار می گذرد
به گوش جان عراقی رسید آن زاری
ازآن ز کوی تو زار و نزار می گذرد
تو خواستی نشان عاشقِ خود را عجبا
که ندانی به کوچه اشگ وار می گذرد
به تار موی تو اما دلم از شوق حضور
ترانه خواند و گوید نگار می گذرد
سنگ را بین که چنین دستخوشِ حال وهواست
کس نداند زِ چه با چشم ِ زار می گذرد
پّر خونین
( تضمین از غزل حافظ)
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
از غم یار جفا پیشه چنین
اشک نابی چکیده ام که مپرس
زخمی از چرخ و چنین غمزده من
به گوشه ای خزیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری بر گزیده ام که مپرس
در پیّ اش بال وپرکشیده به خون
به کجاها پریده ام که مپرس
به نیمه شب زروی مهر و وفا
چه قطره ها سُریده ام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس
ازو اشاره و از من به سرم
پی ِ مهری دویده ام که مپرس
ببین که از غمِ ایام و رخش
چنان به خون تپیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
می رود آبِ دیده ام که مپرس
چه بگویم زِغم وغصه ی خویش
وز زمین چون برّیده ام که مپرس
عشق پیری و صد علامت و درد
چو درختی تکیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
زبهر آن سخن و گفته ی او
مرگِ مرگی خریده ام که مپرس
ودر خرابه ی ویرانی خویش
مثل سروی چمیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس
جراحتِ جدایی و جَدَ لی
بنوشته در جریده ام که مپرس
مثل مجنون زِ غم وغصه چنان
سینه ی خود درّ یده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در رهِ عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
موجِ خون می رود به تکیه گهش
وه ازین خط چه دیده ام که مپرس
آنچنان از غمِ او زار و پریش
خون چکد از قصیده ام که مپرس
همچو نادر ز عشق و داغِ فراق
میوه ای تلخ چیده ام که مپرس
غزل
از بس فرو رفتم به خود از خود دگر بیگانه ام
معلوم من نی آخرش بر حق و یا افسانه ام
گرچه همی کوشم درین گرداب پر از ماجرا
کمتر بود حاصل مرا زین رفته دل دردانه ام
او در خیال خود خوش و من جملگی اندوه او
بشکسته آخر این چنین هم دل همی پیمانه ام
در این حضور مرتعش ماتم میان ماجرا
دیگر غریبم با خودم یا با دل همخانه ام
زین وضع گوناگون ولی حاصل مرا آمد چنین
عین دل گمگشته ام دیوانه ام دیوانه ام
زندوه او افسرده من در گوشه ای پژمرده من
وز هجر او اینک ببین بشکسته پشت و شانه ام
از چرخ کج من دیده ام صد باره گر چه فتنه ها
لیکن عجب دارم ازین همراه چون فتانه ام
در خود کنون من مانده ام چون دام و گاهی دانه ام
گه شعله ای لرزان ولی گاهی چنان پروانه ام
غزل
از فصل تا وصل
گفتم منم دیوانه ات گفتا که می دانم من این
گفتم که مشکن این این دلم گفتا گهی اما به چین
گفتم که خاموشی زچه ؟ آخر بگو فر مایشی
گفتا که خا موشان همه دزد رهند و عقل و دین
گفتم که دل بردی زمن با ان دو چشمان سیه
گفتا بترس اما ازین تنبیه و خشم و قهروکین
گفتم بگو بس ناسزا اما نگاهی کن مرا
گفتا تماشا میکنم باغ و چمن دشت برین
گفتم کجا دیگر بود در راه مهرت همچو من؟
گفتا برو ای مدعی هستی تو یک از کمترین
گفتم غلام تو منم تو شاه ومن چون بنده ام
گفتاولی بنده بسی دارم عیان ودر کمین
گفتم که تو شاه منی جان من و ماه منی
گفتا بگوچون میشوی با شاه وماه وجان قرین؟
گفتم ولی جان میدهم من از برای روی تو
گفتا که جان دارم خودم رو کاردیگررا گزین
گفتم خدا را چاره ای بنگر که چونم بهر تو؟
گفتا که بگشا دید ه ات این لشکر افتاده بین
گفتم که جانم را بگیر اما دلا زاری مکن
گفتا بیا اکنون دگر در این کنار من نشین
گفتم موافق گشته ای حال تو با احساسِ من؟
گفتا که شادی کن بسی پاسخ بود آری چنین.
28 فوریه2002
غزل
در ستایش شادی
بیا اکنون نظر می کن چه شادان و چه مسرورم !
خوشا این من کنون از هستهً تزویر در دورم
رها گشتم از آن دام و دروغ و درد و واویلا
بجا می رقصم اندر حلقه و از غصه محذورم
جدا گشتم از آنچه ناموس غم بود نام او
وتا من زنده باشم جملگی شادیّ و هم شورم
چرا در حقِّ خود من این ستمها را روا دیدم؟
روا آخر چرا بر دار باشد سر چو منصورم؟
اگر او فاش می کرد اسرار حقِّ و حقیقت را
گناه من چه بود آخر ؟ به شهر غصه مشهورم
بیا عاشقترین عشق با شادی کنیم عهدی
که تا عشق است پا برجا و این دنیای پر نورم
رها باشیم از قید همه غمها و آیاها
جدا باشیم از اندوه و اینک بین که من جورم
مگو آنرا که غم نبود نباشد نام انسانش !!
نباشم من موافق جان جان اینبار مجبورم
غزل
دل شده کشته ان دو خط و ابروی شما
شده سر گشته و مد هوش ز گیسوی شما
اگر از مرتبه شاهی خود بی خبر ی
چه بود چاره ی گدای سرِ ِ کوی شما ؟
قصه لیلی و مجنون دوباره در این شهر
می رود بر سر هر لب ز لب و روی شما
مفروشم به ساده سیم که زّر هم نبود
قیمت یو سف عاشق شده بر خوی شما
من حذر داشتم از قصه دلداری و عشق
ولی حذر چه از آن دیده آ هوی شما ؟
نشود این میسرم که زدام تو گریز!
که منم عاشق این حلقه جادوی شما
مثل غزل تو لطیفی و نرم و خوش رفتار
من از اینروی کنم سجده به آن سوی شما
همه شب مست منم غرق خیا لات تو خوش
نه شراب است علتش که بسی بوی شما.
غزل
سر گشتگی
چه کنم؟ از غم واندوه تو دل گشته کباب
چه کنم؟ آنچه هست ونیست شده عین سراب
من و این زخم عمیق درون زار و پریش
من و این دیدهً پر اشگ و گونه های پر آب
ملتهب از همه این لحظه های ماتم ودرد
نگران از سفری روی سوی آن تب و تاب
شب و روزی که نیستش تفاوتی به میان
همه سر گشتگی و بخت فرو رفته به خواب
ورق ورق کتاب و دفتر شعرم شده زخم
نقطه به نقطه نگه کن شده بس دردو عذاب
خلا ٍ است آنچه که نظاره می کنم چپ و راست
شکند دم به دم این اشگ به دامن چو حباب
دست در دست خیال تو خلودم به خروش
مست و مجنونم و پر ناله و شیون چو رباب
غزل
اینهمه خونخوار مباش
خسته ام از فاصله ها ، این که نبوده است سزا
رسته ام از خویش بیا ، ای گل و معشو قه ما
من همه اندیشهً تو ، فکر سرم پیشهً تو
مردم از آن تیشهً تو ، این نبود رسم وفا
ترک نگاه تو چسان ، این نشود آه فغان
کافرم اندر رمضان ، گر نکنم سجده تو را
اینهمه انکار که چه ؟ دانش بسیار که چه؟
قصهً افطار که چه ؟ نزد حریم فقرا
یکشبه صد راه زدی ، خنده و قهقاه زدی
مشتری و ماه زدی ، ای همه در کار جفا
اینهمه مغرور مشو ، از ره ما دور مشو
بر سرهر سور مشو، یک نظری کن به قفا
در پیّ آزار مباش ، اینهمه خونخوار مباش
چون شب من تار مباش ، ای تو مرا مثل دوا
در طلبت زار شدم ، در همه جا خار شدم
بهر تو بیمار شدم ، باز نگشتی تو رضا
من شدم اندر تو رها ، پشت من از غصه دوتا
گر که همین است سزا پس چه شد آن صدق و صفا
معنی اشعار توئی ، قا فیهً نار توئی
هستهً اسرا ر توئی ، صحبت جمع شعرا
این دل من طالب تو ، روح من و قالب تو
بوسه ز پا تا لب تو ، می زنم ای یار بیا
غرل
دوستان اینک ببینید از دو عالم من بریدم
هر دو را من ترک گفته راه دیگررا گزیدم
خوش مرا اکنون که شادم در میان موج غمها
کس نداند علتش را از چه در طوفان خزیدم؟
گه مثال ذره ساکت گه چودریا در خروشم
خود پسندم گر ندانی مثل نادر من ندیدم
من زیار خویش دورم لیک من خود یار یارم
دیشب از اینروی جانا گفته ها از او شنیدم
این عجب نبود که اشگم ذات رنگ سرخ باشد
چونکه در عشق و صفاتش بی شکیب و بس شدیدم
خون دلها خورده ام من شیخ صنعانی چه بامن ؟
همچو مجنون از پی او در دشت وصحرا دویدم
هم غزلخوان در سرورم هم میان اشگ شورم
این دو حالت را که باشد هم پدید ونا پدیدم
هم اسیر هجر اویم زان دگر سو وصل وصلم
مرغکی پرکنده اما سوی او دیشب پریدم
این عاشقان دگر را بس عجب آ مد ز کارم
از چه این پیش آمد افتاد و چرا از خود رمیدم؟
این چرا خود بس سبب شد زاولش هم تا به آ خر
که میان این جهانِِ تازه من گلها بچیدم
خود سرا پا مرده بودم بی تحرک مات و واهی
مهرِِ او آ مد چو رعدی زد به جان و شد امیدم
وز برای مهرش آری میدهم جان ازصداقت
هرچه پیش آید مراخوش چون به جان جان رسیدم.
27 فوریه2002
غزل
از بس فرو رفتم به خود از خود دگر بیگانه ام
معلوم من نی آخرش بر حق و یا افسانه ام
گرچه همی کوشم درین گرداب پر از ماجرا
کمتر بود حاصل مرا زین رفته دل دردانه ام
او در خیال خود خوش و من جملگی اندوه او
بشکسته آخر این چنین هم دل همی پیمانه ام
در این حضور مرتعش ماتم میان ماجرا
دیگر غریبم با خودم یا با دل همخانه ام
زین وضع گوناگون ولی حاصل مرا آمد چنین
عین دل گمگشته ام دیوانه ام دیوانه ام
زندوه او افسرده من در گوشه ای پژمرده من
وز هجر او اینک ببین بشکسته پشت و شانه ام
از چرخ کج من دیده ام صد باره گر چه فتنه ها
لیکن عجب دارم ازین همراه چون فتانه ام
در خود کنون من مانده ام چون دام و گاهی دانه ام
گه شعله ای لرزان ولی گاهی چنان پروانه ام
3 مارچ 2002
بلبل مست(از مجموعهً شعر گلایه ها)
خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
به گاه غصه غم خوارش تو باشی
خوشا چشمی که می بیند رخ ِ تو
و آن دیده که دیدارش تو باشی
دل پژمرده ام در دام ِ زلفت
چه می شد گر خریدارش تو باشی
مپرس آنکه چه باشد در سر من
همه اندیشه، افکارش تو باشی
اگر چه دل اسیر غصه ات شد
کلید و رمز هر کارش تو باشی
به روز و شب ز یادت دیدهً من
بگرید زار و اصرارش تو باشی
و خود دانی که علت از چه باشد
دلیل اشک بسیارش تو باشی
خوش آن بیمار را در بستر مرگ
که همیار و پرستارش تو باشی
غزلخوان بلبل مست سحر گاه
بزد چهچه که گل زارش تو باشی
برای هر گلی گر خواند آری
همه منظور گفتارش تو باشی
خوشا آن شاعر مجنون صفت را
که لیلای به اشعارش تو باشی
و نادر را که شد صد پاره ازعشق
امید آنکه نگهدارش تو باشی
فاخته
ما درین چرخه چه دانی چه صفا داشته ایم؟
یا درین دائره ی تلخ چها کاشته ایم
ساختار ذات هستی همیشه بوده چنین
عجبی نیست اگر ما علیه تاخته ایم
چو ستم ریشه دوانده است دراعماق قرون
ما در آیینهً هستی راست آراسته ایم
ز کژی و ز کجی خسته و یکدل همه جا
پرچم صلح و دوستی همه افراشته ایم
راه اگر هست فقط راه راه آزادی است
حرمت راه سبب شد که به پا خواسته ایم
اشگ اگرمیرودازگونه نه ازوحشت توست
یا ز سنگینی باری است که بر داشته ایم
هر یکی قطره خاطری است ز یاران قدیم
که به هر قطره برق مهر را گذاشته ایم
ما نفس را نخریدیم که چون بنده شویم
منت آن خدای پشت سر انداخته ایم
چو خداوند خود استیم و نور در ظلمت
گرچه بر این خرابه دهر چونان فاخته ایم.
25/12/2006 لندن
گفت و گو
دلم از چرخ و از زمانه گرفت
ازین غم ِ بس بی کرانه گرفت
چگونه گویمت ای جان و دلم
دل ازین مهر ِ بی نشانه گرفت
هر چه گفتم به ناله در پی او
نشنید و باز هم بهانه گرفت
عجب از آنهمه صبوری و دل
عجب از آتشی که خانه گرفت
سوختم از پی اندیشه ی او
شعله بر خاطر پروانه گرفت
این عجب باشدم ازیارووفاش
ز دیگری می و پیمانه گرفت!
عاشقانش همه شیون شده گان!
و خیالی که چو ا فسانه گرفت
گفتگوی من وچشم ودل خویش
به جهان ِ مهر جانانه گرفت
جملگی خاطره ها تلخ و کبود
چو آتشی که به کاشانه گرفت
و در میانه دل خسته ی من
می اشک خویش دردانه گرفت
نه ز من هست وز اشکم که چنین
همه مهر است کین ترانه گرفت
******لندن
9/08/2008
سوگند
به ابرهای تیره و موج و دریا سوگند
به دیده های اشگ ریز بی ریا سوگند
به آسمان و ستاره به برگ زرد درخت
به ناله های باد وهای های ما سوگند
به اسیران زخم خورده و دلهای غمین
به قلب پاک همسران با وفا سوگند
به لای لایی آن مادر و صفای دلش
به رونده کودکان و آن پا به پا سوگند
نیازمند محتضر برای قطره ً آب
به قطره ی نوش دارو به آن دوا سوگند
به نکته های مهر ورزی حافظ به غزل
به شاهنامه و ابیات و ماجرا سوگند
به زمین و آسمانها به ابر وشورِ فلک
به رمز گلشن هستی به این ندا سوگند
چه کسی پیش توعزیزومحترم باقی است
به نام او به حقیقت به آن هما سوگند
به آهوان سفر کرده و نگاه غریب
به خاک و آب و آتش وبه این هواسوگند
هوای مهر تو از سر نرفته بود و نرفت
به قلب مهربان تو به آن صفا سوگند
به دل داغ دیده ام به غم روز فراق
به اشک آن شب آخر به ناله ها سوگند
نرفته ای ز ضمیر و زدل برای دمی
چگونه گویمت ای جان؟ جان شما سوگند
بی تو هرگز دل من راحت و آرام نداشت
به غزالان رمیده به هر فدا سوگند
نفسم بی تو چه معنا که جهان بی تو خموش
گشته ام زار و پریشت به آن سرا سوگند
دوستت دارم و از جان همه مدهوش توام
به پادشاه و فقیر و به این گدا سوگند
نشسته ای به دل من کجا روی تو مها؟
به بحث و فلسفه و چون و هر چرا سوگند
بی تو دیگر هلاک و غرقه به خونم یارا
به نوایت به هوایت به آن صدا سوگند
مهرت ای دوست ماندگار درین جان وتن است
به جان مهر عزیزم به این سمّا سوگند
*********************************************************************
جان جانم،جان جانم جان ِجان
دارم از تو صد هزارویک نشان
یک از آنان تار گیسویت بود
نزد من مانده است آری همچنان
از تو در این دیده ها بس نقش هاست
عکس رویت، آن نگاهت هر زمان
من که نتوانم شرح خوبی تو
بهتر که خاموش مانم از بیان
هیچ دانی از تو شادانم چنین
آن وجودت بگرفته از من فغان
گاه از شوق حضورت مرتعش
گاه از شادی اشک چشمم روان
کس چه داند حال من از هستِ تو؟
از تو آری من بهارم در خزان
آنچنانم در خیالت روز و شب
بر زمینم پای، یا در آسمان ؟!
منظری از شور هستی در من است
زین منظره شاد و مستم،نی رزان
آه ای جان و دلم ،جان و دلم
ای سایه ی بوف ِ کور و قهرمان
ای عزیز نازنین در هستی ام
ای خدای سنگ و مهر ای مهربان
آنچنانی در من ِ من ای عزیز
زان خودم را دوست میدارم عیان
****
Kent.England
29 SEP 2008
آخر تو بگو جانا....!
آخر تو بگو جانا من بی تو چه خوش باشم؟
هرسوشده غم برپا من بی تو چه خوش باشم؟
هر جا بروم حالی،در نقص یا کمالی
آنجا همه یادِ تو، من بی تو چه خوش باشم؟
از درد ننالم من، جز دوری روی تو
این است یک معما، من بی تو چه خوش باشم
از دیده رود آبی،بر دامن و پا یک سر
در روز و شبم غوغا،من بی تو چه خوش باشم
بس گوهرِ هستی تو،خوش منظرِگیتی تو
من قطره تویی دریا،من بی تو چه خوش باشم
گفتم نسرایم باز،شعر و غزل از احساس
اما نشد این ما را،من بی تو چه خوش باشم
گفتم که تویی در دل،گفتی شود این مشکل!
ای آوخ و ای دردا،من بی تو چه خوش باشم
گفتی نه منم اول،یا آخر و رو خوش باش
گفتم که ببین فردا،من بی تو چه خوش باشم
خیام گفته حرفی،از فلسفه ی شادی
اما نشود یارا،من بی تو چه خوش باشم
*************************************************************************************
آخر تو بگو جانا من بی تو چه خوش باشم؟
هرسوشده غم برپا من بی تو چه خوش باشم؟
هر جا بروم حالی،در نقص یا کمالی
آنجا همه یادِ تو، من بی تو چه خوش باشم؟
از درد ننالم من، جز دوری روی تو
این است یک معما، من بی تو چه خوش باشم
از دیده رود آبی،بر دامن و پا یک سر
در روز و شبم غوغا،من بی تو چه خوش باشم
بس گوهرِ هستی تو،خوش منظرِگیتی تو
من قطره تویی دریا،من بی تو چه خوش باشم
گفتم نسرایم باز،شعر و غزل از احساس
اما نشد این ما را،من بی تو چه خوش باشم
گفتم که تویی در دل،گفتی شود این مشکل!
ای آوخ و ای دردا،من بی تو چه خوش باشم
گفتی نه منم اول،یا آخر و رو خوش باش
گفتم که ببین فردا،من بی تو چه خوش باشم
خیام گفته حرفی،از فلسفه ی شادی
اما نشود یارا،من بی تو چه خوش باشم
*************************************************************************************
جان چه رنجیده و تن تکیده و زار افتاد
چگونه گویمش وطن که درین نار افتاد
زیر شلاق و تیر وتهمت است هموطنم
غم ایران نرود از دلم آنسانکهعدو
(بکشید هر آنکه در شهر و با هزار افتاد)
کز دیده خون و از دلم همه قرارافتاد
روشنا دیده ی ایرانیان به هر شهری
به گلشن ایران زمین که سبز و زیبا بود
کآنچه آمد به سرِ ما ز روزگار افتاد
به جان ما ز فتنه،شعله و شرار افتاد
دگر اندیش وبس آزاده و اهل قلمش
هر آنکه گفت ز آزادی واز مهر سخن
ای صد افسوس که در بند وگرفتار افتاد
به دست رهبر دینی و سگی هار افتاد
چه آتشی که مهیا شد از آن عمامه
آه یاران که به تبعید و درین نیم شبان
چون غزال از پیش روی و آنچنان بی من مر
من نگویم غصه ی چشمت جهانم را بسوخت
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
سوزِ دل بشنیده ای و رنگ زردم دیده ای
ای سبزی زندگی آنک بمان بی من مرو
دیوانه ی آن دلت در گوشه ها پژمرده شد
همچو تیری در شتاب واز کمان بی من مرو
در غروبی اینچنین تلخم ،گرفتار عذاب
ای نور دیده بمان،خورشید سان بی من مرو
آغاز و پایان هستیِِ منی ،ای خوبروی
ای بهترین واژه در این داستان بی من مرو
نازک خیالا،دلم پیوسته در صحرای توست
همچو آهو بس شتابان و دوان بی من مرو
ای علت هر نفس ،جانم تویی پروا مکن
عزم ِ هر جایی که داری،ای روان بی من مرو
آتش مهر است اینجا، در میان جان و تن
بین چه آشوبی است بر پا،درمیان بی من مرو
بشکسته بال آن کبوتر،زیر بارانم کنون
سیمرغ قاف ،از بلند آسمان بی من مرو
از غمت چون خا کستر کاروانها مانده ام
قافله سالار در دشت فغان بی من مرو
ای خدای کشورِ گل واژه و اندیشه ها
در کشور دوستی ،ای باغبان بی من مرو
****غزل ********
جان و دل سنگی و خود نمی دانی!
زیبا چو فریبی و خود نمی دانی!
هر تیر غزل را که دعایی است ز ما
بنشانده کمانی و خود نمی دانی
شادم از آنکه بر سر قولت ماندی
غم داده به آنی و خود نمی دانی
گفتی که مباش بر سر مهر چو من
مهرا،تو همآنی و خود نمی دانی!
پروا ز چه آخر که رفت سال و مهی
شوریده چنانی و خود نمی دانی
خواهم که شاد باشی و پر شور بسی
اما به فغانی و خود نمی دانی !
دستی که کشی بر سر هر سبزه و باغ
آن دست بخاری و خود نمی دانی!
صد گفته از این و آن که خواهان تواند
حقا به گمانی و خود نمی دانی
زآن گفته ها یکی است بسی صادق وراست
آن راست برانی و خود نمی دانی!
از چرخ کبود و زمانه بس دلتنگ
وه نامه رسانی و خود نمی دانی
دریا دریا خواستنت در دل ماست
هر لحظه زمانی و خود نمی دانی
در خاطرِجان، زلال و بس مهر تویی
خاطر بستانی و خود نمی دانی!
من سنگفرش راه تو باشم شب و روز
چون جان جهانی و خود نمی دانی
*****
در صورت تمایل نظر خود را با اشاره به نام متن آن در زیربنویسد
Thank you, your message has been sent